علی اصغر فخری
3rd December 2014, 10:00 AM
مرد قصاب هیکل چاقش را از در رد کرد و به سمت آشپز خانه رفت و نایلونی که در دستهایش داشت روی اوپن گذاشت.یک طناب ضخیم شبیه طناب دار از نایلون بیرون افتاد.مرد به سرعت به اتاق حال رفت میز تلفن را جابه جا کرد تا برای صندلی آوردن مشکلی ایجاد نکندو روی یکی از صندلی های قدیمی رفت ..سقف را با دریل سوراخ کرد و یک قلاب را در آن جای داد. قلاب را در دست گرفت و چند بار پاهایش را از روی صندلی برداشت تا مطمئن شودکه قلاب وزنش را تحمل می کند.سپس از صندلی پایین آمد. طناب را از آشپزخانه برداشت و به قلاب گره زد .سپس پایین طناب را مانند طنابهای جایگاه اعدام گره زد. طناب را به دور گردنش انداخت اما قبل از خودکشی نگاهی به خانه اش انداخت. اما صدای زنگ تلفن این سکوت را پاره کرد . توجهی به صدا نکرد. در همین حین پیغام گیر فعال شد :_دیکسون هستم.رئیست.یه پیشنهاد خوب دارم که باید همین حالا بهم جواب بدی.یه کیس برات پیداکردم.20000دلار برات سود داره...درهمین هنگام بود که صندلی زیر پایش شکست و او ویزان شد.در حالیکه سعی می کرد خودش را از شر طناب خلاص کند اما نتوانست.خواست تا لا اقل باپا تلفن را جواب دهد.در این صورت رئیسش می فهمید که مشکلی پیش آمده و صبر می کرد اما باز هم نتوانست.این بار باتمام قدرتش طناب را در دست گرفت و گردنش را آزاد کرد.اما روی بقایای صندلی فرود آمد و پای چپش آسیب دید. به سرعت تلفن را در دست گرفت و آن را از حالت پیغام گیر در آورد.بلافاصله گفت:«الو.آقای رئیس»و صدای بوق آزاد در گوشش پیچید....