PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قطعه دست نوشته هایم



"مهدی"
14th July 2014, 08:24 PM
در این تاپیک دست نوشته هایم را ارسال خواهم کرد. (http://daroupack.com)

"مهدی"
14th July 2014, 08:26 PM
در بن بست مه آلود هفدهم آزادانه اسارتم را سکوت می کنم.
من به جاودانه بودن صدا باور دارم.
پس از این زمستان سرد, گنجشکان باز خواهند گشت و مرا زمزمه خواهند کرد.
بند های وجود ما را نامرئی سرشته اند تا مبادا خود اذعان کنیم به اسارتمان
.من نمی دانم آزادی از چه جنسی است؟اما در لغات محبوس شدن را باور دارم.
هیچ چیز واقعا جالبی نمی تواند وجود داشته باشد. (http://daroupack.com)
در این بن بست قسمتی از وجودم را جستجو می کنم که پیش تر خود آن را رها کرده ام.
من باور دارم به آرامشی که این دیار هرگز وجود ندارد.
من به بی رنگ بودن باور دارم.
تمام دیروز را در آینه به دنبال خود گشتم.
ولی هیچ نیافتم.
تمام عمر در آینه خود را انتظار می کشیدم.
ولی آینه دروغگو بود.
من باور دارم...
من باور دارم...
ولی نمی دانم بن بست به کدامین گناه در مه اسیر گشته؟
شاید چون به باورهایش باور داشته...و من به این باور دارم

10/4/93

"مهدی"
14th July 2014, 08:30 PM
زندگی بسیار عادی تر از رویاهایم رقم خورد,
من صدایی بیش نیستم و از من جز صدایم هیچ باقی نخواهد ماند.
نمی دانم باید چه چیزی را در چه جایی جستجو کنم
؟به راستی خاطرات چیستند؟
تازیانه های زمان را می توان در گذر تلخ لحظه ها لمس کرد.
مرگ وجود بخشنده ای است که تمام آرامشی را که زندگی از ما دریغ داشته بود به ما خواهد بخشید.
چشم ها گناه کارند!
آنها به دنبال حقیقتی هستند از جنس تباهی افکارشان.
گاهی می توان آرامش را یافت در دریای طوفانی.
می دانم که تمام راه ها یک نتیجه به دنبال خواهند داشت ولی همواره از قدم های پیش رو هراس داشته ام.
تنها دوستان من در این سالها کفش هایم بودند.
چه چیزی را تجربه خواهیم کرد؟
یک رویای شیرین یا کابوسی تلخ را؟
پیش تر آینده ام را زیسته ام و توهمی از جنس رویاهای پوچم را در سر پرورانده ام.
من به باور کردن محکوم شده ام و از آن گریزی نیست.
می توان حس کرد مرگ تدریجی حقیقت را بسان زرد شدن آخرین برگ درخت رویاها.
در نظر من تنها آن چیزی حقیقت نام دارد که می خواهم باشد؛ و نه بیشتر!
چشم ها حق دارند که به سمت رویاها بروند.
همانطور که من به دنبالشان بودم.


15/4/93

"مهدی"
14th July 2014, 08:32 PM
در بالاترین نقطه هوش بشری, نشسته و مرگم را انتظار می کشم.
وحشتی نیست در نظاره کردن دشت های بی حاصل زندگی.
سالهاست که خشکیده است ریشه ی درخت خورشید در دل کویر آسمان
.پیروزی تو, خود, در گرو شکست دیگری است.
مدت ها پیش خدایگان تصمیم گرفتند تا مرا در کالبدی دنیایی محبوس نگاه دارند.
من مشتاقانه به استقبال مرگ خواهم رفت و پوسیدن استخوان های این جسم را انتظار خواهم کشید.
این حس به درون من تبعید شده است و تا ابد زنده خواهد ماند.
حتی روزی که بمیرم...
حتی روزی که نباشم... (http://daroupack.com)
من کیستم؟
شاید سربازی سپید در خانه ای سیاه!
از تقدیر نتوان گریخت!
گریختن در ذات من نیست!
پس با تمام وجود, آرزوهایم را به آغوش گرفته و آنان را انتظار می کشم.
کدام عدالت خدیان را از بندگان متمایز می سازد؟
چه حقیر معبودان اند که پرستش در آنان نیازی است.
بزودی نوری جوانه خواهد زد بر شاخه ای خشکیده...
چه دل انگیز است آرامشی نا پایدار...


21/4/93

"مهدی"
16th July 2014, 01:53 PM
به اندازه تمام تباهی گذشته ام تو را دوست می داشتم
من تو را دوست می داشتم...
حتی با اینکه شکوفه های دورنم به میل تو خشکید!
من تو را دوست می داشتم حتی بیش از حسادت های بی ارزش کودکانه ام
!روزی که حیات را به من بخشیدی خوب به یاد دارم...
من تو را دوست می داشتم...
حتی وقتی به من گفتی برای تو زندگی کنم.
حتی زمانی که لطفت را از من دریغ داشتی!
همیشه مراقبم بودی تا مبادا در چنگ آینده اسیر شوم...افسوس که من پیش تر شیفته ی گذشته مان شده بودم.
در مورد تو مطمئن نیستم ولی من تو را دوست می داشتم
تا ابد
در این مرداب پناهگاهی جز قایقی بی پارو نیست!
من تو را دوست می داشتم حتی وقتی تمام آرزوهایم را به پاروها به مرداب سپردی...
مرداب را دوست دارم همانطور که تو را دوست می داشتم...
تلاشی برای بقا ندارد.
چون حقیقت ابرها را دیده است.
مدت هاست که خاموش شده آتش دوزخ از سیل خشم ها.
و اینک از هر آتشی گرم تر از وجود من.
من تو را دوست می داشتم پس بر تلخی درونم ببخش.
امشب بر من ستارگان می بارند.
و عاقبت تمام کینه هایم را به مشتی خاک خواهم فروخت.
صدای من در این مرداب باقی خواهد ماند.
حتی اگر با قایق کوچکم در این مه گم شوم.
شکستن سطرهایم به خاطر تو بود...
تو را با تمام وجود دوست می داشتم ولی دیگر دیر شده برای چیدن میوه ی فردا...
تو خود را در آینه من می دیدی.
ولی می خواهم آخرین لحظات را به میل خود زندگی کنم.
من تو را دوست می داشتم به همان اندازه که تنفر داشتم از زیستن در آینه تو...
پس آینه وجودم را برای تو می شکنم!
حیات خواهد بخشید به این مرداب اشک های پیدا و پنهانم!
آنان که مسیرشان را در دل مرداب پیدا می کنند و حقیقتی ابدی خواهند ساخت!
حقیقتی روشن در درونم!
شاید از جنس آرامشی دیر هنگام...
به روشنی دیدگانم...
به روشنی دیدگانت... (http://daroupack.com)

24/4/93

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد