PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان یادگاری



علی اصغر فخری
1st November 2014, 02:16 PM
نزدیکی های ظهر بود.ازسر مزار برادرش با حالی نزار در حالیکه اشکهایش را با گوشه ی چادر سیاهش پاک می کرد بلند شد.زیر لب با خود حرف می زد.ضربان قلبش قفسه ی سینه اش را به لرزش در آورده بود.گویی او نیز چیزی را زمزمه می کرد. برادرش را که در زیر سنگ مزار دراز کشیده بود ودا گفت و به خانه عزیمت کرد.در خانه زمانی دراز مشغول تماشای عکس برادرش بود که در زاویه(گوشه)ی اتاق گذاشته شده بود.در آن عکس, برادرش او را روی زانویش نشانده بودو نوازشش می کرد.زبری دستانش را به یاد آورد.یاد آن لحظه قلبش را می گزید .اما این احساس زیبا تر از هر چیز دیگری می نمود.در آن دم اهل زمین حتی با ملازمت و مظاهرت یکدیگر هم نمی توانستند مزاحم او شوند زیرا او قلبش را از زباله های دنیا خالی کرده بود. ناگهان یاد چیزی افتاد و دست در جیب لباسش کرد.سیگاری از آن به در آورد و زیر عکس او قرار داد و آرام گفت:<بهتر شد.حالا هر دو یادگاریت در کنار همند.>

علی اصغر فخری

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد