PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گفتگو با منیژه آرمین، نویسنده



م.محسن
5th August 2014, 11:52 PM
خانم آرمین شما متولد چه سالی هستید؟
متولد سال 1324

رشته دانشگاهی‌تان چه بود؟
من در دانشگاه دو رشته خواندم. یکی روانشناسی و دیگری هنر که گرایش مجسمه‌سازی را انتخاب کردم.

مجسمه‌سازی و نویسندگی! این دوتا چه ارتباطی با هم دارند؟
به نظر من خیلی به هم ارتباط دارند. هر دو یک وجه انسانی دارد. چه سفالگری و چه نویسندگی در واقع همان پروسه تحول انسان را پی می‌گیرد. من در مورد نویسندگی می‌توانم بگویم که ما می‌خواهیم به نوعی شخصیت‌ها و زمان را کار کنیم و در واقع آن‌ها را عریان می‌کنیم و وجوه مختلفشان را نشان بدهیم. در واقع داستان‌ها یک‌جور از قوه به فعل رسیدن انسان‌ها است. البته ممکن است در همه زمینه‌ها چنین اتفاقی بیفتد ولی نویسنده کاری بیشتر از این‌ها انجام می‌دهد؛ آن را ریشه‌یابی می‌کند و به دنبال این است که بفهمد چطور انسان از نقطه "آ" به "ب" می‌رسد. نویسنده این‌ها را با دقت بیشتری می‌شکافد و نگاه می‌کند. حالا سفال هم همین است و درست همین کار را با خاک می‌کند. خاک که عنصری کاملا مجرد و بی‌شکل است را به شکل آرمان‌ها و معانی در می‌آورد. در واقع سفال و قصه جفتشان حالت روایت دارند.

چه‌چیزی در سفال شما را به خودش جذب کرد؟
سفال جنبه‌های مختلف دارد. یک جنبه تزئینی و یک جنبه کاربردی دارد اما آن جنبه‌ای که من کار می‌کنم هیچ‌کدام از این‌ها نیست. گرایش من به سفال به دلیل کاربردی و به دلیل تزئین نبود. برای این بود که می‌تواند معانی مختلف را نشان بدهد. من از ابتدا در زمینه‌های مختلف هنری کار کرده بودم، ولی از وقتی که با سفال آشنا شدم، دیدم که بیشترین بار معانی را سفال دارد. نور، حرکت، فرم، همه از جنبه‌های مختلف سفال است که علاوه بر این‌ها،خیلی جنبه‌های ناشناخته دیگری هم دارد. به نظر من که سفال قابلیت‌های بی‌نهایتی دارد.

قصه‌ها و سفال‌هایتان شبیه به هم هستند؟
این من نیستم که باید قضاوت کنم اما خودم می‌دانم که ریشه‌هایشان تقریبا یکی است. با این‌حال به نظر من اصلی‌ترین تفاوت این دو با هم در این است که سفال یک کار خیلی شخصی است ولی نویسندگی شخصی نیست و جنبه عمومی دارد. وقتی سفال کار می‌کنم خیلی تنها هستم. دور و برم خیلی آرام و خلوت است؛ اما در مورد نویسندگی این‌طور نیست. همه‌چیز شلوغ و پرهیاهو است. دور و برم پر از حرف و پر از آدم است و این به همان دلیل است که گفتم؛ به این دلیل که نویسندگی یک حالت اجتماعی دارد اما سفال کاملا فردی و شخصی است. من با مردم بسیار زیاد سر و کار دارم و می‌بینم که مردم بیشتر از عناصر دیگر با سفال ارتباط برقرار می‌کنند. حتی اگر آن را درک نکنند، باز هم این قالب بیشتر از هرچیز دیگری برایشان آشنا است. شاید چون ریشه در خاک دارد و خاک با انسان یک همخوانی خوبی دارد.


قصه‌ها و سفال‌هایتان شبیه به هم هستند؟
این من نیستم که باید قضاوت کنم اما خودم می‌دانم که ریشه‌هایشان تقریبا یکی است. با این‌حال به نظر من اصلی‌ترین تفاوت این دو با هم در این است که سفال یک کار خیلی شخصی است ولی نویسندگی شخصی نیست و جنبه عمومی دارد. وقتی سفال کار می‌کنم خیلی تنها هستم. دور و برم خیلی آرام و خلوت است؛ اما در مورد نویسندگی این‌طور نیست. همه‌چیز شلوغ و پرهیاهو است. دور و برم پر از حرف و پر از آدم است و این به همان دلیل است که گفتم؛ به این دلیل که نویسندگی یک حالت اجتماعی دارد اما سفال کاملا فردی و شخصی است. من با مردم بسیار زیاد سر و کار دارم و می‌بینم که مردم بیشتر از عناصر دیگر با سفال ارتباط برقرار می‌کنند. حتی اگر آن را درک نکنند، باز هم این قالب بیشتر از هرچیز دیگری برایشان آشنا است. شاید چون ریشه در خاک دارد و خاک با انسان یک همخوانی خوبی دارد.

به نظر من این طرز فکر شما در آن سن کم باید تاثیر گرفته از یک خانواده فرهنگی باشد. درست است؟
بله. من نوشتن را از 10 سالگی و کتاب خواندن را از 8 سالگی، یعنی همان موقع که خواندن و نوشتن یاد گرفتم شروع کردم و اولین و اصلی‌ترین دلیلش هم خانواده‌ام بود. البته نه اینکه من را تشویق خاصی برای کتاب خواندن بکنند، ولی همیشه کتاب و مجله را در خانه می‌دیدم و همیشه دم دستم بود. می‌دیدم که اطرافیانم دارند کتاب می‌خوانند. حتی آن زمان که خواندن را یاد نگرفته بودم، فکر می‌کردم که داخل این کتاب بالاخره یک‌چیزی هست که این‌همه بقیه را به خودش مشغول کرده است. بعد از اینکه به مدرسه رفتم، آن رازی که درون کتاب و کلمات بود برای من پیدا و آشکار شد. اولین کتابی هم که خواندم کتاب رابینسون کروزوئه بود. یادم است که خواندنش هم خیلی برایم سخت بود ولی بالاخره خواندم و تمامش کردم. من این‌طور با ادبیات بزرگ شدم.

نویسندگی برایتان سخت‌تر بوده است یا سفالگری؟
هردو کار می‌برد. من فکر می‌کنم هر نویسنده‌ای، هرچقدر هم که حرفه‌ای باشد، باز هم کار سختی در پیش دارد. اینکه از کجا می‌خواهم شروع کنم و به کجا می‌خواهم بروم سخت است. بعضی‌ها فکر می‌کنند حالا آرمین که 30 سال است نویسنده است و می‌نویسد، همین که قلم را می‌گذارد خودش می‌رود. نه؛ اصلا همچین چیزی نیست.
من همیشه زمانی که می‌خواهم کار جدیدی را شروع کنم، حس یک آدم کاملا مبتدی را در برابر این کار جدید دارم. وقتی من یک کتابی را نوشته‌ام و تمام کرده‌ام؛ یعنی به نوک قله رسیده‌ام؛ اما برای نوشتن کتاب بعدی این احساس را دارم که دوباره در پایین‌ترین نقطه کوه هستم و دوباره باید لنگان لنگان و نفس‌زنان کوه را طی کنم و هیچ چاره‌ای هم نیست. عرق‌ریزی روج بیهوده نیست، چون ما هم با خودمان درگیریم و هم با شخصیت‌هایمان درگیر هستیم و باید آن‌ها را بشکافیم.

م.محسن
5th August 2014, 11:57 PM
نویسندگی را از چند سالگی شروع کردید؟
سفال را از زمانی که به دانشگاه رفتم شروع کردم ولی نویسندگی را واقعا از 10 سالگی شروع کردم.

دیدی که الان نسبت به سفال دارید، ‌موقع شروع هم داشتید؟
من سفال را تقریبا زمانی شروع کردم که شخصیتم شکل گرفته بود. من سال سوم دانشکده بودم که واحد سفال را باید برمی‌داشتیم. قبل از آن تجربه‌های کار هنری در زمینه‌های مختلف مثل نقاشی و کارهای تصویری را داشتم اما زمانی که واحد سفال را پاس می‌کردم، احساس می‌کردم تنها این قالب است که جوابگوی ذهنیت من است. با اینکه به نسبت نقاشی خیلی کار سختی است و نیروی بدنی و فکری بیشتری را می‌برد.
شاید معناگرایی سفال بود که من را جذب خودش کرد. اولین کار سفال من یک کار دانشگاهی بود. یک ونوس را جلوی ما گذاشتند و گفتند برداشت خودتان از این را انجام بدهید. این ونوس با اینکه یک مجسمه کاملا غربی بود و بار یونان قدیم را داشت اما خیلی جالب بود که وقتی شروع کردم، از نیمه‌های کار، احساس ونوس بودن را از دست دادم. احساس نمی‌کردم از روی ونوس کار می‌کنم. حس من این بود که در کاروانسراهای قدیم، بیابان‌ها، مساجد و چنین جاهایی هستم. انگار نه انگار که من دارم روی ونوس کار می‌کنم. در واقع این خاک بود که ذهن من را به چیز تازه‌ای برد. من از آن زمان سفال را به عنوان کار اصلی انتخاب کردم.
پروژه‌ دانشگاهی‌ام هم شهرهای روستایی بود و بعد از آن هم هفت‌شهر عشق عطار را کار کردم. بعد از آن هم کارهایی را کار کردم که معانی مذهبی داشت. در سال‌های اخیر احساس کرده‌ام که همه‌جا و همه‌چیز را می‌توانیم با سفال و روی سفال نشان بدهیم و هرچیزی و هر نوع کاری می‌تواند حالت عرفانی و مذهبی داشته باشد.

چه‌شد که فهمیدید می‌توانید نویسنده بشوید؟
همان‌طور که گفتم، من نویسندگی را از 10 سالگی شروع کردم. کلاس چهارم ایتدایی بودم که در یک نمایشنامه کلاسی بازی کردم و آن زمان بود که احساس کردم انسان می‌تواند به جز شخصیت خودش، شخصیت‌های دیگری هم داشته باشد. تصورش را بکنید که من در آن سن بچگی چنین احساسی داشتم. به نظر من مردم وقتی به یک بچه 10 ساله نگاه می‌کنند، فکر می‌کنند بچه است و ولی به عقیده من خیلی سن مهمی است. ممکن است که این حالت بالا و پایین داشته باشد و بعضی‌ها در 8 سالگی و بعضی در 11 سالگی به ثبات فکری برسند ولی خیلی مهم است که در این سن به بچه توجه کنیم، چون درک انسان از اطرافش در آن سن خیلی مهم است. من در آن زمان به این فکر می‌کردم که حالا که من توانستم شخصیت دیگری را بازی کنم، شاید بتوانم شخصیت دیگری را هم بنویسم. همین شد که من در مقطع یک نمایشنامه نوشتم و اتفاقا آن را هم در مراسم‌های مختلف مدرسه اجرا کردیم.

به نظر من این طرز فکر شما در آن سن کم باید تاثیر گرفته از یک خانواده فرهنگی باشد. درست است؟
بله. من نوشتن را از 10 سالگی و کتاب خواندن را از 8 سالگی، یعنی همان موقع که خواندن و نوشتن یاد گرفتم شروع کردم و اولین و اصلی‌ترین دلیلش هم خانواده‌ام بود. البته نه اینکه من را تشویق خاصی برای کتاب خواندن بکنند، ولی همیشه کتاب و مجله را در خانه می‌دیدم و همیشه دم دستم بود. می‌دیدم که اطرافیانم دارند کتاب می‌خوانند. حتی آن زمان که خواندن را یاد نگرفته بودم، فکر می‌کردم که داخل این کتاب بالاخره یک‌چیزی هست که این‌همه بقیه را به خودش مشغول کرده است. بعد از اینکه به مدرسه رفتم، آن رازی که درون کتاب و کلمات بود برای من پیدا و آشکار شد. اولین کتابی هم که خواندم کتاب رابینسون کروزوئه بود. یادم است که خواندنش هم خیلی برایم سخت بود ولی بالاخره خواندم و تمامش کردم. من این‌طور با ادبیات بزرگ شدم.

و دیگر آن نمایشنامه باعث شد که نوشتن را ادامه بدهید.
راستش وقتی وارد دبیرستان شدم، احساس می‌کردم که کارهای من خیلی سطحی بوده و ادبیات خیلی مهم‌تر و عمیق‌تر از این چیزی است که من فکر می‌کنم. در واقع در آن دوره، درون من انقلابی به پا شد که احساس می‌کردم من دیگر نباید کاری کنم. وقتی با سعدی، حافظ، مولوی و دیگر بزرگان ادبیات آشنا شدم و وارد دنیای ادبیات واقعی شدم، فکر می‌کردم که کارهای من تا آن زمان اصلا به درد نمی‌خورده است و حالا کار بزرگ و مشکلی پیش‌رو دارم. نتیجه‌اش این شد که در دوران دبیرستان بیشتر خواندم تا بنویسم و تا مدتی دور نوشتن را خط کشیدم.
در آن زمان، به جز همان انشاهای معمولی که می‌نوشتیم، من به خودم اجازه نمی‌دادم که بنویسم. بعد که وارد دانشگاه شدم، کارهای پژوهشی انجام دادم و دوباره به نوشتن روی آوردم. به این دلیل که من بسیار خوانده بودم و می‌خواستم به همه این اطلاعات ذهنی‌ام، یک جهت و شکلی بدهم و بیشتر نظرم روی نوشتن داستان‌ بود.

بالاخره چه زمانی احساس کردید که به آن حدی رسیده‌اید که بخواهید خودتان کتابی بنویسید؟
من در دانشگاه کارهای پژوهشی می‌کردم تا زمانی که انقلاب شد. تا قبل از انقلاب هیچ کتابی چاپ نکرده بودم و بیشتر روی پروژه‌هایم که خیلی برایشان زحمت می‌کشیدم کار می‌کردم. پایان‌نامه‌ام درباره گرایش‌های اجتماعی مثنوی بود که در نوع خودش یک کار عظیمی محسوب می‌شد و زمان زیادی می‌برد. در آن دوره دانشگاه محیطی بود که برای کشف مسائل جدید، امکانات زیادی به من می‌داد. علاوه بر این مسافرت‌های زیادی هم رفتم؛ در حقیقت در تمام این مدت، من بیشتر گرفته بودم تا بخواهم خودم کاری انجام بدهم. در کنار همه این‌ها، کار معلمی و مشاوره می‌کردم و با آدم‌ها و در مکان‌های مختلف در ارتباط بودم و بالاخره همه این‌ تجربیات و مسائلی که کسب کرده بودم به درد خورد.
در زمان انقلاب هرکس هر کاری از دستش برمی‌آمد برای کمک به انقلاب می‌کرد. دوستان من هم در این دوره یک مجله‌ای را درآورده بودند و بخش داستانش را هم به من داده بودند تا برای آن مجله داستان‌ بنویسم. در واقع داستان نویسی من از همان دوره و از همان مجله شروع شد. آن‌جا نقطه مثبت کارهای من بود زیرا مطبوعات ارتباطات انسانی آدم را افزایش می‌دهد. یعنی هرکاری که چاپ می‌شد، فوری انعکاسات خوب یا بدش منتشر می‌شد و به دستمان می‌رسید و این خیلی برای من خوب و جالب و مفید بود.

م.محسن
5th August 2014, 11:59 PM
چرا داستان‌نویسی را انتخاب کردید؟
راستش من در عرصه داستان‌نویسی در مجله با اسم مستعار وارد شدم؛ چون اصلا نمی‌دانستم که می‌خواهم آن را ادامه بدهم یا نه. نمی‌دانستم که منیژه آرمین می‌خواهد داستان‌نویس بشود یا محقق. بعد که وارد عرصه نویسندگی شدم، احساس کردم که بیشترین کار تحقیقی را همین داستان‌نویسی دارد. یعنی وقتی یک کار تحقیق انجام می‌دهیم، یک کار مشخصی می‌کنیم؛ ولی داستان‌نویسی آنقدر ابعاد گوناگونی دارد که تازه خیلی چیزهایش را وقتی در حال نوشتن داستان هستی می‌فهمی. یعنی نصفه‌های داستان موضوعاتی را متوجه می‌شوی که تا قبل از آن متوجه نبودی و این یعنی همان پژوهش و تحقیق. بعضی‌ها در داستان‌نویسی‌هایشان خیلی هم و غم ریشه‌یابی داستان را ندارند و داستان می‌نویسند که داستان بنویسند؛ اما واقعیت این است که ما داستان می‌نویسیم که شخصیت‌ها را عریان کنیم و آن لایه‌های زیرین شخصیت‌ها و جامعه را نشان بدهیم. یعنی سعی‌مان این است که این کار را بکنیم اما اینکه چقدر موفق هستیم را نمی‌دانم.

آخرین کتابی که خواندید چه بود؟
آخرین کتابی که خواندم «نگاهی به شاه» بوده است. چون در حال حاضر مشغول نوشتن آخرین کتابم که چهارگانه تاریخ معاصر است هستم، لازم است که این نوع کتاب‌ها را بخوانم. از این چهار دوره، سه‌تایش تمام شده و دوتای آن چاپ شده است و سعی می‌کنم آخرین و چهارمینش را همین امسال با زحمت برسانم. در واقع این قسمتی که در حال نوشتن آن هستم مربوط به 37 سال سلطنت پهلوی دوم است که خودم آن زمان را بوده‌ام و نوشتنش کمی از قسمت‌های دیگر برایم راحت‌تر است. چون در قسمت‌های دیگر من زندگی نکرده‌ام، لازم بود که خیلی زیاد درباره‌اش مطالعه کنم و با افرادی که می‌دانستم اطلاعات خوبی می‌توانند در اختیارم قرار بدهند، مصاحبه کردم.
شاید قسمت آخر از نظر برداشت کمی برایم راحت‌تر باشد. یعنی گنجینه ذهنی‌ام نسبت به این قسمت چهارم پربارتر است و برای همین است که فکر می‌کنم به اندازه آن‌های دیگر احتیاج به کتاب خواندن ندارم. البته همچنان می‌خوانم ولی نه به اندازه قسمت‌های قبلی. برای همین کتاب نگاهی به شاه که عباس میلانی آن را نوشته است را خوانده‌ام. گرچه او هم با نقطه‌نظر خودش آن را نوشته و شاید من آن را قبول نداشته باشم ولی با این حال باز هم از این کتاب استفاده‌های خوبی کردم. او دوره‌ای را روایت کرده و محققانه آن را انجام داده است و قضایا را از بعد خودش دیده است. اما من تمرکزم بیشتر بر روی شخصیت‌ها و خاطرات است.

و قشنگ‌ترین کتابی که تا به حال خوانده‌اید؟
این سوال خیلی مشکل است. کتاب‌های خوب خیلی خوانده‌ام اما با همه این‌ها از هیچ‌کدام تاثیر آنچنانی نگرفتم که بخواهم مثل او بشوم. مثلا من در همان دوره که گفتم بیشتر از کتاب‌ها دانش جدید می‌گرفتم، هیچ‌وقت روی یک‌نفر مکث نکردم و به یک نویسنده بسنده نکردم. دوره‌ای کتاب‌های داستایوفسکی را می‌خواندم، بعد از آن سری کامل کتاب‌های چارلز دیکنز را می‌خواندم. دوره‌ای کتاب‌های الکساندر دوما را ‌خواندم و دوره‌ای هم کتاب‌های تولستوی را شروع کردم و همین‌طور پشت‌هم می‌خواندم و تمام می‌کردم. بعد از آن دوباره شروع به خواندن کتاب‌های ادبیات خودمان مثل مثنوی و خمسه نظامی و شاهنامه می‌کردم. آنقدر که در آن زمان می‌توانم بگویم به طور متوسط روزی چیزی حدود 200 ، 300 صفحه کتاب می‌خواندم. منتها من آدم تندخوانی هستم و روش کتاب‌خوانی را بلد هستم.

درباره این چهارگانه‌های تاریخ معاصرتان توضیح می‌دهید؟
این کتاب‌ها چهار تا رمان است که پس‌زمینه آن‌ها تاریخ معاصر است. بیشتر هم هدفم این بوده است که جوان‌هایی که کتاب را می‌خوانند، بروند هویت تاریخی ایران را پیدا کنند و به آنچه که پیش می‌آید به صورت سطحی نگاه نکنند و البته فکر هم می‌کنم که تا حدی موفق شده باشم. کتاب‌های «شب و قلندر» و « شباویز» و سومینش هم که «شانزده سال»، سه دوره تاریخی هستند که در واقع یک رمان و شخصیت‌هایی را در این چهار دوره دنبال می‌کنیم که پس‌زمینه‌های تاریخی را دارد. شب و قلندر برای دوره حکومت قاجار تا مشروطه است، شباویز برای زمان استقرار مشروطیت تا 1304 که رضاشاه آمد و کتاب سوم هم دوره شانزده سال حکومت پهلوی اول است. یعنی از سال 1304 تا 1320 و این کتاب چهارم که در حال نوشتن آن هستم از 1320 است تا انقلاب. اسمشم هم فعلا گذاشته‌ام «کوروش آسوده بخواب» تا ببینیم در نهایت چه پیش می‌آید.
کارنامه شما خیلی پر بار است. معلمی، مشاوره، خبرنگاری، سفالگری، نویسندگی! هیچ وقت از این همه درگیری در کنار هم خسته نشدید؟
ما جوان‌های خیلی سخت‌کوشی بودیم. حالا جوان‌ها دیگر یک دانشگاه می‌روند، انگار دیگر بسشان است اما ما این‌طور نبودیم؛ در هوای تاریک روشن بیدار می‌شدیم و به دانشگاه راه دور می‌رفتیم، از دانشگاه می‌آمدیم و به سر کلاس و معلمی می‌رفتیم و حتی گاهی اوقات دوباره از آن‌جا به دانشگاه می‌رفتیم. البته فقط من این‌طور نبودم و بقیه اطرافیان هم همین‌طور بودند. این سخت‌کوشی یک مسئله کاملا عادی برایمان بود و فکر می‌کردیم و باید همین‌طور باشیم دیگر و غیر از این که نباید باشد. آن‌موقع این‌طور فکر می‌کردیم که خب بالاخره من 18 سالم شده و باید به سرکار بروم و راه دیگری به غیر از این برایمان وجود نداشت و این یک مسئله کاملا طبیعی برای همه جوان‌های آن دوره بود. درست است که آن موقع ما خیلی سختی کشیدیدم ولی واقعا امروز فکر می‌کنم که این سختی‌ها چقدر خوب بود و چقدر به دردمان خورد. همینکه آدم در سال‌هایی که خودش هم جوان بوده، چهل‌تا بچه را می‌دیده است که به او زل زده‌اند و نگاهش می‌کنند خیلی تجربه‌های نابی بود که خیلی وقت‌ها به دردم خورده است. زمانی می‌شد که من در هفته دو تا داستان می‌نوشتم و یک مصاحبه را انجام می‌دادم. البته شاید این‌ها کمی بی‌پروایی جوانی بود؛ حالا دیگر نمی‌توانم آن کار را بکنم.

کتاب‌هایتان را با چه نیت و هدفی می‌نویسید؟
من تا همین امروز 15 تا کتاب چاپ‌شده در زمینه‌های مختلف دارم. الان دیگر خیلی احساس تعهد می‌کنم و دیگر این‌طور نیست که داستانی را در مجله بنویسیم و عده‌ای آن را بخوانند و تمام بشود و برود. مجله به خاطر نظراتی که می‌گرفتم خیلی برایم اهمیت داشت ولی الان برای یک صفحه کاغذی که می‌نویسم تعهد دارم. چه تعهد ادبی، یعنی سعی کنم که اشکالی نداشته باشد و چه تعهد تاریخی و اجتماعی. فکر می‌کنم که این می‌خواهد؛ این می‌خواهد بماند و من می‌خواهم بروم. ماندن این‌ها خیلی برایم اهمیت دارد و برای همین است که حالا دیگر چهار سال یک‌دفعه کتابی را برای چاپ می‌دهم و برای هر کتابی باید چیزی حدود چهار سال کار کنم.

به همه آرزوها و خواسته‌هایی که در جوانی داشته‌اید رسیده‌اید؟
من بلندپرواز نبوده‌ام. از اول می‌دانستم که می‌خواهم چه‌کار کنم و همه این‌ها که در حال حاضر انجام می‌دهم و دارمشان برایم خیلی طبیعی بودند. ذهنیت من روال طبیعی‌اش را دارد طی می‌کند و فکر می‌کنم هنوز خیلی کارها مانده که باید بکنم. راستش اصلا احساس در قله و اوج بودن را ندارم و کاملا خودم را در همه عرصه‌ها دانشجو می‌بینم.

هیچ‌وقت به‌خاطر این کتاب‌ها و این هنرهای دستی خودتان، احساس غرور نکردید؟
من حرف‌هایی داشتم و در یک کتاب زدم و تمام شد. اما برای کتاب بعدی‌ام، احساس تنهایی می‌کنم، چون خودم باید تنهایی این راه را بروم و از هیچ‌کس نمی‌توانم کمک بگیرم و باید با شخصیت‌هایم کنار بیایم و آن‌ها را به عرصه برسانم. همیشه فکر می‌کنم نقطه شروع خیلی کار سختی است. اما وقتی کمی پیش می‌روم و در حال نوشتن هستم کمی احساس غرور دارم. یعنی درست وقتی که به سرازیری نوشتن کتاب رسیده‌ام، کمی غرور هنری در خودم احساس می‌کنم. سختی‌ها را طی کرده‌ام و حالا همه‌چیز دارد درست می‌شود. درست مثل غواصی که توانسته است دستش را به ته اقیانوس بزند و می‌خواهد که بالا بیاید. اما وقتی که کار را تمام می‌کنم دیگر آن حس را ندارم و فکر می‌کنم این کار دیگر به من تعلق ندارد و برای جامعه است. دیگر آن مردم و آن جامعه است که باید قضاوت کند و برداشت‌های خودش را از جامعه داشته باشد.
البته من فکر می‌کنم هر هنرمندی این‌طور است و اگر این غرور را نداشته باشد نمی‌تواند کار کند. یک‌جور غرور خوبی است که زود باید تمام شود. نوعی اعتماد به نفس خاصی است. طبیعتا نویسنده یک آدمی است که کمی پایش را از روی زمین برداشته و از زندگی روزمره جدا شده است. نمی‌خواهم بگویم که این فقط مربوط به من است که واقعا این‌طور نیست و مختص به همه نویسنده‌ها و هنرمندان است. اگر آدم در این غرور بماند خیلی بد است اما در آن دوره مثل یک قرص مسکن و یا موتور محرک است که حال آدم را خوب می‌کند و برای ادامه کار انرژی می‌دهد. اما اگر بعدش نسبت به کار چسبندگی داشته باشد کار را خراب می‌کند.

کتاب‌هایتان را از اول تا امروز یک مرور کوتاه می‌کنید.
اولین کتاب‌ من سرود اروند رود بود که درباره روزهای سخت جنگ نوشته بودم. دومین کتابم هم ، یعنی " آن روز که عمه خورشید مرد" ، داستانی بود که خیلی مورد توجه خوانندگان قرار گرفت. من خودم شخصا خیلی به این کتاب علاقه داشتم چون به نظر من هم ریشه‌های انسانی و هم اجتماعی و تاریخی داشت. بعد از آن‌ها هم روی کیمیاگران نقش کار کردم؛ زندگی‌نامه داستانی هفت هنرمند بود که استادان خودم بودند. بعد هم کتاب "ای کاش گل سرخ نبود" که از روی یک واقعیت گرفته شده بود. بعد از آن‌ها هم به این چهارگانه تاریخی رسیدم که خیلی وقت‌گیر بودند و در بین این‌ها، داستان‌های دیگرم را نوشتم. اولین جلد این چهارگانه، یعنی "شب و قلندر" سال 82 بیرون آمد. همه داستان‌هایم، بعضی وقت‌ها دغدغه‌های ذهنی خودم بودند و بعضی‌هایشان هم دغدغه‌های ذهنی اطرافیانم بود که به من انگیزه نوشتن دادند.

برای سوال آخر! اگر کسی بخواهد خانم منیژه آرمین را بشناسد، به نظرتان کتاب "خاک عشق" که نوعی از زندگی نامه شما است، منبع خوبی است؟
بله. می‌دانم که نویسندگان این کار خیلی برایش زحمت کشیدند و شاید اگر خودم می‌خواستم این کار را بکنم، به این خوبی نمی‌توانستم انجامش بدهم. خیلی اطلاعات مختلف و خوبی درباره من جمع‌آوری کرده بودند.حتی به جاهایی مراجعه کرده بودند که من حتی یادم رفته بود که اصلا من آنجا چیزی نوشته‌ام. با من هم خیلی مصاحبه‌های خوبی کردن و نتیجه‌اش هم این کتاب شد. البته خودم هم خیلی دوست دارم چنین کاری را نه درباره خودم، بلکه درباره آثار و کارهایم انجام بدهم.

و چرا خاک عشق؟
خاک عشق است دیگر. واقعا عشق است.

م.محسن
6th August 2014, 12:01 AM
باشگاه چانه زنی رجانیوز (http://www.rajanews.com/detail.asp?id=197368)



http://www.rajanews.com/Files_Upload/126619.jpg

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد