مهندس نوجوان
20th December 2014, 05:52 PM
شلوار
بازار پُر از رفت وآمد بود ودر دکّان خیاطی ،چهار طاق باز. گاهی کسی از بیرون سلام می کرد وبه احترام شیخ رجبعلی چند لحظه ای می ایستاد وحال واحوال می پرسید . شیخ رجبعلی هم با روی گشاده جواب سلام می داد .
گاهی هم از پشت میزش که ایستاده پشت آن کار می کرد؛بیرون می آمدو دستِ طرف را می گرفت وداخل دکّان می آورد .برایش چهار پایه می گذاشت وچای دستش می داد . این پیر مرد با صفا ومهربان را همه دوست داشتند.
خلاصه دکّانش فقط محل کسب وکار نبود .بعضی ها برای حل مشکل شان نزد شیخ می آمدند و بعضی هاهم برای گرفتن پندی یا به بهانه سلامی،فقط برای دیدار با آن مرد خدا می آمدند.خیاط انگشتش رابا آب دهان خیس کرد وبه اتوی زغالی زد .اتو سرد شده بود .صدازد: ((محمود جان !بابا!این اتو یخ کرده بِبَر بیرون زغال تازه توش بریز.))
-چشم آقاجون!
محمود اُتو را با احتیاط بر می دارد وزغال های آن را داخل پیت حلبی می ریزد .می خواهد بیرون برود که یک مشتری پارچه به دست در آستانه در ظاهر می شود.
-سلام حاج شیخ !
-سلام علیکم ورحمة الله .بفرمایید آقا جون!
او مردی خوش لباس است با سرو وضع اتو کشیده. محمود بیرون می رودکه اتورازغال تازه بریزد.از پشت سر،قدو قامت مرد را نگاهی می کند .
به آن مرد نمی خورد که اهل آن محله باشد.
حتما نشانی دکان شیخ رجبعلی را از کسی گرفته بود تا مثل خیلی ها به بهانه دوختن لباس این مرد خدا را از نزدیک ببیند. البته ظاهر شیخ ،آنقدر ساده ومعمولی بودکه اگر کسی او را نمی شناخت باورش نمی شد که رجبعلی خیاط که می گویند او باشد.
ظاهری بسیار ساده داشت ؛عین همه مردم آن دوره.با این که خودش خیاط بود ؛اما لباس هایش بسیار ساده ومعمولی بودبا آن عرقچین سفید که چهره اش را مهربان تر نشان می داد .
همه دوست داشتند بدانند که او چه کار خاصی انجام می دهد که به چنین درجه ای رسیده ؛اما هر چه دقت می کردند هیچ چیز خاصی از او نمی دیدند. شیخ اهل کار های زاهدانه عجیب وغریب نبود و مثل بقیه مردم زندگی می کرد .فقط هرگز گناه نمی کرد وحق خدا و مردم را زیر پا نمی گذاشت .گویا او با آن رفتار ساده و فروتانه ای که داشت می خواست به همه یاد دهد که آن ها هم می توانند مثل او ،عبد صالح خدا باشند و کار زیاد سختی نیست .
مرد شیک پوش ،مدام به چهره شیخ رجبعلی خیره می شد ومکث هایش طولانی بود .اما شیخ به روی خودش نمی آورد وخیلی ساده وصمیمی با او رفتار می کرد .
شیخ برای او چهار پایه گذاشت ؛اما مرد گفت که همین جور، ایستاده راحت تر است. پارچه را روی میز گذاشت وگفت : ((حاج شیخ!اگه زحمتی نیست می خوام با این پارچه برام یه شلوار بدوزید.))
شیخ جواب داد به روی چشم آقا جون !)) بعد پارچه را باز کرد وبا لبه میزش که حُکمِ متر را داشت،اندازه زد .سپس متر خیاطی را از روی دوشش برداشت و اجازه خواست قد پا و دور کمر مرد را اندازه بزند.
شیخ اندازه هایش را زد و پرسید : ((شلوار را برای کِی می خواهید؟ ))
مرد پاسخ داد: ((هر چه زودتر بهتر!))
شیخ نگاهی دوباره به پارچه خاکستری انداخت و گفت: ((ان شاء الله فردا عصر آماده اس.)) محمود با اتو داغ داخل آمد .
-دستت درد نکنه بابا !مواظب باش نسوزی !
محمود با احتیاط آن را لبه میز کنارِ دست شیخ گذاشت .مرد داشت، این پا وآن پا می کردانگار دنبال بهانه ای می گشت که بیش تربا شیخ هم کلام شود . شاید هم می خواست بهانه ای پیدا کند که شیخ برای او معجزه ای بکند ؛اما شیخ ساده ترو صمیمی تر از این حرف هابود . مردپرسید : ((حاج شیخ اجرتش چقدر می شه؟))
شیخ لبخندی زد وگفت : ((قابلی نداره آقا جون! )) بعد از کمب تعارف گفت : ((چهار تومن.))
مرد تشکر کرد و گفت فردا عصر می آید تا شلوار را ببرد .شیخ هم سرتکان داد و او را تا دم در دکان بدرقه کرد . شاید مرد توی دلش می گفت که دست خالی برگشتم و نتوانستم پندی از شیخ بگیرم .خدا حافظی کرد و رفت . شیخ هم پشت میزش برگشت و مشغول به کار شد .
فردا عصر ،نزدیک های غروب ،سرو کله مرد پیدا شد .
شیخ داشت آستین هایش را بالا می زد که وضو بگیرد و برای رفتن به مسجدِ بازار آماده شود. در آستانه در ایستاد و سلام کرد . وارد شد .شیخ مثل همیشه لبخندی در جواب سلامش ریخت و تحویل او داد .
سپس پشت میزش رفت و از توی قفسه پشت سرش ،شلوار را که تا کرده بود برداشت و روی میز آن را باز کرد .
مرد دستی به شلوار کشید،آن را برداشت و همان طور روی پا هایش اندازه گرفت .
شیخ گفت: (( ببرید منزل با خیال راحت امتحان کنید اگه اشکالی داشت من در خدمتم .))
مرد تشکر کرد. شلوار را روی میز گذاشت .شیخ با دقت آن را تازد و درون کاغذ پیچید و به مرد داد.
مرد شیک پوش دست در جیبش کرد که اجرت شیخ را بدهد. پول را داد وباز هم تشکر کرد ؛اما پیدا بود هنوز به دنبال پندی و نکته ای می گردد.شیخ،خیلی راحت و عادی پول را پس از تعارف های مرسوم ،گرفت وتوی دخل میزش انداخت .
مرد خداحافظی کرد و بیرون رفت . هنوز چند قدمی دور نشده بود که دید شیخ دوان دوان به سوی او می آید و او را صدا می زند .
شیخ نَفَس زنان به او رسید وگفت : ((ببخشید آقاجون!این پنج قرونی رو من باید برگردونم . ))
مرد با تعجب پر سید چرا ؟))
شیخ گفت: (( من فکر می کردم دوخت این شلوار وقت بیشتری از من بگیره ؛ولی اون قدر ها هم وقت نگرفت .))
این خصلت شیخ بود که مزد کارش رو به اندازه وقتی که صرف آن کرده بود می گرفت . بار ها پیش آمده بود که اگر دوختن لباسی کمتر از او وقت می گرفت ،بخشی از دستمزد را یر می گرداند .
مرد با تعجب اسکناس پنج ریالی را گرفت . شیخ خدا حافظی کرد و برگشت ؛اما مرد ،هنوز هاج و واج او را از پشت سر تماشا می کرد . حالا او پند خود را گرفته بود .
بر گرفته از کیمیای محبت ،ص 26
بازار پُر از رفت وآمد بود ودر دکّان خیاطی ،چهار طاق باز. گاهی کسی از بیرون سلام می کرد وبه احترام شیخ رجبعلی چند لحظه ای می ایستاد وحال واحوال می پرسید . شیخ رجبعلی هم با روی گشاده جواب سلام می داد .
گاهی هم از پشت میزش که ایستاده پشت آن کار می کرد؛بیرون می آمدو دستِ طرف را می گرفت وداخل دکّان می آورد .برایش چهار پایه می گذاشت وچای دستش می داد . این پیر مرد با صفا ومهربان را همه دوست داشتند.
خلاصه دکّانش فقط محل کسب وکار نبود .بعضی ها برای حل مشکل شان نزد شیخ می آمدند و بعضی هاهم برای گرفتن پندی یا به بهانه سلامی،فقط برای دیدار با آن مرد خدا می آمدند.خیاط انگشتش رابا آب دهان خیس کرد وبه اتوی زغالی زد .اتو سرد شده بود .صدازد: ((محمود جان !بابا!این اتو یخ کرده بِبَر بیرون زغال تازه توش بریز.))
-چشم آقاجون!
محمود اُتو را با احتیاط بر می دارد وزغال های آن را داخل پیت حلبی می ریزد .می خواهد بیرون برود که یک مشتری پارچه به دست در آستانه در ظاهر می شود.
-سلام حاج شیخ !
-سلام علیکم ورحمة الله .بفرمایید آقا جون!
او مردی خوش لباس است با سرو وضع اتو کشیده. محمود بیرون می رودکه اتورازغال تازه بریزد.از پشت سر،قدو قامت مرد را نگاهی می کند .
به آن مرد نمی خورد که اهل آن محله باشد.
حتما نشانی دکان شیخ رجبعلی را از کسی گرفته بود تا مثل خیلی ها به بهانه دوختن لباس این مرد خدا را از نزدیک ببیند. البته ظاهر شیخ ،آنقدر ساده ومعمولی بودکه اگر کسی او را نمی شناخت باورش نمی شد که رجبعلی خیاط که می گویند او باشد.
ظاهری بسیار ساده داشت ؛عین همه مردم آن دوره.با این که خودش خیاط بود ؛اما لباس هایش بسیار ساده ومعمولی بودبا آن عرقچین سفید که چهره اش را مهربان تر نشان می داد .
همه دوست داشتند بدانند که او چه کار خاصی انجام می دهد که به چنین درجه ای رسیده ؛اما هر چه دقت می کردند هیچ چیز خاصی از او نمی دیدند. شیخ اهل کار های زاهدانه عجیب وغریب نبود و مثل بقیه مردم زندگی می کرد .فقط هرگز گناه نمی کرد وحق خدا و مردم را زیر پا نمی گذاشت .گویا او با آن رفتار ساده و فروتانه ای که داشت می خواست به همه یاد دهد که آن ها هم می توانند مثل او ،عبد صالح خدا باشند و کار زیاد سختی نیست .
مرد شیک پوش ،مدام به چهره شیخ رجبعلی خیره می شد ومکث هایش طولانی بود .اما شیخ به روی خودش نمی آورد وخیلی ساده وصمیمی با او رفتار می کرد .
شیخ برای او چهار پایه گذاشت ؛اما مرد گفت که همین جور، ایستاده راحت تر است. پارچه را روی میز گذاشت وگفت : ((حاج شیخ!اگه زحمتی نیست می خوام با این پارچه برام یه شلوار بدوزید.))
شیخ جواب داد به روی چشم آقا جون !)) بعد پارچه را باز کرد وبا لبه میزش که حُکمِ متر را داشت،اندازه زد .سپس متر خیاطی را از روی دوشش برداشت و اجازه خواست قد پا و دور کمر مرد را اندازه بزند.
شیخ اندازه هایش را زد و پرسید : ((شلوار را برای کِی می خواهید؟ ))
مرد پاسخ داد: ((هر چه زودتر بهتر!))
شیخ نگاهی دوباره به پارچه خاکستری انداخت و گفت: ((ان شاء الله فردا عصر آماده اس.)) محمود با اتو داغ داخل آمد .
-دستت درد نکنه بابا !مواظب باش نسوزی !
محمود با احتیاط آن را لبه میز کنارِ دست شیخ گذاشت .مرد داشت، این پا وآن پا می کردانگار دنبال بهانه ای می گشت که بیش تربا شیخ هم کلام شود . شاید هم می خواست بهانه ای پیدا کند که شیخ برای او معجزه ای بکند ؛اما شیخ ساده ترو صمیمی تر از این حرف هابود . مردپرسید : ((حاج شیخ اجرتش چقدر می شه؟))
شیخ لبخندی زد وگفت : ((قابلی نداره آقا جون! )) بعد از کمب تعارف گفت : ((چهار تومن.))
مرد تشکر کرد و گفت فردا عصر می آید تا شلوار را ببرد .شیخ هم سرتکان داد و او را تا دم در دکان بدرقه کرد . شاید مرد توی دلش می گفت که دست خالی برگشتم و نتوانستم پندی از شیخ بگیرم .خدا حافظی کرد و رفت . شیخ هم پشت میزش برگشت و مشغول به کار شد .
فردا عصر ،نزدیک های غروب ،سرو کله مرد پیدا شد .
شیخ داشت آستین هایش را بالا می زد که وضو بگیرد و برای رفتن به مسجدِ بازار آماده شود. در آستانه در ایستاد و سلام کرد . وارد شد .شیخ مثل همیشه لبخندی در جواب سلامش ریخت و تحویل او داد .
سپس پشت میزش رفت و از توی قفسه پشت سرش ،شلوار را که تا کرده بود برداشت و روی میز آن را باز کرد .
مرد دستی به شلوار کشید،آن را برداشت و همان طور روی پا هایش اندازه گرفت .
شیخ گفت: (( ببرید منزل با خیال راحت امتحان کنید اگه اشکالی داشت من در خدمتم .))
مرد تشکر کرد. شلوار را روی میز گذاشت .شیخ با دقت آن را تازد و درون کاغذ پیچید و به مرد داد.
مرد شیک پوش دست در جیبش کرد که اجرت شیخ را بدهد. پول را داد وباز هم تشکر کرد ؛اما پیدا بود هنوز به دنبال پندی و نکته ای می گردد.شیخ،خیلی راحت و عادی پول را پس از تعارف های مرسوم ،گرفت وتوی دخل میزش انداخت .
مرد خداحافظی کرد و بیرون رفت . هنوز چند قدمی دور نشده بود که دید شیخ دوان دوان به سوی او می آید و او را صدا می زند .
شیخ نَفَس زنان به او رسید وگفت : ((ببخشید آقاجون!این پنج قرونی رو من باید برگردونم . ))
مرد با تعجب پر سید چرا ؟))
شیخ گفت: (( من فکر می کردم دوخت این شلوار وقت بیشتری از من بگیره ؛ولی اون قدر ها هم وقت نگرفت .))
این خصلت شیخ بود که مزد کارش رو به اندازه وقتی که صرف آن کرده بود می گرفت . بار ها پیش آمده بود که اگر دوختن لباسی کمتر از او وقت می گرفت ،بخشی از دستمزد را یر می گرداند .
مرد با تعجب اسکناس پنج ریالی را گرفت . شیخ خدا حافظی کرد و برگشت ؛اما مرد ،هنوز هاج و واج او را از پشت سر تماشا می کرد . حالا او پند خود را گرفته بود .
بر گرفته از کیمیای محبت ،ص 26