علي پارسا
20th September 2014, 07:07 PM
قديمي ها واقعا" داستانهاي کوتاه حکيمانه اي براي تعريف کردن دارند. يکي از آنها را بشنويم: (البته يک کم دستکاريش کردم چون اصلش را دقيق نمي دانستم)
زيرکي مي گفت: حضرت عزرائيل را در خواب ديدم، گفتم پندي به من مي دهيد؟
گفت سه خاطره برايت تعريف مي کنم.
يک بار وقتي مي خواستم جان کسي را بگيرم بسيار خنديدم و آن هنگامي بود که طرف داشت درباره آرزوهاي فردايش فکر مي کرد غافل از اينکه ثانيه اي بيشتر از عمرش باقي نيست!
يک بار بسيار گريستم و آن هنگامي بود که خداوند به من امر فرمود که در بياباني بي آب و علف جان مادري را بگيرم که همان لحظه فرزندش به دنيا آمده بود.
و يک بار بسيار ترسيدم ....... آن هنگامي بود که خواستم جان کسي را بگيرم و او به قدري نوراني بود که من از ابهت وي ترسيدم نزديکش شوم،
در آن موقع خداوند به من فرمود: نترس، اين همان فرزندي است که سالها قبل جان مادرش را در آن صحرا گرفتي.
زيرکي مي گفت: حضرت عزرائيل را در خواب ديدم، گفتم پندي به من مي دهيد؟
گفت سه خاطره برايت تعريف مي کنم.
يک بار وقتي مي خواستم جان کسي را بگيرم بسيار خنديدم و آن هنگامي بود که طرف داشت درباره آرزوهاي فردايش فکر مي کرد غافل از اينکه ثانيه اي بيشتر از عمرش باقي نيست!
يک بار بسيار گريستم و آن هنگامي بود که خداوند به من امر فرمود که در بياباني بي آب و علف جان مادري را بگيرم که همان لحظه فرزندش به دنيا آمده بود.
و يک بار بسيار ترسيدم ....... آن هنگامي بود که خواستم جان کسي را بگيرم و او به قدري نوراني بود که من از ابهت وي ترسيدم نزديکش شوم،
در آن موقع خداوند به من فرمود: نترس، اين همان فرزندي است که سالها قبل جان مادرش را در آن صحرا گرفتي.