علی اصغر فخری
24th October 2014, 11:06 AM
نزدیک طلوع خورشید بود.کریم ،صاحب خانه،به زحمت از جایش بلند شد و به ایوان رفت .در آنجا به دستور پزشک که هرگونه غذایی سنگین را برای این مرد ثروتمند منع کرده بود مشغول خوردن آب و تکه نانی کوچک شد. چند لحظه بعد متوجه کریم،کارگر خانه، که او هم مشغول غذا خوردن بود شد.دید که او نانی خشک را در آبی مخلوط با گچ فرو برده و بعد آن را می خورد.به قدرت معده ی او که این نان گچی را می توانست بدون هیچ مشکلی هضم بکند حسودی کرد.سپس رو به قبله کرد و گفت:<خدایا،تو کریم،من کریم،اوهم کریم>
بعد متوجه شد که کارگر هم چیزی زیر لب می گفت.او را پیش خود خواند و از او پرسید که :<چه زیر لب میگویی؟>
کارگر گفت:<خانه ی اشرافیتان و وسایلتان را دیدم و سپس نگاهی به غذایم و وسایلم انداختم و به خدا گفتم:<خدایا تو کریم ،من کریم،اوهم کریم>
بعد متوجه شد که کارگر هم چیزی زیر لب می گفت.او را پیش خود خواند و از او پرسید که :<چه زیر لب میگویی؟>
کارگر گفت:<خانه ی اشرافیتان و وسایلتان را دیدم و سپس نگاهی به غذایم و وسایلم انداختم و به خدا گفتم:<خدایا تو کریم ،من کریم،اوهم کریم>