علي پارسا
14th September 2014, 12:00 AM
اين روزها اکثر مردم درگير نگراني هاي معيشتي از يافتن کار گرفته تا امنيت شغلي، تأمين معاش خانواده، کسادي يا رونق بازار و .... هستند، البته همه مي دانند روزي رسان خداست ولي .....
يک داستان در مثنوي هست که اين وضعيت انسانها را به نحو زيبايي تشريح کرده است، داستان گاو تنهايي است در جزيره اي که صبح تا شب به چرا مشغول است و آخر شب که همه دشت را چريده حسابي چاق مي شود، شب که تمام مرتع را خورده و چيزي باقي نمانده از غصه اينکه فردا چي بخورم لاغر مي شود! صبح که بلند مي شود مي بيند باز همه جا علف روييده و باز مشغول چرا مي شود و باز شب بعد همان برنامه تکرار مي شود، و اين وضع سالها است که ادامه دارد. بعد اشاره مي کند که گاو کنايه از نفس آدمي و آن دشت کنايه از اين جهان است، داستان زيبايي است توجه کنيد:
يک جزيره سبز هست اندر جهان
اندرو گاويست تنها، خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظيم و منتجب
شب ز انديشه که فردا چه خورم
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآيد صبح گردد سبز دشت
تا ميان رسته قصيل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پيه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها اينست کار آن بقر
هيچ ننديشد که چندين سال من
مي خورم زين سبزه زار و زين چمن
هيچ روزي کم نيامد روزي ام
چيست اين ترس و غم و دلسوزي ام
باز چون شب مي شود آن گاو زفت
مي شود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاوست و آن دشت اين جهان
کو همي لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب
سالها خوردي و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضي نگر
لوت و پوت خورده را هم ياد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
يک داستان در مثنوي هست که اين وضعيت انسانها را به نحو زيبايي تشريح کرده است، داستان گاو تنهايي است در جزيره اي که صبح تا شب به چرا مشغول است و آخر شب که همه دشت را چريده حسابي چاق مي شود، شب که تمام مرتع را خورده و چيزي باقي نمانده از غصه اينکه فردا چي بخورم لاغر مي شود! صبح که بلند مي شود مي بيند باز همه جا علف روييده و باز مشغول چرا مي شود و باز شب بعد همان برنامه تکرار مي شود، و اين وضع سالها است که ادامه دارد. بعد اشاره مي کند که گاو کنايه از نفس آدمي و آن دشت کنايه از اين جهان است، داستان زيبايي است توجه کنيد:
يک جزيره سبز هست اندر جهان
اندرو گاويست تنها، خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظيم و منتجب
شب ز انديشه که فردا چه خورم
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآيد صبح گردد سبز دشت
تا ميان رسته قصيل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پيه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها اينست کار آن بقر
هيچ ننديشد که چندين سال من
مي خورم زين سبزه زار و زين چمن
هيچ روزي کم نيامد روزي ام
چيست اين ترس و غم و دلسوزي ام
باز چون شب مي شود آن گاو زفت
مي شود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاوست و آن دشت اين جهان
کو همي لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب
سالها خوردي و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضي نگر
لوت و پوت خورده را هم ياد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار