Capitan Totti
29th September 2014, 04:49 PM
چطور اتفاق افتاد ؟ ( داستانی کوتاه از سر آرتور کانن دویل .... خالق شرلوک هلمز )
درباره آن شب بعضی چیزها را به خوبی به یاد دارم ، و چیزهای دیگر مثل خواب های مبهم و بریده بریده ای هستند . به همین دلیل گفتن یک داستان منسجم بسیار دشوار است . نمی دانم چه چیز من را به لندن کشانده بود و چرا آنقدر دیر بر می گشتم . مثل بارهای دیگر بود که به لندن می رفتم . اما از زمانی که از ایستگاه کوچک حومه شهر خارج شدم ، همه چیز به طور حیرت انگیزی روشن است . می توانم هر لحظه اش را دوباره زندگی کنم .
خوب به یاد دارم که از سکوی ایستگاه پایین آمدم و به ساعت نورانی انتهای ایستگاه که یازده و نیم را نشان می داد ، نگاه کردم . یادم می آید در این فکر بودم که آیا می توانم قبل از نیمه شب به خانه برسم ؟ بعد اتومبیل بزرگی را به خاطر می آورم با چراغ های پر نور و تزییناتی از برنج براق که بیرون ایستگاه منتظر من بود . اتومبیل روباز جدیدم بود با قدرت سی اسب که آن را همان روز تحویل داده بودند . یادم است که از راننده ام پرکینز ، پرسیدم اتومبیل چطور است ؟ و او گفت به نظرش عالی است .
گفتم : "خودم امتحانش می کنم ،" و پشت رل نشستم .
او گفت : "دنده هایش مثل اتومبیل قبلی نیست . شاید بهتر باشد من رانندگی کنم قربان !"
گفتم : "نه ، دلم می خواهد خودم امتحانش کنم ".
و به این ترتیب به طرف خانه که پنج مایل با آنجا فاصله داشت ، حرکت کردیم .
دنده های اتومبیل سابقم ، مثل اکثر اتومبیل ها ، از بریدگی هایی روی یک میله تشکیل می شد . اما در این اتومبیل برای رسیدن به دنده بالاتر ، دسته دنده باید از یک دریچه عبور می کرد . یاد گرفتنش دشوار نبود و خیلی زود خیال کردم طرز کارش را فهمیده ام . شک ندارم یاد گرفتن یک سیستم جدید در تاریکی کاری است احمقانه ، اما آدم ها اغلب کارهای احمقانه انجام می دهند و همیشه هم برایشان گران تمام نمی شود .
تا تپه "کلی استال" خیلی خوب راندم . این تپه یکی از بدترین تپه های انگلستان است ، با جاده ای به طول یک مایل و نیم که شیب آن در بعضی قسمت ها یک به شش است و سه پیچ بسیار تند دارد .
دردسر وقتی شروع شد که سربالایی تپه را پشت سر گذاشتیم ، یعنی در جایی که بیشترین شیب را داشت .
سرعتم خیلی زیاد بود و می خواستم دنده را پایین بیاورم ، اما دنده جا نرفت . ناچار به دنده سبک برگشتم . اتومبیل خیلی سرعت گرفته بود ، به همبن دلیل محکم روی هر دو ترمز کوبیدم و ترمزها یکی بعد از دیگری خالی کردند . وقتی ترمز پایی خالی کرد ، زیاد اهمیت ندادم ، اما وقتی با تمام نیرو ترمز دستی پدالی را تا آخر فشار دادم و ترمز نگرفت ، عرق سردی بر تنم نشست . به سرعت در سرازیری پایین می رفتیم . نور چراغ ها عالی بود . اتومبیل را به سلامت از پیچ اول گذراندم . پیچ دوم را هم با فاصله کمی از لبه پرتگاه پشت سر گذاشتیم . تا پیچ سوم مسیر برای یک مایل مستقیم بود و بعد از آن پیچ ، دروازه باغ قرار داشت . اگر از دروازه می گذشتم ، همه چیز رو به راه می شد ، چون سربالایی خانه اتومبیل را متوقف می کرد .
باید بگویم که رفتار پرکینز عالی بود . کاملا خونسرد و هشیار بود . ابتدا به فکر افتادم که اتومبیل را به طرف دیواره تپه بکشانم ، او متوجه منظورم شد .
گفت : "اگر من بودم این کار را نمی کردم قربان . در این سرعت اتومبیل حتما چپ می شود و می افتد رویمان".
حق با او بود . دستش را به سویچ رساند و اتومبیل را خاموش کرد . به این ترتیب موتور دیگر کار نمی کرد ، اما هنوز هم سرعت وحشت آوری داشتیم . پرکینز دست هایش را روی فرمان گذاشت .
گفت : "من فرمان را نگه میدارم . اگر می خواهید بپرید و شانس تان را امتحان کنید . نمی توانیم از این پیچ بگذریم . بهتر است بپرید قربان !"
گفتم : "نه ، تا آخرش هستم ! تو اگر می خواهی بپر !"
گفت : "من هم هستم!"
اگر اتومبیل سابقم بود ، می انداختم دنده عقب ببینم چه می شود ، فکر می کنم یا دنده ها خرد می شد یا اتومبیل داغان می شد ، اما باز هم یک شانس بود . حالا هیچ کاری از من ساخته نبود . پرکینز سعی کرد به طرف صندلی راننده بیاید ، اما با آن سرعت ممکن نبود . چرخ ها مثل باد تندی زوزه می کشیدند و بدنه بزرگ اتومبیل زیر فشار جیرجیر می کرد و می نالید . نور چراغ ها عالی بود و می توانستم اتومبیل را تا چند سانتیمتری کناره جاده هدایت کنم . یادم می آید در آن لحظه فکر می کردم در نظر کسانی که ما را می دیدند ، چه منظره وحشتناک و در عین حال باشکوهی داشتیم . جاده باریک بود و برای هر کسی که سر راهمان قرار می گرفت ، به منزله مرگی بزرگ ، غران و طلایی بودیم .
در حالتی از پیچ گذشتیم که یک چرخ اتومبیل 90 سانتیمتر بالاتر از جاده روی دامنه تپه بود . فکر کردم حتما چپ می شویم ، اما اتومبیل بعد از این که برای یک لحظه تعادلش را از دست داد ، روی چهار چرخ قرار گرفت و به جلو پرتاب شد . این سومین و آخرین پیچ بود . فقط دروازه باغ باقی مانده بود . روبه رویمان بود ، اما از بداقبالی در مسیر مستقیم نبود . تقریبا 20 یارد با سمت چپ جاده اصلی که در آن حرکت می کردیم ، فاصله داشت . شاید می توانستم از عهده اش برآیم ، اما فکر می کنم جعبه گیربکس در برخورد با کناره تپه خرد شده بود . چرخ ها راحت نمی چرخیدند . از جاده خارج شدیم . دروازه باز را در سمت چپ دیدم . فرمان را با تمام نیرو پیچاندم . من و پرکینز خود را به یک سو انداختیم ، لحظه ای بعد چرخ راست اتومبیلم با سرعت 50 مایل در ساعت به سمت راست دروازه خانه ام برخورد کرد . صدای تصادف را شنیدم . احساس کردم در هوا پرواز می کنم ، و بعد .... و بعد !
درباره آن شب بعضی چیزها را به خوبی به یاد دارم ، و چیزهای دیگر مثل خواب های مبهم و بریده بریده ای هستند . به همین دلیل گفتن یک داستان منسجم بسیار دشوار است . نمی دانم چه چیز من را به لندن کشانده بود و چرا آنقدر دیر بر می گشتم . مثل بارهای دیگر بود که به لندن می رفتم . اما از زمانی که از ایستگاه کوچک حومه شهر خارج شدم ، همه چیز به طور حیرت انگیزی روشن است . می توانم هر لحظه اش را دوباره زندگی کنم .
خوب به یاد دارم که از سکوی ایستگاه پایین آمدم و به ساعت نورانی انتهای ایستگاه که یازده و نیم را نشان می داد ، نگاه کردم . یادم می آید در این فکر بودم که آیا می توانم قبل از نیمه شب به خانه برسم ؟ بعد اتومبیل بزرگی را به خاطر می آورم با چراغ های پر نور و تزییناتی از برنج براق که بیرون ایستگاه منتظر من بود . اتومبیل روباز جدیدم بود با قدرت سی اسب که آن را همان روز تحویل داده بودند . یادم است که از راننده ام پرکینز ، پرسیدم اتومبیل چطور است ؟ و او گفت به نظرش عالی است .
گفتم : "خودم امتحانش می کنم ،" و پشت رل نشستم .
او گفت : "دنده هایش مثل اتومبیل قبلی نیست . شاید بهتر باشد من رانندگی کنم قربان !"
گفتم : "نه ، دلم می خواهد خودم امتحانش کنم ".
و به این ترتیب به طرف خانه که پنج مایل با آنجا فاصله داشت ، حرکت کردیم .
دنده های اتومبیل سابقم ، مثل اکثر اتومبیل ها ، از بریدگی هایی روی یک میله تشکیل می شد . اما در این اتومبیل برای رسیدن به دنده بالاتر ، دسته دنده باید از یک دریچه عبور می کرد . یاد گرفتنش دشوار نبود و خیلی زود خیال کردم طرز کارش را فهمیده ام . شک ندارم یاد گرفتن یک سیستم جدید در تاریکی کاری است احمقانه ، اما آدم ها اغلب کارهای احمقانه انجام می دهند و همیشه هم برایشان گران تمام نمی شود .
تا تپه "کلی استال" خیلی خوب راندم . این تپه یکی از بدترین تپه های انگلستان است ، با جاده ای به طول یک مایل و نیم که شیب آن در بعضی قسمت ها یک به شش است و سه پیچ بسیار تند دارد .
دردسر وقتی شروع شد که سربالایی تپه را پشت سر گذاشتیم ، یعنی در جایی که بیشترین شیب را داشت .
سرعتم خیلی زیاد بود و می خواستم دنده را پایین بیاورم ، اما دنده جا نرفت . ناچار به دنده سبک برگشتم . اتومبیل خیلی سرعت گرفته بود ، به همبن دلیل محکم روی هر دو ترمز کوبیدم و ترمزها یکی بعد از دیگری خالی کردند . وقتی ترمز پایی خالی کرد ، زیاد اهمیت ندادم ، اما وقتی با تمام نیرو ترمز دستی پدالی را تا آخر فشار دادم و ترمز نگرفت ، عرق سردی بر تنم نشست . به سرعت در سرازیری پایین می رفتیم . نور چراغ ها عالی بود . اتومبیل را به سلامت از پیچ اول گذراندم . پیچ دوم را هم با فاصله کمی از لبه پرتگاه پشت سر گذاشتیم . تا پیچ سوم مسیر برای یک مایل مستقیم بود و بعد از آن پیچ ، دروازه باغ قرار داشت . اگر از دروازه می گذشتم ، همه چیز رو به راه می شد ، چون سربالایی خانه اتومبیل را متوقف می کرد .
باید بگویم که رفتار پرکینز عالی بود . کاملا خونسرد و هشیار بود . ابتدا به فکر افتادم که اتومبیل را به طرف دیواره تپه بکشانم ، او متوجه منظورم شد .
گفت : "اگر من بودم این کار را نمی کردم قربان . در این سرعت اتومبیل حتما چپ می شود و می افتد رویمان".
حق با او بود . دستش را به سویچ رساند و اتومبیل را خاموش کرد . به این ترتیب موتور دیگر کار نمی کرد ، اما هنوز هم سرعت وحشت آوری داشتیم . پرکینز دست هایش را روی فرمان گذاشت .
گفت : "من فرمان را نگه میدارم . اگر می خواهید بپرید و شانس تان را امتحان کنید . نمی توانیم از این پیچ بگذریم . بهتر است بپرید قربان !"
گفتم : "نه ، تا آخرش هستم ! تو اگر می خواهی بپر !"
گفت : "من هم هستم!"
اگر اتومبیل سابقم بود ، می انداختم دنده عقب ببینم چه می شود ، فکر می کنم یا دنده ها خرد می شد یا اتومبیل داغان می شد ، اما باز هم یک شانس بود . حالا هیچ کاری از من ساخته نبود . پرکینز سعی کرد به طرف صندلی راننده بیاید ، اما با آن سرعت ممکن نبود . چرخ ها مثل باد تندی زوزه می کشیدند و بدنه بزرگ اتومبیل زیر فشار جیرجیر می کرد و می نالید . نور چراغ ها عالی بود و می توانستم اتومبیل را تا چند سانتیمتری کناره جاده هدایت کنم . یادم می آید در آن لحظه فکر می کردم در نظر کسانی که ما را می دیدند ، چه منظره وحشتناک و در عین حال باشکوهی داشتیم . جاده باریک بود و برای هر کسی که سر راهمان قرار می گرفت ، به منزله مرگی بزرگ ، غران و طلایی بودیم .
در حالتی از پیچ گذشتیم که یک چرخ اتومبیل 90 سانتیمتر بالاتر از جاده روی دامنه تپه بود . فکر کردم حتما چپ می شویم ، اما اتومبیل بعد از این که برای یک لحظه تعادلش را از دست داد ، روی چهار چرخ قرار گرفت و به جلو پرتاب شد . این سومین و آخرین پیچ بود . فقط دروازه باغ باقی مانده بود . روبه رویمان بود ، اما از بداقبالی در مسیر مستقیم نبود . تقریبا 20 یارد با سمت چپ جاده اصلی که در آن حرکت می کردیم ، فاصله داشت . شاید می توانستم از عهده اش برآیم ، اما فکر می کنم جعبه گیربکس در برخورد با کناره تپه خرد شده بود . چرخ ها راحت نمی چرخیدند . از جاده خارج شدیم . دروازه باز را در سمت چپ دیدم . فرمان را با تمام نیرو پیچاندم . من و پرکینز خود را به یک سو انداختیم ، لحظه ای بعد چرخ راست اتومبیلم با سرعت 50 مایل در ساعت به سمت راست دروازه خانه ام برخورد کرد . صدای تصادف را شنیدم . احساس کردم در هوا پرواز می کنم ، و بعد .... و بعد !