ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت ...



مهندس نوجوان
13th October 2014, 02:06 PM
حکایتی زیبا از امام سجاد (علیه السلام) و مرد بلخی


مردی از بزرگان بلاد بلخ، بیشتر سال ها خانۀ خدا را زیارت می کرد و سپس به زیارت پیامبر قبر پیامبر اکرم می رفت. او هر بار که به مدینه مشرف می شد، خدمت امام زین العابدین می رفت و ضمن زیارت ایشان، هدایایی هم خدمت آن حضرت تقدیم می نمود. سپس احکام دینی خود را از امامم فرا می آموخت و به دیار خود باز می گشت.
أَنَّ رَجُلًا مُؤْمِناً مِنْ أَکَابِرِ بِلَادِ بَلْخٍ کَانَ یَحُجُّ الْبَیْتَ وَ یَزُورُ النَّبِیَّ فِی أَکْثَرِ الْأَعْوَامِ وَ کَانَ یَأْتِی عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ ع وَ یَزُورُهُ وَ یَحْمِلُ إِلَیْهِ الْهَدَایَا وَ التُّحَفَ وَ یَأْخُذُ مَصَالِحَ دِینِهِ مِنْهُ ثُمَّ یَرْجِعُ إِلَى بِلَادِهِ


روزی همسر آن مرد به شوهرش گفت: هر ساله هدایای زیادی برای او می بری، اما هرگز ندیدم که متقابلا چیزی به تو بدهد. مرد پاسخ داد: مردی که این هدایا را نزد او می برم، پادشاه دنیا و آخرت است. و تمام چیزهایی که در دست مردم است، در ملکیت او قرار دارد. به خاطر آن که وی، خلیفۀ الله در روی زمین و حجت خداوند بر بندگانش می باشد. او فرزند رسول خدا و امام ما می باشد.
فَقَالَتْ لَهُ زَوْجَتُهُ أَرَاکَ تُهْدِی تُحَفاً کَثِیرَةً وَ لَا أَرَاهُ یُجَازِیکَ عَنْهَا بِشَیْ‏ءٍ فَقَالَ إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِی نُهْدِی إِلَیْهِ هَدَایَانَا هُوَ مَلِکُ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ وَ جَمِیعُ مَا فِی أَیْدِی النَّاسِ تَحْتَ مِلْکِهِ لِأَنَّهُ خَلِیفَةُ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ حُجَّتُهُ عَلَى عِبَادِهِ وَ هُوَ ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ إِمَامُنَا


وقتی که زن، چنین کلماتی را شنید از گفتار خود پشیمان شد و دیگر سخنی نگفت. آن مرد برای بار دیگر مهیای حج شد و قصد کرد تا به خانۀ امام سجاد (علیه السلام) برود. وقتی وارد خانه شد، بر امام سلام کرد و دست مبارکش را بوسید. امام که در مقابلش طعامی بود، غذا را به سوی او نزدیک کرد و دستور داد تا او هم میل کند. مرد بلخی همراه امام مشغول خوردن غذا شد. اما دستور داد تا ظرف اب و تشنی بیاورند. وقتی ظرف را آوردند، مرد بلخی بلند شد تا دست امام را بشوید، اما امام فرمود: «ای شیخ! تو میهمان ما هستی. چگونه ممکن است که تو دست مرا بشویی!» مرد بلخی گفت: «این کار را دوست دارم». امام فرمود: «همین که چنین کاری را دوست داری، خداوند هم از تو راضی است که چشمانت را روشن خواهد کرد».
فَلَمَّا سَمِعَتْ ذَلِکَ مِنْهُ أَمْسَکَتْ عَنْ مَلَامَتِهِ ثُمَّ إِنَّ الرَّجُلَ تَهَیَّأَ لِلْحَجِّ مَرَّةً أُخْرَى فِی السَّنَةِ الْقَابِلَةِ وَ قَصَدَ دَارَ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ع فَاسْتَأْذَنَ عَلَیْهِ فَأَذِنَ لَهُ فَدَخَلَ فَسَلَّمَ عَلَیْهِ وَ قَبَّلَ یَدَیْهِ وَ وَجَدَ بَیْنَ یَدَیْهِ طَعَاماً فَقَرَّبَهُ إِلَیْهِ وَ أَمَرَهُ بِالْأَکْلِ مَعَهُ فَأَکَلَ الرَّجُلُ ثُمَّ دَعَا بِطَسْتٍ وَ إِبْرِیقٍ فِیهِ مَاءٌ فَقَامَ الرَّجُلُ وَ أَخَذَ الْإِبْرِیقَ وَ صَبَّ الْمَاءَ عَلَى یَدَیِ الْإِمَامِ ع فَقَالَ ع یَا شَیْخُ أَنْتَ ضَیْفُنَا فَکَیْفَ تَصُبُّ عَلَى یَدَیَّ الْمَاءَ فَقَالَ إِنِّی أُحِبُّ ذَلِکَ فَقَالَ الْإِمَامُ ع لَمَّا أَحْبَبْتَ ذَلِکَ فَوَ اللَّهِ لَأُرِیَنَّکَ مَا تُحِبُّ وَ تَرْضَى وَ تَقَرُّ بِهِ عَیْنَاکَ


سپس مرد بلخی آب به دستانش ریخت و تا این که ثلث تَشت پر شد. امام در این هنگام فرمود: «چه می بینی؟» گفت: «آب!» امام فرمود «یاقوت احمر است!» مرد، نگاه دوباره ای به تشت انداخت و دید که به اذن اهلی، درون تشت پر از یاقوت احمر شده است. امام فرمود: «دوباره آب بریز». مرد، دوباره آب ریخت تا این که یک ثلث دیگر از تشت پر شد. امام فرمود: «چه می بینی؟». مرد گفت: «آب!» آن گاه امام فرمود: «این زمرد سبز است!» مرد نگاه کرد و دید که داخل تشت پر از زمرد سبز شده است. امام فرمود: باز هم آب بریز و مرد ثلث باقی ماندۀ تشت را پر از آب کرد. سپس فرمود: «چه می بینی؟!» آن مرد عرض کرد: «آب می بینم». امام فرمود: «دُرّ سفیدرنگ است». مرد نگاهی کرد و دید درون تشت، پر شده است از دُرّ و یاقوت و زُمُرد.
فَصَبَّ الرَّجُلُ عَلَى یَدَیْهِ الْمَاءَ حَتَّى امْتَلَأَ ثُلُثُ الطَّسْتِ فَقَالَ الْإِمَامُ ع لِلرَّجُلِ مَا هَذَا فَقَالَ مَاءٌ قَالَ الْإِمَامُ ع بَلْ‏هُوَ یَاقُوتٌ أَحْمَرُ فَنَظَرَ الرَّجُلُ فَإِذَا هُوَ قَدْ صَارَ یَاقُوتاً أَحْمَرَ بِإِذْنِ اللَّهِ تَعَالَى ثُمَّ قَالَ ع یَا رَجُلُ صُبَّ الْمَاءَ فَصَبَّ حَتَّى امْتَلَأَ ثُلُثَا الطَّسْتِ فَقَالَ ع مَا هَذَا قَالَ هَذَا مَاءٌ قَالَ ع بَلْ هَذَا زُمُرُّدٌ أَخْضَرُ فَنَظَرَ الرَّجُلُ فَإِذَا هُوَ زُمُرُّدٌ أَخْضَرُ ثُمَّ قَالَ ع صُبَّ الْمَاءَ فَصَبَّهُ عَلَى یَدَیْهِ حَتَّى امْتَلَأَ الطَّسْتُ فَقَالَ مَا هَذَا فَقَالَ هَذَا مَاءٌ قَالَ ع بَلْ هَذَا دُرٌّ أَبْیَضُ فَنَظَرَ الرَّجُلُ إِلَیْهِ فَإِذَا هُوَ دُرٌّ أَبْیَضُ فَامْتَلَأَ الطَّسْتُ مِنْ ثَلَاثَةِ أَلْوَانٍ دُرٍّ وَ یَاقُوتٍ وَ زُمُرُّدٍ


مرد بلخی که تعجب کرده بود دست امام را بوسید. امام فرمود: «ای شیخ! چیزی در نزد ما نیست که پاسخی بر هدایای تو باشد. این جواهر را در مقابل هدایایت بردار و آن ها را به همسرت بده. چرا که او به خاطر ما به زحمت افتاده. مرد سر خود را بلند کرد و عرض کرد: ای پسر رسول خدا! چه کسی به شما خبر داد؟ من شک بندام که شما از اهل بیت نبوت هستید.
فَتَعَجَّبَ الرَّجُلُ وَ انْکَبَّ عَلَى یَدَیْهِ ع یُقَبِّلُهُمَا فَقَالَ ع یَا شَیْخُ لَمْ یَکُنْ عِنْدَنَا شَیْ‏ءٌ نُکَافِیکَ عَلَى هَدَایَاکَ إِلَیْنَا فَخُذْ هَذِهِ الْجَوَاهِرَ عِوَضاً عَنْ هَدِیَّتِکَ وَ اعْتَذِرْ لَنَا عِنْدَ زَوْجَتِکَ لِأَنَّهَا عَتَبَتْ عَلَیْنَا فَأَطْرَقَ الرَّجُلُ رَأْسَهُ وَ قَالَ یَا سَیِّدِی مَنْ أَنْبَأَکَ بِکَلَامِ زَوْجَتِی فَلَا أَشُکُّ أَنَّکَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ النُّبُوَّةِ


مرد بلخی با امام وداع کرد و جواهرات را با خود برد تا به همسرش بدهد. وقتی نزد همسرش رسید داستان را برای وی تعریف کرد و همسرش سجدۀ شکر به جای آورد. آن زن، شوهرش را قسم داد که سال آینده وی را به نزد امام ببرد تا او هم امام را زیارت کند. سال بعد که حرکت کردند، همسرش در راه بیمار شد و نزدیک مدینه از دنیا رفت.
ثُمَّ إِنَّ الرَّجُلَ وَدَّعَ الْإِمَامَ ع وَ أَخَذَ الْجَوَاهِرَ وَ سَارَ بِهَا إِلَى زَوْجَتِهِ وَ حَدَّثَهَا بِالْقِصَّةِ فَسَجَدَتْ لِلَّهِ شُکْراً وَ أَقْسَمَتْ عَلَى بَعْلِهَا بِاللَّهِ الْعَظِیمِ أَنْ یَحْمِلَهَا مَعَهُ إِلَیْهِ ع فَلَمَّا تَجَهَّزَ بَعْلُهَا لِلْحَجِّ فِی السَّنَةِ الْقَابِلَةِ أَخَذَهَا مَعَهُ فَمَرِضَتْ فِی الطَّرِیقِ وَ مَاتَتْ قَرِیباً مِنَ الْمَدِینَةِ


مرد بلخی، همسرش را در همان مکان گذاشت و شتابان به مدینه آمد. وقتی خدمت امام سجاد (علیه السلام) رسید، آن حضرت را از مرگ همسرش مطلع ساخت. امام دو رکعت نماز به جای آورد و سپس دعا کرد. سپس رو به مرد بلخی کرد و فرمود: «به سوی همسرت بازگرد. خداوند با دست قدرت و حکمت خود، او را زنده کرده و اوست خدایی که استخوان های پوشیده و پراکنده را گردآوری می کند».
فَأَتَى الرَّجُلُ الْإِمَامَ ع بَاکِیاً وَ أَخْبَرَهُ بِمَوْتِهَا فَقَامَ الْإِمَامُ ع وَ صَلَّى رَکْعَتَیْنِ وَ دَعَا اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِدَعَوَاتٍ ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَى الرَّجُلِ وَ قَالَ لَهُ ارْجِعْ إِلَى زَوْجَتِکَ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ أَحْیَاهَا بِقُدْرَتِهِ وَ حِکْمَتِهِ وَ هُوَ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ‏


مرد بلند شد و با سرعت خود را به همسرش رساند. وقتی وارد خیمه اش شد، همسرش را دید که با صحت و سلامت، روی زمین نشسته است. مرد به همسرش گفت: «خداوند چگونه تو را زنده کرد؟!» زن گفت: «به خدا قسم که ملک الموت نزد من آمد و روحم را قبض کرد. در آن هنگام بود که مردی را با اوصاف خاصی دیدم». وقتی که زن اوصاف مرد را تعریف کرد، شوهرش گفت: «به خدا قسم او سید و مولایم علی بن حسین بود. زن ادامه داد:وقتی ملک الموت او را دید، مقابلش زانو زد و پاهای وی را بوسید. آن گاه گفت: «السلام علیک یا حجۀ الله فی ارضه. السلام علیک یا زین العابدین». امام هم سلام وی را جواب داد و گفت: «ای ملک الموت! روح این زن را به جسمش برگردان. او قصد دات به زیارت ما بیاید. من از خداوند درخواست کردم که عمر وی را ۳۰ سال طولانی گرداند، و به خاطر این که نزد ما آمده، حیات پاک و طیبی به وی عنایت فرماید».
فَقَامَ الرَّجُلُ مُسْرِعاً فَلَمَّا دَخَلَ خَیْمَتَهُ وَجَدَ زَوْجَتَهُ جَالِسَةً عَلَى حَالِ صِحَّتِهَا فَقَالَ لَهَا کَیْفَ أَحْیَاکِ اللَّهُ قَالَتْ وَ اللَّهِ لَقَدْ جَاءَنِی مَلَکُ الْمَوْتِ وَ قَبَضَ رُوحِی وَ هَمَّ أَنْ یَصَّعَّدَ بِهَا فَإِذَا أَنَا بِرَجُلٍ صِفَتُهُ کَذَا وَ کَذَا وَ جَعَلَتْ تَعُدُّ أَوْصَافَهُ ع وَ بَعْلُهَا یَقُولُ نَعَمْ صَدَقْتِ هَذِهِ صِفَةُ سَیِّدِی وَ مَوْلَایَ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ع قَالَتْ فَلَمَّا رَآهُ مَلَکُ الْمَوْتِ مُقْبِلًا انْکَبَّ عَلَى قَدَمَیْهِ یُقَبِّلُهُمَا وَ یَقُولُ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا زَیْنَ الْعَابِدِینَ فَرَدَّ عَلَیْهِ السَّلَامَ وَ قَالَ لَهُ یَا مَلَکَ الْمَوْتِ أَعِدْ رُوحَ هَذِهِ الْمَرْأَةِ إِلَى جَسَدِهَا فَإِنَّهَا کَانَتْ قَاصِدَةً إِلَیْنَا وَ إِنِّی قَدْ سَأَلْتُ رَبِّی أَنْ یُبْقِیَهَا ثَلَاثِینَ سَنَةً أُخْرَى وَ یُحْیِیَهَا حَیَاةً طَیِّبَةً لِقُدُومِهَا إِلَیْنَا زَائِرَةً لَنَا


فرشتۀ مرگ عرض کرد: «سمعا و طاعتا، ای ولی خدا. سپس روح را به بدنم برگرداند و دیدم که دست او را بوسید و از کنارم رفت.
فَقَالَ الْمَلَکُ سَمْعاً وَ طَاعَةً لَکَ یَا وَلِیَّ اللَّهِ ثُمَّ أَعَادَ رُوحِی إِلَى جَسَدِی وَ أَنَا أَنْظُرُ إِلَى مَلَکِ الْمَوْتِ قَدْ قَبَّلَ یَدَهُ ع وَ خَرَجَ عَنِّی


مرد بلخی دست همسرش را گرفت و او را نزد امام سجاد (علیه السلام) برد. وقتی که زن، امام را دید فرمود: به خدا قسم سید و مولای من همین مرد است. این مرد همان کسی است که به برکت دعایش زنده شدم. آن زن و شوهرش مابقی عمر خود را در جوار امام بودند تا این که از دنیا رفتند.
فَأَخَذَ الرَّجُلُ بِیَدِ زَوْجَتِهِ وَ أَدْخَلَهَا إِلَیْهِ ع وَ هُوَ مَا بَیْنَ أَصْحَابِهِ فَانْکَبَّتْ عَلَى رُکْبَتَیْهِ تُقَبِّلُهُمَا وَ هِیَ تَقُولُ هَذَا وَ اللَّهِ سَیِّدِی وَ مَوْلَایَ وَ هَذَا هُوَ الَّذِی أَحْیَانِیَ اللَّهُ بِبَرَکَةِ دُعَائِهِ قَالَ فَلَمْ تَزَلِ الْمَرْأَةُ مَعَ بَعْلِهَا مُجَاوِرَیْنِ عِنْدَ الْإِمَامِ ع بَقِیَّةَ أَعْمَارِهِمَا إِلَى أَنْ مَاتَا رَحْمَةُ اللَّهِ عَلَیْهِمَا.(بحارالانوار، ج۴۶، ص۴۷ الی ۴۹)


منبع : هم اندیشی دینی 2 (http://andiseh57.parsiblog.com/)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد