علي پارسا
6th September 2014, 07:27 PM
"داستان":
يک روز توي کوچه توپ بازي مي کردم، چند تا بچه اومدن و با قلدري توپم را ازم گرفتن، باهاشون درگير شدم، يک کتک مفصل هم خوردم! شب موضوع را به داداشم گفتم.
روز بعد باز هم داشتم بازي مي کردم ديدم اونها دوباره دارند مي آيند، توپم را رها کردم و فرار کردم رفتم دنبال داداشم، برادرم 10 سال از من بزرگتر بود، اگه فوت مي کرد همه اون بچه ها اعلاميه مي شدن به ديوار.
پيداش کردم و بهش گفتم بدو بيا اون بچه ها دوباره اومدن، گفت: بريم ببينم کي جرأت کرده داداش من را کتک بزند!
سر کوچه که رسيديم کنار ديوار پنهان شد، به من گفت: برو جلو توپت را بگير من اينجا هواتو دارم، رفتم جلو و باهشون درگير شدم، مي دانستم که داداشم دارد نگاه مي کنه، مي دانستم که فقط کافيه يک صدا بزنه: آهااااااااي واستين ببينم نامردااااااا ........ همه اونها فقط با شنيدن صدايش فرار خواهند کرد.
با جديت تمام باهشون درگير شدم، فکر کردم اگر داداشم نمي آيد جلو، حتما" مي خواهد ببيند من چند مرده حلاجم! همين به من انرژي مي داد.
پيش خودم مي گفتم: بايد به داداشم نشان دهم که چقدر قوي هستم!
بعد با خودم گفتم: بد بختها چي فکر کردين، خبر نداريد! الآن داداشم بيايد جلو لت و پار مي شويد.
اونها حسابي کتکم زدند، توپم را هم پاره کردند و رفتند! البته من هم همچي بي دست و پا نبودم هرچه در توانم بود به کار بردم.
داداشم جلو نيامد که نيامد! .... وقتي آنها رفتند، رفتم سر کوچه پيش داداشم، با يک لبخندي بهم نگاه کرد، بعد گفت: ماشاالله، بارک الله، خوشم اومد، خوب جنگيدي،
با يک غروري سينه ام را دادم جلو و قيافه آدم هاي پيروز را به خودم گرفتم، شروع کردم گرد و خاک لباسم را تکاندن. احساس خوبي داشتم!
بعد داداشم رفت دنبالشان ببيند اينها از کجا آمده اند و .......
خلاصه اين جريان تمام شد، ولي از اون جريان خيلي در زندگي ام استفاده کردم...........
حالا ...... امروز که بزرگ شده ام ....... هرموقع گرفتاري برايم پيش مي آيد، توکل مي کنم به خدا و مي گويم: خدايا کمکم کن ........
بعد دست به کار مي شوم و با سعي و تلاش در جهت رفع مشکل گام بر مي دارم، هزار تا بلا هم سرم بيايد، تا سرحد مرگ هم برسم، باز احساس غرور اون روز را در رگهايم حس مي کنم. مي دانم يکي دارد نگاهم مي کند، اگر نمي آيد جلو حتما" به توانايي من ايمان دارد! و چه زيبا خواهد بود آن لحظه که خسته و کوفته پيشش بروم و با لبخند بگويد: ماشاالله!
خوب مبارزه کردي!
غم کجا ماند دمي که ذوالمنن / گويدم چوني تو اي رنجور من؟ (مولانا)
يک روز توي کوچه توپ بازي مي کردم، چند تا بچه اومدن و با قلدري توپم را ازم گرفتن، باهاشون درگير شدم، يک کتک مفصل هم خوردم! شب موضوع را به داداشم گفتم.
روز بعد باز هم داشتم بازي مي کردم ديدم اونها دوباره دارند مي آيند، توپم را رها کردم و فرار کردم رفتم دنبال داداشم، برادرم 10 سال از من بزرگتر بود، اگه فوت مي کرد همه اون بچه ها اعلاميه مي شدن به ديوار.
پيداش کردم و بهش گفتم بدو بيا اون بچه ها دوباره اومدن، گفت: بريم ببينم کي جرأت کرده داداش من را کتک بزند!
سر کوچه که رسيديم کنار ديوار پنهان شد، به من گفت: برو جلو توپت را بگير من اينجا هواتو دارم، رفتم جلو و باهشون درگير شدم، مي دانستم که داداشم دارد نگاه مي کنه، مي دانستم که فقط کافيه يک صدا بزنه: آهااااااااي واستين ببينم نامردااااااا ........ همه اونها فقط با شنيدن صدايش فرار خواهند کرد.
با جديت تمام باهشون درگير شدم، فکر کردم اگر داداشم نمي آيد جلو، حتما" مي خواهد ببيند من چند مرده حلاجم! همين به من انرژي مي داد.
پيش خودم مي گفتم: بايد به داداشم نشان دهم که چقدر قوي هستم!
بعد با خودم گفتم: بد بختها چي فکر کردين، خبر نداريد! الآن داداشم بيايد جلو لت و پار مي شويد.
اونها حسابي کتکم زدند، توپم را هم پاره کردند و رفتند! البته من هم همچي بي دست و پا نبودم هرچه در توانم بود به کار بردم.
داداشم جلو نيامد که نيامد! .... وقتي آنها رفتند، رفتم سر کوچه پيش داداشم، با يک لبخندي بهم نگاه کرد، بعد گفت: ماشاالله، بارک الله، خوشم اومد، خوب جنگيدي،
با يک غروري سينه ام را دادم جلو و قيافه آدم هاي پيروز را به خودم گرفتم، شروع کردم گرد و خاک لباسم را تکاندن. احساس خوبي داشتم!
بعد داداشم رفت دنبالشان ببيند اينها از کجا آمده اند و .......
خلاصه اين جريان تمام شد، ولي از اون جريان خيلي در زندگي ام استفاده کردم...........
حالا ...... امروز که بزرگ شده ام ....... هرموقع گرفتاري برايم پيش مي آيد، توکل مي کنم به خدا و مي گويم: خدايا کمکم کن ........
بعد دست به کار مي شوم و با سعي و تلاش در جهت رفع مشکل گام بر مي دارم، هزار تا بلا هم سرم بيايد، تا سرحد مرگ هم برسم، باز احساس غرور اون روز را در رگهايم حس مي کنم. مي دانم يکي دارد نگاهم مي کند، اگر نمي آيد جلو حتما" به توانايي من ايمان دارد! و چه زيبا خواهد بود آن لحظه که خسته و کوفته پيشش بروم و با لبخند بگويد: ماشاالله!
خوب مبارزه کردي!
غم کجا ماند دمي که ذوالمنن / گويدم چوني تو اي رنجور من؟ (مولانا)