Alfred Hitchcock
26th August 2014, 09:42 PM
http://asroma27.com/wp-content/uploads/2014/08/rabia_balkhi-360x293.jpg
کعب امیر و فرمانروای بلخ(شمال افغانستان کنونی) دختری زیبارو و شاعرپیشه دارد به نام رابعه، که بسیار عزیز و مورد محبت پدر است. کعب قبل از مرگش به پسرش حارث سفارش میکند که چون رابعه خواستگاران بسیاری داشته، اما هیچ کدام شایسته وجودنازنین او نبودهاند، من اکنون اورا به دست تو میسپارم. اگر یارمناسبی برای او یافتی، ترتیبی بده که به خوشبختی و شادکامی برسد و به هرحال، او را چون جانت عزیز و محترم دار.
پس از مرگ کعب و گذشتن ایام سوگواری، حارث بر تخت پادشاهی مینشیند و به این مناسبت جشن باشکوهی برپا میسازد. رابعه بههمراه زنان حرم، به بام قصر میآید که مراسم تاجگذاری و جشن را تماشا کند. درمیان غلامانی که درجشن به خدمتگزاری مشغولند، پسر زیبایی است ترکنژاد به نام بکتاش ،که در زیبایی، خوشاندامی و هنرمندی چون خورشیدی است که درمیان ستارگان می درخشد. او که گاهی ساقی مجلس است و گاه رباب مینوازد و آواز میخواند، خزانهدار حارث است و در جنگاوری و نبرد نیز دلاوری بیمانند است. رابعه با یک نگاه به بکتاش دل میبازد و آتش عشق سراپای وجودش را در برمیگیرد.
رابعه از آن پس، شبی خواب راحت ندارد و با چشمی اشکبار، شبانه روز در سوز و گداز است. بهحدی که پس از یک سال رنج و اندوه، آنچنان ناتوانش میشود که بر بستر بیماری میافتد. برادرش پزشکان بسیاری را بر بالین خواهر میآورد، اما سودی ندارد و او چون شمعی میگدازد و آب میشود.
رابعه دایهای دلسوز وزیرک دارد که متوجه میشود درد رابعه باید چیزی جز بیماری جسم باشد. بامهربانی وحلیههای زنانه! کمکم پردهی شرم رابعه را کنار میزند و قفل زبان او را میگشاید. سرانجام دختر داستان عشق خود به غلام را آشکار میکند. رابعه از دایه میخواهد پنهانی به نزد بکتاش برود و ماجرای عشق او را درمیان بگذارد. او با نوشتن شعری، عشق شورانگیز خود را در نامهای بیان کرده و تصویری از چهره خود را بر آن نقش میکند و به وسیلهی دایه، برای دلبرش میفرستد. بکتاش بعداز دیدن نامه، از زیبایی رابعه و لطفِ طبعِ او شگفتزده شده و دل به او میسپارد و پاسخ مهراَنگیزی برایش میفرستد. وقتی دایه خبر عشق بکتاش را به رابعه میدهد، او دلشاد شده و هر روز غزلی عاشقانه میسراید و به سوی دلبر می فرستد. بکتاش نیز، پس از خواندن هر شعر، عاشقتر و شیفتهتر میشود.
بکتاش روزی رابعه را در محلی میبیند و میشناسد و در دامنش میآویزد که آماده وصال تو هستم. اما دختر روی درهم میکشد و او را به بیادبی و گستاخی متهم میکند. پسرشگفت زده میپرسد: «این چه حکایتی است که در نهان شعر برایم میفرستی و از عشقِمن بیتابی میکنی و اکنون روی از من میپوشی و دست رد به سینه ام می زنی؟!! رابعه جواب میدهدکه: دلدادگیِ من، هوسی گناه آلود نیست، بلکه عشقی است آسمانی که پاکی و قداست آن را حفظ میکنم. دختر پس از این سخن، از بکتاش دور می شود و او را شیفتهتر از پیش، بر جای می گذارد.
روزی دیگر رابعه در میان باغ و چمن، شعری میخواند که در آن از معشوقش، با عنوانِ ترک یغما یاد میکند. برادرش که در آن نزدیکی است، باشنیدن این شعر، به خواهر بدگمان میشود.
مدتی بعد، دشمنی به سرزمین حارث حمله می کند. درجنگ با اینکه بکتاش دلاوری بسیاری از خود نشان می دهد، اما زخمی هولناک بر پیکرش میخورد و نزدیک است کشته شود. ناگهان سواری رویبسته و شجاع، از راه میرسد و با شجاعت او را نجات می دهد. که البته این سوارناشناس کسی نیست جز رابعه که به نجات معشوقش آمده است اما هیچکس از این راز باخبر نمیشود. سرانجام حارث با کمک حاکم بخارا، در جنگ پیروز می شود و مهاجمان را بیرون می راند.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد می کند. آنان شعرهایشان را برای هم می خوانند و رودکی از طبعِ لطیف دختر در شگفت شده و از راز عشق شورانگیز او باخبر میگردد.
رودکی به بخارا باز میگردد. شبی دربارگاه شاه بخارا، جشنی برپاست که بسیاری از شاعران (ازجمله رودکی) در آن حضوردارند. هنگامی که نوبت شعرخواندن به رودکی میرسد، او اشعار عاشقانهی رابعه را میخواند. شاه مجذوب این اشعار شورانگیز میشود و می پرسد: «سرایندهی این شعرهای زیبا کیست؟». رودکی (غافل از اینکه حارث نیز درمجلس حضوردارد) پاسخ میدهد: «این اشعار از دخترِ کعب است که دلش اسیر غلامی شده و خواب و خوراک را از او گرفته است».
حارث داستان را میشنود، ولی خودش را به مستی می زند، چنانکه گویی چیزی نشنیده است. اما چون به بلخ برمیگردد دلش لبریز از خشم است و منتظر بهانهای است که تااین ننگ را ازدامان خاندانش پاک کند.
بکتاش رفیقی دارد که وقتی میبیند او نامههای رابعه را در محلی پنهان میکند گمان میبَرَد گنجینهای از زر و گوهراست. روزی از روی حرص وطمع، آن را به دست میآورد و وقتی نامهها را میخواند آنها را نزد حارث میبَرَد. آتش خشمِ شاه شعله کشیده و تصمیم به قتل خواهر میگیرد. ابتدا دستور میدهد بکتاش را بهبند بکشند و درچاهی محبوس کنند. سپس برای قتل رابعه فرمان میدهد گرمابهای را آماده کرده و سپس جلادان رابعه را به گرمابه برده رگ های دو دستش را بزنند و درِ گرمابه را بادیواری از سنگ و آهن مسدود کنند. رابعه در آخرین لحظات عمر، درحالی از فراقِ یار فریادهای جانسوز میکشد، انگشتانش را از خون خویش رنگین می کند و آخرین شعرهای عاشقانهاش را بر دیوارهای داغ گرمابه می نویسد و در میان خون و آتش و اشک میمیرد.
بکتاش وقتی از ماجرای مرگ رابعه باخبر میشود، شبانه از چاه میگریزد و پس از کشتن حارث، بر سر قبر رابعه میرود و با دشنهای سینه خود را میشکافد و درکنار مزار او آرام می گیرد.
اکنون مزار رابعه در شهر بلخ افغانستان، زیارتگاه عاشقان و صاحبدلان است.
http://s1.picofile.com/file/7829044301/rabia_balkhi2.jpg
در پایان به نقل از الهینامهی عطار، اشعاری که رابعه در آخرین لحظات عمرش بر دیوار گرمابه نوشت را میآورم.
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمهسارست
همه رویم بهخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بهگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیای بر تابه آخر
نمیآیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بهخون باید نوشتن
چو در دوزخ بهعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش از آنم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بهآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای توست نتوانم که سوزد
بهاشکم پای جانان میبشویم
بهخونم دست از جان میبشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم
همه ناشستهرویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریاییست گویی
درآموزم شفق را سرخ رویی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بهجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
http://asroma27.com/wp-content/uploads/2014/08/22.jpg
کعب امیر و فرمانروای بلخ(شمال افغانستان کنونی) دختری زیبارو و شاعرپیشه دارد به نام رابعه، که بسیار عزیز و مورد محبت پدر است. کعب قبل از مرگش به پسرش حارث سفارش میکند که چون رابعه خواستگاران بسیاری داشته، اما هیچ کدام شایسته وجودنازنین او نبودهاند، من اکنون اورا به دست تو میسپارم. اگر یارمناسبی برای او یافتی، ترتیبی بده که به خوشبختی و شادکامی برسد و به هرحال، او را چون جانت عزیز و محترم دار.
پس از مرگ کعب و گذشتن ایام سوگواری، حارث بر تخت پادشاهی مینشیند و به این مناسبت جشن باشکوهی برپا میسازد. رابعه بههمراه زنان حرم، به بام قصر میآید که مراسم تاجگذاری و جشن را تماشا کند. درمیان غلامانی که درجشن به خدمتگزاری مشغولند، پسر زیبایی است ترکنژاد به نام بکتاش ،که در زیبایی، خوشاندامی و هنرمندی چون خورشیدی است که درمیان ستارگان می درخشد. او که گاهی ساقی مجلس است و گاه رباب مینوازد و آواز میخواند، خزانهدار حارث است و در جنگاوری و نبرد نیز دلاوری بیمانند است. رابعه با یک نگاه به بکتاش دل میبازد و آتش عشق سراپای وجودش را در برمیگیرد.
رابعه از آن پس، شبی خواب راحت ندارد و با چشمی اشکبار، شبانه روز در سوز و گداز است. بهحدی که پس از یک سال رنج و اندوه، آنچنان ناتوانش میشود که بر بستر بیماری میافتد. برادرش پزشکان بسیاری را بر بالین خواهر میآورد، اما سودی ندارد و او چون شمعی میگدازد و آب میشود.
رابعه دایهای دلسوز وزیرک دارد که متوجه میشود درد رابعه باید چیزی جز بیماری جسم باشد. بامهربانی وحلیههای زنانه! کمکم پردهی شرم رابعه را کنار میزند و قفل زبان او را میگشاید. سرانجام دختر داستان عشق خود به غلام را آشکار میکند. رابعه از دایه میخواهد پنهانی به نزد بکتاش برود و ماجرای عشق او را درمیان بگذارد. او با نوشتن شعری، عشق شورانگیز خود را در نامهای بیان کرده و تصویری از چهره خود را بر آن نقش میکند و به وسیلهی دایه، برای دلبرش میفرستد. بکتاش بعداز دیدن نامه، از زیبایی رابعه و لطفِ طبعِ او شگفتزده شده و دل به او میسپارد و پاسخ مهراَنگیزی برایش میفرستد. وقتی دایه خبر عشق بکتاش را به رابعه میدهد، او دلشاد شده و هر روز غزلی عاشقانه میسراید و به سوی دلبر می فرستد. بکتاش نیز، پس از خواندن هر شعر، عاشقتر و شیفتهتر میشود.
بکتاش روزی رابعه را در محلی میبیند و میشناسد و در دامنش میآویزد که آماده وصال تو هستم. اما دختر روی درهم میکشد و او را به بیادبی و گستاخی متهم میکند. پسرشگفت زده میپرسد: «این چه حکایتی است که در نهان شعر برایم میفرستی و از عشقِمن بیتابی میکنی و اکنون روی از من میپوشی و دست رد به سینه ام می زنی؟!! رابعه جواب میدهدکه: دلدادگیِ من، هوسی گناه آلود نیست، بلکه عشقی است آسمانی که پاکی و قداست آن را حفظ میکنم. دختر پس از این سخن، از بکتاش دور می شود و او را شیفتهتر از پیش، بر جای می گذارد.
روزی دیگر رابعه در میان باغ و چمن، شعری میخواند که در آن از معشوقش، با عنوانِ ترک یغما یاد میکند. برادرش که در آن نزدیکی است، باشنیدن این شعر، به خواهر بدگمان میشود.
مدتی بعد، دشمنی به سرزمین حارث حمله می کند. درجنگ با اینکه بکتاش دلاوری بسیاری از خود نشان می دهد، اما زخمی هولناک بر پیکرش میخورد و نزدیک است کشته شود. ناگهان سواری رویبسته و شجاع، از راه میرسد و با شجاعت او را نجات می دهد. که البته این سوارناشناس کسی نیست جز رابعه که به نجات معشوقش آمده است اما هیچکس از این راز باخبر نمیشود. سرانجام حارث با کمک حاکم بخارا، در جنگ پیروز می شود و مهاجمان را بیرون می راند.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد می کند. آنان شعرهایشان را برای هم می خوانند و رودکی از طبعِ لطیف دختر در شگفت شده و از راز عشق شورانگیز او باخبر میگردد.
رودکی به بخارا باز میگردد. شبی دربارگاه شاه بخارا، جشنی برپاست که بسیاری از شاعران (ازجمله رودکی) در آن حضوردارند. هنگامی که نوبت شعرخواندن به رودکی میرسد، او اشعار عاشقانهی رابعه را میخواند. شاه مجذوب این اشعار شورانگیز میشود و می پرسد: «سرایندهی این شعرهای زیبا کیست؟». رودکی (غافل از اینکه حارث نیز درمجلس حضوردارد) پاسخ میدهد: «این اشعار از دخترِ کعب است که دلش اسیر غلامی شده و خواب و خوراک را از او گرفته است».
حارث داستان را میشنود، ولی خودش را به مستی می زند، چنانکه گویی چیزی نشنیده است. اما چون به بلخ برمیگردد دلش لبریز از خشم است و منتظر بهانهای است که تااین ننگ را ازدامان خاندانش پاک کند.
بکتاش رفیقی دارد که وقتی میبیند او نامههای رابعه را در محلی پنهان میکند گمان میبَرَد گنجینهای از زر و گوهراست. روزی از روی حرص وطمع، آن را به دست میآورد و وقتی نامهها را میخواند آنها را نزد حارث میبَرَد. آتش خشمِ شاه شعله کشیده و تصمیم به قتل خواهر میگیرد. ابتدا دستور میدهد بکتاش را بهبند بکشند و درچاهی محبوس کنند. سپس برای قتل رابعه فرمان میدهد گرمابهای را آماده کرده و سپس جلادان رابعه را به گرمابه برده رگ های دو دستش را بزنند و درِ گرمابه را بادیواری از سنگ و آهن مسدود کنند. رابعه در آخرین لحظات عمر، درحالی از فراقِ یار فریادهای جانسوز میکشد، انگشتانش را از خون خویش رنگین می کند و آخرین شعرهای عاشقانهاش را بر دیوارهای داغ گرمابه می نویسد و در میان خون و آتش و اشک میمیرد.
بکتاش وقتی از ماجرای مرگ رابعه باخبر میشود، شبانه از چاه میگریزد و پس از کشتن حارث، بر سر قبر رابعه میرود و با دشنهای سینه خود را میشکافد و درکنار مزار او آرام می گیرد.
اکنون مزار رابعه در شهر بلخ افغانستان، زیارتگاه عاشقان و صاحبدلان است.
http://s1.picofile.com/file/7829044301/rabia_balkhi2.jpg
در پایان به نقل از الهینامهی عطار، اشعاری که رابعه در آخرین لحظات عمرش بر دیوار گرمابه نوشت را میآورم.
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمهسارست
همه رویم بهخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بهگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیای بر تابه آخر
نمیآیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بهخون باید نوشتن
چو در دوزخ بهعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش از آنم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بهآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای توست نتوانم که سوزد
بهاشکم پای جانان میبشویم
بهخونم دست از جان میبشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم
همه ناشستهرویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریاییست گویی
درآموزم شفق را سرخ رویی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بهجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
http://asroma27.com/wp-content/uploads/2014/08/22.jpg