PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني



صفحه ها : [1] 2

م.محسن
7th April 2014, 12:19 AM
ستايش يزدان



سپاس و آفرين آن پادشا را

که گيتي را پديد آورد و ما را


بدو زيباست ملک و پادشايي

که هرگز نايد از ملکش جدايي


خداي پاک و بي همتا و بي يار

هم از انديشه دور و هم ز ديدار


نه بتواند مرو را چشم ديدن

نه انديشه درو داند رسيدن


نه نقصاني پذيرد همچو جوهر

نه زان گردد مرو را حال ديگر


نه هست او را عرض با جوهري يار

که جوهر پس ازو بوده ست ناچار


نشايد وصف او گفتن که چونست

که از تشبيه و از وصف او برونست


به وصفش چند گفتن هم نه زيباست

که چندي را مقاديرست و احصاست


کجا وصفش به گفتن هم نشايد

که پس پيرامنش چيزي ببايد


به وصفش هم نشايد گفت کي بود

کجا هستيش را مدت نپيمود


وگر کي بودن اندر وصفش آيد

پس او را اول و آخر ببايد


نه با چيزي بپيوستست ديگر

که پس باشند در هستي برابر


نه هست او را نهاد و حد و مقدار

که پس باشد نهاياتش پديدار


نه ذات او بود هرگز مکاني

نه علم ذات او باشد نهاني


زمان را مبدأ او بودست ز آغاز

نبايستش دران مبداع انباز


زمان از وي پديد آمد به فرمان

به نزد برترين جوهر ز گيهان


بدان جايي که جنبش گشت پيدا

وز آن جنبش زمانه شد هويدا


مکان را نيز حد آمد پديدار

ميان هردوان اجسام بسيار


نفرمايي که آرايد سرايي

بدين سان جز حکيمي پادشايي


که قوت را پديد آورد بي يار

به هستي نيستي را کرد قهار


خداوندي که فرمانش روايي

چنين دارد همي در پادشايي


نخستين جوهر روحانيان کرد

که او را نز مکان و نز زمان کرد


برهنه کرد صورت شان ز مادت

سراسر رهنمايان سعادت


به نور خويش ايشان را بياراست

وزيشان کرد پيدا هرچه خود خواست


نخستين آنچه پيدا شد ملک بود

وزان پس جوهري کرد آن فلک بود


وزيشان آمد اين اجرام روشن

بسان گل ميان سبز گلشن


بهين شکليست ايشان را مدور

چنان چون بهترين لوني منور


چو صورتهاي ايشان صورتي نيست

که ايشان را نهيب و آفتي نيست


نه يکسانند همواره به مقدار

به ديدار و به کردار و به رفتار


اگر بي اخترستي چرخ گردان

نگشتي مختلف اوقات گيهان


نبودي اين عللهاي زماني

کزو آيد نباتي زندگاني


چون اين مايه نبودي رستني را

نبودي جانور روي زمي را


وگر بي آسمان بودي ستاره

جهان پرنور بودي هامواره


فروغ نور ظلمت را زدودي

پس اين کون و فساد ما نبودي

م.محسن
7th April 2014, 12:25 AM
ستايش يزدان

فروغ نور ظلمت را زدودي
پس اين کون و فساد ما نبودي



وگرنه کرده بودي چرخ مايل
بدين سان لختکي ميل معدل



نبودي فصلهاي سال گردان

نه تابستان رسيدي نه زمستان




بزرگا کامگارا کردگارا

که چندين قدرتش بنمود ما را



چنان کش زور و قوت بي کرانست

عطابخشي و جودش همچنانست



نه گر قدرت نمايد آيدش رنج

نه گر بخشش کند پالايدش گنج




چو خود قدرت نماي جاودان بود
مرو را جود و قدرت بي کران بود



به قدرت آفريد اندازه گيري

ز دادار جهان قدرت پذيري



هيولي خواند او را مرد دانا

به قوتها پذيرفتن توانا



چو ايزد را دهشها بيکران است

پذيرفتن مرو را همچنان است



پذيرد آفرينشها ز دادار

چو از سکه پذيرد مهر دينار



مثال او به زر ماند که از زر

کند هرگونه صورت مرد زرگر



چوايزد خواست کردن اين جهان را

کزو کون و فسادست اين و آن را



همي دانست کاين آن گاه باشد

که ارکانش فرود ماه باشد



يکي پيوند بر بايد به گوهر

منور گردد آن را در برابر



يکي را در کژي صورت به فرمان

يکي بر راستي او را نگهبان




پديد آورد آن را از هيولي
چهار ارکان بدين هر چار معني



از آن پيوندها آمد حرارت

دگر پيوند کز وي شد برودت



رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان



يبوست همچنان او را فرو داشت

بدان تقويم و آن تعديل کاو داشت



چو گشتند اين چهار ارکان مهيا

ازان گرمي برآمد سوي بالا



وگر سردي به بالا برگذشتي

ز جنبشهاي گردون گرم گشتي



پس آنگه چيره گشتي هر دو گرمي

برفتي سردي و تري و نرمي



لطيف آمد ازيشان باد و آتش

ازيرا سوي بالا گشت سرکش



بگردانيد مثل چرخ گردان

همه نوري گذر يابد دريشان



بدان تا نور مهر و ديگر اجرام

رسد زانجا بدين الوان و اجسام




زمين را نيست با لطف آشنايي
که تا بر وي بماند روشنايي




وگر چونين نبودي او به گوهر

نماندي روشنايي از برابر




چو هستي يافتند اين چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر




ازيشان زاد چندين گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند




هزاران گونه از هر جنس جان ور
هميشه حال گردانند يکسر




وليکن عالم کون و تباهي
دگرگون يافت فرمان الهي




کجا در عالم مبدا و بالا

به ترتيب آنچه بد به گشت پيدا

م.محسن
7th April 2014, 12:32 AM
ستايش يزدان

کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتيب آنچه بد به گشت پيدا
در اين عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پيدا گوهر از کان


به ترتيب آنچه به بد باز پس ماند
طبيعت اعتدال از پيش مي راند


چه آن مادت کزو مردم همي خاست
خداي ما نخست آن را بپيراست


فزونيهاي آن را کرد اجسام
يکايک را دگر جنس و دگر نام


به کار اندر مرو را زرعيان است
وليک از ديده مردم نهان است


نخستين جنس گوهر خاست ازکان
به زيرش نوع گوهرهاي الوان


دوم جنس نبات آمد به گيهان
سيم جنس هزاران گونه حيوان


چو يزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالي کاندرو بود


پديد آورد مردم را ز گوهر
بران هم گوهران بر کرد مهتر


غرض زيشان همه خود آدمي بود
که او را فضلهاي مردمي بود


نبات عالم و حيوان و گوهر
سراسر آدمي را شد مسخر


چو او را پايه زيشان برتر آمد
تمامي را جهاني ديگر آمد


بدو داده ست ايزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک


يکي گويد مرو را روح قدسا
يکي گويد مرو را نفس گويا


نداند علم کلي را نهايت
برون آرد صناعت از صناعت


چو دانش جويد و دانش پسندد
بياموزد پس آن را کار بندد


زدوده گردد از زنگ تباهي
به چشمش خوار گردد شاه و شاهي


شود پالوده از طبع بهيمي
به دست آرد کتبهاي حکيمي


نخواهد هيچ اجسام زمين را
هميشه جويد آيات برين را


بلندي جويد آنجا نه مکاني
وليک از قدر و عز جاوداني


چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست ميعاد


شود ماننده آن پيشينگان را
کزيشان مايه آمد اين جهان را


چنين دان کردگارت را چنين دان
بيفگن شک و دانش را يقين دان


مکن تشبيه او را در صفاتش
که از تشبيه پاکيزه ست ذاتش


بگفتم آنچه دانستم ز توحيد
خداي خويش را تمجيد و تحميد

م.محسن
7th April 2014, 10:25 PM
گفتار اندر ستايش محمد مصطفي عليه السلام


کنون گويم ثناهاي پيمبر
که ما را سوي يزدانست رهبر


چو گمراهي ز گيتي سربرآورد
شب بي دانشي سايه بگسترد


بيامد ديو و دام کفر بنهاد
همه گيتي بدان دام اندر افتاد


ز عمري هرکسي چون گاو و خر بود
همه چشمي و گوشي کور و کر بود


يکي ناقوس در دست و چليپا
يکي آتش پرست و زند و استا


يکي بت را خداي خويش کرده
يکي خورشيد و مه را سجده برده


گرفته هر يکي راه نگونسار
که آن ره را به دوزخ بوده هنجار


به فضل خويش يزدان رحمت آورد
ز رحمت نور در گيتي بگسترد


برآمد آفتاب راست گويان
خجسته رهنماي راه جويان


چراغ دين ابوالقاسم محمد
رسول خاتم و ياسين و احمد


به پاکي سيد فرزند آدم
به نيکي رهنماي خلق عالم


خدا از آفرينش آفريدش
ز پاکان و گزينان برگزيدش


نبوت را بدو داده دو برهان
يکي فرقان و ديگر تيغ بران


سخنگويان از آن خيره بماندند
هنرجويان بدين جان برفشاندند


کجا در عصر او مردم که بودند
فصاحت با شجاعت مي نمودند


بجو در شعرها گفتار ايشان
ببين در نامه ها کردار ايشان


سخن شان در فصاحت آبدارست
هنرشان در شجاعت بيشمارست


چنان قومي بدان کردار و گفتار
زبان شان در نثار و تيغ خونبار


چو بشنيدند فرقان از پيمبر
بديدندش به جنگ بدر و خيبر


بدانستند کان هردو خداييست
پذيرفتنش جان را روشناييست


سران ناکام سر بر خط نهادند
دوال از بند گيتي برگشادند


ز چنگ ديو بدگوهر برستند
بتان مکه را درهم شکستند


به نور دين زدوده گشت ظلمت
وز ابر حق فرو باريد رحمت


بشد کيش بت، آمد دين يزدان
زمين کفر بستد تيغ ايمان


سپاس و شکر ايزد چون گزاريم
مگر جان را به شکر او سپاريم


بدين دين همايون کاو به ما داد
بدين رهبر که بهر ما فرستاد

م.محسن
7th April 2014, 10:35 PM
گفتار اندر ستايش محمد مصطفي عليه السلام

بدين دين همايون کاو به ما داد
بدين رهبر که بهر ما فرستاد


رسول آمد رسالتها رسانيد
جهاني را ز خشم او رهانيد


چه بخشاينده و مشفق خداييست
چه نيکوکار و چه رحمت نماييست


که بر بيچارگي ما ببخشود
رسولي داد و راه نيک بنمود


پذيرفتيم وي را به خدايي
رسولش را به صدق و رهنمايي


نه با وي ديگري انباز گيريم
نه جز گفتار او چيزي پذيريم


به دنيي و به عقبي روي با اوست
بجز اومان ندارد هيچ کس دوست


اگر شمشير بارد بر سر ما
جزين ديني نبايد در خور ما


نگه داريم دين تا روح داريم
به يزدان روح و دين با هم سپاريم


خدايا آنچه بر ما بود کرديم
تن و جان را به فرمانت سپرديم


ز پيغمبر پذيرفتيم دينت
بيفزوديم شکر و آفرينت


وليکن اين تن ما تو سرشتي
قضاي خويش بر ما تو نوشتي


گرايدون کز تن ما گاه گاهي
پديد آيد خطايي يا گناهي


مزن کردار ما را بر سر ما
مکن پاداش ما را در خور ما


که ما بيچارگان تو خداييم
هميدون ز امتان مصطفاييم


اگرچه با گناه بي شماريم
به فضل و رحمتت اميدواريم


ترا خوانيم و شايد گر بخوانيم
که ما ره جز به درگاهت ندانيم


کريمان مر ضعيفان را نرانند
بخاصه چون به زاريشان بخوانند


کريمي تو بخوان ما را به درگاه
چو خوانيمت به زاري گاه و بيگاه


ضعيفانيم شايد گر بخواني
گنهکاريم شايد گر نراني


ز تو نشگفت فضل و بردباري
چنان کز ما جفا و زشتکاري


ترا احسان و رحمت بيکرانست
شفيع ما هميدون مهربانست


چو پيش رحمتت آيد محمد
اميد ما ز فضلت کي شود رد

م.محسن
8th April 2014, 10:28 PM
گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک



سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هرسه به هم دارند پيوند


ازيشانست دل را شادکامي
وزيشانست جان را نيکنامي


دل از فرمان اين هرسه مگردان
اگر خواهي که يابي هر دو گيهان


بدين گيتي ستوده زندگاني
بدان گيتي بهشت جاوداني


يکي فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست


دوم فرمان پيغمبر محمد
که آن را کافر بي دين کند رد


سيم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهاي دين دادار


ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم


ملک طغرل بک آن خورشيد همت
ه هرکس زو رسيده عز و نعمت


ظفر وي را دليل و جود گنجور
وفا وي را امين و عقل دستور


مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤيد


پديدآمد ز مشرق همچو خورشيد
به دولت شاه شاهان شد چو جمشيد


به هندي تيغ بستد هند و خاور
به ترکي جنگجويان روم و بربر


ميان بسته ست بر ملکت گشادن
جهان گيرد همي از دست دادن


چه خواني قصه ساسانيان را
هميدون دفتر سامانيان را


بخوان اخبار سلطان را يکي بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار


بيابي اندرو چندان که خواهي
شگفتيهاي پيروزي و شاهي


نوادرها و دولتهاي دوران
عجايبها و قدرتهاي يزدان


بخوان اخبار او را تا بداني
که کس ملکت نيابد رايگاني


زمين ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست ميدان


نبردي کرده بر هر جايگاهي
برو بشکسته سالاري و شاهي


چو از توران سوي ايران سفر کرد
چو کيخسرو به جيحون برگذر کرد


ستورش بود کشتي بخت رهبر
خدايش بود پشت و چرخ ياور


نگر تا چون يقين دلش بد پاک
که بر رودي چنان بگذشت بي باک


چو نشکوهيد او را دل ز جيحون
چرا بشکوهد از حال دگرگون


نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ريگ و کوير و کوه و دريا


بيابانهاي خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آيد که بستان


هميدون شخ هاي کوه قارن
به چشمش همچنان آيد که گلشن


نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آزمودن نام جويست

م.محسن
8th April 2014, 10:38 PM
گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک

نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آزمودن نام جويست



همي تا آب جيحون راز پس ماند

دوصد جيحون ز خون دشمنان راند




يکي طوفان ز شمشيرش برآمد

کزو روز همه شاهان سرآمد




بدان گيتي روان شاه مسعود

خجل بود از روان شاه محمود




کجا او سرزنش کردي فراوان

که بسپردي به ناداني خراسان




کنون از بس روان شهر ياران

که با باد روان گشتند ياران




همه از دست او شمشير خوردند

همه شاهي و ملک او را سپردند




روان او برست از شرمساري

که بسيارند همچون او به زاري




بنزديک پدر گشته ست معذور

که بهتر زو بسي شه ديد مقهور




کدامين شاه در مشرق گه رزم

توانستي زدن با شاه خوارزم




شناسد هرکه در ايام ما بود

که کار شه ملک چون برسما بود




سوار ترک بودش صد هزاري

که بس بد با سپاهي زان سواري




ز بس کاو تاختن برد و شبيخون

شکوهش بود زان رستم افزون




خداوند جهان سلطان اعظم

به تدبير صواب و راي محکم




چنان لشکر بدرد روز کينه


که سندان گران مر آبگينه




هم از سلطان هزيمت شد به خواري

هم اندر راه کشته شد به زاري




بد انديشان سلطان آنچه بودند

همين روز و همين حال آزمودند




هرآن کهتر که با مهتر ستيزد

چنان افتد که هرگز برنخيزد




تنش گردد شقاوت را فسانه

روانش تير خذلان را نشانه




وليکن گر ورا دشمن نبودي

پس اين چندين هنر با که نمودي




اگر ظلمت نبودي سايه گستر

نبودي قدر خورشيد منور




هميدون شاه گيتي قدر والاش

پديد آورد مردم را به اعداش




چو صافي کرد خوارزم و خراسان


فرود آمد به طبرستان و گرگان




زميني نيست در عالم سراسر

ازو پژمرده تر از وي عجبتر




سه گونه جاي باشد صعب و دشوار

يکي دريا دگر آجام و کهسار




سراسر کوه او قلعه همانا

چو خندق گشته در دامانش دريا




نداند زيرک آن را وصف کردن

نداند ديو در وي راه بردن




درو مردان جنگي گيل و ديلم

دليران و هنرجويان عالم




هنرشان غارتست و جنگ پيشه

بيامخته دران دريا و بيشه




چو رايتهاي سلطان را بديدند

چو ديو از نام يزدان در رميدند




از آن دريا که آنجا هست افزون

ازيشان ريخت سلطان جهان خون




کنون يابند آنجا بر درختان

به جاي ميوه مغز شوربختان




چو صافي گشت شهر و آن ولايت

از آنجا سوي ري آورد رايت




به هرجايي سپهداران فرستاد

که يک يک مختصر با تو کنم ياد




سپهداري به مکران رفت و گرگان

يکي ديگر به موصل رفت و خوزان




يکي ديگر به کرمان رفت و شيراز

يکي ديگر به ششتر رفت و اهواز




يکي ديگر به اران رفت و ارمن

فگند اندر ديار روم شيون




سپهداران او پيروز گشتند

بدانديشان او بدروز گشتند




رسول آمد بدو از ارسلان خان

به نامه جست ازو پيوند و پيمان

م.محسن
8th April 2014, 11:03 PM
گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک


رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پيوند و پيمان


فرستادش به هديه مال بسيار
پذيرفتش خراج ملک تاتار


جهان سالار با وي کرد پيوند
که ديد او را به شاهي بس خردمند


وزان پس مرد و مال آمد ز قيصر
چنان کايد ز کهتر سوي مهتر


خراج روم ده ساله فرستاد
اسيران را ز بندش کرد آزاد


به عموريه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر


نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دين اسلام آشکاره


ز شاه شام نيز آمد رسولي
نموده عهد را بهتر قبولي


فرستاده به هديه مال بسيار
وز آن جمله يکي ياقوت شهوار


يکي ياقوت رماني بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه


ز رخشاني چو خورشيد سما بود
خراج شام يک سالش بها بود


ابا خوبي و با نغزي و رنگش
برآمد سي و شش مثقال سنگش


ازان پس آمدش منشور و خلعت
لواي پادشاهي از خليفت


بپوشيد آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنيت کردند شاهان


به يک رويه ز چين تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر


ميان دجله و جيحون جهانيست
وليکن شاه را چون بوستانيست


رهي گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بيرون مکر و دستان


همي گردد در اين شاهانه بستان
به کام خويش با درگه پرستان


هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش


گهي دارد نشست اندر خراسان
گهي در اصفهان و گه به گرگان


از اطراف ولايت هر زماني
به فتحي آورندش مژدگاني


ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان


به ماهي در نباشد روزگاري
کز اقليمي نيارندش نثاري


جهان او راست مي دارد به شادي
که و مه را همي بخشد به رادي


مرادش زين جهان جز مردمي نه
ز يزدان ترسد و از آدمي نه


بر اطراف جهان شاهان نامي
ازو جويند جاه و نيک نامي


ازيشان هرکرا او به نوازد
زبخت خويش آن کس بيش نازد


به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بيش از قيصرانند

*FATIMA*
9th April 2014, 02:38 PM
گفتار اندر ستايش خواجه ابونصرمنصوربن محمد



چو ايزد بنده اي را يار باشد
دو چشم دولتش بيدار باشد


ز پيروزي به دست آرد همه کام
ز بهروزي به چنگ آرد همه نام


کجا چيزي بود زيبا و شهوار
کجا مردي بود شايسته کار


دهد يزدان بدان بنده سراسر
که او باشد بدان همواره در خور


بدين گونه که داد اکنون به سلطان
گزين از هرچه تو داني به گيهان


همه مردان درگاهش چنانند
که با ايشان دگر مردان زنانند


وليکن هست ازيشان نامداري
دليري کارداني هوشياري


حکيمي زيرکي مردآزمايي
کريمي نيکخويي نيک رايي


سخنگويي سخنداني ظريفي
هنرمندي هنرجويي لطيفي


کجا درگاه سلطان را عميدست
به هر کاري و هرحالي حميدست


به پيروزي و بهروزي مؤيد
ابونصر است و منصور و محمد


خداوندي که از نيکي جهانيست
درو راي بلندش آسمانيست


ازين گيتي سوي دانش گرايد
ز دانش يافتن رامش فزايد


هميشه نام نيکو دوست دارد
ابي حقي که باشد حق گزارد


کم آزار است و بر مردم فروتن
مرو را لاجرم کس نيست دشمن


چرا دشمن بود آنرا که جانش
همي بخشايد از خواهندگانش


خرد را پيش خود دستور دارد
دل از هر ناپسندي دور دارد


هر آوازي بداند چون سليمان
هزاران ديو را دارد به فرمان


به رادي هست از حاتم فزونتر
به مردي بهترست از رستم زر


چنان گويد زبان هفت کشور
که گويي زان زمينش بود گوهر


طرازي ظن برد کاو از طرازست
حجازي نيز گويد از حجازست

*FATIMA*
9th April 2014, 02:44 PM
گفتار اندر ستايش خواجه ابونصرمنصوربن محمد


طرازي ظن برد کاو از طرازست
حجازي نيز گويد از حجازست


چو نثر هر زبانش خوشتر آيد
به نظم آن زبان معجز نمايد


دري و تازي و ترکي بگويد
به الفاظي که زنگ از دل بشويد


دو شمشيرست ز الماس و بيانش
يکي در دست و ديگر در دهانش


يکي گاه هنر خارا گذارد
يکي گاه سخن دانش نگارد


بسا گردا کزان گشته ست پيچان
بسا جانا کزين گشته ست بي جان


که و مه لشکر سلطان عالم
به جان وي خورند سوگند محکم


چو با کهتر ز خود، سازد پدروار
چو با مهتر، همي سازد پسروار


بود با همسران مثل برادر
نباشد زادمردي زين فزونتر


زهر فن گرد او جمع حکيمان
خطيبان و دبيران و اديبان


ز هر شهري بدو گرد آمدستند
به بحر جود او غرقه شدستند


اگر او نيستي ما را خريدار
نبودي شاعري را هيچ مقدار


وگر چه شاعري باشد نه دانا
بسي احسنت و زه گويد به عمدا


يکي از بهر آن تا کاو شود شاد
دگر تا بيشتر بايد عطا داد


ز مشرق تا به مغرب کار گيهان
به زير امر او کردست سلطان


بروبر نيست چندان رنج ازين کار
که از يک جام مي برد دست ميخوار


بزرگا جود دادار جهان بين
که بخشد مردمي را فضل چندين


الا تا در جهان کون و فسادست
وزيشان خاک، مبدا و معادست


بقا باد اين کريم نيکخو را
بر افزون باد جاه و دولت او را


هميشه بخت او پيروزگر باد
به پيروزي و نيکي نامور باد


متابع باد او را ملک گيهان
موافق باد وي را فر يزدان

م.محسن
10th April 2014, 12:31 PM
گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را


چو سلطان معظم شاه شاهان
به فال نيک آمد در صفاهان


به شادي ديد شهري چون بهاري
چو گوهر گرد شهر اندر حصاري


خلاف شاه او را کرده ويران
کجا ماند خلاف شه به طوفان


اگر نه شاه بودي سخت عادل
به گاه مهر و بخشايش نکو دل


صفاهان را نماندي خشت بر خشت
نکردي کس به صدسال اندرو کشت


وليکن مردمي را کار فرمود
به شهري و سپاهي بر ببخشود


گنهشان زير پا اندر بماليد
چنان کز خشم او يک تن نناليد


نه چون ديگر شهان کين کهن خواست
به چشم خويش دشمن را بپيراست


چنان چون ياد کرد ايزد به فرقان
چو گفتش حال بلقيس و سليمان


که شاهان چون به شهر نو درآيند
تباهيها و زشتيها نمايند


گروهي را که عز و جاه دارند
به دست خواري و سختي سپارند


خداوند جهان شاه دلاور
پديدآورد رسمي زين نکوتر


ز هر گونه که مردم بود در شهر
ز داد خويش دادش جمله را بهر


سپاهي را ولايت داد و شاهي
نه زشتي شان نمود و نه تباهي


بدانگه کس نديد از وي زياني
يکي ديدند سود و شادماني



چو کار لشکري زين گونه بگزارد
چنان کز هيچ کس مويي نيازارد


رعيت را ازين بهتر ببخشود
همه شهر از بد انديشان بپالود


گروهي را که مردم مي سپردند
رعيت را به ديوان غمز کردند


به فرمانش زبانهاشان بريدند
به ديده ميل سوزان درکشيدند


پس آنگه رنج خويش از شهر برداشت
برفت و شهر بي آشوب بگذاشت


بدان تا رنج او بر کس نباشد
که با آن رنج مردم بس نباشد


گه رفتن صفاهان داد آن را
که ارزانيست بختش صد جهان را


ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامگاران


به فضل اندر جهاني از تمامي
شهنشه را چو فرزند گرامي


ملک او را سپرده کدخدايي
برو گسترده هم فر خدايي


پسنديده مرو را در همه کار
دلش هرگز ازو ناديده آزار


به هر کاري مرو را ديده کاري
وزو ديده وفا و استواري


به گاه رفتن او را پيش خود خواند
ز گنج مهر بر وي گوهر افشاند


بدو گفت ارچه تو خود هوشياري
وفاداري و از دل دوستداري


ز گفتن نيز چاره نيست ما را
که در گردن کنيمت زينهارا


ترا بهتر ز هرکس برگزيدم
چو اندر کارها شايسته ديدم


به گوش دل تو بشنو هرچه گويم
کزين گفتن همه نام تو جويم


نخستين عهد ما را با تو آنست
کزو ترسي که دادار جهانست


ازو ترسي بدو اميد داري
وزو خواهي همه نيکي و ياري


سر از فرمان او بيرون نياري
همه کاري به فرمانش گزاري

م.محسن
10th April 2014, 12:48 PM
گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را

سر از فرمان او بيرون نياري
همه کاري به فرمانش گزاري


دگر اين مردمان کاندر جهانند
همه چون من مر او را بندگانند


بحق در کار ايشان داوري کن
هميشه راستي را ياوري کن


ستمگر دشمن دادار باشد
که از فرمان او بيزار باشد




به خنجر دشمنانش را بپيراي
به نيکي دو ستانش را ببخشاي




چو نپسندي ستم را از ستمگار
مکن تو نيز هرگز بر ستم کار




که ما از چيز مردم بي نيازيم
به داد و دين همي گردن فرازيم




صفاهان را به عدل آباد گردان
همه کس را به نيکي شاد گردان




درون شهر و بيرونش چنان دار
که ايمن باشد از مکار و غدار




چنان بايد که زر بر سر نهد زن
به روز و شب بگردد گرد برزن




نيارد کس نگه کردن در آن زر
وگرنه بر سر آن زر نهد سر




ترا زين پيش بسيار آزمودم
به هر کاري ز تو خشنود بودم




بدين کار از تو هم خشنود باشم
نکاهد آنچه من بفزود باشم




سخن جمله کنيم اندر يکي جاي
تو خود داني که ما را چون بود راي




تو خود داني که ما نيکي پسنديم
دل اندر نعمت گيتي نبنديم




بدين سر زين بزرگي نام جوييم
بدان سر نيکوي فرجام جوييم




تو نام ما به کار خير بفروز
که نيکي مرد را فرخ کند روز




درين شاهي چو از يزدان بترسم
هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم




چو کار ما به کام ما گزاري
ز ما يابي هر اميدي که داري


اميد و رنج تو ضايع نمانيم
ترا زين پس به افزوني رسانيم




هر آن گاهي که تو شايسته باشي
به کار بيش از اين بايسته باشي




به بهروزي اميد دل قوي دار
که فرمانت بود با بخت تو يار




فراوان کار بسته برگشايد
ترا از ما همه کامي برآيد




مراد خويش با تو ياد کرديم
برفتيم و به يزدانت سپرديم




پس آنگه همچنين منشور کردند
همه دخل و خراج او را سپردند




يکي تشريف دادش شه که ديگر
ندادست ايچ کس را زان نکوتر




ز تازي مرکبي نامي و رهوار
برو زرين ستام و زين شهوار




قباي رومي و زربفت دستار
دگرگونه جز اين تشريف بسيار




همان طبل و علم چونانکه بايد
که چون او نامداري را بشايد




اگرچه کار خلعت سخت نيکوست
فزون از قدر عالي همت اوست




چگونه شاد گردد ز اصفهاني
دلي کاو مهتر آمد از جهاني

م.محسن
3rd July 2014, 10:12 PM
گفتار اندر ستايش عميد ابوالفتح مظفر

چه خواهي نيکتر زين اي صفاهان
که گشتي دار ملک شاه شاهان


همي رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نيست آنچ ايزد ترا داد


شهنشاهي چو سلطان معظم
به پيروزي شه شاهان عالم


خداوندي چو بوالفتح مظفر
ز سلطان يافته هم جاه و هم فر


هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پايه بلند و هم ز همت


هم از گوهر گزيده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر


چو مشرق بود اصلش هامواره
برآينده ازو ماه و ستاره


کنون زو آمده خواجه چو خورشيد
جهان در فر نورش بسته اميد


ز فتحش کنيت آمد وز ظفر نام
ازيرا يافتست از هردوان کام


جهان چون بنگري پير او جوانست
عميد نامور همچون جهانست


جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پيرست او به راي و عقل و دانش


خرد گر صورتي گردد عياني
دهد زان صورت فرخ نشاني


کفش با جام باده شاخ شاديست
وليکن شاخ شادي باغ داديست


ز نيکويي که دارد داد و فرمان
همي وحي آيدش گويي ز يزدان


چنين بايد که باشد هيبت و داد
که نام بيم و بي دادي بيفتاد


به چشم عقل پنداري که جانست
به گوش عدل پنداري روانست


گذشته دادها نزديک دانا
ستم بودست دادش را همانا


چنان بودست وصفش چون سرابي
که نه اميد ماند زو نه آبي


چو امرش از مظالم گه برآيد
قضا با امرش از گردون درآيد


امل گويد که آمد رهبر من
اجل گويد که آمد خنجر من


روان گشتي گر او فرمان بدادي
که زفت و بددل از مادر نزادي


چو من در وصف او گويم ثنايي
و يا بر بخت او خوانم دعايي


ثنا را مي کند اقبال تلقين
دعا را مي کند جبريل آمين


اگرچه همچو ما از گل سرشتست
به ديدار و به کردار او فرشتست


اگرچه فخر ايران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست


به درد دل همي گريد نشابور
ازان کاين نامور گشتست ازو دور


به کام دل همي خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشتست نازان


صفاهان بد چو اندامي شکسته
شکست از فر او گرديد بسته


نباشد بس عجب کامسال هموار
درختش مدح خواجه آورد بار


وز امن عدل او باد زمستان
نريزد هيچ برگي از گلستان


همي دانست سلطان جهاندار
که در دست که بايد کردن اين کار


گر او بيمار کردست اصفهان را
همو دادش پزشک نيک دان را


به جان تو که چون کارش ببيند
مرو را از همه کس برگزيند


سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهتري ديگر ندارد


چنان خوش خو چنان مردم نوازست
که گويي هرکس او را طبع سازست


ز خوي خوش بهار آرد به بهمن
به تيره شب ز طلعت روز روشن


که و مه را چو بيني در سپاهان
همه هستند او را نيک خواهان


که او جاويد به گيهان بماند
هميدون بر سر ايشان بماند


هران کاو کارها خواهد گشادن
ببايد بست گفتن راز دادن


هميدون پندهاي پادشايي
دو بهره باشد اندر پارسايي

م.محسن
3rd July 2014, 10:13 PM
گفتار اندر ستايش عميد ابوالفتح مظفر

هميدون پندهاي پادشايي
دو بهره باشد اندر پارسايي


ز چيز مردمان پرهيزکردن
طمع ناکردن و کمتر بخوردن


به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هرکس به نيکي برربودن


سياست را به جاي خويش راندن
به فرمان خداي اندر بماندن


هميشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستن


به فرياد سبک مايه رسيدن
ستمگر را طمع از وي بريدن


سراسر هرچه گفتم پارساييست
وليکن بندهاي پادشاييست


نه ديدم آن که گفتم نه شنيدم
کجا افزونتر از خواجه نديدم


چنين دارد که گفتم رسم و آيين
بجز وي کس نديدم با چنين دين


نه خشم از بهر کين خويش دارد
کجا از بهر دين و کيش دارد


چو باشد خشم او از بهر يزدان
برو در ره نيابد هيچ شيطان


جوانست و نجويد در جواني
ز شهوت کامهاي اين جهاني


اگر بندد هوا را يا گشايد
ز فرمان خرد بيرون نيايد


طريق معتدل دارد هميشه
چنانچون بخردان را هست پيشه


نه بخشايش نه بخشش بازدارد
ز هرکس کاو نياز و آز دارد


کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهري که چون نابوده گشتند


کساني را که بدکردار بودند
وز ايشان خلق پرآزار بودند


گروهي جسته اندر شهر پنهان
ز بيم جان يله کرده سپاهان


گروهي بسته در زندان به تيمار
گروهي مهر گشته بر سر دار


به شهر اندر بدين سان است آيين
کنون آيين و حال روستا بين


همه ديدند دههاي صفاهان
که يکسر چون بيابان بود ويران


ز دهها مردمان آواره گشته
همه بي توشه و بي پاره گشته


چو نام او شنيدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شيراز


يکايک را به ديوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت


به دو ماه آن ولايت را چنان کرد
که کس باورنکردي کاين توان کرد


همان دهها که گفتي چون قفارند
کنون از خرمي چون نوبهارند


به جان تو که عمري برگذشتي
به دست ديگري چونين نگشتي


به چندين بيتها کاو را ستودم
به ايزد گر به وصفش برفزودم


نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه ديدم از فعالش


يکي نعمت که از شکرش بماندم
همين ديدم که او را مدح خواندم


کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خويشتن پيروز گشتم


شنيدي آن مثل در آشنايي
که باشد آشنايي روشنايي


مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد


مرا تا آشنا شير شکارست
کبابم ران گور مرغزارست


الا تا بر فلک ماهست و خورشيد
هميدون در جهان بيمست و اميد


هميشه جان او در خرمي باد
هميشه کام او در مردمي باد


جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار ياور

م.محسن
3rd July 2014, 10:18 PM
برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوينده کتاب

چو کوس از درگه سلطان بغريد
تو گفتي کوه و سنگ از هم بدريد


به خاور مهر تابان رخ بپوشيد
به گردون زهره را زهره بجوشيد


سپاهي رفت بيرون از صفاهان
که صد يک زان نديدند ايچ شاهان


خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم


رکابش داشت عز جاوداني
چو چترش داشت فر آسماني


به هامون بود لشکرگاه سلطان
ز بس خرگاه و خيمه چون کهستان


پلنگ و شير در وي مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ


فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان


روان گشت از کهستان روز ديگر
به کوهستان همدان رفت يکسر


مرا اندر صفاهان بود کاري
در آن کارم همي شد روزگاري


بماندم زين سبب اندر صفاهان
نرفتم در رکاب شاه شاهان


شدم زي تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح


بپرسيد از خداوندي رهي را
در آن پرسش بديدم فرهي را


پس آنگه گفت با من کاين زمستان
همي باش و مکن عزم کهستان


چو از نوروز گردد اين جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همي رو


که من سازت دهم چندانکه بايد
ترا زين روي تقصيري نيايد


بدو گفتم خداوندم هميشه
برين بودست و اينش بود پيشه


که مهمان داري و چاکرنوازي
به کام دوست دشمن را گدازي


ز دام رنج رهيان را رهاني
ز ماهي برکشي بر مه رساني


که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم


چو زين درگه نشيند گرد بر من
زند بختم به گرد ماه خرمن


تو داري به زمن بسيار کهتر
مرا چون تو نباشد هيچ مهتر


گر اين رغبت تو با پروين نمايي
بيايد تا به پا او را بسايي


چو من بر خاک ايوانت نهم پاي
مرا بر گنبد هفتم بود جاي


مرا نوروز ديدار تو باشد
هواي خوش ز گفتار تو باشد


مباد از بخت فرخ آفرينم
اگر گيتي نه بر روي تو بينم


به مهر اندر چنينم کت نمودم
وگر در دل جزين دارم جهودم


چو کردم آفرينش چندگاهي
بدين گفتار ما بگذشت ماهي


مرا يک روز گفت آن قبله دين
چه گويي در حديث ويس و رامين


که مي گويند چيزي سخت نيکوست
درين کشور همه کس داردش دوست


بگفتم کان حديثي سخت زيباست
ز گردآورده شش مرد داناست


نديدم زان نکوتر داستاني
نماند جز به خرم بوستاني


وليکن پهلوي باشد زبانش
نداند هرکه برخواند بيانش


نه هرکس آن زبان نيکو بخواند
وگر خواند همه معني بداند


فراوان وصف هر چيزي شمارد
چو برخواني بسي معني ندارد


که آنگه شاعري پيشه نبودست
حکيمي چابک انديشه نبودست


کجااند آن حکيمان تا ببينند
که اکنون چون سخن مي آفرينند


معاني را چگونه برگشادند
برو وزن و قوافي چون نهادند

م.محسن
3rd July 2014, 10:20 PM
برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوينده کتاب

معاني را چگونه برگشادند
برو وزن و قوافي چون نهادند


درين اقليم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوي از وي بدانند


کجا مردم درين اقليم هموار
بوند آن لفظ شيرين را خريدار


سخن را چون بود وزن و قوافي
نکوتر زانکه پيمودن گزافي


بخاصه چون درو يابي معاني
به کار آيدت روزي چون بخواني


فسانه گرچه باشد نغز و شيرين
به وزن و قافيه گردد نوآيين


معاني تابد از الفاظ بسيار
چو اندر زر نشانده در شهوار


نهاده جاي جاي اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان ميانه


مهان و زيرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسي معني بدانند


هميدون مردم عام و ميانه
فرو خوانند از بهر فسانه


سخن بايد که چون از کام شاعر
بيايد در جهان گردد مسافر


نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قايل مرو را کس نخواند


کنون اين داستان ويس و رامين
بگفتند آن سخندانان پيشين


هنر در فارسي گفتن نمودند
کجا در فارسي استاد بودند


بپيوستند ازين سان داستاني
درو لفظ غريب از هر زباني


به معني و مثل رنجي نبردند
برو زين هردوان زيور نکردند


اگر داننده اي در وي برد رنج
شود زيبا چو پرگوهر يکي گنج


کجا اين داستاني نامدارست
در احوالش عجايب بيشمارست


چو بشنود اين سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن


ز من درخواست او کاين داستان را
بيارا همچو نيسان بوستان را


بدان طاقت که من دارم بگويم
وزان الفاظ بي معني بشويم


کجا آن لفظها منسوخ گشتست
ز دوران روزگارش درگذشتست


ميان بستم بدين خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود


نيابم دولتي هرچند پويم
ازان بهتر که خشنوديش جويم


مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج يابم


مگر مهتر شوم چون کهترانش
و يا نامي شوم چون چاکرانش


نديدم چون رضايش کيميايي
نه چون خشمش دمنده اژدهايي


بجويم تا توانم کيميايش
بپرهيزم ز جان گز اژدهايش


چو باشد نام من در نام ايشان
برآيد کام من چون کام ايشان


گيا هرچند خود رويد به بستان
دهندش آب در سايه گلستان


بماناد اين خداوند جهاندار
به نام نيک همواره جهان خوار


بقا بادش به کام خويش جاويد
بزرگان چون ستاره او چو خورشيد


قرين جان او پاکي و شادي
نديم طبع او نيکي و رادي


هزاران بنده چون من باد گويا
به فکرت داد خشنوديش جويا


کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بيدار

م.محسن
3rd July 2014, 10:23 PM
آغاز داستان ويس و رامين

نوشته يافتم اندر سمرها
ز گفت راويان اندر خبرها


که بود اندر زمانه شهرياري
به شاهي کامگاري بختياري


همه شاهان مرو را بنده بودند
ز بهر او به گيتي زنده بودند


به پايه برتر از گردنده گردون
به مال افزونتر از کسري و قارون


گه بخشش چو ابر نوبهاري
گه کوشش چو شير مرغزاري


به بزم اندر چو خورشيد درفشان
به رزم از پيل و از شيران سرافشان


شده کيوان ز هفتم چرخ يارش
به کام نيکخواهان کرده کارش


ز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزيرش بود دل در مهر بسته


سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ايام را پيش او کند رام


جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاري بدي او را متابع


شده ناهيد رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار


دبير او شده تير جهنده
ازين شد امر و نهي او رونده


به مهرش دل نهاده مهر تابان
به کين دشمنان او شتابان


شده رايش به تگ بر ماه گردون
شده همت ز مهر و ماهش افزون


جهان يکسر شده او را مسخر
ز حد باختر تا حد خاور


جهانش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بد و هم بخرد رد


هميشه روزگارش بود نوروز
به هر کاري هميشه بود پيروز


همه ساله به جشن اندر نشستي
چو يکساعت دلش برغم نخستي


هميشه کار او مي بود ساغر
ز شادي فربه از اندوه لاغر


يکي جشن نو آيين کرده بد شاه
که بد درخورد آن ديهيم و آن گاه


نشسته پيشش اندر سرفرازان
به بخت شاه يکسر شاد و نازان


چه خرم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران


ز هر شهري سپهداري و شاهي
ز هر مرزي پري رويي و ماهي


گزيده هرچه در ايران بزرگان
از آذربايگان وز ري و گرگان


هميدون از خراسان و کهستان
ز شيراز و صفاهان و دهستان


چو بهرام و رهام اردبيلي
گشسپ ديلمي، شاپور گيلي


چو کشمير يل و چون نامي آذين
چو ويروي دلير و گرد رامين


چو زرد آن رازدار شاه کشور
مرو را هم وزير و هم برادر


نشسته در ميان مهتران شاه
چنان کاندر ميان اختران ماه


سر شاهان گيتي شاه موبد
که شاهان چون ستاره ماه موبد

م.محسن
3rd July 2014, 10:26 PM
آغاز داستان ويس و رامين

سر شاهان گيتي شاه موبد
که شاهان چون ستاره ماه موبد


به سر بر افسر کشورگشايان
به تن بر زيور مهتر خدايان


ز ديدارش دمنده روشنايي
چو خورشيد جهان فر خدايي


به پيش اندر نشسته جنگجويان
ز بالا ايستاده ماهرويان


بزرگان مثل شيران شکاري
بتان چون آهوان مرغزاري


نه آهو مي رميد از ديدن شير
نه شير تند گشت از ديدنش سير


قدح پرباده گردان در ميان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان


همي باريد گلبرگ از درختان
چو باران درم بر نيکبختان


چو ابري بسته دود مشک سوزان
به رنگ و بوي زلف دلفروزان


ز يکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل


نکو تر کرده مي نوشين لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را


به روي دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکويي وز پياله


اگرچه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم


کجا در باغ و راغ و جويباران
ز جام مي همي باريد باران


همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا


ز هر باغي و هر راغي و رودي
به گوش آمد دگرگونه سرودي


زمين از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتي پرستاره آسمان بود


ز لاله هرکسي را بر سر افسر
ز باده هريکي را بر کف اخگر


گروهي در نشاط و اسپ تازي
گروهي در سماع و پاي بازي


گروهي مي خوران در بوستاني
گروهي گل چنان در گلستاني


گروهي بر کنار رودباري
گروهي در ميان لاله زاري


بدانجا رفته هرکس خرمي را
چو ديبا کرده کيمخت زمي را


شهنشه نيز هم رفته بدين کار
به زينتها و زيورهاي شهوار


به پشت زنده پيلي کوه پيکر
گرفته کوه را در زر و گوهر


به گردش زنده پيلان ستوده
به پرخاش و دليري آزموده


ز بس سيم و ز بس گوهر چو دريا
اگر دريا روان گردد به صحرا


به پيش اندر دونده بادپايان
سم پولادشان پولادسايان


پس پشتش بسي مهد و عماري
بدو در ماهرويان حصاري


به زير بار تازي استرانش
غمي گشته ز بار گوهرانش


ز هر کوهي گرانتر بود رختش
ز هر کاهي سبکتر بود تختش


به چندان خواسته مجلس بياراست
نماندش ذره اي آنگه که برخاست


همه بخشيده بود و برفشانده
به خورد و داد کام خويش رانده


چنين برخور ز گيتي گر تواني
چنين بخش و چنين کن زندگاني


کجا نه زفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشي راد و دلشاد


بدين سان بود يک هفته شهنشاه
به شادي و به رامش گاه و بيگاه

م.محسن
3rd July 2014, 10:31 PM
نظاره کردن ماهرويان در بزم شاه موبد

پريرويان گيتي هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره


چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگاني سرو آزاد


ز گرگان آبنوش ماه پيکر
هميدون از دهستان ناز دلبر


ز ري دينارگيس و هم زرين گيس
ز بوم کوه شيرين و فرنگيس


زاصفاهان دو بت چون ماه و خورشيد
خجسته آب ناز و آب ناهيد


به گوهر هردوان دخت دبيران
گلاب و ياسمن دخت وزيران


دو جادو چشم چون گلبوي و مينوي
سرشته از گل و مي هردو را روي


ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردي بهاران خوشي و رنگ


هميدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف وبر وي ريخته خون


سهي نام و سهي بالا زن شاه
تن از سيم و لب از نوش و رخ از ماه


شکرلب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوي و سمن بر


ازين هر ماهرويي را هزاران
به گرد اندر نگارين پرستاران


بتان چين و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روي و سمن بر


به بالا هريکي چون سرو آزاد
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد


يکايک را ز زر ناب و گوهر
کمرها بر ميان و تاج بر سر


ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوي طاووسان و بازان


به ديده چون گوزن رودباري
شکاري ديده شان شير شکاري


نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو


به بالاسرو و بار سرو خورشيد
به لب ياقوت و در ياقوت ناهيد


رخ از ديبا و جامه هم ز ديبا
دو ديبا هردو درهم سخت زيبا


لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون گوهر آلوده به شکر


دو زلف عنبرين از تاب و از خم
چو زنجير و زره افتاده درهم


دو چشم نرگسين از فتنه و رنگ
تو گفتي هست جادويي به نيرنگ


ز مشک موي او مرغول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگاه


ز تاب و رنگ مثل ريزش زاج
ز سيم آويخته گسترده بر عاج


کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود


زمين ديبا شده از رنگ رويش
هوا مشکين شده از بوي مويش


زرنگ روي، گل بر خاک ريزان
ز تاب موي عنبر باد بيزان


هم از رويش خجل باد بهاري
هم از مويش خجل عود قماري


چو گوهر پاک و بي آهو و درخور
وليک آراسته گوهر به زيور


برو زيباتر آمد زر و ديبا
که بي آن هردوان خود بود زيبا

م.محسن
3rd July 2014, 10:37 PM
خواستن موبد شهرو را و عهدبستن شهرو با موبد

چنان آمد که روزي شاه شاهان
که خواندندش همي موبد منيکان


بديد آن سيمتن سرو روان را
بت خندان و ماه بانوان را


به تنهايي مرو را پيش خود خواند
بسان ماه نو بر گاه بنشاند


به رنگ روي آن حور پري زاد
گل صدبرگ يک دسته بدو داد


به ناز و خنده و بازي و خوشي
بدو گفت اي همه خوبي و گشي


به گيتي کام راندن با تو نيکوست
تو بايي در برم يا جفت يا دوست


که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهي سراسر


هميشه پيش تو باشم به فرمان
چو پيش من به فرمانست گيهان


ترا از هرچه دارم برگزينم
به چشم دوستي جز تو نبينم


به کام تو زيم با تو همه سال
ببخشايم به تو جان و دل و مال


تن و جان در رهت قربان کنم من
هران چيزي که گويي آن کنم من


اگر با روي تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روز نوروز


چو از شاه اين سخن بشنيد شهرو
به ناز او را جوابي داد نيکو


بدو گفت: اي جهان کامکاري
چرا بر من همي افسوس داري


نه آنم من که يار و شوي جويم
کجا من نه سزاي يار و شويم


نگويي چون کنم با شوي پيوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند


همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان


ازيشان مهترين آزاده ويرو
که بيش از پيل دارد سهم و نيرو


نديدي تو مرا روز جواني
ميان کام و ناز و شادماني


سهي بر رسته همچون سرو آزاد
همي برد از دو زلفم بويها باد


ز عمر خويش بودم در بهاران
چو شاخ سرخ بيد از جويباران


همي گم کرد از ديدار من راه
به روز پاک خورشيد و به شب ماه


بسا رويا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش


اگر بگذشتمي يک روز در کوي
بدي آن کوي تا سالي سمن بوي


جمالم خسروان را بنده کردي
نسيمم مردگان را زنده کردي


کنون عمرم به پاييزان رسيدست
بهار نيکوي از من رميدست


زمانه زرد گل بر روي من ريخت
همان مشکم به کافور اندر آميخت


ز رويم آب خوبي را جدا کرد
بلورين سرو قدم را دوتا کرد

م.محسن
3rd July 2014, 10:38 PM
خواستن موبد شهرو را و عهدبستن شهرو با موبد

ز رويم آب خوبي را جدا کرد
بلورين سرو قدم را دوتا کرد


هر آن پيري که برنايي نمايد
جهانش ننگ و رسوايي فزايد


چو کاري بيني از من ناسزاوار
به زشتي هم به چشم تو شوم خوار


چو بشنيد اين سخن موبد منيکان
بدو گفت: اي سخنگو ماه تابان


هميشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پري زاد


دهان پرنوش بادا مادرت را
که زاد اين سرو بالا پيکرت را


زميني کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم هميشه شاد و گش باد


چو در پيري بدين سان دلستاني
چگونه بوده اي روز جواني


گلت چون نيم پژمرده چنينست
سزاوار هزاران آفرينست


به گاه تازگي چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست


کنون گر تو نباشي جفت و يارم
نيارايي به شادي روزگارم


ز تخم خويش يک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به


کجا چون تخم باشد بي گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر


به نيکي و به شادي درفزايم
که باشد آفتاب اندر سرايم


چو يابم آفتاب مهرباني
نخواهم آفتاب آسماني


به پاسخ گفت شهرو شهريارا
ز داماديت بهتر چيست ما را


مرا گر بودي اندر پرده دختر
کنون روشن شدي کارم ز اختر


به جان تو که من دختر ندارم
وگر دارم چگونه پيش نارم


نزادم تاکنون دختر و زين پس
اگر زايم تويي داماد من بس


به شوهر بود شهرو را يکي شاه
بزرگ و نامور از کشور ماه


شده پير و بيفسرده ورا تن
به نام نيکيش خواندند قارن


چو با جفت عنين خويش پيوست
چو شاخ خشک گشته سرو او پست


چو شهرو خورد پيش شاه سوگند
بدين پيمان دل شه گشت خرسند


سخن گفتند ازين پيمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پيمان


گلاب و مشک را درهم سرشتند
وزو بر پرنيان عهدي نبشتند


که شهرو گر يکي دختر بزايد
به گيتي جز شهنشه را نشايد


نگر تا در چه سختي اوفتادند
که نازاده عروسي را بدادند

م.محسن
3rd July 2014, 10:42 PM
گفتار اندر زادن ويس از مادر

جهان را رنگ و شکل بي شمارست
خرد را بافرينش کارزارست


زمانه بندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن


نگر کاين دام طرفه چون نهادست
که چونان خسروي در وي فتادست


هوا را در دلش چونان بياراست
که نازاده عروسي را همي خواست


خرد اين راز را بر وي بنگشاد
که از مادر بلاي وي همي زاد


چو اين دو نامور پيمان بکردند
درستي را به هم سوگند خوردند


نگر چندين شگفت آمد ازيشان
کجا بستند بر نابوده پيمان


زمانه دستبرد خويش بنمود
شگفتي بر شگفتي بر بيفزود


برين پيمان فراوان سال بگذشت
ز دلها ياد اين احوال بگذشت


درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صدبرگ و نسرين آمدش بر


به پيري بارور شد شهربانو
تو گفتي در صدف افتاد لولو


يکي لؤلؤ که چون نه مه برآمد
ازو تابنده ماهي ديگر آمد


نه ماهي بود گفتي مشرقي بود
کزو خورشيد تابان روي بنمود


يکي دختر که چون آمد ز مادر
شب ديجور را بزدود چون خور


که و مه را سخنها بود يکسان
که يارب صورتي باشد بدين سان


همه در روي او خيره بماندند
به نام او را خجسته ويس خواندند


همان ساعت که از مادر فرو زاد
مرو را مادرش با دايگان داد


به خوزان برد او را دايگانش
که آنجا بود جاي و خان و مانش


ز ديبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نيازي را به صد ناز


به مشک و عنبر و کافور و سنبل
به آب بيد و مورد و نرگس و گل


به خز و قاقم و سمور و سنجاب
به زيورهاي نغز و در خوشاب


به بسترهاي ديبا و حواصل
بپروردش به ناز و کامه دل


خورشها پاک و جان افزاي و نوشين
چو پوششهاي نغز و خوب و رنگين


چو قامت برکشيد آن سرو آزاد
که بودش تن ز سيم و دل ز پولاد


خرد در روي او خيره بماندي
ندانستي که آن بت را چه خواندي


گهي گفتي که اين باغ بهارست
که در وي لاله هاي آبدارست


بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرين عارض و لاله رخانست

م.محسن
3rd July 2014, 10:43 PM
گفتار اندر زادن ويس از مادر

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرين عارض و لاله رخانست


گهي گفتي که اين باغ خزانست
که در وي ميوه هاي مهرگانست


سيه زلفينش انگور ببارست
زنخ سيب و دو پستانش دو نارست


گهي گفتي که اين گنج شهانست
که در وي آرزوهاي جهانست


رخش ديبا و اندامش حريرست
دو زلفش غاليه گيسو عبيرست


تنش سيمست و لب ياقوت نابست
همان دندان او در خوشابست


گهي گفتي که اين باغ بهشتست
که يزدانش ز نور خود سرشتست


تنش آبست و شير و مي رخانش
هميدون انگبينست آن لبانش


روا بود ار خرد زو خيره گشتي
کجا چشم فلک زو تيره گشتي


دو رخسارش بهار دلبري بود
دو ديدارش هلاک صابري بود


به چهره آفتاب نيکوان بود
به غمزه اوستاد جاودان بود


چو شاه روم بود آن روي نيکوش
دو زلفش پيش او چون دو سيه پوش


چو شاه زنگ بودش جعد پيچان
دو رخ پيشش چو دو شمع فروزان


چو ابر تيره زلف تابدارش
به ابر اندر چو زهره گوشوارش


ده انگشتش چو ده ماسوره عاج
به سر بر هر يکي را فندقي تاج


نشانده عقد او را در بر زر
بسان آب بفسرده بر آذر


چو ماه نو برو گسترده پروين
چو طوق افگنده اندر سرو سيمين


جمال حور بودش طبع جادو
سرين گور بودش چشم آهو


لب و زلفينش را دوگونه باران
شکربار اين بدي و مشکبار آن


تو گفتي فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت


و يا چرخ فلک هر زيب کش بود
بران بالا و آن رخسار بنمود

م.محسن
3rd July 2014, 10:45 PM
پروردن ويس و رامين به خوزان بنزد دايگان

چنين پرورد او را دايگانش
به پروردن همي بسپرد جانش


به دايه بود رامين هم به خوزان
هميدون دايگان بر جانش لرزان


به هم بودند آنجا ويس و رامين
چو در يک باغ آذرگون و نسرين


به هم رستند آنجا دو نيازي
به هم بودند روز و شب به بازي


چو سالي ده بماندستند نازان
پس آنگه رام بردند زي خراسان


که دانست و کرا آمد گماني
که حکم هردو چونست آسماني


چه خواهد کرد با ايشان زمانه
در آن کردار چون دارد بهانه


هنوز ايشان ز مادرشان نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده


قضا پردخته بود از کار ايشان
نبشته يک به يک کردار ايشان


قضاي آسمان ديگر نگشتي
به زور و چاره زيشان برنگشتي


چو برخواند کسي اين داستان را
بداند عيبهاي اين جهان را


نبايد سرزنش کردن بديشان
که راه حکم يزدان بست نتوان

م.محسن
3rd July 2014, 11:00 PM
نامه نوشتن دايه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به طلب ويس

چو قد ويس بت پيکر چنان شد
که همبالاي سرو بوستان شد


شد آگنده بلورين بازوانش
چو يازنده کمند گيسوانش


سر زلفش به گل بر سايه گسترد
به ناز دل نيازي را بپرورد


پراگنده شده در شهر نامش
ز دايه نامه اي شد نزد مامش


به نامه سرزنش کرده فراوان
که چون تو نيست بدمهري به گيهان


نه بر فرزند، جانت مهربانست
نه بر آن کس که وي را دايگانست


نه فرزند نيازي را نوازي
نه بر ديدار او يک روز نازي


به من دادي ورا آنگه که زادي
سزاي دخترت چيزي ندادي


کنون بر رست پيش من به صدناز
به پرواز اندر آمد بچه باز


همي ترسم که گر پرواز گيرد
به کام خود يکي انباز گيرد


بپروردم ورا چونانکه بايست
به هر رنگي و هر بويي که شايست


به ديباها و زيورهاي بسيار
ز رخت و طبل هر بزاز و عطار


همي نپسندند اکنون آنچه ما راست
وگرچه گونه گونه خز و ديباست


چو بيند جامه هاي سخت نيکو
بگويد هر يکي را چند آهو


که زردست اين سزاي نابکاران
کبودست اين سزاي سوکواران


سفيدست اين سزاي گنده پيران
دو رنگست اين سزاوار دبيران


چو برخيزد ز خواب بامدادي
ز من خواهد حرير استاربادي


چو باشد روز را هنگام پيشين
ز من خواهد پرند و بهمن چين


شبانگه خواهدم دو رويه ديبا
نديمان از پري رويان زيبا


کم از هشتاد زن پيشش نبايند
که کمتر زين نديمي را نشايند


هر آن گاهي که با ايشان خورد نان
همه زرينه خواهد کاسه و خوان


اگر روزست و گر شب گاه و بيگاه
کنيزک خواهد اندر پيش پنجاه


کمرها بسته، افسر بر نهاده
پرستش را به پيشش ايستاده


که من زين بيش او را برنتابم
همان چيزي که مي خواهد نيابم


که باشم من که دارم رخت شاهان
به کام خويش و کام نيک خواهان


چو اين نامه بخواني هر چه زوتر
بکن تدبير شهر آراي دختر


ز صد انگشت نايد کار يک سر
نه از سيصد ستاره نور يک خور


چو آمد نامه دايه به شهرو
به نامه در سخنها ديد نيکو

م.محسن
3rd July 2014, 11:01 PM
نامه نوشتن دايه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به طلب ويس


چو آمد نامه دايه به شهرو
به نامه در سخنها ديد نيکو


به نيکي يافت آگاهي ز دختر
که هم رويش نکو بود و هم اختر


به مژده پيگ او را تاج زر داد
بجز تاجش بسي زر و گهر داد


چنان کردش ز بس دينار و گوهر
که بودي زاد بر زادش توانگر


پس آنگه چون بود شاهانه آيين
فرستادش فراوان مهد زرين


به پيش مهدش اندر خادماني
به بالا هر يکي سرو رواني


شدند از راه سوي ويس شادان
ز خوزان آوريدندش به همدان


چو مادر ديد روي دخترش را
سهي بالا و نيکو پيکرش را


خجسته نام يزدان را فرو خواند
بسي زر و بسي گوهر برافشاند


چو او را پيش خود برگاه بنشاخت
رخش از ماه تابان باز نشناخت


گل رخسارگانش را بياراست
بنفشه زلفکانش را بپيراست


عبير و مشکش اندر گيسوان کرد
ز گوهر ياره اندر بازوان کرد


به ديباهاي زربفتش برافروخت
بخور عود و مشکش زير بر سوخت


چنان کرد آن نگار دلستان را
که باد نوبهاري بوستان را


چنان آراست آن ماه زمين را
که ماني صورت ارژنگ چين را


چنان بنگاشت آن زيبا صنم را
که نقاشان چين باغ ارم را


چنان بايسته کرد آن بافرين را
که در فردوس، رضوان حور عين را


اگر چه صورتي باشد بي آهو
به چشم هر که بيند سخت نيکو


چو آرايش کنند او را فراوان
به زر و گوهر و ديباي الوان


شود بي شک ز آرايش نکوتر
چنان کز گونه گردد سرخ تر زر

م.محسن
3rd July 2014, 11:03 PM
دادن شهرو ويس را به ويرو و مراد نيافتن هردو

چو مادر ديد ويس دلستان را
به گونه خوار کرده گلستان را


بدو گفت اي همه خوبي و فرهنگ
جهان را از تو پيرايه ست و اورنگ


ترا خسرو پدر بانوت مادر
ندانم در خورت شويي به کشور


چو در گيتي ترا همسر ندانم
به ناهمسرت دادن چون توانم


در ايران نيست جفتي با تو همسر
مگر ويرو که هستت خود برادر


تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزين پيوند فرخ کن مرا روز


زن ويرو بود شايسته خواهر
عروس من بود بايسته دختر


به خوبي هست ويرو همچو خورشيد
به زيباييست ويسه همچو ناهيد


ازان خوشتر نباشد روزگارم
که ارزاني به ارزاني سپارم


چو بشنيد اين سخن ويسه ز مادر
شد از بس شرم رويش چون معصفر


بجنبيدش به دل بر مهرباني
نمود از خامشي همداستاني


نگفت از نيک و بد بر روي مادر
که بود اندر دلش مهر برادر


دلش از مهرباني شادمان شد
فروزان همچو ماه آسمان شد


به رنگي مي شدي هر دم عذارش
به رو افتاده زلف تابدارش


بدانست از دلش مادر همانگاه
که آمد دخترش را خامشي راه


کجا او بود پير کارديده
بد و نيک جهان بسيار ديده


به برنايي همان حال آزموده
همان خاموشي او را نيز بوده


چو ديد از مهر دختر را نکوراي
بخواند اخترشناسان را ز هر جاي


بپرسيد از شمار آسماني
کزو کي سود باشد کي زياني


از اختر کي بود روز گزيده
بد بهرام و کيوان زو بريده


که بيند دخترش شوي و پسر زن
که بهتر آن زهر شوي اين زهر زن


همه اخترشناسان زيج بردند
شمار اختران يک يک بکردند


چو گردشهاي گردون را بديدند
ز آذرماه روزي برگزيدند


کجا آنگه ز گشت روزگاران
در آذرماه بودي نوبهاران


چو آذرماه روز دي درآمد
همان از روز شش ساعت برآمد


به ايوان کياني رفت شهرو
گرفته دست ويس و دست ويرو


بسي کرد آفرين بر پاک دادار
چو بر ديو دژم نفرين بسيار


سروشان را به نام نيک بستود
نيايشهاي بي اندازه بنمود


پس آنگه گفت با هر دو گرامي
شما را باد ناز و شادکامي


نبايد زيور و چيزي دلاراي
برادر را و خواهر را به يک جاي


به نامه مهر موبد هم نبايد
گوا گر کس نباشد نيز شايد


گواتان بس بود دادار داور
سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر


پس آنگه دست ايشان را به هم داد
بسي کرد آفرين بر هردوان ياد


که سال و ماهتان از خرمي باد
هميشه کارتان از مردمي باد


به نيکي يکدگر را يار باشيد
وزين پيوند برخوردار باشيد


بمانيد اندرين پيوند جاويد
فروزنده به هم چون ماه و خورشيد

م.محسن
3rd July 2014, 11:07 PM
آمدن زرد پيش شهرو به رسولي

چو بدفرجام خواهد بد يکي کار
هم از آغاز او آيد پديدار


چو خواهد بود روز برف و باران
پديد آيد نشان از بامدادان


چو خواهد بود سال بد به گيهان
پديد آيدش خشکي در زمستان


درختي کاو نباشد راست بالا
چو بر رويد شود کژيش پيدا


چو خواهد بود بر شاخ اندکي بار
به نوروزان بود بر گلش ديدار


چو تير از زه بخواهد تافتن سر
پديد آيد در آهنگ کمان ور


هميدون کار آن ماه دل افروز
پديد آورد ناخوبي همان روز


کجا چون آفرين برخواند شهرو
نهادش دست او در دست ويرو


همي کردند ساز ميهماني
در آن ايوان و کاخ خسرواني


ز دريا دود رنگ ابري برآمد
به روز پاک ناگه شب در آمد


نه ابرست آن تو گفتي تندبادست
کجا در کوه خاکستر فتادست


ز راه اندر پديد آمد سواري
چو کوه ويژه زيرش راهواري


سياه اسپ و کبودش جامه و زين
سوارش را هميدون جامه چونين


قبا و موزه و رانين و دستار
به رنگ نيل کرده بود هموار


جلال و مطرف و مهد و عماري
به گونه چون بنفشه جويباري


بدين سان اسپ و ساز و جامه مرد
چو نيلوفر کبود و نام او زرد


رسول شاه و دستور و برادر
هم او و هم نوندش کوه پيکر


ز رنج راه کرده لعل گون چشم
گره بسته جبينش را ز بس خشم


چو شيري در بيابان گور جويان
و يا گرگي سوي نخچير پويان


به دست اندر گرفته نامه شاه
ز بويش عنبرين گشته همه راه


کجا نامه حريري بد نبشته
به مشک و عنبر و مي در سرشته


سخنها گفته اندر نامه شيرين
به عنوانش نهاده مهر زرين


چو زرد آمد سوي درگاه ويرو
به پشت اسپ شد تا پيش شهرو


نمازش برد و پوزش خواست بسيار
که پيشت آمدم بر پشت رهوار


کجا فرمان شاهنشه چنينست
مرا فرمان او همتاي دينست


مرا فرمان چنان آمد ز خسرو
که روز و شب مياساي و همي رو


به راه اندر شتاب تو چنان باد
که گردت را نيابد در جهان باد


چنان بايد که راني باره بشتاب
به پشت باره جويي خوردن و خواب


همي تا باز مرو آيي ازين راه
نياسايي ز رفتن گاه و بيگاه


به راه اندر نه خسبي نه نشيني
ز پشت باره شهرو را ببيني


رساني نامه چون پاسخ بيابي
عنان باره سوي مرو تابي


پس آنکه گفت با خورشيد حوران
سلامت باد بسيار از خسوران


درودت باد شهرو از شهنشاه
ز داماد نکوبخت و نکوخواه


درودت با بسي پذرفتگاري
به شاهي و مهي و کامگاري


پذيرشهاي او کردش همه ياد
پس آنگه نامه خسرو بدو داد


چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند
چو پي کرده خري در گل فرو ماند


کجا در نامه بسياري سخن يافت
همان نو کرده پيمان کهن يافت


سر نامه به نام دادگر بود
خدايي کاو هميشه داد فرمود


دو گيتي را نهاد از راستي کرد
به يک موي اندران کژي نياورد


چنان کز راستي گيتي بياراست
ز مردم نيز داد و راستي خواست

م.محسن
3rd July 2014, 11:08 PM
آمدن زرد پيش شهرو به رسولي

چنان کز راستي گيتي بياراست
ز مردم نيز داد و راستي خواست


کسي کز راستي جويد فزوني
کند پيروزي او را رهنموني


به گيتي کيميا جز راستي نيست
که عز راستي را کاستي نيست


من از تو راستي خواهم که جويي
هميشه راستي ورزي و گويي


تو خود داني که ما با هم چه گفتيم
به پيمان دست يکديگر گرفتيم


به مهر و دوستي پيوند کرديم
وزان پس هر دوان سوگند خورديم


کنون سوگند و پيمان را مفرموش
بجا اور وفا در راستي کوش


به من تو ويس را آنگاه دادي
که تا سي سال ديگر دخت زادي


چو من بودم ترا شايسته داماد
به بخت من خدا اين دخترت داد


به بخت من بزادي روز پيري
چو سروي بار او گلنار و خيري


بدين دختر که زادي سخت شادم
به درويشان فراوان چيز دادم


کجا يزدان اميدم را وفا کرد
بدين پيوند کامم را روا کرد


کنون کان ماه را يزدان به من داد
نخواهم کاو بود در ماه آباد


که آنجا پير و برنا شاد خوارند
همه کنغالگي را جان سپارند


جوانان بيشتر زن باره باشند
در آن زن بارگي پرچاره باشند


هميشه زن فريبي پيشه دارند
ز رعنايي همين انديشه دارند


مباد آن زن که بيند روي ايشان
که گيرد ناستوده خوي ايشان


زنان نازک دلند و سست رايند
به هر خو چون برآري شان برآيند


زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ايشان را سپارند


زن ارچه زيرک و هشيار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد


بلاي زن دران باشد که گويي
تو چون مه روشني چون خور نکويي


ز عشقت من نژند و بي قرارم
ز درد و زاري تو جان سپارم


به زاري روز و شب فرياد خوانم
چو ديوانه به دشت و که دوانم


اگر رحمت نياري من بميرم
بدان گيتي ترا دامن بگيرم


ز من مستان به بي مهري روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم


زن ارچه خسروست ار پادشايي
وگر خود زاهدست ار پارسايي


بدين گفتار شيرين رام گردد
نينديشد کزان بدنام گردد


اگرچه ويسه بي آهو و پاکست
مرا زين روي دل انديشناکست


مدار او را به بوم ماه آباد
سوي مروش کسي کن با دل شاد


مبر انده ز بهر زر و گوهر
ک ما را او همي بايد نه زيور


مرا پيرايه و زيرو بسي هست
سزاتر زو به گنج من کسي هست


من او را روز و شب در ناز دارم
کليد گنجها او را سپارم


دل اندر مهر آن بت روي بندم
هر آنچه او پسندد من پسندم


فرستم زي تو چندان زر و گوهر
که گر خواهي کني شهري پر از زر


ترا دارم چو جان خويشتن شاد
زمين ماه را بي بيم و آزاد


بدارم نيز ويرو را چو فرزند
کنم با وي ز تخم خويش پيوند


چنان نامي کنم آن خاندان را
که نامش ياد باشد جاودان را


چو شهرو خواند مشکين نامه شاه
چنان شد کش نبود از گيتي آگاه


ز شرم شاه گشت آزرده خويش
دلش پيچان شده از کرده خويش


فرو افگنده سر چون شرمساران
همي پيچيد چون زنهار خواران


هم از شاه و هم از دادار ترسان
که بشکست اين همه سوگند و پيمان


بلي چونين بود زنهار خواري
گهي بيم آورد گه شرمساري


چنان چون بود شهرو دلشکسته
لب از گفتار بسته دم گسسته


مرو را ديد ويس ماه پيکر
ز شرم و بيم گشته چون معصفر


برو زد بانگ و گفتا چه رسيدت
که هوش و گونه از تن بر پريدت


ز هنجار خرد دور اوفتادي
چو رفتي دخت نازاده بدادي


خرد کردار چونين کي پسندد
روا باشد که هر کس بر تو خندد

م.محسن
3rd July 2014, 11:10 PM
سخن پرسيدن ويس از زرد و جواب شنيدن

پس آنکه گفت با زرد پيمبر
چه نامي وز که داري تخم و گوهر


جوابش داد: کز کسهاي شاهم
به درگاهش ز پيشان سپاهم


چو با لشکر بجنبد نامورشاه
من او را پيشرو باشم به هر راه


هر آن کاري که باشد نام بردار
شهنشه مر مرا فرمايد آن کار


چو رازي باشدش با من بگويد
ز من تدبير خواهد راي جويد


به هر کاري بدو دمساز باشم
به هر سري بدو همراز باشم


هميشه سرخ روي و خويش کامم
سيه اسپم چنين و زرد نامم


چو بشنود آن نگارين پاسخ زرد
به گرمي و به خنده پاسخش کرد


که زردا زرد باد آن کت فرستاد
بدين فرزانگي و دانش و داد


به مرو اندر شما را باشد آيين
چنين ناخوب و رسوا و بنفرين


که زن خواهد از آنجا کش بود شو
ز پاکي شو و زن هر دو بي آهو


نبيني اين همه آشوب مهمان
رسيده بانگ خنياگر به کيوان


به بت رويان شهر و نامداران
سرا آراسته چون نوبهاران


به زيورها و گوهرهاي شهوار
طرايفها و ديباهاي زرکار


مهان نامي از هر شهر و کشور
يلان جنگي از هر مرز و گوهر


بتان ماهروي از هر شبستان
گلان مشک موي از هر گلستان


به رنگ و روي جامه دلفروزان
ز بوي اسپرغم و از عود سوزان


به فرياد آمده دل زير هر بر
ستوهي يافته هر مغز در سر


نشاط هر کسي با همنشيني
زبان هر کسي با آفريني


که جاويد اين سرا آراسته باد
پر از شادي و ناز و خواسته باد


درو خرم ويوگان و خسوران
عروسان دختران داماد پوران


کنون کاين بزم دامادي بديدي
سرود و آفرين هر دو شنيدي


عنان باره شبرنگ برتاب
شتابان رو به ره چون تير پرتاب


بدين اميد مسپر ديگر اين راه
که باشد دست اميد تو کوتاه


به نامه بيش ازين ما را مترسان
که داريم اين سخن با باد يکسان


مکن ايدر درنگ و راه برگير
که ويرو هم کنون آيد ز نخچير


ز من آزرده گردد وز تو کين دار
برو تا خود نه کين باشد نه آزار


وليکن بر پيام من به موبد
بگو چون تو نباشد هيچ بخرد


بسي گاهست خيلي روزگارست
که نادانيت بر ما آشکارست


ز پيري مغزت آهومند گشتست
ز گيتي روزگارت در گذشتست


ترا گر هيچ دانش يار بودي
زبانت را نه اين گفتار بودي


نچستي زين جهان جفت جوان را
وليکن توشه جستي آن جهان را


مرا جفت و برادر هر دو ويروست
هميدون مادرم شايسته شهروست


دلم زين خرم و زان شاد باشد
ز مرو و موبدم کي ياد باشد


مرا تا هست ويرو در شبستان
نباشد سوي مروم هيچ دستان


چو دارم سرو گوهربار در بر
چرا جويم چنار خشک و بي بر


کسي را در غريبي دل شکيباست
که اندر خانه کار او نه زيباست


مرا چون ديده شايستست مادر
چو جان پاک بايسته برادر


بسازم با برادر چون مي و شير
نخواهم در غريبي موبد پير


جواني را به پيري چون کنم باز
ملا گويم ندارم در دل اين راز

م.محسن
3rd July 2014, 11:13 PM
بازگشتن زرد از پيش ويس به موبد

چو زرد از ويس اين گفتار بشنيد
عنان باره شبگون بپيچيد


همي رفت و نبود او هيچ آگاه
که در پيشش همي راهست يا چاه


چنان بي سايه شد چونان بي آزرم
که بر چشمش جهان تاري شد از شرم


همي تا او ز مرو آمد سوي ماه
نياسودي ز انديشه دل شاه


همي گفتي که زرد اکنون کجا شد
چنين دير آمدنش از مه چرا شد


به بوم ماه وي را نيست دشمن
که يارد دشمناني کرد با من


نه قارن کرد يارد شوي شهرو
نه آن مهتر پسر کش نام ويرو


چه کار افتاد گويي زرد ما را
که افزون کرد راهش درد ما را


مگر دژخيم ويسه دژ پسندست
که ما را اينچنين در غم فگندست


دل سنگين به بوم ماه بنهاد
همي نايد به بوم مرو آباد


همي گفتي چنين با خويشتن شاه
دو چشمش ديدبان گشته سوي راه


که ناگاهي پديد آمد يکي گرد
به گرداندر گرازان نامور زرد


بسان پيل مست از بند جسته
ز خشم پيلبانان دلش خسته


ز بس کينه نداند به ز بتر
بود هامون و کوهش هر دو يکسر


ز کين جويي شده چونان بي آزرم
که در چشمش جهان تاري بد از شرم


چو زرد آمد چنين آشفته از راه
ز گرد راه شد پيش شهنشاه


هنوز از رنج رويش بد پرآژنگ
نگردانيده پاي از پشت شبرنگ


شهنشه گفت: زردا! شاد بادي
به نيکي دوستان را ياد بادي


بگو چون آمدي از ماه آباد
نه شادي از پيام خويش يا شاد؟


روا کام آمدي يا ناروا کام
ازين هر دو کدامين برنهم نام


جوابش داد زرد از پشت باره
به بخت شاه شادم هامواره


ازين راه آمدستم ناروا کام
پس او داند که چونم بر نهد نام


پس آنگه از تگاور شد پياده
ميان بسته، زبان و لب گشاده


نهاد آن روي گردآلود بر خاک
ابر شاه آفرين کرد از دل پاک


بگفتش جاودان پيروزگر باش
هميشه نام جوي و نامور باش


به پيروزي مهي و مهرورزي
جهان را هم مهي کن تو که ارزي


چنانت باد در دولت بلندي
که چون جمشيد ديوان را ببندي

م.محسن
3rd July 2014, 11:14 PM
بازگشتن زرد از پيش ويس به موبد

چنانت باد در دولت بلندي
که چون جمشيد ديوان را ببندي


چنانت باد اورنگ کياني
که تاج فخر بر کيوان رساني


ترا بادا ز شاهي نيکبختي
زمين ماه را تنگي و سختي


زمين ماه يکسر باد ويران
شده مأواگه گرگان و شيران


زمين ماه بادا تا يکي ماه
شده شمشير و آتش را چراگاه


همه بادش پر آتش ابر بي آب
ز دردش آفتاب از مرگ مهتاب


زمين ماه را ديدم چو فرخار
پر از پيرايه و ديباي شهوار


به شهر اندر سراسر بسته آيين
ز بس پيرايه چون بتخانه چين


زن و مردش نشسته در خورنگاه
خورنگاه از بتان پر اختر و ماه


زمين از رنگ چون باغ بهاري
فروزان همچو لاله رودباري


بسي ساز عروسي کرده شهرو
عروسش ويسه و داماد ويرو


ز داماديش با شه نيست جز نام
کس ديگر همي يابد ازو کام


ازين شد روي من هم گونه برد
تو کندي جوي، آبش ديگري برد


به تو داده زن از تو چون ستانند
مگر ايشان که ارز تو ندانند


که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب به چشم کور يکسان


نه با آن کرده اند اين ناسزا کار
که پاداشي نداري شان سزاوار


وليکن تا بديشان بد رسيدن
همي بايد به چشم اين روز ديدن


کجا ويروست آنجا مهتر رزم
ز ناداني به زور خويش در بزم


لقب کردست روحا خويشتن را
به دل در راه داده اهرمن را


به نام او را همه کس شاه خوانند
جز او شاه دگر باشد ندانند


ترا نزد شهرياران مي شمارند
گروهي خود به مردت مي ندارند


گروهي موبدت خوانند و دستور
چو خوانندت گروهي موبد دور


کنون گفتم هر آنچه ديده ام من
سخنهايي که آن بشنيده ام من


ترا بادا بزرگي بر شهاني
که بر شاهان گيتي کامراني

م.محسن
4th July 2014, 12:33 AM
خبردار شدن موبد از خواستن ويرو ويس را و رفتن به جنگ

چو داد آن آگهي مر شاه را زرد
رخان از خشم شد مر شاه را زرد


رخي کز سرخيش گفتي نبيدست
بدان سان شد که گفتي شنبليدست


ز بس خوي کز سرو رويش همي تاخت
تنش گفتي ز تاب خشم بگداخت


ز بس کينه همي لرزيد چون بيد
چو در آب رونده عکس خورشيد


بپرسيد از برادر کاين تو ديدي
به چشم خويش يا جايي شنيدي


مرا آن گوي کش تو ديده باشي
نه آن کز ديگري بشنيده باشي


خبر هرگز نه مانند عيانست
يقين دل نه همتاي گمانست


بيفگن مرمرا از دل گماني
مرا آن گو که تو ديدي عياني


برادر گفت: شاها! من نه آنم
که چيزي با تو گويم کش ندانم


به چشم خويش ديدم هر چه گفتم
شنيده نيز بسياري نهفتم


ازين پيشم چو مادر بود شهرو
مرا همچون برادر بود ويرو


کنون هرگز نخواهم شان که بينم
که از بهر تو با ايشان به کينم


تن من جان شيرين را نخواهد
اگر در جان من مهرت بکاهد


اگر خواهي خورم صدباره سوگند
به يزدان و به جان تو خداوند


که مهماني به چشم خويش ديدم
وليکن زان نه خوردم نه چشيدم


کجا آن سور و آن آراسته بزم
گرانتر بود در چشم من از رزم


هميدون ان سراي خسروي گاه
به چشم من چو زندان بود و چون چاه


ز بانگ مطربان گشتم بي آرام
نواشان بود در گوشم چو دشنام


من آن گفتم که ديدم پس توبه دان
که تو فرمان دهي من بنده فرمان


چو بشنيد اين سخن موبد دگربار
فزود از غم دلش را بار بر بار


گهي چون مار سرخسته بپيچيد
گهي چون خم پرشيره بجوشيد


بزرگاني که پيش شاه بودند
همه دندان به دندان بر بسودند


که شهرو اين چرا يارست کردن
زن شه را به ديگر کس سپردن


چه زهره بود ويرو را که مي خواست
زني را کاو زن شاهنشه ماست


همي گفتند ازين پس کام بدخواه
برآرد شاه ما از کشور ماه


کنون در خانه ويروي و قارن
ز چشم بد برآيد کام دشمن


چنان گردد جهان بر چشم شهرو
که دشمن تر کسي باشدش ويرو


نه تنها ويس بي ويرو بماند
و يا آن شهر بي شهرو بماند


کجا بسيار جفت و شهر نامي
شود بي جفت و بي شاه گرامي


دمان ابري که سيل مرگ آرد
به بوم ماه تا ماهي ببارد


منادي زد قضا بر هر چه آنجاست
که چيز آن فلان اکنون فلان راست


بر آن کشور بلا پرواز دارد
کجا لشکر که وي را باز دارد


بسا خونا که مي جوشد در اندام
بسا جانا که مي لرزد بي آرام


چو شاهنشه زماني بود پيچان
دل اندر آتش انديشه سوزان


دبيرش را همانگه پيش خود خواند
سخنهاي چو زهر از دل برافشاند


فرستادش به هر راهي سواري
به هر شهري که بودش شهرياري


ز شهرو باهمه شاهان گله کرد
که بي دين چون شد و زنهار چون خورد


يکايک را به نامه آگهي داد
که خواهم شد به بوم ماه آباد


ازيشان خواند بهري را به ياري
ز بهري خواست مرد کارزاري


ز طبرستان و گرگان و کهستان
ز خوارزم و خراسان و دهستان


ز بوم سند و هند و تبت و چين
ز سغد و حد توران تا به ماچين


چنان شد درگهش ز انبوه لشکر
که دشت مرو شد چون دشت محشر

م.محسن
4th July 2014, 12:36 AM
آگاه شدن ويرو از آمدن موبد بهر جنگ

چو از شاه آگهي آمد به ويرو
که هم زو کينه دارد هم ز شهرو


ز هر شهري و از هر جايگاهي
همي آمد به درگاهش سپاهي


بدان زن خواستن مر چند مهتر
گزينان و مهان چند کشور


ز آذربايگان و ري و گيلان
ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان


همه بودند مهمان نزد ويرو
زن و فرزندشان نزديک شهرو


در آن سور و عروسي پنج شش ماه
نشسته شادمان در کشور ماه


چو گشتند آگه از موبد منيکان
که لشکر راند خواهد سوي ايشان


به نامه هر يکي لشکر بخواندند
بسي ديگر ز هر کشور براندند


سپه گرد آمد از هر جاي چندان
که دشت و کوه تنگ آمد بر ايشان


تو گفتي بود بر دشت نهاوند
ز بس جنگ آوران کوه دماوند


همه آراسته جنگ آوري را
به جان بخريده کين و داوري را


همه گردان و فرسوده دليران
به زور زهره فيلان و شيران


ز کوه ديلمان چندان پياده
که گويي کوه سنگند ايستاده


ز دشت تازيان چندان سواران
کجا بودند بيش از قطره باران


پس آنگه سالخورده شير گيران
هنرمندان و رزم آراي پيران


پس و پيش سپه ديدار کرده
به هر جايي يکي سالار کرده


هميدون راست و چپ شاهانيان را
سپرده آزموده جنگيان را


وزان سو شاه موبد هم بدين سان
سپاه آراست همچون باغ نيسان


سپاهش را پس و پيش و چپ و راست
به گردان و هنرجويان بياراست


چو آمد با سپاه از مرو بيرون
زمين گفتي روان شد همچو جيحون


ز بس آواز کوس و ناله ناي
همي برخاست گويي گيتي از جاي


همي رفت از زمين بر آسمان گرد
تو گفتي خاک با مه راز مي کرد


و يا ديوان به گردون بردويدند
که گفتار سروشان مي شنيدند


به گرد اندر چنان بودند لشکر
که در ميغ تنک تابنده اختر


همي آمد يکي سيل از خراسان
که مه بر آسمان زو بود ترسان


نه سيل آب و باران هوا بود
که سيل شير تند و اژدها بود


چنان آمد همي لشکر به انبوه
که که را دشت کرد و دشت را کوه


همي آمد چنين تا کشور ماه
هم آشفته سپه هم کينه ور شاه


دو لشکر يکدگر را شد برابر
چو درياي دمان از باد صرصر


ميان آن يکي پر تيغ بران
کنار اين يکي پر شير غران

م.محسن
4th July 2014, 12:41 AM
اندر صفت جنگ موبد و ويرو

چو از خاور برآمد اختران شاه
شهي کش مه و زيرست آسمان گاه


دو کوس کين بغريد از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پيش دو شاه


نه کوس جنگ بود آن، ديو کين بود
که پرکين گشت هرک آن بانگ بشنود


عديل صور شد ناي دمنده
تبيره مرده را مي کرد زنده


چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آيد بهار از شاخساران


به بانگ کوس کين آمد هميدون
ز لشکرگه بهار جنگ بيرون


به قلب اندر دهل فرياد خوانان
که بشتابيد هين اي جان ستانان


در آن فرياد صنج او را عديلي
چو قوالان سرايان با سپيلي


هم آن شيپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان


خروشان گاو دم با او به يک جا
چو با هم دو سراينده به همتا


ز پيش آنکه بي جان گشت يک تن
همي کرد از شگفتي بوق شيون


به چنگ جنگجويان تيغ رخشان
همي خنديد هم بر جان ايشان


صف جوشن و ران بر روي صحرا
چو کوه اندر ميان موج دريا


به موج اندر دليران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان


همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون ديوانه بودند


کجا ديوانه اي باشد به هرباب
که نز آتش بپرهيزد نه از آب


نه ازنيزه بترسد ني ز شمشير
نه از پيلان بينديشد نه از شير


در آن صحرا يلان بودند چونين
فداي نام کرده جان شيرين


نترسيدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسيدند و از ننگ


هوا چون بيشه دد بود يکسر
ز ببر و شير و گرگ و خوگ پيکر


چو سروستان شده دشت از درفشان
ز ديباي درفشان مه درفشان


فراز هر يکي زرين يکي مرغ
عقاب و باز با طاووس و سيمرغ


به زير باز در شير نکورنگ
تو گفتي شير دارد باز در چنگ


پي پيلان و سم بادپايان
شده آتش فشانان سنگ سايان


زمين از زير ايشان شد برافراز
به گردون رفت و پس آمد ازو باز


نبودش جاي بنشستن به گيهان
همي شد در دهان و چشم ايشان


بسا اسپ سياه و مرد برنا
که گشت از گرد، خنگ و پير سيما


دلاور آمد از بددل پديدار
که اين با خرمي بد آن به تيمار


يکي را گونه شد همرنگ دينار
يکي را چهره شد مانند گلنار


چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کين بردند گردان حمله بر هم


تو گفتي ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به يکديگر درافتاد


پيمبر شد ميان هر دو لشکر
خدنگ چار پر و خشت سه پر


رسولاني که از دل راه جستند
همي در چشم يا در دل نشستند


به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدايش را ببردند

م.محسن
4th July 2014, 12:42 AM
اندر صفت جنگ موبد و ويرو


به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدايش را ببردند


مصاف جنگ و بيم جان چنان شد
که رستاخيز مردم را عيان شد


برادر از برادر گشت بيزار
بجز کردار خود کس را نبد يار


بجز بازو نديدند ايچ ياور
بجز خنجر نديدند ايچ داور


هر آن کس را که بازو ياوري کرد
به کام خويش خنجر داوري کرد


تو گفتي جنگيان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند


سخن گويان همه خاموش بودند
چو هشياران همه بيهوش بودند


کسي نشيند آوازي در آن جاي
مگر آواز کوس و ناله ناي


گهي اندر زره شد تيغ چون آب
گهي در ديدگان شد تير چون خواب


گهي رفتي سنان چون عشق دربر
گهي رفتي تبر چون هوش در سر


همي دانست گفتي تيغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار


بدان راهي کجا تيغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد


چو ميغي بود تيغ هندواني
ازو بارنده سيل ارغواني


چو شاخ مورد بر وي برگ گلنار
چو برگ نار بر وي دانه نار


به رزم اندر چو درزي بود ژوپين
همي جنگ آوران را دوخت بر زين


چو بر جان دليران شد قضا چير
يکي گور دمنده شد يکي شير


چو بر رزم دليران تنگ شد روز
يکي غرم دونده شد يکي يوز


در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشير زخم و تيرباران


گرامي باب ويسه گرد قارن
به زاري کشته شد بر دست دشمن


به گرد قارن از گردان ويرو
صد و سي گرد کشته گشت با او


ز کشته پشته اي شد زعفراني
ز خون رودي به گردش ارغواني


تو گفتي چرخ زرين ژاله باريد
به گرد ژاله برگ لاله باريد


چو ويرو ديد گردان را چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسيار


همه جان بر سر جانش نهاده
به زاري کشته با خواري فتاده


بگفت آزادگانش را به تندي
که از جنگاوران زشتست کندي


شما را شرم باد از کرده خويش
وزين کشته يلان افتاده در پيش


نبينيد اين همه ياران و خويشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ايشان


ز قارن تان نيفزايد همي کين
که ريش پير او گشتست خونين


بدين زاري بکشتستند شاهي
ز لشکر نيست او را کينه خواهي


فرو شد آفتاب نيک نامي
سيه شد روزگار شادکامي


بترسم کافتاب آسماني
کنون در باختر گردد نهاني


من از بدخواه او ناخواسته کين
نکرده دشمنانش را بنفرين


همي بينيد کامد شب به نزديک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاريک


شما از بامدادان تا به اکنون
بسي جنگاوري کرديد و افسون


هنوز اين پيکر وارون بپايست
هنوز اين موبد جادو بجايست

م.محسن
4th July 2014, 12:44 AM
اندر صفت جنگ موبد و ويرو

هنوز اين پيکر وارون بپايست
هنوز اين موبد جادو بجايست



کنون با من زماني يار باشيد
به تندي اژدها کردار باشيد


که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کينه رستخيز او را نمودن


جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وي شاد کردن


چو ويرو با دليران اين سخن گفت
ز مردي پردلي را هيچ ننهفت


پس آنگه با پسنديده سواران
ستوده خاصگان و نامداران


ز صف خويش بيرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد


ز تندي بود همچون سيل طوفان
کجا او را به مردي بست نتوان


سخن آنجا به شمشير و تبر بود
هميدون بازي گردان به سر بود


نکرد از بن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روي خويش و پيوند


برادر با برادر کينه ور بود
ز کينه دوست از دشمن بتر بود


يکي تاريکي از گيتي برآمد
که پيش از شب رسيدن شب در آمد


در آن دم گشت مردم پاک، شبکور
به گرد انباشته شد چشمه هور


چو اندر گرد شد ديدار بسته
برادر را برادر کرد خسته


پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تيغش سر همي از تن بينداخت


سنان نيزه گفتي بابزن بود
بروبر مرغ مرد تيغ زن بود


خدنگ چارپر همچون درختان
برسته از دو چشم شوربختان


درخت زندگاني رسته از تن
به پيشش پرده گشته خود و جوشن


چو خنجر پرده را بر تن بدريد
درخت زندگاني را ببريد


هوا از نيزه گشته چون نيستان
زمين از خون مردم چون ميستان


ز بس گرزو ز بس شمشير خونبار
جهان پردود و آتش بود هموار


تو گفتي همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران مي ريخت چون برگ


سر جنگاوران چوي گوي ميدان
چو دست و پاي ايشان بود چوگان


يلان را مرگ بر گل خوابنيده
چو سروستان سغد از بن بريده


چو خورشيد فلک در باختر شد
چو روي عاشقان همرنگ زر شد


تو گفتي بخت موبد بود خورشيد
جهان از فر او ببريد اميد


ز شب آن را ستوهي بد به گردون
ز دشمن بود موبد را هميدون


هم آن بينندگان را شد ز ديدار
هم اين کوشندگان را شد زهنجار


چو شاهنشه ز دشت جنگ برگشت
جهان بر خيل او زير و زبر گشت


يکي بدبخت و خسته شد به زاري
يکي بد روز و کشته شد به خواري

م.محسن
4th July 2014, 12:47 AM
هزيمت شدن شاه موبد از ويرو

ميانجي گر نه شب بودي در آن جنگ
نرستي جان شاهنشه از آن ننگ


نمودش تيره شب راه رهايي
ز تاريکي بد او را روشنايي


عنان برتافت از راه خراسان
کشيد از دينور سوي سپاهان


نه ويرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس


گمان بودش که شاهنشاه بگريخت
به دام ننگ و رسوايي درآويخت


دگر لشکر به کوهستان نيارد
دگر آزار او جستن نيارد


دگرگون بود ويرو را گماني
دگرگون بود حکم آسماني


چو ويرو چيره شد بر شاه شاهان
بديد از بخت کام نيکخواهان


در آمد لشکري از کوه ديلم
گرفته از سپاهش دشت تارم


سپهداري که آنجا بود بگريخت
اباديلم به کوشش درنياويخت


کجا دشمنش پرمايه کسي بود
مرو را زان زمين لشکر بسي بود


چو آگه شد از آن بدخواه ويرو
شگفت آمدش کار چرخ بدخو


که باشد کام و نازش جفت تيمار
چو روز روشنست جفت شب تار


نه بي رنج است او را شادماني
نه بي مرگست او را زندگاني


بدو در انده از شادي فزونست
دل دانا به دست او زبونست


چو از موبد يکي شاديش بنمود
به بدخواه دگر شاديش بربود


سپاهي شد ازو پويان به راهي
ز ديگر سو فراز آمد سپاهي


هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گردآلود پيکر


دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پيکر کينه برافروخت


دگر ره خنجر پرخون برآهيخت
به جنگ شاه ديلم لشکر انگيخت


چو ويرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهي آمد بر شاه


شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتي پرور گشت


چنان بشتاب لشکر را همي راند
که باد اندر هوا زو بازپس ماند


به گوراب آمد و آورد لشکر
که آنجا بود ويس ماه پيکر

م.محسن
4th July 2014, 12:54 AM
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ويس

چو خورشيد بتان ويس دلارام
تن خود ديد همچون مرغ در دام


به فندق مشک را از سيم برکند
ز نرگس برسمن گوهر پراگند


خروشان زار با دايه همي گفت
به زاري نيست در گيتي مرا جفت


ندانم زاري خود با که گويم
ندانم چاره خويش از که جويم


بدين هنگام فرياد از که خواهم
ز بيداد جهان داد از که خواهم


به ويرو خويشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم


به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختي اوفتادم


چرا من جان ندادم پيش قارن
ز پيش از آنکه ديدم کام دشمن


پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنين ناکام و رنجور


ز بدبختي چه بد ديدم ندانم
چه خواهم ديد گر زين پس بمانم


ازين بدتر چه باشد مرمرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد


چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختي مرا ياور بود کس


بوم تا من زيم حيران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور


همي گفت آن صنم با دايه چونين
همي باريد بر رخ سيل خونين

م.محسن
4th July 2014, 12:56 AM
رسول فرستادن شاه موبد نزد ويس

رسولي آمد از پيش شهنشاه
پيام آورد ازو نزديک آن ماه


سخنهاي به شيريني چو شکر
ز نيکويي بدان رخسار درخور


چنين دادش پيام از شاه شاهان
که دل خرسند کن اي ماه ماهان


مزن پيلستگين دو دست بر روي
مکن از ماه تابان عنبرين موي


که نتواني ز بند چرخ جستن
ز تقديري که يزدان کرد رستن


نگر تا در دلت ناري گماني
که کوشي با قضاي آسماني


اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آيد ترا از کوشش سخت


قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر ديگر نيست درمان


من از بهر تو ايدر آمدستم
کجا در مهر تو بيدل شدستم


اگر باشي به نيکي مرمرا يار
ترا از من برآيد کام بسيار


کنم با تو به مهر امروز پيمان
کزين پس مان دوسر باشد يکي جان


همه کامي ز خشنوديت جويم
به فرمان تو گويم هر چه گويم


کليد کنجها پيش تو آرم
کم و بيشم به دست تو سپارم


چنان دارم ترا با زر و زيور
که بر روي تو رشک آرد مه و خور


دل و جان مرا دارو تو باشي
شبستان مرا بانو تو باشي


ز کام تو بيارايد مرا کام
ز نام تو بيفزايد مرا نام


بدين پيمان کنم با تو يکي بند
درستيها به مهر و خط و سوگند


همي تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر

م.محسن
4th July 2014, 01:00 AM
جواب دادن ويس رسول شاه موبد را

چو ويس دلبر اين پيغام بشنيد
تو گفتي زو بسي دشنام بشنيد


حريرين جامه را بر تن زدش چاک
بلورين سينه را مي کوفت بي باک


چو او زد چاک بر تن پرنيانش
پديد آمد ز گردن تا ميانش


هواي فتنه عشقي نهيبي
بلاي تن گدازي دلفريبي


حريري قاقمي خزي پرندي
خرد بر صبر سوزي خواب بندي


چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پديد آورد نسرين شکفته


به نوشين لب جوابي داد چون سنگ
به روي مهر برزد خنجر جنگ


بدو گفت اين پيام بد شنيدم
وزو زهر گزاينده چشيدم


کنون رو موبد فرتوت را گوي
به ميدان درميفگن با بلاگوي


مبر زين بيش در اميد من رنج
به باد يافه کاري برمده گنج


مرا کاري به رايت رهنمايست
بدانستم که رايت تا چه جايست


نگر تا تو نپنداري که هرگز
مرا زنده به زير آري ازين دز


و يا هرگز تو از من شاد باشي
وگرچه جادوي استاد باشي


مرا ويرو خداوندست و شاهست
به بالا سرو و از ديدار ماهست


مرا او مهتر و فرخ برادر
من او را نيز جفت و نيک خواهر


درين گيتي به جاي او که بينم
برو بر ديگري را کي گزينم


تو هرگز کام خويش از من نبيني
وگر خود جاودان اينجا نشيني


کجا من با برادر يار گشتم
ز مهر ديگران بيزار گشتم


مرا تا هست سرو خويش و شمشاد
چرا آرم ز بيد ديگران ياد


وگر ويرو مرا بر سر نبودي
مرا مهر تو هم در خور نبودي


تو قارن را بدان زاري بکشتي
نبخشودي بر آن پير بهشتي


مرا کشته بود باب دلاور
که دارم خود ازو بنياد و گوهر


کجا اندر خورد پيوند جويي
تو اين پيغام يافه چند گويي


من از پيوند جان سيرم بدين درد
کزو تا من زيم غم بايدم خورد


چو ويرو نيست در گيتي مرا کس
ز پيوندم نباشد شاد ازين پس


چو کار وي بدين بنياد باشد
کسي ديگر ز من چون شاد باشد


وگر با او خورم در مهر زنهار
چه عذر آرم بدان سر پيش دادار


من از دادار ترسم با جواني
نترسي تو که پير ناتواني

م.محسن
4th July 2014, 01:02 AM
جواب دادن ويس رسول شاه موبد را

من از دادار ترسم با جواني
نترسي تو که پير ناتواني



بترس ار بخردي از داد داور
کجا اين ترس، پيران را نکوتر


مرا پيرايه و ديبا و دينار
فراوان است گنج و شهر بسيار


به پيرايه مرا مفريب ديگر
که داد ايزد مرا پيرايه بي مر


مرا تا مرگ قارن ياد باشد
ز پيرايه دلم کي شاد باشد


اگر بفريبدم ديبا و دينار
نباشد بانوي بر من سزاوار


وگر من زين همه پيرايه شادم
نه از پشت پدر باشد نژادم


نه بشکوهد دل من زين سپاهت
نه نيز اميد دارم بارگاهت


تو نيز از من مدار اميد پيوند
که اميدت نخواهد بد برومند


چو بر چيز کسان اميد داري
ز نوميدي به روي آيدت خواري


به ديدارم چنين تا کي شتابي
که نه هرگز تو بر من دست يابي


وگر گيتي به رويم سختي آرد
مرا روزي به دست تو سپارد


تو از پيوند من شادي نبيني
نه با من يک زمان خرم نشيني


برادر کاو مرا جفت گزيده ست
هنوز او کام خويش از من نديده ست


تو بيگانه ز من چون کام يابي
وگر خود آفتاب و ماهتابي


تن سيمين برادر را ندادم
کجا با او ز يک مادر بزادم


ترا اي ساده دل چون داد خواهم؟
که ويران شد به دستت جايگاهم


بلرزم چون بينديشم ز نامت
بدين دل چون توانم جست کامت


ميان ما چو اين کينه درافتاد
نباشد نيز ما را دل به هم شاد


اگر چه پادشاه و کامراني
ز دشمن دوست کردن چون تواني؟


نپيوندند با هم مهر و کينه
که کين آهن بود مهر آبگينه


درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهيمش آب شکر


به مهر آنگه بود با تو مرا ساز
که باشد جفت با کبگ دري باز


کرا با مهتري دانش بود يار
کجا اندر خورد جفتي بدين زار


چه ورزيدن بدين سان مهرباني
چه زهر ناب خوردن برگماني


ترا چون بشنوي تلخ آيد اين پند
چو بيني بار او شيرينتر از قند


اگر فرزانه اي نيکو بينديش
که زود آيد ترا گفتار من پيش


چو خوي بد ترا روزي بد آرد
پشيماني خوري سودي ندارد

م.محسن
4th July 2014, 12:05 PM
بازگشتن رسول شاه موبد از نزد ويس

چو بشنيد اين سخن مرد شهنشاه
نديد از دوستي رنگي در آن ماه


برفت و شاه را زو آگهي داد
شنيده کرد يک يک پيش او ياد


شهنشه را فزون شد مهر در دل
تو گفتي شکرش باريد بر دل


خوش آمد در دلش گفتار دلبر
که کام دل نديد از من برادر


همي گفت آن سخن ويسه همه راست
وزين گفتار شه را خرمي خاست


کجا آن شب که ويرو بود داماد
به داماديش هر کس خرم و شاد


عروسش را پديد آمد يکي حال
کزو داماد را وارونه شد فال


فرود آمد قضاي آسماني
که ايشان را ببست از کامراني


گشاد آن سيمتن را علت از تن
به خون آلوده شد آزاده سوسن


دو هفته ماه يک هفته چنان بود
که گفتي کان ياقوت روان بود


زن مغ چون برين کردار باشد
به صحبت مرد ازو بيزار باشد


وگر زن حال ازو دارد نهاني
بر او گردد حرام جاوداني


همي تا ويس بت پيکر چنان بود
جهان از دست موبد در فغان بود


عروس ار چند نغز و با وفا بود
عروسي با نهيب و بابلا بود


کجا داماد ناديده يکي کام
جهان بنهاد بر راهش دو صد دام


ز بس سختي که آمد پيش داماد
بشد داماد را دامادي از ياد


ز بس زاري که آمد پيش لشکر
همه کس را برون شد شادي از سر


چراغي بود گفتي سور ويرو
برو زد ناگهان بادي بنيرو

م.محسن
4th July 2014, 12:11 PM
مشورت کردن موبد با برادران بهر ويس

چو شاهنشاه حال ويس بشنود
به جان اندر هواي ويس بفزود


برادر بود او را دو گرامي
يکي رامين و ديگر زرد نامي


شهنشه پيش خواند آن هر دوان را
بر ايشان ياد کرد اين داستان را


دل رامين ز گاه کودکي باز
هواي ويس را مي داشتي راز


همي پرورد عشق ويس در جان
ز مردم کرده حال خويش پنهان


چو کشتي بود عشقش پژمريده
اميد از آب و از باران بريده


چو آمد با برادر سوي گوراب
دگرباره شد اندر کشت او آب


اميد ويس عشقش را روان شد
هواي پير در جانش جوان شد


چو تازه گشت مهر اندر روانش
پديد آمد درشتي از زبانش


در آن هنگام وي را کرد پشتي
نمود اندر سخن لختي درشتي


کرا در دل فروزد مهر آتش
زبان گرددش در گفتار سرکش


برون آيد زبان بيدل از بند
بگويد راز بيکام خداوند


زبان را دل بود بي شک نگهبان
سخن بي دل به دانش گفت نتوان


مباد آن کس که دارد بي دلي دوست
کجا در بي دلي بسيار آهوست


چو رامين را هوا در دل برآشفت
ز روي مهرباني شاه را گفت


مبر شاها چنين رنج اندرين کار
مخور بر ويس و بر جستنش تيمار


کزين کارت به روي آيد بسي رنج
به بيهوده برافشاني بسي گنج


چنين تخمي که در شوره فشاني
هم از تخم و هم از بر دور ماني


نه هرگز ويس باشد دوستدارت
نه هرگز راستي جويد به کارت


چو گوهر جويي و بسيار پويي
نيابي چون کش از معدن نجويي


چگونه دوستي جويي و پشتي
ز فرزندي که بابش را بکشتي


نه بشکوهد ز پيگار و ز لشکر
نه بفريبد به دينار و به گوهر


به بسياري بلا او را بيابي
چو يابي با بلاي او نتابي


چو در خانه بود دشمن ترا يار
چنان باشد که داري باستين مار


بتر کاري ترا با ويس آنست
که تو پيري و آن دلبر جوانست


اگر جفتي همي گيري جز او گير
جوان را هم جوان و پير را پير


چنان چون مر ترا بايد جواني
مرو را نيز بايد همچناني


تو دي ماهي و آن دلبر بهارست
رسيدن تان به هم دشوار کارست


وگر بيکام او با او نشيني
ز دل در کن کزو شادي نبيني


هميشه باشي از کرده پشيمان
نيابي درد خود را هيچ درمان


بريدن زو بود پرده دريدن
دلت هرگز نتابد زو بريدن


نه از تيمار او يابي رهايي
نه نيز آرام يابي در جدايي


مثال عشق خوبان هچو درياست
کنار و قعر او هردو نه پيداست


اگر خواهي درو آسان توان جست
وليکن گر بخواهي بد توان رست

م.محسن
4th July 2014, 12:12 PM
مشورت کردن موبد با برادران بهر ويس

اگر خواهي درو آسان توان جست
وليکن گر بخواهي بد توان رست


تو نيز اکنون همي جويي هوايي
که هم فردا شود بر تو بلايي


درو آسان تواني جستن اکنون
وليکن زو نشايد جست بيرون


اگر داني که من مي راست گويم
ازين گفتن همي سود تو جويم


ز من بنيوش پند مهرباني
چو ننيوشي ترا دارد زياني


چو بشنود اين سخن موبد ز رامين
مرو را تلخ بود اين پند شيرين


چو بيمار بد اندر عشق جانش
که شکر تلخ باشد در دهانش


تنش را گر ز درد آهو نبودي
دهانش را شکر شيرين نمودي


اگرچه پند رامين مهر بربود
شهنشه را ز پندش مهر افزود


دل پرمهر نپذيرد سلامت
بيفزايد شتابش را ملامت


چو دل از دوستي زنگار گيرد
هوا از سرزنش بر نار گيرد


چنان کز سال و مه تنين شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشخوار


ملامت بر جگر شمشير تيزست
سپر پيشش جگر با او ستيز است


ستيز آغاز عشق مرد باشد
بتفسد زو دل ارچه سرد باشد


وگر ميغي ز گيتي سر برآرد
به جاي سرزنش زو سنگ بارد


نترسد عاشق از باران سنگين
وگر باشد به جاي سنگ ژوبين


هر آنچ از وي ملامت خيزد آهوست
مگر از عشق ورزيدن که نيکوست


به گفتاري که بدگويي بگويد
هوا را از دل عاشق نشويد


چه باشد عشق را بدگوي، گزدم
هر آنک او نيست عاشق نيست مردم


چو مهر اندر دل شه بيشتر شد
دلش را پند رامين نيشتر شد


نهاني گفت با ديگر برادر
مرا با ويس چاره چيست بنگر


چه سازم تا بيابم کام خود را
بيفزايم به نيکي نام خود را


اگر نوميد ازين دز باز گردم
به زشتي در جهان آواز گردم


برادر گفت شاها چيز بسيار
به شهر و بخش و بفريبش به دينار


به نيکويي اميدش ده فراوان
پس آنگاهي به يزدانش بترسان


بگو با اين جهان ديگر جهانست
گرفتاري روان را جاودانست


چه عذر آرد روانت پيش دادار
چو دربند گنه باشد گرفتار


چو گويندت چرا زنهار خوردي
چرا بشکستي آن پيمان که کردي


بماني شرم زد در پيش داور
نبيني هيچ کس را پشت و ياور


از اين گونه سخنها را بياراي
به دينار و به ديبايش بپيراي


بدين دو چيز بفريبند شاهان
روا باشد که بفريبند ماهان


بدين هر دو فريبد مرد هشيار
همه کس را به دينار و به گفتار

م.محسن
4th July 2014, 12:14 PM
نامه نوشتن موبد نزد شهرو و فريفتن به مال

شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه اي کرد


به نامه در سخنها گفت شيرين
به گوهر کرده وي را گوهر آگين


فراوان دانش و گفتار زيبا
ز شيريني سخنهاي فريبا


که شهرو راه مينو را مفرموش
سخنهايم به گوش دلت بنيوش


به ياد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بيند روانت


به ياد آور ز داورگاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار


تو داني کاين جهان روزي سر آيد
وزو رفته جهاني ديگر آيد


بدين يک روزه کام اين جهاني
مخر تيمار و درد جاوداني


بدين سان پشت بر يزدان مکن پاک
مگو بر کام اهريمن سخن پاک


مباش از جمله زنهار خواران
که يزدان است با زنهارداران


تو خود داني که چون کرديم پيوند
بران پيوند چون خورديم سوگند


نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم


چرا از من چنين بيزار گشتي
به دل با دشمنانم يار گشتي


تو اين دختر به فر من بزادي
چرا اکنون به ديگر جفت دادي


بدان کز بخت من بود اينکه داماد
نگشت از ويس و از پيوند او شاد


به جفت من دگر کس چون رسيدي
ز داد کردگار اين چون سزيدي؟


اگر نيکو بينديشي بداني
که اين بودست کار آسماني


چو نام بند من بر ويس افتاد
ازو شادي نبيند هيچ داماد


تو اين پيوند نو را باد مي دار
هميدون دل از آن پيوند بردار


به من ده ماه پيکر دخترت را
ز کين من رها کن کشورت را


به هر خوني که ما ريزيم ايدر
گرفتاري ترا باشد در آن سر


اگر ياور نه اي با ديو دژخيم
ز يزدان هيچ هست اردر دلت بيم


همان بهتر که اين کينه ببري
جهاني را به يک زن باز خري


وگر نه بوم ماه از کين شود پست
تو آنگه چون تواني زين گنه رست


به ناداني مدان اين کينه را خرد
که کس کين چنين را خرد نشمرد


وگر زين کين به مهر من گرايي
کنم در دست ويرو پادشايي


سپارم پاک وي را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم


تو باشي نيز بانو در کهستان
چو باشد ويس بانو در خراسان


اگر ماندست لختي زندگاني
گذاريمش به ناز و شادماني


جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد


چو گيتي را به آساني توان خورد
چه بايد با همه کس دشمني کرد

م.محسن
4th July 2014, 12:27 PM
صفت آن خواسته که موبد به شهرو فرستاد

چو شاهنشه ازين نامه بپرداخت
خزينه از گهر وز گنج پرداخت


به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتري ياد


صد اشتر بود با مهد و عماري
دگر پانصد ستر بودند باري


هميدون پانصد اشتر بود پربار
بر ايشان بارها از جامه شهوار


صد اسپ تازي و سيصد تخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره


دو صد سرو روان از چين و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ


به بالا هر يکي چون سرو سيمين
برو بارنده هفتو رنگ و پروين


کمرها بر ميان از گوهر ناب
به سر بر تاج زر و در خوشاب


بهاري بود ازان هر دلستاني
ز رخسارش بدو در گلستاني


همه با ياره و با طوق زرين
سراسر چون دهن شان گوهرآگين


دو صد زرينه افسر بود ديگر
همان صد درج زرين پر ز گوهر


بلورين بود و زرين هفتصد جام
بسان ماه با زهره گه بام


دگر ديباي رومي بيست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار


جز اين بسيار چيز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود


تو گفتي در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست


چو شهرو ديد چندين گونه گون بار
چه از گوهر چه از ديبا و دينار


ز بس نعمت چو مستان گشت بيهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش


ز يزدان نيز آمد در دلش بيم
دلش زان نامه شد گفتي به دو نيم


چو گردون ديو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد


بران دز نيز شهرو همچنان کرد
بيامخت آنچه برج آسمان کرد


کجا درگاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد

م.محسن
4th July 2014, 12:29 PM
اندر صفت شب

شبي تاريک و آلوده به قطران
سياه و سهمگين چون روز هجران


به روي چرخ بر چون توده نيل
به روي خاک بر چون راي بر پيل


سيه چون انده و نازان چو اميد
فرو هشته چو پرده پيش خورشيد


تو گفتي شب به مغرب کند بد چاه
به چاه افتاده ماه از چرخ ناگاه


هوا بر سوک او جامه سيه کرد
سپهر از هر سوي جمع سپه کرد


سپه را سوي مغرب برد هموار
که آنجا بود در چه مانده سالار


سپاه آسمان اندر روا رو
شب آسوده بسان کام خسرو


بسان چرخ ازرق چترش از بر
نگاريده مه چترش به گوهر


درنگي گشته و ايمن نشسته
طناب خيمه را بر کوه بسته


مه و خورشيد هر دو رخ نهفته
بسان عاشق و معشوق خفته


ستاره هر يکي بر جاي مانده
چو مرواريد در مينا نشانده


فلک چون آهنين ديوار گشته
ستاره از روش بيزار گشته


حمل با ثور کرده روي در روي
ز شير آسماني يافته بوي


ز بيم شير مانده هر دو برجاي
برفته روشنان از دست و از پاي


دو پيکر باز چون دو يار در خواب
به يکديگر بپيچيده چو دولاب


به پاي هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتي بي روان گشتست و بي چنگ


اسد در پيش خرچنگ ايستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده


چو عاشق کرده خونين هر دو ديده
زفر بگشاده چون نار کفيده


زن دوشيزه را دو خوشه در دست
ز سستي مانده بر (يک) جاي چون مست


ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهين شکسته


در آورده به هم گزدم سر و دم
ز سستي همچو سرما خورده مردم


کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پاي آزرده دست از جنگ مانده


بزه از تير او ايمن بخفته
ميان سبزه و لاله نهفته


ز ناگه بر بزه تيري گشاده
بزه خسته ز تيرش اوفتاده


فتاده آبکش را دلو در چاه
بمانده آبکش خيره چو گمراه


بمانده ماهي از رفتن به ناکام
تو گفتي ماهي است افتاده در دام


فلک هر ساعتي سازي گرفتي
برآوردي دگرگونه شگفتي


مشعبدوار چابک دست بودي
عجايبهاي گوناگون نمودي

م.محسن
4th July 2014, 12:30 PM
اندر صفت شب


مشعبدوار چابک دست بودي
عجايبهاي گوناگون نمودي



ز بس صورت که پيدا کرد و بنمود
تو گفتي چرخ آن شب بلعجب بود


نمود اندر شمال خويش تنين
به گرد قطب دنبالش چو پرچين


غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پيش او از خرس کهتر


زني ديگر به زنجيري ببسته
به پيشش مرد بر زانو نشسته


برابر کرگسي پر برگشاده
دو پاي خويش بر تيري نهاده


جوانمردي بسان پاسباني
به دست اندرش زرين طشت و خواني


دو ماهي راست چون دو خيک پرباد
يکي بط گردنش چون سرو آزاد


يکي بي اسپ همواره عنان دار
يکي ديگر چو مارافساي با مار


يکي بر کرسي سيمين نشسته
ستوري پيش او از بند رسته


يکي بر کف سر ديوي نهاده
کله داري به پيشش ايستاده


نمود اندر جنوبش تيره جويي
ز بس پيچ و شکن چون جعد مويي


به نزد جوي خرگوشي گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان


ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمر داري چو شاهي ايستاده


يکي کشتي پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از ياقوت لنگر


چو شاخ خيزران باريک ماري
کلاغي در ميان مرغزاري


نهاده پيش او زرين پياله
به جاي مي درو افگنده ژاله


پر از اخگر يکي سيمينه مجمر
پر از گوهر يکي شاهانه افسر


يکي پيکر، بسان ماهي شيم
پشيزه بر تنش چون کوکب سيم


يکي استور مر دم را خمانا
شکفته بر تنش گلهاي زيبا


تو پنداري بيا شفتست چون مست
گرفته دست شيري را به دودست


يکي صورت چو مرغي بي پر و بال
چو طاووسي مرو را خوب دنبال


ز مشرق برکشيده طالع بد
بدان تا بد بود پيوند موبد


به هم گرد آمده خورشيد با ماه
چو دستوري که گويد راز با شاه


رفيق هر دو گشته تير و کيوان
چهارم چرخ طالع جاي ايشان


به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر


ميان هردوان درمانده ناهيد
ز کردار همايون گشته نوميد


نبود از دادجويان هيچ کس يار
که فرخ بود پيوندش بدان کار


بدين طالع شهنشه ويس را ديد
نديد از جفت خود آن کش پسنديد

م.محسن
4th July 2014, 12:32 PM
رفتن موبد در دز و بيرون آوردن ويس را

چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ايدون وقت و ايدون طالع بد


فراوان جست ويس دلستان را
نديد آن نو شکفته بوستان را


وليکن نور پيشاني و رويش
هميدون بوي زلف مشکبويش


شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکين بود خاک و عنبرين باد


همي شد تا به پيش او شهنشاه
بلورين دست او بگرفت ناگاه


کشان از دز به لشکرگاه بردش
به نزديکان و جانداران سپردش


نشاندندش همانگه در عماري
عماري گشت ازو باغ بهاري


به گردش خادمان و نامداران
گزيده ويژگان و جانسپاران


همانگه ناي رويين دردميدند
سر پيکر به دو پيکر کشيدند


همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو


شتابان روز و شب در راه تازان
به روي دلبر خود گشته نازان


چنان شيري که بيند گور بسيار
و يا مفلس که يابد گنج شهوار


اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صيدش بهتر از ماه سما بود


روا بود ار کشيد از بهر او رنج
که ناگه يافت از خوبي يکي گنج


در و ياقوت خندان و سخنگوي
چو سيم ناب رخشان و سمن بوي

م.محسن
4th July 2014, 12:33 PM
آگاهي يافتن ويرو از بردن شاه ويس را

چو ويرو از شهنشاه آگهي يافت
ز تارم بازگشت و تيره بشتافت


چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرويش را گرفته


هزاران گوهر زيبا سپرده
به جاي او يکي گوهر ببرده


بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ويرو


دل ويرو پر از پيکان تيمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار


هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش


حصارش درج ودر افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج


چو کان سيم بود از ويس جانش
قضا پرداخته از سيم کانش


اگر چه کان سيمش بي گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد


دل ويرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان


گهي باريد چشمش بر گل زرد
گهي ناليد جانش از غم و درد


چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتي از تنش بگسست جانش


جدايي پرده صبرش بدريد
ز مغزش هوش چون مرغي بپريد


بسي نفريد بر گشت زمانه
که کردش تير هجران را نشانه


از وبستد نيازي دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را


وليکن گرچه با ويرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد


ازو بستد دلارام و بدو داد
يکي بيداد برد از وي يکي داد


يکي را خانه شادي کشفته
يکي را باغ پيروزي شکفته


يکي را سنگ بر دل خاک بر سر
يکي را جام بر کف دوست در بر

م.محسن
4th July 2014, 12:37 PM
ديدن رامين ويس راو عاشق شدن بر وي

چو روشن گشت شه را چشم اميد
ز پستا زي خراسان برد خورشيد


به راه اندر همي شد خرم و شاد
جفاهاي جهانش رفته از ياد


ز روي ويس بت پيکر عماري
به راه اندر چو پرگوهر سماري


چو بادي بر عماري برگذشتي
جهان از بوي او خوش بوي گشتي


تو گفتي آن عماري گنبدي بود
ز موي ويس يکسر عنبرآلود


نگاريده بدو در آفتابي
فرو هشته برو زرين نقابي


گهي تابنده از وي زهره و ماه
گهي بارنده مشک سوده بر راه


گهي کرده درو خوبي گل افشان
زنخدان گوي کرده زلف چوگان


عماري بود چون فردوس يزدان
عماري دار او فرخنده رضوان


چو تنگ آمد قضاي آسماني
که بر رامين سرآيد شادماني


ز عشق اندر دلش آتش فروزد
بر آتش عقل و صبرش را بسوزد


برآمد تند باد نوبهاري
يکايک پرده بربود از عماري


تو گفتي کز نيام آهخته شد تيغ
و يا خورشيد بيرون آمد از ميغ


رخ ويسه پديد آمد ز پرده
دل رامين شد از ديدنش برده


تو گفتي جادوي چهره نمودش
به يک ديدار جان از تن ربودش


اگر پيکان زهرآلود بودي
نه زخم او بدين سان زود بودي


کجا چون ديد رامين روي آن ماه
تو گفتي خورد بر دل تير ناگاه


ز پشت اسپ که پيکر بيفتاد
چو برگي کز درختش بفگند باد


گرفته ز آتش دل مغز سرجوش
هم از تن دل رميده هم ز سرهوش


ز راه ديده شد عشقش فرو دل
ازان بستد به يک ديدار ازو دل


درخت عاشقي رست از روانش
وليکن کشت روشن ديدگانش


مگر زان کشت او را ديده در جان
که او را زود آرد بار مرجان


زماني همچنان بود اوفتاده
چو مست مست بي حد خورده باده


رخ گلگونش گشته زعفران گون
لب ميگونش گشته آسمان گون


ز رويش رفته رنگ زندگاني
برو پيدا نشان مهرباني


دليران هم سوار و هم پياده
ز لشکر گرد رامين ايستاده


به دردش کرده خون آلود ديده
اميد از جان شيرينش بريده


ندانست ايچ کس کاو را چه بودست
چه بد ديدست و چه رنج آزمودست


به دردش هر کسي خسته جگر بود
به زاري هر که ديدش زو بتر بود


زبان بسته رگ از ديده گشاده
نهيب عاشقي در دل فتاده


چو لختي هوش باز آمد به جانش
ز گوهر چون صدف شد ديدگانش


دو دست خويش بر ديده بماليد
ز شرم مردمان ديگر نناليد


چنان آمد گمان هر خردمند
که او را باد صرع از پاي افگند


چو بر باره نشست آزاده رامين
ز بس غم تلخ بودش جان شيرين


به راه اندر همي شد همچو گمراه
چو ديوانه ز حال خود نه آگاه


دل اندر پنجه ابليس مانده
دو چشمش سوي مهد ويس مانده


چو آن دزدي که دارد چشم يکسر
بدان جايي که باشد درج گوهر


همي گفتي چه بودي گر دگرراه
نمودي بخت نيکم روي آن ماه


چه بودي گر دگر ره باد بودي
ز روي ويس پرده در ربودي


چه بودي گر يکي آهم شنيدي
نهان از پرده رويم را بديدي

م.محسن
4th July 2014, 12:41 PM
ديدن رامين ويس راو عاشق شدن بر وي

چه بودي گر يکي آهم شنيدي
نهان از پرده رويم را بديدي


شدي رحمش به دل از روي زردم
ببخشودي برين تيمار و دردم


چه بودي گر به راه اندر ازين پس
عماري دار او من بودمي بس


چه بودي گر کسي دستم گرفتي
يکايک حال من با او بگفتي


چه بودي گر کسي مردي بکردي
درود من بدان بت روي بردي


چه بودي گر مرا در خواب ديدي
دو چشم من پر از خوناب ديدي


دل سنگينش لختي نرم گشتي
به تاب مهرباني گرم گشتي


چه بودي گر شدي او نيز چون من
ز مهر دوستان به کام دشمن


مگر چون حسرت عشق آزمودي
چنين جبار و گردنکش نبودي


گهي رامين چنين انديشه کردي
گهي با دل صبوري پيشه کردي


گهي در چاه وسواس اوفتادي
گهي دل را به دانش پند دادي


الا اي دل چه بودت چند گويي
وزين انديشه باطل چه جويي


تو پيچان گشته اي در عشق آن ماه
خود او را نيست از حال تو آگاه


چرا داري به وصل ويس اميد
که هرگز کس نيابد وصل خورشيد


چرا چون ابلهان اميد داري
بدان کت نيست زو اميدواري


تو همچون تشنگان جوياي آبي
وليکن در بيابان با سرابي


ببخشاياد بر تو کردگارت
که بس دشوار و آشفته ست کارت


چو رامين شد به بند مهر بسته
اميد اندر دل خسته شکسته


نه کام خويش جستن مي توانست
نه جز صبر ايچ راه چاره دانست


به راه اندر همي شد با دلارام
به همراهيش دل بنهاده ناکام


ز همراهي جزين سودي نديدي
که بوي آن سمن عارض شنيدي


چو جانش روز و شب دربند بودي
به بوي مهد او خرسند بودي


ز عاشق زارتر زاري نباشد
ز کار او بتر کاري نباشد


کسي را کش تبي باشد بپرسند
وز آن مايه تبش بر وي بترسند


دل عاشق در آتش سال تا سال
نپرسد ايچ کس وي را ازان حال


خردمندا ستم باشد ازين بيش
که عاشق را همي عشق آورد بيش


سزد گر دل بر آن مردم بسوزد
که عشق اندر دلش آتش فروزد


بس است اين درد عاشق را که هموار
بود با درد عشق و حسرت يار


همي بايدش درد دل نهفتن
نيارد راز خود با کس بگفتن


چنان چون بود مهرافزاي رامين
چو کبگ خسته دل در چنگ شاهين


نه مرده بود يکباره نه زنده
ميان اين و آن شخصي رونده


ز سيمين کوه او مانده نشاني
ز سروين قد او مانده کماني


بدين زاري که گفتم راه بگذاشت
سراسر راه خود را چاه پنداشت

م.محسن
4th July 2014, 12:43 PM
رسيدن شاه موبد به مرو با ويس و جشن عروسي

چو در مرو گزين شد شاه شاهان
عديل شاه شاهان ماه ماهان


به مرو اندر هزار آذين ببستند
پري رويان بر آذينها نشستند


مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند


غبارش بر هوا خود عنبرين بود
چو ريگ اندر زمينش گوهرين بود


جهان را خود همان روزي شمردند
به جاي خاک سيم و زر سپردند


بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهرفشان بود


ز بس بر بامها از روي گل فام
همي تابيد صد زهره ز هر بام


ز بس رامشگران و رودسازان
ز بس سيمين بران و دلنوازان


به دل آفت همي آمد ز ديدن
به جان خوشي و شادي از شنيدن


چو در شهر اين نشاط گونه گون بود
سراي شاه خود داني که چون بود


ز بس زيور چو گنج شايگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود


ز بس نقش وشي چون شوشتر بود
ز بس سرو سهي چون غاتفر بود


سرايي از فراخي چون جهاني
بلند ايوان او چون آسماني


ستورش بود گفتي پشت ايوان
کجا بودش سر اندر تير و کيوان


در و ديوار و بوم و آستانه
نگاريده به نقش چينيانه


ز خوبي همچو بخت نيک روزان
ز زيبايي چو روي دل فروزان


چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روي ويس خندان گلستانش


شه شاهان به فيروزي نشسته
دل از غم پاک همچون سيم شسته


ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سيم و زر چو باران


يکايک با نثاري آمده پيش
چو کوهي توده گوهر زده پيش


همي کرد و همي خورد و همي داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد


نشسته ويس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان


شه شاهان نشسته شاد و خرم
وليکن ويس بنشسته به ماتم


به زاري روز و شب چون ابر گريان
همه دلها به دردش گشته بريان


گهي بگريستي بر ياد شهرو
گهي ناله زدي بر درد ويرو


گهي خاموش خون از ديده راندي
گهي چون بيدلان فرياد خواندي


نه لب را بر سخن گفتن گشادي
نه مر گوينده را پاسخ بدادي


تو گفتي در رسيدي هر زماني
از انده جان او را کارواني


تنش همچون قضيب خيزران گشت
به رنگ و گونه همچون زعفران گشت


زنان سرکشان و نامداران
به گرد ويس همچون سوکواران


بسي لابه برو کردند و خواهش
دريغ و درد او نگرفت کاهش


هر آ ن گاهي که موبد را بديدي
به جاي جامه تن را بردريدي


نه گفتاري که او گفتي شنودي
نه روي خوب خود او را نمودي


نگارين روي در ديوار کردي
به رخ بر ديده را خونبار کردي


چنين بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزي شهنشاه


چو باغي بود روي ويس خرم
وليکن باغ را در بسته محکم

م.محسن
4th July 2014, 12:48 PM
آگاهي يافتن دايه از کار ويس و رفتن به مرو

چو دايه شد ز کار ويس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه


جهان تاريک شد بر ديدگانش
تو گفتي دود شد در مغز جانش


بجز گريه نبودش هيچ کاري
بجز مويه نبودش هيچ چاري


به گريه دشتها را کرد جيحون
به مويه کوهها را کرد هامون


همي گفت اي دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان


چه کين دارد بجاي تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه


هنوز از شير آلوده دهانت
بشد در هر دهاني داستانت


نرسته نار دو پستانت از بر
هواي تو برست از هفت کشور


تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست؟


ترا سال اندک و جوينده بسيار
تو بي غدر و هوادارانت غدار


ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بي دختر و بي چاره کردند


ترا از خويش خود بيگانه کردند
مرا بي دختر و بي خانه کردند


ترا کردند آواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت


ترا از شهر خود بيگانه کردند
مرا در شهر خود ديوانه کردند


مرا ديدار تو ايزد چو جان کرد
ابي جان زندگاني چون توان کرد


مبادا در جهان از من نشاني
اگر بي تو بخواهم زندگاني


پس آنگه سي جمازه ساخت راهي
بريشان گونه گونه ساز شاهي


ببرد از بهر دختر هر چه بايست
يکايک آنچه شاهان را بشايست


به يک هفته به مرو شاهجان شد
تن بيجان تو گفتي نزد جان شد


چو ويس خسته دل را ديد دايه
ز شادي گشت جانش نيک مايه


ميان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته


به حال زار گريان بر جواني
بريده دل ز جان و زندگاني


شده نالان و گريان بر تن خويش
فگنده سر چو بوتيمار در پيش


گهي خاک زمين بر سر همي بيخت
گهي خون مژه بربر همي ريخت


رخانش همچو تيغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده


دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون ميانش


چو دايه ديد وي را زار و گريان
دلش بر آتش غم گشت بريان


بدو گفت اي گرانمايه نيازي
چرا جان در تباهي مي گدازي


چه پردازي تن از خوني که جانست
چه ريزي آنکه جان راز و زيانست


توي چشم سرم را روشنايي
توي با بخت نيکم آشنايي


ترا جز نيکي و شادي نخواهم
هم از تو بر تو بيدادي نخواهم


مکن ماها چنين با بخت مستيز
چو بستيزي بدين سان سخت مستيز


که آيد زين دريغ و زارواري
رخت را زشتي و تن را نزاري


ترا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر

م.محسن
4th July 2014, 12:49 PM
آگاهي يافتن دايه از کار ويس و رفتن به مرو


ترا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر


کنون در دست شاه کامراني
مرو را همبر و جان و جهاني


برو دل خوش کن و او را ميازار
که نازارد شهان را هيچ هشيار


اگرچه شاه و شهزادست ويرو
به جاه و پادشاهي نيست چون او


درمي گرچه از دستت فتادست
يکي گوهر خدايت باز دادست


برادر گر نبودت پشت و ياور
بست پشت ايزد و اقبال ياور


وگر پيوند ويرو با تو بشکست
جهانداري چنين با تو بپيوست


فلک بستد ز تو يک سيب سيمين
به جاي آن ترنجي داد زرين


دري بست و دو در همبرش بگشاد
چراغي برد و شمعي باز بنهاد


نکرد آن بد بجاي تو زمانه
که جويي گريه را چندين بهانه


نبايد ناسپاسي کرد زين سان
که زود از کار خود گردي پشيمان


ترا امروز روز شادخواريست
نه روز غمگني و سوکواريست


اگر فرمان بري برخيزي از خاک
بپوشي خسرواني جامه پاک


نهي بر فرق مشکين تاج زرين
بيارايي مه رخ را به پروين


به قد از تخت سروي برجهاني
به روي از کاخ باغي بشکفاني


ز گلگون رخ گل خوبي بياري
به ميگون لب مي نوشين گساري


به غمزه جان ستاني دل ربايي
به بوسه جان فزايي دل گشايي


به شب روز آوري از لاله گون روي
چو شب آري به روز از عنبرين موي


دهي خورشيد را از چهره تشوير
نهي بر جادوان از زلف زنجير


به خنده کم کني مقدار شکر
به گيسو بشکني بازار عنبر


دل مردان کني بر نيکوان سرد
رخ شيران کني بر آهوان زرد


اگر بر تن کني پيرايه خويش
چنين باشي که من گفتم وزين بيش


تو در هر دل ز خوبي گوهر آري
تو در هر جان ز خوشي شکر آري


ز گوهر زيوري کن گوهرت را
ز پيکر جامه اي کن پيکرت را


کجا خوبي بيارايد به گوهر
همان خوشي بيفزايد به زيور


جواني داري و خوبي و شاهي
فزون تر زين که تو داري چه خواهي


مکن بر حکم يزدان ناپسندي
مده بي درد ما را دردمندي


ز فريادت نترسد حکم يزدان
نگردد باز پس گردون گردان


پس اين فرياد بي معني چه خواني
ز چشم اين اشک بيهوده چه راني


چو دايه کرد چندين پندها ياد
چه آن گفتار دايه بود و چه باد


تو گفتي گوز بر گنبد همي شاند
و يا در باديه کشتي همي راند

م.محسن
4th July 2014, 12:50 PM
جواب دادن ويس دايه را

جوابش داد ويس ماه پيکر
که گفتار تو چون تخمي است بي بر


دل من سير گشت از بوي واز رنگ
نپوشم جامه ننشينم به اورنگ


مرا جامه پلاس و تخت خاکست
نديمم مويه و همراز باکست


نه موبد بيند از من شادکامي
نه من بينم ز موبد نيکنامي


چو با ويرو بدم خرماي بي خار
کنون خارم که خرما ناورم بار


اگر شويم ز بهر کام بايد
مرا بي کام بودن بهتر آيد


چو او را بود ناکامي به فرجام
مبيناد ايچ کس ديگر ز من کام

م.محسن
4th July 2014, 12:55 PM
پاسخ دادن دايه ويس را

دگرباره زبان بگشاد دايه
که بود اندر سخن بسيار مايه


بدو گفت: اي چراغ و چشم مادر
سزد گر نالي از بهر برادر


که بودت هم برادر هم دلارام
شما از يکدگر نايافته کام


چه بدتر زانکه دو يار وفادار
به هم باشند سال و ماه بسيار


به شادي روز و شب با هم نشينند
وليکن کام دل از هم نبينند


پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسيدن را به هم چاره ندانند


دريغ اين بود با حسرت آن
بماند جاوداني درد ايشان


چنان مردي که باشد خوار و درويش
ز ناگاهان يکي گنج آيدش پيش


کند سستي و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد


چو باز آيد نبيند گنج بر جاي
بماند جاودان با حسرت و واي


چنين بودست با تو حال ويرو
کنون بد گشت و تيره فال ويرو


شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پيلي دو شه رخ


به روز رفته ماند يار رفته
مخور گر بخردي تيمار رفته


به ناداني مکن تندي و مستيز
مرا فرمان بر و زين خاک برخيز


به آب گل سر و گيسو فرو شوي
پس از گنجور نيکو جامه اي جوي


بپوش آن جامه بر اورنگ بنشين
به سر بر نه مرصع تاج زرين


کجا ايدر زنان آيند نامي
هم از تخم بزرگان گرامي


نخواهم کت بدين زاري ببينند
چنين با تو به خاک اندر نشينند


هر آيينه خردداري و داني
که تو امروز در شهر کساني


ز بهر مردم بيگانه صد کار
به نام و ننگ بايد کرد ناچار


بهين کاريست نام و ننگ جستن
زبان مردم بيگانه بستن


هران کس کاو ترا بيند بدين حال
بگويد بر تو اين گفتار در حال


يکي بهره ز رعنايي شمارند
دگر بهره ز بدرايي شمارند


گهي گويند نشکوهيد ما را
ز بهر آنکه نپسنديد ما را


گهي گويند او خود کيست باري
که ما را زو ببايد بردباري


صواب آنست اگر تو هوشمندي
که ايشان را زبان بر خود ببندي


هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسيار دارد


هر آن کاو بر منش باشد به گشي
نباشد عيش او را هيچ خوشي


ترا گفتم مدار اين عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد


کجا بر چشم او زشت تو نيکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست


چو بشنيد اين سخن ويس دلارام
به دل باز آمد او را لختي آرام


خوش آمد در دلش گفتار دايه
نجست از هيچ رو آزار دايه


همانگاه از ميان خاک برخاست
تن سيمين بشست و پس بياراست


همي پيراست دايه روي و مويش
همي گسترد بر روي رنگ و بويش


دو چشم ويس بر پيرايه گريان
ز غم بر خويشتن چون مارپيچان


همي گفت: آه از بخت نگونسار
که يکباره ز من گشتست بيزار


چه پران مرغ و چه باد هوايي
دهد هر يک به درد من گوايي


ببخشايند هر دم بر غريبان
برند از بهر بيماران طبيبان


ببخشاييد بر چون من غريبي
بياريدم چو من خواهم طبيبي


منم از خان و مان خويش برده
غريب و زار و بر دل تير خورده


ز شايسته رفيقان دور گشته
ز يکدل دوستان مهجور گشته


به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دريا، دل بر آذر


جهان با من به کين و بخت بستيز
فلک بس تند با من، دهر بس تيز


قضا باريد بر من سيل بيداد
قدر آهيخت بر من تيغ فولاد


اگر بودي به گيتي داد و داور
مرا بودي گيا و ريگ ياور

م.محسن
4th July 2014, 12:56 PM
آرايش کردن دايه ويس را و صفت او

چو دايه ماه خوبان را بياراست
بنفشه بر گل خيري بپيراست


ز پيشانيش تابان تير و ناهيد
ز رخسارش فروزان ماه و خورشيد


چو بهرام ستمگر چشم جاودش
چو کيوان بد آيين زلف هندوش


لبان چون مشتري فرخنده کردار
همه ساله شکربار و گهربار


دو گيسو در برافگنده کمندش
پري در زير آن هر دو پرندش


دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغي اوفتاده کشته بر برف


رخانش هست گفتي توده گل
لبانش هست گفتي قطره مل


چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سراپا هر دو چون دو يار در خور


دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربايي گشته هر دو


بريشان شاخها از نقره ناب
وليکن شاخه ها را ميوه عناب


دهان چون غنچه گل ناشکفته
بدو در سي و دو لؤلؤ نهفته


بسان سي و دو گوهر درفشان
نهان در زير دو لعل بدخشان


نشسته همچو ماهي با روان بود
چو برمي خاستي سرو روان بود


خرد در روي او خيره بماندي
ندانستي که آن بت را چه خواندي


نديدي هيچ بت چون او بي آهو
بلند و چابک و شيرين و نيکو


به خوبي همچو بخت و کامراني
ز خوشي همچو جان و زندگاني


ز بس زيور چو باغ نوبهاري
ز بس گوهر چو گنج شاهواري


اگر فرزانه آن بت را بديدي
چو ديوانه به تن جامه دريدي


وگر رضوان بر آن بت برگذشتي
به چشمش روي حوران زشت گشتي


ور آن بت مرده را آواز دادي
به خاک اندر جوابش باز دادي


وگر رخ را در آب شور شستي
ز پيرامنش ني شکر برستي


وگر بر کهربا لب را بسودي
به ساعت کهربا ياقوت بودي


چنين بود آن نگار سروبالا
چنين بود آن بت خورشيد سيما


بتان چين و مهرويان بربر
به پيشش همچو پيش ماه اختر


رخش تابنده بر اورنگ زرين
ميان نقش روم و پيکر چين


چو ماهي در چمن گاه بهاران
ستاره گرد ماه اندر هزاران


که داند کرد يک يک در سخن ياد
که شاهنشاه وي را چه فرستاد


ز تخت جامه ها ودرج گوهر
ز طبل عطرها و جام زيور


ز چيني و ز رومي ماهرويان
همه کافور رويان مشک مويان


يکايک چون گوزن رودباري
نديده روي شير مرغزاري


بخوبي همچو طاووسان گرازان
بديشان نارسيده چنگ بازان


نشسته ويس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبيش را بخت


نيستان گشته پيش او شبستان
چو سروستان زده پيش گلستان


جهان زو شاد و او از مهر غمگين
به گوشش آفرين مانند نفرين


يکي هفته به شادي شاه موبد
گهي مي خورد و گه چوگان همي زد


وزان پس رفت يک هفته به نخجير
نيامد از کمانش بر زمين تير


نه روز باده خوردن سيم و زر ماند
نه روز صيد کردن جانور ماند


چو چوگان زد به پيروزي چنان زد
که گويش از زمين بر آسمان زد


کف دستش همي بوسيد چوگان
سم اسپش همي بوسيد ميدان


چو باده خورد با مردم چنان خورد
که در يک روز دخل يک جهان خورد


کف دستش چو ابري بود باران
به ابر اندر قدح چون برق رخشان

م.محسن
4th July 2014, 12:59 PM
اندر بستن دايه مر شاه موبد را بر ويس

چو دايه ويس را چونان بياراست
که خورشيد از رخ او نور مي خواست


دو چشم ويس از گريه نياسود
تو گفتي هر زمانش درد بفزود


نهان از هر کسي مر دايه را گفت
که بخت شور من با من برآشفت


دلم را سير کرد از زندگاني
وزو برکند بيخ شادماني


ندانم چاره اي جز کشتن خويش
به کشتن رسته گردم زين دل ريش


اگر تو مر مرا چاره نجويي
وزين انديشه جانم را نشويي


من اين چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم


کجا هر گه که موبد را ببينم
تو گويي بر سر آتش نشينم


چه مرگ آيد به پيش من چه موبد
که روزش باد همچون روز من بد


اگرچه دل به آب صبر شستست
هواي دل هنوز از من نجستست


همي ترسم که روزي هم بجويد
نهفته راز دل روزي بگويد


ز پيش آنکه او جويد ز من کام
ترا گسترد بايد در رهش دام


که من يک سال نسپارم بدو تن
بپرهيزم ز پادافراه دشمن


نباشد سوک قارن کم ز يک سال
مرا يک سال بيني هم بدين حال


ندارد موبدم يک سال آزرم
کجا او را ز من نه بيم و نه شرم


يکي نيرنگ ساز از هوشمندي
مگر مرديش را بر من ببندي


چو سالي بگذرد پس برگشايي
رهي گرددت چون يابد رهايي


مگر چون زين سخن سالي برآيد
به من بر روز بدبختي سرآيد


وگر اين چاره کت گفتم نسازي
تو نيز از بخت من هرگز ننازي


شما را باد کام اينجهاني
تو با موبد همي کن شادماني


که من نيکي به ناکامي نخواهم
همان شادي و بدنامي نخواهم


بهل تا کام موبد برنيايد
وگر جانم برآيد نيز شايد


به بي کامي نگويي کام او ده
که بي جاني ز بي کامي مرا به


چو گفت اين راز را با دايه پير
تو گفتي بر دلش زد ناوکي تير


دو چشم دايه بر وي ماند خيره
جهان بر هر دو چشمش گشت تيره


بدو گفت: اي چراغ و چشم دايه
نبينم با تو از داد ايچ مايه


سيه دل گشتي از رنج آزمودن
سياهي از شبه نتوان زدودن


سپاه ديو جادو بر تو ره يافت
ترا از راه داد و مهر برتافت


وليکن چون تو بي آرام گشتي
بيکباره خرد را درنوشتي


ندانم چاره جز کام تو جستن
به افسون شاه را بر تو ببستن


کجا اين ديو کاندر تو نشستست
ترا خود بر همه کامي ببستست


پس آنگه روي و مس هر دو بياورد
طلسم هر يکي را صورتي کرد


به آهن هردوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم


همي تا بسته ماندي بند آهن
ز بندش بسته ماندي مرد بر زن

م.محسن
4th July 2014, 01:01 PM
اندر بستن دايه مر شاه موبد را بر ويس

همي تا بسته ماندي بند آهن
ز بندش بسته ماندي مرد بر زن


وگر بندش کسي بر هم شکستي
همان گه مردم بسته برستي


چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ايشان را سحرگاه


زميني بر لب رودي نشان کرد
مر آن را زير خاک اندر نهان کرد


چو باز آمد يکايک ويس را گفت
که آن افسون کدامين جاي بنهفت


بدو گفت آنچه فرمودي بکردم
اگرچه من ز فرمانت بدردم


ز فرمان تو خشنوديت جستم
چنين آزادمردي را ببستم


به پيماني که چون يک مه برآيد
ترا اين روز بدخويي سرآيد


به حکم ايزدي خرسند گردي
ستيز و کينه از دل در نوردي


نگويي همچنين باشد يکي سال
که نپسندد خرد بر تو چنين حال


چو تو دل خوش کني با شهريارم
من آن افسون بنهفته بيارم


بر آتش برنهم يکسر بسوزم
شما را دل به شادي برفروزم


کجا تا آن بود در آب و در نم
بود همواره بند شاه محکم


به گوهر آب دارد طبع سردي
به سردي بسته ماند زور مردي


چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردي برفروزد


چو دايه ويس را دل کرد خرسند
که تا يک ماه نگشايد ز شه بند


قضاي بد ستيز خويش بنمود
نگر تا زهر چون بر شکرآلود


برآمد نيلگون ابري ز دريا
به آب سيل دريا کرد صحرا


رسيد آن آب در هر مرغزاري
پديد آمد چو جيحون رودباري


به رود مرو بفزود آب چندان
که نيمي مرو شد از آب ويران


تبه کرد آن نشان و آن زمين را
ببرد آن بند شاه بافرين را


قضا کرد آن زمين را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه


به چشمش در بماند آن دلبر خويش
چو دينار کسان در چشم درويش


چو شير گرسنه بسته به زنجير
چران در پيش او بي باک نخچير


هنوز او زنده بود از بخت خود کام
فرو مرد از تنش گفتي يک اندام


به راه شادي اندر گشت گمراه
ز خوشي دست کامش گشت کوتاه


به کام دشمنان در وصلت دوست
چو زندان بود گفتي بر تنش پوست


به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتي دور بودي شصت فرسنگ


همان دو شوي کرده ويس بت روي
به مهر دختري مانده چو بي شوي


نه موبد کام ازو ديده نه ويرو
جهان بنگر چه بازي کرد با او


بپروردش به ناز و شادکامي
برآوردش به جاه و نيکنامي


چو قدش آفت سرو سهي شد
دو هفته ماه رويش را رهي شد


شکفته شد به رخ بر لاله زارش
به بار آمد زبر سيمين دونارش


جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهاي او دگر گشت


بگويم با تو يک يک حال آن ماه
چه با دايه چه با رامين چه با شاه


به گفتاري که چون عاشق بخواند
به درد دل ز ديده خون چکاند


بگويم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندين فسانه

م.محسن
4th July 2014, 01:03 PM
بغايت رسيدن عشق رامين بر ويس

چو بر رامين بي دل کار شد سخت
به عشق اندر مرو را خوار شد بخت


هميشه جاي بي انبوه جستي
که بنشستي به تنهايي گرستي


به شب پهلو سوي بستر نبردي
همه شب تا به روز اختر شمردي


به روز از هيچ گونه نارميدي
چو گور و آهو از مردم رميدي


ز بس کاو قد دلبر ياد کردي
کجا سروي بديدي سجده بردي


به باغ اندر گل صد برگ جستي
به ياد روي او بر گل گرستي


بنفشه برچدي هر بامدادي
به ياد زلف او بر دل نهادي


ز بيم ناشکيبي مي نخوردي
که يکباره قرارش مي ببردي


هميشه مونسش طنبور بودي
نديمش عاشق مهجور بودي


به هر راهي سرودي زار گفتي
سراسر بر فراق يار گفتي


چو باد حسرت از دل برکشيدي
به نيسان باد دي ماهي دميدي


به ناله دل چنان از تن بکندي
که بلبل را ز شاخ اندر فگندي


به گونه اشک خون چندان براندي
که از خون پاي او در گل بماندي


به چشمش روز روشن تار بودي
به زيرش خز و ديبا خار بودي


بدين زاري و بيماري همي زيست
نگفتي کس که بيماريت از چيست


چو شمعي بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهر دلنوازان


به چشمش خوار گشته زندگاني
دلش پدرود کرده شادماني


ز گريه جامه خون آلود گشته
ز ناله روي زراندود گشته


ز رنج عشق جان بر لب رسيده
اميد از جان و از جانان بريده


خيال دوست در ديده بمانده
ز چشمش خواب نوشين را برانده


به درياي جدايي غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته


ز بس انديشه همچون مست بيهوش
جهان از ياد او گشته فراموش


گهي قرعه زدي بر نام يارش
که با او چون بود فرجام کارش


گهي در باغ شاهنشاه رفتي
ز هر سروي گوا بر خود گرفتي


همي گفتي گوا باشيد بر من
ببينيدم چنين بر کام دشمن


چو ويس ايدر بود با وي بگوييد
دلش را از ستمکاري بشوييد


گهي با بلبلان پيگار کردي
بديشان سرزنش بسيار کردي


همي گفتي چرا خوانيد فرياد
شما را از جهان باري چه افتاد


شما با جفت خود بر شاخساريد
نه چون من مستمند و سوکواريد


شما را ار هزاران گونه باغست
مرا بر دل هزاران گونه داغست


شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست


شما را ناله پيش يار باشد
چرا بايد که ناله زار باشد


مرا زيباست ناله گاه و بيگاه
که يارم نيست از درد من آگاه


چنين گويان همي گشت اندران باغ
دو ديده پر ز خون و دل پر از داغ

م.محسن
4th July 2014, 01:11 PM
ديدن رامين مر دايه را اندر باغ و حال گفتن

قضا را دايه پيش آمد يکي روز
چنو گردان در آن باغ دل افروز


چو رامين دايه را ديد اندر آن جاي
چو جان اندر خور و چون ديده درواي


ز شادي خون ز رخسارش بجوشيد
زخش گفتي ز لاله جامه پوشيد


ز شرم دايه رويش گشت پرخوي
بسان در فشانده بر سر مي


گل ارچه سخت نيکو بود و بربار
رخ رامين نکوتر بود صدبار


هنوزش بود سيمين دو بنا گوش
نگشته سيمش از سنبل سيه پوش


هنوزش بود کافوري زنخدان
دو زلفش بود چون مشکين دو چوگان


هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبين و باده در هم


هنوزش بود خنده همچو شکر
وزان شکر فروبارنده گوهر


به بالا همچو شمشاد روان بود
وليکن بار شمشاد ارغوان بود


به پيکر همچو ماه جانور بود
وليکن با کلاه و با کمر بود


قبا بروي نکوتر بود صدبار
که نقش چينيان بر بت فرخار


کلاه او را نکوتر بود بر سر
که شاهان جهان را بر سر افسر


به گوهر تا به آدم نامورشاه
به پيکر در زمانه سيمبر ماه


به ديدار آفت جان خردمند
به آفت جان هر کس آرزومند


هم از خوبي هم از کشور خدايي
سزا بر وي دوگونه پادشايي


برادر بود موبد را و فرزند
وليکن ماه را شاه و خداوند


چو چشمش ديد جادو گشت خستو
که بهتر زين نباشد هيچ جادو


چو رويش ديد رضوان داد اقرار
که بر حوران جزين کس نيست سالار


چنين رويي بدين زيب و بدين نام
ز مهر ويس بي دل بود و بي کام


چو تنها دايه را در بوستان ديد
تو گفتي روي بخت جاودان ديد


نمازش برد و بسيار آفرين کرد
مرو را نيز دايه همچنين کرد


بپرسيدند چون دو مهربان يار
بخوشي يکدگر را مهربان وار


پس آنگه دست يکديگر گرفتند
به مرز سوسن آزاد رفتند


ز هرگونه سخن گفتند با هم
سخن شان ريش دل را گشت مرهم


فرو دريد رامين پرده شرم
که بودش جان شيرين برده شرم


بدو گفت اي مرا از جان فزونتر
منم پيش تو از برده زبون تر


تو شيريني و گفتار تو شيرين
تو نوشيني و ديدار تو نوشين


ترا از بخت خواهم روشنايي
مرا با بخت نيکت آشنايي


مرا تو مادري ويسه خداوند
به جان وي خورم همواره سوگند


چنو خورشيد چهر و ماه پيکر
چنو بانونژاد و شاه گوهر


نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد


بدان زادست پنداري ز مادر
که آتش برکشد از هفت کشور


بخاصه زين دل بدبخت رامين
که آتشگاه خرداد است و برزين

م.محسن
4th July 2014, 01:13 PM
ديدن رامين مر دايه را اندر باغ و حال گفتن

بخاصه زين دل بدبخت رامين
که آتشگاه خرداد است و برزين


اگرچه من همي سوزم ز بيداد
دل او بر چنين آتش مسوزاد


وگرچه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بيدار


همي گويم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هرگز چو حالم


همي گويم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم


به هر دردي که من بينم ز مهرش
کنم صد آفرين بر خوب چهرش


چنين خواهم که باشد جاوداني
مرا زو رنج و او را شادماني


خوش آمد دايه را گفتار رامين
ز بيجاده پديد آورد پروين


به خنده گفت راما جاودان زي
به کام دوستان دور از بدان زي


درود و تن درستي مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بيداد


به فرت من درست و شادکامم
به کامت نيک بخت و نيکنامم


هميدون دخترم روشن خور و ماه
که بسته باد بر روي چشم بدخواه


چو رويش باد نيکو ماه و سالش
چو مويش باد پيچان بدسگالش


همه گفتار تو ديدم بي آهو
چو ديدار تو جان افزاي و نيکو


جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست
که بر بيداد تو دل سخت کردست


ندارم از تو اين گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور


دگرباره جوابش داد رامين
که چون عاشق نباشد هيچ مسکين


دل او را دشمني باشد ز خانه
بر او جوينده هر روزي بهانه


گهي نالد به درد و حسرت دوست
گهي گريد به داغ فرقت دوست


به دست عشق گرچه زار گردد
ز بهر او ز جان بيزار گردد


وگرچه زو بلا بسيار بيند
ز ديگر کامها او را گزيند


دو چشم مرد را از کام ناياب
گهي بي خواب دارد گاه با آب


همي آن چيز جويد کش نيابد
وز آن چيزي که يابد سر بتابد


بلاي عشق را بر تن گمارد
پس آنگه درد را شادي شمارد


اگر با عشق بودي مرد را خواب
چه عشق دوست بودي چه مي ناب


کجا خوشيش با تلخيش يارست
چنانکش خرمي جفت خمارست


چه عاشق باشد اندر عشق چه مست
کجا بر چشم او نيکو بود گست


به عشق اندر چو مست آشفته باشد
ز ناخفتن بسان خفته باشد


خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آيد خرد در دل نماند


ستنبه ديو بر وي زور دارد
هميشه چشم او را کور دارد


خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون مي همي اين را بتازد


نفرمايد خرد آن را گزيدن
کزو آيد همي پرده دريدن


مرا از عشق شد پرده دريده
شکيب از دل خرد از تن بريده


برآمد ناگهان يک روز بادي
مرا بنمود روي حورزادي


چوديدم ويس بود آن ماه پيکر
چو ماهم کرد دور از خواب و از خور

م.محسن
4th July 2014, 01:15 PM
ديدن رامين مر دايه را اندر باغ و حال گفتن

چوديدم ويس بود آن ماه پيکر
چو ماهم کرد دور از خواب و از خور


دو چشمم تا بهشتي ديد خرم
دلم چون دوزخي افتاد در غم


نه بادي بود گفتي آفتي بود
مرا ناگاه روي فتنه بنمود


مرا در کودکي تو پروريدي
وزان پس مرمرا بسيار ديدي


نديدي حال من هرگز بدين سان
ز درد دل نه با جان و نه بي جان


تو گويي شير من روباه گشتست
ازين سختي و کوهم کاه گشتست


تنم ديگر شدست و گونه ديگر
يکي مويست پنداري يکي زر


مژه بر چشم من گشتست مسمار
هميدون موي بر اندام من مار


اگر روزي کنم با دوستان بزم
تو گويي ميکنم با دشمنان رزم


گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گويي با بلا در کارزارم


اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بيابان


به شب در بستر و بالين ديبا
تو گويي غرقه ام در ژرف دريا


به روز اندر ميان غمگساران
چو گويم پيش چوگان سواران


به شبگيران چنان نالم به زاري
که بلبل بر گلان نوبهاري


سحرگاهان چنان گريم به تيمار
که ابر دي مهي بر شخ کهسار


بباريدست از آن دو چشم دلگير
مرا بر دل هزاران ناوکي تير


بيفتادست از آ ن دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونه گون بند


به گور خسته مانم در بيابان
به دل برخورده زهرآلوده پيکان


به شير تند مانم پوي پويان
خروشان بچه گمگشته جويان


به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دايه گسسته


به شاخ مورد مانم نغز رسته
قضاي آسمان او را شکسته


کنون از تو همي زنهار خواهم
جوانمرديت را من يار خواهم


مرا زين آتش سوزنده برهان
ز چنگ شير مردم خوار بستان


جوانمردي چنان کت هست بنماي
بر اين فرزند بيچاره ببخشاي


ببخشايد دلت بيگانگان را
همان رحم آورد ديوانگان را


تو چونان دان که من بيگانه اي ام
و يا از بيهشي ديوانه اي ام


به هر حالي به بخشايش سزايم
که چونين در دم سرخ اژدهايم


تو نيز از مردمي بر من ببخشاي
به نيکي در دلت مهرم بيفزاي


پيام من بگو سرو روان را
بت گويا و ماه با روان را


پري ديدار خورشيد زمين را
شکر گفتار حور راستين را


سيه زلفين بت ياقوت لب را
بهار خرمي باغ طرب را


بگو اي از نکويي آفريده
به ناز و شادکامي پروريده


ترا خوبان به خوبي مهر داده
بتان پيش تو سر بر خط نهاده


سپاه جاودان از تو رميده
نگار چينيان از تو شميده


دو هفته ماه پيشت سجده برده
فروغ خويش رويت را سپرده


رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده

م.محسن
4th July 2014, 01:17 PM
ديدن رامين مر دايه را اندر باغ و حال گفتن


رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده


بت بربر ز رويت خوار گشته
همان بتگر ز بت بيزار گشته


گدازان شد تنم از بيم و اميد
چو برف کوهسار از تاب خورشيد


دلم افتاد در مهرت به ناکام
شتابان همچو گوري مانده در دام


خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بيدار و نه خفته


نه زاسايش خبر دارم نه از رنج
نه از رامش به دل شادم نه از گنج


نه با ياران به ميدان اسپ تازم
نه چوگان گيرم و نه گوي بازم


نه يوزان را سوي گوران دوانم
نه بازان را سوي کبگان پرانم


نه مي گيرم نه با خوبان نشينم
نه جز وي در جهان کس را گزينم


نه يک ساعت ز درد آزاد باشم
نه يک روزي به چيزي شاد باشم


به خان خويش در چونين اسيرم
نبينم دوستدار و دستگيرم


به شب تا روز پيچان و نوانم
چو ماري چوب خورده در ميانم


تنم درمان ز گفتار تو يابد
دلم دارو ز ديدار تو يابد


من آنگه بازيابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آيد به گوشم


اگر چه سال و مه از تو به دردم
چنين با اشک سرخ و روي زردم


مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
وگرچه جان من زو گشت رنجان


نخواهم بي هوايت زندگاني
نجويم بي وفايت شادماني


اگر جانم ز مهرت سير گردد
به سر بر موي من شمشير گردد


همي دانم که تا من زنده باشم
به پيش بندگانت بنده باشم


سپيدي روزم از روي تو باشد
سياهي شب هم از موي تو باشد


رخ رنگينت باشد نوبهارم
لب نوشينت باشد غمگسارم


ز رخسار تو تابد آفتابم
ز گيسوي تو بويد مشک نابم


ز اندام تو باشد ياسمينم
ز گفتار تو باشد آفرينم


بهشت جاودان آن روز بينم
که آن رخسار جان افروز بينم


ز دولت کام خود آنگاه يابم
که با پيوند رويت راه يابم


ز يزدان اين همي خواهم شب و روز
که گردد بختم از روي تو فيروز


دلت بر من نمايد مهرباني
نجويد سرکشي و بدگماني


اگر کين ورزد و با من ستيزد
به جان من که خون من بريزد


چه بايد ريختن خون جواني
که هرگز بر تونامد زو زياني


ز بس کاو بر تو دارد مهرباني
تو او را خوشتري از زندگاني


ببرد دل ز جان وز تو نبرد
به ديده خاک پايت را بخرد


ز گيهان مر ترا خواهد بناچار
ازيرا کش تو بردي دل به آزار


اگر خوبي کني تن پيش دارد
وگرنه بر سر دل جان سپارد


چو بشنيد اين سخنها دايه پير
تو گفتي خورد بر دل ناوکي تير


نهاني دلش بر رامين ببخشود
وليکن آشکارا هيچ ننمود

م.محسن
4th July 2014, 01:18 PM
ديدن رامين مر دايه را اندر باغ و حال گفتن


نهاني دلش بر رامين ببخشود
وليکن آشکارا هيچ ننمود


مرو را گفت: راما! نيکناما!
نگردد همچو نامت ويس، راما


نگر تا تو نداري هرگز اميد
که تابد بر تو آن تابنده خورشيد


نگر تا تو نپنداري که دستان
به کار آيدت با آن سرو بستان


نگر تا در دلت نايد که نيرو
تواني کرد با فرزند شهرو


ترا آن به که دل در وي نبندي
کزين دلبندي آيد مستمندي


نپيمايي به دل راه تباهي
کزو رسته نيامد هيچ راهي


خردمندي و شرم و دانش و راي
به کار آيد روان را در چنين جاي


که زشت از خوب و نيک از بد بداني
به دل کاري سگالي کش تواني


اگر تو آسمان را درنوردي
وگر دريا بينباري به مردي


ميان باديه جيحون براني
ز روي سنگ لاله بشکفاني


جهاني ديگر از گوهر برآري
زمينش بر سر مويي بداري


ابا اين جادوي و نيک داني
به کار ويس هم خيره بماني


به مهرت ويسه آنگه سر درآرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد


سزد گر دل ز پيوندش بتابي
که او ماهست پيوندش نيابي


که يارد گفتن اين گفتار با وي
که يارد جستن اين آزار با وي


نداني کاو چگونه خويش کامست
ز خوي خود چگونه دير رامست


اگر من زهره صدشير دارم
پيامت پيش او گفتن نيارم


هر آيينه تو نپسندي که در من
به زشتي راه يابد گفت دشمن


تو خود داني که ويس امروز چونست
به خوبي از همه خوبان فزونست


هر آن گه کاين سخن با وي بگويم
به رسوايي بريزد آب رويم


چنانست او ميان ويس دختان
که خسرو در ميان نيک بختان


منش بر آسمان دارد به گشي
و با مردم نياميزد به خوشي


همش در تخمه پرمايه ست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر


بدان گوهر ز شاهان سرفرازست
بدين جوهر ز مردم بي نيازست


نه از کار بزرگ آيد نهيبش
نه از گنج گران آيد فريبش


کنون خود دلش لختي مستمندست
به تنهايي و بي شهري نژندست


ز خان و مان و شهر خويش دورست
هم از رامش هم از مردم نفورست


گهي آب از مژه بارد گهي خون
گهي از بخت نالد گه ز گردون


چو ياد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر


کند نفرين بر آن سال و مه شوم
که دوري دادش از آرام و از بوم


بدين سان بانوي جمشيد گوهر
به خوبي نامدار هفت کشور


به لابه خواسته مادر ز يزدانش
بپرورده ميان ناز و فرمانش


کنون پردرد و پرتيمار و نالان
ز همزادان بريده وز همالان


به پيش وي که يارد برد نامت
که يارد گفتن اين يافه پيامت؟


مرا اين کار بيهوده مفرماي
که سر هرگز نداند رفت چون پاي

م.محسن
4th July 2014, 01:19 PM
ديدن رامين مر دايه را اندر باغ و حال گفتن

مرا اين کار بيهوده مفرماي
که سر هرگز نداند رفت چون پاي


زبانم گر فزن از قطر ميغست
زباني اين سخن گفتن دريغست


چو بشنيد اين سخن رامين بيدل
ز آب ديده کردش خاک را گل


ز سختي گريه اندر برش بشکست
شکنج گريه گفتارش فرو بست


هم از گريه بماند و هم ز گفتار
بران بخشاي کاو باشد چنين زار


به مغزش بر شد از دل آتش مهر
دميدش زعفران از لاله گون چهر


چو يک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر شکسته دم گسسته


دگر باره سخنها گفت زيبا
ز دردي سخت و حالي ناشکيبا


بسي زاري و لابه کرد و خواهش
نيامد در ستيز دايه کاهش


چو رامين بيش کردي زارواري
ازو بيش آمدي نوميدواري


به فرجام اندرو آويخت رامين
برو ريزان ز ديده اشک خونين


همي گفت اي انوشين دايه زنهار
مکن جان مرا يکباره آوار


مبر اميدم از جان و جواني
مکن چون زهر بر من زندگاني


توي از دوستان پشت و پناهم
توي فريادجوي و چاره خواهم


چه باشد گر کني مردم ستاني
مرا از چنگ بدبختي رهاني


در بسته ز پيشم برگشايي
به روي ويسه ام راهي نمايي


گر اکنون از تو نوميدي پذيرم
به مرگ ناگهان پيشت بميرم


مکن بي جرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن


ترا بنده شدستم بنده بپذير
وزين سختي يکي ره دست من گير


توي درمان دردم در جهان بس
درين بيچارگي فرياد من رس


بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم


پيام من بگو با آن سمنبر
بهانه بيش ازين پيشم مياور


به چاره آسيا سازند بر باد
برآرند از ميان رود بنياد


به زير آرند مرغان را ز گردون
ز دريا ماهيان آرند بيرون


به دام آرند شيران ژيان را
به بند آرند پيلان دمان را


برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام و گستاخ


تو نيز افسون ز هر کس بيش داني
هميدون چاره ها کردن تواني


سخن داني بسي هنگام گفتار
هنر داري بسي در وقت کردار


سخن را با هنر نيکو بپيوند
وزيشان هر دو برنه ويس را بند


اگر نه بخت من بودي نکوراي
ترا پيشم نياوردي در اين جاي


چنان چون تو مرا ياري درين کار
خدا بادا به هر کاري ترا يار


بگفت اين و پس او را تنگ در بر
کشيد و داد بوسي چند بر سر


وزان پس داد بوسش بر لب و روي
بيامد ديو و رفت اندر تن اوي


ز دايه زود کام خويش برداشت
تو گفتي تخم مهر اندر دلش کاشت


چو بر زن کام دل راندي يکي بار
چنان دان کش نهادي بر سر افسار

م.محسن
4th July 2014, 01:21 PM
ديدن رامين مر دايه را اندر باغ و حال گفتن

چو بر زن کام دل راندي يکي بار
چنان دان کش نهادي بر سر افسار


چو رامين از کنار دايه برخاست
دل دايه به تيمارش بياراست


دريده شد همانگه پرده شرم
شد آن گفتار سردش در زمان گرم


بدو گفت: اي فريبنده سخنگوي
ببردي از همه کس در سخن، گوي


دلت از هر کسي جوياي کامست
ترا هر زن که بيني ويس نامست


مرا تو دوست بودي اي دل افروز
وليکن دوستر گشتم از امروز


گسسته شد ميان ما بهانه
که شد تير هوا سوي نشانه


ازين پس هر چه تو خواهي بفرماي
که از فرمانت بيرون ناورم پاي


کنم بخت ترا بر ويس پيروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز


چو بشنيد اين سخن دلخسته رامين
بدو گفت اي مرا روشن جهان بين


ترا زين پس نگر تا چون پرستم
به پيشت جان به خدمت چون فرستم


همي بيني که پيچان همچو مارم
چگونه صعب و آشتفه ست کارم


به شب گويم نمانم زنده تا بام
چو بام آيد ندارم طمع تا شام


بدان مانم که در دريا نشيند
ز دريا باد و موج سخت بيند


نگر تا او زمانه چون گذارد
که يک ساعت اميد جان ندارد


من از تيمار ويسه همچنانم
شبان از روز و روز از شب ندانم


کنون اميد در کار تو بستم
مگر گيري درين آسيب دستم


چو از تو اين نوازشها شنيدم
تو دادي بند شادي را کليدم


جوانمردي به کار آور به کردار
که بي کردار ناخوبست گفتار


بگو تا روي فرخ کي نمايي
به ديدارم دگرباره کي آيي


کجا من روز و ساعت مي شمارم
هميشه ديدنت را چشم دارم


همي تا شادمانت باز بينم
بر آتش خسپم و بر وي نشينم


به ديدارت چنان باشد شتابم
که يک ساعت قرار تن نيابم


چو آشفته نمانم بر يکي راي
چو ديوانه نپايم بر يکي جاي


بخنده گفت جادو کيش دايه
تو هستي در سخن بسيار مايه


بدين گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بيهشان باز آوري هوش


دلم را تو بدين گفتار خستي
چو جانم را بدين زنهار بستي


ز جان خويش بندي برگشادي
بياوردي و بر جانم نهادي


نگر تا هيچ گونه غم نداري
کزين اندوهت آيد رستگاري


تو خود بيني که کامت چون برآرم
به نيکي روي کارت چون نگارم


ترا بر اسپ تازي چون نشانم
به چشم دشمنان بر چون دوانم


تو هر روزي بدين هنگام يک بار
گذر کن هم بدين فرخنده گلزار


که من خود آگهي پيش تو آرم
ز هر کاري که دارم يا گذارم


چو هر دو دل برين وعده نهادند
رخان يکدگر را بوسه دادند


به پيمان دست يکديگر گرفتند
بدين گفتار و پس هر دو برفتند

*FATIMA*
5th July 2014, 12:41 PM
فريفتن دايه ويس را به جهت رامين


چو دايه پيش ويس دلستان شد
چو جادو بدگمان و بدنهان شد


سخنهاي فريبنده بپيراست
به دستان و به نيرنگش بياراست


چو ويس دلستان را ديد غمگين
از آب ديدگان ترکرده بالين


به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مرواريد بر بر


بدوگفت: اي مرا چون جان شيرين
نه بيماري چه داري سر به بالين


چه ديوست اين که بر جانت نشستست
در هر شاديي بر تو ببستست


گمان کردي به رنج اندر سهي سرو
تو پنداري که در چاهي نه در مرو


سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسيب سخت آيد روان را


نه بس کاري بود آسيب بردن
گذشته ياد کردن درد خوردن


ز غم خوردن بتر پتياره اي نيست
ز خرسندي به او را چاره اي نيست


اگر فرمان بري خرم نشيني
به بخت خويش خرسندي گزيني


ز خرسنديت جان را نيک يار است
نه خرسنديت با جان کارزار است


چو بشنيد اين سخن ويس دلارام
تو گفتي يافت لختي در دل آرام


چو خورشيدي سر از بالين برآورد
ز عنبر سلسله بر گل بگسترد


زمين از رنگ رويش نقش چين گشت
هوا از بوي مويش عنبرين گشت


چه ايوان بود و چه روي دلارام
به رنگ يکدگر هر دو وشي فام


چو باغ خوب رنگ ارديبهشتي
بهشت ايوان و ويس او را بهشتي


رخانش بود گفتي نوبهاران
هم از چشمش برو باريده باران


شخوده نيلگون گشته رخانش
چو نيلوفر بد اندر آبدانش


در آب اشک او دو چشم بي خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب


به گريه دايه را گفت اين چه روزست
که گويي آتش آرام سوزست


به هر روزي که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهي دگرگون


گناه از مرو بينم يا ز اختر
و يا زين چرخ خودکام ستمگر


که گويي کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد


نه مروست اين که بوم تن گدازست
نه شهرست اين که چاه شست بازست

*FATIMA*
5th July 2014, 12:46 PM
فريفتن دايه ويس را به جهت رامين

نه مروست اين که بوم تن گدازست


نه شهرست اين که چاه شست بازست




نگارستان و باغ و کاخ شهوار

مرا هستند همچون دوزخ تار




تن من دردها را راه گشتست

تو گويي جانم آتشگاه گشتست




ز شب بينم بلا وز روز تيمار

فزايد بر دلم زين هردوان بار




به جان من که گر آيد مرا هوش

بود چون زندگاني بر دلم نوش




من اميد از جهان اکنون بريدم

که ويرو را به خواب اندر بديدم




نشسته بر سمند کوه پيکر

مرو را نيزه در کف تيغ دربر




ز نخچير آمده با شادکامي

بسي کرده به صحرا نيک نامي




به شادي باره را پيشم بتازيد

به خوشي مر مرا لختي نوازيد




مرا گفتي به آواز چو شکر

که چوني يار من جان برادر




به بيگانه زمين در دست دشمن

بگو تا حال تو چونست بي من




وزان پس ديدمش با من بخفته

بر سيمين من در برگرفته




لب طوطي و چشم گاوميشم

بسي بوسيد و تازه کرد ريشم




مرا گفتار او کم دوش خواندست

هنوز اندر دل و در گوش ماندست




هنوز آن بوي خوش زان پيکر نغز

مرا ماندست در بيني و در مغز




بتر زين کي نمايد بخت کينم

که ويرو را همي در خواب بينم




چو گردونم نمايد روز چونين

مرا زين پس چه بايد جان شيرين




مرا تا من زيم اين غم بسنده ست

که جانم مرده و اندام زنده ست




تو ديدي دايه، اندر مرو گنده

خدايت را چو ويرو هيچ بنده




همي گفت اين سخنهاي دل انگيز

شده دو چشم خونريزش گهربيز




نهاده دايه دستش بر سر و بر

همي گفت اي چراغ و چشم مادر




ترا دايه ز هر دردي فدا باد

غم تو مشنواد و بد مبيناد




شنيدم هرچه گفتي اي پري روي

فتاد اندر دلم چون آهن و روي




اگرچه درد بر تو بي کرانست


مرا درد تو بر دل بيش از آنست




مبر اندوه کت بردن نه آيين

به تلخي مگذران اين عمر شيرين




به رامش دار دل را تا تواني

که دو روزست ما را زندگاني

*FATIMA*
5th July 2014, 12:50 PM
فريفتن دايه ويس را به جهت رامين

به رامش دار دل را تا تواني


که دو روزست ما را زندگاني




جهان چون خان راه مردمانست

درنگ ما درو در يک زمانيست




بود شاديش يکسر انده آميغ

نپايد دير همچون سايه ميغ




جهان را نام او زيرا جهانست


که زي هشيار چون رخش جهانست




چرا از بهر آن اندوه داري

که هست ايدر جهان چون تو گذاري




اگر کامي ز تو بستد زمانه

به صدکام دگر داري بهانه




جوان و کامگار و پادشايي

به شاهي بر جهان فرمان روايي




مکن بدرود يکباره جهان را

مکن در بند جاويدان روان را




به گيتي در جوانان هرکه مردند

همه جويان کام و کرد و خوردند




يکايک دل به چيزي رام دارند

به رامش روز خود پدرام دارند




گروهي صيد يوز و باز جويند

گروهي چنگ و بربط ساز جويند




گروهي خيل دارند و شبستان

غلامان و بتان نارپستان




هميدون هرچه پوشيده زنانند


به چيزي هريکي شادي کنانند




تو با تيمار ويرو مانده و بس

نخواهي در جهان جستن جز او کس




مرا گفتي که اندر مرو گنده

خدايت را چو ويرو نيست بنده




اگرچه شاه و خودکام است ويرو

فرشته نيست پرورده به مينو




به مرو اندر بسي ديدم جوانان

دليران جهان کشورستانان




به بالا همچو سرو جويباري

به چهره همچو باغ نوبهاري




ز خوبي و دليري آفريده

به مردي از جهاني برگزيده




خردمندان که ايشان را ببينند

يکايک را ز ويرو برگزينند




وزيشان شيرمردي کامرانيست

کجا در هر هنر گويي جهانيست




گر ايشان اخترند او آفتابست

ور ايشان عنبرند او مشک نابست




به تخمه تا به آدم شاه و مهتر

به گوهر شاه موبد را برادر




خجسته نام و فرخ بخت رامين

فرشته بر زمين و ديو در زين




به ويرو نيک ماند خوب چهرش

گروگان شد همه دلها به مهرش




دليران جهان او را ستايند

که روز جنگ با او برنيايند

*FATIMA*
5th July 2014, 12:53 PM
فريفتن دايه ويس را به جهت رامين

دليران جهان او را ستايند


که روز جنگ با او برنيايند




به ايران نيست همچون او هنرجوي

شکافنده به زوبين و سنان موي




به توران نيست همچون او کمان ور

به فرمانش رونده مرغ با پر




ز گردان بيش ريزد خون گه رزم

ز ياران بيش گيرد مي گه بزم




به کوشش همچو شير کينه دارست

به بخشش همچو ابر نوبهارست




ابا چندين که دارد مردواري

به دل اين داغ دارد کش تو داري




ترا ماند به مهر اي گنبد سيم

تو گويي کرده شد سيبي به دو نيم




نگه کن تا تو چوني او چنانست

چو زر اندود شاخ خيزرانست




ترا ديدست و عاشق گشته بر تو

اميد مهرباني بسته در تو




همان چشمش که چون نرگس به بارست

چو ابر نوبهاران سيل بارست




همان رويش که تابنده چو ماهست

ز درد بيدلي همرنگ کاهست




دلي دارد بلا بسيار برده

نهيب عاشقي بسيار خورده




جهان ناديده در مهر اوفتاده

دل و جان را به ديدار تو داده




ترا بخشايم اندر مهر و او را


که بخشودن سزد روي نکو را




شما را ديده ام در عشق بي يار

دو بيدل هردو بي روزي ازين کار




چو ويس ماهروي حورديدار

شنيد از دايه اين وارونه گفتار




ندادش تا زماني دير پاسخ

سرشک از چشم ريزان بر گل رخ




ز شرم دايه سر دربرفگنده

زبان بسته ز پاسخ لب ز خنده




پس آنگه سربرآورد و بدو گفت

روان را شرم باشد بهترين جفت




چه نيکو گفت خسرو با سپاهي

چو شرمت نيست گوآن کن که خواهي




ترا گر شرم و دانش يار بودي

زبانت را نه اين گفتار بودي




هم از ويرو هم از من شرم بادت

که از ما سوي رامين گشت يادت




مرا گر موي بر ناخن برستي

دل من اين گمان بر تو نبستي




اگر تو مادري من دختر تو

وگر تو مهتري من کهتر تو




مرا شوخي و بي شرمي مياموز

که بي شرمي زنان را بد کند روز




دلم را چه شتاب و چه نهيبست

که در وي مر ترا جاي فريبست

*FATIMA*
5th July 2014, 12:58 PM
فريفتن دايه ويس را به جهت رامين

دلم را چه شتاب و چه نهيبست


که در وي مر ترا جاي فريبست




ز چه بيچاره ام وز چه به دردم

که ناز و شرم خود را درنوردم




هم آلوده شوم در ننگ جاويد

هم از مينو بشويم دست اوميد




اگر رامين به بالا هست چون سرو

به مردي و هنر پيرايه مرو




هم او را به خدايش يار بادا

ترا جز مهر رامين کار بادا




مرا او نيست درخور گرچه نيکوست

برادر نيست گرچه همچو ويروست




نه او بفريبدم هرگز به ديدار

نه تو بفريبيم هرگز به گفتار




نبايستي تو گفتارش شنيدن

چو بشنيدي به پيشم آوريدن




چرا پاسخ ندادي هرچه بتر

چنانچون با پيامش بود درخور




چه نيکو گفت موبد پيش هوشنگ

زنان را آز بيش از شرم و فرهنگ




زنان در آفرينش ناتمامند

ازيرا خويش کام و زشت نامند




دو گيهان گم کنند از بهر يک کام

چو کام آمد نجويند از خرد نام




اگر تو بخردي با دل بينديش

ببين تا کام چه ننگ آورد پيش




زنان را گرچه باشد گونه گون چار

ز مردان لابه بپذيرند و گفتار




هزاران دام جويد مرد بي کام

که کام خويش را گيرد بدان دام




شکار مرد باشد زن به هرسان

بگيرد مرد او را سخت آسان




به رنگ گونه گون آرد فرا بند

به اميد و نويد و سخت سوگند




هزاران گونه بنمايد نيازش

به شيرين لابه و نيکو نوازش




چو در دامش فگند و کام دل راند

ز ترس ايمن ببود و آز بنشاند




به عشق اندر نيازش ناز گردد


به ناز اندر بلندآواز گردد




تو گويي رام گردد عشق سرکش

که خاکستر شود سوزنده آتش




زن مسکين به چشمش خوار گردد


فسونگر مرد ازو بيزار گردد




زن بدبخت در دام اوفتاده

گرفته ننگ و آب روي داده




زن مسکين فروتن، مرد برتن

کمان سرکشي آهخته برزن




نه مرد بي وفا داردش آزرم

نه در نامردمي دارد ازو شرم




نورزد مهر و نيز افسوس دارد

نگويد خوب و ننگش برشمارد

*FATIMA*
5th July 2014, 01:01 PM
فريفتن دايه ويس را به جهت رامين

نورزد مهر و نيز افسوس دارد


نگويد خوب و ننگش برشمارد




زن اميدوار از داغ اميد


گدازد همچو برف از تاب خورشيد




به مهر اندر بود چون گور خسته

دل و جانش به بند مهر بسته




گهي ترسد ز شوي و گه ز خويشان

گهي کاهد ز بيم و شرم يزدان




بدين سر ننگ و رسواييش بي مر

بدان سر آتش دوزخ برابر




بدان جايي که نيک و بر بپرسند

ز شاهان و جهانداران نترسند




مرا کي دل دهد کردن چنين کار

که شرم خلق باشد بيم دادار




اگر کاري کنم بر کام ديوم

بسوزد مر مرا گيهان خديوم




وگر راز مرا مردم بدانند

همه کس تخم مهرم برفشانند




گروهي در تن من طمع دارند

ز کام خويش جستن جان سپارند




گروهي ننگ و رسواييم جويند

بجز زشتي مرا چيزي نگويند




چو کام هرکسي از من برآيد

بجز دوزخ مرا جايي نشايد




پس آن در چون گشايم بر روانم

کزو آيد نهيب جاودانم




پناه من به هرکاري خرد باد

که جويد راستي و پرورد داد




اميد من به يزدان باد جاويد

که جز او نيست شايسته به اميد




چو بشنيد اين سخن دايه از آن ماه

ز ويسه دست کامش ديد کوتاه




ز ديگر در مرو را داد پاسخ

که باشد کار نيک از بخت فرخ




ز چرخ آيد قضا نز کام مردم

ازيرا بنده آمد نام مردم




تو پنداري به مردي و دليري

ز شيران برد شايد طبع شيري




و يا هرگز به زور سرفرازي

به کبگان داد شايد طبع بازي؟




ز چرخ آمد همه چيزي نوشته

نوشته با روان ما سرشته




نوشته جاودان ديگر نگردد

به رنج و کوشش از ما برنگردد




چو بخت آمد ترا بستد ز ويرو

بريد از شهر و از ديدار شهرو




کنون نيز آن بود کت بخت خواهد

نه کام بخت بفزايد نه کاهد




جوابش داد ويس ماه پيکر

که نيک و بد همه بخت آورد بر




وليکن هرکه او بد کرد بد ديد

بسا مردم که يک بد کرد و صد ديد

*FATIMA*
5th July 2014, 01:04 PM
فريفتن دايه ويس را به جهت رامين

وليکن هرکه او بد کرد بد ديد


بسا مردم که يک بد کرد و صد ديد




نخستين کار بد آمد ز شهرو

که دادش جفت موبد را به ويرو




بدي او کرد و ما اين بد نکرديم

نگر تا درد و اندوه چند خورديم




منم بدنام و ويرو نيز بدنام

منم بي کام و ويرو نيز بي کام




مرا اين پند بس باشد که ديدم

ز بدنامان و بدکاران بريدم




چرا من خويشتن را بد پسندم

بهانه زان بدي بر بخت بندم




من از بخت نکو نه خوار باشم

چو در کار بد او را يار باشم




دگر ره دايه گفت: اي سرو سيمين

نه فرزند منست آزاده رامين




که من فرزند را پشتي نمايم

بدان کز بند مهرش برگشايم




اگر وي را کند دادار پشتي

نبيند زاسمان هرگز درشتي




شنيدستي مگر گفتار دانا

که هست ايزد به هر کاري توانا




جهان را زير فرمان آفريدست

همه کاري به اندازه بريدست




بسي بيني شگفتيهاي گيهان

که راز آن شگفتي يافت نتوان




بسا بدکيش کاو گردد نکوکيش

بسا قارون که گردد خوار و درويش




بسا ويران که گردد کاخ و ايوان

بسا ميدان که گردد باغ و بستان




بسا مهتر که گردد خوار و کهتر

بسا کهتر که گردد شاه و مهتر




ز مهر ار تلخيت بايد چشيدن

سر از چنبرش نتواني کشيدن




قضا گر بر تو راند مهرباني

نباشد جز قضاي آسماني




نه دانش سود دارد نه سواري


نه هشياري و نه پرهيزگاري




نه تندي سود دارد نه سترگي

نه گنج و گوهر و نام و بزرگي




نه تدبير و هنر، نه پادشايي

نه پرهيز و گهر نه پارسايي




نه شهرو ديدن و نه خويش و پيوند

نه اندرز نکو نه راستي پند




چو مهر آمد ببايد ساخت ناچار

ببردن کام و ناکام از کسان بار




به ياد آيد ترا گفتار من زود

کزين آتش نديدي تو مگر دود




چو مهري زين فزونتر آزمايي

سخنهاي مرا آنگه ستايي




تو بيني روشن و من نيز بينم

که من با تو به مهرم يا به کينم




ز بخت آيد بهانه يا نه از بخت

زمانه نرم باشد با تو يا سخت

*FATIMA*
5th July 2014, 01:06 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ


چو سر برزد ز خاور روز ديگر
خور تابان چو روي ويس دلبر


به جاي وعده گه شد باز دايه
نشستند او و رامين زير سايه


مر او را ديد رامين سخت خرم
چو کشتي خشک گشته يافته نم


بدو گفت: اي سزاوار فزوني
نگويي تا خود از دي باز چوني


تو شادي زانکه روي ويس ديدي
ز نوشين لب سخن نوشين شنيدي


خنک چشمي که بيند روي آن ماه
خنک مغزي که يابد بوي آن ماه


خنک چشم و دلت را با چنان روي
خنک همسايگانت را در آن کوي


پس آنگه گفت چونست آن نگارين
که کهتر باد پيشش جان رامين


رسانيدي بدو پيغام زارم
مرو را ياد کردي حال و کارم


به پاسخ دايه گفت: اي شير جنگي
شکيبا باش در مهر و درنگي


که نتوان برد مستي را ز مستان
گشادن بند سرما از زمستان


زمين را از گلاب و گل بشستن
بدو بر باد و دريا را ببستن


دل ويسه به دام اندر کشيدن
ز مهر مادر و ويرو بريدن


دلش زان بند ديرين برگشادن
ز نو بند دگر بر وي نهادن


بدادم هرچه گفتي آن پيامم
بجوشيد و به زشتي برد نامم


ندادش پاسخ و با من برآشفت
چنين گفت و چنين گفت و چنين گفت


چو رامين هرچه دايه گفت بشنيد
به چشمش روز روشن تيره گرديد


مر او را گفت مردان جهان پاک
نه يکسر بي وفا باشند و بي باک


نباشد هرکسي را تن پر آهو
نباشد هرکسي را دل به يک خو


نه هر خر را به چوبي راند بايد
نه هرکس را به نامي خواند بايد


گر او ديدست راه زشت کيشان
مرا نشمرد بايد هم زايشان


گناهي را که من هرگز نکردم
به دل در زو گماني هم نبردم


چه بايد کرد بيهوده ملامت
نه خوب آيد ملامت بر سلامت


پيام من بگو آن سيمتن را
شکسته زلفکان پرشکن را


بگو ماها نگارا حور چشما
پري رويا بهارا تيزخشما

*FATIMA*
5th July 2014, 01:10 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

بگو ماها نگارا حور چشما


پري رويا بهارا تيزخشما




به مهر اندر بپيوند آشنايي

مبر بر من گناه بي وفايي




که من با تو خورم صدگونه سوگند

کنم با تو بدان سوگند پيوند




که دارم تا زيم پيمان مهرت

نياهنجم سر از فرمان مهرت




همي تا جان من باشد تن آراي

بود با جان من مهر تو بر جاي




نفرموشم ز دل ياد تو هرگز

نه روز رام نه روز هزاهز




بگفت اين و ز نرگس اشک چون مل

فرو باريد بر دو خرمن گل




تو گفتي ديدگانش درفشان کرد

بدان مهري که اندر دل نهان کرد




دل دايه بدان بيدل ببخشود

کجا از بيدلي بخشودني بود




بدو گفت اي مرا چون چشم روشن

به مهر اندر بپوش از صبر جوشن




ز گريه عشق را رسوايي آمد

ز رسوايي ترا شيدايي آمد




به جاي ويس اگر خواهي روانم

ترا بخشم ز بخشش درنمانم




شوم با آن صنم بهتر بکوشم

ز بي شرمي يکي خفتان بپوشم




مرا تا جان بود زو برنگردم

که جان خويش در کار تو کردم




ندانم راست تر زين دل که ما راست

برآيد کام دل چون دل بود راست




دگر ره شد به نزد ويس مه روي

سخن در دل نگاريده ز ده روي




مرو را ديد چون ماه دوهفته

ميان عقده هجران گرفته




دلش بريان و آن دو ديده گريان


چو تنوري کزو برخاست طوفان




به چشمش روز روشن چون شب تار

به زيرش خز و ديبا چون سيه مار




دگرباره زبان بگشاد دايه

که چون دريا ز گوهر داشت مايه




همي گفت از جهان گم باد و بي جان

کسي کاو مر ترا کردست پيچان




گران بادش به جان بر انده و درد

چنان کاندوه و درد تو گران کرد




ترا از خان و مان و خويش و پيوند

جدا کرد و به دام دوري افگند




ز نوشين مادر و فرخ برادر

يکي با جان يکي با دل برابر




درين گيهان توي بوده همانا

در انده ناتوان و ناشکيبا




نبرد جانت را از درد و آزار

نشويد دلت را از داغ و تيمار

*FATIMA*
5th July 2014, 01:12 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

نبرد جانت را از درد و آزار


نشويد دلت را از داغ و تيمار




چه بايد اين خرد کت داد يزدان

چو دردت را نخواهد بود درمان




بسوزم چون ترا سوزان ببينم

بپيچم چون ترا پيچان ببينم




خردمند از خرد جويد همه چار

به دست چاره بگذارد همه کار




ترا يزدان خرد دادست و دانش

وزين دانش ندادت هيچ رامش




به خر ماني که دارد بار شمشير

ندارد سود وي را چون رسد شير




کنون تا کي چنين تيمار داري

چنين بيجاده بر دينار باري؟




مکن بر روز برنايي ببخشاي

چنين اندوه بر انده ميفزاي




به بيگانه زمين مخروش چندين

مکن بر بخت و بر اورنگ نفرين




سروشت سال و مه اندر کنارست

به گفتارت هميشه گوش دارست




سروش و بخت را چندين ميازار

به گفتاري که باشد ناسزاوار




توي بانوي ايران، ماه توران

خداوند بتان خورشيد حوران




جواني را به دريا درمينداز

تن سيمين به تاب رنج مگداز




که کوتاهست ما را زندگاني

نپايد دير عمر اين جهاني




روان بس ارجمند و بس عزيزست

چرا نزدت کم از نيمي پشيزست




عزيزان را بدين آيين ندارند

هميشه خسته و غمگين ندارند




روانت با تو ياري مهربانست

رفيقي با تو وي را جاودانست




مگر تو سال و مه اين کار داري

که يار مهربان را خوار داري




کجا رامين که با تو مهربان گشت

به چشمت خاک راه شايگان گشت




مکن با دوستان زين رام تر باش

جهان را چون درختي ميوه بر باش




بدان برناي دلخسته ببخشاي

هم او را هم تن خود را مفرساي




مکن بيگانگي با آن جوانمرد

بپرور مهر آن کاو مهر پرورد




چو از تو کس نيابد خوشي و کام

چه روي تو چه چشما روي بر بام




چو بشنيد اين سخن ويسه برآشفت

به تندي سخت گفتارش بسي گفت




بدو گفت اي بدانديش و بنفرين

مه تو بادي و مه ويس و مه رامين




مه خوزان باد وارون جاي و بومت

مه اين گفتار و اين ديدار شومت

*FATIMA*
5th July 2014, 01:15 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

مه خوزان باد وارون جاي و بومت


مه اين گفتار و اين ديدار شومت




ز شهر تو نيايد جز بداختر

ز تخم تو نيايد جز فسونگر




اگر زايند از آن تخمه هزاران

همه ديوان بوند و بادساران




نه شان کردار بتوان آزمودن

نه شان گفتارها بتوان شنودن




مبادا هيچ کس از نيک نامان

که فرزندش دهد به دايه زين سان




چو از دايه بگيرد شير ناپاک

به آلوده نژاد و خوي بي باک




کند ويژه نژاد پاک گوهر

از آن گوهر که او دارد فروتر




اگر شيرش خورد فرزند خورشيد

به نور او نبايد داشت اميد




از ايزد شرم بادا مادرم را

که کرد آلوده ويژه گوهرم را




مرا در دست چون تو جادوي داد

که با تو نيست شرم و دانش و داد




تو بدخواه مني نه دايه من

بخواهي برد آب و سايه من




مرا فرهنگ و نيکونامي آموز

مرا پاينده باش از بدشب و روز




تو چندان خويشتن را مي ستودي

به نام نيک و خود بدنام بودي




بدان خوي سترگ و چشم بي شرم

بدين گفتار و کردار بي آزرم




همه نامت به خاک اندر فگندي

همه مهر خود از دلها بکندي




ندارد مر ترا مقدار و آزرم

جزآن کاو چون تو باشد شوخ و بي شرم




چه گفتارت مرا چه نامه مرگ

همي ريزم ازو چون از خزان برگ




مرا گويي به کوته زندگاني

چرا خوشي و کام دل نراني




اگر نيکي کنم تا زنده مانم

از آن بهتر که کام خويش رانم




بهشت روشن و ديدار يزدان

به کام اين جهاني يافت نتوان




جهان در چشم دانا هست بازي

نباشد هيچ بازي را درازي




پس اي دايه تو جانت را مرنجان

ز بهر من مخور زنهار با جان




که من ننيوشم اين گفتار خامت

نيفتم هرگز اندر پاي دامت




نه من طفلم که بفريبم به رنگي

و يا مرغم که بر پرم به سنگي




سخن که شنيده اي از بي خرد رام

به گوش من فسونست آن نه پيغام




نگر تا نيز پيش من نگويي

ز من خشنودي ديوان نجويي

*FATIMA*
5th July 2014, 01:17 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

نگر تا نيز پيش من نگويي


ز من خشنودي ديوان نجويي




که من دل زين جهان بيزار کردم

خرد را بر روان سالار کردم




به هرساني خداي دانش و دين

به از ديوان خوزاني و رامين




نيازارم خداي آسمان را

نه بفروشم بهشت جاودان را




ز بهر دايه بي شرم و بي دين

بداده هردو گيتي را به رامين




چو دايه خشم ويس دلستان ديد

سخنها از خداي آسمان ديد




زماني با دل انديشه همي کرد

که درمان چون پديدآرد بدين درد




نياراميد ديو دژ به رامش

همان مي بود خوي خويش کامش




جز آن گاهي که کار ويس و رامين

بياميزد به هم چون چرب و شيرين




چو افسونها به گرد آورد بي مر

ز هر رنگ و ز هر جاي و ز هر در




دگرباره زبان از بند بگشاد

سخنها گفت همچون نقش نوشاد




بدو گفت اي گرامي تر ز جانم

به زيب و خوبي افزون از گمانم




هميشه دادجوي و راست گو باش

هميشه نيک نام و نيک خو باش




من اندر چه نياز و چه نهيبم

که چون تو پاک زادي را فريبم




چرا گويم سخن با تو به دستان

که بر چيز کسانم نيست دستان




مرا رامين نه خويشست و نه پيوند

نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند




نگويي تا چه خوبي کرد با من

که با او دوست گردم با تو دشمن




مرا از دو جهان کام تو بايد

وز آن کامم همي نام تو بايد




بگويم با تو اين راز آشکاره

کجا اکنون جزينم نيست چاره




هرآيينه تو از مردم بزادي


نه ديوي نه پري نه حورزادي




ز جفت پاک چون ويرو گسستي

به افسون نيز موبد را ببستي




نديده هيچ مردي از تو شادي

که تا امروز تن کس را ندادي




تو نيز از کس نديدي شادکامي

نراندي کام با مردان تمامي




دوکردي شوي و هردو از تو پدرود

چه ايشان و چه پولي زان سوي رود




اگر خود ديد خواهي در جهان مرد

نيابي همچو رامين يک جوانمرد




چه سود ار تو به چهره آفتابي

که کامي زين نکورويي نيابي

*FATIMA*
5th July 2014, 01:19 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

چه سود ار تو به چهره آفتابي


که کامي زين نکورويي نيابي




تو اين خوشي نديدستي نداني

که بي او خوش نباشد زندگاني




خدا از بهر نر کردست ماده

توي هم ماده از نر بزاده




زنان مهتران و نامداران

بزرگان جهان و کامگاران




همه با شوهرند و با دل شاد

جواناني چو سرو و مورد و شمشاد




اگر چه شوي نام بردار دارند

نهاني ديگري را يار دارند




گهي دارند شوي نغز در بر

به کام خويش و گاهي يار دلبر




اگر گنج همه شاهان تو داري

نيابي کام چون بي شوي و ياري




چه زيورهاي شاهانه چه ديبا

چه گوهرهاي نيکورنگ و زيبا




زنان را اين ز بهر مرد بايد

که مردان را نشاط دل فزايد




چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد

چرا باشي همي در سرخ و در زرد




اگر داني که گفتم اين سخن راست

ز تو دشنام و نفرينم نه زيباست




من اين گفتم ز روي مهرباني

ز مهر مادري و دايگاني




که رامين را به تو ديدم سزاوار


تو او را دوستگاني او ترا يار




تو خورشيدي و او ماه دوهفته


چو او سروست و تو شاخ شکفته




به مهر اندر چو شير و مي بسازيد

بسازيد و به يکديگر بنازيد




چو من بينم شما را هردو با هم

نباشد در جهان زان پس مرا غم




چو دايه اين سخنها گفت با ويس

به ياري آمدش با لشکر ابليس




هزاران دام پيش ويس بنهاد

هزاران در ز پيش دلش بگشاد




بدو گفت: اين زنان نامداران

نشسته شاد با دلبند و ياران




همه کس را به شادي دستگاهست

ترا همواره درد و واي و آهست




به پيري آيدت روز جواني

تو ناديده زماني شادماني




هر آيينه نه سنگيني نه رويين

در انده چون تواني بود چندين




ازين انديشه مهرش گرم تر شد

دل سنگينش لختي نرم تر شد




به دام آمد همه تن جز زبانش

زبانش داشت پوشيده نهانش




به گفتاري چو شکر دايه را گفت

نباشد هيچ زن را چاره از جفت

*FATIMA*
5th July 2014, 01:22 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

به گفتاري چو شکر دايه را گفت


نباشد هيچ زن را چاره از جفت




سخنها هرچه گفتي راست گفتي

نکردي با من اندر مهر زفتي




زنان هرچند سست و ناتوانند

دل آراي دليران جهانند




هزاران خوي بد باشد دريشان

سزد گر دل نبندد کس بريشان




مرا نيز آنکه گفتم هم از آنست

که تندي کردن از طبع زنانست




مرا بود آن سخن در گوش چونان

که در دل رفته زهرآلوده پيکان




ازيرا لختکي تندي نمودم

که گفتار از در تندي شنودم




زبان خويش را بدگوي کردم

پشيماني کنون بسيار خوردم




نبايستم ترا آن زشت گفتن

نهانت را ببايستم نهفتن




چو من کاري نخواهم کرد با کس

جواب من خود او را درد من بس




کنون آن خواهم از بخشنده دادار

که باشد مر مرا از بد نگهدار




نيالايد به آهوي زنانم

نگه دارد ز آهوشان زبانم




بدارد تا زيم روشن تن من

به کام دوستان و درد دشمن




مرا دوري دهد از تو بدآموز

که شاگردان تو باشند بدروز




چو ديگر روز گيتي بوستان شد

فروغ مهر در وي گلستان شد




به جاي وعده شد آزاده رامين

بيامد دايه پس با درد و غمگين




مرو را گفت راما چند گويي

در آتش آب روشن چند جويي




نشايد باد را دربرگرفتن

نه دريا را به مشتي برگرفتن




نه ويس سنگ دل را مهردادن

نه با او سر به يک بالين نهادن




ز خارا آب مهر آيد وزو نه

به مهر اندر که خارا ازو به




چو برداري ميان شورم آواز

مر آواز ترا پاسخ دهد باز




دل ويسه بسي سختر ز شورم

به خوي بد همي ماند به گزدم




ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد

بلي دشنام صدگونه به من داد




عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه

که در وي نيست افسون مرا راه




فريب و حيله و نيرنگ و دستان

بود پيشش چو حکمت نزد مستان




نه او خواهش پذيرد هرگز از من

نه آغارش پذيرد ز آب آهن

*FATIMA*
5th July 2014, 01:24 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

نه او خواهش پذيرد هرگز از من


نه آغارش پذيرد ز آب آهن




چو بشنيد اين سخن آزاده رامين

چو کبگ خسته شد در چنگ شاهين




جهان در پيش چشمش تنگ و تاريک

اميدش دور و بيم مرگ نزديک




تنش ابر بلا را گشته منزل

نم اندر ديدگان و برق در دل




هم از خشم و هم از گفتار جانان


زده بر جان و دل دوگونه پيکان




به فرياد آمد از سختي دگربار

مگر صدبار گفت اي دايه زنهار




مرا فريادرس يک بار ديگر

که من چون تو ندارم يار ديگر




نگيرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو




گر از اميد تو نوميد گردم

بساط زندگاني درنوردم




شوم بر راز خود پرده بدرم

هم از جان و هم از گيتي ببرم




اگر رنجه شوي يک بار ديگر

بگويي حال من با آن سمن بر




سپاس جاودان باشدت بر من

که آهرمن نيابد راه در من




مگر سنگين دلش بر من بسوزد

چراغ مهرباني برفروزد




مگر زين خوي بد گردد پشيمان

نريزد خون و نستاند ز من جان




درودش ده درود مهربانان

بگو اي کام پيران و جوانان




دل من داري و شايد که داري

که بر دل داشتن چابک سواري




تو ريزي خون من شايد که ريزي

که جان عاشقان را رستخيزي




تو بر جان و تن من پادشايي

به چونين پادشايي هم تو شايي




اگر جان مرا با من بماني

گذارم در پرستش زندگاني




تو داني من پرستش را بشايم

نه آن باشم که مردم را ربايم




اگر بسيار کس باشند يارت

يکي چون من نباشد دوستدارت




اگر با من درآميزي بداني

که چون باشد وفا و مهرباني




تو خورشيدي و گر بر من بتابي

مرا ياقوت مهر خويش يابي




اگر شايم به مهر و دوستداري

ز من بردار بار گرم و خواري




مرا زنده بمان تا زندگاني

کنم در کار مهرت رايگاني




پس ار خواهي که جان من ستايي

هر آن روزي که خواهي خود تواني

*FATIMA*
5th July 2014, 01:27 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

پس ار خواهي که جان من ستايي


هر آن روزي که خواهي خود تواني




وگر با خوي تو بيچار گردم

ز جان خويشتن بيزار گردم




فرو افتم ز کوه تندبالا

جهم در موج آب ژرف دريا




گرفتاري ترا باشد به جانم

بدان سرجان خويش از تو ستانم




به پيش داوري کاو داد خواهد

همه داد جهان او داد خواهد




بگفتم آنچه دانستم تو به دان

گوا بر ما دوتن بس باد يزدان




ز بس زاري و ازبس اشک خونين

دل دايه به درد آورد رامين




بشد دايه ز پيشش با دل ريش

مرو را درد بر دل زان او بيش




چو پيش ويس شد بنشست خاموش

دل از تيمار و انديشه پر از جوش




دگرباره سخنهاي نگارين

چو در پيوسته کرد از بهر رامين




بگفت: اي شاه خوبان ماه حوران

ترا مردند نزديکان و دوران




بخواهم گفت با تو يک سخن راز

مرا شرمت فرو بستست آواز




همي ترسم ازين از شاه موبد

که ترسد هرکسي از مردم بد




ز ننگ و سرزنش پرهيز دارم

کزيشان تيره گردد روزگارم




ز دوزخ نيز ترسانم به فرجام

که در دوزخ شوم بدروز و بدنام




وليکن چون بر انديشم ز رامين

وز آن رخسار زرد و اشک خونين




وز آن گفتن مرا اي دايه زنهار

که شد جان و جهان برچشم من خوار




خرد را در دو ديده او بدوزد

دگرباره دلم بر وي بسوزد




بدان مسکين چنان بخشايش آرم

که با زاريش جان را خوار دارم




بسي ديدم به گيتي عاشق زار

مژه پراشک خون و دل پرآزار




نديدستم بدين بيچارگي کس

به صدعاشق يکي تيمار او بس




سخنهايش تو پنداري که تيغست


همان چشمش تو پنداري که ميغست




بريده شد قرار من بدان تيغ


نگون شد خانه صبرم بدان ميغ




همي ترسم که او ناگه بميرد

به مرگ او مرا يزدان بگيرد




مکن ماها بدان مسکين ببخشاي

به خون او روانت را ميالاي




چه بفزايدت گر خونش بريزي

که باشد در خورت چون زو گريزي

*FATIMA*
5th July 2014, 01:29 PM
اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ

چه بفزايدت گر خونش بريزي


که باشد در خورت چون زو گريزي




نه اکنون و نه زين پس تا به صدسال

جوان باشد بدان برز و بدان يال




جوان و چابک و راد و سخن دان

بدو پيدا نشان فر يزدان




ترا يزدان چو اين روي نکو داد

به جان من که خود از بهر او داد




ترا چون حورو ديبا روي بنگاشت

پس اندر مهر و در سايه همي داشت




بدان تا مهر تو بخشد به رامين

پس او خسرو بود ما را تو شيرين




به جان من که جز چونين نباشد

ترا سالار جز رامين نباشد




همي تا دايه سوگندان همي خورد

يکايک ويس را باور همي کرد




فزون شد در دلش بخشايش رام

گرفت از دوستي آرايش رام




ستيزش کم شد و مهرش بيفزود

پديد آمد از آتش لختکي دود




وفا چون صبح در جانش اثر کرد

وزان پس روز مهرش سربرآورد




بشد در پاسخش چيره زباني

که بودش خامشي همداستاني




همي پيچيد سر را بر بهانه

گهي ديدي زمين گه آسمانه




رخش از شرم دوگونه برشتي

گهي ميگون و گاهي زرد گشتي




تنش از شرم همچون چشمه آب

چکان زو خوي چو مرواريد خوشاب




چنين باشد روان مهرداران

که بخشايش کنند بر نيک ياران




دل اندر مهر مي بر هنجد از تن

چنان چون سنگ مغناطيس زاهن




به يک دل مهر پيوستن نشايد

چو خر، کش بار بر يک سو زاهن




همي دانست جادو دايه پير

کزين بار از کمانش راست شد تير




رميده گور در داهولش افتاد

وز افسونش به بند آمد سر باد

*FATIMA*
5th July 2014, 01:30 PM
ديدن ويس رامين را و عاشق شدن بر او


چو روز رام شاهنشاه کشور
نبرد آراست با گردان لشکر


سرايش پرستاره گشت و پرماه
ز بس خوبان و سالاران درگاه


همه طبعي چو خسرو بود با کام
همه دستي چو نرگس بود با جام


ز جام مي همي باريد شادي
چو از مستي جوانمردي و رادي


سپهداران و سالاران لشکر
يکايک همچو مه بودند و اختر


دريشان آفتابي بود رامين
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرين


دو زلف انگور و رخ چون آب انگور
غلام هردو گشته مشک و کافور


به بالا همچو سرو جويباري
فراز سرو باغ نوبهاري


دلش تنگ ودهان تنگ و ميان تنگ
ز دلتنگي شده بر وي جهان تنگ


به بزم اندر نشسته با مي و رود
بسان غرقه افتاده در رود


ز عشق و جام مي او را دو مستي
ز مستي و ز هجرانش دو سستي


رخ از مستي بسان زر درتاب
دل از سستي بسان خفته در خواب


به چشم اندر چو باده روي دلبر
به مغز اندر چو ريحان بوي دلبر


نشسته ويس بر بالاي گلشن
ز روي ويس گلشن گشته روشن


بياورده مرو را دايه پنهان
به بسياري فريب و رنگ و دستان


نشاندش بر ميان بام گلشن
نهاده چشم بر سوراخ روزن


همي گفتش ببين اي جان مادر
که تا کس ديدي از رامين نکوتر


نگر تا هست شيرين و بي آهو
چو مادر گفت ماننده به ويرو


نه رويست اين که يزداني نگارست
سراي شاه ازو خرم بهارست


سزد گر با چنين رخ عشق بازي
سزد گر با چنين دلبر بسازي


همي تا ويس رامين را همي ديد
تو گفتي جان شيرين را همي ديد



چو نيک اندر رخ رامين نگه کرد
وفا و مهر ويرو را تبه کرد


پس انديشه کنان با دل همي گفت
چه بودي گر شدي رامين مرا جفت


چه خواهم ديد گويي زين دل آزار
که ويرو را ازو بشکست بازار


کنون کز مادر و فرخ برادر
جدا ماندم چرا سوزم بر آذر

*FATIMA*
5th July 2014, 01:34 PM
ديدن ويس رامين را و عاشق شدن بر او

کنون کز مادر و فرخ برادر


جدا ماندم چرا سوزم بر آذر




چرا چندين بتنهايي نشينم

بلا تا کي کشم نه آهنينم




ازين بهتر دلارامي نيابم

سر از پيمان و فرمانش نتابم




چنين انديشه ها با دل همي کرد

دريغ روزگار رفته مي خورد




نکرد اين دوستي بر دايه پيدا

اگرچه گشته بود از عشق شيدا




مرو را گفت رامين همچنانست

که تو گفتي و بس روشن روانست




هنرهاي بزرگ و نيک داند

به فرخ بخت ويرو نيک ماند




وليکن آنکه مي جويد نيابد

رخم گر مه بود بر وي نتابد




نه خود را همچنين بيمار خواهم

نه نيز او را درين تيمار خواهم




نه من شايم به ننگ و ناپسندي

نه او شايد به رنج و مستمندي




خدا از بهر من نيکي دهادش

برفته نام و مهر من ز يادش




چو ويس آمد به زير از بام گلشن

به چشمش تيره شد خورشيد روشن




ستنبه ديو مهر آمد به جنگش

بزد بر دلش زهرآلوده چنگش




ربود و برد و بستردش بدان چنگ

ز جان هوش و ز دل صبر و زرخ رنگ




چو بددل بود ويس دل شکسته

ز جان آرام و از دل خون گسسته




گهي انديشه بر وي زور کردي

هوا چشم خرد را کور کردي




گهي گفتي چه خواهد بود بر من

جز آن کز من برآيد کام دشمن




نه هرگز مهرباني کس نورزيد

و يا کام دلي رنجي نيرزيد




اگر آزاده اي باشد چو رامين


چرا پرهيزد از بدخواه چندين




گهي شرمش هوا را دور کردي

خرد انديشه را دستور کردي




بترسيدي ز ننگ اين جهاني

ز پادافراه کار آسماني




چو از يزدان و از دوزخ بترسيد

خرد مر شرم را بر مهر بگزيد




پشيمان شد ز مهر و مهرکاري

گزيد آزادگي و ترسگاري




بران بنهاد دل کز هيچ گونه

نپيوندد به کردار نمونه




خرد را دوستر دارد ز رامين

نيارد سر به ناشايست بالين




چو بر دل راستي را پادشا کرد

روان را ترسگاري پارسا کرد

*FATIMA*
5th July 2014, 01:36 PM
ديدن ويس رامين را و عاشق شدن بر او

چو بر دل راستي را پادشا کرد


روان را ترسگاري پارسا کرد




نبود آگه ز کار ويس دايه

که او جان را ز نيکي داد مايه




به رامين شد مرو را مژدگان برد

که شاخ بخت سر بر آسمان برد




رميده صيد لختي رام تر شد

وزان تندي و بدسازي دگر شد




چنان دانم که با تو سر درآرد

درخت اندهت شادي برآرد




چنان دلشاد شد آزاده رامين

که مرده بازيابد جان شيرين




زمين را بوسه داد او پيش دايه

بدو گفت اي به دانش نيک مايه




سپاست بر سرم بهتر ز ديهيم

که کردي مر مرا از مرگ بي بيم




بدين رنج و بدين گفتار نيکو

ترا داشن دهاد ايزد به مينو




که من داشن ندانم در خور تو

وگر جان برفشانم بر سر تو




توي مادر، منم پيش تو فرزند

ترا دارم هميشه چون خداوند




سر از فرمان تو بيرون نيارم

تن و جان را دريغ از تو ندارم




هرآن کامي که تو خواهي بجويم

به کردار و به گنج و آبرويم




چو زين سان نيکويها گفت بسيار

نهاد از پيش او سه بدره دينار




دگر شاهانه درجي از زر ناب

درو شش هار مرواريد خوشاب




بسي انگشتري از زر و گوهر

بسي مشک و بسي کافور و عنبر




نپذرفت ايچ داشن دايه ز رام

بدو گفت اي شه فرخنده بر کام




ترا نز بهر چيزي دوستدارم

که من خود خواسته بسيار دارم




توي چشم مرا خورشيد روشن

مرا ديدار تو بايد نه داشن




يکي انگشتري برداشت سيمين

که دارد يادگار شاه رامين

*FATIMA*
5th July 2014, 02:07 PM
رفتن دايه بار ديگر به پيش ويس و حال گفتن


چو پيش ويس رفت او را دژم ديد
ز گريه در کنارش آب زم ديد


دگر ره ويس با دايه برآشفت
ز شرم و بيم يزدانش سخن گفت


که من خود چون برانديشم ز يزدان
نه رامين بايدم نه شرم گيهان


چرا زشتي کنم زشتي سگالم
که از زشتي بود روزي وبالم


بدين سر چون کسان من بدانند
مرا زان پس چه گويند و چه خوانند


بدان سر چون شوم پيش خدايم
چه عذر آرم چه پوزشها نمايم


چه گويم، گويم از بهر يکي کام
به صد زشتي فرو بردم سر و نام


اگر رامين خوشست و مهربانست
ازو بهتر بهشت جاودانست


وگر رامين بود بر من دلازار
چه باشد چون بود خشنود دادار


چو در دوزخ شوم از بهر رامين
مرا کي سود دارد مهر رامين


نه کردم ني کنم هرگز تباهي
اگر روزم چو شب گيرد سياهي


چو بشنيد اين سخن دايه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه


بدو گفت: اي نياز جان دايه
بجز تندي نداري هيچ مايه


چرا بر يک سخن هرگز نپايي
به گرداني چو چرخ آسيائي


بگردد روزگار و تو بگردي
بسان کعبتين بر تخت نردي


چو پيروزه بگرداني همي رنگ
چو آهن هر زمان پيدا کني زنگ


تو از فرمان يزدان کي گريزي
و با گردون گردان کي ستيزي


اگر تو اين چنين بدخو بماني

نشايد کرد با تو زندگاني


زمين مرو با موبد ترا باد
زمين ماه با شهرو مرا باد


مرا در مرو جز تو هيچ کس نيست
تو خود داني که با تو ديو بس نيست


مرا چون بدسگالان خوار داري
به روزي چند بارم برشماري


شوم با مادرت خرم نشينم
ترا با اين همه تندي نبينم


تو داني با خدا و با دگرکس
مرا از مرو از کردار تو بس


جوابش داد ويس و گفت چندين
چرا در دل گرفتي مهر رامين؟


همي بيگانه اي را يار گردي
ز بهر او ز من بيزار گردي

*FATIMA*
5th July 2014, 02:11 PM
رفتن دايه بار ديگر به پيش ويس و حال گفتن

همي بيگانه اي را يار گردي


ز بهر او ز من بيزار گردي




ترا دل چون دهد از من بريدن

برفتن با دگر کس آرميدن




ابي تو چون توانم بود ايدر

که تو هستي مرا همتاي مادر




چه آشفتست بخت و روزگارم

چه بدفرجام و دشوارست کارم




هم از خانه جدا ام هم ز مادر

هم از پرمايه خويشان و برادر




تو بودي از جهان با من بمانده

مرا از داغ تنهايي رهانده




تو نيز اکنون ز من بيزار گشتي

و با زنهار خواران يار گشتي




مرا کردي چنين يکباره پدرود

فگندي نام و ننگ خويش در رود




بسا روزا که تو باشي پشيمان

نيابي درد خود را هيچ درمان




دگر ره دايه گفت: اي ماه خوبي

مشو گمراه تو از راه خوبي




قضا بر کار تو رفت و بياسود

چه سود اکنون ازين گفتار بي سود




به يک سو نه سخنهاي نگارين

بگو تا کي ببيني روي رامين




مرو را در پناهت کي پذيري

درين کارش چگونه دست گيري




درازآهنگ شد گفتار بي مر

درازي سخت بي معني و بي بر




سخن را با جوانمردي بياميز

جواني را ز خواب خوش برانگيز




پديد آور بهار مردمي را

به بار آور درخت خرمي را




ز شاهي و جواني بهره بردار

به پيروزي و شادي روز بگذار




به گوهر نه خدايي نه فرشته

يکي اي همچو ما از گل سرشته




هميشه آزمند و آرزومند

ز آز و آرزو بر تو بسي بند




خداي ما سرشت ما چنين کرد

که زن را نيست کامي خوشتر از مرد




تو از مردان نديدي شادماني

ازيرا خوشي مردان نداني




گر آميزش کني با مرد يک بار

به جان من که نشکيبي ازين کار




جوابش داد ويس ماه پيکر

بهشت جاودان از مرد خوشتر




اگر تو کم کني بند و فريبم

من از شادي و از مردان شکيبم




مرا آزار تو سختست بر دل

وگرنه هيچ کامم نيست در دل




مرا گر بيم آزارت نبودي

بسا رنجا که رامين آزمودي




نه گر شاهين شدي در من رسيدي

وگر بادي شدي بر من وزيدي




کنون کوشش بدان کن تا تواني

که اين راز از جهان باشد نهاني




تو خود داني که موبد چون بزرگست

به گاه خشم راندن چون سترگست




گنه ناديده چون تيغست بران

ستم نابرده چون شيرست غران




اگر روزي برد بر من گماني

ازو ما را به جان باشد زياني




همي تا اين سخن باشد نهفته

بود بر ما بلا را چشم خفته

*FATIMA*
5th July 2014, 02:13 PM
رسيدن ويس و رامين به هم


چو خواهد بد درختي راست بالا
چو بر رويد بود ز آغاز پيدا


هميدون چون بود سالي دل افروز
پديد آيدش خوشي هم ز نوروز


چنان چون بود کار ويس و رامين
که هست آغازش آينده به آيين


اگرچه درد دل بسيار بردند
به وصل اندر خوشي بسيار کردند


چو ويس از مهر بر رامين ببخشود
زمانه زنگ کين از دلش بزدود


در آن هفته به يکديگر رسيدند
چنان کز هيچ کس رنجي نديدند


شهنشه بار بربست از خراسان
سراپرده بزد بر راه گرگان


وز آنجا سوي کوهستان سفر کرد
چو آمد بر ري و ساوه گذر کرد


بماند آسوده رامين در خراسان
کجا او خويشتن را ساخت نالان


برادر تخت وجاي خود بدو داد
بفرمودش که مردم را دهد داد


شهنشه رفته از مرو نوآيين
به مرو اندر بمانده ويس و رامين


نخستين روز بنشست آن پريروي
پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوي


ميان گنبدي سر بر دو پيکر
نگاريده به زرين نقش بتگر


نهادش همچو مهر رام محکم
نگارش همچو روي ويس خرم


ازو سه در گشاده در گلستان
سه ديگر در به ايوان و شبستان


نشسته ويس چون خورشيد بر تخت
هم از خوبي به آزادي هم از بخت


ميان گوهر و زيور سراپاي
بتان را زشت کرده زيب و آراي


هزاران گل شکفته بر رخانش
نهفته سي ستاره در دهانش


دمان بوي بهشت از ويس بت روي
چنان چون بوي خوش از باغ خوشبوي


نسيم باغ و بوي ويس در هم
روان خسته را بودند مرهم


شکفته گل به خوبي چون رخ ويس
به بوي مشک همچون پاسخ ويس


چو ابري بسته دود مشک و عنبر
که ديد ابري بر آينده ز مجمر


ز روي دلبران او را بهاران
وز آب گل مرو را قطر باران


بهشتي بود گفتي کاخ و ايوان
مرو را حور، ويس و دايه، رضوان


گهي آراست ويس دلستان را
گهي ايوان و خرم بوستان را

*FATIMA*
5th July 2014, 02:17 PM
رسيدن ويس و رامين به هم

گهي آراست ويس دلستان را


گهي ايوان و خرم بوستان را




چو گنبد را ز بيگانه تهي کرد


ز راه بام رامين را در آورد




چو رامين آمد اندر گنبد شاه

نه گنبد ديد گردون ديد با ماه




اگرچه ديد روي ويس دلبر

نيامد دلش را ديدار باور




دل بيمارش از شادي چنان شد

که گفتي پير بود از سر جوان شد




تن نالانش از شادي دگر شد

تو گفتي مرده بود او جانور شد




روانش همچو کشت پژمريده

اميد از آب و از باران بريده




ز بوي ويس آب زندگاني

بخورد و ماند نامش جاوداني




چو با ماه جهان افروز بنشست

ز جانش دود آتش سوز بنشست




بدو گفت اي بهشت کام و شادي

به تو يزدان نموده اوستادي




به گوهر بانوان را بانوي تو

به غمزه جادوان را جادوي تو




گل کافور رنگ مشک بويي

بت شمشاد قد لاله رويي




تو از خوبي کنون چون آفتابي

خنک آن کس که تو بروي بتابي




به بالاي تو ماند سرو و شمشاد

اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد




تو در زيبايي آن رخشنده ماهي

کجا تاريکي و تيمار کاهي




ترا دادست بخت آن روشنايي

که زنگ از جان بدبختان زدايي




اگر باشم ترا از پيشکاران

خداوندي کنم بر کامگاران




وگر پيشت پرستش را بشايم

بجز با مشتري پهلو نسايم




چو بشنيد اين سخن ويس پري زاد

به شرم و ناز و گشي پاسخش داد




بدو گفت اي جوانمرد جوانبخت

بسي تيمار ديدم در جهان سخت




نديدم هيچ تيماري بدين سان

که شد بر چشم من رسوايي آسان




تن پاکيزه را آلوده کردم

وفا و شرم را نابوده کردم




ز دو کس يافتم اين زشت مايه

يکي از بخت بد ديگر ز دايه




مرا دايه درين رسوايي افگند

به نيرنگ و به دستان و به سوگند




بکرد او هر چه بتوانست کردن

ز خواهش کردن و تيمار خوردن




بگو تا تو چه خواهي کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

*FATIMA*
5th July 2014, 02:19 PM
رسيدن ويس و رامين به هم

بگو تا تو چه خواهي کرد با من


ز کام دوستان وز کام دشمن




به مهر اندر چو گل يک روزه باشي

نه چون ياقوت و چون فيروزه باشي




بگردد سال و ماه و تو بگردي

پشيمانيت باشد زين که کردي




اگر پيمان چنين خواهدت بودن

چه بايد اين همه زاري نمودن




به يکروزه مرادي کش براني

چه بايد برد ننگ جاوداني




نيرزد کام صدساله يکي ننگ

کزو بر جان بماند جاودان زنگ




پس آن کامي که او يکروزه باشد

سزد گر جان ازو با روزه باشد




دگرباره زبان بگشاد رامين

بدو گفت: اي رونده سرو سيمين




ندانم کشوري چون کشور ماه

که دروي رست چون تو سرو با ماه




ندانم مادري چون پاک شهرو

که بودش دخت ويس و پور ويرو




هزاران آفرين بر کشورت باد


هميدون بر خجسته گوهرت باد




هزاران آفرين بر مادر تو

کزو زاد اين بهشتي پيکر تو




خنک آن را که هستت نيک مادر

مر آن را نيز کاو هستت برادر




دگر آن را که روزي با تو بودست

ترا ديدست يا نامت شنودست




دگر آن را که کردت دايگاني

و يا ورزيد با تو دوستگاني




بسست اين فخر مرو شاهجان را

که آرامست چون تو دلستان را




بسست اين نام و اين اورنگ شه را

که دارد در شبستان چون تو مه را




مرا اين خرمي بس تا به جاويد

که نامي گشتم از پيوند خورشيد




بدين گوشي که آوازت شنيدم

بدين چشمي که ديدارت بديدم




ازين پس نشنوم جز نيکنامي


نبينم جز مراد و شادکامي




پس آنگه ويس و رامين هر دو با هم

ببستند از وفا پيمان محکم




نخست آزاده رامين خورد سوگند

به يزدان کاوست گيتي را خداوند




به ماه روشن و تابنده خورشيد

به فرخ مشتري و پاک ناهيد




به نان و با نمک با دين يزدان


به روشن آتش و جان سخن دان




که تا بادي وزد بر کوهساران

و يا آبي رود بر رودباران




بماند با شب تيره سياهي

بپوسد در درون جوي ماهي

*FATIMA*
5th July 2014, 02:22 PM
رسيدن ويس و رامين به هم

بماند با شب تيره سياهي
بپوسد در درون جوي ماهي


روش دارد ستاره آسمان بر
هميدون مهر دارد تن به جان بر


نگردد بر وفا رامين پشيمان
نه هرگز بشکند با دوست پيمان


نه جز بر روي ويسه مهر بندد
نه کس را دوست گيرد نه پسندد


چو رامين بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستي پيمانها کرد


پس آنگه ويس با وي خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پيوند


به رامين داد يک دسته بنفشه
به يادم دار گفتا اين هميشه


کجا بيني بنفشه تازه بر بار
ازين پيمان و اين سوگند ياد آر


چنين بادا کبود و کوژ بالا
هر آن کاو بشکند پيمانش از ما


که من چون گل ببينم در گلستان
به ياد آرم ازين سوگند و پيمان


چو گل يک روزه بادا جان آن کس
که از ما بشکند پيمان ازين پس


چو زين سان هر دوان سوگند خوردند
به مهر و دوستي پيمان بکردند


گوا کردند يزدان جهان را
هميدون اختران آسمان را


وزان پس هردوان با هم بخفتند
گذشته حالها با هم بگفتند


به شادي ويس را بد شاه در بر
چو رامين را دو هفته ماه در بر


در آورده به ويسه دست رامين
چو زرين طوق گرد سرو سيمين


گر ايشان را بديدي چشم رضوان
ندانستي که نيکوتر ازيشان


همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالين پر از مشک و ز عنبر


شکرشان در سخن همراز گشته
گهرشان در خوشي انباز گشته


لب اندر لب نهاده روي بر روي
در افگنده به ميدان از خوشي گوي


ز تنگي دوست را در بر گرفتن
دو تن بودند در بستر چو يک تن


اگر باران بر آن دو سمن بر
بباريدي نگشتي سينه شان تر


دل رامين سراسر خسته از غم
نهاده ويس دل بر وي چو مرهم


ز نرگس گر زيان بودي فراوان
زياني را ز شکر خواست تاوان


به هر تيري که ويسه بر دلش زد
هزاران بوسه رامين بر گلش زد


چو در ميدان شادي سرکشي کرد
کليد کام در قفل خوشي کرد


بدان دلبر فزونتر شد پسندش
کجا با مهر يزدان ديد بندش


بسفت آن نغز در پر بها را
بکرد آن پارسا ناپارسا را


چو تير از زخمگاه آهيخت بيرون
نشانه بود و تيرش هر دو پرخون


به تيرش خسته شد ويس دلارام
برآمد دلش را زان خستگي کام


چو کام دل برآمداين و آن را
فزون شد مهرباني هر دوان را


وزان پس همچنان دو مه بماندند
بجز خوشي و کام دل نراندند

*FATIMA*
5th July 2014, 02:27 PM
رفتن ويس و رامين به کوهستان نزد موبد


چو آگه گشت شاهنشه ز رامين

که سر برداشت نالنده ز بالين



همانگه نامه زي رامين فرستاد
که ما بي تو دل آزاريم و ناشاد



همه بي روي تو بدرام و دلگير
چه مي خوردن چه چوگان و چه نخچير



بيا تا چند گه نخچير جوييم
بياساييم و زنگ از دل بشوييم



که سبزست از بهاران کشور ماه
همي تابد ز خاکش زهره و ماه



قصب پوشيده رومي کوه اروند
کلاه قاقم از تارک بيفگند



کنون غرمش ميان لاله خفتست
همان رنگش تن اندر گل نهفتست



ز بس بر دشت غرقاب بهاري
نگيرد يوز آهو بي سماري



چو اين نامه بخواني زود بشتاب

بهاران را به کام خويش درياب



هميدون ويس را با خود بياور
که مي خواهد ز ما ديدار مادر



چو آمد نامه موبد به رامين

به درگاهش دمان شد ناي رويين



به راه افتاد رامين با دلارام
به روي دوست راهش خوش بد و رام



چو آمد شادمان در کشور ماه
پذيره رفت شاه و لشکر شاه



هم از ره ويس شد تا پيش مادر
شده شرمنده از روي برادر



به ديدار يکايک شادمان شد
پس آن شاديش يکسر اندهان شد



کجا از روي رامين شد گسسته
برو ديدار رامين گشت بسته



به هفته روي او يک راه ديدي
بنزد شاه يا در راه ديدي



بر آن ديدار خرسندي نبودش
فزوني جست اندوهان نمودش



هوا او را چنان يکباره بفريفت
که يک ساعت همي از رام نشکيفت



ز جانش خوشتر آمد مهر رامين
چه خوش باشد به دل يار نخستين

*FATIMA*
5th July 2014, 02:28 PM
آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين


چو رامين بود با خسرو يکي ماه
به نخچير و به رامش گاه و بيگاه


پس از يک مه به موقان خواست رفتن
درو نخچير دريايي گرفتن


شهنشه خفته بود و يس در بر
دل اندر داغ آن خورشيد دلبر


که دربر داشت چونان دلفروزي
ز پيوندش نشد دلشاد روزي


بيامد دايه پنهان ويس را گفت
به چونين روز ويسا چون توان خفت


که رامين رفت خواهد سوي ارمن
به نخچير شکار و جنگ دشمن


سپه را از شدنش آگاه بودند
سراپرده به دشت ماه بردند


هم اکنون بانگ کوس و ناي رويين
ز درگاهش رسد بر ماه و پروين


اگر خواهي که رويش باز بيني
بسي نيکوتر از ديباي چيني


يکي بر بام شو بنگر ز بامت
که چون ناگه بخواهد رفت کامت


به تير و يوز و باز و چرغ و شاهين
شکار دلت خواهد کرد رامين


بخواهد رفتن و دوري نمودن
ز تو آرام وز من جان ربودن


قضا را شاه موبد بود بيدار
شنيد از دايه آن وارونه گفتار


بجست از خوابگاه و تند بنشست
چو پيل خشمناک آشفته و مست


زبان بگشاد بر دشنام دايه
همه گفت: اي پليد خوارمايه


به گيتي ني ز تو ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بي بهاتر


بياريد اين پليد بدکنش را
بلايه گند پير سگ منش را


که من کاري کنم با وي سزايش
دهم مر دايگاني را جزايش


سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان
نبارد جاودان جز سنگ باران


که چونين روسپي خيزد از آن بوم
ز بي شرمي و شوخي بر جهان شوم



بدآموزي کند مر کهتران را
بدانديشي کند مر مهتران را


ز خوزان خود نيايد جز بدانديش
تباهي جوي و بدکردار و بدکيش


مبادا کس که ايشان را پذيرد
وزيشان دوست جويد دايه گيرد


کزيشان دايگاني جست شهرو
سراي خويش را پر کرد زاهو


چه خوزاني به گاه دايگاني
چه نابينا به گاه ديدباني

*FATIMA*
5th July 2014, 02:31 PM
آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

چه خوزاني به گاه دايگاني


چه نابينا به گاه ديدباني




هر آن کاو زاغ باشد رهنمايش

به گورستان بود همواره جايش




پس آنگه گفت ويسا خويشکاما

ز بهر ديو گشته زشت ناما




نه جانت را خرد نه ديده را شرم

نه رايت راستي نه کارت آزرم




بخوردي ننگ و شرم و زينها را

به ننگ اندر زدي خود را و ما را




ز دين و راستي بيزار گشتي

به چشم هر که بودي خوار گشتي




ز تو نپسندد اين آيين برادر

نه نزديکان و خويشان و نه مادر




به گونه رويشان چون دوده کردي

که و مه را به ننگ آلوده کردي




همي تا دايه باشد رهنمايت

بود ديو تباهي همسرايت




معلم چون کند دستان نوازي

کند کودک به پيشش پاي بازي




پس آنگه نزد ويرو کس فرستاد

بخواند و کرد با او يک به يک ياد




بفرمودش که خواهر را بفرهنج

به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج




هميدون دايه را لختي بپيراي

به پادافراه و بر جانش مبخشاي




اگر فرهنگشان من کرد بايم

گزند افزون ز اندازه نمايم




دو چشم ويس با آتش بسوزم

وزان پس دايه را بر دار دوزم




ز شهر خويش رامين را برانم

دگر هرگز به نامش برنخوانم




بپردازم ز رسوايي جهان را

ز ننگ هر سه بزدايم روان را




نگه کن تا سمن بر ويس گل رخ

به تندي شاه را چون داد پاسخ




اگرچه شرم بي اندازه بودش


قضا شرم از دو ديده برربودش




ز تخت شاه چون شمشاد برجست

به کش کرده بلورين بازو و دست




مرو را گفت: شاها! کامگارا!

چه ترساني به پادافراه ما را




سخنها راست گفتي هر چه گفتي

نکو کردني که آهو نانهفتي




کنون خواهي بکش خواهي برانم

وگر خواهي برآور ديدگانم




وگر خواهي به بند جاودان دار

وگر خواهي برهنه کن به بازار




که رامينم گزين دو جهانست

تنم را جان و جانم را روانست




چراغ چشم و آرام دلم اوست

خداوندست و يار و دلبر و دوست

*FATIMA*
5th July 2014, 02:34 PM
آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

چراغ چشم و آرام دلم اوست


خداوندست و يار و دلبر و دوست




چه باشد گر به مهرش جان سپارم

ک من خود جان براي مهر دارم




من از رامين وفا و مهرباني

نبرم تا نبرد زندگاني




مرا آن رخ بر آن بالاي چون سرو

به دل برخوشترست از ماه و از مرو




مرا رخسار او ماهست و خورشيد

مرا ديدار او کامست و اميد




مرا رامين گرامي تر ز شهروست

مرا رامين نيازي تر ز ويروست




بگفتم راز پيشت آشکارا

تو خواهي خشم کن خواهي مدارا




اگر خواهي بکش خواهي برآويز

نه کردم نه کنم از رام پرهيز




تو با ويرو به من بر پادشاييد

به شاهي هردوان فرمان رواييد




گرم ويرو بسوزد يا ببندد

پسندم هر چه او بر من پسندد




وگر تيغ تو از من جان ستاند

مرا اين نام جاويدان بماند




که جان بسپرد ويس از بهر رامين

به صد جان مي خرم من نام چونين




وليکن تا بود بر جاي زنده

شکاري شير جان گير و دمنده




که دل دارد کنامش را شکفتن

که يارد بچگانش را گرفتن؟




هزاران سال اگر رامين بماند

که دل دارد که جان من ستاند




چو در دستم بود درياي سرکش

چرا پرهيزم از سوزنده آتش




مرا آنگه تواني زو بريدن

که تو مردم تواني آفريدن




مرا نز مرگ بيمست و نه از درد

ببين تا که چه چاره بايدت کرد




چو بشنيد اين سخن ويرو ز خواهر

برو آن حال شد از مرگ بدتر




برفت و ويس را در خانه اي برد

بدو گفت اين نبد پتياره اي خرد




که تو در پيش من با شاه کردي

هم آب خود هم آب من ببردي




ترا از شاه و از من شرم نايد

که رامين بايدت موبد نبايد




نگويي تا تو از رامين چه ديدي

چرا او را ز هرکس برگزيدي




به گنجش در چه دارد مرد گنجور

بجز رود و سرود و چنگ و طنبور




همين داند که طنبوري بسازد


بر او راهي و دستاني نوازد




نبينندش مگر مست و خروشان

نهاده جامه نزد مي فروشان

*FATIMA*
5th July 2014, 02:37 PM
آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

نبينندش مگر مست و خروشان


نهاده جامه نزد مي فروشان




جهودانش حريف و دوستانند

هميشه زو بهاي مي ستانند




ندانم تو بدو چون اوفتادي

به مهر او را دل از بهر چه دادي




کنون از شرم و از مينو بينديش

مکن کاري کزو ننگ آيدت پيش




چو شهرو مادر و چون من برادر

چرا داري به ننگ خويش درخور




نماندست از نياکان تو جز نام

به زشتي نام ايشان را مکن خام




مشو يکباره کام ديو را رام

مده نام دو گيتي از پي رام




اگر رامين همه نوش است و شکر

بهشت جاودان زو هست خوشتر




بگفتم آنچه من دانستم از پيش

تو به دان با خدا و شوهر خويش




همي گفت اين سخن ويرو به خوار

همي باريد ويس از ديده گوهر




بدو گفت اي برادر راست گفتي

درخت راستي را بر تو رفتي




روانم نه چنان در آتش افتاد

که آيد هيچ پند او را به فرياد




دل من نه چنان در مهر بشکست

که داند مردم او را باز پيوست




قضا بر من برفت و بودني بود

از اين اندرز و زين گفتار چه سود




در خانه کنون بستن چه سودست

که دزدم هرچه در خانه ربودست




مرا رامين به مهر اندر چنان بست

که نتوانم ز بندش جاودان رست




اگر گويي يکي زين هر دو بگزين

بهشت جاودان و روي رامين




به جان من که رامين را گزينم

که رويش را بهشت خوي بينم




چو بشنيد اين سخن ويرو ز خواهر

دگر بر خوگ نفشاند ايچ گوهر




برفت از پيش ايشان دل پر آزار

سپرده کار ايشان را به دادار




چو خورشيد جهان بر چرخ گردان

چو زرين گوي شد بر روي ميدان




شهنشه گوي زد با نامداران

بجوشيده در آن ميدان سواران




ز يک سو شاه موبد بود سالار


ز گردان برگزيده بيست همکار




ز يک سو شاه ويرو بود مهتر

ز گردان برگزيده بيست ياور




رفيدا يار موبد بود و رامين

چو ارغش يار ويرو بود و شروين




دگر آزادگان و نامداران

بزرگان و دليران و سواران

*FATIMA*
5th July 2014, 02:39 PM
آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

دگر آزادگان و نامداران


بزرگان و دليران و سواران




پس آنگه گوي در ميدان فگندند

به چوگان گوي بر کيوان فگندند




هنر آن روز ويرو کرد و رامين

گه اين زان گوي برد و گاه آن زين




ز چندان نامداران هنرجوي

به از رامين و ويرو کس نزد گوي




ز بام گوشک ويس ماه پيکر

نگه مي کرد با خوبان لشکر




برادر را و رامين را همي ديد

ز چندان مردم ايشان را پسنديد




ز بس انديشه کردن گشت دلتنگ

رخش بي رنگ و پيشاني پرآژنگ




تن سيمينش را لرزه بيفتاد


تو گفتي سرو بد لرزنده از باد




خمارين نرگسان را کرد پرآب

به گل بر ريخت مرواريد خوشاب




به شيرين لابه دايه گفت با ويس

چرا بر تو چنين شد چيره ابليس




چرا با جان خود چندين ستيزي

چرا بيهوده چندين اشک ريزي




نه بابت قارنست و مام شهرو

نه شويت موبدست و پشت ويرو




نه تو امروز ويس خوب چهري

ميان ماهرويان همچو مهري




نه ايران را توي بانوي مهتر

نه توران را توي خاتون دلبر




به ايران و به توران نامداري

که بر ايران و توران کامگاري




به روي از گل به موي از مشک نابي

ستيز ماه و رشک آفتابي




به شاهي و به خوبي نام داري

چو رامين دوستي خود کام داري




اگر صد گونه غم داري به دل بر

نماند چون ببيني روي دلبر




فلک خواهد که چون تو ماه دارد

جهان خواهد که چون او شاه دارد




چرا خواني ز يزدان خيره فرياد

که در گيتي بهشت خود ترا داد




مکن بر بخت چندين ناپسندي

که آرد ناپسندي مستمندي




چه داني خواست از بخشنده يزدان

ازين بهتر که دادستت به گيهان




خداوندي و خوبي و جواني

تن آساني و ناز و کامراني




چو چيزي زين که داري بيش خواهي

ز بيشي خواستن يابي تباهي




مکن ماها به بخت خويش ببسند

بدين کت داد يزدان باش خرسند




به تندي شاه را چندين ميازار

برادر را مکن بر خود دل آزار

*FATIMA*
5th July 2014, 02:42 PM
آگاه شدن شاه موبد از کار ويس و رامين

به تندي شاه را چندين ميازار


برادر را مکن بر خود دل آزار




که اين آزارها چون قطره باران

چو گرد آيد شود يک روز طوفان




جوابش داد خورشيد سخنگوي

نگار سروقد ياسمين بوي




بگفت اي دايه تا کي يافه گويي

ز ناداني در آتش آب جويي




مگر نشنيدي از گيتي شناسان


که باشد جنگ بر نظاره آسان




مگر نشنيدي اين زرينه گفتار

که بر چشم کسان درد کسان خوار




منم همچون پياده تو سواري

ز رنج رفتن آگاهي نداري




منم بيمار و نالان تو درستي

نداني چيست بر من درد و سستي




مرا شاه جهان سالار و شويست

وليکن بدسگال و کينه جويست




اگر شويست بس نادلپذيرست

کجا بدراي و بدکردار و پيرست




وگر ويروست بر من بدگمانست

به چشم من چو دينار کسانست




وگر ويرو بجز ماه سما نيست

مرا چه سود باشد چون مرا نيست




وگر رامين همه خوبي و زيبست

تو خود داني چگونه دل فريبست




ندارد مايه جز شيرين زباني

نجويد راستي در مهرباني




زبانش را شکر آمد نمايش

نهانش حنظل اندر آزمايش




منم با يار در صدکار بي کار

به گاه مهر با صد يار بي يار




همم يارست و هم شو هم برادر

من از هر سه همي سوزم بر آذر




مرا نامي رسيد از شوي داري


مرا رنجي رسيد از مهرکاري




نه شوي من چو شوي بانوانست


نه يار من چو يار نيکوانست




چه بايد مر مرا آن شوي و آن يار

کزو باشد به جانم رنج و تيمار




مرا آن طشت زرين نيست در خور

که دشمن خون من ريزد درو در




اگر بختم مرا ياري نمودي

دلارامم بجز ويرو نبودي




نه موبد جفت من بودي نه رامين

نبهره دوستان دشمن آيين




يکي با من چو غم با جان به کينه


يکي ديگر چو سنگ و آبگينه




يکي را با زبان دل نيست ياور

يکي را اين و آن هر دو ستمگر

*FATIMA*
5th July 2014, 02:43 PM
بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان


خوشا جايا بر و بوم خراسان
دروباش و جهان را مي خور آسان


زبان پهلوي هر کاو شناسد
خراسان آن بود کز وي خور آسد


خور آسد پهلوي باشد خور آيد
عراق و پارس را خور زو برآيد


خوراسان را بود معني خورآيان
کجا از وي خور آيد سوي ايران


چه خوش نامست و چه خوش آب و خاکست
زمين و آب و خاکش هر سه پاکست


بخاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نيسان


روان اندر هواي او بنازد
که آب و باد او با اين بسازد


تو گفتي رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتي ديگر آمد


چو نيک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز


به بام گوشک شد با سيمتن ويس
نشسته چون سليمان بود و بلقيس


نگه کرد آن شکفته دشت و در ديد
جهان چون روي ويس سيمبر ديد


به ناز و خنده آن بت روي را گفت
جهان بنگر که چون روي تو بشکفت


نگه کن دشت مرو و مرغزارش
هميدون بوستان و رودبارش


رز اندر رز شکفته باغ در باغ
ز خوبي و خوشي وي را که و راغ


نگويي تا کدامين خوشتر اي ماه
به چشم نرگسينت مرو يا ماه


به چشم من زمين مرو خوشتر
که گويي آسمانستي پر اختر


زمين مرو پنداري بهشتست
خدايش ز آفرين خود سرشتست


چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ويرو نيز من بيشم به هر سان


مرا چون ماه بسيارست کشور
چو ويرو نيز بسيارست چاکر


نگر تا ويس چون آزرم برداشت
کجا در مهر چون شيران جگر داشت


مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نيکست ور بد مر ترا باد


من اينجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام


اگر ديدار رامين را نبودي
تو نام ويس از آن گيهان شنودي


چو بينم روي رامين گاه و بي گاه
مرا چه مرو باشد جاي و چه ماه


گلستانم بود بي او بيابان
بيابانم بود با او گلستان

*FATIMA*
5th July 2014, 02:47 PM
بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

گلستانم بود بي او بيابان


بيابانم بود با او گلستان




مرا گر دل نه با او آرميدي

تو تا اکنون مرا زنده نديدي




ترا از بهر رامين مي پرستم

که دل در مهر آن بي مهر بستم




منم چون باغبان اندر پي گل

پرستم خار گل را بر پي گل




شهنشه چون شنيد اين سخت پاسخ

پديد آمدش رنگ خشم بر رخ




به سرخي چشم او چون ارغوان شد

به زردي روي او چون زعفران شد




دلش در تن چو آتش گشت سوزان

تنش از کينه شد چون بيد لرزان




چو از کين خواستي او را بکشتي

خرد با مهر برکين چيره گشتي




چو تندي هوش را اندام دادي

خرد تنديش را آرام دادي




چو گشتي آتش تيزش سرکش

زدي دست قضا آبي بر آتش




چو نيکو بود روي خواست يزدان

به زشتي شاه ازو چون بستدي جان




خبر دارد ز يزدان تير و خنجر

نبرد هرکرا او هست ياور




نگردد هيچ بدخواهي بر او چير

جهد از پاي پيل و از دم شير




چنان چون ويس بت پيکر همي جست


قضا دست بلا بر وي همي بست




چو گنجي بود در بندي نهاده

به هرکس بسته بر رامين گشاده




چو شاهنشه زماني بود دژمان

به خشم اندر خرد را برد فرمان




نکردش هيچ پادافراه کردار

زبان بگشاد بر وارونه گفتار




بدو گفت اي ز سگ بوده نژادت

به بابل ديو بوده اوستادت




بريده باد بند از جان شهرو

کشفته باد خان و مان ويرو




که جز بدکيش از آن مادر نزايد

بجز جادو از آن گوهر نيايد




نباشد مار را بچه بجز مار

نيارد شاخ بد جز تخم بد بار




بچه بودست شهرو را سي واند

نزادست او ز يک شوهر دو فرزند




چو آذرباد و فرخ زاد و ويرو

چو بهرام يل و ساسان و گيلو




چو ايزد يار و گردان شاه و رويين


چو آب ناز و همچون ويس و شيرين




يکايک را ز ناشايست زاده

بلايه دايگاني شير داده




ازيشان خود تو از جمشيد زادي

تو نيز آن گوهرت بر باد دادي




کنون سه راه در پيشت نهادست

به هرجايي که خواهي ره گشادست




يکي گرگان دگر راه دماوند

سه ديگر راه همدان و نهاوند




برون رو تو به هر راهي که خواهي

رفيقت سختي و رهبر تباهي




هميشه بادت از پس جاهت از پيش

همه راهت ز نان و آب درويش




کهش پربرف باد و دشت پرمار

نبات او کبست و آب او قار




به روزت شير همراه و به شب غول

نه آبت را گذر نه رود را پول

*FATIMA*
5th July 2014, 03:04 PM
رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان


چو بشنيد اين سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد


نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پيشش بازگشت و دايه را گفت


برو دايه بشارت بر به شهرو
هميدون مژده خواه از شاه ويرو


بگو آمد نيازي خواهر تو
گرامي دوستگان و دلبر تو


برآمد مر ترا تابنده خورشيد
از آن سو کت نبودت هيچ اميد


اميدت را پديد آمد نشاني
از آن سو کت نبد در دل گماني


کنون کت روز تنهايي سرآمد
دو خورشيد از خراسانت برآمد


هميدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه


بريده شد ز خار تيز خرما
بهار تازه شد ايمن ز سرما


درآمد دولت فرخنده از خواب
برآمد گوهر رخشنده از آب


مرا چون ايزد از موبد رهانيد
چنان دانم که از هر بد رهانيد


پس آنگه گفت: شاها! جاودان زي
به کام دوستان دور از بدان زي


ترا از من درود و خرمي باد
روانت آفتاب مردمي باد


زني کن زين سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ويسه صد پرستار


ز بت رويان بدل آن جوي بر من
که از ديدنش گردد کور دشمن


چراغ گوهر و خورشيد دوده
هم از پاکي هم از خوبي ستوده


چو مه در هر زباني گشته نامي
چو جان بر هر دلي گشته گرامي



ترا بي من بزرگي باد و رادي
مرا بي تو درستي باد و شادي


چنين بادا ازين پس هردو را روز
که باشد بخت ما بر کام پيروز


چنان در خرمي گيتي گذاريم
که هرگز يکدگر را ياد ناريم


پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کليد گنجها مر شاه را داد


بدو گفت اين به گنجوري دگر ره
که باشد در شبستانت ز من به


ترا بي من مبادا هيچ تيمار
مرا بي تو مبادا هيچ آزار


بگفت اين پس نمازش برد و برگشت
سراي شاه ازو زير و زبر گشت


ز هر کنجي برآمد زارواري
ز هر چشمي روان شد رودباري

*FATIMA*
5th July 2014, 03:08 PM
رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان

ز هر کنجي برآمد زارواري


ز هر چشمي روان شد رودباري




کسان شاه و سرپوشيدگانش

به زاري سوخته کردند جانش




ز اشک چشم خونين رود کردند

سراسر ويس را پدرود کردند




بسا چشما که بر وي گشت گريان

بسا دل کز فراقش گشت بريان




همه کس دل در آن تيمار بسپرد

تو گفتي سيل هجران دل همي برد




ز هجرش هرکسي خسته جگر بود

وزيشان شاه رامين خسته تر بود




نياراميد روز و شب ز تيمار

ز درد دل دگر ره گشت بيمار




ز گريه گرچه جانش را نبد سود

همي يک ساعت از گريه نياسود




گهي بر دل گرست و گاه بر جفت

خروشان روز و شب با دل همي گفت




چه خواهي اي دل از جانم چه خواهي

که جان را از تو نايد جز تباهي




سيه کردي به داغ عشق روزم

دوتا کردي جوانه سرو نوزم




تو تلخي عشق را اکنون بداني

که بي کام تو باشد زندگاني




نبد در هجر يک روزه قرارت

چگونه باشد اکنون روزگارت




بسا تلخا که تو خواهي چشيدن

بسا رنجا که تو خواهي کشيدن


کنون بپسيچ تا تيمار بيني




جدايي را چو نيش مار بيني




کنون کت ناگه آمد فرقت يار

بشد خرما و آمد نوبت خار




بپيچ اي دل که ارزاني به دردي

به بار آمد ترا آن بد که کردي




بريز اي چشم خون دل ز ديده

که از پيش تو شد يار گزيده




سرشکت را کنون باشد روايي

که بفروشي به بازار جدايي




بدين غم درخوري چندانکه ياري

بياور خون دل چندانکه داري




نگارين روي آن دلبر تو ديدي

مرا در دام عشقش تو کشيدي




کنون هم تو ز ديده خون بپالاي

به گاه فرقت از گريه مياساي




به خون مصقول کن رنگ رخانم

سياهي را بشوي از ديدگانم




جهان را شايد ار ديگر نبيني

که همچون ويس يک دلبر نبيني




چه بايد مر ترا ديدار ازين پس

که ديدار تو نپسندد جز او کس




گر از ديدار او بردارم اميد

نبينم نيز هرگز ماه و خورشيد

*FATIMA*
5th July 2014, 03:12 PM
رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان

گر از ديدار او بردارم اميد


نبينم نيز هرگز ماه و خورشيد




دو چشم خويش را از بن برآرم

که با هجرانش کوري دوست دارم




چو ديدار نگارينم نباشد

سزد گر خود جهان بينم نباشد




الا اي تيره گشته بخت شورم

تو شير خشمناکي منت گورم




به پيشم بود خرم مرغزاري

درو با من به هم شايسته ياري




کمين کردي و يارم را ببردي

مرا بي مونس و بي يار کردي




کنون جانم ببر کم جان نبايد

چو من بدبخت جز بي جان نشايد




ستمگارا و زفتا روزگارا

که نتوانست با هم ديد ما را




به گيتي خود يکي کامم روا کرد

پس آن کام مرا از من جدا کرد




اگر پيشه ندارد جور و بيداد

چرا بستد همان چيزي که او داد




همي گفتي چنين دلخسته رامين

تن از آرام دور و سر ز بالين




بسي انديشه کرد اندر جدايي

که چون يابد ز اندوهش رهايي




به دست چاره دامي کرد و بنهاد

به شاهنشاه پيغامي فرستاد




که شش ماهست تا من دردمندم


منم بسته که بيماريست بندم




کنونم زور لختي در تن آمد

نشاط تندرستي در من آمد




نديدم اسپ و ساز خويش هموار

همه مانده چو من شش ماه بيکار




سمند و رخش من با يوز و با سگ

سراسر خفته اند آسوده از تگ




نه يوزانم سوي غرمان دويدند

نه بازانم سوي کبگان پريدند




دلم برگرفت ازين آسوده کاري

چه آسايش بود بنياد خواري




اگر شاهم دهد همداستاني

کنم يک چند گه نخچيرگاني




روم زينجا سوي گرگان و ساري

بپرانم درو باز شکاري




چو شش مه بگذرد روزي بيابم

ز کوهستان به سوي شه گرايم




چو شاهنشه شنيد اين يافه پيغام

به زشتي داد يکسر پاسخ رام




بدانست او که گفتارش دروغست


ز دستان کرده چاري بي فروغست




مرو را عشق بد نه خانه دلگير

دلش را ويس بايستي نه نخچير




زبان بگشاد بر دشنام و نفرين

همي گفت از جهان گم باد رامين

*FATIMA*
5th July 2014, 03:14 PM
رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان

زبان بگشاد بر دشنام و نفرين


همي گفت از جهان گم باد رامين




شدن بادش به راه و آمدن نه

که او را مرگ هست از آمدن به




بگو هرجا که خواهي رو هم اکنون

رفيقت فال شوم و بخت وارون




رهت مارين و کهسارت پلنگين

گيا و سنگش از خون تو رنگين




تو پيش ويس جان خود سپرده

هميدون ويس در چشم تو مرده




ترا اين خوي بد با جان برآيد

وزين خوي بدت دوزخ نمايد




ترا گفتار من امروز پندست

چو مي تلخست ليکن سودمندست




اگر پند مرا در گوش گيري

ازو بسيار گونه هوش گيري




به کوهستان زني نامي بجويي

مرو را هم بزرگي هم نکويي




کني با او به فال نيک پيوند

بدان پيوند باشي شاد و خرسند




نگردي بيش ازين پيرامن ويس

که پس کشته شوي در دامن ويس




برافروزم ز روي خنجر آذر

برو هم زن بسوزم هم برادر




برادر چون مرا زو ننگ باشد

همان بهتر که زير سنگ باشد




نگر تا اين سخن بازي نداري

که بازي نيست با شير شکاري




چو ابر آيد تو با بارانش مستيز

به زودي از گذار سيل برخيز




چو بشنيد اين سخن آزاده رامين

بسي بر زشت کيشان کرد نفرين




به ماه و مهر تابان خورد سوگند

به جان شاه و جان خويش و پيوند




که هرگز نگذرم بر کشور ماه


نه بيرون آيم از پند شهنشاه




نه روي ويس را هرگز ببينم

نه با کسها و خويشانش نشينم




پس آنگه گفت شاها تو نداني

که من با تو دگر دارم نهاني




تو از يک روي بر ما پادشايي

ز ديگر روي ما را چون خدايي




گر از فرمانت لختي سر بتابم

سراندر پيش خود افگنده يابم




چنان ترسو ز تو کز پاک يزدان

يکي دارم شما را گاه فرمان




همي داد اين پيام شکرآلود

وليکن در دلش چيزي دگر بود




شتابش بود تا کي راه گيرد

به راه اندر شکار ماه گيرد

*FATIMA*
5th July 2014, 03:16 PM
رفتن رامين به همدان به جهت ويس


چو بيرون آمد از دروازه خرم
شد از تيمار هجرش نيمه اي کم


چو بادي از کهستان بردميدي
بهشتي بوي خوش زي او رسيدي


خوشا راها که باشد راه ايشان
که دارند در سفر هنجار جانان


اگرچه صعب راهي پيش دارند
مران را گلشن و طارم شمارند


هر آن کش راه باشد بي کران تر
به روي دوست باشد شادمان تر


اگرچه راه ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد


چنان چون راه مهرافزاي رامين
چو کاري تلخ کش انجام شيرين


وزو ناکام ويس ماه پيکر
بپژمرده چو برگ از ماه آذر


زمين ماه بر وي چاه گشته
گل رويش به رنگ کاه گشته


سراسر زيور از تن برگشاده
همه پيرايه ها يک سو نهاده


ز خورد و خواب و از شادي بريده
هواي دل برو پرده دريده


همه کام جهان در دل شکسته
دل از کام و لبان از خنده بسته


به چشمش روي مادر مار گشته
هميدون مهر ويرو خوار گشته


به روزش مهر بودي مونس روز
چو روي رام تابان و دل افروز


شب تاريک بودي غمگسارش
ز مشکين موي رامين يادگارش


نشسته روز و شب بالاي ايوان
بمانده چشم در راه خراسان


همي گفتي چه بودي گر يکي روز
ازين راه آمدي باد دل افروز


سحرگاهان نسيمي خوش دميدي
پگاه بام رامين در رسيدي


ز پشت رخش رسته چون سهي سرو
مرو را روي بر من پشت بر مرو


گرازان رخش چون طاووس صدرنگ
به پشتش برنشسته نقش ارتنگ


درين انديشه مانده ويس هموار
سپرده تن به رنج و دل به تيمار


يکي روزي نشسته بر لب بام
پگه آنگه که خور بيرون نهد گام


دو خورشيد از خراسان روي بنمود
که از گيتي دوگونه زنگ بزدود


يکي بزدود زنگ شب ز گيهان
يکي بزدود زنگ غم ز جانان


چنان آمد به نزد ويس بانو
که آيد دردمندي پيش دارو

*FATIMA*
5th July 2014, 03:21 PM
رفتن رامين به همدان به جهت ويس

چنان آمد به نزد ويس بانو


که آيد دردمندي پيش دارو




بپيچيدند بر هم مورد و شمشاد

ز شادي هردوان را گريه افتاد




ببوسيدند هر دو ارغوان را

پس آنگه بسدين نوشين لبان را




ز شادي هر دو چون گل برشکفتند

گرفته دست هم در خانه رفتند




به رامين گفت ويس ماه پيکر

رسيدت دل به کام و کان به گوهر




ترا باد اين سراي خسرواني

درو بنشين به ناز و شادماني




گهي در خانه زلف و جام مي گير

گهي در دشت مرغان گير و نخچير




به نخچير آمدستي از خراسان

به پيش آمد ترا نخچير آسان




ترا من هم گوزنم هم تذروم

چو هم شمشادم و هم زاد سروم




گهي بنشين به پاي سرو و شمشاد

به نخچيري چو من مي کن دلت شاد




من و تو روز در شادي گذاريم

ز فردا هيچ گونه ياد ناريم




چو روز خوش بود خرم نشينيم

که خود جز خرمي کاري نبينيم




به روز پاک جام نوش گيريم

به شب معشوق در آغوش گيريم




زماني دل ز شادي برنتابيم

همه کامي بجوييم و بيابيم




هواي دل به پيروزي برانيم


که هم پيروزبخت و هم جوانيم




پس آنگه هر دو کام دل براندند

به شادي هفت مه با هم بماندند




زمستان بود و سرماي کهستان

دو عاشق مست و خرم در شبستان




ميان نعمت و فرمان روايي

نشاط عاشقي و پادشايي




نگر تا کام دل چون خوش براندند

ز شادي ذره اي باقي نماندند

م.محسن
6th July 2014, 12:39 AM
آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس

چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پيدا کرد رامين گوهربد


دگر باره بشد با ويس بنشست
گسسته مهر ديگر ره بپيوست


دل رام آنگهي بشکيبد از ويس
که از کردار بد بشکيبد ابليس


اگر خرگوش روزي شير گردد
دل رامين ز ويسه سير گردد


وگر گنجشک روزي باز گردد
دل رامين ازين خو بازگردد


همان گه شاه شد تا پيش مادر
به دلتنگي گله کرد از برادر


مرو را گفت نيکو باشد اين کار
نگه کن تا پسندد هيچ هشيار


که رامين با زنم جويد تباهي
کند بدنام بر من گاه شاهي


يکي زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زين ننگ بدتر


دلم يکباره برگشت از مدارا
ازيرا کردم اين راز آشکارا


من اين ننگ از تو بسياري نهفتم
چو بيچاره شدم با تو بگفتم


بدان تا تو بداني حال رامين
نخواني مر مرا بيهوده نفرين


که من زان سان کشم او را به زاري
که گردد چشم تو ابر بهاري


مرا تو دوزخي هم تو بهشتي
تو نپسندي به من اين نام زشتي


سپيد آنگه شود از ننگ رويم
که رويم را به خون وي بشويم


جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هيچ گربز


مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نيست ديگر


نه در رزمت بود انباز و ياور
نه در بزمت بود خورشيد انور


چو بي رامين شوي بي کس بماني
نه خوش باشدت بي او زندگاني


چو بنشيني نباشد همنشينت
همان انباز و پشت راستينت


ترا ايزد ندادست ايچ فرزند
که روزي بر جهان باشد خداوند


بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جايگاهت


نباشد عمر مردم جاوداني
برو روزي سرآيد زندگاني


چو فرمان خدا آيد به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت


همان بهتر که او برجاي باشد
مگر چون تو جهان آراي باشد


مگر شاهي درين گوهر بماند
نژاد ما درين کشور بماند


برادر را مکش زن را گسي کن
کليد مهر در دست کسي کن


بتان و خوبرويان بي شمارند
که زلف از مشک و بر از سيم دارند


يکي را برگزين و دل برو نه
کليد گنجها در دست او ده


مگر کت زان صدف دري بيايد
که شاهي را و شادي را بشايد


چه داري از نژاد ويسه اميد
جز آن کاو آمدست از تخم جمشيد


نژادش گرچه شهوارست و نيکوست
ابا اين نيکوي صدگونه آهوست


مکن شاها خرد را کارفرماي
روانت را بدين کينه ميالاي


هزاران جفت همچون ويس يابي
چرا دل زان بلايه برنتابي


من اين را آگهي ديگر شنيدم
چنان دانم که من بدتر شنيدم


شنيدستم که آن بدمهر بدخو
دگرباره شد اندر بند ويرو


به خوردن روز و شب با او نشستست
ز مي گه هوشيار و گاه مستست


هميشه ويس از بختش همي خواست
کنون چون ديد درد دلش برخاست


تو از رامين بيچاره چه خواهي
کت از ويرو همي آيد تباهي


اگر رامين به همدانست از آنست
که او بر ويسه چون تو مهربانست


وليکن زين سخن آنجا بماندست
که ويسه مهر او از دل براندست


همين آهوست ويس بدنشان را
بود هر روز ديگر دوستان را


چنان زيبايي و خوبي چه بايد
که مهرش بر کسي ماهي نپايد


به گل ماند که گرچه خوب رنگست
نپايد دير و مهرش بي درنگست


چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختي بر برادر

م.محسن
6th July 2014, 12:41 AM
آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس

چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختي بر برادر


چنان بر ويس و بر ويرو بيازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد


همان گه نزد ويرو کرد نامه
ز تندي کرد چون شمشير خامه


بدو گفت اين که فرمودت نگويي
که بر من بيشي و بيداد جويي؟


پناهت کيست يا پشتت کدامست
که رايت بس بلند و خويش کامست


نگويي تا که دادت اين دليري
که روباهي و طبع شير گيري


تو با شيران چرا شيري نمايي
که با گور دمنده برنيايي


تو از من بانوم را چون ستاني
بدين بيچارگي و ناتواني


اگرچه هست ويسه خواهر تو
زن من چون نشنيد در بر تو


چرا داري مرو را تو به خانه
بدين کار از تو ننيوشم بهانه


کجا ديدي يکي زن جفت دو شوي
دو پيل کينه ور بسته به يک موي


مگر تا من نديدم جايگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت


همي تا تو دلير و شيرمردي
نديدم در جهان نامي که کردي


نه روزي پادشاهي را ببستي
نه روزي بدسگالي را شکستي


نه باجي بر يکي کشور نهادي
نه شهري را به پيروزي گشادي


هنرهاي ترا هرگز نديدم
نه نيز از دوست وز دشمن شنيدم


نژاد خويشتن داني که چونست
به هنگام بلندي سرنگونست


تو از گوهر همي ماني به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر


ترا تير افگني بينم به هر کار
به نخچير و به بازي نه به پيکار


به ميدان اسپ تازي نيک تازي
هميدون گوي تنها نيک بازي


همي تا در شبستان و سرايي
هنرهاي يلان نيکو نمايي


چو در ميدان شوي با هم نبردان
گريزي چون زنان از پيش مردان


همي شيري کني در کشور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه


همانا زخم من کردي فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش


هميدون زخمهاي نامداران
ستوده مرغزي چابک سواران


به کينه همچو شير مرغزاري
به کوشش همچو رعد نوبهاري


هنوز از مرزهاي کشور ماه
همي آيد همانا آوخ و آه


مرا آن تيغ و آن بازو به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست


چو اين نامه بخواني گوش من دار
که شمشيرم به خون تست ناهار


شنيدم هرچه تو گفتي ازين پيش
نمودي مردمان را مردي خويش


همي گفتي که شاه آمد ز ناگاه
چو شير تند جسته از کمينگاه


ازيرا برد ويسم را ز گوراب
که من بودم بسان مست در خواب


اگر من بودمي در کشور ماه
نبردي ويس را هرگز شهنشاه


کنون باري نه مستي هوشياري
به جاي خويش فرخ شهرياري


ز کار خود ترا آگاه کردم
به پيگار تو دل يکتاه کردم


به هر راهي برون کن ديدباني
به هر مرزي هميدون مرزباني


به گرد آور سپاه از بوم ايران
از آذربايگان و ري و گيلان


همي کن ساز لشکر تا من آيم
که من خود زود بندت برگشايم


برافشان تو به باد کينه گنجت
که همچون باد باشد يافه رنجت


به جنگت نه چنان آيم من اين بار
که تو يابي به جان از جنگ زنهار


کنم از کشتگان کشورت هامون
به هامون بر برانم دجله خون


بيارم ويس را بي کفش و چادر
پياده چون سگان در پيش لشکر


چنان رسوا کنم وي را کزين پس
نجويد دشمني با مهتران کس


چو شاه اين نامه زي ويرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهي داد


ز راه ماه وز پيگار ويرو
همه کردند ساز خويش نيکو

م.محسن
6th July 2014, 12:42 AM
رفتن موبد از خراسان به جانب همدان

سحرگاهان برآمد ناله ناي
روان شد همچو دريا لشکر از جاي


تو گفتي رود جيحون از خراسان
همي آمد دمان سوي کهستان


هر آن جايي که لشکر گه زدي شاه
نيارستي گذشتن بر سرش ماه


زمين از بار لشکر بود بستوه
که مي رفتند همچون آهنين کوه


تو گفتي سد يأجو جست لشکر
هم ايشان باز چون مأجوج بي مر


همي شد پيگ در پيش شهنشاه
شهنشه از قفاي پيگ در راه


چو پيگ آمد به نزد شاه ويرو
بشد وي را ز دست و پاي نيرو


جهان بر چشم ويرو تيره گون شد
ز خشم شاه چشمش همچو خون شد


همي گفت اي عجب چندين سخن چيست
مرو را اين همه پرخاش با کيست


نشانده خواهرم را در شبستان
برون کرده به دي ماه زمستان


هم او زد پس همو برداشت فرياد
بدان تا باشد از دو گونه بيداد


گزيده خواهرم اکنون زن اوست
تو گويي بدسگال و دشمن اوست


به صد خواري ز پيش خود براندش
به يک نامه دگرباره نخواندش


گناه او کرد و بر ما کينه ور گشت
چنين باشد کسي کز داد برگشت


نه سنگينست شاهنشه نه رويين
چه بايستش بگفتن لاف چندين


سپاه آورد يک بار و مرا ديد
چنان کم ديد دانم کم پسنديد


ز پيش من به بدروزي چنان شد
که از خواري به گيتي داستان شد


نه پنهان بود جنگ ما دو سالار
که ديگرگون توان کردن به گفتار


از آن پس کاو ز دست ما بيفتاد
چرا پيمود بر ما اين همه باد


عجبتر زين نديدم داستاني
دو تن ترسد ز بشکسته کماني


چه ترساند مرا کاو بود ترسان
ندارد هيچ بخرد جنگم آسان

م.محسن
6th July 2014, 12:44 AM
پاسخ فرستادن ويرو پيش موبد

پس آنگه پاسخي کردش بآيين
به پايان تلخ و از آغاز شيرين


مرو را گفت شاها نيکناما
بزرگا کينه جويا خويش کاما


چه پيش آمد ترا از خويش کامي
بجز اندهگني و زشت نامي


تو شاه و شهريار و پادشايي
به کام خويشتن فرمان روايي


چنان بايد که تو آهسته باشي
همه کاري نکو دانسته باشي


تو از ما مهتري بايد که گفتار
نگويي جز بآيين و سزاوار


خردمندان سخن بر داد گويند
هميشه نام نيک از داد جويند


خرد از هر کسي تو بيش داري
چرا دل را ز کينه ريش داري


ميان ما همي کينه نبايد
که کين با دوستي در خور نيايد


اگر تو يافه گويي ما نگوييم
وگر تو کينه جويي ما نجوييم


تو بفرستاده اي زن را ز خانه
چه بندي بر کسي ديگر بهانه؟


نه نامه بايد ايدر نه پيمبر
زن اينک هر کجا خواهي همي بر


اگر فرمان دهي فرمانپرستم
مرو را در زمان زي تو فرستم


به جان من که تا ايدر رسيدم
مگر او را سه بار افزون نديدم


وگر بينم چه ننگ آيد ز ديدن
مرا از خواهرم نتوان بريدن


چو باشد بانوي تو خواهر من
چه باشد گر نشيند هم بر من


نگر تا بر من اين تهمت نبندي
که هرگز نايد از من ناپسندي


اگر عقلت مرا نيکو بسنجد
بداند کاين سخن در من نگنجد


ز ويسه پاسخ اين آمد که دادم
تو خود داني که من بر راه دادم


سخن اکنون ز نام خويش گوييم
که هر يک در هنرها نام جوييم


سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گويد که نيکوست


بدين نامه که کردي سوي کهتر
تو خود تنها شدستي پيش داور


ز دستي لافهاي گونه گونه
بسي گفته سخنهاي نمونه


به جنگ دينور تو فخر کردي
مرا بوده درو آيين مردي


مرا گفتي همان تيغم به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست


اگر تيغ تو از پولاد کردند
نه شمشير من از شمشاد کردند


اگر تيغ تو برد خود و خفتان
ببرد تيغ من خارا و سندان


مرا گفتي مگر کردي فراموش
که زخمم چون ببرد از جان تو هوش


مگر زخم مرا در خواب ديدي
که در بيداريش ناياب ديدي


سخنها کان مرا بايست گفتن
به نام خويش و نام تو نهفتن


درين نامه تو گفتستي سراسر
نهادستي کله بر جاي افسر

م.محسن
6th July 2014, 12:45 AM
پاسخ فرستادن ويرو پيش موبد

درين نامه تو گفتستي سراسر
نهادستي کله بر جاي افسر


دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگويد هر چه خواهد شوخ بي رنج


گر اين نامه به لشکر بر بخواني
شود پيدا بسي ننگ نهاني


دگر طعنه زدي بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادرمن


گهر مردان ز نام خويش گيرند
چو مردي و خرد را پيش گيرند


به گاه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و زوبين شکوهند


اگر پيش آييم بر دشت پيگار
تو خود بيني که با تو چون کنم کار


به اب تيغ گوهر را بشويم
کنم مردي به کردار و نگويم


چه گوهر چه سخن دانگي نيرزند
در آن ميدان که گردان کينه ورزند


به يک سو نه سخن مردي بياور
که ما را مردي است امروز ياور


به جا آريم هر يک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادادر بخشش


چو پيگ از نزد ويرو شد بر شاه
مرو را يافت با لشکرش در راه


هوا چون بيشه ديد از رمح و نيزه
چو سرمه گشته در ره سنگ ريزه


چو شاه آن پاسخ دلگير برخواند
از آن پاسخ به کار خويش درماند


کجا او را گمان آمد که ويرو
کند با وي ز بهر ويس نيرو


چو در نامه سخنها ديد چونان
شد از آزار و از تندي پشيمان


همان گه نزد ويرو کس فرستاد
که ما را کردي از انديشه آزاد


ترا زي من به زشتي ياد کردند
بدانستم که بر بيداد کردند


کنون از پشت رخش کين بجستم
به خنگ مهرباني برنشستم


منم مهمان تو يک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکوخواه


بکن اکنون تو ساز ميزباني
در آن ايوان و باغ خسرواني


که من يک ماه زي تو ميهمانم
ترا يک سال از آن پس ميزبانم


نگر تا در دل آزارم نداري
هم اکنون ويسه را پيش من آري


که ويسم خواهر آمد تو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر


چو آمد پاسخ موبد به ويرو
درود و هديه بي مر به شهرو


دگر ره ديو کينه روي بنهفت
گل شادي به باغ مهر بشکفت


دو چشم رامش از خواب اندر آمد
به جوي آشتي آب اندر آمد


دگر ره ويس بانو را ببردند
چو خورشيدي به شاهنشه سپردند


دل هر کس بديشان شادمان بود
تو گفتي خود عروسي آن زمان بود


يکي مه شادي و نخچير کردند
گهي چوگان زدند گه باده خوردند


پس از يک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوي مرو رفتند

م.محسن
6th July 2014, 12:46 AM
سرزنش کردن موبد ويس را

چو در مرو گزين شد شاه شاهان
دلش خرم به روي ماه ماهان


ز روي ويس بودي آفتابش
ز موي ويس بودي مشک نابش


نشسته شاد روزي با دلارام
سخن گفت از هواي ويس با رام


که بنشستي به بوم ماه چندين
ز بهر انکه جفتت بود رامين


اگر رامين نبودي غمگسارت
نبودي نيم روز آنجا قرارت


جوابش داد خورشيد سمن بر
مبر چندين گمان بد به من بر


گهي گويي که با تو بود ويرو
کني ديدار ويرو بر من آهو


گهي گويي که با تو بود رامين
چرا بر من زني بيغماره چندين


مدان دوزخ بدان گرمي که گويند
نه اهريمن بدان زشتي که جويند


اگرچه دزد را دزدي بود کار
دروغش نيز هم گويند بسيار


تو خود داني که ويرو چون جوانست
به دشت و کوه بر نخچير گانست


نداند کار جز نخچير کردن
نشستن با بزرگان باده خوردن


به عادت نيز رامين همچنين است
مرو را دوستدار راستين است


به هم بودند هر دو چون برادر
نشسته روز و شب با رود و ساغر


جوان را هم جوان باشد دلارام
کجا باشد جواني خوشترين کام


جواني ايزد از مينو سرشتست
مرو را بوي چون بوي بهشتست


چو رامين امد اندر کشور ماه
به رامش جفت ويرو بود شش ماه


به ايوان و به ميدان و به نخچير
به اندوه و به شادي و به تدبير


اگر ويروست او را بد برادر
وگر شهروست او را بود مادر


نه هر کاو دوستي ورزيد جايي
به زير دوستي بودش خطايي


نه هر کاو جايگاهي مهرباني
کند، دارد به دل در بدگماني


نه هر دل چون دلت ناپاک باشد
نه هر مردي چو تو بي باک باشد


شهنشه گفت نيکست ار چنينست
دل رامين سزاي آفرينست


بدين پيمان تواني خورد سوگند
که رامين را نبودش با تو پيوند


اگر سوگند بتواني بدين خورد
نباشد در جهان چون تو جوانمرد


جوابش داد ويس و گفت سوگند
خورم شايد بدين نابوده پيوند


چرا ترسم ز ناکرده گناهي
به سوگندان نمايم خوب راهي


نپيچد جرم ناکرده رواني
نگندد سير ناخورده دهاني


به پيمان و به سوگندم مترسان
که دار بي گنه سوگند آسان


چو در زيرش نباشد ناصوابي
چه سوگندي خوري چه سرد آبي


شهنشه گفت ازين بهتر چه باشد
به پاکي خود جزين درخور چه باشد


بخور سوگند وز تهمت برستي
روان را از ملامتها بشستي


کنون من آتشي روشن فروزم
برو بسيار مشک و عود سوزم


تو آنجا پيش دينداران عالم
بدان آتش بخور سوگند محکم


هر آن گاهي که تو سوگند خوردي
روان را از گنه پاکيزه کردي


مرا با تو نباشد نيز گفتار
نه پرخاش و نه پيگار و نه آزار


ازين پس تو مرا جان و جهاني
برابر دارمت با زندگاني


چو پيدا گردد از تو پارسايي
ترا بخشم سراسر پادشايي


چه باشد خوبتر زان پادشايي
که بپسندد مرو را پارسايي


مرو را گفت ويسه همچنين کن
مرا و خويشتن را پاک دين کن


همي تا تو به من بر بدگماني
از آن در مر ترا باشد زياني


گناه بوده بر مردم نهفتن
بسي نيکوتر از نابوده گفتن


شهنشه خواند يکسر موبدان را
ز لشکر سروران و کهبدان را

م.محسن
6th July 2014, 12:48 AM
رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري

به آتشگاه چيزي بي کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر ياد


ز دينار و ز گوهرهاي شهوار
زمين و آسيا و باغ بسيار


گزيده ماديانان تگاور
هميدون گوسفند و گاو بي مر


ز آتشگاه لختي آتش آورد
به ميدان آتشي چون کوه برکرد


بسي از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد


ز ميدان آتش سوزان برآمد
که با گردون گردان همبر آمد


چو زرين گنبدي بر چرخ يازان
شده لرزان و زرش پاک ريزان


بسان دلبري در لعل و ملحم
گرازان و خروشان مست و خرم


چو روز وصلت او را روشنايي
همو سوزنده چون روز جدايي


ز چهره نور در گيتي فگنده
ز نورش باز تاريکي رمنده


نبود آگاه در گيتي زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد


چو از ميدان بر آمد آتش شاه
همي سود از بلندي سرش با ماه


ز بام گوشک موبد ويس و رامين
بديدند آتشي يازان به پروين


بزرگان خراسان ايستاده
سراسر روي زي آتش نهاده


ز چندان مهتران يک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه


همان گه ويس در رامين نگه کرد
مرو را گفت بنگر حال اين مرد


که آتش چون بلند افروخت ما را
بدين آتش بخواهدسوخت ما را


بيا تا هر دو بگريزيم از ايدر
بسوزانيم او را هم به آذر


مرا بفريفت موبد دي به سوگند
به شيريني سخنها گفت چون قند


مرو را نيز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام اوفتادم


بدو گفتم خورم صدباره سوگند
که رامين را نبد با ويس پيوند


چو زين با وي سخن گفتم فراوان
دلش بفريفتم ناگه به دستان


کنون در پيش شهري و سپاهي
ز من خواهد نمودن بي گناهي


مرا گويد به آتش برگذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن


بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ويس و رامين بدگمانند


بيا تا پيش ازين کاومان بخواند
ورا اين راستي در دل بماند


پس آنگه دايه را گفتا چه گويي
وزين آتش مرا چاره چه جويي


تو داني کاين نه هنگام ستيز است
که اين هنگام هنگام گريزست


تو چاره داني و نيرنگ بازي
نگر در کار ما چاره چه سازي


کجا در جاي چونين چاره بهتر
که در جاي دگر مردي و لشکر


جوابش داد رنگ آميز دايه
نيفتادست کار خوارمايه


من اين را چاره چون دانم نهادن
سر اين بند چون دانم گشادن


مگر ما را دهد دادار ياري
برافروزد چراغ بختياري


کنون افتاد کار، ايدر مپاييد
کجا من مي روم با من بياييد


پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان


فراوان زر و گوهر برگرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند


رهي از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهي که از هر کس نهان بود

م.محسن
6th July 2014, 12:49 AM
رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري

رهي از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهي که از هر کس نهان بود


بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلي پرداغ رفتند


سبک بر رفت رامين روي ديوار
فرو هشت از سر ديوار دستار


به چاره برکشيد آن هر دوان را
به ديگر سو فروهشت اين و آن را


پس آنگه خود فرود آمد ز ديوار
به چادر هر سه بربستند رخسار


چو ديوان چهره از مردم نهفتند
به آيين زنان هر سه برفتند


همي دانست رامين بوستاني
بدو در کار ديده باغباني


همان گه پيش مرد باغبان شد
بياراميد چون در بوستان شد


فرستادش به خانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را


بفرمودش که رو اسپان بياور
گزيده هر چه آن باشد تگاور


هميدون خوردني چيزي که داري
سلاحم با همه ساز شکاري


بياوردند آن چيزي که او خواست
نماز شام رفتن را بياراست


ز مرو اندر بيابان رفت چون باد
نديده روي او را آدمي زاد


بياباني که آرام بلا بود
ز ناخوشي چو کام اژدها بود


ز روي ويس و رامين گشته فرخار
ز بوي هر دوان چون طبل عطار


کوير و شوره و ريگ رونده
سموم جان کش و شير دمنده


دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادي کجا بودند با هم


ز گرما و کوير آگه نبودند
تو گفتي هيچ شب در ره نبودند


به چين اندر به سنگي برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست


چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتي به چشمش سخت نيکوست


کوير و کوه او را بوستانست
فراز برف همچون گلستانست


کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستي غم و شادي نداند


به ده روز آن بيابان را بريدند
ز مرو شاهجان زي ري رسيدند


به ري در بود رامين را يکي دوست
به گاه مردمي با او ز يک پوست


جوانمرد هنرمند و بي آهو
مرو را دستگاهي سخت نيکو


به بهروزي بداده بخت کامش
که خود بهروز شيرو بود نامش


ز خوشي چون بهشتي خان و مانش
هميشه شاد از وي دوستانش


شبي تاريک بود و ماه با مهر
ز بيننده نهفته اختران چهر


جهان چون چاه سيصد بازگشته
هوا با تيرگي انباز گشته


همي شد رام تا درگاه بهروز
به کام خويش فرخ بخت و پيروز


چو رامين را بديد آن مهرپرور
نبودش ديده را ديدار باور


همي گفت اي عجب هنگام چونين
که يابد نيک مهماني چو رامين


مرو را گفت رامين: اي برادر
بپوش اين راز ما در زير چادر


مگو کس را که رامين آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه


جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد


خداوندي و من پيش تو چاکر
نه چاکر بل ز چاکر نيز کمتر


ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پيش بندگانت بنده باشم


اگر فرمان دهي تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بيرون

م.محسن
6th July 2014, 12:51 AM
رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري

اگر فرمان دهي تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بيرون


سراي و جز سرايم مر ترا باد
يکي خشنودي جانت مرا باد


پس آنگه ويس با رامين و بهروز
به کام خويش بنشستند هر روز


گشاده دل به کام و در ببسته
به مي گرد از رخان خويش شسته


به روز اندر نشاط و شادماني
به شب در خرمي و کامراني


گهي مي بر کف و گه دوست در بر
شده مي نوش بر رخسار دلبر


چراغ نيکوان ويس گل اندام
به شادي و به رامش با دلارام


به شب چون زهره شبگيران برآمد
به بانگ مطرب از خواب اندر آمد


هنوز از باده بودي مست و در خواب
نهادنديش بر کف باده ناب


نشسته پيش او رامين دلبر
گهي طنبور و گاهي چنگ در بر


همي گفتي سرود مهربازان
به دستان و نواي دلنوازان


همسي گفتي که ما دو نيک ياريم
به ياري يکدگر را جان سپاريم


به هنگام وفا گنج وفاييم
به چشم دشمنان تير جفاييم


چو ما را خرمي و شادخواريست
بدانديشان ما را رنج و زاريست


به رنج از دوستي سيري نيابيم
ز راه مهرباني رخ نتابيم


به مهر اندر چو دو روشن چراغيم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغيم


ز مهر خويش جز شادي نبينيم
که از پيروزي ارزاني بدينيم


خوشا ويسا نشسته پيش رامين
چنان کبگ دري در پيش شاهين


خوشا ويسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبي شده مست


خوشا ويسا به کام دل نشسته
اميد اندر دل موبد شکسته


خوشا ويسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامين نهاده


خوشا ويسا به مستي پيش رامين
ز عشقش کيش همچون کيش رامين


زهي رامين نکو تدبير کردي
که چون ويسه يکي نخچير کردي


زهي رامين به کام دل همي ناز
که داري کام دل را نيک انباز


زهي رامين که در باغ بهشتي
هميشه با گل ارديبهشتي


زهي رامين که جفت آفتابي
به فرش هر چه تو خواهي بيابي


هزاران آفرين بر کشور ماه
که چون ويس آمدست از وي يکي ماه


هزاران آفرين بر جان شهرو
که دختش ويسه بود و پور ويرو


هزاران آفرين بر جان قارن
که از پشت آمدش اين ماه روشن


هزاران آفرين بر خنده ويس
که کردست اين جهان را بنده ويس


بيار اي ويس جام خسرواني
درو مي چون رخانت ارغواني


چو از دست تو گيرم جام مستي
مرا مستي نيارد هيچ سستي


ندانم مست چون گشتم به کامت
ز رويت يا ز مهرت يا ز جامت


گر از دست تو جام هوش گيرم
چنان دانم که جام نوش گيرم


نشاط من ز تو آرام يابد
غمان من ز تو انجام يابد


دلم درج است و در وي گوهري تو
کنارم برج و در وي اختري تو


ابي گوهر مبادا هرگز اين درج
ابي اختر مبادا هرگز اين برج


هميشه باد باغ رويت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد


بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شگفت از ما بمانند


چنان خوبي و چونين مهرباني
سزد گر نام دارد جاوداني


دلا بسيار درد و ريش ديدي
کنون از دوست کام خويش ديدي


دلي چون خويشتن ديدي پر از مهر
و يا اين گل رخي تابان تر از مهر


تو روز و شب بدين چهره همي ناز
نبرد بدسگالان را همي ساز


کر خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تيمار باشد


کنون ار جان کني در کار مهرش
نباشد در خور ديدار مهرش


روان از بهر چونين يار بايد
جهان از بهر چونين کار بايد


تو اکنون مي خور از فردا مينديش
که جز فرمان يزدان نايدت پيش


مگر کارت بود در مهر کاري
ازان بهتر که تو اميد داري


هران گاهي که رامين باده خوردي
چنين گفتارها را ياد کردي


ازين سو ويس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود


گر ايشان را به ناز اندر خوشي بود
شهنشه را شتاب و ناخوشي بود


که او سوگند ويسه خواست دادن
دل از بند گماني برگشادن


چو ويس ماه پيکر را طلب کرد
زمانه روز او را تيره شب کرد


همي جستش ز هر سو يک شبانروز
به دل در آتشي مانده خردسوز

م.محسن
6th July 2014, 12:54 AM
گرديدن شاه موبد به گيتي در طلب ويس

چو از ديدار ويسه گشت نوميد
به چشمش تيره شد تابنده خورشيد


سپردش زرد را شاهي سراسر
که هم دستور بودش هم برادر


گزيد از هرچه او را بود تيغي
تگاور باره اي چون تند ميغي


به سختي چو دل کافر کماني
پر از الماس پران تيره داني


بشد تنها به گيتي ويس جويان
ز درد دل زبانش ويس گويان


همي روي زمين آباد و ويران
چه روم و هند چه ايران و توران


نشان ويسه هر جايي بپرسيد
نه خود ديد و نه از کس نيز بشنيد


گهي چون رنگ بود در کوهساران
گهي چون شير بود در مرغزاران


گهي چون ديو بود اندر بيابان
گهي چون مار بود اندر نيستان


به کوه و بيشه و هامون و دريا
همي شد پنج مه چون مرد شيدا


گهي شمشير زد بر تنش سرما
گهي آسيب زد بر جانش گرما


گهي خوردي فطير راهبانان
گهي انگشت و گه شير شبانان


نخفتي ور بخفتي شاه مسکين
زمينش فرش بودي دست، بالين


بدين سان پنج مه بر دشت و بر کوه
رفيقش راه بود و جفتش اندوه


شده بدبختي وي بخت رامين
همه تلخيش وي را گشته شيرين


بسا سنگا که دستش کوفت بر سر
بسا خونا که چشمش ريخت بر بر


چو بي راهي همي رفتي به راهي
و يا تنها بماندي جايگاهي


به بخت خويشتن چندان گرستي
کجا افزونتر از باران گرستي


همي گفتي دريغا روزگارم
سپاه و گنج و رخت بي شمارم


ز بهر دل سراسر برفشاندم
کنون بي شاهي و بي دل بماندم


هم از دل دور ماندستم هم از دوست
به چونين روز مردم سخت نيکوست


چو برجستنش بردارم يکي گام
جدا گردد همي از من يک اندام


مرا انده ازان بسيار گشتست
که خود جانم ز من بيزار گشتست


تو گويي باد پيشم آتشينست
زمين در زير پايم آهنينست


ز گيتي هر چه بينم دل گشايي
همي آيد به چشمم اژدهايي


دلم چونست چون ابري کشيده
هوا چونست چون زهري چشيده

م.محسن
6th July 2014, 12:56 AM
گرديدن شاه موبد به گيتي در طلب ويس

دلم چونست چون ابري کشيده
هوا چونست چون زهري چشيده


به پيري گر نبودي عشق شايست
مرا اين عشق با اين غم چه بايست


بدين غم طفل گردد پير دلگير
نگر چون زار گردد مردم پير


بهشتي را ز گيتي برگزيدم
که با هجران او دوزخ بديدم


چو ياد آرم به دل جور و جفايش
بيفزايد مرا مهر و وفايش


بتر گردم چو عيبش برشمارم
تو گويي عيب او را دوست دارم


دل من کور گشت از مهرباني
نبيند هيچ کام اين جهاني


ز پيش ار عاشقي بودم توانا
به کار خويشتن بينا و دانا


کنون در عاشقي بس ناتوانم
چنان گشتم که گر بينم ندانم


دريغا نام من در هوشياري
دريغا رنج من در مهرکاري


که رنجم را ببرد از ناگهان باد
همان آتش به جان من درافتاد


مرا اندر جهان اکنون چه گويند
همه کس دل ز مهر من بشويند


مرا ديوانه پندارند و بي هال
که ديوانه چو من باشد به هر حال


هم از شادي هم از شاهي بريده
چنين با گور و آهو آرميده


چرا چون يار دلبر بود با من
شنيدم بيهده گفتار دشمن


چو با هجرش همي طاقت ندارم
چرا فرمانش را طاعت ندارم؟


اگر روزي رخانش باز بينم
بدو بخشم همه تاج و نگينم


بفرمانش بوم تا زنده باشم
خداوند او بود من بنده باشم


کنون کز مهر دارم حلقه در گوش
هر آن چيزي که او را خوش مرا نوش


چو ماهي پنج و شش گرد جهان گشت
تنش يکباره سست و ناتوان گشت


همي ترسيد از آسيب زمانه
که مرگش را کند روزي بهانه


به بد روزي و تنهايي بميرد
پس آنگه دشمني جايش بگيرد


صواب آن ديد کز ره بازگردد
هواي ويس جستن در نوردد


به اميدش گذارد زندگاني
مگر روزي بيابد زو نشاني


همان گه سوي مرو شاهجان شد
گر باره جهان زو شادمان شد


تو گفتي کشت بي نم گشته نم يافت
و يا درويش بي مايه درم يافت


به مرو شايگان مژده درافتاد
که آمد شاه موبد با دل شاد


همه بازارها آذين ببستند
پري رويان بر آذين ها نشستند


برافشاندند چندان زر و گوهر
که شد درويش آن کشور توانگر

م.محسن
6th July 2014, 12:57 AM
نامه نوشتن رامين به مادر و آگاه شدن موبد

بدان گاهي که شاهنشاه موبد
برون رفت از نگارين کاخ و گنبد


دل از شاهي و شهر خويش برداشت
بيابان برگزيد و کاخ بگذاشت


بدان زاري وبد روزي همي گشت
چو ماهي پنج و شش بگذشت برگشت


ز ري رامين به مادر ناله اي کرد
ز شادي جان او را جامه اي کرد


کجا رامين و شه هر دو برادر
به هم بودند ازين پاکيزه مادر


وزيشان زرد را مادر دگر بود
شنيدستم که او هندو گهر بود


فرستاده به مرو آمد نهاني
شتابان تر ز باد مهرگاني


همي تا شاه رفته بود و رامين
هميشه اشک مادر بود خونين


گهي بر روي خون ديده راندي
گهي از درد دل فرياد خواندي


کجا چون شاه و چون رامين دو فرزند
ازو يکباره بگسستند پيوند


زني را از دو گيتي برگزيدند
هم از مادر هم از شاهي بريدند


چو آگه شد ز رامين شادمان شد
تنش را آن خبر همتاي جان شد


به نامه گفته بود اي نيک مادر
مرا ببريد از گيتي برادر


کجا او را به جان من ستيزست
به من برسال و مه چون تيغ تيزست


هم از ويس است آزرده هم از من
همي جويد به ما بر کام دشمن


مرا يک موي ويس ماه پيکر
گرامي تر ز چون او صد برادر


مرا از ويس باري جز خوشي نيست
ازو جز برتري و سرکشي نيست


هر آن گاهي که از وي دور مانم
بجز خوشي و کام دل نرانم


هر آن گاهي که بر درگاه باشم
ز بيمش گويي اندر چاه باشم


نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا با من هم از يک مام و بابست


به هر نامي که خواهي زو نکاهم
به ميدان در چنو پنجاه خواهم


همي تا رفته ام از مرو گنده
نياسودم ز بازي و ز خنده


به مرو اندر چنان بودم شب و روز
که گفتي آهوم در پنجه يوز


نه بس بود آن بلا خوردن به ناکام
که آتش نيز بايستن به فرجام


به آتش مان چه سوزد نه خدايست
که دوزخ دار و پادافره نمايست


کنون اينجا که هستم تندرستم
ز ويسه شادم و از باده مستم


فرستادم به تو نامه نهاني
بدان تا حال و کار من بداني


نگر تا هيچ گونه غم نداري
که تيمار جهان باشد گذاري


نمودم حال خويش و روز و جايم
وزين پس هر چه باشد هم نمايم


همي گردم به گيهان تا بدان گاه
که گردد جايگاه شاه بي شاه


چو تخت موبد از وي باز ماند
مرا خود بخت بر تختش نشاند


نه او را جان به کوهي باز بستست
و يا در چشمه حيوان بشستست


وگر زين پس بماند چند گاهي
به جان من که گرد آرم سپاهي


فرود آرم مرو را از سر تخت
نشينم با دلارامم بر تخت


نباشد دير، باشد زود اين کار
تو گفتار مرا در دل نگه دار


چو گفتارم پديد آيد تو گو زه
نباشد هيچ دانايي ز تو به


درود ويس جان افزاي بپذير
بسي خوشتر ز وي گل به شبگير


چو مادر نامه فرزند برخواند
ز شادي دل بر آن نامه برافشاند


چو از ره اندر آمد نامه آن روز
شهنشه نيز باز آمد دگر روز


دل مادر برست از رنج ديدن
تو گفتي خواست از شادي پريدن


جهان را کارها چونين شگفستست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست


نمايد چند بازي بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تيمار


نگر تا از بلاي او ننالي
که گر نالي ز ناله بر محالي


نگر تا از هواي او ننازي
که گر نازي ز نازش بر مجازي

م.محسن
6th July 2014, 12:58 AM
آگاهي دادن مادر موبد را از ويس و رامين و نامه نوشتن به رامين

چو شاهنشه يکي هفته بياسود
ز تنهايي هميشه تنگدل بود


چو دستورش ز پيش او برفتي
مرو را ديو انديشه گرفتي


شبي مادر بدو گفت اي نيازي
چرا از رنج و انده مي گدازي


چنين غمگين و درمانده چرايي
نه بر ايران و توران پادشايي؟


نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و ديده به فرمان تو دارند


جهان از قيروان تا چين داري
به هر کامي که خواهي کامگاري


چرا همواره چونين مستمندي
چرا اين سست جانت را پسندي


به پيري هر کسي نيکي فزايند
کجا از خواب برنايي درآيند


دگر بر راه ناخوبي نپويند
ز پيري کام بر نايي نجويند


کجا پيريش باشد سخترين بند
همان موي سپيدش بهترين پند


ترا تا پير گشتي آز بيش است
دلم زين آز تو بسيار ريش است


شهنشه گفت اي مادر چنين است
دلم گويي که هم با من به کين است


زني را برگزيدم از جهاني
همي از وي نيارامم زماني


نه گر پندش دهم پندم پذيرد
نه با شادي و ناز آرام گيرد


مرا شش ماه در گيتي دوانيد
چه مايه رنج زي جانم رسانيد


کنون غمگين و آشفته بدان است
که او بي يار زنده در جهان است


همي تا باشد اين دل در تن من
نپردازم به جنگ هيچ دشمن


اگر جانم ز ويس آگاه گشتي
دراز اندوه من کوتاه گشتي


پذيرفتم که گر رويش ببينم
به دست او دهم تاج و نگينم


ز فرمانش دگر بيرون نيايم
چنان دارم که فرمان خدايم


گناه رفته را اندر گذارم
دگر هرگز به روي او نيارم


به رامين نيز جز نيکي نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم


چو اين گفتار ازو بشنيد مادر
تو گويي در دلش افتاد آذر


ز ديده اشک خونين بر رخان ريخت
تو گفتي نار دان بر زعفران ريخت


گرفتش دست آن پرمايه فرزند
بخور گفتا برين گفتار سوگند


ک خون ويس و رامينم نريزي
نه هرگز نيز با ايشان ستيزي


به جا آري سخنهايي که گفتي
چنان کاندر وفا نايدت زفتي


کجا من دارم آگاهي ازيشان
بگويم چون بيابم راست پيمان


چو مادر با شهنشه اين سخن گفت
ز شادي روي او چون لاله بشکفت


به دست و پاي مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همي داد


همي گفت اي مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان برآور


به نيکويي بکن يک کار ديگر
روانم باز ده يک بار ديگر


که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هرگز برندارم


بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دين روشن و جان خردمند


به يزدان جهان و دين پاکان
به روشن جان نيکان و نياکان


به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد


که بر رامين ازين پس بدنجويم
دل از آزار و کردارش بشويم


نخواهم بر تن و جانش زياني
ز دل ننمايش جز مهرباني


شبستان مرا بانو بود ويس
دل و جان مرا دارو بود ويس


گناه رفته را زو درگذارم
دگر هرگز به رويش باز نارم


چو شاهنشه بدين سان خورد سوگند
به کار ويس دل را کرد خرسند

م.محسن
6th July 2014, 01:03 AM
آگاهي دادن مادر موبد را از ويس و رامين و نامه نوشتن به رامين

چو شاهنشه بدين سان خورد سوگند
به کار ويس دل را کرد خرسند


همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته يک به يک ياد


سخنها گفت نيکوتر ز گوهر
به گاه طعم شيرين تر ز شکر


به نامه گفته بود اي جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر


ز فرمانم نگر تا سرنتابي
که از دادار جز دوزخ نيابي


چو اين نامه بخواني زود بشتاب
مرا يک بار ديگر زنده درياب


که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همي از جان گسستن


چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد


همي تا روي تو بينم چنينم
به پيش دادگر رخ بر زمينم


ترا خواهم که بينم در جهان بس
که بر من نيست فرخ تر ز تو کس


شهنشه نيز همچون من نوانست
تنش گويي ز يادت بي روانست


چو بي تو گشت او قدرت بدانست
به گيتي گشت چندان کاو توانست


چه مايه در جهان رنج و بلا ديد
نگر چه روزگار ناسزا ديد


کنون برگشت و باز آمد پشيمان
بجز ديدارت او را نيست درمان


بخورد از راستي پاکيزه سوگند
که هرگز نشکند در مهر پيوند


گرامي داردت چون جان و ديده
وزين ديگر برادر برگزيده


ترا باشد ز بيرون داد و فرمان
چنان چون ويسه را اندر شبستان


هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد


نباشد نيز هرگز خشم و آزار
دلت جويد به گفتار و به کردار


تو نيز از دل برون کن بيم و پرهيز
مکن تندي و چونين سخت مستيز


که از بيگانگي سودي نياري
وگر چه مايه بسيار داري


چو داري در خراسان مرزباني
چرا جويي دگر جا ايرماني


خراساني که چون خرم بهشتست
ترا ايزد ز خاک او سرشتست


ترا دادست بر وي پادشايي
چرا جويي همي از وي جدايي


درين بيگانگي و رنج بي مر
چه خواهي جستن از شاهي فزونتر


به طبع اندر چه داري به ز اميد
به چرخ اندر چه يابي به ز خورشيد


چو در پيشت بود کاني ز گوهر
چرا جويي به سختي کان ديگر


چو آمد پاسخ نامه به پايان
ببردندش به پشت باد پايان


دل رامين از آن نامه بتفسيد
ز حال مادر و موبد بپرسيد


چو از پيمان و سوگند آگهي يافت
عنان از ري به سوي مرو برتافت


نشانده دلبرش را در عماري
چو اندر تاج در شاهواري


ز بوي زلف و رنگ روي آن ماه
چو مشک و لاله شد خاک همه راه


اگرچه بود در پرده نهفته
همي تابيد چون ماه دو هفته


وگر چه بود در ره کارواني
چو سروي بود رسته خسرواني


هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروين گسسته


به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه


شده از نازکي چون قطره آب
ز تري همچو سروي سبز و شاداب


يکي خوبيش را صد برفزوده
نه کس ديده چو او نه خود شنوده


چو چشم شاه موبد بر وي افتاد
همه شغل جهان او را شد از ياد


چنان کان خوبي ويسه فزون بود
مرو را نيز مهر دل بيفزود


فرامش کرد آزار گذشته
تو گفتي ديو موبد شد فرشته


دگرباره به رامش دست بردند
جهان را بازي و سخره شمردند



به کام دل همي بودند خرم
ز مي دادند کشت کام را نم

م.محسن
6th July 2014, 01:09 AM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول

چو شاه و ويس و رامين هر سه با هم
دگرباره شدند از مهر بي غم


گناه رفته را پوزش نمودند
به پوزش کينه را از دل زدودند


شه شاهان به پيروزي يکي روز
نشسته شاد با ويس دل افروز


بلورين جام را بر کف نهاده
چو روي ويس در وي لعل باده


بخواند آزاده رامين را و بنشاند
به روي هر دو کام دل همي راند


نصيب گوش بودش چنگ رامين
نصيب چشم رخسار نگارين


چو رامين گه گهي بنواختي چنگ
ز شادي بر سر آب آمدي سنگ


به حال خود سرود خوش بگفتي
که روي ويس مثل گل شکفتي


مدار اي خسته دل انديشه چندين
که نه يکباره سنگيني نه رويين


مکن با دوست چندين ناپسندي
ز دل منماي چندين مستمندي


زماني دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تيمار


اگر ماندست لختي زندگاني
سرآيد رنجهاي اين جهاني


همان گردون که بر تو کرد بيداد
به عذر آيد ترا روزي دهد داد


بسا روزا که تو دلشاد باشي
وزين انديشه ها آزاد باشي


اگر حال تو ديگر کرد گيهان
مرو را هم نماند حال يکسان


چو شاهنشاه را مي در سر آويخت
خرد را مغز او با مي برآميخت


ز رامين خوش سرودي خواست ديگر
به حال عشق از آن پيشين نکوتر


دگرباره سرودي گفت رامين
که از دل برگرفت اندوه ديرين


رونده سرو ديدم بوستاني
سخنور ماه ديدم آسماني


شکفته باغ ديدم نوبهاري
سزاي آنکه در وي مهر کاري


گلي ديدم درو ارديبهشتي
نسيم و رنگ او هر دو بهشتي


به گاه غم سزاي غمگساري
گه شادي سزاي شادخواري


سپردم دل به مهرش جاوداني
ز هر کاري گزيدم باغباني


همي گردم ميان لاله زارش
همي بينم شکفته نوبهارش


من اندر باغ روز و شب مجاور
بد انديشم چو حلقه مانده بر در


حسودان را حسد بردن چه بايد
به هر کس آن دهد يزدان که شايد


سزاوارست با مه چرخ گردان
ازيرا مه بدو دادست يزدان


چو بشنيد اين سرود آزاده خسرو
ز شادي گشت عشق اندر دلش نو


دريغ هجر ويس از دلش برخاست
ز ويس ماه پيکر جام مي خواست


بدان کز مي کند يکباره مستي
فرو شويد ز دل زنگار هستي


سمن بر ويس گفت: اي شاه شاهان
به شادي زي به کام نيکخواهان


همه روزت به پيروزي چنين باد
همه کارت سزاي آفرين باد


خوشست امروز ما را باده خوردن
به نيکي آفرين بر شاه کردن


سزد گر دايه روز ما ببيند
به شادي ساعتي با ما نشيند

م.محسن
6th July 2014, 01:11 AM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول


سزد گر دايه روز ما ببيند
به شادي ساعتي با ما نشيند


اگر فرمان دهد پيروزگر شاه
کنيم او را ز حال خويش آگاه


به بزم شاه خوانيمش زماني
که چون او نيست شه را مهرباني


پس آنگه دايه را زي شاه خواندند
به پيش ويس بر کرسي نشاندند


شهنشه گفت رامين را تو مي ده
که مي خوردن ز دست دوستان به


جهان افروز رامين همچنان کرد
به شادي مي همي داد و همي خورد


مي اندر مغز او بنمود گوهر
دل پرمهر او را گشت ياور


چو ويس لاله رخ را مي همي داد
نهان از شاه گفتش اي پري زاد


به شادي و به رامش خور مي ناب
که کشت عشق را از مي دهيم آب


دل ويس اين سخن نيکو پسنديد
نهان از شاه با رامين بخنديد


مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نيک بر باد


همي تا جان ما بر جاي باشد
دل ما هر دو مهرافزاي باشد


به دل مگزين تو بر من ديگران را
کجا من بر تو نگزينم روان را


تو از من شاد باشي من ز تو شاد
مرا تو ياد باشي من ترا ياد


دل ما هر دوان کان خوشي باد
دل موبد ز تيمار آتشي باد


شهنشه را به گوش آمد ازيشان
سخنهايي که مي گفتند پنهان


شنيده کرد بر خود ناشنيده
به مردي داشت دل را آرميده


به دايه گفت دايه مي تو بگسار
به رامين گفت رامين چنگ بردار


سرود عاشقان بر چنگ بسراي
سخن کم گوي و شادي مان بيفزاي


وزان پس داد دايه مي بديشان
شده رامين ز مهر دل خروشان


سرودي گفت بس شيرين و دلگير
تو نيز ار مي همي گيري چنان گير


مرا از داغ هجران زرد شد روي
به مي زردي ز روي من فرو شوي


مي گلگون کند گلگون رخانم
زدايد زنگ انديشه ز جانم


چو باشد رنگ رويم ارغواني
نداند دشمنم درد نهاني


به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم


از آن رو روز و شب مست و خرابم
که جز مستي دگر چاره نيابم


چه خوشي باشد آن ميخوارگي را
کزو درمان کني بيچارگي را


هميشه مست باشم مي گسارم
بدان تا از غم آگاهي ندارم


خبر دارد تو گويي ماه رويم
که من چونين به داغ مهر اويم


اگرچه من ز شيران جان ستانم
همي بستاند از من عشق جانم


خدايا چاره بيچارگاني
مرا و جز مرا چاره تو داني


چنان کز شب بر آري روز روشن
ازين محنت بر آري شادي من


چو رامين چند گه ناليد بر چنگ
همي از ناله او نرم شد سنگ

م.محسن
6th July 2014, 01:13 AM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول


چو رامين چند گه ناليد بر چنگ
همي از ناله او نرم شد سنگ


اگرچه داشت مهر دل نهاني
پديد آمد نهاني را نشاني


دلي در تف آتش مانده ناکام
چگونه يافتي در آتش آرام


چو مستي جفت شد با مهرباني
دو آتش را فروزنده جواني


دل رامين صبوري چون نمودي
به چونان جاي چون بر جاي بودي


جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته يار پيش يار ديگر


نباشد بس عجب گر زو نشاني
پديدي آيد ز حال مهرباني


چنان آبي که گردد سخت بسيار
بسنبد زير بند خويش ناچار


هميدون مهر چون بسيار گردد
به پيشش پند و دانش خوار گردد


چو از مي مست شد پيروزگر شاه
به شادي در شبستان رفت با ماه


به جاي خويش شد آزاده رامين
مرو را خار بستر سنگ بالين


دل موبد ز ويسه بود پر درد
در آن مستي مرو را سرزنش کرد


بدو گفت اي دريغ اين خوبرويي
که با او نيست لختي مهرجويي


تو چون زيبا درختي آبداري
شکفته نغز در باغ بهاري


گل و برگت نکو باشد ز ديدن
وليکن تلخ باشد در چشيدن


به شکر ماندت گفتار و ديدار
به حنظل ماندت آيين و کردار


بسي خوشان و بي شرمان بديدم
يکي چون تو نه ديدم نه شنيدم


بسي ديدم به گيتي مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان


نديدم چون تو رسوا مهرباني
نه همچون دوستگانت دوستگاني


نشسته راست پيش من چنانيد
که پنداريد تنها هردوانيد


هميشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد


بود پيدا و پندارد نه پيداست
ابا صد يار پندارد که تنهاست


کلوخي را که او در پس نشيند
مرو را چون که البرز بيند


شما هر دو به عشق اندر چنينيد
خوشي بينيد و رسوايي نبينيد


مباش اي بت چنين گستاخ بر من
که گستاخي کند از دوست دشمن


اگر گرددت روزي پادشا خر
مکن گستاخي و منشين برو بر


مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش هميشه سرکش آمد


اگر با زور پيل و طبع شيري
مکن با آتش سوزان دليري


بدان منگر که دريا رام باشد
بدان گه بين که بي آرام باشد


اگرچه آب او را رام يابي
چو برجوشد تو با جوشش نتابي


مکن با من چنين گستاخ واري
که تو با خشم من طاقت نداري


مکن بنياد ا ين بر رفته ديوار
کجا بر تو فرود آيد به يک بار


من از مهرت بسي سختي بديدم
ز هجرانت بسي تلخي چشيدم


مرا تا کي بدين سان بسته داري
به تيغ کين دلم را خسته داري


مکن با من چنين نامهرباني
کجا زين هم ترا دارد زياني

م.محسن
6th July 2014, 01:14 AM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول


مکن با من چنين نامهرباني
کجا زين هم ترا دارد زياني


اگر روزي ز بندم برگشايي
ستيزه بفگني مهرم نمايي


وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادي هر چه دارم


ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشي آفتابم در شبستان


جهان را جز به چشم تو نبينم
تو باشي مايه تخت و نگينم


ترا باشد همه شاهي و فرماني
مرا يک دست جامه يک شکم نان


چو بشنيد اين سخنها ويس دلکش
فتاد اندر دلش سوزانده آتش


دلش آن شاه بيدل را ببخشود
جوابش را به شيريني بيالود


بدو گفت: اي گرانمايه خداوند
مبراد از توم يک روز پيوند


مرا پيوند تو خوشتر ز کامست
دگر پيوندها بر من حرامست


نهم بر خاک پاي تو جهان بين
که خاک پاي تو بهتر ز رامين


نگر تا تو نپنداري که هرگز
به من خرم بود رامين گربز


مرا در پيش چون تو آفتابي
چرا جويم فروغ ماهتابي


توي دريا و شاهان جويبارند
تو خورشيدي و شاهان گل ببارند


اگر من پرستاري را سزايم
ازين پس تو مرايي من توايم


نگر تا در دل انديشه نداري
که تو بيني ز من زنهار خواري


مرا مهر تو با جان هست يکسان
تو خود داني که بي جان زيست نتوان


يکي تا موي اندام تو بر من
گراميتر ز هر دو چشم روشن


گذشته رفت شاها، بودني بود
ازين پس دارمت خودکام و خشنود


شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زيبا و در خور


يکي بادش به دل برجست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نيسان


اميدش تازه شد چون شاخ نسرين
ز مستي در ربودش خواب شيرين


شهنشه خفته بود و ويس بيدار
ز رامين و ز موبد بر دلش بار


گهي زان کرد انديشه گهي زين
نبودش هيچ کس همتاي رامين


در آن انديشه جنبش آمد از بام
مگر بامش آمد خسته دل رام


هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و ز ديده خواب رانده


شبي تاريک همچون جان مهجور
ز مشکين ابر او بارنده کافور


سراپرده کشيده ابر دي ماه
چو روي ويس گشته پردگي ماه


هوا چون چشم رامين گشته گريان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان


نهفته ماه در ابر زمستان
چو روي ويس بانو در شبستان


نشسته بر کنار بام رامين
اميد اندر دلش مانده چو زوبين


ز مهر ويس برف او را گل افشان
شب تاريک او را روز رخشان


کنار بام وي را کاخ و لازم
زمين پر گل او را خز و ملحم


اگرچه دور بود از روي دلبر
همي آمد به مغزش بوي دلبر


چو با دلبر نبودش روي پيوند
به بوي جانفزايش بود خرسند


چه داني خوشتر از عشقي بدين سان
که باشد عاشق از بدخواه ترسان


ازان ترسد که روزي بدسگالش
بداند ناگهان با دوست حالش


پس آنگه دوست را آيد ملامت
ورا آن روز برخيزد قيامت


چو رامين چند گه بر بام بنشست
شب تاريک با سرما بپيوست

م.محسن
6th July 2014, 01:16 AM
آگاهي يافتن موبد از قيصر روم و رفتن به جنگ

جهان را گوهر و آيين چنين است
که با هم گوهران خود به کين است


هر آن کس را که او خواند براند
هر آن چيزي که او بخشد ستاند


بود تلخش هميشه جفت شيرين
چنان چون آفرينش جفت نفرين


شبش با روز باشد ناز با رنج
بلا با خرمي بدخواه با گنج


نباشد شادماني بي نژندي
نه پيروزي بود بي مستمندي


بخوان اين داستان ويس و رامين
بدو در گونه گون کار جهان بين


گهي اندوه و گه شادي نموده
گهي بدخواه و گاهي دوست بوده


چو شاهنشاه دل خوش کرد با ويس
دگر ره در ميان افتاد ابليس


فرو کشت آن چراغ مهرباني
بکند از بن درخت شادماني


شهنشه موبد از قيصر خبر يافت
که قيصر دل ز راه مهر برتافت


ز بدراهي نهادي ديگر آورد
به خودکامي سر از چنبر برآورد


همه پيمانهاي کرده بشکست
بسي کسهاي موبد را فرو بست


ز روم آمد سپاهي سوي ايران
بسي آباد را کردند ويران


نفير آمد به درگاه شهنشاه
به تارک برفشانان خاک درگاه


خروشان سربسر فريادخواهان
ز بيداد زمانه داد خواهان


شهنشه راي زد رفتن به پيگار
ز باغ ملک بر کندن همه خار


به شاهان و بزرگان نامه ها کرد
ز هر شهري يکي لشکر بياورد


سپه گرد آمد اندر مرو چندان
که دشت مرو تنگ آمد بريشان


ز درگاهش برآمد ناله ناي
بهراه افتاد شاه لشکرآراي


سفر باد خزان شد مرو گلزار
چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار


چو بيرون برد شاهنشاه لشکر
به ياد آمدش کار ويس دلبر


که رامين را چگونه دوستدارست
دلش با وي چگونه سازگارست


به ناداني ز من بگريخت يک بار
مرا بي صبر و بي دل کرد و بي يار


اگر يک ره دگر چونان گريزد
به تيغ هجر خون من بريزد


پس آن به کش نگه دارم بدين بار
کجا غم خوردم از جستنش بسيار


جدايي را نيارم ديد ازين پس
همين يک ره که ديدستم مرا بس


هر آن گاهي که باشد مرد هشيار
ز سوراخي دوبارش کي گزد مار


شتر را بي گمان زانو ببستن
بسي آسان تر از گم گشته جستن


چو زين انديشه ها با دل همي راند
همان گه زرد فرخ زاده را خواند


بدو گفت اي گرانمايه برادر
مرا با جان و با ديده برابر


نگر تا تو چنين کردار ديدي
و يا از هيچ داننده شنيدي


که چندين بار با من کرد رامين
دلم را سير کرد از جان شيرين


همه ساله همي سوزم بر آذر
ز دست دايه و ويس و برادر


بماندستم به دست اين سه جادو
برين دردم نيفتد هيچ دارو


نه از بند و نه از زندان بترسند
نه از دوزخ نه از يزدان بترسند


چه شايد کرد با سه ديو دژخيم
که نز شرم آگهي دارند و نز بيم


کند بي شرم هر کاري که خواهد
نترسد زانکه آب او بکاهد


اگرچه شاه شاهان جهانم
ز خود بيچاره تر کس را ندانم

م.محسن
6th July 2014, 01:18 AM
آگاهي يافتن موبد از قيصر روم و رفتن به جنگ

اگرچه شاه شاهان جهانم
ز خود بيچاره تر کس را ندانم


چه سودست اين خداوندي و شاهي
که روزم همچو قيرست از سياهي


همه کس را به گيتي من دهم داد
مرا از بخت خود صدگونه فرياد


ستم ديده ز من مردان صف در
کنون گشته زني بر من ستمگر


همه بيداد من هست از دل من
که گشت از عاشقي همدست دشمن


جهان از بهر آن بدنام خواهد
که خون من همي در جام خواهد


سيه شد روي نام من به يک ننگ
نشويد آب صد دريا ازو زنگ


ز يک سو زن مرا دشمن گرفته
وزو خورشيد نام من گرفته


ز ديگر سو کمين کرده برادر
ز کين برجان من آهخته خنجر


نهاده چشم تا کي دست يابد
که چون دشمن به قتل من شتابد


ندانم چون بود فرجام کارم
چه خواهد کرد با من روزگارم


درين انديشه روز و شب چنانم
که با من نيست پنداري روانم


چرا جويم به صد فرسنگ دشمن
که دشمن هست هم در خانه من


به دربستن چرا جويم بهانه
که آب من برآمد هم ز خانه


به پيري در بلايي اوفتادم
کجا با او بشد گيتي ز يادم


کنون بايد همي رفتن به پيگار
بماندن ويس را ايدر بناچار


حصار آهنين و بند رويين
بسنبد تا ببيند روي رامين


ندانم هيچ چاره جز يکي کار
که رامين را برم با خود به پيگار


بمانم ويس را ايدر غريوان
ببسته در دز اشکفت ديوان


چو باشد رام در ره ويس در بند
نيابند ايچ گونه روي پيوند


وليکن دز به تو خواهم سپردن
ترا بايد همي تيمار خوردن


دل من بر تو دارد استواري
که در هر کار داري هوشياري


نبايد مر ترا گفتن که چون کن
ز هر کاري تو هشياري فزون کن


نگه دار اين دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره رامين گربز


دو صد منزل زمين پيمود خواهم
به نيکي نام خود بفزود خواهم


چو رامين نزد ويس آيد به نيرنگ
شود نامي که مي جويم همه ننگ


اگرچه خانه کن باشد دو صد کس
مر ايشان را شکافنده يکي بس


مرا سه جادو اندر خانگاهند
که در نيرنگ جستن سه سپاهند


ز ديوان گر هزاران لشکر آيند
به دستان اين سه جادو برتر آيند


مرا چونان که تو ديدي ببستند
اميد شاديم در دل شکستند


به تنبل جامه صبرم بريدند
به زشتي پرده نامم دريدند


نبيند غرقه از درياي جوشان
سه يک زان بد که من ديدم ازيشان


چو بشنيد اين سخن زرد از شهنشاه
بدو گفت اي به دانش برتر از ماه


منه بر دل تو چندين بار تيمار
که از ايمار گردد مرد بيمار


زني باري که باشد تا تو چندين
ازو افغان کني با اشک خونين


گر او در جادوي جز اهرمن نيست
زبونتر زو کسي در دست من نيست


نيابد هيچ بادي نزد او راه
نتابد بر رخانش بر خور و ماه


نبيند تا تو بازآيي ز پيگار
در آن دز هيچ خلق و هيچ ديار


نگه دارم من آن جادو صنم را
چو دارد مردم سفله درم را


گرامي دارمش همواره چونان
که دارد مردم آزاده مهمان


شهنشه در زمان با هفتصد گرد
برفت و ويس بانو را به دز برد

م.محسن
6th July 2014, 01:22 AM
بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس

در اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهي بود برجي ز آسمان بود


ز سختي سنگ او مانند سندان
نکردي کار بر وي هيچ سوهان


ز بس پهنا يکي نيم جهان بود
ز بس بالا ستوني ز آسمان بود


به شب بالاش بودي شمع پيکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر


برو مردم نديم ماه بودي
ز راز آسمان آگاه بودي


چو بر دز برد موبد دلستان را
مهي ديگر بيفزود آسمان را


به پيکر دز چو سنگين مجمري بود
نگه کن تا چه نيکو پيکري بود


به مجمر در رخان ويس آتش
بر آن آتش عبير آن خال دلکش


حصار از روي آن ماه حصاري
شکفته همچو باغ نوبهاري


سمنبر ويس با دايه نشسته
شهنشه پنج در بر وي ببسته


همه درها به مهر خويش کرده
همه مهرش برادر را سپرده


در صد گنج بر ويسه گشاده
در آن جا ساز صدساله نهاده


در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پيوند يار و ديدن رام


چو شاهنشه ز کار دز بپرداخت
سوي مرو آمد و کار سفر ساخت


سپاهي بود همچون کوه آهن
بتر مردي درو بهتر ز بيژن


به رفتن هر يکي خندان و نازان
مگر رامين که گريان بود و نالان


ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگي باز در مخلب گرفته


غبار حسرتش بر رخ نشسته
اميد وصلتش در دل شکسته


به جسمش جان شيرين خوار گشته
به زيش خز وديبا خار گشته


نه روز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بي کام


جگر پر ريش گشته دل پر از نيش
همي گفتي نهاني با دل خويش


چه عقشست اينکه هرگز کم نگردد
دلم روزي ازو خرم نگردد


مرا تا هست با عشق آشنايي
نبيند چشم بختم روشنايي


اگر هر بار مي زد بر دلم خار
خدنگ زهر پيکان زد ازين بار


برفت از پيش چشمم آن دلارام
که بي او نيست در تن صبر و آرام


به عشق اندر وفاداري نکردم
چو روز هجر او ديدم نمردم


چه سنگينه دلم چه آهنينم
که گيتي را همي بي او ببينم


اگر باشد تنم بي روي جانان
همان بهتر که باشم نيز بي جان


رفيقا حال ازين بتر چه داني
که مرگم خوشترست از زندگاني


اگر جانان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد


ز بهر دوست خواهم جان شيرين
چنان کز بهر ديدارش جهان بين

م.محسن
6th July 2014, 01:23 AM
بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس

ز بهر دوست خواهم جان شيرين
چنان کز بهر ديدارش جهان بين


کنون کز بخت خود بي يار گشتم
ز جان و ديدگان بيزار گشتم


چو ناليدي چنين از بخت بدساز
به دل کردي سرودي ديگر آغاز


دلا گر عاشقي ناله بياور
که بيداد هوا را نيست داور


که بخشايد به گيتي عاشقان را
که بخشايش کند درد کسان را


اگر نالم همي بر داد نالم
که ببريدند شادي را نهالم


ببردند آفتابم را ز پيشم
ز هجرش پرنمک کردند ريشم


ببار اي چشم من خونابت اکنون
کدامين روز را داري همي خون


مرا هرگز غمي چونين نباشد
سزد کت اشک جز خونين نباشد


اگر بودي به غم زين پيش خونبار
سزد گر جان فرو باري بدين بار


به باران تازه گردد روي گيهان
چرا پژمرده شد رويم ز باران


دلم را آتش تيمار بگداخت
به چشم آورد و بر زرين رخم تاخت


گرستن گرچه از مردان نه نيکوست
ز من نيکوست در هجر چنان دوست


چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ويس، رامين گشت آگاه


غمش بر غم فزود و درد بر درد
نشستن گرد هجران بر رخ زرد


چو طوفان از مژه باريد باران
بشست از روي زردش گرد هجران


همي گفتي سخنهاي دل انگيز
که باشد مرد عاشق را دل آويز


من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم


چنانم تا حصاري گشت يارم
که گويي بسته در رويين حصارم


ببر بادا پيام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر


مرا در ديده ديدار تو ماندست
چو اندر ياد گفتار توماندست


يکي خواب از دو چشم من ستردست
يکي گيتي ز ياد من ببردست


درين سختي اگر من آهنينم
نمانم تا رخانت باز بينم


اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان يک جان بي درد


چنان گشتم ز درد و ناتواني
که مرگم خوشترست از زندگاني


مرا زين درد کي باشد رهايي
که درمانم توي وز من جدايي


چو رامين را به روي آمد چنين حال
شد از مويه چو موي از ناله چون نال


همان دشمن که ديرين دشمنش بود
چو روي او بديد او را ببخشود


به يک هفته ز بيماري چنان شد
که سيمين تير وي زرين کمان شد


فتاده در عماري زار و نالان
بيامد با شهنشه تا به گرگان

م.محسن
6th July 2014, 01:24 AM
بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس

فتاده در عماري زار و نالان
بيامد با شهنشه تا به گرگان


چنان شد کز جهان اميد برداشت
تو گفتي زهر پيکان در جگر داشت


بزرگان پيش شاهنشاه رفتند
يکايک حال او با شه بگفتند


به خواهش باز گفتند اي خداوند
ترا رامين برادر هست و فرزند


نيابي در جهان چون او سواري
به هر فرهنگ چون او نامداري


همه کس را چو او کهتر ببايد
کزو بسيار کام دل برآيد


ترا در پيش چون او يک برادر
اگر داني به از بسيار لشکر


ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شير دمان و پيل تندست


اگر روزي ازو آزرده بودي
عفو کردي و خشنودي نمودي


کنون تازه مکن آزار رفته
به کينه مشکن اين شاخ شکفته


کزو تا مرگ بس راهي نماندست
ز کوهش باز جز کاهي نماندست


همين يک بار بر جانش ببخشاي
مرو را اين سفر کردن مفرماي


سفر خود خوش نباشد با درستي
نگر تا چون بود با درد و سستي


بمانش تا بياسايد يکي ماه
که بس خسته شد او از شدت راه


چو گردد درد لختي بر وي آسان
به دستورت شود سوي خراسان


مگر به سازدش آن آب و آن شهر
که اين کشور چو زهرست آن چو پازهر


چو بشنيد اين سخن شاه از بزرگان
بماند آزاده رامين را به گرگان


چو شاهنشه بشد رامين بياسود
همه دردي از اندامش بپالود


دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت


فتادش يوبه ديدار دلبر
چو آتش در دل و چون تير در بر


برفت از شهر گرگان يک سواره
به زيرش تند رو بادي تخاره


سرايان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه


نخواهم بي تو يارا زندگاني
نه آساني نه کام اين جهاني


نترسم چون ترا جويم ز دشمن
اگر باشد جهاني دشمن من


وگر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنين ديوار باشد


همه آبش بود جاي نهنگان
همه کوهش بود جاي پلنگان


گيا بر دشت اگر شمشير باشد
وگر ريگش چو ببر و شير باشد


سمومش باد باشد صاعقه ميغ
نبارد بر سرم زان ميغ جز تيغ


بود مر باد او را گرد پيکان
چنان چون ابر او را سنگ باران


به جان توکز آن ره برنگردم
وگر چونانکه برگردم نه مردم


اگر ديدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بينايم بر آتش


وگر وصل تو باشد در دم شير
مرا با او سخن باشد به شمشير


ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامي راه باشد


چه باشد گر بود شمشير در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه

م.محسن
6th July 2014, 01:26 AM
زاري کردن ويس از رفتن رامين

چو آگه گشت ويس از رفتن رام
به چشمش بام تيره گشت چون شام


فراقش زعفران بر ارغوان ريخت
چو مژگانش گهر بر کهربا بيخت


جدايي بر رخانش زرگري کرد
وليکن چشم او را جوهري کرد


زنان بر روي دست پرنگارش
بنفشه کرد تازه گل انارش


کبودش جامه بد چون سوکواران
رخانش لعل همچون لاله زاران


ز بس بر رخ زدن دست نگارين
ز بس بر جامه راندن اشک خونين


ازو بستد فراقش رنگ فرخ
رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ


همي ناليد بر تنهايي از جفت
خروشان زار با دايه همي گفت


فداي عاشقي کردم جواني
فداي مهر جانان زندگاني


گمان کردم که ما با هم بمانيم
هر آن کامي که دل خواهد برانيم


قضا پيوند ما از هم ببريد
جدايي پرده رازم بدريد


نگارا تا تو بودي در بر من
به نوشين خواب خوش بد بستر من


کنون تا بسترم پر خار کردي
مرا زان خواب خوش بيزار کردي


چو چشمم را ز غم بي خواب کردي
کنارم را پر از خوناب کردي


ازان ترسد دل من گاه و بيگاه
که توناچار جويي جنگ بدخواه


بتابد مهر بر روي چو ماهت
نشيند گرد بر زلف سياهت


نهي بر جاي افسر، خود بر سر
کمان گيري به جاي رود و ساغر


زره پوشي به جاي خز و ديبا
بفرسايدت آن اندام زيبا


چنان چون ريختي خونم به عبهر
بريزي خون بدخواهان به خنجر


چرا نشنيدم از تو هر چه گفتي
چرا با تو نرفتم چون تو رفتي


مگر بر من نشستي گرد راهت
شدي مشکين از آن زلف سياهت


دلم با تو به راه اندر رفيق است
زهجرت خسته و در خون غريق است


رفيقت را به راه اندر نگه دار
فزونتر زين که آزردي ميازار


نکو باشد ز خوبان خوب کاري
نمودن دوستان را دوستداري


تو آن کن با من اي با روي چون خور
که باشد با خور روي تو در خور


مرا ياد آر از حالم بينديش
توانگر هم بينديشد ز درويش


مرا ديدي که دود عشق چون بود
کنون آتش پديد آمد از آن دود


از اين هجرت بدين هول و درازي
همه دردي به چشمم گشت بازي


چه طوفانست گويي بر روانم
که جيحون مي رود از ديدگانم

م.محسن
6th July 2014, 01:27 AM
زاري کردن ويس از رفتن رامين

چه طوفانست گويي بر روانم
که جيحون مي رود از ديدگانم


دلم چون نامه پر رنج و دردست
که بر عنوان او اين روي زردست


نگر تا زاري اندر نامه چونست
که بر عنوان او درياي خونست


چو ويس از درد دل ناليد بسيار
ز بس تيمار پيچان گشت چون مار


دل دايه بر آن دلبر همي سوخت
مرو را جز شکيبايي نياموخت


همي گفتش صبوري کن که آخر
به کام دل رسد يک روز صابر


همه اندوه و تيمارت سرآيد
ز تخم صابري شادي برآيد


اگرچه بيدلان را صبر خوردن
بسي آسانتر است از صبر کردن


تو صابر باش و پند دايه بنيوش
که صبر تلخ بار آرد ترا نوش


ترا درمان بجر يزدان که داند
ازين بندت رهاندن او تواند


همي خوان کردگارت را به ياري
هم کن با همه کس خوبکاري


مگر يزدان شما را دست گيرد
ز ناگه آتش دشمن بميرد


به اندرزت همين گفتن توانم
که چاره جز شکيباييندانم


به پاسخ گفت وي را ويس دلکش
صبوري چون توان کردن در آتش


تو نشنيدي چه گفت آن مرد تيمار
که د اد او را رفيقي پند بسيار


رفيقا بيش ازين پندم مياموز
برين گنبد نپايد مر ترا گوز


بشد يار و مرا ناکرده پدرود
چه اين پند و چه پولي زان سر رود


دل من با دل تو نيست يکسان
ترا دامن همي سوزد مرا جان


ترا زان چه که من پيچم به تيمار
بود درد کسان بر ديگران خوار


مرا گويي ترا صبرست چاره
چه آسانست کوشش بر نظاره


تو معذوري که تو همچون سواري
ز رنج رهرو آگاهي نداري


تو قاروني ز صبر و من تهي دست
بود بر چشم سيران گرسنه مست


تو نيز اي دايه با من همچنيني
ز بهر من شکيبايي گزيني


همانا گر چو من بيدل بماني
فغان در گيتي از من بيش راني


تو بنشيني و از من صبر جويي
صبوري چون کنم بي دل نگويي


اگر بيدل بود شير دژآگاه
برو چيره شود در دشت روباه


تو پنداري مرا بايد که چونين
همي بارد ز ديده سيل خونين


نخواهد هيچ کس بدبختي خويش
نجويد هيچ دانا سختي خويش


برم اين چاه بدبختي تو کندي
به صدچاره مرا در وي فگندي


کنون آسان نشستي بر سر چاه
همي گويي ز يزدان ياوري خواه


بجز يزدان ترا چاره که داند
ترا زين بند سختي او رهاند


نمد باشد در آب افگندن آسان
نباشد زو برآوردنش از آن سان

م.محسن
6th July 2014, 01:28 AM
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس


چو رامين آمد از گرگان سوي مرو
تهي بد باغ شادي از گل و سرو


نديد آن قد ويس اندر شبستان
بهشتي سرو و بار او گلستان


نه گلگون ديد طارم را ز رويش
نه مشکين يافت ايوان را ز مويش


بدان خوشي و خوبي جايگاهي
ابي دلبر به چشمش بود چاهي


تو گفتي همچو رامين باغ و ايوان
ز بهر آن صنم بودند گريان


چو رامين ديد جاي دوست بي دوست
چو ناري بشکفيد اندر تنش پوست


فرو باريد چشمش ناردانه
چو قطر باده ريزان از چمانه


بر آن باغ و بر آن ايوان بناليد
نگارين رو بر آن بومش بماليد


چنان بلبل که نالد زار برجفت
همي ناليد و در ناله همي گفت


سرايا تو همان خرم سرايي
که بودت آن صنم کبگ سرايي


تو گردون بودي و خوبان ستاره
وليکن مشرق ايشان را نظاره


روان بد در ميان شان آفتابي
خرد را فتنه اي دل را عذابي


زمين از روي او بت روي گشته
هوا از بوي او خوشبوي گشته


بهر کنجي همي ناليد رودي
سرايان لعبتي با او سرودي


به درگاه تو بر شيران رزمي
بر ايوان تو بر گوران بزمي


کنون در تو نبينم آن حصاره
کزو آمد همي ماه و ستاره


نه شيرانند بر جا و نه گوران
نه چنداني سپاه و خنگ و بوران


نه آني آنکه من ديدم نه آني
کزين گيتي به رامين خود تو ماني


جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام


ز تو بردست روز شادماني
ز رامين برده روز کامراني


دريغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادي بود ما را


نپندارم که روزي باز بينم
ترا شادان و بر تختت نشينم


که روز کامراني گر بدان حال
از آن بهتر که بي کامي به صد سال


چو بسياري بگفت وگشت نوميد
ز روي آن جهان آراي خورشيد


برون آمد ز دروازه غريوان
نهاده روي زي اشکفت ديوان


بيابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزار


به راه اندر شب و روشن يکي بود
که جانش را صبوري اندکي بود


به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش ديدار دلبر را سبب بود


نديدندي به روزش ديده بانان
نديدندي به شب در پاسبانان


همي دانست خود رامين گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز


بدان سو شد که جاي دلبرش بود
به تاري شب نشان خويش بنمود


نبود اندر جهان چون او کمان ور
نه نيز از جنگيان چون او دلاور


خدنگ چار پر بر زه بپيوست
چو برق تير بگشادش ازو دست


بدو گفت اين خجسته مرغ بيجان
رسول من توي نزديک جانان

م.محسن
6th July 2014, 01:32 AM
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس


بدو گفت اين خجسته مرغ بيجان
رسول من توي نزديک جانان


تو هر جايي بري پيغام فرقت
ببر اکنون زمن پيغام وصلت


چنان کاو خواست تيرش همچنان شد
به بام آفتاب نيکوان شد


فرود آمد ز بام اندر سرايش
نشست اندر سرير شيرپايش


سبک دايه برفت و تير برداشت
ز شادي تيره شب را روز پنداشت


ببرد آن تير پيش ويس دلبر
بدو گفت اين همايون تير بنگر


رسول است اين ز رامين خجسته
ازان رويين کمان او بجسته


کجا فرخ نشان رام دارد
همش فرخندگي زين نام دارد


سروش آمد سوي اشکفت ديوان
ازو روشن شد اين تاريک ايوان


برآمد آفتاب نيکبختي
ببرد از ما شب اندوه و سختي


ازين پس با هواي دل نشيني
بجز شادي و کام دل نبيني


چو ويسه ديد تير دوستگان را
برو نامش نگاريده نشان را


هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهي بر رخ نهاد و گه به دل بر


گهي گفت اي خجسته تير رامين
گرامي تر مرا از دو جهان بين


همه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگي کردي تو رسته


رسولي تو از آن دست و کف راد
که تا جاويد طوق گردنم باد


کنم پيکانت از ياقوت سوده
چو سوفارت ز در نابسوده


کنم از سينه ام سيمينه ترکش
خداوندت بدان ترکش بود گش


دل از هجران رامين ريش دارم
درو صد تير چون تو بيش دارم


وليکن تا تو نزد من رسيدي
همه پيکانم از دل برکشيدي


جز از تو تير پيکان کش نديدم
پيامي چون پيامت خوش نديدم


چو رامين تير پرتابش بينداخت
سپاه ديو انديشه برو تاخت


که تير من کنون يارب کجا شد
روا شد کام من يا ناروا شد


اگر ويسه شدي از حالم آگاه
به صد چاره بجستي مر مرا راه


پس آنگه گفت با دل کاي دل من
بده جان و مترس از هيچ دشمن


به يزدان جهان و ماه و خورشيد
بدان مينو کجا داريم اميد


کزين دز برنگردم تا بدان گاه
که يابم سوي کام خويشتن راه


اگر ديوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من


به گردش کنده اي پرزهر جان گير
سوي کنده جهاني مرد چون شير


سر ديوار او پرمار شيبا
جهان از زخم او شد ناشکيبا


بدو در مردمش همواره جادو
يکايک برق چنگ و کوه بازو


دمان باد سموم از زهر ايشان
ميان باد زهرآلوده پيکان


دل از مردي درو هم راه جستي
در و ديوار او درهم شکستي


نترسيدي دلم زان مار جادو
به فر کردگار و زور بازو

م.محسن
6th July 2014, 01:34 AM
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس


نترسيدي دلم زان مار جادو
به فر کردگار و زور بازو


برون آوردمي زو دلبرم را
زمانه سجده کردي خنجرم را


ببوسيدي دليري هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم


مرا تا جان شيرين يار باشد
وفاي ويس جستن کار باشد


نترسم گر چه بينم يک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد


منم کيوان گر ايشانند سرکش
منم دريا گر ايشانند آتش


ز يک تخميم در هنگام گوهر
بداند هرکسي به را ز بدتر


ازين سو مانده در انديشه در رام
وزان سو ويس بانو مانده در دام


زبان از دوستداري رام گويان
روان از مهرباني رام جويان


بر آتش روي انديشه همي شست
وصال دوست را در چاره مي جست


فسون گر دايه گفت اي جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ ياور


ز بختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان همواره چون بفسرده درياست


کنون از دست سرماي زمستان
نشنيد ديدبان در خانه لرزان


نباشد پاسبان بر بام اکنون
دوبار آيد به شب از خانه بيرون


چو مرد پاسبانت نيست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام


کجا رامين درين نزديکي ماست
اگرچه او ز تاريکي نه پيداست


همي داند که ما در دز کجاييم
نشسته در سراي پادشاييم


بسي بود او درين دز با شهنشاه
به هر سنگي بر او داند دوصد راه


فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوي ديوار دز در برنهاده ست


درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنماي رامين را يکي روز


کجا چون او ببيند روشنايي
دلش يابد از انديشه رهايي


دوان آيد ز هامون سوي ديوار
برآوردنش را آنگه کنم چار


بگفت اين دايه آنگه همچنين کرد
به تنبل ديو را زير نگين کرد


چو رامين روشنايي ديد و آتش
به پيش روشنايي ماه دلکش


بدانست او که آن خانه کجايست
وز آتش مهربانش را چه رايست


چو زرين ديد از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه


نرفتي غرم پوينده در آن جاي
تو گفتي گشت پران مرغ را پاي


چنين باشد دل اندر مهرباني
نه از سختي بنالد نه زياني


ز آز وصل ديگر کيش گيرد
غم عالم به جان خويش گيرد


درازي راه را کوته شمارد
چو شير تند را روبه شمارد


بيابانش چو کاخ و گلشن آيد
سرابش همچو دشت سوسن آيد


چه پر از شير نر بيند نيستان
چه پر طاووس نر بيند گلستان


چه دريا پيش او آيد چه جويي
چه کهسارش به پيش آيد چه مويي


هوا او را دهد چندان دليري
که گويي از جهان آمدش سيري

م.محسن
6th July 2014, 01:36 AM
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس


هوا او را دهد چندان دليري
که گويي از جهان آمدش سيري


هوا را بهتر از دل مشتري نيست
ازيرا بر دل کس داوري نيست


هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چيزي يافت ارزان


هوا زشتي و نيکي را نداند
خرد زيرا هوا را کور خواند


اگر بودي هوا را نور ديدار
نبودي هيچ زشتي را خريدار


چو رامين تنگ شد در پاي ديوار
بديدش ويسه از بالاي ديوار


چهل ديباي چيني بسته درهم
دو تو برهم فگنده سخت محکم


فرو هشتند بر دل خسته رامين
برو بر رفت رامين همچو شاهين


چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قران بود


به يک جام اندر آمد شير با مل
به يک باغ اندر آمد سوسن و گل


بهم آميخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و عنبر


جهان نوش و گلابي درهم آميخت
تو گفتي عشق و خوبي برهم آويخت


شب تيره درخشان گشت و روشن
مه دي گشت چون هنگام گلشن


دو عاشق را دل از ناله بياسود
دو بيجاده لب از بوسه بفرسود


دو ديباروي چون فرخار و نوشاد
بپيچيده به هم چون سرو و شمشاد


بشادي هر دو درکاشانه رفتند
به سيمين دست جام زر گرفتند


بيفگندند بار فرقت از دوش
ز مي دادند کشت عشق را نوش


گهي مرجان به بوسه شاد کردند
گهي حال گذشته ياد کردند


گهي رامين بگفتي زاري خويش
ز درد عشق و هم بيماري خويش


گهي ويسه بگفتي آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد


شب دي ماه و گيتي در سياهي
چو ديوي گشته از مه تا به ماهي


سه گونه آتش از سه جاي رخشان
به خانه در گل افشان بود ازيشان


يکي آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدين او را زبانه


دگر آتش ز جام مي فروزان
نشاط او چو بخت نيک روزان


سيم آتش ز روي ويس و رامين
نشان دود اتش زلف مشکين


سه يار پاک دل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته


نه بيم آنکه دشمن گردد آگاه
نشاط و عيش را بسته شود راه


نه بيم آنکه روزي دور گردند
ز روي يکدگر مهجور گردند


شبي چونان، به از عمري نه چونان
چه خوش بود اندر آن شب وصل ايشان


چو رامين روي ويس دلستان ديد
به کام خويش هنگام چنان ديد


سرودي گفت خوش بر رود طنبور
به آوازي که برکندي دل حور


چه باشد عاشقا گر رنج ديدي
بلا بردي و ناکامي کشيدي


به آساني نيابي شادکامي
به بي رنجي نيابي نيکنامي


به هجر دوست گر دريا بريدي
ز وصل دوست بر گوهر رسيدي

م.محسن
6th July 2014, 01:41 AM
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس


به هجر دوست گر دريا بريدي
ز وصل دوست بر گوهر رسيدي


دلا گر در جدايي رنج بردي
ز رنج خويش اکنون بر بخوردي


ترا گفتم به جا آور صبوري
که نزديکي بود فرجام دوري


زمستان را بود فرجام نوروز
چنان چون تيره شب را عاقبت روز


چو در دست جدايي بيش ماني
ز وصلت بيش باشد شادماني


هر آن کاري که چارش بيش سازي
چو کام دل بيابي بيش نازي


منم از آتش دوزخ برسته
بهشتي گشته با حوران نشسته


مرا خانه ز رويت بوستانست
به دي مه از رخانت گلفشانست


وفا کشتم مرا شادي برآورد
مه تابان به مهرم سر درآورد


وفاداري پسنديدم به هر کار
ازيرا شد جهان با من وفادار


چو بشنيد اين سخنها ويس دلبر
به ياد دوست پر مي کرد ساغر


چو نرگس داشت زرين جام بر دست
چو شمشاد روان از جاي برجست


بگفت اين باده کردم ياد رامين
وفادار و وفاجوي و وفابين


اميدم را فزون از پادشايي
دو چشمم را فزون از روشنايي


برو دارد دلم زان بيش اميد
که دارد مردم گيتي به خورشيد


بوم تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداريش را باشم پرستار


به يادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروي دل


پس آنگه نوش کرد آن جام پر مي
ز رامين جام را صد بوسه در پي


هر آن گاهي که جام مي کشيدي
به نقل از بوسگان شکر چشيدي


چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکين زلف جانان لب ستردن


چو مي خوردي لبش زي خود کشيدي
پس مي شکر ميگون چشيدي


گهي مستان غنودي در بر يار
ميان مشک و سيم و نار و گلنار


بدين سان بود نه مه پيش رامين
عقيق تلخ با ياقوت شيرين


عقيقش آوريدي گنج مستي
چو ياقوتش بريدي رنج و سستي


عقيق از جام زرين گشته رخشان
چو ياقوتش ز پروين گشته خندان


به شادي بود هر شب تا سحرگاه
کنارش پر گل و بالينش پر ماه


سحرگاهان بجستندي از آرام
به رامش دست بردندي سوي جام


چو ويسه جام باده برگرفتي
دلارامش سرودي خوش بگفتي


مي خون رنگ بزدايد ز دل زنگ
مي رنگين به رخ باز آورد رنگ


هوا دردست و مي درمان دردست
غمان گر دست و مي باران گردست


گر اندوهست مي انده ربايست
وگر شاديست مي شادي فزايست


کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادي بود شادي فروزست


مرا امروز دولت پايدارست
نگارم پيش و کارم چون نگارست


گهي هستم ميان سوسن و گل
گهي هستم ميان مشک و سنبل

م.محسن
6th July 2014, 01:43 AM
آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس


گهي هستم ميان سوسن و گل
گهي هستم ميان مشک و سنبل


لبم را شکر ميگون شکارست
چو باغم را گل ميگون ببارست


ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر


من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست


تذرو و کبگ نپسندم که گيرم
نباشد صيد جز بدر منيرم


نشاط من چو شير چنگ رويين
به کام دل گرفته گور سيمين


فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پاي در بازار رامش


نباشد ساعتي بي کار جامم
نباشد ساعتي آسوده کامم


همه سال از رخ و زلف و لب يار
گل و مشک و شکر بينم به خروار


نخواهم باغ با رخشنده رويش
نخواهم مشک با خوش بوي مويش


مرا اين جاي فردوس برينست
که در وي حور با من همنشينست


نديمم خور گشت و ساقيم ماه
چرا پس مي نگيرم گاه و بيگاه


پس آنگه گفت با ويس سمنبر
به گفتاري بسي خوشتر ز شکر


بيار اي ماه! جام نوش گلگون
چو رويت لعل و چون وصلت همايون


نه خوشتر زين بودمان روزگاري
نه نيکوتر ز رويت نوبهاري


بهانه چيست گر بي غم نباشيم
به روز خرمي خرم نباشيم


بيا تا ما کنون خرم نشينيم
که فردا هر چه باشد خود ببينيم


بيا تا بهره برداريم ازين روز
که هرگز باز نايد روز امروز


نه تو خواهي ز روي من جدايي
نه من خواهم ز عشق تو رهايي


چنين بايد وفا و مهرباني
چنين بايد نشاط و زندگاني


اگر بخشش چنين راندست دادار
ببينيم آنچه او راندست ناچار


ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا بيمار در گرگان بماندند


چو يزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو


که داند کرد اين جز کردگاري
که ياور نيستش در هيچ کاري


وزان پس همچنين ماندند نه ماه
به شادي و به رامش گاه و بيگاه


گهي مست و گهي مخمور بودند
در آسايش همان رنجور بودند


نهاده خوردني صد ساله افزون
نبايست هيچ چيزي شان ز بيرون


بديدند از همه کامي روايي
بکندند از جگر خار جدايي


نه دل بگرفت رامين را ز رامش
نه ويسه سير گشت از نازو کامش


دو تن در مهرباني همچو يک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن


گهي مي در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر


به رامش برده گوي مهرباني
به مي پرورده شاخ زندگاني


در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر توبه شکسته


سه کس در خرمي انباز گشته
ز گيتي کار ايشان راز گشته


ندانست هيچ دشمن راز ايشان
مگر در مرو، زرين گيس خاقان


به گوهر دختر خاقان مهتر
به پيکر مهتر خوبان کشور


رخش خورشيد گشته نيکوي را
دلش استاد گشته جادوي را


چنان در جادوي او بود استاد
که لاله بشکفانيدي ز فولاد


چو رامين باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سراي و گلشن شاه


غريوان از همه سو ويس را جست
به رود دجله روي خويش را شست


نه چشمش ديد جان افزاي رويش
نه مغزش يافت مهرانگيز بويش


به باد ويس گريان و نوان بود
چو ديوانه به هر کنجي دوان بود


پس آنگه زود رفت از مرو بيرون
چو راه خستگان راهش پر از خون


عنان برتافت از راه بيابان
به راه کوه بيرون شد شتابان


پلنگي بود گفتي جفت جويان
به ويراني در آن کهسارپويان


نشيبش را کشيده بن به قارون
فرازش را کشيده سر به گردون


چنان دشتي که با وي باديه باغ
چنان کوهي که با وي طور چون راغ


گهي رامين چو يوسف بود در چاه
گهي مانند عيسي بود بر ماه


همي دانست زرين گيس جادو
که درد رام را ويس است دارو


به ياد ويس گريان و نوانست
چو ديوانه به کوه اندر دوانست


گرفته راه صعب و دور در پيش
نيايد تا نيابد داروي خويش

م.محسن
6th July 2014, 01:45 AM
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس

چو شاه اندر سفر پيروزگر گشت
به پيروزي و کام خويش برگشت


سراسر ارمن و اران گرفته
چو باژ از قيصر و خاقان گرفته


شهانش زيردست و او زبردست
هم از شاهي هم از شادي شده مست


سپهرش جاي تاج و جاي پيکر
زمينش جاي تخت و جاي لشکر


ز تاجش رخنه ديده روي گردون
ز رختش کوه گشته روي هامون


ز بخت خويش ديده روشنايي
ز شاهان برده گوي پادشايي


ز هر شاهي و هر کشور خدايي
به درگاهش سپاهي يا نوايي


به بند آورده شاهان جهان را
به پيروزي که من شاهم شهان را


چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پديد آمد به جاي سور ماتم


کجا گفتار زرين گيس بشنود
دلش پرتاب گشت و مغز پردود


ز کين دل همي جوشيد برجاي
زماني دير و آنگه جست برپاي


نقيبان را به سالاران فرستاد
يکايک را ز رفتن آگهي داد


پس آنگه کوس غران شد به درگاه
که و مه را ز رفتن کرد آگاه


تبيره بر در خسرو فغان کرد
که چندين راه شاها چون توان کرد


هميدون ناي رويين شد غريوان
بران دو يار در اشکفت ديوان


همي دانست گفتي حال رامين
که او را تلخ گردد عيش شيرين


شه شاهان همي شد کين گرفته
شتاب کشتن رامين گرفته


سپاهش نيمي از ره نارسيده
به سختي راه يکساله بريده


دگر نيمه کمرها ناگشاده
کلاه راه از سر نانهاده


به ناکامي همه با وي برفتند
ره اشکفت ديوان برگرفتند


يکي گفتي که ره مان ناتمامست
کنون اين ره تمامي راه رامست


يکي گفتي هميشه راهواريم
که رامين را ز ويسه باز داريم


يکي گفتي که شه را ويس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قيصر


همي شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بيابان


به راه اندر چو ديوي گرد لشکر
کشيده از زمين بر آسمان سر


ز ديده ديدبان از دز نگه کرد
سيه ابري بديد از لشکر و گرد


سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همي آيد به پيروزي شهنشاه


خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد


پذيره ناشده او را سپهبد
به درگاهش در آمد شاه موبد


شتابان تر به راه از تير آرش
دو چشم از کين دل کرده چو آتش


چو بر درگاه روي زرد را ديد
تو گفتي لاله باد سرد را ديد


ز کين زرد روي اندر هم آورد
بدو گفت: اي دلم را بدترين درد


مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر


به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه

م.محسن
6th July 2014, 01:47 AM
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس


به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه


شما را چون همي گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند


يکي در جادوي با ديو همبر
يکي از ابلهي با خر برابر


تو با گاوان به گه پايي سزايي
چگونه ويس را از رام پايي


سزاوارم به هر دردي که بينم
چو گاوي را به دزداري گزينم


تو از بيرون نشسته در ببسته
درون رامين به کام دل نشسته


تو پنداري که کاري نيک کردي
به کار من بسي تيمار خوردي


ز ناداني که هستي مي نداني
که رامين بر تو مي خندد نهاني


تو از بيرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شادخواران


جهان آگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دريغ آيد چنين گاه


سپهبد زرد گفت اي شاه فرخ
به شادي آمدي زين راه فرخ


مکن غمگين به يافه خويشتن را
مده در خويشتن راه اهرمن را


تو شاهي آنچه داني يا نداني
ز نيکي و بدي گفتن تواني


مثل شد در زبان هفت کشور
شهان دانند باز ماده از نر


کجا شاهان جهان را پيشگاهند
نترسند و بگويند آنچه خواهند


اگرچه آنچه تو گفتي يقين نيست
که يارد مر ترا گفتن چنين نيست


تو بر جانم همي بندي گناهي
مرا در وي نبوده هيچ راهي


تو رامين را ز پيش من ببردي
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردي


نه مرغي بود کز پيشت بپريد
جهاني را به پروازي بدريد


نه تيري بد بدين دز چون برآمد
بدين درهاي بسته چون در آمد


ببين مهرت بدين درهاي بسته
بدو برگرد يکساله نشسته


دزي کش کوه سنگين باره رويين
درو بند آهنين و مهر زرين


به هر راهي نشسته ديدبانان
به هر بامي نشسته پاسبانان


اگر رامين هزاران چاره دانست
چنين درها گشادن چون توانست


کرا باور فتد هرگز که رامين
گشايد بندهاي بسته چونين


گر اين درهاي بسته برگشادند
دگر ره مهر تو چون برنهادند


مکن شاه چنين گفتار باور
خرد را کن درين انديشه داور


مگو چيزي که در دانش نگنجد
خرد او را به يک جو بر نسنجد


شهنشه گفت: زردا چند گويي
ز بند در بهانه چند جويي


چه سود از بند سخت و استواري
چو تو با او نکردي هوشياري


به دزها بر نگهبانان هشيار
بسي بهتر ز قفل و بند بسيار


اگرچه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد يزدان


ببستي خانه را از پيش درگاه
سپرده جاي خويشت را به بدخواه


چه سود اين بند اگرچه دلپسندست
که بي شلوار خود شلوار بندست

م.محسن
6th July 2014, 01:48 AM
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس


چه سود اين بند اگرچه دلپسندست
که بي شلوار خود شلوار بندست


چه بندي بند شلوارت به کوشش
که بي شلوار ازو نايدت پوشش


چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رايي را سپردم


هر آن نامي که من کردم به يک سال
سراسر ننگ من کردي بدين حال


سرايي بود نامم بوستان رنگ
سيه کردي در و ديوارش از ننگ


چو لختي دل گراني کرد با زرد
کليد درگه از موزه برآورد


بدو افگند گفتا بند بگشاي
که نه زين بند سود آمد نه زين جاي


شده از جرس درها دايه آگاه
شنيد آواز گفتار شهنشاه


به پيش ويس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهي داد


بدو گفت اينک آمد شاه موبد
ز خاور سر برآورد اختر بد


از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کين درآمد سيل تيمار


هم اکنون اژدهايي تند بيني
که با وي جادوي را کند بيني


هم اکنون آتشي بيني جهان سوز
که با دودش جهان را شب بود روز


چو درماندند ويس و دايه از چار
فرو هشتند رامين را به ديوار


بشد رامين دوان بر کوه چون غرم
روانش پرنهيب و دل پر از گرم


خروشان بيدل و بي صبر و بي جفت
دوان در کوهها با دل همي گفت


چه خواهي اي قضا از من چه خواهي
که کارم را نياري جز تباهي


همي خواهي که با بختم ستيزي
به تيغ هجر خون من بريزي


گهي جان مرا سختي نمايي
گهي عيش مرا تلخي فزايي


چو تيرانداز شد گشت زمانه
فراقش تير و جان من نشانه


قرارم چون شکسته کاروانيست
روانم چون کشفته دودمانيست


بدم بر گاه دي چون شهرياران
کنون غرمي شدم بر کوهساران


دو چشمم ابر بارنده ست بر کوه
فتانده بر دلم صدگونه اندوه


بنالم تا ز پيشم بترکد سنگ
بگريم تا شود سنگ ارغوان رنگ


بنالد کبگ با من گاه شبگير
تو گويي کبگ بم گشتست و من زير


نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خيزد اين از آذر


نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و اين آشفته دريا


مرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبر


چنان کاري بدين خوبي چنين گشت
تو گويي آسمان من زمين گشت


بهاران بود آن خوش روزگارم
نيابم بيش در گيتي قرارم


چو رامين رفت لختي بر سر کوه
دو چشم از گريه چون ميغ از بر کوه


غم هجران و ياد دلربايش
فرو بستند گويي هر دو پايش


نبودش هيچ چاره جز نشستن
زماني بر دل و دلبر گرستن


کجا چون ديده ريزد اشک بسيار
گشاده گردد از دل ابر تيمار

م.محسن
6th July 2014, 01:50 AM
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس


کجا چون ديده ريزد اشک بسيار
گشاده گردد از دل ابر تيمار


نبيني کابر پيوسته برآيد
چو باران زو ببارد بر گشايد


به هر جايي که بنشست آن وفاجوي
همي راند از سرشک ديدگان جوي


به تنهايي سخنهايي سرايان
که گويند آن سخن مهر آزمايان


همانا دلبرا حالم نداني
که چون تلخست بي تو زندگاني


چنانم در فراقت اي دلارام
که بر من مي بگريد کبگ در دام


که زيرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهي ندارم


ندانم چه نهيب آمد به رويت
چه سختي ديد جان مهرجويت


مرا شايد که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هيچ تيمار


فداي روي خوبت باد جانم
فداي من سراسر دشمنانم


مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاريده هست چهرت


اگر خوبيت يک يک برشمارم
سرآيد زان شمردن روزگارم


اگر گريم مرا گريه سزا شد
که چونان خوبرو از من جدا شد


به صد لابه همي خواهم ز دادار
بمانم تا ترا بينم دگر بار


وليکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم


چو ويس دلبر از رامين جدا ماند
تو گويي در دهان اژدها ماند


چو ديوانه دويد اندر شبستان
زنان دو دست سيمين بر گلستان


گه از روي نگارين گل همي کند
گه از زلف سيه سنبل همي کند


جهان پرمشک و عنبر شد ز مويش
هوا پر دود و آذر شد ز هويش


چو از دل برکشيدي آذرين هو
روان از سر بکندي عنبرين مو


دز اشکفتش شدي مانند مجمر
درو آتش ز مشک و هم ز عنبر


همي زد مشت بر سينه بي آزرم
همي راند از مژه خونابه گرم


دلش بد همچو تفته آهن و روي
که گاه کوفتن آتش جهد زوي


هم از ديده رونده سيل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زيور


زمين چون آسمان گشته ازيشان
برو گوهر چو کوکبهاي رخشان


ز تن برکنده زربفت بهاري
سيه پوشيد جامه سوکواري


دلش پردرد گشته روي پرگرد
نه از موبدش ياد آمد نه از زرد


همه تيمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام


چو آمد شاه موبد در شبستان
بديدش کنده روي چون گلستان


چهل تا جامه وشي و بيرم
بسان رشته در هم بسته محکم


به پيش ويس بانو اوفتاده
هنوز از وي گره ها ناگشاده


نهان گشته ز شاهنشاه دايه
که خود پتياره را او بود مايه


به خاک اندر نشسته ويس بانو
دريده جامه و خاييده بازو


کمندين گيسوان از سربکنده
پرندين جامه ها از بر فگنده

م.محسن
6th July 2014, 01:52 AM
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس


کمندين گيسوان از سربکنده
پرندين جامه ها از بر فگنده


همه خاک زمين بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده


شهنشه گفت: ويسا! ديوزادا!
که نفرين دو گيتي بر تو بادا


نه از مردم بترسي نه ز يزدان
نه نيز از بند بشکوهي و زندان


فسوس آيد ترا اندرز و پندم
چو خوار آيد ترا زندان و بندم


نگويي تا چه بايد کرد با تو
بجز کشتن چه شايد کرد برگو


ز بس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کوه و دز ترا چه دشت و هامون


اگر بر چرخ با اين عادت گست
شوي گردد ستاره با تو همدست


ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پيمان و نه سوگند


ترا زين پيش بسيار آزمودم
چه پاداش و چه پادافره نمودم


نه از پاداش من رامش پذيري
نه از پادافرهم پرهيز گيري


مگر گرگي همه کس را زيانکار
مگر ديوي ز نيکي گشته بيزار


ز منظر همچو گوهر با کمالي
ز مخبر همچو بشکسته سفالي


بخوبي و لطيفي چون رواني
ز قدر و بي وفايي چون جهاني


دريغ اين صورت و ديدار نيکو
بيالوده به چندين گونه آهو


بسي کردم به دل با تو مدارا
بسي گفتم نهان و آشکارا


مکن ويسا مرا چندين ميازار
که آزارم هلاکت آورد بار


ز ناداني بکشتي تخم زشتي
به بار آمد کنون تخمي که کشتي


ندارم بيش ازين در مهرت اميد
اگرچه تويني جز ماه و خورشيد


نجويم بيش ازين با تو مدارا
که گشت آهوت يکسر آشکارا


به چشمم ماه بودي مار گشتي
ز بس خواري که جستي خوار گشتي


نجويم نيز مهر تو نجويم
که من نه آهنم نه سنگ و رويم


چه آن روزي که من با تو گذارم
چه آن نقشي که بر آبي نگارم


چه آن پندي که من بر تو بخوانم
چه آن تخمي که در شوره فشانم


اگر هرگز ز گرگ آيد شباني
ز تو آيد وفا و مهرباني


اگر تو نوشي از تو سير گشتم
نهال صابري در دل بکشتم


چنان چون من ز تو شادي نديدم
ز ديدارت همه تلخي چشيدم


کنم کردار با تو چون تو کردي
خورم زنهار با تو چون تو خوردي


چنان سيرت کنم از جان شيرين
کجا هرگز نينديشي ز رامين


نه رامين هرگز از تو شاد باشد
نه هرگز در دلت زو ياد باشد


نه او پيش تو گيرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشيني مست و مخمور


نه او با تو نمايد رود سازي
نه تو او را نمايي دل نوازي


به جان چندان نهيب آرم شما را
که بر هر دو بنالد سنگ خارا


شما تا دوستي با هم نماييد
مرا دشمنترين دشمن شماييد

م.محسن
6th July 2014, 01:57 AM
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس


شما تا دوستي با هم نماييد
مرا دشمنترين دشمن شماييد


هر آن گاهي که با هم عشق بازيد
بجز تدبير جان من نسازيد


من اکنون بر شما گردانم اين کار
دل از دشمن بپردازم به يک بار


اگر راي و دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم


چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شير در راه


چه آ ن کش دشمني باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گريبان


پس آنگه رفت نزد ويس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گيسو


ز تخت شير پا اندر کشيدش
ميان خاک و خاکستر کشيدش


بپيچيدش بلورين بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست


پس آنگه تازيانه زدش چندان
ابر پشت و سرين و سينه و ران


که اندامش چو ناري شد کفيده
وزو چو ناردانه خون چکيده


همي شد خونش از اندام سيمين
چو ريزان باده از جام بلورين


ز کافوري تنش شنگرف مي زاد
چنان از کوه سنگين لعل و بيجاد


تنش بسيار جاي از زخم چون نيل
روان از نيل خون سرچشمه نيل


کبودي اندر آن سرخي چنان بود
که گفتي لاله زار و زعفران بود


پس آنگه دايه را زان بيشتر زد
کجا زخمش همه بر دوش و سر زد


بي آزرمش همي زد تا بميرد
و يا از زخم چونان پند گيرد


بيفتادند ويس و دايه بيهوش
ز خون اندام ايشان ارغوان پوش


چو بيجاده به نقره برنشانده
و يا خيري به سوسن برفشانده


ندانست ايچ کس کياشان بمانند
دگرره نامه روزي بخوانند


وزان پس هر دو را در خانه افکند
به مرگ هر دوان دل کرد خرسند


در خانه بريشان سخت بسته
جهاني دل به درد هر دو خسته


پس آنگه زرد را از در بياورد
ز گردانش يکي او را بدل کرد


به يک هفته به مرو شايگان شد
ز غم خسته دل و خسته روان شد


پشيمان گشته بر آزردن جفت
نهاني روز و شب با دل همي گفت


چه دود است اين که از جانم برآمد
ازو ناگه جهان بر من سرآمد


چه بود اين خشم و اين آزار چندين
به جاناني که چون جان بود شيرين


اگرچه شاه شاهان جهانم
درين شاهي به کام دشمنانم


چرا با دلبري تندي نمودم
که در عشقش چنين ديوانه بودم


چرا اي دل شدستي دشمن خويش
به دست خويش سوزي خرمن خويش


همانا عاشقا با جان به کيني
که با امروز فردا را نبيني


به ناداني کني امروز کاري
که فردا زو گزد بر دلت ماري


مبادا هيچ عاشق تند و سرکش
که تندي افگند او را در آتش


چو عاشق را نباشد بردباري
نبيند خرمي از مهر کاري


چرا تندي نمايد مهرباني
که از دلدار نشکيبد زماني


گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد

م.محسن
6th July 2014, 02:00 AM
مويه کردن شهرو پيش موبد

چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان
نبد همراه با او ماه ماهان


به پيش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان


همي گفت اي نيازي جان مادر
به هر دردي رخت درمان مادر


چرا موبد نياوردت بدين بار
چه بد ديدي ازين ديو ستمگار


چه پيش آمد ترا از بخت بدساز
چه تيمار و چه سختي ديده اي باز


پس آنگه گفت موبد را به زاري
چه عذر آري که ويسم را نياري


چه کردي آفتاب دلبران را
چرا بي ماه کردي اختران را


شبستانت بدو بودي شبستان
کنون چه اين شبستان چه بيابان


سرايت را همي بي نور بينم
بهشتت را همي بي حور بينم


اگر دخت مرا با من سپاري
وگر نه خون کنم دريا به زاري


بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من


بگريم تا بگريد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن


اگر ويس مرا با من نمايي
وگرنه زين شهنشاهي برآيي


بگيرد خون ويس دلربايت
شود انگشت پايت بند پايت


چو شهرو پيش موبد زار بگريست
شهنشه نيز هم بسيار بگريست


بدو گفت ار بنالي ور ننالي
مرا زشتي و يا خوبي سگالي


بکردم آنچه پيش و پس نکردم
شکوه خويش و آب تو ببردم


اگر تو روي آن بت روي بيني
ميان خاک بيني نقش چيني


يکي سرو سهي بيني بريده
ميان خاک و خون در خوابنيده


جواني بر تن سيمينش نالان
چو خوبي بر رخ گلگونش گريان


نهفته ابر گل خورشيد رويش
بخورده زنگ خون زنجير مويش


جو بشنيد اين سخن شهرو ز موبد
چو کوهي خويشتن را بر زمين زد


زمين ز اندام او شد خرمن گل
سراي از اشک او شد ساغر مل


ز گيتي خورده بر دل تير تيمار
به خاک اندر همي پيچيد چون مار


همي گفت اي فرومايه زمانه
بدزديدي ز من در يگانه


مگر گفتست با تو هوشياري
که گر دزددي کني در دزد باري


مگر چون من بدان در سخت شادي
که چون گنجش به خاک اندر نهادي


مگر چون ديدي آن سرو بهشتي
به باغ جاوداني در بکشتي


چرا برکندي آن سرو سمن بار
چو برکندي چرا کردي نگونسار


نگون گشته صنوبر چون برويد
به زير خاک عنبر چون ببويد


الا اي خاک مردم خوار تا کي
خوري ماه و نگار و خسرو و کي


نه بس بود آنکه خوردي تا به امروز
کنون خوردي چنان ماه دل افروز


بريزد ترسم آن سيمين تن پاک
کجا بي شک بريزد سيم در خاک


چرا تيره نباشد اختر من
که در خاک است ريزان گوهر من


به باغ اندر نبالد بيش ازين سرو
که سرو من بريده گشت در مرو


به چرخ اندر نتابد بيش ازين ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه


مگر پروين به دردم شد نظاره
که گرد آمد بهم چندين ستاره


نگارا سرو قدا ماه رويا
بتا زنجير مويا مشک بويا


تو بودي غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم


من اين مست گران را با که گويم
من اين بيداد را داد از که جويم

م.محسن
6th July 2014, 02:03 AM
مويه کردن شهرو پيش موبد

من اين مست گران را با که گويم
من اين بيداد را داد از که جويم


جهاني را بکشت آنکه ترا کشت
وليکن زان همه بدتر مرا کشت


پزشک آرم ز روم و هند و ايران
مگر درد مرا دانند درمان


نگارا در جهان بودي تو تنها
نديدي هيچ کس را با تو همتا


دلت بگرفت از گيتي برفتي
به مينو در سزا جفتي گرفتي


بتا تا مرگ جان تو ببردست
بزرگ اميد من با تو بمردست


کرا شايد کنون پيرايه تو
کرا يابم به سنگ و سايه تو


به که شايد پرند پرنگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت


که يارد بردن آگاهي به ويرو
که گريان شد به مرگ ويسه شهرو


بشد ويس آفتاب ماهرويان
بماندم ويس گويان ويس جويان


بشد ويس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه


مه کوه غوز بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم بخت من کور


به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتي بهشتند


به کوه غور در اشکفت ديوان
همي شادي کنند امروز ديوان


همه دانند زين خون خود چه خيزد
چه مايه خون آزادان بريزد


به خون ويسه گر جيحون برانم
ز خون دشمنان وز ديدگانم


نباشد قيمت يک قطره خونش
که آمد زان رخان لاله گونش


الا اي مرو پيرايه خراسان
مدار اين خون و اين پتياره آسان


ز کوه غور گر آب تو زايد
بجاي آن زين پس خون نمايد


شود امسال خونين جويبارت
بلا رويد ز کوه و مرغزارت


فزون از برگها بر شاخساران
سنان بيني و تيغ نامداران


نيارامد شه تو تا به شاهي
ببارد زي تو طوفان تباهي


کمر بندد به خون ويس دلبر
ز بوم باختر تا بوم خاور


چو آيند از همه گيتي سواران
بسايندت به سم راهواران


جهان بر دست موبد گشت ويران
نيازي دخترم چون شد ز گيهان


شکر اکنون بود خوش طعم و شيرين
که مانده نيست آن ياقوت رنگين


به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که مانده نيست آن شمشاد آزاد


کنون خوشبوي باشد مشک و عنبر
که مانده نيست آن دو زلف دلبر


کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که مانده نيست آن رخسار گلگون


حسود ويس بودي روز نوروز
که نه چون روي او بودي دل افروز


کنون امسال گل زيبا برآيد
نبيند چون رخش رعناتر آيد


بهار امسال نيکوتر بخندد
که شرم ويس بر وي ره نبدد


دريغا ويس من بانوي ايران
دريغا ويس من خاتون توران


دريغا ويس من مهر خراسان
دريغا ويس من ماه کهستان


دريغا ويس من اميد شاهان
دريغا ويس من اورنگ ماهان


دريغا ويس من ماه سخنگوي
دريغا ويس من سرو سمن بوي


دريغا ويس من خورشيد کشور
دريغا ويس من اميد مادر


کجايي اي نگار من کجايي
چرا جويي همي از من جدايي


کجا جويم ترا اي ماه تابان
به طارم يا به گلشن يا به ايوان

م.محسن
6th July 2014, 02:05 AM
مويه کردن شهرو پيش موبد

کجا جويم ترا اي ماه تابان
به طارم يا به گلشن يا به ايوان


هر آن روزي که بنشستي به طارم
به طارم در تو بودي باغ خرم


هر آن روزي که بنشستي به گلشن
به گلشن درنگشتي ماه روشن


هر آن روزي که بنشستي به ايوان
به ايوان در نبودي تاج کيوان


اگر بي تو ببينم لاله در باغ
نهد لاله برين خسته دلم داغ


اگر بي تو ببينم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل


اگر بي تو ببينم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک چاه


ندانم چون توانم زيست بي تو
که چشمم رود خون بگريست بي تو


ببايستم همي مرگ تو ديدن
به پيري زهر هجرانت چشيدن


اگر بر کوه خارا باشد اين درد
به يک ساعت کند مر کوه را گرد


وگر بر ژرف دريا باشد اين غم
به يک ساعت کند چون سنگ بي نم


چرا زادم چنين بدبخت فرزند
چرا کردم چنين وارونه پيوند


نبايستم به پيري ماه زادن
بپروردن به دست ديو دادن


روم تا مرگ بنشينم غريوان
بنالم بر دز اشکفت ديوان


برآرم زين دل سوزان يکي دم
بدرم سنگ آن دز يکسر از هم


دزي کان جاي ديوان بود (و) گربز
چرا بردند حورم را در آن دز


روم خود را بيندازم از آن کوه
که چون جشني بود مرگي به انبوه


نبينم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامي چنين زنده چرا ام


روم آنجا سپارم جان پاکم
برآميزم به خاک ويس خاکم


وليکن جان خويش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه برآرم


نشايد ويس من در خاک خفته
شهنشه ديگري دربر گرفته


نشايد ويس من در خاک ريزان
شهنشه مي خورد در برگ ريزان


شوم فتنه برانگيزم ز گيهان
بگويم با همه کس راز پنهان


شوم با باد گويم تو هماني
که بوي از ويس من بردي نهاني


به حق آنکه بو از وي گرفتي
هر آن گاهي که بر زلفش برفتي


مرا در خون آن بت باش ياور
هلاک از دشمنان او برآور


شوم با ماه گويم تو هماني
که بر ويسم حسد بردي نهاني


به حق آنکه بودي آن دلارام
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام


مرا ياري ده اندر خون آن ماه
که من خونش همي خواهم ز بدخواه


شوم با مهر گويم کامگارا
به نام خويش ياور باش ما را


کجا خود ويس را افسر تو بودي
و يا بر افسرش گوهر تو بودي


به حق آنکه تو مانند اويي
چو او خوبي چو او رخشنده رويي


به شهر دوستانش نور بفزاي
به شهر دشمنانش روي منماي


روم با ابر گويم تو هماني
که چون گفتار ويسم در فشاني


دو دست ويس با تو يار بودي
هميشه چون تو گوهر بار بودي


به حق آنکه او بود ابر رادي
بجاي برق خنده ش بود و شادي


به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سيل اندر جهنده برق رخشان


شوم لابه کنم در پيش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار


خدايا تو حکيم و بردباري
که بر موبد همي آتش نباري


جهان دادي به دست اين ستمگر
که هست اندر بدي هر روز بدتر


نبخشايد همي بر بندگانت
به بيدادي همي سوزد جهانت


چو تيغ آمد همه کارش بريدن
چو گرگ آمد همه رايش دريدن


خدايا داد من بستان ز جانش
تهي کن زو سراي و خان و مانش


چو دود از من برآورد اين ستمگر
تو دود از شادي و جانش برآور

م.محسن
6th July 2014, 02:07 AM
جواب دادن موبد شهرو را و گفتن از لت کردن ويس و دايه

چو موبد ديد زاريهاي شهرو
هم از وي بيمش آمد هم ز ويرو


بدو گفت اي گرامي تر ز ديده
ز من بسيارگونه رنج ديده


مرا تو خواهري ويرو برادر
سمنبر ويسه ام بانو و دلبر


مرا ويس است چشم و روشنايي
فزون از جان و چيز و پادشايي


بر آن بي مهر چونان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم


گر او ناراستي با من نکردي
به کام دل ز مهرم بر بخوردي


کنون حالش همي از تو نهفتم
ازيرا با تو اين بيهوده گفتم


من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم


اگر چه من به دست او اسيرم
همي خواهم که در پيشش بميرم


اگرچه من به داغ او چنينم
همي خواهم که تو را شاد بينم


تو بر دردش مخوان فرياد چندين
مزن بر روي زرين دست سيمين


کجا من نيز همچون تو نژندم
نژندي خويشتن را کي پسندم


فرستم ويس را از دز بيارم
که با دردش همي طاقت ندارم


ندانم زو چه خواهد ديد جانم
خطا گفتم ندانم نيک دانم


بسا تلخي که من خواهم چشيدن
بسا سختي که من خواهم کشيدن


مرا تا ويس باشد در شبستان
نبينم زو مگر نيرنگ و دستان


مرا تا ويس جفت و يار باشد
همين اندوه خوردن کار باشد


هر آن رنجي که از ويس آيدم پيش
همي بينم سراسر زين دل ريش


دلي دارم که در فرمان من نيست
تو پنداري که اين دل زان من نيست


به تخت پادشاهي برنشسته
چنان گورم به چنگ شير خسته


در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزاياد ايچ فرزند


مرا کز دست دل روزي طرب نيست
گر از ويسم نباشد بس عجب نيست


پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوي دز رو


ببر با خويشتن دو صد دلاور
دگر ره ويس را از دز بياور


بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به يک مه ويس را پيش شه آورد


هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گوري جسته از دام


بد آن يک ماه رامين دل شکسته
به خان زرد متواري نشسته


پس آنگه زرد پيش شاه شاهان
سخن گفت از پي رامين فراوان


دگر ره شاه رامين را عفو کرد
دريده بخت رامين را رفو کرد


دگر ره ديو کينه روي ننهفت
گل شادي به باغ مهر بشکفت


دگر ره در سراي شاه شاهان
فروزان گشت روي ماه ماهان


به رامش گشت عيش شاه شيرين
به باده بود دست ماه رنگين


گشاده دست شادي بند رادي
گرفته باز رادي کبگ شادي


دگرباره برآمد روزگاري
که جز رامش نکردند ايچ کاري


زمين را در گل و نسرين گرفتند
روان را در مي نوشين گرفتند


جهنده شد به نيکي باد ايشان
برفت آن رنجها از ياد ايشان


نه غم ماند نه شادي اين جهان را
فنا فرجام باشد هر دوان را


به شادي دار دل را تا تواني
که بفزايد ز شادي زندگاني


چو روز ما همي بر ما نپايد
درو بيهوده غم خوردن چه بايد

*FATIMA*
7th July 2014, 01:09 PM
سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ




شب دوشنبه و روز بهاري
که شه بازآمد از گرگان و ساري


سراي خويش را فرمود پرچين
حصار آهنين و بند رويين


کليد رومي و قفل الاني
ز پولادي زده هندوستاني


هر آنجا کش دريچه بود و روزن
بدو برپنجره فرمود از آهن


چنان شد ز استواري خانه شاه
کجا در وي نبودي باد را راه


ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر


کليد بندها مر دايه را داد
بدو گفت اي فسونگر ديو استاد


بديدم ناجوانمرديت بسيار
بدين يک ره جوانمردي بجا آر


به زاول رفت خواهم چند گاهي
درنگ من بود کم بيش ماهي


نگه دار اين سرايم تا من آيم
که بندش من ببستم من گشايم


کليد در ترا دادم به زنهار
يکي اين بار زنهارم نگه دار


تو خود داني که در زنهار داري
نه بس فرخ بود زنهارخواري


بدين بارت بخواهم آزمودن
اگر نيکي کني نيکي نمودن


همي دانم که رنج خود فزايم
که چيزي آزموده آزمايم


وليکن من ترا زان برگزيدم
کجا از زيرکان ايدون شنيدم


چو چيز خويش دزدان را سپاري
ازيشان بيش يابي استواري


چو شاه اندرز دايه کرد بسيار
کليد خانه وي را داد ناچار


به روز نيک و هنگام همايون
ز دروازه به شادي رفت بيرون


به لشکر گه فرود آمد يکي روز
به دل برگشته ياد ويس پيروز


غم دوري و تيمار جدايي
برو بر تلخ کرده پادشايي


به لشکرگاه رامين بود با شاه
نهان از وي به شهر آمد شبانگاه


شهنشه جست رامين را گه شام
بدان تا مي خورد با او دو سه جام


چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون


شبانگه رفتن رامين ز لشکر
برانست تا ببيند روي دلبر


به باغ شاه شد رامين هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه

*FATIMA*
7th July 2014, 01:16 PM
سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ

به باغ شاه شد رامين هم از راه


درش چون سنگ بسته بود بر ماه




غميده دل همي گشت اندر آن باغ

ز ياد ويس او را دل پر از داغ




خروشان و نوان با يوبه جفت

ز بي صبري و دلتنگي همي گفت




نگارا تا مرا از تو بريدند

حسودانم به کام دل رسيدند




يکي بر طرف بام آي و مرا بين

ز غم دستي به دل دستي به بالين




شب تاريک پنداري که درياست

کنار و قعر او هر دو نه پيداست




منم غرقه درين درياي منکر

بدو در اشک من مرجان و گووهر




اگرچه در ميان بوستانم

ز اشک خويش در موج دمانم




ز ديده آب دادم بوستان را

ز خون گلنار کردم گلستان را




چه سود ار من همي گريم به زاري

که از حالم تو آگاهي نداري




بر آرم زين دل سوزان يکي دم

بسوزم اين سراي و بند محکم




وليکن آن سرا را چون بسوزم

که در وي جاي دارد دلفروزم




اگر آتش رسد وي را به دامن

پس آن سوزش رسد هم دردل من




ز دو چشمت هميشه دو کمان ور

نشستستند جانم را برابر




کمان ابروت بر من کشيده

به تير غمزه جانم را خليده




اگر بختم ز پيش تو براندست

خيالت سال و مه با من بماندست




گهي خوابم همي از ديده راند

گهي خونم همي بر رخ فشاند




چرا خسپم توم در بر نخفته

چرا جان دارم از پيشت برفته




چو رامين يک زمان ناليد بر دل

ز ديده سيل خون باريد بر گل




ميان سوسن و شمشاد و نسرين

ز ناگه برربودش خواب نوشين




به خواب اندر شد آن بارنده نرگس

که با او بود ابر تند مفلس




بياسود آن دل پردرد و پر غم

که با او بود دوزخ باغ خرم




دلش زيرا يکي ساعت بياسود

که بوي باغ بوي دلبرش بود




شه بي دل به باغ اندر غنوده

نگارش روي مه پيکر شخوده




چو ديوانه دوان گرد شبستان

ز نرگس آب ريزان بر گلستان




همي دانست کش رامين به باغست

دلش را باغ بي او تفته داغست

*FATIMA*
7th July 2014, 01:19 PM
سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ

همي دانست کش رامين به باغست


دلش را باغ بي او تفته داغست




به زاري دايه را خواهش همي کرد

که برگير از دلم اي دايه اين درد




هم از جانم هم از دربند بگشاي

شب تيره مرا خورشيد بنماي




شب تاريک و بختم نيز تاريک

ز من تا دلربايم راه نزديک




ز بس درهاي بسته سخت چون سنگ

تو گويي هست راهم شصت فرسنگ




دريغا کاش بودي راه دشوار

نبودي در ميان اين بند بسيار




بيا اي دايه بر جانم ببخشاي

کليد در بياور بند بگشاي




مرا خود از بنه بدبخت زادند

هزاران بند بر جانم نهادند




بسست اين بندهاي عشق خويشم

دري بسته چه بايد نيز پيشم




دلي بسته چو در بر وي ببستند

تني خسته دگر باره بخستند




نگارم تا دو زلفش برشکستست

به مشکين سلسله جانم ببستست




چو از پيشم برفت آن روي زيباش

به چشمم در بماند آن تير بالاش




ببين چشمم به سيمين تير خسته

ببين جانم به مشکين بند بسته




جوابش داد دايه گفت: زين پس

نبيند ناجوانمردي ز من کس




خداوندي چو شه زين در برفته

به من چندين نصيحتها بگفته




هم امشب بند او چون برگشايم

چو خشم آورد با او چون برآيم




اگر پيشم هزاران لشکر آيند

نپندارم که با موبد برآيند




خود اين جست او ز من زنهارداري

نگويي چون کنم زنهار خواري




به رامين ار تو صد چندين شتابي

ز من اين ناجوانمردي نيابي




نشسته شاه شاهان بر در شهر

نرفته نيم فرسنگ از بر شهر




چه داني گرنه خود کرد آزمايش

دگر کرد آزمايش را نمايش




چنان دانم که او آنجا نپايد

هم امشب وقت شبگير او بيايد




نبايد کرد ما را اين همه بد

که بد را بد جزا آيد ز موبد




چه خوبست اين مثل مر بخردان را

بدي يک روز پيش آيد بدان را




چو دايه اين سخنها گفت با ماه

به خشم دل ازو برگشت ناگاه




بدو گفت: اي صنم تو نيز برخيز

مکن شه را دگر اندر بدي تيز

*FATIMA*
7th July 2014, 01:22 PM
سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ

بدو گفت: اي صنم تو نيز برخيز


مکن شه را دگر اندر بدي تيز




به تيمار اين يکي شب صابري کن

وزان پس تا تواني داوري کن




که من امشب همي ترسم ز موبد

که پيش آيد ترا از وي يکي بد




يکي امشب مرا فرمان کن اي ويس


که امشب کور گردد چشم ابليس




بشد دايه نشد آن ماه پيکر

همي گشت و همي زد دست بر بر




نه روزن ديد و رخنه جايگاهي

نه بر بام سرايش ديد راهي




چو تاب مهر جانش را همي تافت

ز دانش خويشتن را چاره اي يافت




سراپرده که بود از پيش ايوان

يکي سر بر زمين ديگر به کيوان




برو بسته طناب سخت بسيار

يکايک ويس را درمان و تيمار




فگند از پاي کفش آن کوه سيمين

بدو بر رفت چون پرنده شاهين




چو پران شد ز پرده جست بر بام

ربودش باد از سر لعل و اشام




برهنه سر، برهنه پاي مانده

گسسته عقد و درش برفشانده




شکسته گوشوارش پاک در گوش

ابي زيور بمانده روي نيکوش




پس آنگه شد شتابان تا لب باغ

روانش پرشتاب و دل پر از داغ




قصب چادرش را در گوشه اي بست


درو زد دست و از باره فرو جست




گرفتش دامن اندر خشت پاره


قبا شد بر تنش بر پاره پاره




اگرچه نرم و آسان بود جايش

به درد آمد ز جستن هر دو پايش




گسسته بند کستي بر ميانش

چو شلوارش دريده بر دو رانش




نه جامه بر تنش مانده نه زيور

دريده بود يا افتاده يکسر




برهنه پاي گرد باغ گردان


به هر مرزي دوان و دوست جويان




هم از چشمش روان خون و هم از پاي

همي گفتي ازين بخت نگون واي




کجا جويم نگار سعتري را


کجا جويم بهار دلبري را




همان بهتر که بيهوده نپويم


به شب خورشيد تابان را نجويم




به حق دوستي اي باد شبگير

براي من زماني رنج برگير




اگر با بي دلان هستي نکوراي

منم بي دل يکي بر من ببخشاي




که پايت گر جهاني بر نوردد

چو نازک پاي من خونين نگردد

*FATIMA*
7th July 2014, 01:25 PM
سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ

که پايت گر جهاني بر نوردد


چو نازک پاي من خونين نگردد




نه راهي دور مي بايدت رفتن

نه رنجي سخت ناخوش برگرفتن




گذر کن بر دو نسرين شکفته


يکي پيدا يکي از من نهفته




نگه کن تا کجا يابي کسي را

که رسوا کرد همچون من بسي را




هزاران پردگي را پرده برداشت

ببرد و در ميان راه بگذاشت




هزاران دل به خشم از جاي برکند

به هجران داد تا بر آتش افگند




ببين حال مرا در مهرکاري

بدين سختي و رسوايي و زاري




به صدگونه بلا بي هوش و بي کام

به صدگونه جفا بي صبر و آرام




پيام من بدان روي نکو بر

که خوبي انجمن دارد بدو بر




ازو مشک آر و بر گلنارم آلاي

ز من عنبر بر و بر سنبلش ساي




بگو اي نوبهار بوستاني

سزاي خرمي و شادماني




بگو اي آفتاب دلربايي

به خوبي يافته فرمان روايي




مرا آتش به جان اندر فگنده

به تاري شب به بام و درفگنده




نکرده با من بي دل مواسا

نجسته با من مسکين مدارا




مرا بخت بد از گيتي برانده

جهان در خواب و من بيخواب مانده




اگر من مردمم يا زين جهانم

چرا هرگز نه همچون مردمانم




کنم از بيدلي و بخت فرياد

مگر مادر مرا بي بخت و دل زاد




مرا گفتي چرا ايدر نيايي

من اينک آمدستم تو کجايي




چرا پيشم نيايي از که ترسي

چرا بيمار هجران را نپرسي




گر از ديدار تو نوميد گردم

به جان اندر بماند تير دردم




به جاي روي تو گر ماه بينم

چنان دانم که تاري چاه بينم




به جاي زلف تو گر مشک بويم

نمايد مشک سارا خاک کويم




به جاي دو لبت گر نوش يابم

به جان تو که باشد زهر نابم




مرا جانان توي نه مشک و عنبر

مرا درمان توي نه نوش و شکر




دلم را مار زلفينت گزيدست

خليده جان من بر لب رسيدست




بود ترياک جان من لبانت

همان خورشيد بخت من رخانت

*FATIMA*
7th July 2014, 01:28 PM
سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ

بود ترياک جان من لبانت


همان خورشيد بخت من رخانت




بدا بخت منا امشب کجايي

چرا ببريدي از من آشنايي




ببخشايد به من بر دوست و دشمن

چرا هرگز نبخشايي تو بر من




کجايي اي مه تابان کجايي

چرا از باختر بر مي نيايي




چو سيمين آينه سر بر زن از کوه

ببين بر جان من صدگونه اندوه




جهان چون آهن زنگار خورده

هوا با جان من زنهار خورده




دل من رفته و دلبر ز من دور

دو عاشق هر دو بي دل مانده مهجور




به فر خويش ما را ياوري کن

به نور خويش ما را رهبري کن




تو ماهي وان نگارم نيز ماهست

جهان بي رويتان بر من سياهست




خدايا بر من مسکين ببخشاي

مرا ديدار آن دو ماه بنماي




يکي مه را فروغ و روشنايي

يکي مه را شکوه و پادشايي




يکي ژرا جاي برج چرخ گردان

يکي را جاي تخت و زين و ميدان




چو يک نيمه سپاه شب درآمد

مه تابنده از خاور برآمد




چو سيمين زورقي در ژرف دريا


چو دست ابرنجني در دست حورا




هوا را دوده از چهره فرو شست


چنانچون ويس را از جان و رو شست




پديد آمد مرو را يار خفته

ميان گل بسان گل شکفته




بنفشه زلف و نسرين روي رامين

ز نسرين و بنفشه کرده بالين




مه از کوه آمد و ويس از شبستان

بهاري باد مشکين از گلستان




ز بوي ويس رامين گشت بيدار

به بالين ديد سروي ياسمين بار




بجست از جاي و اندر برگرفتش

پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش




به هم آميخته شد مشک و عنبر

دو هفته ماه شد پيوسته با خور




گهي از زلف او عنبرفشان کرد

گهي از لعل او شکرفشان کرد




لب هر دو بسان ميم بر ميم

بر هر دو بسان سيم بر سيم




بپيچيدند بر هم دو سمن بوي

چو دو ديبا نهاده روي بر روي




تو گفتي شير و باده در هم آميخت

و يا گفتار و سوسن بر هم آميخت




ز روي هر دوشان شب روز گشته

ز شادي روزشان نوروز گشته




هزار آوا ز شاخ گل سرايان

همه شب عشق ايشان را ستايان




ز شادي شان همي خنديد لاله

به دست اندرش ياقوتين پياله




گرفته گل ازشان زيب و خوشي


چنان چون تازه نرگس ناز و گشي




چو راز دوستي با هم گشادند

به خوشي کام يکديگر بدادند




زمانه زشت روي خويش بنمود

به تيغ رنج کشت ناز بدرود




سحرگه کار ايشان را چنان کرد

که باغش داغگاه هر دوان کرد




جهان را گوهر آمد زشت کاري

چرا زو مهرباني گوش داري




بنزدش هيچ کس را نيست آزرم

که بي مهرست و بي قدرست و بي شرم

*FATIMA*
7th July 2014, 01:29 PM
آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ


چو شاهنشاه آگه شد ز رامين
دگر ره تازه گشت اندر دلش کين


همه شب با دل او را بود پيگار
که تا کي زين فرومايه کشم بار


همي تا در جهان يک تن بماند
به نام زشت ياد من بماند


سپردم نام نيکو اهرمن را
علم کردم به زشتي خويشتن را


اگر ويسه نه ويسست آفتابست
چو مينو نيک بختان را ثوابست


نيرزد جور او چندين کشيدن
ز مهرش اين همه تيمار ديدن


چه سود ارتنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست


چه سودست ارلبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست


چه سودست اربخوبي حور عينست
که با من مثل ديو بد به کينست


مرا بي بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکي خشت شستن


جه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشي زهر خوردن


چرا من آزموده آزمايم
چرا من رنج بيهوده فزايم


چرا از ديو جستم مهرباني
چرا از کور جستم ديدباني


چرا از خرس جستم دلگشايي
چرا از غول جستم رهنمايي


چرا از ويس جستم مهرکاري
چرا از دايه جستم استواري


هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم


چه آشفته دلم چه سست رايم
که چندين آزموده آزمايم


سپردم مشک خود باد بزان را
هميدون ميش خود گرگ ژيان را


گزيدم آنکه نادانان گزينند
نشستم همچنان کايشان نشينند


گزيند کارها را مرد نادان
نشيند زان سپس کور و پشيمان


سزايم گر نشينم هرچه بدتر
که هم کورم به کار خويش هم کر


ببينم ديده را باور ندارم
که جان را از خرد ياور ندارم


دلم را گر خرد استاد بودي
هميشه نه چنين ناشاد بودي


گر اکنون باز پس گردم از اين راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه


ندانم تا چه خوانندم ازين پس
که تا اکنون همي خوانند ناکس

*FATIMA*
7th July 2014, 01:33 PM
آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ

ندانم تا چه خوانندم ازين پس


که تا اکنون همي خوانند ناکس




سپاهم گر کهان و گر مهانند

همه يکسر مرا نامرد خوانند




اگر نامرد خوانندم سزايم

چه مردم من که با زن برنيايم




همه شب شاه شاهان تا سحرگاه

از انديه همي پيمود صدراه




گهي گفتي که اين زشتي بپوشم

به بدنامي و رسوايي نکوشم




گهي گفتي هم اکنون باز گردم

بهل تا در جهان آواز گردم




گهي او را خرد خشنود کردي

گه او را ديو خشم آلود کردي




گهي چون آب گشتي روشن و خوش

گهي چون دود گشتي تند و سرکش




چو انديشه به کار اندر فزون شد

خرد در دست خشم و کين زبون شد




چو از خاور برآمد ماه تابان

شهنشه سوي مرو آمد شتابان




نبردش در سراي خويشتن راه

کجا با بند و مهرش بود درگاه




بيامد دايه بند و مهر بنمود

بدان چاره دلش را کرد خشنود




سراسر بندها چونانکه او بست

يکايک ديد نابرده بدو دست




قفس را ديد در چون سنگ بسته

سرايي کبگ او از بند جسته




سر رشته به مهر و ناگشاده

وليکن گوهر از عقد اوفتاده




به دايه گفت ويسم را چه کردي

بدين درهاي بسته چون ببردي




چو آهرمن شما را ره نمايد

در بسته شما را کي بپايد




درم با بند و ويس از بند رفتست

مگر امشب به دنباوند رفتست




چرا رفتست کاو خود نامدارست

چو ضحاکش هزاران پيشکارست




پس آنگه تازيانه زدش چندان

که بيهش گشت دايه همچو بيجان




سراي و گلشن و ايوان سراسر

نهفت و نانهفتش زير و از بر




بگشت و ويس را جست از همه جاي

نديد آن روي دلبند و دلاراي




قبايش ديد جايي اوفتاده

چو جايي کفش زرينش نهاده




کرا هرگز گمان بودي که آن ماه

از اطناب سراپرده کند راه




چو اندر باغ شد شاه جهاندار

به پيش اندر چراغ و شمع بسيار




خجسته ويس چون آن شمعها ديد

کبوتروار دلش از تن بپريد

*FATIMA*
7th July 2014, 01:37 PM
آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ

خجسته ويس چون آن شمعها ديد


کبوتروار دلش از تن بپريد




به رامين گفت خيز اي يار و بگريز

کجا از دشمنان نيکوست پرهيز




نگر تا پيش من ديگر نپايي

که تاريکيست با اين روشنايي




به جنگ ما همي آيد شهنشاه


چو شير تند جسته از کمينگاه




ترا بايد که باشد رستگاري

مرا شايد که باشد زخم خواري




هر آن دردي که تو خواهي کشيدن

هر آن تلخي که تو خواهي چشيدن




چه آن درد و چه آن تلخي مرا باد

همه شادي و پيروزي ترا باد




کنون رو در پناه پاک يزدان

مرا بگذار با اين سيل و طوفان




که من گشتم ز بخت بد فسانه

ز تو بوسي و زو صد تازيانه




نخواهم خورد يک خرماي بي خار

نه ديدن خرمي بي درد و تيمار




دل رامين بيچاره چنان گشت

که گفتي همچو مرده بي روان گشت




بسان صورتي بد مانده برجاي

شده زورش هم از دست و هم از پاي




ز بهر ويس بودش درد بر دل

تو گفتي تير ناوک خورد بر دل




پس آنگاه از برش برخاست ناکام

به چاه افتاد جانش جسته از دام




کجا چون دام بود او را شهنشاه

هم از درد جدايي پيش او چاه




گر از دام گزند آور برون جست

به چاه ژرف و جان گير اندرون جست




کجا پيوند گيرد آشنايي

نباشد هيچ دشمن چون جدايي




همه محنت بود بر عاشق آسان

چو باشد جان او از هجر ترسان




دلش را هر بلايي خوار باشد

هر آن گه کان بلا با يار باشد




مبادا هيچ کس را عشق چونان

وگر باشد مبادا هجر ايشان




چو رامين از کنار ويس برجست

چو تيري از کمان خانه به در جست




چنان برشد به روي ساده ديوار

که غرم تيزتگ بر شخ کهسار




چو بر سر شد ز ديگر سو فرو جست

نکو آمد به دام و بس نکو جست




سمنبر ويس هم بر جاي بغنود

به يک زاري که از کشتن بتر بود




به ياد رفته رامين کرده بالين

به زير زلف مشکين دست سيمين




به زير زلف تاب شست بر شست

ده انگشتش چو ماهي بود در شست

*FATIMA*
7th July 2014, 01:40 PM
آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ

به زير زلف تاب شست بر شست


ده انگشتش چو ماهي بود در شست




دلش ساقي و دو ديده پياله

رخش مي خوار بر خيري و لاله




نگار دست آن روي نگارين

چو زلفينش سياه و نغز و شيرين




نگارين روي آن ماه حصارين

چو باغ شاه شاهان بد بآيين




به بالينش فراز آمد شهنشاه

به باغ افتاده ديد از آسمان ماه




بپا او را بجنبانيد بسيار

نگشت از خواب ماه خفته بيدار




چنان بيهوش بود از درد هجران

که با جانانش گفتي زو بشد جان




شه شاهان فرستاد استواران

به هر سو هم پياده هم سواران




به هر راهي و بي راهي برفتند

سراسر باغ را جستن گرفتند




به باغ اندر نديدند ايچ جانور

مگر بر شاخ مرغان نواگر




دگر باره درختان را بجستند

ميان هر درختي بنگرستند




همي جستند رامين را به صد دست

ندانستند کز ديوار چون جست




شهنشه گفت با ويس سمنبر

نگويي تا چه کارت بود ايدر




ببستم بر تو پنجه در به مسمار

گرفتم روزن صدبام و ديوار




چو من رفتم يکي شب نارميدي

چو مرغي از سرايم بر پريدي




چو ديوي کت نبندد هيچ استاد

به افسون و به نيرنگ و به فولاد




خرد دور از تو مثل آسمانست

هوا نزديک تو همچون روانست




ز بهر آنکه بخت شور داري

دو گوش و چشم کر و کور داري




بود بي سود با تو پند چون در

چو ديگ سفله و چون کفش گازر




اگر من بر زبان پند تو رانم

خرد بيزار گردد از روانم




چو گويم با تو چندين پند بي مر

زبانم بر سخن باشد ستمگر




ز بس کز تو پديد آمد مرا بد

نه يک يک بينمت آ هو که صدصد




همانا يادگار بيمشي تو

که از نيکي هميشه سرکشي تو




اگر در پيش تو صورت شود داد

بخواند جانت از ديدنش فرياد




سر نيکي اگر بيني ببري

دل پاکي اگر يابي بدري




هميشه راستي را دشمني تو

دو چشمش گر ببيني برکني تو

*FATIMA*
7th July 2014, 01:45 PM
آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ

هميشه راستي را دشمني تو


دو چشمش گر ببيني برکني تو




تو يک ديوي وليکن آشکاري

تو يک غولي وليکن چون نگاري




سراي پارسايي را تو سوزي

دو چشم نيکنامي را تو دوزي




ز تو بي شرم تر کس را ندانم

و با خود من که بر تو مهربانم




مگر گفتست با تو ديو زشتي

که گر زشتي کني باشي بهشتي




نه تو بادي نه آن کت دوستدارست

نه آن کت دايه و نه آنکه يارست




به جان من که خون تو حلالست

که جانت بر بسي جانها و بالست




ترا درمان بجز تيغم ندانم

که مرگت بخشد و جانت ستانم




هم اکنون جان تو بستانم از تو

به خنجر من ترا برهانم از تو




گرفت آنگه کمندين گيسوانش

کشيد آن اژدهاي جان ستانش




به يک دستش پرند آب داده

به ديگر دست مشکين تاب داده




که ديد از آب و از آهن پرندي

که ديد از مشک و از عنبر کمندي




مهش را خواست از سروش بريدن

گلش را باز با گل گستريدن




سمنبر ويس را شمشير بر سر

ز درد هجر دلبر بود کمتر




سپهبد زرد گفت اي شاه شاهان

بزي خرم به کام نيک خواهان




مکش گر خون اين بانو بريزي

تو درد خويش را دارو بريزي




بريده سر دگر باره نرويد

ازيرا هيچ دانا خون نجويد




بسا روزا که در گيتي برآيد

چنين زيبا رخي ديگر نزايد




چو ياد آيد ترا زين ماه رويش

بپيچي بيشتر زين مار مويش




به مينو در چنين حورا نيابي

به گيتي در ازين زيبا نيابي




پشيمان گردي و سودت ندارد

بسي خون مر ترا از ديده بارد




يکي بار آزمودي زو جدايي

نپندارم که ديگر آزمايي




اگر خوب آمدت آن رنگ منکر

فرو زن هم بدو اين دست ديگر




چو او از تو ببرد اين خوب چهرش

ترا ديدم که چون بود ز مهرش




گهي با آهوان بودي به صحرا

گيه با ماهيان بودي به دريا




گهي با گور بودي در بيابان

گهي با شير بودي در نيستان

*FATIMA*
7th July 2014, 01:48 PM
آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ

گهي با گور بودي در بيابان


گهي با شير بودي در نيستان




فرامش کردي آن درد و بلا را

که از مهرش ترا بودست و ما را




ترا زو بود و ما را از تو آزار

چه مايه ما و تو خورديم تيمار




از آن پيمان وزان سوگند ياد آر

کجا کردي و خوردي پيش دادار




مخور زنهار شاها کت نبايد

يکي روز اين خورش جان را گزايد




به ياد آور ز حرمتهاي شهرو

به ياد آور ز خدمتهاي ويرو




اگر ديدي گناهي زو يکي روز

تو داني کش گناهي نيست امروز




اگر تنها به باغي در بخفتست

ز مردم اين نه کاري بس شگفتست




چرا بر وي همي بندي گناهي

که در وي آن گنه را نيست راهي




چنين باغي به پروين بر ده ديوار

درش را بر زده پولاد مسمار




اگر با وي بدي در باغ جفتي

بدين هنگام ازيدر چون برفتي




نه زين در مرغ بتواند پريدن

نه ديو اين بند بتواند دريدن




مگر دلتنگ بود آمد درين باغ

تو خود اکنون نهادي داغ بر داغ




بپرس از وي که چون بودست حالش

پس آنگه هم به گفتاري بمالش




گر اين خنجر زني بر ويس دلبر

شود زان زخم درد تو فزونتر




ز بس گفتار زرد و لابه زرد

شهنشه دل بدان بت روي خوش کرد




بريد از گيسوانش حلقه اي چند

بدان گيسو بريدن گشت خرسند




گرفتش دست و برد اندر شبستان

شبستان گشت از رويش گلستان




به يزدان جهانش داد سوگند

که امشب چون بجستي زين همه بند




نه مرغي و نه تيري و نه بادي

درين باغ از شبستان چون فتادي




مرا در دل چنان آمد گماني

که تو نيرنگ و جادو نيک داني




کسي بايد که افسون نيک داند

وگرنه کار چونين کي تواند




سمنبر ويس گفتش کردگارم

همي نيکو کند همواره کارم




چه باشد گر توم زشتي نمايي

چو يزدانم نمايد نيک رايي




گهي جان من از تيغت رهاند

گهي داد من از جانت ستاند




توم کاهي و يزدانم فزايد

توم بندي و دادارم گشايد

*FATIMA*
7th July 2014, 01:52 PM
آگاهي يافتن موبد از رامين و رفتن او در باغ

توم کاهي و يزدانم فزايد
توم بندي و دادارم گشايد


چرا خواني مرا بدخواه و دشمن
تو با يزدان همي کوشي نه با من


کجا او هر چه تو دوزي بدرد
هميدون هر چه تو کاري ببرد


گهم در دز کني گه در شبستان
گهم تندي نمايي گاه دستان


خدايم در بلاي تو نماند
ز چندين بند و زندانت رهاند


اگر تو دشمني او جان من بس
وگر تو خسروي او خان من بس


بس است او چاره بيچارگان را
همو ياور بود بي ياوران را


چو من دلتنگ بودم در سرايت
بدو ناليدم از جور و جفايت


ستمهاي تو با يزدان بگفتم
در آن زاري و دل تنگي بخفتم


به خواب اندر فراز آمد سروشي
جواني خوب رويي سبزپوشي


مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانيد در باغ و گلستان


مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مويي نيازرد


ز نسرين بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامين در بر من


همي بوديم هر دو شاد و خرم
همي گفتيم راز خويش با هم


بدان خوشي به کام خويش خفته
به گرد ما گل و نسرين شکفته


چو چشم از خواب نوشين برگشادم
از آ ن خوشي به ناخوشي فتادم


ترا ديدم بسان شير غران
چو آتش برکشيده تيغ بران


اگر باور کني ورنه چنين بود
به خواب اندر سروشم همنشين بود


اگر کردار تو بر من ستم نيست
تو خود داني که بر خفته قلم نيست


شهنشه اين سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغي ماه پيکر


گناه خويش را پوزش بسي کرد
بر آن حال گذشته غم همي خورد


به ويس و دايه چيزي بيکران داد
گزيده جامه ها و گوهران داد


گذشته رنج، نابوده گرفتند
مي لعلين آسوده گرفتند


چنين باشد دل فرزند آدم
نيارد ياد رفته شادي و غم


بدان روزي که از تو شد چه نالي
وز آن روزي که نامد چه سگالي


چه بايد رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تيمار بردن


نه ز اندوه تو دي با تو بيايد
نه از تيمار تو فردا بپايد


اگر صد سال باشي شاد و پيروز
هميشه عمر تو باشد يکي روز


اگر سختي بري گر کام جويي
تر آن روز باشد کاندر اويي


پس آن بهتر که با رامش نشيني
ز عمر خويش روز خوش گزيني

*FATIMA*
7th July 2014, 01:55 PM
بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان


مه ارديبهشت و روز خرداد
جهان از خرمي چون کرخ بغداد


بيابان از خوشي همچون گلستان
گلستان از صنم همچون بتستان


درخت رودباري سيم ريزان
نسيم نوبهاري مشک بيزان


چمن مجلس بهاران مجلس آراي
زنان بلبلش چنگ و فاخته ناي


درو نرگس چو ساقي جام بر دست
بنفشه سر فرو افگنده چون مست


ز گوهر شاخه ها چون تاج کسري
ز پيکر باغها چون روي ليلي


ز سبزه روي هامون چون زمرد
ز لاله کوه سنگين چون زبرجد


همه صحرا ز لاله روي حورا
همه مرز از بنفشه جعد زيبا


بهشت آسا زمين با زيب و خوشي
عروس آسا جهان با ناز و گشي


به باغ اندر نشسته شاه شاهان
به نزدش ويس بانو ماه ماهان


به دست راست بر آزاده ويرو
به دست چپ جهان آراي شهرو


نشسته گرد رامينش برابر
به پيش رام گوسان نواگر


همي زد راههاي خوشگواران
همي کردند شادي نامداران


مي آسوده در مجلس همي گشت
رخ ميخواره همچون مي همي رشت


سرودي گفت گوسان نو آيين
درو پوشيد حال ويس و رامين


اگر نيکو بينديشي بداني
که معني چيست زير اين نهاني

*FATIMA*
7th July 2014, 02:22 PM
مثل زدن گوسان رامشگر


درختي رسته ديدم بر سر کوه
که از دلها زدايد زنگ اندوه


درختي سرکشيده تا به کيوان
گرفته زير سايه نيم گيهان


به زيبايي همي ماند به خورشيد
جهان در برگ و بارش بسته اميد


به زيرش سخت روشن چشمه آب
که آبش نوش وريگش در خوشاب


شکفته بر کنارش لاله و گل
بنفشه رسته و خيري و سنبل


چرنده گاو گيلي بر کنارش
گهي آبش خورد گه نوبهارش


هميشه آب اين چشمه روان باد
درختش بارور گاوش جوان باد


شهنشه گفت با گوسان نايي
زهي شايسته گوسان نوايي


سرودي گوي بر رامين بدساز
به در بر روي مهرش پرده راز


چو بشنيد اين سخن ويس سمنبر
بکند از گيسوان صد حلقه زر


به گوسان داد و گفت اين مر ترا باد
به حال من سرودي نغز کن ياد


سرودي گوي هم بر راست پرده
ز روي مهر ما بردار پرده


چو شاهت راز ما فرمود گفتن
ز ديگر کس چرا بايد نهفتن


دگرباره بزد گوسان نوايي
نوايي بود بر رامين گوايي


همان پيشين سرود نغز را باز
بگفت و آشکارا کرد او راز


درخت بارور شه شهانست
که زير سايه اش نيمي جهانست


برش عز است و برگش نيکنامي
سرش جاهست و بيخش شادکامي


جهان را در بر و برگش اميد است
ميان هر دو پيداتر ز شيد است


به زيرش ويس بانو چشمه آب
لبانش نوش و دندان در خوشاب


شکفته بر رخانش لاله و گل
بنفشه رسته و خيري و سنبل


چو گيلي گاو رامين بر کنارش
گهي آبش خورد گه نوبهارش

*FATIMA*
7th July 2014, 02:28 PM
مثل زدن گوسان رامشگر

چو گيلي گاو رامين بر کنارش


گهي آبش خورد گه نوبهارش




بماناد اين درخت سايه گستر

ز مينو باد وي را سايه خوشتر




هميشه آب اين چشمه رونده

هميشه گاو گيلي زو چرنده




چو گوسان اين نوا را کرد پايان

به ياد دوستان و دل ربايان




شه شاهان به خشم از جاي برجست

گرفتش ريش رامين را به يک دست




به ديگر دست زهرآلود خنجر

بدو گفت: اي بدانديش و بداختر




بخور با من به مهر و ماه سوگند

که با ويست نباشد مهر و پيوند




وگرنه سرت را بردارم از تن

که از ننگ تو بي سر شد تن من




يکي سوگند خورد آزاده رامين

به دادار جهان و ماه و پروين




که تا من زنده باشم در دو گيهان

نمي خواهم که برگردم ز جانان




مرا قبله بود آن روي گلگون

چنان چون ديگران را مهر گردون




مرا او جان شيرينست و از جان

به کام خويشتن ببريد نتوان




شهنشه را فزون شد کينه رام

زبان بگشاد يکباره به دشنام




بيفگندش بدان تا سر ببرد

به خنجر جاي مهرش را بدرد




سبک رامين دو دست شاه بگرفت

تو گفتي شير نر روباه بگرفت




ز شادروان به خاک اندر فگندش

ز دستش بستد آن هندي پرندش




شهنشه مست بود از باده بيهوش

گسسته آگهي و رفته نيروش




نبودش آگهي از کار رامين

نماند اندر دلش آزار رامين




خرد را چندگونه رنج و سستي

پديد آيد همي از عشق و مستي




گر اين دو رنج بر موبد نبودي

مرو را هيچ گونه بد نبودي

*FATIMA*
7th July 2014, 02:30 PM
نصيحت کردن به گوي رامين را


چو سر برزد خور تابان دگر روز
فروزان روي او شد گيتي افروز


هوا مانند تيغي شد زدوده
زمين چون زعفراني گشت سوده


يکي فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اخترشناسان


سخنگويي که نامش بود به گوي
نبودي مثل او دانا و نيکوي


گه و بيگاه با رامين نشستي
به آب پند جانش را بشستي


همي گفتي که تو يک روز شاهي
به چنگ آري هر آن کامي که خواهي


درخت کام تو گردد برومند
تو باشي در جهان مهتر خداوند


چو آمد پيش رامين بامدادان
مرو را ديد بس دلتنگ و گريان


بپرسيدش که درمانده چرايي
چرا شادي و رامش نه فزايي


جواني داري و اورنگ شاهي
چو اين هر دو بود ديگر چه خواهي


خرد را در هوا چندين مرنجان
روان را در بلا چندين مپيچان


ترا خصمي کند جان پيش دادار
ز بس کاو را همي داري به تيمار


بدين مايه درنگ و زندگاني
چرا کاري کني جز شادماني


اگر حکم خدا ديگر نگردد
به انده بردن از ما برنگردد


چه بايد بيهده اندوه خوردن
همان نابوده را تيمار بردن


چو بشنيد اين سخن دل خسته رامين
بدو گفت اي مرا چشم جهان بين


نکو گفتي تو با من هر چه گفتي
وليکن چون نمايد چرخ زفتي


دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگين شود باشد ازو شاد


تني را چند باشد سازگاري
دلي را چند باشد بردباري


جهان را زشت کاري بيش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است


قضا بر هر کسي باريد باران
وليکن بر دلم باريد طوفان


نه بر من بگذرد هرگز يکي روز
که ننمايد مرا داغ جگرسوز


اگر روزي مرا کامي نمايد
به زير کام در دامي نمايد


جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خاري نشاند


به کام خويش جامي مي نخوردم
که جام زهرش اندر پي نخوردم

*FATIMA*
7th July 2014, 02:33 PM
نصيحت کردن به گوي رامين را

به کام خويش جامي مي نخوردم


که جام زهرش اندر پي نخوردم




به چونين حال و چونين زندگاني

کرا از دل برآيد شادماني




اگر خواري همين يک راه ديدم

که دي از خشم شاهنشاه ديدم




سزد گر من نصيحت نه پذيرم

به بخت خويش گريم تا بميرم




پس آنگه کرد با او يک به يک ياد

که ديگر باره ايشان را چه افتاد




چه خواري کرد با من شاه شاهان

به پيش ويس بانو ماه ماهان




دو چشم من چنين پتياره ديده

چرا پرخون ندارم هر دو ديده




به آيد مردن از خواري کشيدن

صبوري کردن و تلخي چشيدن




به هر دردي شکيبم جز به خواري

مجو از من به خواري بردباري




چو حال خود به به گو گفت رامين

جگر ريش و دو چشم از گريه خونين




نگر تا پاسخش چون داد به گوي

تو نيز ار پاسخي گويي چنان گوي




بدو گفت: اي ز بخت خويش نالان

تو شيري چند نالي از شغالان




ترا دولت رسد روزي به فرياد


ازان پس کت نمايد چند بيداد




ترا تا باشد اندر دل هوا خوش

تن تو همچنين باشد بلاکش




به جانان دل نبايستي سپردن

چو نتوانستي اندوهانش خوردن




ندانستي که هر چون مهرکاري

به روي آيد ترا هرگونه خواري




هر آن گاهي که داري گل چدن کار

روا باشد که دستت را خلد خار




به مهر اندر تو چون بازرگاني

ازو گه سود بيني گه زياني




تو گفتي بي زياني سود بيني

و يا نه آتشي بي دود بيني




کسي کاو تخم کشتن پيشه دارد

هميشه دل در آن انديشه دارد




ز کشتن تا برستن تا درودن

بسا رنجا که بايد آزمودن




تو تخم عاشقي در دل بکشتي

که بار آيد ترا حور بهشتي




ندانستي کزو تا بار يابي

بسي رنج و بسي آزار يابي




مگر صد ره ترا گفتم ازين پيش

مکن بيداد بر نازک تن خويش




هواي دل چو موج انگيز درياست

درو رفتن نه کار مرد داناست




چه عشق اندر دل و چه تيز آتش

در آتش عيش کردن چون بود خوش

*FATIMA*
7th July 2014, 02:35 PM
نصيحت کردن به گوي رامين را

چه عشق اندر دل و چه تيز آتش


در آتش عيش کردن چون بود خوش




ترا تا دوست باشد ماه ماهان

همان دشمنت باشد شاه شاهان




تو در دل کن که بيني رنج و خواري

کني ناکام صبر و بردباري




تنت باشد هميشه جاي آزار

دلت همواره باشد جاي تيمار




تو با پيل دمان در کارزاري

ندام چونت باشد رستگاري




تو با شير ژيان اندر نبردي

ندانم چونت باشد شيرمردي




تو بي کشتي همي دريا گذاري

ازو جوينده در شاهواري




ندام چون بود فرجام کارت

چه نيک و بد نمايد روزگارت




تو سال وماه با آن اژدهايي

که از وي نيست دشمن را رهايي




مگر يک روز بر تو راه گيرد

ز کين دل ترا ناگاه گيرد




تو خانه کرده اي بر راه سيلاب

درو خفته بسان مست در خواب




مگر يکروز طوفاني درآيد

ترا با خانه ناگه در ربايد




تو صدباره به دام اندر نشستي

چو بختت يار بود از دام جستي




مگر يک روز نتواني بجستن

روانت را نباشد روي رستن




پس آن خواري ازين خواري بود بيش

کجا خونت بود در گردن خويش




روان را بيش ازين خواري چه داني

که در دوزخ بماني جاوداني




بدين سر باشدت حسرت سرانجام

بدان سر باشدت وارونه فرجام




اگر فرمان بري پندم نيوشي

شکيبايي کني در صبر کوشي




نباشد هيچ مردي چون صبوري

بخاصه روز هجر و وقت دوري




اگر مردي کني و صبر جويي

به صبر اين زنگ را از دل بشويي




گر تو ويس را سالي نبيني

به دل جويي برو ديگر گزيني




به گاه هجر تيمارش نداري

چنان گردي که خود يادش نياري




چو بر دل چير گردد مهر جانان

به از دوري نباشد هيچ درمان




همه مهري ز ناديدن بکاهد

کرا ديده نبيند دل نخواهد




بسا عشقا که ناديدن ز دودست

چنان کردش که گفتي خود نبودست




بسا روزا که تو بيني دل خويش


نمانده ياد ويس او را کم و بيش

*FATIMA*
7th July 2014, 02:38 PM
نصيحت کردن به گوي رامين را

بسا روزا که تو بيني دل خويش


نمانده ياد ويس او را کم و بيش




به روي مردمان آيد همه کار

به دست آرند کام خويش ناچار




به شمشير و به دينار و به فرهنگ

به تدبير و به دستان و به نيرنگ




ترا کاري به روي آيد به گيهان

نه تدبيرش همي داني نه درمان




فسانه گشته اي در هفت کشور

هميشه خوار بر چشم برادر




که و مه چون به مجلس جام گيرند

ترا در ناحفاظان نام گيرند




ز گيتي بدگمان چون تو ندانند

همي جز ناجوانمردت نخوانند




همي گويند چون او کس چه بايد

که در گوهر برادر را نشايد




اگر خود ويسه بودي ماه و خورشيد

خرد را کام و جان را ناز و اميد




نبايستي که رامين خردمند

ابا ويسه بکردي مهر و پيوند




مبادا در جهان آن شادي و کام

کزو آيد روان را زشتي نام




چو رامين شير مرد نام گستر

به نام بد بيالودست گوهر




چو آلوده شود گوهر به يک ننگ

نشويد آب صد دريا ازو زنگ




چو جان ما که جاويدان بماند

بماند نام بد تا جان بماند




همانا نيست رامين را يکي يار

که او را باز دارد از چنين کار




رفيقي نيک راي از گوهري به

دلي آسان گذار از کشوري به




تو کام دل ز ويسه برگرفتي

ز شاخ مهرباني برگرفتي




اگر صد سال بيني او همانست

نه حورالعين و ماه آسمانست




ازو بهتر به پاکي و نکويي

هزاران بيش يابي گر بجويي




بدين بي مايگي عمر و جواني

به سر بردن به يک زن چون تواني




اگر تو ديگري را يار گيري

به دل پيوند او را خوار گيري




تو در گيتي جز او دلبر نديدي

ازيرا بر بتانش برگزيدي




ستاره نزد تو دارد روايي

که با ماهت نبودست آشنايي




هوا را از دل گمره برون کن

يکي ره خويشتن را آزمون کن




جهان از هند و چين تا روم و بربر

به پيروزي تو داري با برادر




نه جز مرز خراسان کشوري نيست

و يا جز ويس بانو دلبري نيست

*FATIMA*
7th July 2014, 02:41 PM
نصيحت کردن به گوي رامين را

نه جز مرز خراسان کشوري نيست
و يا جز ويس بانو دلبري نيست


نشست خويش را مرز دگر جوي
ز هر شهري نگاري سيمبر جوي


همي بين دلبران را تا بدان گاه
که يابي دلبري نيکوتر از ماه


نگاريني که با آن روي نيکوش
شود ويسه ز ياد تو فراموش


ز دولت برخور و از زندگاني
بران همواره کام اينجهاني


بدين غمخوارگي تا کي نشيني
نهيب جان شيرين چند بيني


گه آمد کز بزرگان شرم داري
برادر را تو نيز آزرم داري


گه آمد کز جواني کام جويي
ز بزم و رزم کردن نام جويي


گه آمد کز بزرگي ياد گيري
به فال نيک راه داد گيري


تو اکنون پادشايي جست بايي
کجا جز پادشاهي را نشايي


به گرد دايه و ويسه چه گردي
کزيشان آب روي خود ببردي


همالان تو جويان جاه و پايه
تو سال و ماه جويان ويس و دايه


رفيقان تو جويان پادشايي
تو جويان بازي و ناپارسايي


شد از تو روزگار لهو و بازي
تو در ميدان بازي چند تازي


چه ديوست اينکه بر جانت فسون کرد
ترا يکبارگي چونين زبون کرد


تو اندر خدمت وارونه ديوي
نه اندر طاعت گيهان خديوي


همي ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که يابد دشمنت کام


اگر پند رهي را کار بندي
شوي رسته ز چندين مستمندي


غمت شادي شود سختيت رامش
بلا خوشي و نادانيت دانش


اگر سيريت نامد زانکه ديدي
نه من گفتم سخن نه تو شنيدي


همي کن همچنين تا خود چه آيد
جهان بازيت را بازي نمايد


تو باشي در ميان، ما بر کناره
نباشد جز درودي بر نظاره


چو بشنيد اين سخن رامين بيدل
تو گفتي چون خري شد مانده در گل


گهي چون لاله شد رويش ز تشوير
گهي چون زعفران و گاه چون قير


بدو گفت اين که تو گويي چنينست
دل من با روان من به کينست


شنيدم پند خوبت را شنيدم
بريدم زين دل نادان بريدم


نبيني تو مرا زين پس هواجوي
نراند نيز بر رويم هوا جوي


منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد


نيابم در ميان مهرجويان
نورزم نيز مهر ماهرويان


چنان کاري چرا ورزم به اميد
که جانم را از او ننگست جاويد

*FATIMA*
7th July 2014, 02:44 PM
اندر پند دادن شاه موبد ويسه را و سرزنش کردن


چو با رامين سخنها گفت به گوي
شهنشه نيز با ويس پري روي


به هشياري سخنهاي نکو گفت
که بر وي نرم شد سنگين دل جفت


ز هرگونه سخن را ساز مي کرد
به بن مي برد و باز آغاز مي کرد


بدو گفت اي بهار مهرجويان
به چهره آفتاب ماهرويان


چه مايه رنج بردم در هوايت
چه مايه درد خوردم از جفايت


درازآهنگ شد در مهر کارم
که تو بر باد دادي روزگارم


ندانم هيچ خوبي کان ترا نيست
ندانم هيچ نيکي کان مرا نيست


به از ما نيست اکنون در جهان شاه
تو بر خوبان شهي و من شهان شاه


بيا تا هر دو با هم يار باشيم
به شادي هر دو گيتي دار باشيم


به پرده در تو بانو باش و خاتون
که من باشم شه شاهان ز بيرون


مرا نامي بود زين پادشايي
ترا باشد همي فرمان روايي


کجا شهري و جايي نامدارست
کجا باغي و راغي پرنگارست


ترا بخشم سراسر پادشايي
که اکنون تو به صد چندان سزايي


وزيرانم وزيران تو باشند
دبيرانم دبيران تو باشند


به هر کاري تو فرمان ده بريشان
که ارزاني توي بر داد و فرمان


چو من باشم به مهر تو گرفتار
به جان و دل هوايت را خريدار


که يارد در جهان با تو چخيدن
دل از پيمان و فرمانت بريدن


نگارينا ز من بپذير پندم
که من نيکم به تو نيکي پسندم


نه آنم من که چون تو بدگمانم
همه ناراستي باشد نهانم


روانم دوستي را مهربانست
زبانم راستي را ترجمانست


روانم هر چه جويد مهر جويد
زبانم هر چه گويد راست گويد


ز پاکي مهر بر گفتار من نه
ترا يک راست چون گفتار من نه


اگر با من به مهر دل بسازي
دگر ره نرد بي راهي نبازي


چنان گردي که شاهان زمانه
به درگاهت ببوسند آستانه


وگر با من نگه داري همين راه
ز من بدتر نباشد هيچ بدخواه


مکن ماها، ز خشم من بپرهيز
که پرهيزد ز خشمم آتش تيز


نگارا شرم دار از روي ويرو
کجا کس را برادر نيست چون او


چرا بر خود پسندي کان هنرجوي
هميشه باشد از ننگت سيه روي


ترا گر زان برادر شرم بودي
مرا پيشت بسي آزرم بودي


چو تو مهر برادر را نداني
من از تو چون نيوشم مهرباني


چو تو نام نياکان را نپايي
برادر را و مادر را نشايي


من از تو مهر چون اميد دارم
وگر تاج از مه و خورشيد دارم


مرا يکباره اکنون پاسخي ده
به کام دشمنان با بخت مسته


بگو تا در دل سنگين چه داري
نهال دشمني يا دوستداري


که من در مهر تو گشتم ز جان سير
ترا زين پس نپرسم جز به شمشير


نشايد بيش ازين کردن مدارا
که رازم در جهان شد آشکارا

*FATIMA*
7th July 2014, 02:52 PM
پاسخ دادن ويس موبد را


چو بشنيد اين سخن ويس دلاراي
چو سرو بوستاني جست از جاي


بدو گفت اي گرانمايه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند


دل تو پيشه کرده بردباري
کف تو پيشه کرده در باري


ترا دادست يزدان هر چه بايد
هنرهايي که اورنگت فزايد


هنرهاي تو پيداتر ز خورشيد
کنشهاي تو زيباتر ز اميد


توي فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه


به همت آسمان نامداري
به دولت آفتاب کامگاري


خجسته نام چون خورشيد تابان
رونده حکم چون تقدير يزدان


خداوندا! تو خود داني که گردون
کند هر ساعتي لوني دگرگون


کنشهايي کزو بينيم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار


خدا او را به اندازه براندست
کم و بيشش بر آن اندازه ماندست



ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سر به سر يکسان نهد گام


چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود


بهي و بتري در ما سرشتست
چنان چو نيک و بد بر ما نبشتست


نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردي دگر گردد نوشته


درين گيتي چه نادان و چه گربز
به کار خويش حيرانند و عاجز


اگر پاکست طبعم يا پليدست
چنانست او که يزدان آفريدست


چو از آغاز گشتم آفريده
بدان اندازه گشتم پروريده


چو يزدان مر ترا پيروز کردست
مگر جان مرا بدروز کردست


من از خوبي و زشتي بي گناهم
کجا من خويشتن را بد نخواهم


نه من گفتم که نپذيرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت


مرا از بهر سختي آفريدند
چنان کز بهر خواري پروريدند


نه من گفتم که گونه زرد خواهم
هميشه جان و دل پر درد خواهم


هر آن روزي که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادي بر روانم


مرا چه چاره چون بختم چنينست
تو گويي چرخ با جانم به کينست

*FATIMA*
7th July 2014, 02:57 PM
پاسخ دادن ويس موبد را

مرا چه چاره چون بختم چنينست


تو گويي چرخ با جانم به کينست




ز گمراهي دلم همرنگ نيلست

همانا غول بختم را دليلست




کنون از جان خود گشتم چنان سير

که خواهم خويشتن را خورده شير




به ناخن پرده دل را بدرم

به دندان رشته جان را ببرم




نه دل بايد مرا زين بيش نه جان

که خود تيمار و دردم هست ازيشان




نه اندر دل مرا روزي وزد باد

نه جان اندر تنم روزي شود شاد




چو کار من چنين آشفته ماندست

هميشه چشم بختم خفته ماندست




چرا ورزم بدين سان مهرباني

کزو در دست و ننگ جاوداني




مرا دشمن شده چون تو خداوند

ز من بيزار گشته خويش و پيوند




ز رازم دشمنان آگاه گشته

جهان بر چشم من چون چاه گشته




بدين سختي چه بايد مهر کاري

بدين خواري چه بايد دوستداري




ز بس کامد به گوش من ملامت

شدم يکباره در گيتي علامت




دري در جان تاريکم گشادند

چراغي اندر آن درگه نهادند




فتاد اندر دل من روشنايي

خرد از جان من جست آشنايي




ز راه مهر جستن باز گشتم

ز رخت مهر دل پرداز گشتم




بدانستم که از مهرم به پايان

نيايد جز هلاک هر دو گيهان




مثال مهر همچون ژرف درياست

کنار و قعر او هر دو نه پيداست




اگر تا جاودان در وي نشينم

به دو ديده کنارش را نبينم




اگر جان هزاران نوح دارم

يکي جان را ازو بيرون نيارم




چرا با جان بيچاره ستيزم

چرا بيهوده خون خويش ريزم




چرا از تو نصيحت نه پذيرم

چرا راه سلامت برنگيرم




اگر بيني ز من ديگر تباهي

بکن با من ز کينه هر چه خواهي




اگر رامين ازين پس شير گردد

نپندارم که بر من چير گردد




اگر با دست بوي من نيابد

گذر بر بام و کوي من نيابد




اگر جادوست از کارم بماند

وگر کيدست از چارم بماند




پذيرفتم هم از تو هم ز يزدان

که هرگز نشکنم اين عهد و پيمان




اگر کار پرستش را سزايم

ازين پس تو مرايي من ترايم




دلت خشنود کن يک بار ديگر

کزين پس با تو باشم همچو شکر




همانا گر دهانم را ببويي

ازو آيدت بوي راستگويي




شهنشه چشم و رويش را ببوسيد

که بشنيد آنکه زو هرگز بنشيند




دگر باره نوازشها نمودش

به نيکي و ستايش برفزودش




ز يکديگر جدا گشتند خرم

ميان دل شکسته لشکر غم

*FATIMA*
7th July 2014, 02:59 PM
رفتن رامين به گوراب و دور افتادن از ويس


چو خواهد بود روز برف و باران
پديد آيد نشان از بامدادان


هوا از ابر بستن تيره گردد
ز باد تند گيتي خيره گردد


چو فرقت خواهد افگندن زمانه
پديد آرد ز پيش او را بهانه


کرا خواهد گرفتن تب به فرجام
ز پيش تب شکستن گيرد اندام


چو رامين سير گشت از رنج ديدن
شب و روز از پي جانان دويدن


به دامي اوفتادن هر زماني
شنيدن سرزنش از هر زباني


به شاهنشاه پيغامي فرستاد
که خواهم شد به بوم ماه آباد


تنم را دردمندي مي گدازد
بود کم آن هوا بهتر بسازد


همي خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم در آن کشور سپهبد


مگر يابم نشان تندرستي
رها گردد تنم از رنج و سستي


به دشت و کوه بر من چندگاهي
بجويم خوشترين نخچير گاهي


گهي گيرم به يوزان غرم و آهو
گهي گيرم به بازان کبگ و تيهو


گوزن کوهي از کوه اندر آرم
به هامون يوز را بر وي گمارم


تذروان را به بازان آزمايم
سگان را نيز بر غرمان گشايم


هر آن گاهي که فرمايد شهنشاه
به چشم و سردوان آيم به درگاه


خوش آمد شاه را پيغام رامين
بداد از پادشاهي کام رامين


ري و گرگان و کوهستان بدو داد
به شاهي مهر و منشورش فرستاد


چو رامين خيمه بيرون زد به شاهي
ز ناگه مرد بي ره گشت راهي


به پيش ويس شد کاو را ببيند
چو او را ديده باشد برنشيند


چو پيش ويس شد بر تخت بنشست
برافشاند آن بت خندان برو دست


بگفت از جاي شاهنشاه برخيز
چو که باشي ز جاي مه بپرهيز


ترا بر جاي شاهنشه نشستن
چنان باشد که گاه او بجستن


ترا اين کار جستن سخت زودست
مگر اين راه بد ديوت نمودست


ز پيش وي دژم برخاست رامين
کننده زير لب بربخت نفرين


همي گفت اي دل نادان و ناراست
نگه کن تا نهيبت از کجا خاست

*FATIMA*
7th July 2014, 03:03 PM
رفتن رامين به گوراب و دور افتادن از ويس

همي گفت اي دل نادان و ناراست


نگه کن تا نهيبت از کجا خاست




ز مهر ويس چندان رنج ديدي


کنون بنگر که از وي چه شنيدي




مبادا کس که از زن مهر جويد

که از شوره بيابان گل نرويد




بود مهر زنان همچون دم خر

نگردد آن ز پيمودن فزونتر




بپيمودم دم خر چند گاهي

گرفتم بر هواي ديو راهي




سپاس از ايزد دادار دارم

که اکنون چشم و دل بيدار دارم




هنر را باز دانستم ز آهو

هميدون زشت را از نغز و نيکو




چرا بيهوده گم کردم جواني

چرا بر باد دادم زندگاني




دريغا آن گذشته روزگارم

دريغا آن دل اميدوارم




به دست خود گلوي خود بريدن

به از بيغاره ناکس شنيدن




سرايي کاو ز فال شوم بنمود

بهل تا هر چه ويران تر شود زود




جدايي را پديد آمد بهانه

غمانم را پديد آمد کرانه




چنين بيغاره از بهر بريدن

به صد گوهر ببايستم خريدن




به هنگام آمد اين بيغاره سرد

که باري زو دلم را سردتر کرد




چو من زو دل همي خواهم بريدن

چرا نالم ز بيغاره شنيدن




کنون کم داد دولت رايگاني

گريز اي دل ز سختي تا تواني




گريز اي دل ز آسيب زمانه

گريز اي دل ز ننگ جاودانه




دلا لگريز تا خونم نريزي

گر اکنون نه گريزي کي گريزي




درين انديشه مانده رام را دل

چو ريشي بود آگنده به پلپل




سمنبر ويس چون او را دژم ديد

دل خود را پر از پيکان غم ديد




پيشمان شد بر آن بيهوده گفتار

کز آن گفتار شد رامين دل آزار




ز گنج شاهوار آورد بيرون

به زر کرده صد و سي تخت مدهون




دريشان جامه هاي بسته رنگين

همه منسوج روم و ششتر و چين




به پيکر هر يکي همچون بهاري

برو کرده دگرگونه نگاري




به خوبي هر يکي چون بخت رامين


فرستاد آن همه زي تخت رامين




پس او را جامه ها پوشيد شهوار

قباي لاله گون و لعل دستار

*FATIMA*
7th July 2014, 03:05 PM
رفتن رامين به گوراب و دور افتادن از ويس

پس او را جامه ها پوشيد شهوار


قباي لاله گون و لعل دستار




به نقش لعل در وي بافته زر

چو روي بيدل و رخسار دلبر




پس آنگه دست يکديگر گرفتند

به تنها هردوان در باغ رفتند




زماني خرمي کردند و بازي

بپيچيده به هم هر دو نيازي




ز رنگ روي ايشان باغ رنگين

ز بوي زلف ايشان باد مشکين




گه از پيوند و بازي هر دو خندان

گه از درد جدايي هر دو گريان




سمنبر ويس کرده ديده خونبار

رخان هم رنگ خون آلوده دينار




عقيق دو لبش پيروز گشته

جهان بر حال او دلسوز گشته




يکي چشم و هزار ابر گهربار

يکي جان و هزاران گونه تيمار




به مشک آلوده فندق گل شخوده

ز خون آلوده نرگس در نموده




همي گفت اي گرامي بي وفا يار

چرا روزم کني همچون شب تار




نه اين گفتي مرا روز نخستين

نه اين بستي تو با من عهد پيشين




هنوز از مهر ما خود چند رفتست

که دلت از مهر ما سيري گرفتست




همان ويسم همان خورشيد پيکر

همان سرو سهي و ياسمين بر




بچز مهر و وفا از من چه ديدي

که يکباره دل از مهرم بريدي




اگر مهر نوت گشتست پيدا

کهن مهر مرا مفگن به دريا




مکن رامين جفاي هجر با من

مکن رامين مرا با کام دشمن




مکن رامين که باز آيي پشيمان

گسسته دوستي بشکسته پيمان




چو روي خويش از پيشم بتابي

به جان ديدار من جويي نيابي




به دل با درد هجرانم نتابي

چو باز آيي مرا دشوار يابي




کنون گرگي و آنگه ميش باشي

وزين عجب و مني درويش باشي




چو زير چنگ، پيش من بنالي

دو رخ بر خاک پاي من بمالي




ز من بيني همين غم کز تو ديدم

چشي از من همين کز تو چشيدم




همين گشي کنم با تو همين ناز

به نيک و بد مکافاتت کنم باز




جوابش داد رامين سخن دان

که از راز من آگاهست يزدان




همي داني که از تو ناشکيبم

وليک از دشمنانت با نهيبم

*FATIMA*
7th July 2014, 03:07 PM
رفتن رامين به گوراب و دور افتادن از ويس

همي داني که از تو ناشکيبم


وليک از دشمنانت با نهيبم




جهان از بهر تو شد دشمن من

ز من بيزار شد پيراهن من




پلنگ من شدست آهو به صحرا

نهنگ من شدست ماهي به دريا




نتابد مهر بر من جز به خواري

نبارد ابر بر من جز به زاري




ز بس بيغاره کز مردم شنيدم


قيامت را درين گيتي بديدم




همي ترسم ز دلخواهان و ياران

چنان کز دشمنان و کينه داران




ز دست هر که گيرم شربتي آب

همي ترسم که آن زهري بود ناب




به خواب اندر همه شمشير بينم

پلنگ و اژدها و شير بينم




همي ترسم که شاهنشاه پنهان

به يک نيرنگ بستاند ز من جان




هر آن گاهي که خود جانم نباشد

به گيتي چون تو جانانم نباشد




هر آن گاهي که بستانند جانم

ز کار خويش و کار تو بمانم




چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان

و با جان در بر من چون تو جانان




پس آن بهتر که جان بر جاي دارم

به جان مهر ترا بر پاي دارم




به گيتي نيز شب آبستن آيد

نداند کس که فردا زو چه زايد




چه باشد گر بود سالي جدايي

وزان پس جاودانه آشنايي




جهان را چندگونه زنگ و بندست

که داند باز کاو را بند چندست




چه داني کز پس تيره جدايي

چه مايه بود خواهد روشنايي




اگر چه دردمند روزگارم

به درمانش همي اميد دارم




اگرچه مستمند سال و ماهم

اميد از روز پيروزي نکاهم




خداي ما که با عدلست و دادست

همه کس را چنين اميد دادست




که روز رنج و سختي در گذاريم

پس او را ناز و شادي در پس آريم




مرا تا جان بود اوميد باشد

که روزي جفت من خورشيد باشد




توي خورشيد و تا رويت نباشد

جهانم جز چنان مويت نباشد




بسي سختي بديدم از زمانه

مر آن را پاک مهر تو بهانه




چنان دانم که اين سختي پسينست

دلم زين پس به شادي بر يقينست




گشاده آنگهي گردد همه کار

که سختي بيش آرد بند و مسمار

*FATIMA*
7th July 2014, 03:09 PM
رفتن رامين به گوراب و دور افتادن از ويس

گشاده آنگهي گردد همه کار


که سختي بيش آرد بند و مسمار




گشايد باد چشم نوبهاران

چو بندد برف راه کوهساران




سمنبر ويس گفت آري چنينست

وليکن بخت من با من به کينست




نپندارم که چون يارم ربايد

دگر ره روي او با من نمايد




ازان ترسم که تو روزي به گوراب

ببيني دختري چون در خوشاب




به بالا سرو و سروش ياسمن بر

به چهره ماه و ماهش مشک پرور




پس آزرم وفاي من نداري

دل بي مهر خويش او را سپاري




نگر تا نگذري هرگز به گوراب

که آنجا دل همي گردد چو دولاب




ز بس خوبان و مهرويان که بيني

نداني زان کدامين برگزيني




چو روي خويش مردم را نمايند

به روي و موي زيبا دل ربايند




چنان چون باد هنگام بهاران

ربايد برگ گل از شاخساران




بگيرندت به زلف و چشم جادو

چو گيرد شير گور و يوز آهو




اگر داري هزاران دل چو سندان

بماني بي دل از ديدار ايشان




وگر تو پيشه داري ديو بستن

نداني خود ازيشان باز رستن




جهان افروز رامين گفت اگر ماه

بيايد گرد من گردد يکي ماه




سهيلش ياره باشد تاج خورشيد

سماکش عقد باشد طوق ناهيد




همه گفتار او باشد به فرهنگ

همه کردار او باشد به نيرنگ




لبانش نوش باشد بوسه دارو

رخانش فتنه باشد چشم جادو




دهد ديدنش پيران را جواني

لبانش مردگان را زندگاني




به جان تو که مهر تو نکاهم

به جاي مهر تو مهري نخواهم




ز بهر تو مرا دايه فزونتر

ز ماهي با چنان اورنگ و زيور




پس آنگه يکدگر را بوسه دادند

هزاران بار رخ بر رخ نهادند




دو چشم خويش خونين رود کردند

چو يکديگر همي بدرود کردند




چو آه حسرت از دل برکشيدند

به گردون برهمي آذر کشيدند




چو سيل فرقت از ديده براندند

به دشت اندر همي گوهر فشاندند




هوا دوزخ شد از بس آه ايشان

زمين از اشکشان درياي عمان

*FATIMA*
7th July 2014, 03:12 PM
رفتن رامين به گوراب و دور افتادن از ويس

هوا دوزخ شد از بس آه ايشان
زمين از اشکشان درياي عمان


دو بيدل هر دو چون شيدا بماندند
ميان دوزخ و دريا بماندند


چو رامين برنشست و رخت برداشت
ز روي صبر ويسه پرده برداشت


قضا از قامت ويسه کمان ساخت
که رامين را چو تير از وي بينداخت


شده رامين چو تيري دور پرتاب
کمان بر جاي و تير آلوده خوناب


همي ناليد ويسه در جدايي
شکيب از من جدا شد تا تو آيي


قضاي بد ترا در ره فگنده
هواي دل مرا در چه فگنده


نگارا تا تو باشي مانده در راه
هوا جوي تو باشد مانده در چاه


چه بختست اين که گم بادا چنين بخت
گهم بر خاک دارد گاه بر تخت


به چندان غم بياگند اين دل تنگ
که در دشتي نگنجد شصت فرسنگ


چو دريا کرد چشمم را ز بس نم
چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم


سزد گر خواب در چشمم نيايد
سزد گر صبر در جانم نپايد


به دريا در که يارد بود مادام
به دوزخ در که آرد کرد آرام


چه بدتر زان گر از دشمن کنم ياد
که گويم دشمن من همچو من باد


چو از درگه به راه افتاده رامين
به پروين شد خروش ناي رويين


چو ابر تيره شد گرد سواران
که او را اشک رامين بود باران


اگر چه بود آزرده ز دلبر
کجا داغ جفا بودش به دل بر


همي پيچيد بر درد جدايي
نشسته بر رخان گرد جدايي


نباشد هيچ عاشق را صبوري
بخاصه روز هجر و گاه دوري


چو باشد در جدايي دل شکيبا
مرو را نيست نام عشق زيبا

*FATIMA*
7th July 2014, 03:15 PM
رفتن رامين به گوراب و ديدن گل و عاشق شدن بر وي


اگرچه يافت رامين مرزباني
به درگاه برادر پهلواني


دلش بي ويس با فرمان و شاهي
به سختي بود چون بي آب ماهي


بگشت او گرد مرز پادشايي
گرفته راي فرمانش روايي


به هر شهري و هر جايي گذر کرد
بدان را از جهان زير و زبر کرد


چنان بي بيم و ايمن کرد گرگان
که ميشان را شبان بودند گرگان


عقاب و باز بد در حدي ساري
رفيق و جفت کبگ کوهساري


ز بس مي خوردن و خوشي در آمل
تو گفتي بودش آب رودها مل


ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عيش و رامش


ز بيم تيغ او در مرز گوراب
همي با شير بيشه خورد گور، آب


نشسته با سپاهي در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان


ز گرگان تا ري و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد


جهان چون خفته آسوده ز سختي
همه کس شادمان از نيکبختي


زمانه از نياز آزاد گشته
ولايت چون بهشت آباد گشته


حسودان از جان دل برگرفته
درختان از سعادت برگرفته


گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام


چو رامين گرد مرز خويش برگشت
چنان آمد که بر گوراب بگذشت


سرافرازان چو شاپور و رفيدا
در آن کشور به نام نيک پيدا


يکايک ساختندش ميهماني
ستوده بزمهاي خسرواني


سحرگاهان همه به شکار رفتند
به گاه نيم روزان مي گرفتند


گهي در صيدگه با تير و خنجر
گهي در بزمگه با رود و ساغر


گهي شيران گرفتند از نيستان
گهي جام نبيد اندر گلستان


بدين خوبي که گفتم روزگاري
بسر بردند در عيش و شکاري


دل رامين به هشياري و مستي
چو نار آگنده بود از درد و سستي


گر او تيري به نخچيري فگندي
هواي دل برو تيري فگندي


به شب کز دوستان تنها بماندي
ز خون ديدگان دريا براندي

*FATIMA*
7th July 2014, 03:20 PM
رفتن رامين به گوراب و ديدن گل و عاشق شدن بر وي

به شب کز دوستان تنها بماندي


ز خون ديدگان دريا براندي




بدين سان بود حالش تا يکي روز

به ره بر ديد خورشيدي دل افروز




نگاري نوبهاري غمگساري

ستمگاري به دل بردن سواري




به خوبي پادشايي دل ربايي

به بوسه جان فرايي دلگشايي




به دو رخ بوستاني گلستاني

ميان گلستان شکرستاني




دو زلفش خوانده نقش هر فسوني

گرفته تاب هر جيمي و نوني




لبش گشته شفاي هر گزندي

ببرده آب هر شهدي و قندي




دهان تنگ، چون ميمي عقيقين

درو دندان بسان سين سيمين




به چشم آورده تيرافگن ز ابخاز

به زلف آورده جراره ز اهواز




رخانش تخت ديباهاي ششتر

لبانش تنگ شکرهاي عسکر




يکي چون گل که بر وي مشک بيزد

يکي چون در که در وي باده ريزد




زره را در ميان پروين فگنده

کمان را توزه مشکين فگنده




يکي بر سنبلش گشته زره گر

يکي بر نرگسش گشته کمان ور




رهي گشته دلش را سنگ و فولاد

چنان چون قد او را سرو و شمشاد




رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجير دلبر




يکي را چشمه نوش آب داده
يکي را دست فتنه تاب داده




ز برف و شير و خون و مي رخاني
ز قند و نوش و شهد و در دهاني




يکي را بر کران مشکين جراره
يکي را بر ميان رخشان ستاره




نهفته در قصب اندام چون سيم
چو اندر آب روشن ماهي شيم




به سر بر افسري از مشک و عنبر
فرازش افسري از زر و گوهر




فرو هشته ز سر تا پاي گيسوي


به بوي مشک و رنگ جان جادوي




چنانک آويخته شب از شباهنگ

و يا از مشک بر مه بسته اورنگ




بناگوشش چو ديباي پر از گل

طرازي کرده بر ديبا ز سنبل




برين سان تن گدازي دل نوازي

خوش آوازي سرافرازي بنازي




چو باغي از مه و پروين بهارش

بهاري از گل و سوسن نگارش




نگاري بود بنگاريده دادار


بت آرايش نگاريده دگربار

*FATIMA*
7th July 2014, 03:23 PM
رفتن رامين به گوراب و ديدن گل و عاشق شدن بر وي

نگاري بود بنگاريده دادار


بت آرايش نگاريده دگربار




تنش ديبا و در پوشيده ديبا

رخش زيبا و بنگاريده زيبا




ز بس زيور چو گنجي پر ز زيور

ز بس گوهر چو کاني پر ز گوهر




همي باريدش از مرغول عنبر

چنان کز نقش جامه در و گوهر




به يک فرسنگ او را روشنايي

همي شد با نسيم آشنايي




مهش از تاج و مهر از روي تابان

سهيل از گردن و پروين ز دندان




ز خوشي همچو شاهي و جواني

ز شيريني چو کام و زندگاني




ز خوبي همچو باغ نوبهاري

ز گشي چون گوزن مرغزاري




ز خوبان گرد او هشتاد دلبر

بتان چين و روم و هند و بربر




همه گردش چو گرد سرو نسرين

همه پيشش چو پيش ماه پروين




چو رامين ديد آن سرو روان را


بت با جان و ماه با روان را




تو گفتي ديد خورشيد جهان تاب

که از ديدار او چشمش گرفت آب




دو پايش سست شد خيره فرو ماند

ز سستي تيرها از دست بفشاند




نبودش ديده را ديدار باور

که بت بيند همي يا ماه يا خور




بهشتست اين که ديدم يا بهارست

بهشتي حور يا چيني نگارست




به باغ دلبري آزاده سروست

به دشت خرمي نازان تذروست




بتان چون لشکرند او شاه ايشان

و يا چون اخترند او ماه ايشان




درين انديشه بود آزاده رامين

که آمد نزد او آن سرو سيمين




تو گفتي بود ديرين دوستدارش

فراز آمد گرفت اندر کنارش




بدو گفت: اي جهان را نامور شاه

ز تو چون ماه روشن کشور ماه




شب آمد تو به نزد ما فرود آي

غمين گشتي يکي ساعت بياساي




ز ما بپذير يک شب ميهماني

که داريمت به ناز و شادماني




مي گلگونت آرم روشن و خوش

که دارد بوي مشک و رنگ آتش




ز بيشه شنبليد آرمت خود روي

بنفشه آرمت همچون تو خوش بوي




ز بيشه مرغ و دراج بهاري

ز کوه آرمت کبگ کوهساري




ز باغ آرم گل و آزاده سوسن

کنم مجلس چو ديباي ملون

*FATIMA*
7th July 2014, 03:25 PM
رفتن رامين به گوراب و ديدن گل و عاشق شدن بر وي

ز باغ آرم گل و آزاده سوسن


کنم مجلس چو ديباي ملون




گرامي دارمت چون جان شيرين

که ما خود ميهمان داريم چونين




جهان افروز رامين گفت: اي ماه

مرا از نام و از گوهر کن آگاه




به گوراب از کدامين تخم زادي


تن سيمين بدادي يا ندادي




چه نامي وز کدامين جايگاهي

مرا خواهي به جفتي يا نخواهي




اگر با تو کسي پيوند جويد

ازو مادرت کاوين چند جويد




لب شيرين تو پر شهد و قندست

نگويي تا ازان قندي به چندست




اگر قند ترا باشد بها جان

به جان تو که باشد سخت ارزان




چوابش داد خورشيد سخن گوي

سروش دلکش آن حور پريروي




نه آنم من که پوشيدست نامم

کسي را گفت بايد من کدامم




که مهر از هيچ کس پنهان نماند

همه کس مهر تابان را بداند




مرا مامک گهر، بابا رفيدا

درين کشور به نام نيک پيدا




مرا فرخ برادر مرزبانست

که آذربايگان را پهلوانست




مرا مادر به زير گل بزادست

گل خوشبوي نام من نهادست




ستوده گوهرم از مام و از باب

که اين از همدانست آن ز گوراب




منم گل برگ گل بوي گل اندام

گلم چهره گلم گونه گلم نام




به من شد هر که در گوراب خستو

که من هستم کنون گوراب بانو




مرا هست اين نکويي مادر آورد

مرا دايه به مهر و ناز پرورد




مرا گردن بلورين سينه سيمين


به نرمي قاقم و بر بوي نسرين




چه پرسي از من و از خاندانم

که من نام و نژادت نيک دانم




تو راميني شهنشه را برادر

که مهر ويس با جانت برابر




تو بشکيبي ز ديدارش به گوراب

اگر هرگز شکيبد ماهي از آب




جدا ماني تو زان شمشاد آزاد


اگر دجله جدا ماند ز بغداد




شود شسته ز جانت اين تباهي

گر از زنگي شود شسته سياهي




دلت بستست بر وي دايه پير

به افسون ساخته مسمار و زنجير




تو نتواني که از وي بازگردي

و بار يار دگر انباز گردي

*FATIMA*
7th July 2014, 03:28 PM
رفتن رامين به گوراب و ديدن گل و عاشق شدن بر وي

تو نتواني که از وي بازگردي


و بار يار دگر انباز گردي




چو زو نشکيبي او را باش تنها

تو زو رسوا و او نيز از تو رسوا




شهنشه از تو ننگ آلود گشته

خدا از هر دو ناخشنود گشته




چو بشنيد اين سخن آزاده رامين

به دل مر بيدلي را کرد نفرين




کجا از بيدلي گشت او علامت

شنيد از هر که در گيتي ملامت




دگر باره به نرمي گفت با ماه

سخنهايي که برد او را دل از راه




بدو گفت: اي نگار سرو بالا

بت خورشيد چهر ماه سيما




مکن مرد بلاديده ملامت


ز يزدان خواه تا يابد سلامت




همه کار خداي از خلق رازست

قضا را دست بر مردم درازست




مرا بر سر مزن کم کار زشتست

قضا بر من مگر چونين نبشتست




مکن ياد گذشته کار گيهان

که کار رفته را دريافت نتوان




اگر فرمان بري ماه دوهفته

نباشي يادگير از کار رفته




ز دي ننديشي و امروز بيني

مرااز هر که بيني برگزيني




به نيکي مر مرا انباز گردي

به انبازي مرا دمساز گردي




تو باشي آفتاب اندر حصارم

رخت باشد بهار اندر کنارم




اگر من يابم از تو کامگاري

بيابي تو ز من کامي که داري




ترا نگزيرد از بخشنده شاهي

مرا نگزيرد از رخشنده ماهي




تو باش اکنون به کام دل مرا ماه

که من باشم به کام دل ترا شاه




ترا بخشم ز گيتي هر چه دارم

وگر جانم بخواني پيشت آرم




سرايم را نباشد جز تو بانو

روانم را نباشد جز تو دارو




هر آن گاهي که يابم از تو پيوند

خورم بر راستي پيش تو سوگند




که تا باشد به گيتي کوه و صحرا

رود حيجون و دجله سوي دريا




ز چشمه آب خيزد زاب ماهي

نمايد خور فروغ و شب سياهي




بتابد مهر و ماه آسماني

ببالد زاد سرو بوستاني




جهد باد صبا بر کوهساران

چرد گور ژيان در مرغزاران




تو با من باشي و من با تو جاويد

به مهر يکدگر داريم اوميد

*FATIMA*
7th July 2014, 03:30 PM
رفتن رامين به گوراب و ديدن گل و عاشق شدن بر وي

تو با من باشي و من با تو جاويد


به مهر يکدگر داريم اوميد




نگيرم جز تو ياري را در آغوش

کنم آن را که ديدستم فراموش




نبود از ويس نيکوتر مرا يار

به دو گيتي شدم زو نيز بيزار




جوابش داد خورشيد گل اندام

منه راما مرا از جادوي دام




نه آنم من که در دام تو آيم

چنين بي رنج در کام تو آيم




مرا از تو نيايد پادشايي

نه خود کامي و نه فرمان روايي




نه ميداني پر از آ شوب لشکر

نه ايواني پر از دينار و گوهر




مرا کاميست از تو گر بيابم

سر از فرمان و رايت برنتابم




تو باشي پيش من شاه جهاندار

چو من باشم به پيش تو پرستار




اگر مهرم بپروردن تواني

وفاي من به سر بردن تواني




نيابي در جهان چون من يکي يار

وفاورز و وفاجوي و وفادار




نبايد مر ترا مرز خراسان

هم ايدر باش دل شاد و تن آسان




مشو ديگر به نزد ويس جادو

زن موبد کجا باشدت بانو




مکن زو ياد گرچه مهربانست

کجا چيز کسان زان کسانست




بکن پيمان که نه مهرش پرستي

نه پيغامش دهي نه کس فرستي




اگر با من کني زين گونه پيمان

تن ما را دو سر باشد يکي جان




چو بشنيد اين سخن رامين از آن ماه

زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه




پذيره کرد از گل اين بهانه

گرفتش دست و بردش سوي خانه




چو رامين شد در ايوان رفيدا

گرفته دست ماه سرو بالا




گهر صد جام در پايش فشاندند

به گاه زرنگارش برنشاندند




در و ديوار در ديبا گرفتند

زمين در عنبر سارا گرفتند

*FATIMA*
7th July 2014, 03:31 PM
عروسي کردن رامين با گل


پس آنگه نامداران را بخواندند
دگر ره در و گوهر برفشاندند


جهان افروز رامين کرد پيمان
به سوگندي که بود آيين ايشان


که تا جانم بماند در تن من
گل خورشيد رخ باشد زن من


نجويم نيز ويس بدگمان را
نه جز وي نيکوان اين جهان را


مرا تا من زيم گل يار باشد
دلم از ديگران بيزار باشد


گل گلبوي باشد دل گشايم
زمين کشور بود، گوراب جايم


مرا تا گل بود سوسن نبويم
همين تا مه بود اختر نجويم


پس آنگه گل به خويشان کس فرستاد
همه کس را ازين کار آگهي داد


ز گرگان و ري و قم و صفاهان
ز خوزستان و کوهستان و اران


ز هر شهري بيامد شهرياري
ز هر مرزي بيامد مرزداري


شبستان پر شد از انبوه ماهان
هم ايوان پر شد از انبوه شاهان


سراسر دل به رامش برگشادند
به شادي ماه را بر شاه دادند


چهل فرسنگ آذينها ببستند
همه جايي به مي خوردن نشستند


ز بس بر دستها پر مي پياله
تو گفتي بود يکسر دشت لاله


چو روز امد به هر دشتي و رودي
به گوش آمد ز هر گونه سرودي


چو شب بودي به هر دشتي و راغي
به هر دستي ز جام مي چراغي


عقيقين بود سنگ کوهساران
چو نوشين بود آب جويباران


ز بس بر راغ ديدند لهو باري
بيامختند گوران لعب سازي


ز بس بر کوه ديدند شادخواري
بدانستند مرغان مي گساري


ز بس بر روي صحرا مشک و ديبا
همه خر خيز و ششتر گشت صحرا


ز بس در مرغها دستان نوايي
همه مرغان شده چنگي و نايي


ز بس مي ريختن در کوهساران
ز مي سيل آمد اندر جويباران


بخار بوي خوش چون ابر بسته
به مي گرد از همه گيتي بشسته


که و مه پاک مرد و زن يکي ماه
به نخچير و به رامش گاه و بيگاه


گهي زوبين زدند و گاه طنبور
گهي مستان بدند و گاه مخمور

*FATIMA*
7th July 2014, 03:34 PM
عروسي کردن رامين با گل

گهي زوبين زدند و گاه طنبور


گهي مستان بدند و گاه مخمور




گهي ساغر زدند و گاه چوگان

گهي دستان زدند و گاه پيکان




گهي آهو رمانيدند از کوه

گهي از دل زداييدند اندوه




گهي غرم و گوزن و رنگ کهسار

ز بالا سوي هامون رفت ناچار




گهي آهو و گور از روي صحرا

ز دست يوز و سگ رفته به بالا




جهان بي غم نباشد گاه و بيگاه

در آن کشور نبود اندوه يک ماه




جهاني عاشق و معشوق با هم

نشسته روز و شب بي رنج و بي غم




گشاده دل به بخشش مهتران را

روايي خاسته رامشگران را




سرايان هر يکي بر نام رامين

سرودي نغز و دستاني بآيين




همي گفتند راما شاد و خرم

بزي تو جاودان دور از همه غم




به هر کامي که داري کامگاري

به هر نامي که جويي نامداري




به پيروزي فزوده گشت کامت

به بهروزي ستوده گشت نامت




به نخچير آمدي با بس شگفتي

چو گل بايسته نخچيري گرفتي




به نيکي آفتاب آمد شکارت

گل خوبي شکفت اندر کنارت




کنون همواره گل در پيش داري

هميشه گل پرستي کيش داري




بهشتي گل نباشد چون گل تو

که گلزار آمد اين گل را دل تو




گلي کش بوستان ماه دو هفتست

کدامين گل چو او بر مه شکفتست




به دي ماهان تو گل بر بار داري

نکوتر آنکه گل بي خار داري




گلت با گلستان سرو روانست

کجا داني که چونين گلستانست




گلستاني که با تو گاه و بي گاه

گهي در باغ باشد گاه بر گاه




به شادي باش با وي کاين گلستان

نه تابستان بريزد نه زمستان




گلي کش خار زلف مشک سايست

عجبتر آنه مشکش دلربايست




گلي کاو را دو گزدم باغبانست

گلي کاو را دو نرگس پاسبانست




گلي کز رنگ او آيد جواني

چنان کز بويش آيد زندگاني




گلي کاو را به دل بايد که جويي

گلي کاو را به جان بايد که بويي




گلي با بوي مشک و رنگ باده

فرشته کشته رضوان آب داده




گلي کاو خاص گشت و هر گلي عام

نهاده فتنه گردش عنبرين دام




گلي عنبرفروشان بر کنارش

گلي شکرفروشان بر گذارش




بماناد اين گل اندر دست رامين

و با او جام مي بر دست رامين




چنين بادا به پيروزي چنين باد

جهان يکسر به کام آن و اين باد

م.محسن
8th July 2014, 12:52 AM
آشفته شدن گل از گفتار رامين

چو ماهي خرمي کردند هموار
به چوگان و شراب و رود و اشکار


به پايان شد عروسي نوبهاران
برفتند آن ستوده نامداران


گل و رامين آسايش گرفتند
به شادي بر دز گوراب رفتند


دگر باره فراز آمد بت آراي
نگاريد آن سمن بر را سراپاي


از آرايش چنان شد ماه گوراب
که از ديدار او ديده گرفت آب


رخش گفتي نگار اندر نگارست
بناگوشش بهار اندر بهارست


اگر چه بود مويش زنگيانه
چنان چون بود چشمش آهوانه


مشاطه مشکش اندر گيسوان کرد
چو سرمه در دو چشم آهوان کرد


دو زلف و ابروانش را بپيراست
بناگوش و رخانش را بياراسات


گل گل بوي شد چون گل شکفته
چو سروي در زر و گوهر گرفته


چکان از هر دو رخ آب جواني
روان از دو لب آب زندگاني


نگارين روي او چون قبله چين
نگارين دست مثل زلف پرچين


چو رامين روي يار دلستان ديد
رخش را چون شکفته گلستان ديد


چو ابري ديد زلف مشکبارش
به ابر اندر ستاره گوشوارش


دو زلفش چون ز عنبر حلقه درهم
رخانش چون ز لاله توده برهم


به گردن برش مرواريد چندان
چو بر سوسن چکيده قطر باران


لبش خندان چو ياقوت سخنگوي
دهانش تنگ و چون گلاب خوش بوي


اگر پيدا بدي در روز اختر
چنان بودي که بر گردنش گوهر


بدو گفت اي به خوبي ماه گوراب
ببرده ماه رويت ماه را آب


مرا امروز تودرمان جاني
که ويس دلستان را نيک ماني


تو چون ويسي لب از نوش و بر از سيم
تو گويي کرده شد سيبي به دو نيم


گل آشفته شد از گفتار رامين
بدو گفت: اي بدانديش و بدآيين


چنين باشد سخن آزادگان را
و يا قول زبان شهزادگان را


مبادا در جهان چون ويس ديگر
بدآغاز و بدانجام و بداختر


مبادا در جهان چون دايه جادو
کزو گيرد همه سرمايه جادو


ترا ايشان چنين خود کام کردند
ز خود کامي ترا بدنام کردند


نه تو هرگز خوري از خويشتن بر
نه از تو برخورد يک يار ديگر


ترا کردست دايه سخت بيهوش
نياري سوي پند ديگران گوش

م.محسن
8th July 2014, 12:54 AM
نامه نوشتن رامين به ويس و بيزاري نمودن

چو رامين ديد کاو را دل بيازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد


ز پيش گل حرير و کلک برداشت
حريرش را به آب مشک بنگاشت


برآهخت از ميان تيغ جفا را
بدو ببريد پيوند وفا را


يکي نامه نوشت آن بي وفا يار
به ياري بس وفا جوي و وفادار


به نامه گفت: ويسا نيک داني
که چند آمد مرا از تو زياني


خدا و جز خدا از من بيازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد


شنيدم گه نصيحت گه ملامت
شدم از عشق در گيتي علامت


چه بودي گر دو چشمم در جهان ديد
يکي کس را که کار من پسنديد


توگفتي مهر من بود اي عجب کين
که مرد و زن برو کردند نفرين


به گيتي هر که نام من شنيدي
به زشتي پوستين بر من دريدي


بدين سان زشت گشتي روي نامم
وزين بدتر به زشتي روي کامم


گهي بر تارکم شمشير بودي
گهي در رهگذارم شير بودي


نبودم تا ترا ديدم به دل شاد
نجست اندر دل مسکين من باد


نهيب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من درياي خون بود


بلاي من ز ديدارت بتر بود
که با او بيم جان و بيم سر بود


کدامين روز از تو دور ماندم
که نه جيحون ز دوديده براندم


کدامين روز ديدار تو ديدم
که نه صدگونه درد دل کشيدم


چه بودي گر بدي بيم سر و جان
نبودي شرم خلق و بيم يزدان


مرا ديدي ز پيش مهرباني
که چون خودکام بودم در جواني


چو آهو بد به چشمم هر پلنگي
چو ماهي بد به پيشم هر نهنگي


نجوشيدم ز هر بادي چو دريا
تو گفتي خور ز من گرديد صفرا


گه تندي زبون من بدي شير
چنان چون گاه تيزي تير و شمشير


چو بازم بر هوا پرواز کردي
مه گردون حذر زان باز کردي


نوند کام من چندان دويدي
کجا انديشه ها در وي رسيدي


اميد من چو چشم دوربين بود
نشاط من چو رهوارم به زين بود


ز رامش پر ز خوشي بود جانم
ز شادي پر ز گوهر بود کانم


به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم


همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ريگ رودبارم


وزان پس حال من ديدي که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت


جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد


هوا پشت مرا چون چنبري کرد
زمانه گفتي از من ديگري کرد


چو دست عشق آتش بر دلم ريخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگريخت


خرد ديدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بيچاره گشته


کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تير و جان من نشانه

م.محسن
8th July 2014, 12:56 AM
نامه نوشتن رامين به ويس و بيزاري نمودن

کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تير و جان من نشانه


مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بايستم ملامت نيز بر سر


چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بايستت زدن مر مست را دست


کنون از من درودت باد بسيار
وگر چه گشتم از مهر تو بيزار


ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارم


بدان ويسا که تا از تو جدايم
به دل بر هر مرادي پادشايم


به آب صابري دل را بشستم
به کام خويش جفت نيک جستم


گل خوشبوي را در دل بکشتم
که با گل من هميشه در بهشتم


کنون پيشم هميشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست


گلم در بسترست و گل به بالين
مرا شايسته چون جان و جهان بين


مرا گل زن بود تا روز جاويد
چو او باشد نخواهم ماه و خورشيد


سراي من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست


سه چندان کز تو ديدم رنج و خواري
ازو ديدم نشاط و کامگاري


همانا جانم از تن برپريدي
اگر با تو چنين روزي بديدي


چو ياد آيد گذشته ساليانم
ببخشايم همي بر خسته جانم


که چندان صبر بر ناکام چون کرد
به بيمار تو چندان زهر چون خورد


من آنگه از جهان آگه نبودم
که در سختي همي شادي نمودم


ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه


کنون زان خفتگي بيدار گشتم
وز آن مستي کنون هشيار گشتم


کنون بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزي بجستم


بخوردم با گل گل بوي سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند


به يزدان جهان و ماه و خورشيد
به دين و دانش و فرهنگ و اميد


که باشم تا زيم با گل وفاجوي
به شادي کرده با او روي در روي


ازين پس مرو با تو ماه با من
هميدون شاه با تو ماه با من


يکي ساعت که باشم جفت اين ماه
نشسته شادمان در کشور ماه


به از صد ساله چونان زندگاني
که زندان بود بر جان و جواني


تو زين پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسيار منگر


که راه و روز هجر من درازست
دلم از تو نيازي بي نيازست


چو پيش آيد چنين روز و چنين کار
شکيبايي به از زر به خروار


چو اين نامه به پايان برد رامين
به عنوان برنهادش مهر زرين


عماري دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود


عماري دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شايگان شد


شهنشه را ازين آگاه کردند
هم از راهش به پيش شاه بردند


شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خيره فرو ماند


سبک نامه به ويس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد


مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامين با گلست اکنون به گلشن


بشد رامين و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل بربابزن کرد

م.محسن
8th July 2014, 01:02 AM
رسيدن پيگ رامين به مرو شاهجان و آگاه شدن ويس از آن

چو پيگ و نامه رامين درآمد
طراقي از دل ويسه برآمد


دلش داد اندر آن ساعت گوايي
که رامين کرد با او بي وفايي


چو موبد نامه رامين بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد


ز سختي خونش اندر تن بجوشيد
وليکن راز از مردم بپوشيد


لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان


چو مينو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسيده درونش


به خنده مي نهفت از دلش تنگي
به رهواري همي پوشيد لنگي


رخش از نامه خواندن شد زريري
که خود دانست کم مايه دبيري


بدو گفت از خدا اين خواستم من
که روزي گم کند بازار دشمن


مگر شاهم دگر زشتي نگويد
بهانه هر زمان بر من نجويد


بدين شادي به درويشان دهم چيز
بسي گوهر به آتشگه برم نيز


هم او از غم برست اکنون و هم من
بيفتاد از ميان بازار دشمن


کنون اندر جهانم هيچ غم نيست
که جانم را ز بيم تو ستم نيست


من اندر کام و ناز و بخت پيروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم يکي روز


کنون دلشاد باشم در جواني
به آساني گذارم زندگاني


مرا گر مه بشد ماندست خورشيد
همه کس را به خورشيدست اميد


مرا از تو شود روشن جهان بين
چه باشد گر نبينم روي رامين


همي گفت اين سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه


چو بيرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد


دلش دربر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهين باشدش سر


چکان گشته ز اندامش خوي سرد
چو شبنم کاو نشنيد بر گل زرد


سهي سروش چو بيد از باد لرزان
ز نرگس بر سمن ياقوت ريزان


به زرين ياره سيمين سينه کوبان
به مشکين زلف خاک خانه روبان


همي غلتيد در خاک و همي گفت
چه تيرست اين که آمد چشم من سفت


چه بختست اين که روزم را سيه کرد
چه روزست اين که جانم را تبه کرد


بيا اي دايه اين غم بين که ناگاه
بيامد مثل طوفان از کمينگاه


ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند


تو خود داري خبر يا من بگويم
که از رامين چه رنج آمد به رويم


بشد رامين و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد


که من گل کشتم و گل پروريدم
ز مورد و سوسن و خيري بريدم


به مرو اندر مرا اکنون چه گويند
سزد ار مرد و زن بر من بمويند


يکي درمان بجو از بهر جانم
که من زين درد جان را چون رهانم


مرا چون اين خبر بشنيد بايست
گرم مرگ آمدي زين پيش شايست


مرا اکنون نه زر بايد نه گوهر
نه جان بايد نه مادر نه برادر


مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود


مرا او جان شيرين بود و بي جان
نيابد هيچ شادي تن ز گيهان


روم از هر گناهي تن بشويم
وز ايزد خويشتن را چاره جويم

م.محسن
8th July 2014, 01:03 AM
رسيدن پيگ رامين به مرو شاهجان و آگاه شدن ويس از آن


روم از هر گناهي تن بشويم
وز ايزد خويشتن را چاره جويم


به درويشان دهم چيزي که دارم
مگر گاه دعا باشند يارم


به لابه خواهم از دادار گيهان
که رامين گردد از کرده پشيمان


به تاري شب به مرو آيد ز گوراب
ز باران تر و بفسرده برو آب


تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان


گه از سرماي سخت و گه ز تيمار
همي خواهد ز ويس و دايه زنهار


ز ما بيند همين بدمهري آن روز
که از وي ما همي بينيم امروز


خدايا داد من بستاني از رام
کني او را چو من بي صبر و آرام


جوابش داد دايه گفت چندين
مبر اندوه کت بردن نه آيين


مخور اندوه و بزداي از دلت زنگ
به خرسندي و خاموشي و فرهنگ


تن آزاده را چندين مرنجان
دل آسوده را چندين مپيچان


مکن بيداد بر جان و جواني
که جان را مرگ به زين زندگاني


ز بس کاين روي گلگون را زني تو
ز بس کاين موي مشکين را کني تو


رخي نيکوتر از باغ بهشتي
چو روي اهرمن کردي به زشتي


جهان چندان که داري بيش بايد
وليک از بهر جان خويش بايد


هر آن گاهي که نبود جان شيرين
مه دايه باد و مه شاه و مه رامين


چو بسپردم من اندر تشنگي جان
مبادا در جهان يک قطره باران


هرآن گاهي که گيتي گشت بي من
مرا چه دوست در گيتي چه دشمن


همه مردان به زن ديدن دليرند
به مهر اندر چو رامين زودسيرند


گر از تو سير شد رامين بدمهر
که رويت را همي سجده برد مهر


ز مهر گل هميدون سير گردد
همين مومين زبان شمشير گردد


اگر بيند هزاران ماه و اختر
نيايد زان همه نور يکي خور


گل گورابي ارچه ماهرويست
به خواري پيش تو چون خاک کويست


نکوتر زير پاي تو ز رويش
چو خوشتر خاک پاي تو زبويش


چو رامين از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کرد زي من بود معذور


کسي کز باده خوش دور باشد
اگر دردي خورد معذور باشد


سمن بر ويس گفت: اي دايه داني
که گم کردم به صبر اندر جواني


زنان را شوهرست و يار بر سر
مرا اکنون نه يارست و نه شوهر


اگر شويست بر من بدگمانست
وگر يارست با من بدنهانست


ببردم خويشتن را آب و سايه
چو گم کردم ز بهر سود مايه


بيفگندم درم از بهر دينار
کنون بي هردوان ماندم به تيمار


مده دايه به خرسندي مرا پند
که بر آتش نخسپد هيچ خرسند


مرا بالين و بستر آتشين است
بر آتش ديو عشقم همنشين است


بر آتش صبرکردن چون توانم
اگر سنگين و رويينست جانم


مرا زين بيش خرسندي مفرماي
به من بر باد بيهوده مپيماي


مرا درمان نداند هيچ دانا
مرا چاره نداند هيچ کانا


مرا صد تير زهر آلوده تا پر
نشاند اين پيگ و اين نامه به دل بر


چه گويي دايه زين پيگ روان گير
که ناگه بر دلم زد ناوک تير


ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ويس خون آلود جامه

م.محسن
8th July 2014, 01:04 AM
رسيدن پيگ رامين به مرو شاهجان و آگاه شدن ويس از آن

ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ويس خون آلود جامه


بگريم زار بر نالان دل خويش
ببارم خون ديده بر دل ريش


الا اي عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر


شما را من ز روي مهرباني
نصيحت کرد خواهم رايگاني


نصيحت دوستان از من پذيرد
دهم پند شما گر پند گيريد


مرا بينيد حال من نيوشيد
دگر در عشق ورزيدن مکوشيد


مرا بينيد وخود هشيار باشيد
ز مهر ناکسان بيزار باشيد


نهال عاشقي در دل مکاريد
وگر کاريد جان او را سپاريد


اگر چونانکه حال من ندانيد
به خون بر رخ نوشتستم بخوانيد


مرا عشق آتشي در دل برافروخت
که هرچند بيش کشتم بيشتر سوخت


جهان کردم ز آب ديده پرگل
نمرد از آب چشمم آتش دل


چه چشمست اين که خود خوابش نگيرد
چه آبست اين کزو آتش نميرد


مرا پروردن باشه بدي آز
بپروردم يکي باشه به صد ناز


به روزش داشتم بر دست سيمين
شبش هرگز نبستم جز به بالين


چو پر مادر آوردش بيفگند
دگر پرها برآورد و پر آگند


بدانست او ز دست من پريدن
به خودکامي سوي کبگان دويدن


گمان بردم که او گيرد شکاري
مرا باشد هميشه غمگساري


يکي ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد


کنون خسته شدم از بس که پويم
نشان باشه گم کرده جويم


دريغا رفته رنج و روزگارم
دريغا اين دل اميدوارم


دريغا رنج بسيارا که بردم
که خود روزي ز رنجم برنخوردم


بگردم در جهان چون کارواني
که تا يابم ز گمگشته نشاني


مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بي دل و بي دوست ايدر


کنم بر کوهساران سنگ بالين
ز جور آن دل چون کوه سنگين


دل از من رفت اگر يابم نشانش
دهم اين خسته جان را مژدگانش


مرا تا جان چنين پردود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد


منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست


مرا بي کارد اي دايه تو کشتي
که تخم عشق در جانم بکشتي


درين راهم تو بودي کور رهبر
چو در چاهم فگندي تو برآور


مرا چون از تو آمد درد شايد
که درمانم کنون هم از تو آيد


پسيچ راه کن برخيز و منشين
ببر پيغام من يک يک به رامين


بگو اي بدگمان بي وفا زه
تو کردي بر کمان ناکسي زه


تو چشم راستي را کور کردي
تو بخت مردمي را شور کردي


تو از گوهر چو گزدم جان گزايي
به سنگ ار بگذري گوهر نمايي


تو ماري از تو نايد جز گزيدن
تو گرگي از تو نايد جز دريدن


ز طبع تو همين آيد که کردي
که با زنهاريان زنهار خوردي


اگرچه من ز کارت دل فگارم
بدين آهوت ارزاني ندارم


مکن بد با کسي و بد مينديش
کجا چون بد کني آيد بدت پيش


اگر يکسر بشد مهرم ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت


بدين زشتي که از پيشم برفتي
فرامش کردي آن خوبي که گفتي


چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زير لاله در خفته سيه مار


اگر تو يار نو کردي روا باد
ز گيتي آنچه مي خواهي ترا باد


مکن چندين به نوميدي مرا بيم
نه هر کاو زر بيابد بفگند سيم


اگر تو جوي نو کندي به گوراب
نبايد بستن از جوي کهن آب


وگر تو خانه کردي در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ويران


به باغ ار گل بکشتي فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد


زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمي ترا کامي دهد بار


همي گفت اين سخنها ويس بت روي
ز هر چشمي روان بر هر رخي جوي


تو گفتي چشم او بود ابر نوروز
همي باريد بر راغ دل افروز


دل دايه بر آن بت روي سوزان
همي گفت: اي بهار دلفروزان


مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از ديده بر گلنار مفشان


که اکنون من بگيرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بي خور و خواب


کنم با رام هر چاري که دانم
مگر جان ترا زين غم رهانم

م.محسن
8th July 2014, 01:07 AM
رفتن دايه به گوراب نزد رامين

بگفت اين و به راه افتاد شبگير
کمان شد مرو، دايه جسته زو تير


چنان تير که بودش راه پرتاب
ز مرو شايگان تا مرز گوراب


چو اندر مرز گوراب آمد از راه
به صحرا پيشش آمد بي وفا شاه


بسان شير خشم آلود تازان
به گوران و گوزنان و گزاران


سپه در ره شده همچون حصاري
حصاري گشته در وي هر شکاري


ز بس در چرم ايشان آژده تير
تو گفتي پرور بودند نخچير


هوا پرباز بود و دشت پر سگ
شتابان هردو از پرواز و از تگ


يکي کرده هوا را پر پرنده
دگر کرده زمين را پر درنده


زرنگ خون رنگان کوه پررنگ
چو سنگي کوه بر آهو شده تنگ


چو دايه ديد رامين را به نخچير
دلش گشت از جفاي رام پرتير


کجا رامين چو او را ديد در راه
نه از راهش بپرسيد و نه از ماه


بدو گفت اي پليد ديوگوهر
بدآموز و بدانديش و بداختر


مرا بفريفتي صد ره به نيرنگ
ز من بردي چو مستي هوش و فرهنگ


دگر بار آمدي چون غول ناگاه
که تا سازي مرا در راه گمراه


نبيند نيز باد تو غبارم
نگيرد بيش دست تو مهارم


ترا برگشت بايد هم ازيدر
که هستت آمدن بي سود و بي بر


برو با ويس گو از من چه خواهي
چرا سيري نيابي زين تباهي


ز کام دل بزه بسيار کردي
ز نام بد بلا بسيار خوردي


کنون گاهست اگر پوزش نمايي
پشيماني خوري نيکي فزايي


جواني هردوان بر باد داديم
دو گيتي بر سر کامي نهاديم


بدين سر هردوان بدنام گشتيم
بدان سر هردوان بدکام گشتيم


اگر تو برنخواهي گشت ازين راه
ازين پس من نباشم با تو همراه


اگر صدسال ديگر مهر کاريم
نگه کن تا به فرجامش چه داريم


پذيرفتم من از روشن دلان پند
بخوردم پيش يزدان سخت سوگند


به هر چيزي که آن بهتر ز گيهان
به خاک پاک و ماه و مهر تابان


که من با او نجويم نيز پيوند
بجز چونانکه بپسندد خداوند


مرا پيوند با او باشد آنگاه
که آن ماه زمين را من بوم شاه


که داند سال رفته چند باشد
که با او مر مرا پيوند باشد

م.محسن
8th July 2014, 01:09 AM
رفتن دايه به گوراب نزد رامين

که داند سال رفته چند باشد
که با او مر مرا پيوند باشد


مثال ما چنان آمد که گويد
خرا تو زي تا سبزه برويد


همي تا من رسم با آن پري روي
بسا آبا که خواهد رفت در جوي


به اميد کسي تا کي نشينم
که او را با دگر کس جفت بينم


همانا تيره گشتي روي خورشيد
اگر او زيستي سالي به اميد


برين اميد رفت از من جواني
همي گويم دريغا زندگاني


دريغا کم جواني بار بربست
نماند از وي مرا جز باد در دست


ز خوبي بود چون طاووس رنگين
ز سختي بود چون اروند سنگين


مرا بود او بهار زندگاني
ز خوبي چون نگار بوستاني


به باد عشق ريزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم


چو هرسالي بهار آيد به گلزار
بهار من نيايد جز يکي بار


شد آن هنگام و آن روز جواني
که من بر باد دادم زندگاني


اگر باشد خزان را طبع نوروز
مرا امروز باشد طبع آن روز


نگر تا نيز بيهوده نگويي
ز پيري طبع برنايي نجويي


هم اکنون بازگرد و ويس را گوي
زنان را نيست چيزي بهتر از شوي


ترا دادار شويي نيک دادست
که چرخ دولت و خورشيد دادست


تو گر نيک اختري او را نگه دار
جز او هر مرد را کمتر به ياد آر


کجا گر تو چنين بهروز باشي
به بهروزي جهان افروز باشي


شهت سالار باشد من برادر
جهانت بنده باشد بخت چاکر


بدين سر در جهان باشي نکونام
بدان سر جاودان باشي رواکام


پس آنگه خشمناک از دايه برگشت
به چشم دايه چون زندان شده دشت


نه گرمي ديد از گفتار رامين
نه خوبي ديد از ديدار رامين


همي شد باز پس کور و پشيمان
گسسته جان پردردش ز درمان


اگر تيمار دايه بود چندين
که ديد آن خواري از گفتار رامين


نگر تا چند بود آزار آن ماه
که دشمن گشت وي را دوست ناگاه


وفا کشت و جفا آورد بارش
بدي کرد، ارچه نيکي کرد يارش


رسول آمد ز ديده اشک ريزان
ز لبها گرد و از دل دودخيزان


پيامي برده شيرين تر ز شکر
جواب آورده بران تر ز خنجر


سياه ابر آمد و باريد باران
نه باران بلکه زهرآلوده پيکان


درخش آمد ز دوري بر دل ويس
سموم آمد ز خواري بر گل ويس


به شمشير جفا شد دلش خسته
به زنجير بلا شد جانش بسته

م.محسن
8th July 2014, 01:11 AM
بيمارشدن ويس از فراق رامين


ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بريده گشت گفتي سرو آزاد


همه بستر ز جانش پرغم و درد
همه بالين ز رويش پرگل زرد


به بالينش نشسته ماهرويان
زنان مهتران و نامجويان


يکي گفتي که چشم بد بخستش
يکي گفتي که افسون گر ببستش


پزشکاني همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده


يکي گفتي همه رنجش ز سوداست
يکي گفتي همه دردش ز صفراست


ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکيمان و گزينان خراسان


يکي گفتي قمر کرد اين به ميزان
يکي گفتي زحل کرد اين به سرطان


پري بندان زراقان نشسته
ز بهر ويس يکسر دل شکسته


يکي گفتي ورا ديده رسيدست
يکي گفتي پري او را بديدست


ندانست ايچ کس کاو را چه درد است
چه رنج او را چنين آزرده کردست


به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پيچان شاه را دل


سمن بر ويس گريان بر دل خويش
گهرريزان ز نرگس بر گل خويش


چو شاهنشه ازو تنها بماندي
ز خون ديدگان دريا براندي


سخنهايي چنان دلگير گفتي
کجا صبر از همه دلها برفتي


چرا اي عاشقان عبرت نگيريد
چرا از من نصيحت نه پذيريد


مرا بينيد دل بر کس مبنديد
که پس هر سختيي بر دل پسنديد


مرا اي عاشقان از دور بينيد
بسوزيد ار به نزد من نشينيد


مرا زين گونه آتش در دل افتاد
که يارم را دل از سنگست و پولاد


مرا عذرست اگر فرياد خوانم
که من فرياد از آن بيداد خوانم


دل پرريش خويش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم


که داند کاو به جاي من چه بد کرد
يکي بد کرد و جانم را به صد کرد


مرا اين دوست بي دل کرد و بي کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام


چه نيکويي کند مردم به مردم
که من در دوستي با او نکردم


اميد و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستي بر وي گشادم


وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرين شنودم


مرا چون بخت من با من به کينست
ز بيگانه چه نالم گر چنينست


بکوشيدم بسي با بخت بدساز
نبد با آبگينه سنگ را ساز


کنون از بخت و دل بيزار گشتم
به نام هردو بيزاري نبشتم


چو بدبختان نهادم سر به بالين
ز جانم گشته بستر حسرت آگين

م.محسن
8th July 2014, 01:12 AM
بيمارشدن ويس از فراق رامين


چو بدبختان نهادم سر به بالين
ز جانم گشته بستر حسرت آگين


ز بدبختي بجز مرگم نبايد
چو من بدبخت را خود مرگ شايد


چو يارم ديگري بر من گزيند
همان بهتر که جانم مرگ بيند


پس آنگه خواند مشکين را بر خويش
نمود او را همه راز دل ريش


کجا مشکين دبيرش بود ديرين
هميشه رازدار ويس و رامين


مرو را گفت مشکينا تو ديدي
ز رامين بي وفاتر يا شنيدي


اگر مويم به ناخن بر برستي
دل من اين گمان بر وي نبستي


ندانستم کز آتش آب خيزد
ز نوش ناب زهر ناب خيزد


مرا ديدي که راه پارسايي
چگونه داشتم در پادشايي


کنون از هردوان بيزار گشتم
به چشم دوست و دشمن خوار گشتم


نه اندر پادشايي پادشايم
نه اندر پارسايي پارسايم


همي ناکرد بايد پادشايي
بزرگي جستن و فرمان روايي


من اندر جستن رامم همه سال
فدا کرده دل و جان و سر و مال


گهي از بهر وصلش پوي پويم
گهي از بيم هجرش موي مويم


اگر دارم هزاران جان شيرين
نپردازم يکي از شغل رامين


مرا رامين به ناداني بسي خست
کنون پشت مرا يکباره بشکست


بسي شاخ از درخت من بيفگند
کنون اصلش بريد و بيخ برکند


بر آزارش همي کردم صبوري
کنون صبرم ربود آزار دوري


بدين بار او به جان من نه آن کرد
که با آن خود شکيبايي توان کرد


مرا شمشير جورش سربريدست
مرا زوبين هجرش دل دريدست


صبوري چون کنم بر سر بريدن
خموشي چون کنم بر دل دريدن


چه داني زين بتر کاو رفت و زن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد


که من گل کشتم و گل پروريدم
ز مورد و نرگس و خيري بريدم


وزان پس دايه را با يک جگر تير
گسي کرد از ميان دشت نخچير


تو گفتي دايه را هرگز نديدست
و يا خود زو جفايي صدکشيدست


کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسيده خنجر مرگ


قلم برگير مشکينا به مشک آب
يکي نامه نويس از من به گوراب


تب گرمم ببين و باد سردم
به نامه يادکن همواره دردم


تو خود داني سخن در هم سرشتن
به نامه هرچه به بايد نبشتن


اگر باز آوري او را به گفتار
شوم تا مرگ در پيشت پرستار


تو دانايي و بر گفتار دانا
بود آسان فريب مرد برنا

م.محسن
8th July 2014, 01:13 AM
نامه نوشتن ويس به رامين و ديدار خواستن

چو بشنيد اين سخن فرزانه مشکين
به فرهنگش جهان را کرد مشکين


يکي نامه نوشت از ويس دژکام
به رامين نکوبخت و نکونام


حرير نامه بود ابريشم چين
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرين


قلم از مصر بود آب گل از جور
دويت از عنبرين عود سمندور


دبير از شهر بابل جادوي تر
سخن آميخته شکر به گوهر


حريرش چون بر ويس پري روي
مدادش همچو زلف ويس خوشبوي


قلم چون قامت ويس از نزاري
ز بس کز رام ديد آزار و خواري


دبير از جادوي چون ديدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش


سر نامه به نام يک خداوند
وزان پس کرده ياد مهر و پيوند


ز سروي سوخته وز بن گسسته
به سروي از چمن شاداب رسته


ز ماهي در محاق مهر پنهان
به ماهي در سپهر کام تابان


ز باغي سر به سر آفت گرفته
به باغي سر به سر خرم شکفته


ز شاخي خشک گشته هامواره
به شاخي بار او ماه و ستاره


ز کاني کنده و بي بر بمانده
به کاني در جهان گوهر فشانده


ز روزي بر حد مغرب رسيده
به روزي سر ز مشرق برکشيده


ز ياقوتي به چاهي در بمانده
به ياقوتي به تاجي در نشانده


ز گلزاري سموم هجر ديده
به گلزاري ز خوبي بشکفيده


ز دريايي شده بي در و بي آب
به دريايي پر آب و در خوشاب


ز بختي تيره چون شوريده آبي
به بختي نامور چون آفتابي


ز مهري تا گه محشر فزايان
به مهري هر زمان کاهش نمايان


ز عشقي تاب او از حد گذشته
به عشقي گرم بوده سرد گشته


ز جاني در عذاب و رنج و سختي
به جاني در هواي نيک بختي


ز طبعي در هوا بيدار گشته
به طبعي در هوا بيزار گشته


ز چهري آب خوبي زو رميده
به چهري آب خوبي زو دميده


ز رويي همچو ديباي بر آتش
به رويي همچو ديباي منقش


ز چشمي سال و مه بي خواب و پرآب
به چشمي سال و مه بي آب و پرخواب


ز ياري نيک پرمهر و وفا جوي
به ياري شوخ و بي شرم و جفا جوي


ز ماهي بي کس و بي يار گشته
به شاهي بر جهان سالار گشته


نبشتم نامه در حال چنين زار
که جان از تن تن از جان بود بيزار


منم در آتش هجران گدازان
توي در مجلس شادي نوازان


منم گنج وفا را گشته گنجور
توي دست جفا را گشته دستور


يکي بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستي و مهر و پيوند


به حق آنکه با هم جفت بوديم
به حق آنکه ما هم گفت بوديم


به حق صحبت ما سالياني
به حق دوستي و مهرباني

م.محسن
8th July 2014, 01:15 AM
نامه نوشتن ويس به رامين و ديدار خواستن


به حق صحبت ما سالياني
به حق دوستي و مهرباني


که اين نامه ز سر تا بن بخواني
يکايک حال من جمله بداني


بدان راما که گيتي گرد گردست
ازو گه تن درستي گاه دردست


گهي رنجست و گاهي شادماني
گهي مرگست و گاهي زندگاني


به نيک و بد جهان بر ما سرآيد
وزان پس خود جهان ديگر آيد


ز ما ماند به گيتي در فسانه
در آن گيتي خداي جاودانه


فسان ما همه گيتي بخوانند
يکايک خوب و زشت ما بدانند


تو خود داني که از ما کيست بدنام
کجا از نام بد جويد همه کام


من آن بودم به پاکي کم تو ديدي
به خوبي از جهانم برگزيدي


من از پاکي چو قطر ژاله بودم
به خوبي همچو برگ لاله بودم


نديده کام جز تو مرد بر من
زمانه تا فشانده گرد بر من


چو گوري بودم اندر مرغزاران
نديده دام و داس دام داران


تو بودي دام دار و داس دارم
نهادي داس و دام اندر گذارم


مرا در دام رسوايي فگندي
کنون در چاه تنهايي فگندي


مرا بفريفتي وز ره ببردي
کنون زنهار با جانم بخوردي


بدان سر مر ترا طرار ديدم
بدين سر مر ترا غدار ديدم


همي گويي ک خوردم سخت سوگند
که با ويسم نباشد نيز پيوند


نه با من نيز هم سوگند خوردي
که تا جان داري از من برنگردي


کدامين راست گيرم زين دو سوگند
کدامين راست گيرم زين دو پيوند


ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پيوند چون آب روانست


بزرگست از جهان اين هر دو را نام
وليکن نيست شان بر جاي آرام


تو همچون سندسي گردان به هر رنگ
و يا همچون زري گردان به هر چنگ


کرا داني چو من در مهرباني
چو تو با من نماني با که ماني


نگر تا چند کار بد بکردي
که آب خويش و آب من ببردي


يکي بفريفتي جفت کسان را
به ننگ آلوده کردي دودمان را


دوم سوگندها بدروغ کردي
ايا زنهاريان زنهار خوردي


سوم برگشتي از يار وفادار
بي آن کز وي رسيدت رنج و آزار


چهارم ناسزا گفتي بر آن کس
که او را خود توي اندر جهان بس


من آن ويسم که رويم آفتابست
من آن ويسم که مويم مشک نابست


من آن ويسم که چهرم نوبهارست
من آن ويسم که مهرم پايدارست


من آن ويسم که ماه نيکوانم
من آن ويسم که شاه جادوانم


من آن ويسم که ماهم بر رخانست
من آن ويسم که نوشم در لبانست


من آن ويسم من آن ويسم من آن ويس
که بودي تو سليمان من چو بلقيس


مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمين ماه

م.محسن
8th July 2014, 01:17 AM
نامه نوشتن ويس به رامين و ديدار خواستن


مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمين ماه


هر آن گاهي که دل از من بتابي
چو باز آيي مرا دشوار يابي


مکن راما که خود گردي پشيمان
نيابي درد را جز ويس درمان


مکن راما که از گل سير گردي
نيابي ويس را آنگه به مردي


مکن راما که تو امروز مستي
ز مستي عهد من برهم شکستي


مکن راما که چون هشيار گردي
ز گيتي بي زن و بي يار گردي


بسا روزا که تو پيشم بنالي
دو رخ بر خاک پاي من بمالي


دل از کينه به سوي مهر تابي
مرا جويي به صد دست و نيابي


چو از من سير گشتي وز لبانم
ز گل هم سير گردي بي گمانم


تو چون با من نسازي با که سازي
هوا با من نبازي با که بازي


همي گويد هر آن کاو مهر بازد
کرا ويسه نسازد مرگ سازد


ز بدبختيت بس باد اين نشاني
گلي دادت چو بستد گلستاني


ترا بنمود رخشان ماهتابي
ز تو بستد فروزان آفتابي


همي نازي که داري ارغواني
نداني کز تو گم شد بوستاني


همانا کردي آن تلخي فراموش
که بودي از هوا بي صبر و بي هوش


خيالم گر به خواب اندر بديدي
گمان بردي که بر شاهي رسيدي


چو بوي من به مغزت برگذشتي
تنت گر مرده بودي زنده گشتي


چنين است آدمي بي راي و بي هوش
کند سختي و شادي را فراموش


دگر گفتي که گم کردم جواني
همي گويي دريغا زندگاني


مرا گم شد جواني در هوايت
هميدون زندگاني در وفايت


گمان بردم که شاخ شکري تو
بکارم تا شکر بار آوري تو


بکشتم پس بپروردم به تيمار
چو بر رستي کبست آورديم بار


چو ياد آرم از آن رنجي که بردم
وز ان دردي که از مهر تو خوردم


يکي آتش به مغز من در آيد
کزو جيحون ز چشم من برآيد


چه مايه سختي و خواري کشيدم
به فرجام از تو آن ديدم که ديدم


مرا تو چاه کندي دايه زد دست
به چاه افگند و خود آسوده بنشست


تو هيزم دادي او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت


ندانم کز تو نالم يا ز دايه
که رنجم زين دوان بر دست مايه


اگر چه ديدم از تو بي وفايي
نهادي بر دلم داغ جدايي


وگر چه آتشم در دل فگندي
مرا مانند خر دل گل فگندي


و گرچه چشم من خون بار کردي
کنارم رود جيحون بار کردي


دلم نايد به يزدانت سپردن
جفايت پيش يزدان برشمردن


مبيناد ايچ دردت ديدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم


کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاري که خون بارد ز خامه

م.محسن
8th July 2014, 01:19 AM
نامه اول در صفت آرزومندي و درد جدايي

اگر چرخ فلک باشد حريرم
ستاره سر به سر باشد دبيرم


هوا باشد دوات و شب سياهي
حروف نامه برگ و ريگ و ماهي


نويسند اين دبيران تا به محشر
اميد و آرزوي من به دلبر


به جان تو که ننويسند نيمي
مرا جز هجر ننمايند بيمي


مرا خود با فراقت خواب نايد
وگر آيد خيالت در ربايد


چنان گشتم درين هجران که دشمن
ببخشايد همي چون دوست بر من


به گريه گه گهي دل را کنم خوش
همي آتش کشم گويي به آتش


نشانم گرد هر چيزي به گردي
کنم درمان هر دردي به دردي


من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته


بگريد چون ببيند ديده من
مهار دوست اندر دست دشمن


تو گويي آتشست اين درد دوري
که خود چيزي نسوزد جز صبوري


نيابد خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس


من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمنان از پاي بفگند


کنون آن کم تو ديدي سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دوتا


همالانم چو مهر دل نمايند
مرا گه گه بپرسيدن درآيند


اگر چه گرد بالينم نشينند
چنانم از نزاري کم نبينند


به طنازي همي گويند هر بار
مگر بيمار ما رفتست به شکار


تنم را آرزومندي چنان کرد
که از ديدار بيننده نهان کرد


به ناله مي بدانستند حالم
کنون نتوانم از سستي که نالم


اگر مرگ آيد و سالي نشيند
به جان تو که شخص من نبيند


به هجر اندر همين يک سود بينم
که از مرگ ايمنم تا من چنينم


مرا اندوه چون کهسار گشتست
ره صبرم برو دشوار گشتست


مبادا هرگز از دردم رهايي
اگر من صبر دارم در جدايي


شکيبايي در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند


دلي کاو شد تهي از خون خود نيز
درو آرام چون گيرد دگر چيز


دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نيست جانم مانده چونست


نگارا تا تو بودي در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من


سزد گر بي تو مي سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بي بر


تو تا رفتي برفت از من همه کام
نه ديدارت همي يابم نه آرام

م.محسن
8th July 2014, 01:24 AM
نامه اول در صفت آرزومندي و درد جدايي


تو تا رفتي برفت از من همه کام
نه ديدارت همي يابم نه آرام


جدا شد کام من تا تو جدايي
نيايد باز تا تو باز نايي


بياشفتست با من روزگارم
تو گويي با فلک در کار زارم


جهانم بي تو آشفته ست يکسر
چو باشد بي امير آشفته لشکر


چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صحرا بر آهو بگذرد يوز


اگر گريم بدين تيمار نيکوست
گرستن بر چنين حالي نه آهوست


منم بي يار وز دردم بسي يار
منم بي کار وز عشقم بسي کار


نيابم بي تو کام اينجهاني
همانا کم تو بودي زندگاني


بکشتي در دلم تخم هوايت
کنون آبش ده از جوي وفايت


ببين روي مرا يک بار ديگر
نگر تا در جهان ديدي چنين زر


اگرچه دشمني با من به کيني
ببخشايي چو روي من ببيني


اگرچه بي وفا و بدسگالي
به درد من تواز من بيش نالي


مرا گويند بيماري و نالان
طبيبي جوي تا سازدت درمان


اگر درمان بيمار از طبيبست
مرا خود درد و آزار از طبيبست


طبيب من خيانت کرد با من
بماند از غدر ا و اين درد با من


مرا تا باشد اين درد نهاني
ترا جويم که درمانم تو داني


به ديدار تو باشم آرزومند
ندارم دل به ناديدنت خرسند


نيم از بخت و از دادار نوميد
که باز آيد مرا تابنده خورشيد


اگر خورشيد روي تو برآيد
شب تيمار و رنج من سرآيد


ببخشايد مرا ديرينه دشمن
چه باشدگر ببخشايي تو بر من


چه باشد گر به من رحم آوري تو
که نه از دشمنم دشمنتري تو


گر اين نامه بخواني بازنايي
به بي رحمي دهم بر تو گوايي

م.محسن
8th July 2014, 01:27 AM
نامه دوم دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن

نگارا تا ز پيش من برفتي
دلم را با نوا از من گرفتي


چه بايستت ز پيش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن


نوا دادم ترا دل تا تو داني
که من بيدل نجويم شادماني


دلم با تست هر جايي که هستي
چو بيماري که جويد تندرستي


دلي کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاي ديگر


دلي کاو را تو هم جاني و هم هوش
از آن دل چون شود يادت فراموش


ز هجرت گر چه تلخي ديد چندين
درو شيرين تري از جان شيرين


چه باشد گر تو کردي بي وفايي
به ناداني ز من جستي جدايي


وفاي تو من اکنون بيش دارم
جفاهايي که کردي ياد ندارم


کنم چندان وفا و مهرباني
که جور خويش و مهر من بداني


ترا چون بي وفايي بود پيشه
چرايم سنگدل خواندي هميشه


منم سنگينه دل در مهرباني
وفا در وي چو نقش جاوداني


وفا را در دلم زيرا درنگست
ازيرا کاين دلم بنياد سنگست


وگر مسکين دلم سنگين نبودي
درنگ مهر تو چندين نبودي


دلم در عاشقي مي زان لبان خورد
مرا زين گونه مست جاودان کرد


چو مستان لاجرم گر ماه بينم
چنان دانم که تاري چاه بينم


وگر خورشيد بينم چون برآيد
مرا خورشيد روي تو نمايد


اگر بينم به باغ اندر صنوبر
همي گويم زهي بالاي دلبر


ببوسم لاله را در ماه نيسان
همي گويم توي رخسار جانان


چو باد آرد نسيم گل سحرگاه
کند بويش مرا از بويت آگاه


به دل گويم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوي خوش بوي تن اوست


به خواب اندر خيالت پيشم آيد
مرا در خواب روي تو نمايد


گهي با روي تو اندر عتيبم
گهي از تير چشمت در نهيبم


چو در خوابم همي مهرم نمايي
چو بي خوابم همي دردم فزايي


اگر در خواب مهر من گزيني
به بيداري چرا با من به کيني


به خواب اندر کريم و مهرباني
به بيداري بخيل و جان ستاني

م.محسن
8th July 2014, 01:36 AM
نامه دوم دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن


به خواب اندر کريم و مهرباني
به بيداري بخيل و جان ستاني


به بيداري نيايي چون بخوانم
بدان تا بيشتر باشد فغانم


به گاه خواب ناخوانده بيايي
بدان تا حسرتم افزون نمايي


چه اندر هجر ديدارت خيالت
چه از من رفته آن روز وصالت


چه روزي کم وصالت يادم آيد
چه آن شب کم خيال تو نمايد


چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو يکسان دارم امروز


ز ديدارت مرا تيمار ماندست
ز تيمارت دل بيمار ماندست


ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به ديدار خيالت گشت خرسند


نه خرسندي بود چونين به ناکام
چو مرغي کاو بود خرسند در دام


مرا مادر دعا کردست گويي
که بادا دور از تو هر چه جويي


کجا در عشق همواره چنينم
بدان شادم که در خوابت ببينم


چه مستيست اين دل تيمار بين را
که شادي خواند اندوه چنين را


ز بخت خويش چندان ناز بينم
کجا در خواب رويت باز بينم


چه بودي گر بخفتي ديدگانم
ترا ديدي به خواب اندر نهانم


نخفتم تا ترا ديدم شب و روز
ز شب تا روز بي کام اي دل افروز


نخفتم تا ز تو ببريدم اکنون
ز بس کز ديدگان بارم همي خون


نگر تا چند کردست اين زمانه
ميان اين دو ناخفتن بهانه


يکي ناخفتن از بس ناز کردن
يکي ناخفتن از بس درد خوردن


ز بس ناخفتن اندر مهرباني
به بي خوابي شد از من زندگاني


چه باشد گر بوم صدسال بيدار
چو در گيتي بود نامم وفادار


وفا کشتم بدان تا چشم بي خواب
دهد کشت مرا از ديدگان آب


وفا چون گوهرست و عشق چون کان
ز کان گوهر نشايد بردن آسان


اگر گيرم ترا يک روز دامن
بسا شرما که خواهي بردن از من


مرا دل خوش کند زنهار داري
ترا دل بشکند زنهار خواري


اگر يزدان بود در حشر داور
نماند در وفايم رنج بي بر


مرا از ناگهان بار آورد يار
زدايد از دلم اندوه و تيمار

م.محسن
8th July 2014, 01:39 AM
نامه سوم اندر بدل جستن به دوست


کجايي اي دو هفته ماه تابان
چرا گشتي به خون من شتابان


ترا باشد به جاي من همه کس
مرا اندر دو گيتي خود توي بس


مرا گويند بيهوده چه نالي
چرا چندين ز بدمهري سگالي


نبرد عشق را جز عشق ديگر
چرا ياري نگيري زو نکوتر


نداند آنکه اين گفتار گويد
که تشنه تا تواند آب جويد


اگر چه آب گل پاکست و خوشبوي
نباشد تشنه را چون آب در جوي


کسي کش ما رشيبا بر جگر زد
ورا ترياک سازد نه طبر زد


شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون ترياک سازد خستگان را


مرا اکنون کزآن دلبر بريدند
حسودانم به کام دل رسيدند


ز ديگر کس مرا سودي نيايد
کسي ديگر به جاي او نشايد


چو دست من بريده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستي ز گوهر


تو خورشيدي مرا از روشنايي
نيايد روز من تا تو نيايي


به گاه وصلت اي خورشيد لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر


صدف چون شد تهي از گوهر خويش
نبيند نيز گوهر در بر خويش


چو او گوهر نگيرد بار ديگر
زد گر من نگيرم يار ديگر


بدل باشد همه چيز جهان را
بدل نبود مگر پاکيزه جان را


ترا چون جان هزاران گونه معنيست
مرا تو جاني و جان را بدل نيست


اگر بر تو بدل جويم نيابم
نباشد هيچ مه چون آفتابم


نشستم در فراقت روي و مويم
بدان تا بوي تو از تن نشويم


مرا تا مهرت ايدون باد باشد
کسي ديگر ز من چون شاد باشد


دل مسکين من گويي که خانست
به خان اندر ز مهرت کاروانست


اگر ايشان نپردازند خان را
نباشد جاي ديگر کاروان را


تنم چون موي گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن


به سنگ اندر نکارم مهر ديگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بي بر


نگارا گرچه از پيشم تو دوري
سرم را چشم و چشمم را تو نوري


به ناداني مجوي از من جدايي
که در گيتي تو خود با من سزايي


منم آذار و تو نوروز خرم
هر آيينه بود اين هر دو با هم


توي کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جاي کبگ در کوه


کنارم هست چون درياي پرآب
دهانت چون صدف پر در خوشاب


ندانم چون شدي از من شکيبا
که نشکيبد صدف هرگز ز دريا


تو سرو جويباري چشم من جوي
چمنگه بر کنار جوي من جوي


گل سرخي نگارا من گل زرد
تو از شادي شکفتي و من از درد


بيار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ اين دو گل با يکدگر به


نگارا بي تو قدري نيست جان را
چو جان را نيست چون باشد جهان را


تنم بي خواب مانده گاه و بي گاه
دلم چون خفته از گيتي نه آگاه


مرا گويند رو يار دگر گير
گر او گيرد ستاره تو قهر گير


مرا کز مهربانان نيست روزي
چرا جويم ازيشان دلفروزي


همين مهري که ورزيدم مرا بس
نورزم نيز هرگز مهر با کس


چنان نيکو نيامد رنگم از دست
که پايم نيز بايد اندران بست

م.محسن
8th July 2014, 01:41 AM
نامه سوم اندر بدل جستن به دوست

وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزين پس رنج بينم نيز کارم


نهال مهر بس باد اينکه کشتم
چک بيزاري از خوبان نوشتم


فرو کشتم به دل در آتش آز
نهادم سر به بخت خويشتن باز


من آن مرغم که زيرک بود نامم
به هر دو پاي افتاده به دامم


چو بازرگان به دريا در نشستم
ز دريا گوهر شهوار جستم


درازست ار بگويم سرگذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم


به موج اندر کنونم بيم جانست
نديده سود و سرمايه زيانست


همي خوانم خدايم را به زاري
همي جويم ز دريا رستگاري


اگر رسته شوم زين موج منکر
ازين پس نسپرم درياي ديگر


من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بدمهران نگردم


به ياري دل نبندم بر دگر کس
خداي هر دو گيتي يار من بس

م.محسن
8th July 2014, 01:43 AM
نامه چهارم خشنودي نمودن از فراق و اميد بستن بر وصال


چه خوش روزي بود روز جدايي
اگر با وي نباشد بي وفايي


اگر چه تلخ باشد فرقت يار
درو شيرين بود اميد ديدار


خوشست اندوه تنهايي کشيدن
اگر باشد اميد يار ديدن


وصال دوست را آهوست بسيار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار


بتر آهو به عشق اندر ملالست
يکي ميوه که شاخ او وصالست


فراق دوست سر تا سر اميدست
ز روز خرمي دل را نويدست


دلم هر گه که بي صبري سگالد
ز تنهايي و بي ياري بنالد


همي گويم دلا گر رنج يابي
روا باشد که روزي گنج يابي


چو دي ماه فراق ما سرآيد
بهار وصلت و شادي در آيد


چه باشد گر خوري يک سال تيمار
چو بيني دوست را يک لحظه ديدار


اگر يک روز با دلبر خوري نوش
کني اندوه صد ساله فراموش


نيي اي دل تو کم از باغباني
نه مهر تو کمست از گلستاني


نبيني باغبان چون گل بکارد
چه مايه غم خورد تا گل برآرد


به روز و شب بود بي صبر و بي خواب
گهي پيرايد او را گه دهد آب


گهي از بهر او خوابش رميده
گهي خارش به دست اندر خليده


به اميد آن همه تيمار بيند
که تا روزي برو گل بار بيند


نبيني آنکه دارد بلبلي را
که از بانگش طرب خيزد دلي را


دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه


بدو باشد هميشه خرم و گش
بدان اميد کاو بانگي کند خوش


نبيني آنکه در دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند


هميشه بي خور و بي خواب باشد
ميان موج و و باد و آب باشد


نه با اين ايمني بيند نه با آن
گهي از خواسته ترسد گه از جان


به اميد آن همه دريا گذارد
که تا سودي بيابد زانچه دارد


نبيني آنکه جوهر جويد از کان
به کان در آزمايد رنج چندان


نه شب خسبد نه روز آرام گيرد
نه روزي رنج او انجام گيرد


هميشه سنگ و آهن بار دارد
هميشه کوه کندن کار دارد


به اميد آن همه آزار يابد
که شايد گوهري شهوار يابد


اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست

م.محسن
8th July 2014, 01:45 AM
نامه چهارم خشنودي نمودن از فراق و اميد بستن بر وصال


اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست


هميشه تا برآيد ماه و خورشيد
مرا باشد به مهرت آز و اميد


مرا در دل درخت مهرباني
به چه ماند به سرو بوستاني


نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما


هميشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداري که هر روزش بهارست


ترا در دل درخت مهرباني
به چه ماند بر اشجار خزاني


برهنه گشته و بي بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده


همي دارم اميد روزگاري
که بازآيد ز مهرش نوبهاري


وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش


سه چندان کز منست اميدواري
ز تو بينم همي نوميدواري


منم چون شاخ تشنه در بهاران
توي همچون هوا با ابر باران


منم درويش با رنج و بلا جفت
توي قارون بي بخشايش و زفت


همي گريم به درد و زين بتر نيست
که جز گريه مرا کار دگر نيست


چه بيچاره بود آن سوکواري
که جز گريه ندارد هيچ کاري


چو بيمارم که در زاري و سستي
نبرد جانش اميد از درستي


چنان مرد غريبم در جهان خوار
به ياد زاد بوم خويش بيمار


نشسته چون غريبان بر سر راه
همي پرسم ز حالت گاه و بي گاه


مرا گويند زو اميد بردار
که نوميدي اميدت ناورد بار


همي گويم به پاسخ تا به جاويد
به اميدم به اميدم به اميد


نبرم از تو اميد اين نگارين
که تا از من نبرد جان شيرين


مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدين اميد جان من بماندست


نسوزد جان من يکباره در تاب
که اميدت زند گه گه برو آب


گر اميدم نماند واي جانم
که بي اميد يک ساعت نمانم

م.محسن
8th July 2014, 01:46 AM
نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست


ترا ديدم که چونين گش نبودي
چنين تند و چنين سرکش نبودي


ترا ديدم که چون مي بر زدي آه
ز آه تو سيه شد بر فلک ماه


ز خواري همچو خاک راه بودي
به کام دشمن وبدخواه بودي


چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب
چودريا بود چشم تو ز بس آب


هر آن روزي که تو کمتر گرستي
جهان را دجله ديگر ببستي


کنون افزونتر از جمشيد گشتي
مگر همسايه خورشيد گشتي


مگر آن روزها کردي فراموش
که تو بودي ز من بي صبر و بي هوش


مگر آگاه گشتي از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم


مگر رنجي که ديدي رفت از ياد
کجا بر من کشيدي دست بيداد


چرا با من به تلخي همچو هوشي
که با هر کس به شيريني چو نوشي


همه کس را همي خوشي نمايي
مرا باري چرا گشي فزايي


تو با صد گنج پيروزي و نازي
به چندين گنج شايد گر بنازي


چه باشد گر تو نازي از تن خويش
که ناز من به تو از ناز تو بيش


به تو نازم که تو زيباي نازي
بسازم با تو گر با من بسازي


وليکن گرچه روي تو بهارست
هميشه بر رخانت گل ببار است


بهار نيکوي بر کس نماند
جهان روزي دهد روزي ستاند


مکش چندين کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزي کمانت


وگر پر تير داري جعبه ناز
همه تيرت به يک عاشق مينداز


مرا دل چون کبابست اي پريچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر


بهل تا باشد اين آتش فروزان
کبابي را که ببرشتي مسوزان


مکن کاري که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم


مکن چندين ستم جانا برين دل
که ما هر دو ازين خاکيم و زين گل


بدم من نيز همچون تو نيازي
نکردم با تو چندين سرفرازي


نباشد دوستي را هيچ خوشي
چو باشد دوستي با عجب وگشي


نه بس جان مرا درد جدايي
که نيزش درد بيزاري نمايي


ز گشي بر فلک بردي تن خويش
ز عجب آتش زدي در خرمن خويش

م.محسن
8th July 2014, 01:48 AM
نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست


ز گشي بر فلک بردي تن خويش
ز عجب آتش زدي در خرمن خويش


تو چون من مردمي نه چون خدايي
مرا چندين جفا تا کي نمايي


اگر هستي تو چون خورشيد والا
شبانگه هم فرود آبيي ز بالا


دلي مثل دلت خواهم ز يزدان
سياه و سرکش و بدمهر و نادان


خداوند چنين دل رسته باشد
جهان از دست اين دل خسته باشد


رخي بينم ترا چون باغ رنگين
دلي بينم ترا چون کوه سنگين


دريغ آيد مرا کت دل چنينست
به گاه بي وفايي آهنينست


اگر تو هجر جويي من نجويم
وگر تو سرد گويي من نگويم


وفا کارم اگر تو جور کاري
من آب آرم اگر تو آتش آري


وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد


دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طمع وفا در بي وفا کرد


نشانه کردي او را لاجرم زه
نکو کردي به تير نرگسان ده


همي زن تا بگويند کاين چرا کرد
بلا بخريد و جان را در بها کرد


ازان خوانند آرش را کمانگير
که از ساري به مرو انداخت يک تير


تو اندازي به جان من ز گوراب
همي هر ساعتي صد تير پرتاب


ترا زيبد نه آرش را سواري
که صد فرسنگ بگذشتي ز ساري


جفا پيشه کني از راه چندين
چه بي رحمت دلي داري چه سنگين


رخم کردي ز خون ديده جيحون
دلم کردي ز درد هجر قارون


عجبتر آنکه چندين جور بينم
نفرسايم همانا آهنينم


مرا گويند مگري کز گرستن
چو مويي شد به باريکي ترا تن


کسي گريد چنين کز مهر و خويش
شود نوميد از ديدار رويش


حسودا تو مگر آگه نداري
که در باران بود اميدواري


بهار آيد چو بارد ابر بسيار
مگر باز آمد از باران من يار


بهار آمد کنم بر وي گل افشان
چو يار آيد کنم بر وي دل افشان


به هجرش برفشانم در و مرجان
به وصلش برفشانم ديده و جان


اگر روزي کند يک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز ديدار


اگر جاني فروشندم به صدجان
برافشانم دو صد جان پيش جانان

م.محسن
8th July 2014, 01:49 AM
نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست


نگارينا ز پيش من برفتي
چه گفتي يا چه فرمايي نگفتي


دلم بردي و خود باره براندي
مرا در شهر بيگانه بماندي


نکردي هيچ رحمت بر غريبان
چو بيماران بمانده بي طبيبان


کنون دانم که خود يادم نياري
که هم بدمهر و هم بد زينهاري


نبخشايي و از يزدان نترسي
ز حال خستگان خود نپرسي


نگويي حال آن بيچاره چونست
که بي من در ميان موج خونست


چنين بايد وفا و مهرباني
که من بي تو بميرم تو نداني


به تو نالم بگو يا از تو نالم
که من بي تو به زاري بر چه حالم


پديد آمد مرا دردي ز هجران
که نبود غير مردن هيچ درمان


به گيتي عاشقي بي غم نباشد
خوشي و عاشقي با هم نباشد


همي سخت آيدت کز تو بنالم
بنالم تا شوي آگه ز حالم


ترا چون دل دهد يارا نگويي
که چون دشمن جفاي دوست جويي


نه بس بود آنکه از پيشم برفتي
که رفتي نيز يار تو گرفتي


مرا اين آگهي بشنيد بايست
ز تو اين بي وفايي ديد بايست


منم اين کز تو ديدستم چنين کار
توي بي من نشسته با دگريار


منم پيش تو چونين خوار گشته
توي از من چنين بيزار گشته


نه تو آني که بر من فتنه بودي
به ديدارم هميشه تشنه بودي


نه من آنم که خورشيد تو بودم
به گيتي کام و اميد تو بودم


نه تو آني که بي من مرده بودي
چو برگ دي مهي پژمرده بودي


نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم


نه تو آني که جز يادم نکردي
همي از خاک پايم سرمه کردي


نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بي من نبد خوش اين جهانت


چرا اکنون من آنم تو نه آني
ز تو کينست و از من مهرباني


چرا با من به دل بدساز گشتي
چه بد کردم که از من بازگشتي


مگر آسان بريدي راه دشوار
کجا از مهر من بودي سبکبار


تو در درياي هجرم غرقه بودي
ز موج غم بسي رنج آزمودي


دلت با يار ديگر زان بپيوست
کجا غرقه به هر چيزي زند دست

م.محسن
8th July 2014, 01:50 AM
نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست


دلت با يار ديگر زان بپيوست
کجا غرقه به هر چيزي زند دست


چه باشد گر تو يار نو گرفتي
نبايد از تو ما را اين شگفتي


بسا کس کاو خورد سرکه به خوان بر
نهاده پيش او حلواي شکر


وصال من ترا خوش بود چون مي
فراقم چون خماري بود در پي


تو مخموري و از مي سر بتابي
هر آن گاهي که بوي مي بيابي


اگر تو گشته اي از مي بدين سان
ترا جز مي نباشد هيچ درمان


چو جان باشد گزيده يار پيشين
تو بر يار گزيده هيچ مگزين


وگر نو کرده اي نو را نگه دار
کهن را نيز بيهوده ميازار


بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پرمايه تر باشد کهن تر


بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر که بدرنگست و چه سنگ


بگردد مهر نو با دلبر نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو


هزار اختر نباشد چون يکي خور
نه هفت اندام باشد چون يکي سر


هزار آرام چون آرام پيشين
هزاران يار چون يار نخستين


نه من يابم چو تو يار دل آزار
نه تو يابي چو من يار وفادار


نه من بتوانم از تو دل بريدن
نه تو بتواني از من سرکشيدن


به مهر اندر تو ماهي منت خورشيد
تو با من باشي و من با تو جاويد


ترا باشد هم از من روشنايي
بسي گردي و پس هم با من آيي


بدان منگر که از من دور گشتي
چنين تابنده و پرنور گشتي


کنون اي سنگدل برخيز و باز آي
مرا و خويشتن را رنج مفزاي


که من با تو چنان باشم ازين پي
چو دانش با روان و شير با مي


فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشايد مر آن را


مخور زين روزگار رفته تشوير
وفا و مهرباني را ز سر گير


چه باشد گر شدي در مهر بدراي
نهال دوستي ببريدي از جاي


چو ببريدي دگرباره فرو کار
که پيوسته نکوتر آورد بار

م.محسن
8th July 2014, 01:52 AM
نامه هفتم اندر گريستن به جدايي و ناليدن به تنهايي


الا اي ابر گرينده به نوروز
بيا گريه ز چشم من بياموز


اگر چون اشک من با شدت باران
جهان گردد به يک بارانت ويران


همي بارم چنين و شرم دارم
همي خواهم که صد چندين ببارم


بدين غم در خورد چندين وزين بيش
وليکن مفلسي آيد مرا پيش


گهي خوناب و گاهي خون بگريم
چو زين هر دو بمانم چون بگريم


هر آن روزي که زين هر دو بمانم
به جاي خون ببارم ديدگانم


مرا چشم از پي ديدنت بايد
وگر ديده نباشد بي تو شايد


بگريم تا کنم هامون چو دريا
بنالم تا کنم چون سرمه خارا


عفاالله زين دو چشم سيل بارم
که در روزي چنين هستند يارم


نه چون صبرند عاصي گشته بر من
و يا چون دل شده بدخواه دشمن


به چونين روز جويد هر کسي يار
مرا ياران ز من گشتند بيزار


اگر صبرست با من نيست هم پشت
وگر بختست خود بختم مرا کشت


مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پيغام


که من صبرم يکي شاخ بهشتي
مرا بردي و در دوزخ بکشتي


دلا تو دوزخي پرآتش و دود
ازيرا من ز تو بگريختم زود


دلا تا جان تو بر تو وبالست
مرا از صبر ناليدن محالست


به هر دردي که باشد صبر نيکوست
به چونين حال صبر از عاشق آهوست


نخواهم روي صبرم را که بينم
بهل تا هم به بي صبري نشينم


تو از من رفته اي يار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و آرام


اگر خرسند گردم در جدايي
ز من باشدنشان بي وفايي


من اندر کار تو کردم دل و جان
تو داني هر چه خواهي کن بديشان


هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دوصد جان پيش وي ناني نيرزد


چنين بايد که باشد مهرکاري
چنين بايد که باشد دوستداري


اگر درد من از جور تو آيد
همي تا اين فزايد آن فزايد


به نيکي ياد باد آن روزگاري
که بود اندر کنارم چون تو ياري


قضا در خواب بود و بخت بيدار
بدانديش اندک و اميد بسيار


جهان اين کار دارد جاودانه
خوشي برد به شمشير زمانه

م.محسن
8th July 2014, 01:53 AM
نامه هفتم اندر گريستن به جدايي و ناليدن به تنهايي


جهان اين کار دارد جاودانه
خوشي برد به شمشير زمانه


ترا از چشم من ناگه ببريد
دو چشمم زين بريدن خون بباريد


ازيرا خون همي بارم ز ديده
که خون آيد ز اندام بريده


مرا بي روي تو ناله نديمست
دريغ هجر در جانم مقيمست


ز درد من همه همسايگانم
فغان برداشتند از بس فغانم


همي گويند ازين ناله بياساي
دل ما سوختي بر ما ببخشاي


به گيتي عاشقان بسيار ديديم
نه چون تو مستمندي زار ديديم


مرا بگذاشت آن بت روي جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان


مرا تنها بمانداينجا به خواري
چو خان راه مرد رهگذاري


نه بس بود آنکه از پيشم سفر کرد
که رفت اندر سفر يار دگر کرد


اگر نالم همي بر داد نالم
که اينست از جفاي دوست حالم


دلم گويد مرا از بس که نالي
به ناله زيرنالان را همالي


به تخت کامراني بر نشسته
چو نخچيرم به چنگ شير خسته


اگر زين آمد اي عاشق ترا درد
که يارت در سفر يار دگر کرد


نداني تو که يارت هست خورشيد
همه کس را به خورشيدست اميد


گهي نزديک باشد گه ز تو دور
ترا و ديگران را زو رسد نور


نگارا من ز دلتنگي چنانم
که خود با تو چه ميگويم ندانم


بسان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دوصد کوه دماوند


چو ديوانه به کوه ودشت پويان
ز هر سو در جهان فرزند جويان


ندارم آگهي از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار


عجب دارم که بر من چون پسندي
چنين زاري و چونين مستمندي


به چندين کز تو ديدم رنج و آزار
دلم ندهد که نالم پيش دادار


بترسم از قضاي آسماني
نيارم کرد بر تو دل گراني


ز بس خواري که هجر آرد به رويم
ز دلتنگي همين مايه بگويم


ترا بي من مبادا شادماني
مرا بي تو مبادا زندگاني

م.محسن
8th July 2014, 01:55 AM
نامه هشتم اندر خبر دوست پرسيدن


دلي دارم به داغ دوست بريان
گوا بر حال من دو چشم گريان


تني دارم بسان موي باريک
جهان بر چشم من چون موي تاريک


چو روزم پاک چون شب تيره گونست
شبم از تيرگي بنگر که چونست


به گيتي چشمم آنگه روز بيند
که آن رخسار جان افروز بيند


همي تا تو شدستي کارواني
ز هر کاري گزيدم ديدباني


به راهت بر هميشه ديدبانم
تو گويي باژخواه کاروانم


به من برنگذرد يک کارواني
که نه پرسم همي از تو نشاني


همي گويم که ديد آن بي وفا را
که نشناسد به گيتي جز جفا را


که ديد آن ماهروي لشکري را
که يزدان آفريدش دلبري را


که ديد آن دلرباي دلستان را
که جز فتنه نيامد زو جهان را


خبر داريد کان دلبند چونست
کمست امروز مهرش يا فزونست


خبر داريد کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد يا نيارد


دگر با من خورد زنهار يا نه
مرا با او بود ديدار يا نه


ز نيک و بد چه خواهد کرد با من
چه گويد مر مرا با دوست و دشمن


ز من خشنود باشد يا دلازار
جفا جويست با من يا وفادار


ز من ياد آورد گويد که چون باد
کسي کاو سال و مه دارد مرا ياد


ز کس پرسد که بي او چيست حالم
به دل در دارد اميد وصالم


گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از حالش همي پرسم شب و روز


همانست او که من ديدم همانست
همان سنگين دل و نامهربانست


همان گلبوي و گلچهره نگارست
همان خونريز و خونخواره سوارست


اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بيداد خواهد


من او را شاد خواهم جاودانه
شده ايمن ز بيداد زمانه


چه آن کز دلبرم آگاهي آرد
چه آن کم مژدگان شاهي آرد


من آن کس را چو چشم خويش دارم
که چشمش ديده باشد روي يارم


چو گويد شادمان ديدم فلان را
من از شادي بدو بخشم روان را


غم هجران به روي او گسارم
ز بهر دوست او را دوست دارم


هر آن بادي کز آن کشور برآيد
مرا از جان شيرين خوشتر آيد

م.محسن
8th July 2014, 01:57 AM
نامه هشتم اندر خبر دوست پرسيدن


هر آن بادي کز آن کشور برآيد
مرا از جان شيرين خوشتر آيد


بدانم من چو باشد باد خوش بوي
که شاد و تندرستست آن پري روي


مرا از زلفش آرد بوي سنبل
چو زان رخسار و لب بوي مي و گل


برآرم سردبادي زين دل ريش
نمايم باد را راز دل خويش


الا اي خوش نسيم نوبهاري
تو بوي زلف آن بت روي داري


بگو چون ديدي آن سرو سهي را
که دارد در بلاي جان رهي را


به بوي زلف اويم شاد کردي
وليکن بر دلم بيداد کردي


همي گويد دل مسکين من واي
که بوي زلف او بردي دگرجاي


خبر دارد که چونم در جدايي
جدا از خورد و خواب و آشنايي


تنم زين آه سرد و چشم گريان
بمانده در ميان باد و باران


چو من هست آن نگار مهرپرور
و يا دل برگرفت از مهر يکسر


چو نامم بشنود شادي فزايد
و يا از بي وفايي خشمش آيد


ببر بادا پيام من بدان ماه
که ببريدش قضا از من بناگاه


بگو اي رفته مهر من ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت


چنين باشد وفا و مهرباني
که من بي تو بميرم تو بماني


جوانمردي همي ورزي به گيهان
جوانمردان چنين دارند پيمان


هزاران دل بديدم از جفا ريش
نديدم هيچ دل همچون دل خويش


جفا باشد به عشق اندر بتر زين
که پاداشن دهي مهر مرا کين


نه پرسي از کسي نام و نشانم
نه بخشايي برين خسته روانم


نه برگيري ز من درد جدايي
نه حال خويش در نامه نمايي


ندانم تا ترادل بر چه سانست
مرا باري به کام دشمنانست


چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گويي خانه ام زندان و چاهست


اگر مرغي بپرد اي دلاراي
دل مسکين من بر پرد از جاي


دل من زان رخ طاووس پيکر
کبوتروار شد همچون کبوتر

م.محسن
8th July 2014, 01:58 AM
نامه نهم در شرح زاري نمودن


نگارا، سرو قدا، ماهرويا
بهشتي پيکرا، زنجير مويا


ز بي رحمي مرا تا کي نمايي
دريغ دوري و درد جدايي


به جان تو که اين نامه بخواني
يکايک حالهاي من بداني


مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه اين جفانامه نوشتم


جفانامه نهادم نام نامه
که بر وي خون همي باريد خامه


چو ياد آمد مرا آن بي وفايي
که از تو ديده ام روز جدايي


ز هفت اندام من آتش برافروخت
قلمها را در انگشتم همي سوخت


چو بي تدبير و بي چاره بماندم
ز ديده بر قلم باران فشاندم


بدين چاره رهانيدم قلم را
نبشتم قصه جان دژم را


ببين اين حرفهاي پژمريده
همه نقطه بريشان خون ديده


خط نامه چو بخت من سياهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست


جهان حلقه شده بر من چو ميمش
اميد من شکسته همچو جيمش


چرا چو لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست


من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پيچيده برهم


جفايت گشت پيشه اي جفاجوي
چوکاف نامه بن بسته يکي کوي


همي گويم که از پيشت گذر نيست
ترا زين کوي بن بسته خبر نيست


سر نامه به نام کردگارست
خداوندي که بر ما کامگارست


در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست


به کار خويش ياور کردم او را
و با نامه شفيع آوردم او را


اگر داني شفيع و ياورم را
ببخشاي اين دل بي داورم را


نه دارم من شفيع از ايزدم بيش
نه خواهشگر فزون از نامه خويش


تو از من پيش ازين زنهار جستي
ز باغ عارضم گلنار جستي


اگر من سر در آوردم به دامت
پذيرفتم همه گونه پيامت


تو نيز اکنون مکن محکم کماني
به دل ياد ار مهر سالياني


چو اين نامه بخواني زان بينديش
که نازم گرگ بود و جان تو ميش


کنون از چنگ گرگ من برستي
چو گرگ اندر کار من نشستي


چو اين نامه بخواني زان به ياد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار


کنون از خواب خوش بيدار گشتي
منت خفته شدم تو مار گشتي


بخوان اين نامه با زنهار چندين
نگر تا ديده اي آزار چندين


من آن يارم چنان بر تو گرامي
که کردم با تو چندان شادکامي

م.محسن
8th July 2014, 02:00 AM
نامه نهم در شرح زاري نمودن


من آن يارم چنان بر تو گرامي
که کردم با تو چندان شادکامي


من آن يارم چنان بر تو نيازي
که کردم با تو چندان عشق بازي


کنون نامه همي بايد نوشتن
بدين بيچارگي خرسند گشتن


در آن جايي که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر


مرا بينيد وز من پند گيريد
دگر در مهر خواهش مه پذيريد


مرا بينيد هر که هوشياريد
دگر مهر کسان در دل مکاريد


نگارا خود ترا اين سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس


چگويد هر که اين نامه بخواند
وزين نامه نهان ما بداند


مرا گويد عفالله اي وفادار
که چندين جست مهر بي وفا يار


ترا گويد جزا الله اي جفاجوي
که خود در تو نبود از مردمي بوي


رسيد اين نامه دلبر به پايان
مرا با تو سخن مانده فراوان


بناليدم بسي از روزگاران
هنوز اين نيست يکي از هزاران


عتابم با تو هرگز سرنيايد
وزين گفتار کامم برنيايد


همي تا با تو گويم يافه گفتار
روم لابه کنم در پيش دادار


شوم فرياد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان


ازو خواهم نه از تو روشنايي
وزو جويم نه از تو آشنايي


دري کاو بست بر من او گشايد
گشاينده جز اويم کس نبايد


ببرم دل ز هر چيزي وزو نه
که او از هر چه در گيتي مرا به

م.محسن
8th July 2014, 02:02 AM
نامه دهم اندر دعا کردن و ديدار دوست خواستن


دلي پر آتش و جاني پر از دود
تني چون موي و رخساري زراندود


برم هر شب سحرگه پيش دادار
بمالم پيش او بر خاک رخسار


خروش من بدرد پشت ايوان
فغان من ببندد راه کيوان


چنان گريم که گريد ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار


چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد


به اشک از شب فرو شويم سياهي
بياغارم زمين تا پشت ماهي


چنان از حسرت دل برکشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه


ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور برنيارد آمدن روز


ز بس کز جان برآرم دود اندوه
ببندد ابر تيره کوه تا کوه


بدين خواري بدين زاري بدين درد
مژه پرآب و روي زرد و پرگرد


همي گويم خدايا کردگارا
بزرگا، کامگارا، بردبارا


تو يار بي دلان و بي کساني
هميشه چاره بيچارگاني


نيارم گفت راز خويش با کس
مگر با تو که يار من توي بس


همي داني که چون خسته روانم
همي داني که چون بسته زبانم


زبانم با تو گويد هر چه گويد
روانم از تو جويد هر چه جويد


تو ده جان مرا زين غم رهايي
تو بردار از دلم بند جدايي


دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهرباني گرم گردان


به ياد آور دلش را مهر ديرين
پس آنگه در دلش کن مهر شيرين


يکي زين غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهي مه


به فضل خويش وي را زي من آور
و يا زيدر مرا نزديک او بر


گشاده کن به ما بر راه ديدار
کجا خود بسته گردد راه تيمار


همي تا باز بينم روي آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه


بجز مهر منش تيمار منماي
بجز عشق منش آزار مفزاي


وگر رويش نخواهم ديد ازين پس
مرا بي روي او جان و جهان بس


هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بي جان و آن بت با دو جان به


نگارا چند نالم چند گويم
به زاري چند گريم چند مويم


نگويم بيش ازين در نامه گفتار
وگر چه هست صد چندين سزاوار


نباشد گفته بر گوينده تاوان
چو باشد اندک و سودش فراوان


بگفتم هر چه ديدم از جفايت
ازين پس خود تو مي دان با خدايت


اگر کردار تو با کوه گويم
بمويد سنگ او چون من بمويم


ببخشايد مرا سنگ و دلت نه
به گاه مردمي سنگ از دلت به


مرا چون سنگ بودي اين دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست

*FATIMA*
9th July 2014, 12:24 PM
صفت درود و تمام شدن نامه


درود از من بدان شمشاد آزاد
که دارد در ميان پوشيده پولاد


درود از من بدان ياقوت سفته
که دارد سي گهر در وي نهفته


درود از من بدان عيار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس


درود ا زمن بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته


درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانه صبرم کشفته


درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاخ بختم خشک و بي بر


درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مرمرا همواره گريان


درود از من بدان خود روي لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله


درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر


درود از من بدان عيار سرکش
که دراد مرمرا در خواب ناخوش


درود از من بدان ديباي رنگين
درود از من بدان مهتاب و پروين


درود از من بدان سرو گل اندام
که دارد مرمرا دل خسته مادام


درود از من بدان زلفين عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار


درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مرمرا بي خواب و بي خور


درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش


درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مرمرا بيهوش و تفته


درود از من بدان مشهور آفاق
که دراد مر مرا از کام دل طاق


درود از من بدان گلروي خوشبوي
که دارد سال و ما هم در تگ و پوي


درود از من بدان زلف رسن باز
که دارد مرمرا مشهور شيراز


درود از من بدان ناز و عتابش
که آبم برد زنخدان خوشابش

*FATIMA*
9th July 2014, 12:27 PM
صفت درود و تمام شدن نامه

درود از من بدان ناز و عتابش
که آبم برد زنخدان خوشابش


درود از من بدان آيين و آن فر
که دارد رويم از تيمار چون زر


درود از من بدان گنج نکويي
که دارد پيشه با من کينه جويي


درود از من بدان خورشيد تابان
که داردحسن بر خورشيد گيهان


درود از من بدان روي چو گلبرگ
که از شرم رخش ريزد ز گل برگ


درود از من بدان سرو سمن روي
که ندهد همچو بوي او سمن بوي


درود از من بدان پيروزگر شاه
درود از من بدان بيدادگر ماه


درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران


درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم


درود از من بدان ماه سمن بوي
درود از من بدان يار جفاجوي


درود از من بدان کاو را درودست
مرا بي او ديده چون دو رودست


درود از من فزون از هر شماري
درود از من فزون از هر بهاري


فزون از ريگ کهسار و بيابان
فزون از قطره دريا و باران


فزون از رستني بر کوه و صحرا
فزون از جانور بر خشک و دريا


فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان


فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم


فزون از پر مرغ و موي حيوان
فزون از حرف دفترهاي ديوان


فزون از فکرت و انديشه ما
فزون از وهم و کيش و پيشه ما


ترا از من درود جاوداني
مرا از تو وفا و مهرباني


ترا از من درود آشنايي
مرا از ماه رويت روشنايي


هزاران بار چونين باد چونين
دعا از من ز بخت نيک آمين

*FATIMA*
9th July 2014, 12:29 PM
تمام شدن ده نامه و فرستادن ويس آذين را به رامين


نويسنده چو از نامه بپرداخت
به جاي آورد هر چاري که بشناخت


چو مشکين کرد مشکين نوک خامه
به نوک خامه مشکين کرد نامه


گرفت آن نامه را ويسه ز مشکين
بماليدش بدان دو زلف مشکين


به يک فرسنگ بوي نامه ويس
همي شد همچو بوي جامه ويس


پس آنگه خواند آذين را بر خويش
بدو گفت: اي به من شايسته چون خويش


اگر بودي تو تا امروز چاکر
ازين پس باشي آزاده برادر


به جاه اندر ترا انباز دارم
به مهر اندر ترا همراز دارم


ترا خواهم فرستادن به رامين
مرا در خورتر از جان و جهان بين


تو فرزندي مرا رامين خداوند
عزيز دل خداوندست و فرزند


مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو باد دي مهي و تير پرتاب


که من زين پس به راهت چشم دارم
گهي روز و گهي ساعت شمارم


چنان کن کت نبيند دوست و دشمن
به رامين بر پيام و نامه من


درودش ده ز من بيش از ستاره
بگو اي ناکس زنهار خواره


من از تو بدکنش آن رنج ديدم
که درد مرگ را صد ره چشيدم


فرامش کردي آن سوگند و زنهار
که خوردي با من و کردي دو صد بار


چه آن سوگند و چه باد گذاري
چه آن زنهار و چه ابر بهاري


تو آن کردي بدين مسکين دل من
که هرگز نه کند دشمن به دشمن


يکايک انچه کردي پيشت آياد
به جايي کت نيايد کس به فرياد


تو پنداري که با من کردي اين بد
به جان من که کردي با تن خود


نشانه شد روانت سرزنش را
که بگزيد از کنشها اين کنش را


کجا اين را به نکته برشمارند
پس از ما بر نگارستان نگارند


چرا از دوستان دل برگرفتي
چرااز دشمنان دلبر گرفتي


مرا چون اژدها بر جان گزيدي
چو در شهر کسان جانان گزيدي


کجا يابي تو چون من دوستداري
چو شاهنشاه موبد شهرياري


به خوشي چون خراسان جايگاهي
چو مرو شايگان محکم پناهي

*FATIMA*
9th July 2014, 12:32 PM
تمام شدن ده نامه و فرستادن ويس آذين را به رامين

به خوشي چون خراسان جايگاهي


چو مرو شايگان محکم پناهي




فرامش کردي آن نيکي که ديدي

ز من وز شه به هر کامي رسيدي




ز شاهي بود موبد را يکي نام

ترا بود آن دگرگونه همه کام




چو بر گنجش همه فرمان مرا بود

به گنج اندر همه چيزي ترا بود




تو برخوردي ز گنج شاهوارش

چنان کز ساز و رخت بي شمارش




ستوران جز گزيده نه نشستي

کمرها جز گرانمايه نبستي




نپوشيدي مگر ديباي صدرنگ


ز چين آورده نيکوتر ز ارژنگ




نخوردي مي جز از ياقوت رخشان

چو مريخ از ميان مهر تابان




ز بت رويان ستاره پيشکارت

چو ويسه آفتاب اندر کنارت




چنين حال و چنين مال و چنين جاي

دلاويز و دل افروز و دلاراي




بدل کردي مرا آخر چه بودت

به جاي اين زيان چندست سودت




نکردي سود و مايه برفشاندي

نبردي هيچ و بي مايه بماندي




قضا برداشت از پيش تو صد گنج

کنون دانگي همي جويي به صد رنج




چه ناداني که اين مايه نداني

که از بسيار نيکي بر زياني




بدل داري ز هر چيزي يکي چيز

چنان کز زر بدل دارند ارزيز




به جاي سيم ناب و زر خود روي

بدل دادت زمانه آهن و روي




به جاي ناز و مهرت رنج و کينه

به جاي در خوشاب آبگينه




به جاي آب رويت آب جويست

به جاي مشک نابت خاک کويست




عجب دارم اگر تو هوشمندي

چنين بد خويشتن را چون پسندي




گلي کاو با تو بسياري نپايد

بدين سان دل درو بستن چه بايد




گلي به يا گلستاني شکفته

گلشن نيکوتر از ماه دو هفته




چو آذين سر به سر پيغام بشنيد

همان گه بادپايي خنگ بگزيد




به بالا و به پهنا کوه پيکر

به رفتار و به پويه باد صرصر




به کوه اندر چو سيلاب رونده

به دشت اندر چو عفريت دونده




به بالا برشدي همچون پلنگان

به دريا درشدي مثل نهنگان




به پاي او چه کهسار و چه هامون

به چشم او چه دريا و چه جيحون




به پشتش بر سوار آسوده در راه

چنان بودي که مرد خفته بر گاه




بيابان را چو نامه در نوشتي

چو پرنده به گردون برگذشتي




به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب

به دو هفته ز مرو آمد به گوراب

*FATIMA*
9th July 2014, 12:33 PM
مويه کردن ويس بر جدايي رامين


چو ويس دلبر آذين را گسي کرد
به درد و داغ دل مويه بسي کرد


هر آن مردي که اين مويه بخواند
اگر با دل بود بي دل بماند


کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودي آفتاب اندر کنارم


مرا کز آفتاب آمد جدايي
چگونه پيشم آيد روشنايي


برانم زين دو چشم تيره دو رود
که ماه و آفتابم کرد بدرود


اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تيره چرا شد


منم بيمار و نالان در شب تار
که در شب بيش باشد درد بيمار


نکردم بد به کس تا بد نبينم
چرا اکنون ز بدروزي چنينم


ز بخت بد دلم را هر زماني
تو پنداري در آيد کارواني


بدرد اين دل از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پر گرددش پوست


دلي بسته به چندين گونه بيداد
نه تابد خور درو و نه وزد باد


هميشه در دل من ابر دارد
ازيرا زين دو چشمم سيل بارد


ببندد ابر و آنگه برگشايد
چرا ابر دلم چندين بپايد


ازيرا شد رخم همرنگ دينار
که گردد کشت زرد از ابر بسيار


بيامختست عشق من دبيري
بدين پژمرده رخسار زريري


به خون من نويسد گونه گونه
حروف غم به خطهاي نمونه


چه رويست اين که رنگش چون زريرست
چه بختست اين که عشق او را دبيرست


مرا عشق آتشي در دل برافروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت


مرا بر دل هميشه رحمت آيد
ز بس کز عشق وي را محنت آيد


اگر بي دانشي کرد اين دل ريش
چنين شد لاجرم از کرده خويش


بدا کارا که بود اين مهرباني
ببرد از من دل و جان و جواني


گر او را خود من آوردم به گيهان
جزاي من بسست اين داغ هجران


چنين داغي کزو تا جاوداني
بماند بر روان من نشاني


کجايي اي نگار تير بالا
مرا بين چون کماني گشته دوتا


تو تيري من کمانم در جدايي
چو رفتي نيز با زي من نيايي

*FATIMA*
9th July 2014, 12:37 PM
مويه کردن ويس بر جدايي رامين

تو تيري من کمانم در جدايي


چو رفتي نيز با زي من نيايي




بپيچم چون به ياد آرم جفايت

چو آن شمشاد گون زلف دوتايت




بلرزم چون بينديشم ز هجران

چو گنجشکي که تر گردد ز باران




دلي دارم به دستت زينهاري

نديد از تو مگر زنهارخواري




دلت چون داد آزارش فزودن

قرارش بردن و دردش نمودن




نه بر تو همچو مادر مهربان بود

نه مهرت را هميشه دايگان بود




نه گيتي را به چشم تو همي ديد

ز چشم بد همي بر تو بترسيد




نه ديدار تو بودش کام و اميد

نه رخسار تو بودش ماه و خورشيد




نه بالاي تو بودش سرو و شمشاد

نه زين شمشاد بودي جان او شاد




بنفشه بر دو زلفت کي گزيدي

طبرزد با لبانت کي مزيدي




چرا با جان من چندين ستيزي

چرا بيهوده خون من بريزي




نه من آنم که بودم دلفروزت

رخم ماه شب و خورشيد روزت




نه مهرت بود همواره نديمم

نه بويت بود همواره نسيمم




نه روي من ز عشقت بود زرين

نه اشک من ز جورت بود خونين




نه رود از هجر تو بر رخ گشادم

نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم




نه جز تو نيست در گيتي مرا کس

درين گيتي هواي من توي بس




مرا ديدي ز پيش مهرباني

کنون گر بينيم گويي نه آني




نه آنم که تو ديدستي نه آ نم

در آن گه تير و اکنون چون کمانم




زدم بر رخ دو دست خويش چندان

که نيلوفر شد آن گلنار خندان




دهم آبش همي زين چشم بي خواب

که نيلوفر نباشد تازه بي آب




بنالم تا بنالد زير بر مل

ببارم تا ببارد ابر بر گل




دو چشم من ز سرخي مثل لاله ست

برو بر اشک من مانند ژاله ست




درخت رنج من گشتست بي بر

تن اميد من ماندست بي سر




مرا دل دشمنست اي واي بر من

چرا چاره همي جويم ز دشمن




چه نادانم که از دل چاره جويم


که خود يکباره دل برد آب رويم




دل من گر نبودي دشمن من

چنين عاصي نبودي در تن من

*FATIMA*
9th July 2014, 12:39 PM
مويه کردن ويس بر جدايي رامين

دل من گر نبودي دشمن من


چنين عاصي نبودي در تن من




پر آتش شد دلم چون گشت سرکش

بلي باشد سزاي سرکش آتش




بنال اي دل که ارزاني بديني

که هم در اين جهان دوزخ ببيني




قضا ما را چنين کردست روزي

که من گريم همه ساله تو سوزي




بدين سان زندگاني چون بود خوش

که من باشم در آب و تو در آتش




جهان دريا کنم از ديدگانم

پس آنگه کشتي اندر وي برانم




ز خونين جامه سازم بادبانم

به باد سرد خود کشتي برانم




چو باد از من بود دريا هم از من

نباشد کشتيم را موج دشمن




عديل ماهيان باشم به درياب

که خود چون ماهيم همواره در آب




فرستادم به نزد دوست نامه

برو پيچيده خون آلوده جامه




بخواند نامه من يا نخواند

بداند زاري من يا نداند




ببخشايد مرا از مهرگويي

کند با من به پاسخ مهرجويي




نباشد عاشقان را زين بتر روز

که چشم نامه اي دارند هر روز




بشد روز وصال و روز خوشي

که من با دوست کردم ناز و گشي




کنون با او به نامه گشت گفتار

وگر خسپم بود در خواب ديدار




بماندم تا چنين روزي بديدم

وزان پايه بدين پايه رسيدم




چرا زهر گزاينده نخوردم

چرا روزي به بهروزي نبردم




اگر مرگ من آنگه در رسيدي

مگر چشمم چنين روزي نديدي




روان را مرگ روز کامراني

بسي خوشتر ز چونين زندگاني




جهانا خود ترا اينست پيشه

که با بي دل کني خواري هميشه




همان ابري که باري درد و زاري

ازو بر بيدلانت سنگ باري




همان بادي که آرد بوي گلزار

همي نارد به من بوي تن يار




چه بد کردم که او با من چنينست

مگر باد تو با من هم به کينست




بهار خاک را بينم شکفته

زمين را در گل و ديبا گرفته




بهار من ز من مهجور مانده

چو جان پاک از تن دور مانده




همانا خاک در گيتي ز من به

که او را نوبهارست و مرا نه

م.محسن
10th July 2014, 11:45 PM
سير شدن رامين از گل و ياد کردن عهد ويس

چو رامين چند گه با گل بپيوست
شد از پيوند او هم سير و هم مست


بهار خرمي شد پژمريده
چو باد دوستي شد آرميده


کمان مهرباني شد گسسته
چو تير دوستداري شد شکسته


طراز جامه شادي بفرسود
چو آب چشمه خوشي بيالود


چنان بد رام را پيوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نو بود آب


چو مي بد مهر گل رامين چو ميخوار
به شادي خورد ازو تا بود هشيار


دل مي خواره را باشد به مي آز
بسي رطل و بسي ساغر خورد باز


بفرجامش ز خوردن دل بگيرد
ز مستي آزش اندر تن بميرد


نخواهد مي و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وي را هوش باشد


دل رامينه لختي سير گشته
همان ديدار ويسه دير گشته


به صحرا رفت روزي با سواران
جهان چون نقش چين و نوبهاران


ميان کشت لاله ديد بالان
ميان شاخ بلبل ديد نالان


زمين همرنگ ديباي ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق


ز يارانش يکي حور پري زاد
بنفشه داشت يک دسته بدو داد


دل رامين به ياد آورد آن روز
که پيمان بست با ويس دل افروز


نشسته ويس بر تخت شهنشاه
ز رويش مهر تابان وز برش ماه


به رامين داد يک دسته بنفشه
بيادم دار گفت اين را هميشه


کجا بيني بنفشه تازه هربار
ازين عهد و ازين سوگند ياد آر


پس آنگه کرد نفرين فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پيمان


چنان دلخسته شد آزاده رامين
که تيره شد جهانش بر جهان بين


جهان تيره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود


ز چشم تيره خون چندان بباريد
که آن سال از هوا باران نباريد


سرشک از چشم آن کس بيش بارد
که انده جسم او را ريش دارد


نبيني ابر تيره در بهاران
که او را بيش باشد سيل باران


چو نو شد ياد ويسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام


تو گفتي آفتاب مهرباني
برون آمد ز ميغ بدگماني


چو آيد آفتاب از ميغ بيرون
در آن ساعت بود گرماش افزون


چو بنمود از دلش مهر و وفاچهر
ز ياران دور شد رامين بدمهر


فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار ا جان ورنگ از رخ گسسته


زماني بر زمانه کرد نفرين
که جانش را هميشه داشت غمگين


به دل هر دم همي کردي خطابي
به سوز جان همي کردي عتابي


بدو گفتي که اي حيران بي خويش
چو مجنون فارغ از بيگانه و خويش


گهي در شهر و جاي خويش رنجور
گهي از خان و مان و دوستان دور


گهي با دوست کردن بردباري
گهي بي دوست کردن زار واري


همي گفت اي دل رنجور تا کي
ترا بينم بسان مست بي مي


هميشه تو به مرد مست ماني
که زشت از خوب و نيک از بد نداني


به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پيشت چه بهار و چه زمستان


چه بر خاک و چه بر ديبا نشيني
ز ناداني پسندي هر چه بيني


جفا را چون وفا شايسته خواني
هوا را چون خرد بايسته داني


ز سستي بر يکي پيمان نپايي
ز ناداني به هر رنگي برآيي

م.محسن
10th July 2014, 11:51 PM
سير شدن رامين از گل و ياد کردن عهد ويس


ز سستي بر يکي پيمان نپايي
ز ناداني به هر رنگي برآيي


هميشه جاي آسيب جهاني
کمينگاه سپاه اندهاني


بلا در تو مجاور گشت و بنشست
در اميدواري را فرو بست


به گوراب آمدي پيمان شکستي
مرا گفتي برستم هم نرستي


نه تو مستي که من نادان و مستم
که بر باد تو در دريا نشستم


مرا گفتي که شو ياري دگر گير
دل از مهر و وفاي ويس برگير


مترس از من که من هنگام دوري
کنم بر درد ناديدن صبوري


به اميد تواز جانان بريدم
به جاي او يکي ديگر گزيدم


کنونم غرقه در دريا بماندي
مرا بر آتش هجران نشاندي


نه تو گفتي مرا از دوست برگرد
چو برگشتم برآوردي ز من گرد


نه تو گفتي که من باشم شکيبا
کنونت ناشکيبي کرد شيدا


پشيمانم چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم


چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خويشتن را خوار کردم


گمان بردم که از غم رسته گشتي
چو مي بينم خود اکنون بسته گشتي


توي درمانده همچون مرغ نادان
چنه ديده نديده دام پنهان


دلا زنهار با جانم تو خوردي
مرا با کام بدخواهان سپردي


چرا کار چنين بيهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم


سزد گر من چنين باشم گرفتار
که خود نادان چنين باشد سزاوار


سزد گر خوار و انده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم


سزد گر انده و تيمار ديدم
که شاخ شادماني خود بريدم


منم چون آهوي کش پاي در دام
منم چون ماهيي کش شست در کام


به دست خويش چاه خويش کندم
اميد دل به چاه اندر فگندم


چه عذر آرم کنون با دل ربايم
دل پرداغ وي را چون نمايم


چو شوخم من چه بي آب و چه بي شرم
اگر بفسرده مهري را کنم گرم


بدا روزا که در وي مهر کشتم
به تيغ هجر شادي را بکشتم


همي تا عشق بر من گشت فيروز
نديدم خويشتن را شاد يک روز


گهي در غربت از بيگانگانم
گهي در فرقت از ديوانگانم


نجويد بخت با من هيچ پيوند
به بخت من مزاياد ايچ فرزند


چو رامين دور شد لختي ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه


همي شد در پسش پنهان رفيدا
نگهبان گشته بر داماد پيدا


نبود آگه ازو رامين بيدل
چنين باشد به عشق آيين بيدل


رفيدا هر چه رامين گفت بشنيد
پس آنگه پيش او رفت و بپرسيد


بدو گفت: اي چراغ نامداران
چرا داري نشان سوکواران


چه ماند از کامها کايزد ندادت
چرا ديو آورد انده به يادت


چرا کردار بيهوده سگالي
ز بخت نيک و روز نيک نالي


نه تو رامينه اي تاج سواران
برادرت آفتاب شهرياران


اگرچه در زمانه پهلواني
به نام نيک بيش از خسرواني


جواني داري و اورنگ شاهي
ازين بهتر که تو داري چه خواهي


مکن بر بخت چندين ناپسندي
که آرد ناپسندي مستمندي

م.محسن
10th July 2014, 11:53 PM
سير شدن رامين از گل و ياد کردن عهد ويس


مکن بر بخت چندين ناپسندي
که آرد ناپسندي مستمندي


چو از بالين خزت سرگرايد
ترا جز خاک باليني نشايد


جوابش داد رامين دلازار
که نشناسد درست آزار بيمار


تو معذوري که درد من نداني
چو من نالم مرا بيهوده خواني


نباشد خوشيي چون آشنايي
نه دردي تلخ چون درد جدايي


بنالد جامه چون از هم بدري
بگويد رز چو شاخ او ببري


نه من آزار کم دارم ازيشان
چو بينم فرقت ياران و خويشان


ترا گوراب شهر و جاي خويشست
ترا هر کس درو فرزند و خويشست


هميشه در ميان دوستاني
نه چون من خوار در شهر کساني


غريب ارچند باشد پادشايي
بنالد چون نبيند آشنايي


مرا گيتي براي خويش بايد
همه دارو براي ريش بايد


اگر چه ناز و شادي سخت نيکوست
گرامي تر ز صد شادي يکي دوست


چنين کز بهر خود خواهم همه نام
ز بهر دوستان خواهم همه کام


مرا رشکست بر تو گاه گاهي
چو از دشتي در آيي يا ز راهي


به هم باشند با تو خويش و پيوند
پس آنگه پيشت آيد جفت و فرزند


تو با ايشان و ايشان با تو خرم
همه چون سلسله پيوسته در هم


همه باشند پيرامنت تازان
به بختت گشته هر يک چون تو نازان


مرا ايدر نه خويشست و نه پيوند
نه يار و نه دلارام و نه فرزند


بدم من نيز روزي چون تو خودکام
ميان خويش و پيوند و دلارام


چه خوش بود آن گذشته روزگاران
ميان آن همه شايسته ياران


چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود


گهي بودم ز دو نرگس دلازار
گيه بودم ز دو لاله به تيمار


مرا آزار با تيمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود


چه خوش بود آن جفاي دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان


چه خوش بود آن به وصلاندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حجابش


اگر در هفته روزي پرده کردي
مرا مثل اسيران برده کردي


چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذري دو صد سوگند خوردن


چه خوش بود آنکه هر روزي دو صد بار
ازو فرياد خواندم پيش دادار


چه خوش بود آن نماندن بر يکي سان
گهي فرياد خوان گه آفرين خوان


پس آ نگه گشتن از کرده پيشمان
دوصد بار آفرين خواندنش برجان


گهي زلفش به دست خود شکستن
گهي از دست او زنار بستن


مرا آن روز روز خرمي بود
گمان بردم که روز در همي بود


مرا گه گه ز گل تيمار بودي
چنان کز نرگسان آزار بودي


ز نرگس خود چرا آزار باشد
و يا از گل کرا تيمار باشد


گر از نرگس يکي بيداد ديدم
ز بيجاده هزاران داد ديدم


چو سنبل کرد بر من راه گيري
مرا برهاند نوش آلود خيري


بجز عشقم نبودي در جهان کار
بجز يارم نبودي بر روان بار


چرا نالد تني کاين کار دارد
چرا پيچد دلي کاين بار دارد


چنين بودم که گفتم روزگاري
ببرده گوي کام از هر سواري


ز روي دوست پيشم گل به خروار
ز موي دوست پيشم مشک انبار


گهي شادي گهي نخچير کردن
گهي باده گهي بوسه شمردن


تنم آنگه درستي بود و نازان
که من گفتم که بيمارست و نالان


گهي گفتن که من در عشق زارم
گهي گفتن که من در مهر خوارم


کنون زارم که آن زاري نماندست
کنون خوارم که آن خواري نماندست

م.محسن
11th July 2014, 12:00 AM
گفتن رفيدا حال رامين با گل

چو از نخچير باز آمد رفيدا
يکايک راز بر گل کرد پيدا


که رامين کينه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت بنمود


اگر جاويد وي را آزمايي
دلش جويي و نيکويي نمايي


همان مارست هنگام گزيدن
همان گرگست هنگام دريدن


درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهيمش آب شکر


اگر صد ره بپالايي مس و روي
به پالودن نگردد زر خود روي


وگر صدبار بر آتش نهي قير
نگيرد قير هرگز گونه شير


اگر رامين به کس شايسته بودي
وفا با ويسه بانو نمودي


چو رامين ويس و موبد را نشايست
ترا هم جفت او بودن نبايست


دل رامين هميشه زودسيرست
ز بدسازي و بدخويي چو شيرست


چو او را با دگرکسها نديدي
ز ناداني هواي او گزيدي


چه مهر و راستي جستن ز رامين
چه اندر شوره کشتن تازه نسرين


چرا با بي وفا پيوند جستي
چرا از زهر فعل قند جستي


وليکن چون قضا را بودني بود
ازين بيهوده گفتن با تو چه سود


چو رامين نيز باز آمد ز نخچير
چو نخچيري بد اندر دل زده تير


گره بسته ميان ابروان را
به خون ديدگان شسته رخان را


به بزم شادخواري در چنان بود
که گفتي مثل شخصي بي روان بود


گل گل بوي پيش او نشسته
به رخ بازار بت رويان شکسته


به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش برآمخته زبانه


به پيکر نغز چون ماه دو هفته
به مه بر لاله و سوسن شکفته


ز رخ بر هر دلي بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تير آرش


چنان بد پيش رامين آن سمن بر
که باشد پيش مرده گنج گوهر


تنش بر جاي مانده دل نه بر جاي
همي گفتي ز مهرش هر زمان واي


دل او را چنان آمد گماني
که هست آن حالش از مردم نهاني


به دل مويه کنان با يوبه جفت
نهان از هر کسي با دل همي گفت


چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هر خرم نشسته مهربانان


مرا اين بزم و اين ايوان خرم
به دل ناخوشترست از جاي ماتم


چنان آيد نگارم را گماني
که من هستم کنون در شادماني


ندارد آگهي از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم


همانا گويد اکنون آن نگارين
که از مهرم بياسودست رامين


نداند حالت من در جدايي
بريده ز آشنايان آشنايي


همي گويد کنون آن دلبر من
برفت آن بي وفا يار از بر من


به شادي با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست


نداند تا برفتم از بر او
همي پيچم چومشکين چنبر او


قضا چه نوشت گويي بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من


چه خواهم ديد زان سرو سمن بوي
چه خواهم ديد زان ماه سخن گوي


نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمين باشد ستم بر


ز بس خواري کشيدن چون ززمينم
ز بس رنج آزمودن آهنينم


بفرسودم ز رنج و درد و تيمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار

م.محسن
11th July 2014, 12:01 AM
گفتن رفيدا حال رامين با گل


بفرسودم ز رنج و درد و تيمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار


روم گوهر ز کان خويش جويم
همان درمان جان خويش جويم


مرا درد آمد از ناديدن دوست
کنون درمان من هم ديدن اوست


که ديدست اي عجب دردي به گيهان
که چون او را بديدي گشت درمان


مرا شادي و غم هر دو از آنست
که ديدارش مرا خوشتر ز جانست


چرا با بخت خود چندين ستيزم
چرا از کار خود چندين گريزم


چرا درد از طبيب خويش پوشم
بلا بيش آورد گر بيش کوشم


نجويم بيش ازين با دل مدارا
کنم رازش به گيتي آشکارا


مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدين حالم مدارا نيست در خور


روم با دوست گويم هر چه گويم
مگر زنگ جفا از دل بشويم


وليکن من ز بيماري چنينم
نمانم زنده گر رويش نبينم


هم اکنون راه شهر دوست گيرم
که گر ميرم به راه دوست ميرم


نهندم گورباري بر سر راه
همه گيتي شوند از حالم آگاه


غريباني که خاکم را ببينند
زماني بر سر گورم نشينند


ببخشايند چون حالم بدانند
به نيکي بر زبان نامم برانند


غريبي بود کشته شد ز هجران
روانش را بيامرزاد يزدان


غريبان را غريبان ياد آرند
که ايشان يکدگر را ياد گارند


همه جايي غريبان خوار باشند
ازيرا يکدگر را يار باشند


ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن


وگر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامي سخت نيکوست


بکوشيدم بسي با پيل و با شير
به جنگ اندر شدم بر هر دوان چير


بسا لشکر که من برکندم از جاي
بسا دشمن که من بفگندم از پاي


زمين بوسد فلک پيش عنانم
کمر بندد قضا پيش سنانم


ز خواري هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من


ز دست کين دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم


نبودي مرگ زا هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودي کمين گاه


ندانم چون روم تنها ازيدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر


مرا تنها ازيدر رفت بايد
که گر لشکر برم با خود نشايد


چو من لشکر برم با خود درين راه
ز حال من خبر يابد شهنشاه


دگرباره مرا خواري نمايد
ز ويسه هيچ کامم برنيايد


وگر تنها روم راهم به بيمست
که کوه از برف همچون کان سيمست


ز باران دشتها را رود خيزست
ز سرما دام و دد را رستخيزست


کنون پربرف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو


بدين هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها


بتر زين برف و راه سخت آنست
که ان بت روي بر من دل گرانست


نه آمرزد مرا نه رخ نمايد
نه بر بام آيد و نه در گشايد


نه از خوبي نمايد هيچ کردار
نه بر پوزش نيوشد هيچ گفتار


بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نوميد جانم رنج بي بر


دريغا مردي و نام بلندم
کمان و تير و شمشير و کمندم


دريغا مرکبان راهوارم
دريغا دوستان بي شمارم


دريغا تخت و ايوان و سپاهم
دريغا کشور و شاهي و گاهم


مرا کاري به روي آمد ز گيهان
که ياري خواست نتوانم ازيشان


نهيبم نيست از زوبين و خنجر
نبردم نيست با فغفور و قيصر


نهيبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلي پردرد و تابست


هنر با دل ندانم چون نمايم
در بسته به مردي چون گشايم

م.محسن
11th July 2014, 12:04 AM
گفتن رفيدا حال رامين با گل


هنر با دل ندانم چون نمايم
در بسته به مردي چون گشايم


گهي گويم دلا تا کي ستيزي
سرشک از چشم و آب از روي ريزي


همه کس را ز دل شادي و نارست
مرا از تو همه سوز و گدازست


گهي باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمي باشد نه شب خواب


نه باغم خوش بود نه کاخ و ايوان
نه طارم نه شبستان نه ميدان


نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با ياران به ميدان گوي بازم


نه در رزم سواران نام جويم
نه در بزم جوانان کام جويم


نه با آزادگان خرم نشينم
نه از خوبان يکي را برگزينم


به جاي راه دستان دل افروز
به گوشم سرزنش آيد شب و روز


به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان


رونده ياد من بر هر زباني
فتاده نام من در هر دهاني


چو بنيوشي ز هر دشتي و رودي
همي گويند بر حالم سرودي


همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان


زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همي گويند هموار


مرا در موي سر آمد سفيدي
هنوز اندر دلم نامد نويدي


نه دور از من خود آن بت روي حورست
که صبر و خواب و هوشم نيز دورست


ز بس زردي همي مانم به دينار
ز بس سستي همي مانم به بيمار


نه پنجه گام بتوانم دويدن
نه انگشتي کمان خود کشيدن


هر آن روزي که من باره دوانم
ز سستي بگسلد گويي ميانم


مگر مومين شد آن رويينه پشتم
مگر پشمين شد آن سنگينه مشتم


ستور من که تگ بفزودي از گور
بر آخر همچو من گشتست بي زور


نه يوزان را سوي غرمان دوانم
نه بازان را سوي کبگان پرانم


نه با کشتي گران زورآزمايم
نه با ميخوارگان رامش فزايم


همالانم همه از بخت نازند
گهي اسپ و گهي نازش طرازند


گروهي با بتان خرم به باغند
گروهي شادمان بر دشت و راغند


گروهي گلشن آرايند و ايوان
گروهي باغ پيرايند و بستان


گروهي را بصر بر راه دانش
گروهي را به دل در آز و رامش


مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گويي که چون بختم بخفتست


چو پيگم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده


نيارم تن به بستر سر به بالين
مرا هست اين و آن هر دو نمدزين


گهي با ديو گردم در بيابان
گهي با شير خسپم در نيستان


بدين گيتي نديدم شادکامي
بدان گيتي نبينم نيک نامي


مرا ببريد تيغ مهرباني
ز کام اينجهاني و انجهاني


همي تا ديگران نيکي سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند


من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پنداري که خود فرزند مهرم


دلا تا کي ز مهر آتش فروزي
مرا در بوته تيمار سوزي


دلا بي دانشي از حد ببردي
مرا کشتي به غم و خود نمردي


دلا از ناخوشي چون زهر گشتي
به مهر از دو جهان بي بهر گشتي


مبادا چون تو دل کس را به گيهان
که بس مستي و بيهوشي و نادان


چو رامين کرد با دل ساعتي جنگ
هم او از دل هزيمت کرد دلتنگ


دلش هر گه ازو پندي شنيدي
چو مرغ سربريده برتپيدي


چنان دلتنگ شد رامين در آن بزم
کزو بگريخت همچون بد دل از رزم


فرود آمد ز تخت شاهوارش
بياوردند رخش راهوارش


به پشت رخش که پيکر درآمد
تو گفتي رخش او را پر برآمد


ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان

*FATIMA*
11th July 2014, 01:42 PM
رسيدن آذين از ويس به رامين


خوشا بادا که از مشرق در آيد
تو گويي کز گلستاني برآيد


ز خرخيز و سمندور و ز قيصور
بيارد بوي مشک و عود و کافور


چه خوش باشد نسيم باد خاور
بخاصه چون بود با بوي دلبر


نسيمي کز نگارين دلبر آيد
ز بوي مشک و عنبر خوشتر آيد


نيامد از گلستان بوي نسرين
چنان چون بوي ويس آمد به رامين


همي گفت اين نه بوي گلستانست
همانا بوي ويس دلستانست


چه بادست اين که اوميد بهي داد
مرا از بوي دلبر آگهي داد


درين انديشه بود آزاده رامين
که آمد پيش بخت افروز آذين


چو آذين را بديد از دور بشناخت
همانگه رخش گلگون را بدو تاخت


پيام آور فرود آمد ز باره
نه باره بد يکي پيل تخاره


شکفته روي و خندان رفت آذين
زمين بوسه کنان در پيش رامين


دمان زو بوي مشک و بوي عنبر
نه بوي مشک و عنبر بوي دلبر


چه فرخ بود آذين پيش رامين
چه در خور بود رامين پيش آذين


شده هر دو به روي يکدگر شاد
چنانک اندر بهاران سرو و شمشاد


پس آنگه هر دو اسپان را ببستند
به دشت سبز بر رمزي نشستند


پيام آور بپرسيدش فراوان
ز رفته حالهاي روزگاران


از آن پس داد وي را نامه ويس
همان پيراهن و واشامه ويس


چو رامين نامه آن سيمبر ديد
تو گفتي گور دشتي شير نر ديد


زلرزه سست شد دو دست و پايش
ربودش هوش ياد دلربايش


چنان لرزه به دست او برافتاد
که آن نامه ز دست او درافتاد


همي تا نامه دلبر همي خواند
ز ديده سيل بيجاده همي راند


گهي بر رخ نهادي نامه ويس
گهي بر دل نهادي جامه ويس


گهي بوييد مشک آلود جامه
گهي بوسيد خون آلود نامه


يکي ابر از دو چشم او برآمد
که بارانش عقيق و گوهر آمد


وز آن ابر اوفتادش برق بر دل
بديدش برق آتش سوز در دل


گهي از ديده راندي گوهرين جوي
گهي از دل کشيدي آذرين هوي


گهي چون ديو زد بيهوش گشتي
فغان کردي و پس خاموش گشتي


گهي بيخود به روي اندر فتادي
ز بيهوشيش گريه برفتادي


چو لختي هوش بازآمد به جانش
صدف شد در دندان را دهانش


همي گفت آه ازين بخت نگونسار
که تخم رنج کشت و شاخ تيمار


مرا ببريد از آن سرو جوانه
که سروستان او کاخست و خانه


مرا ببريد از آن خورشيد تابان
که گردونش شبستانست و ايوان


ز چشم من ببرد آن خوب ديدار
چو از گوشم ببرد آن نوش گفتار


ز ديدارش بدل دادست جامه
ز گفتارش بدل دادست نامه


قرار جان من زين جامه آمد
بهار بخت من زين نامه آمد


پس آنگه پاسخي بنوشت زيبا
بسي نيکوتر از منسوج ديبا

*FATIMA*
11th July 2014, 01:45 PM
پاسخ نامه ويس از رامين


سر نامه به نام ويس بت روي
مه سوسن بر و مهر سمن بوي


بت پيلستگين و ماه سيمين
نگار قندهار و شمسه چين


درخت پر گل و باغ بهاري
بهار خرم و ماه حصاري


ستون نقره و پيرايه تاج
سهي سرو بلورين گنبد عاج


نبيد خوشگوار و داروي هوش
بهشت خرمي و چشمه نوش


گل خوشبوي و مرواريد خوشاب
پرند شاهوار و گوهر ناب


خور ايوان و مهتاب شبستان
ستاره طارم و شاخ گلستان


مرا بي تو مبادا زندگاني
ترا اورنگ بادا جاوداني


نيارم ماه رخسار تو ديدن
نيارم نوش گفتارت شنيدن


گنهکارم همي ترسم که با من
کني کاري که باشد کام دشمن


اگرچه اين گناه از بن مرا نيست
گنه بر تو نهادن هم روا نيست


ستنبه ديو هجران را تو خواندي
بدان گاهي که از پيشم براندي


به مهر اندر نمودي زودسيري
مرا دادي به خودکامي دليري


گمان من به مهر تو نه اين بود
گمانت آسمان بردم زمين بود


تو خود داني که من در مهرباني
بنا کردم سراي جاوداني


تو ويران کردي آن خرم سرايم
که بود از خرمي شادي فزايم


گناه تست و گويم بي گناهي
خداوندي کني تو هر چه خواهي


نهادم دل بدان سان کم تو داري
ز تو فرمان و از من بردباري


نگارا گرچه از تو دور گشتم
دلم را به نوا زي تو بهشتم


نواي من نشسته در بر تو
چگونه سرکشم از چنبر تو


به جان تو که تا از تو جدايم
تو گويي در دهان اژدهايم


دلي دارم ز هجران تو پردرد
گوا دارم برو دوگونه زرد


اگر پيش تو بگذارم گوايان
بيارم با گوايان آشنايان


دو چشم سيل بارم آشنا بس
دو مرد آشنا را دو گوا بس


به زر اندوده بيني دو گوايم
به خون آلوده بيني آشنايم

*FATIMA*
11th July 2014, 01:49 PM
پاسخ نامه ويس از رامين

به زر اندوده بيني دو گوايم


به خون آلوده بيني آشنايم




چو بنمايم ترا ديدار ايشان

بداني راستي گفتار ايشان




ز من جز راستي هرگز نبيني

مرا در راستي عاجز نبيني




جفا کردي جفا ديدي جفا را

وفا کن تا وفا بيني وفا را




کنون کز خويشتن سوزش نمودي

جفاي رفته را پوزش نمودي




ز سر گيرم وفا و مهرباني

کنم در کار مهرت زندگاني




ترا دانم ندانم ديگران را

ترا خواهم نخواهم اين و آن را




فرو شويم ز دل زنگ جفايت

به دو ديده بخرم خاک پايت




نکاهم مهر تو گر تو بکاهي

ترا بخشم دل و جان گر بخواهي




چرا جويم ز روي تو جدايي

چرا برم ز خورشيد آشنايي




چرا از مهر زلفينت بتابم

ز مشک تبتي خوشتر چه يابم




بهشت و حور خواهد دل ز يزدان

مرا ماها تو هم ايني و هم آن




چه باشد گر برم در عشق تو رنج


نشايد يافت بي رنج از جهان گنج




بيا تا اين جهان را باد داريم

ز روز رفته هرگز ياد ناريم




تو با من باش همچون رنگ با زر

که من با تو بوم چون نور با خور




تو با من باش همچون رنگ با مل

که من با تو بوم چون بوي با گل




ترا بي من نباشد شادماني

مرا بي تو نباشد کامراني




مرا خنجر چو ابر زهربارست

ترا غمزه چو تير دل گذارست




چو باشد تير تو با خنجر من

کجا زنده بماند هيچ دشمن




همي تا در جهان دريا و رودست

ترا از من به هر نيکي درودست




نبشتم پاسخ تو بر سر راه

سخنها کردم اندر نامه کوتاه




کجا من در پس نامه دوانم

اگر صدبند دارم بگسلانم




چنان آيم شتابنده درين راه

که تير اندر هوا و سنگ در چاه




چو انجاميده شد گفتار رامين

چو باد از پيش او برگشت آذين




جهان افروز رامين از پس اوي

چو چوگان دار تازان از پس گوي




گرفته هر دو هنجار خراسان

بريشان گشته رنج راه آسان




چنان دو تير پران بر نشانه

ميان هر دوان روزي ميانه

*FATIMA*
11th July 2014, 01:52 PM
آگاه شدن ويس از آمدن رامين


اگر چه عشق سرتاسر زيانست
همه رنج تن و درد روانست


دو شادي هست او را در دو هنگام
يکي شادي گه نامه ست و پيغام


دگر شادي دم ديدار دلبر
دو شادي بسته با تيمار بي مر


نباشد همچو عاشق هيچ رنجور
بخاصه کز بر جانان بود دور


نشسته روز و شب چون ديدبانان
به راه نامه و پيغام جانان


سمن بر ويس بي دل بود چونين
نشسته روز و شب بر راه آذين


چو کشت تشنه بر اوميد باران
و يا بيمار بر اوميد درمان


چو آذين را بديد از دور تازان
چو باغ از باد نيسان گشت نازان


چنان خرم شد از ديدار آذين
که گفتي يافت ملک مصر يا چين


يکايک ياد کرد آذين که چون ديد
نهيب عشق رامين را فزون ديد


بگفت آن غم که او را از هوا بود
بر آن گفتار او نامه گوا بود


همان کرد اي عجب ويس سمن بوي
که رامين کرده بد با نامه اوي


چو زو بستد هزاران بوسه دادش
گهي بر چشم و گه بر دل نهادش


به شيرين بوسگانش کرد شيرين
به مشکين زلفکانش کرد مشکين


پس آنگه نامه را بگشاد و برخواند
تو گفتي کو ز شادي جان برافشاند


دو روز آن نامه را از دست ننهاد
گهي خواند و گهي بوسه همي داد


همي تا در رسيد از راه رامين
نديم و غمگسارش بود آذين


پس آنگه روي مه پيکر بياراست
سر مشکين گله بر گل بپيراست


نهاد از زر و گوهر تاج بر سر
چو خورشيدي که از مه دارد افسر


خز و ديباي گوناگون بپوشيد
فروغ مهر بر گردون بپوشيد


رخش گفتي نگار اندر نگارست
تنش گفتي بهار اندر بهارست


دو زلفش مايه صد شهر عطار
لبانش داروي صدشهر بيمار


به روي آشوب دلهاي جوانان
به زلف آسيب جان مهربانان


به سرين برشکسته زلف پرچين
شکستستند گويي زنگ بر چين


نگاري بود کرده سخت زيبا
ز مشک و شکر و گلبرگ و ديبا

*FATIMA*
11th July 2014, 01:56 PM
آگاه شدن ويس از آمدن رامين

نگاري بود کرده سخت زيبا


ز مشک و شکر و گلبرگ و ديبا




بهشتي بود گل بوي و وشي رنگ

ز کام و راحت و گشي و فرهنگ




دو زلف از بوي و خم چون عنبر و جيم

دهاني همچو تنگ شکر و ميم




شکفته بر کنار جيم نسرين

نهفته در ميان ميم پروين




چنين ماهي اسير مهر گشته

تن سيمينش زرين چهر گشته




نگاري بود گفتي نغز و دلکش

نهاده دست مهر او را بر آتش




شتابش را تب اندر دل فتاده

نشاطش را خر اندر گل فتاده




رسيده کارد هجران باستخوانش

فتاده لشکر غم بر روانش




به بام گوشک موبد بر بمانده

به هر راهي يکي ديده نشانده




بسان دانه بر تابه بي آرام

بمانده چشم بر راه دلارام




شب آمد ماهتاب او نيامد

به شب آرام و خواب او نيامد




تو گفتي بستر ديباش هموار

به زيرش همچو گلبن بود پرخار




سحرگه ساعتي جانش برآسود


دلش بيهوش گشت و چشم بغنود




بجست از خواب همچون ديوزد مرد

يکي آه از دل نادان برآورد




گرفتش دايه و گفتش چه بودت


ستنبه ديو بدخو چه نمودت




سمن بر ويس لرزان گشت چون بيد

چو در آب روان در عکس خورشيد




به دايه گفت هرگز مهر ديدي

چو مهر من به گيتي يا شنيدي




نديدستم شبي هرگز چو امشب

که آمد جان من صدباره بر لب




تو گويي زير من منسوج بستر

به مار و گزدم آگندست يکسر




مرا بخت دژم چون شب سياهست

شب بخت مرا رامين چو ماهست




سياهي از شبم آنگه زدايد

که ماه بخت من چهره نمايد




کنون در خواب ديدم ماه رويش

جهان پرمشک و عنبر کرده مويش




چنان ديدم که دست من گرفتي

بدان ياقوت قندآلود گفتي




به خواب اندر بپرسش آمدستم

که از بدخواه تو ترسان شدستم




به بيداري نيايم زانکه دشمن

نگه دارد ترا همواره از من




ترا از من نگه دارند محکم

روان را چون نگه دارند از هم




مرا بنماي رويت تا ببينم

که من از داغ روي تو چنينم




مترس اکنون و تنگ اندر برم گير

که بس خوش باشد اندر هم مي و شير




برم از زلفکانت عنبرين کن

لبم از بوسگانت شکرين کن




به سنگين دل وفا و مهر من جوي

به نوشين لب نوازشهاي من گوي




مکن تندي که از تو باشد آهو

بهشت از روي نيکو خوي نيکو




من اندر خواب روي دوست ديدم

سخنهاي چنين از وي شنيدم




چرا بي صبر و بي چاره نباشم

چرا همواره غمخوار نباشم




مرا تا بخت از آن مه دور دارد

بدين غم هر کسم معذور دارد

م.محسن
12th July 2014, 10:12 PM
رسيدن رامين به مرو نزد ويس

خوشا مروا نشست شهرياران
خوشا مروا زمين شادخواران


خوشا مروا به تابستان و نيسان
خوشا مروا به پاييز و زمستان


کسي کاو بود درمرو دلاراي
چگونه زيستن داند دگر جاي


به خاصه چون بود در مرو يارش
چگونه خوش گذارد روزگارش


چنان چون بود رامين دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار


هم از ياران و خويشان دور گشته
هم از يار کهن مهجور گشته


نباشد جاي چون جاي نخستين
نه يک معشوق چون معشوق پيشين


چو رامين آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گياهي بود چون سرو


زمينش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غاليه برگش چو کافور


در آن کشور چنان بد جان رامين
که در ماه بهاران شاخ نسرين


تو گفتي در زمين مرو شهجان
در مينو برو بگشاد رضوان


چو نزديک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک برديده شد آگاه


فرود آمد همان گه مرد ديده
به شادي رام را بر رخش ديده


يکايک دايه را زو آگهي داد
دل دايه شد از انديشه آزاد


دوان شد تا به پيش ويس بانو
بگفت آمد به دردت نوشدارو


پلنگ خسروي آمد گرازان
هزبر شاهي آمد سرفرازان


نسيم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان


درخت شادکامي بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد


به بار آورد شاخ مهر نوبر
پديد آ ورد کان وصل گوهر


دميده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام


اميد فرخي آمد ز دولت
نويد خرمي آمد ز وصلت


نبيني شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن


نبيني شاخ شادي بشکفيده
نبيني شاخ انده پژمريده


نبيني خاک ديباروي گشته
نبيني باد عنبر بوي گشته


الا ماها برآور سر ز بالين
جهان بين برگشا و اين جهان بين


شبت تاريک بد همرنگ مويت
کنون رخشنده شد همرنگ رويت


زدوده شد جهان از زنگ اندوه
همي خندد زمين از کوه تا کوه


جهان خندان شده از روي رامين
هوا مشکين شده از وي رامين

م.محسن
12th July 2014, 10:15 PM
رسيدن رامين به مرو نزد ويس


جهان خندان شده از روي رامين
هوا مشکين شده از وي رامين


به فال نيک رامين آمد از راه
همي پيوست خواهد مهر با ماه


بيا تا روي آن دلبند بيني
تو گويي ماه را فرزندبيني


به درگاه ايستاده بارخواهان
ز کين و خشم تو زنهار خواهان


ترا دل خسته او را دل شکسته
ميان هر دوان درهاي بسته


درت بر دلگشاي خويش بگشاي
اميد جان فزاي خويش بفزاي


سمن بر ويس گفتا شاه خفتست
بلا در زير خواب او نهفتست


گر او زين خواب خوش بيدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد


يکي چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند


سبک دايه فسوني خواند بر شاه
تو گفتي شاه مرده گشت بر گاه


چو مستان خواب نوشين در ربودش
چنان کز گيتي آگاهي نبودش


پس آنگه ويس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن


ز روزن روي رامين ديد چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر


وليکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهي کاندرو داشت


سخن با رخش رامين گفت يکسر
بدو گفت اي سمند کوه پيکر


ترا من داشتم همتاي فرزند
چرا ببريدي از من مهر و پيوند


نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابريشم فسار و پالهنگت


نه از سيم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر


چرا دل ز آخر من برگرفتي
برفتي آخر ديگر گرفتي


ترا نيکي نسازد چون بديدم
دريغ آن رنجها کز تو کشيدم


ترا آخر چنان سازد که ديدي
تو خود داني چه سختيها کشيدي


کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد

م.محسن
12th July 2014, 10:17 PM
پاسخ دادن رامين ويس را

چو رامين ديد بانو را دلازار
ز لب بارنده زهرآلود گفتار


هزاران گونه لابه کرد و پوزش
ز جان پرنهيب از درد و سوزش


بدو گفت: اي بهار مهربانان
به چهره آفتاب دل ستانان


بهشت دلبران اورنگ شاهان
طراز نيکوان سالار ماهان


ستاره بامداد و ماه روشن
چراغ کشور و خورشيد برزن


گل صد گنبد و آزاده سوسن
خداوند من وکام دل من


چرا چندين به خون من شتابي
چرا رويت همي از من بتابي


منم رامين ترا با جان برابر
توي ويسه مرا از جان فزونتر


منم رامين ترا شايسته کهتر
تويي ويسه مرا بايسته مهتر


منم رامين که شاه بي دلانم
ز مهر تو به گيتي داستانم


توي ويسه که ماه نيکواني
به چشم و زلف شاه جاوداني


همانم من که تو ديدي همانم
همان شايسته يار مهربانم


همانم من که بودم تو نه آني
چرا بر من نماي دل گراني


مگر کردي به گفت دشمنان گوش
که زي تو تلخ شد آن مهر چون نوش


مگر سوگندها به دروغ کردي
مگر زنهار با جانم بخوردي


مگر يکدل شدي با دشمن من
مگر آتش زدي در خرمن من


دريغ آن مهر و آن اميدواري
که جانم را بد اندر مهرکاري


بکشتم عشق در باغ جواني
به جان خويش کردم باغباني


همي ورزيد باغم با دل شاد
چنان کز ديدگان آبش همي داد


نه يک شب خفت و نه يک روز آسود
به رنج باغباني در بفرسود


چو آمد نوبهار وصل روشن
برآمد لاله و خيري و سوسن


ز گل بود اندرو صدجاي توده
دمان بويش چو بوي مشک سوده


چنار و بدي او شد سايه گستر
چنان چون مورد و سروش شاخ پرور


شکفته شد دگرگونه درختان
ز خوبي همچو کام نيکبختان


به بانگ آمد درو قمري و بلبل
دگر مرغان برآوردند غلغل


وفا پيرامنش آهيخت ديوار
نه ديواري که کوهي نام بردار


به پاي کوه نوشين رودباري
به گرد رود زرين مرغزاري


ز رامش بود کيگ کوهساري
چنان کز رنگ شير مرغزاري


کنون امد زمستان جدايي
بدو در ابر و باد بي وفايي


ز بدبختي در آمد سال و ماهي
که ويران شد درو هر جايگاهي


ز بي آبي در آمد روزگاري
که در وي خشک شد هر رودباري


نه آن ديوار ماندست و نه آن باغ
نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ


بدانديشان درختانش بکندند
در و ديوار او بر هم فگندند


رميدند آن همه مرغانش اکنون
چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون


دريغا آن همه سرو و گل و بيد
دريغا روزگار رنج و اوميد


نه از زر بود مهر ما ز گل بود
که چون بشکست بي بر گشت و بي سود


دل از دل دور گشت و يار از يار
غم اندر غم فزود و کار در کار


به کام دل رسيد از ما بدآموز
که چون ما باد بدفرجام و بد روز


کنون بدگوي ما از رنج ما رست
بياسوده به کام خويش بنشست


نه پيغامبر بود اکنون نه همراز
نه بدگوي و نه بدخواه و نه غماز


نه دايه رنج بيند نه تو تيمار
نه من درد دل و نه موبد آزار


بجز من در ميان کس را گنه نيست
که بخت کس چو بخت من سيه نيست


به ناله زين سيه بخت نگونم
که با او من همه جايي زبونم


مرا گوهر چنان شد پوزش آراي
که آزاده زبون باشد به هر جاي


اگر نه خواستي بختم سياهي
مرا نفريتي ديو تباهي

م.محسن
12th July 2014, 10:20 PM
پاسخ دادن رامين ويس را


اگر نه خواستي بختم سياهي
مرا نفريتي ديو تباهي


کسي کاو ديو را باشد به فرمان
به دل چون من بود کور و پشيمان


به جاي عود خام و مشک سارا
گرفته چوب بيد و ريگ صحرا


به جاي زر ناب و در شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار


به جاي بادرفتار اسپ تازي
گرفته کم بها اسپ طرازي


نگارا نه همه پنداشتي کن
زماني دوستي و آشتي کن


اگر کردم جفا و زشت کاري
تو با من کن وفا ومهر و ياري


گناه از بن ترا بود اي دلارام
گرفتاري مرا آمد بفرجام


گناهي را که تو کردي يکي روز
هزاران عذر خواهم از تو امروز


کنم پيش تو چندان لابه زار
که بزدايم ز جانت زنگ آزار


گناه از خويشتن بينم هميشه
کنم تا مرگ با تو عذرپيشه


گهي گويم چو خواهم از تو زنهار
گنهگارم گهنگارم گهنکار


گهي گويم چو خواهم از تو درمان
پشيمانم پشيمانم پشيمان


خداوندي و بر من پادشايي
تواني کم عقوبتها نمايي


وليکن پس کجا باشد کريمي
خداوندي و رادي و رحيمي


اگر بخشايش از من بازگيري
ز من زاري و پوزش نه پذيري


همين جا بند درگاه تو گيرم
همي گريم به زاري تا بميرم


به ديگر جاي رفتن چون توانم
که بخشاينده اي چون تو ندانم


مکن ماها و بر جانم ببخشاي
بلا زين بيش بر جانم ميفزاي


چه بود ار من گنه کردم يکي بار
نه جز من نيست در گيتي گنهکار


گناه آيد ز گيهان ديده پيران
خطا آيد ز داننده دبيران


دونده باره هم در سر درآيد
برنده تيغ هم کندي نمايد


گر آمد ناگهان از من خطايي
مرا منماي داغ هر جفايي


منم بنده توي زيبا خداوند
ز بيزاري منه بر پاي من بند


همه جوري توانم بردن از يار
جز آن ز من شود يکباره بيزار


مرا کوري به از هجر تو ديدن
مرا کري به از طعنت شنيدن


مرا هرگز مبادا از تو دوري
ترا هرگز مباد از من صبوري


نگارا تا تو بر من دل گراني
به چشم من سبک شد زندگاني


هميشه دل گران باشي به بيداد
گران باشد هميشه سنگ و پولاد


نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب در پولاد و در سنگ


مرا خود از دلت آتش درافتاد
که خود آتش فتد از سنگ و پولاد


بر آتش سوز گرد آيد همه کس
تو هم فرياد آتش سوز من رس


اگر دريا برين آتش فشاني
نيايد آتشم را زو زياني


جهان پردود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاريکي جهانم


جهان بر من همي گريد بدين سان
ازيرا امشب اين برفست و باران


به آتشگاه مي ماند درونم
به کوه برف مي ماند برونم


بدين گونه تنم را مهر کردست
که نيمي سوخته نيمي فسردست


چو من بر آسمان خود يک فرشتست
که ايزد ز آتش و برفش سرشتست


نشد برف من از آتش گدازان
که ديد آتش چنين با برف سازان


کسي کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست


گمان بردم که از آتش رهاني
ندانستم که در برفم نشاني


منم مهمانت اي ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته


به مهمانان همه خوبي پسندند
نه زين سان در ميان برف بندند


اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش باري بدين سان

*FATIMA*
13th July 2014, 02:54 AM
پاسخ دادن ويس رامين را


جوابش داد ويس ماه پيکر
جوابي همچو زهرآلوده خنجر


برو راما اميد از مرو بردار
مرا و مرو را نابوده پندار


مکن خواهش چو ديگر بار کردي
ببر اين دود چون آتش ببردي


مرا بفريفتي يک ره به گفتار
کنون بفريفت نتواني دگر بار


چو بشکستي وفا و عهد و سوگند
چه بايد اين فسون و رشته و بند


برو نيرنگ هم با گل همي ساز
وفا و مهر هم با او همي باز


اگرچه هوشياري و سخن دان
نيم من نيز ناهشيار و نادان


تو زين افسونها بسيار داني
به پيش هر کسي بسيار خواني


ترا ديدم بسي و آزمودم
فسونت نيز بسياري شنودم


دلم بگرفت ازين افسون شنيدن
فسون جادوان بسيار ديدن


مرا بس زين فسوس و زين فسونت
وزين بازارهاي گونه گونت


نخواهم جستن از موبد رهايي
نه با او کرد خواهم بي وفايي


درين گيتي به من شايسته خود اوست
که با آهوي من دارد مرا دوست


نه روز دوستي را خوار گيرد
نه روزي بر سر من يار گيرد


مرا يکدل هميشه دوستدارست
نه چون تو ده دل زنهار خوارست


کنون دارد بلورين جام در دست
به کام دل هميشه شاد و سرمست


نشست خوش ز بهر شاه بايد
ترا هر جا که باشد جاي شايد


همي ترسم که آيد در شبستان
گلش را رفته بيند از گلستان


مرا جويد نيابد خفته بر جاي
به کار من دگرره بد کند راي


شود آگه ازين کار نمونه
وزين بفسرده مهر باژگونه


نخواهم کاو بازارد دگربار
که پس با او به جان باشد مرا کار


بس است آن بيم و آن سختي که ديدم
وزو صد ره اميد از جان بريدم


چه ديدم زان همه سختي کشيدن
چه ديدم زان همه تلخي چشيدن


چه دارم زان همه زنهار خواري
مگر بدنامي و نوميدواري


هم آزرده شد از من شهريارم
هم آزرده شد از من کردگارم

*FATIMA*
13th July 2014, 02:58 AM
پاسخ دادن ويس رامين را

هم آزرده شد از من شهريارم


هم آزرده شد از من کردگارم




جواني بر سر مهرت نهادم

دو گيتي را به نام بد بدادم




ز حسرت مي بسايم دست بر دست

که چيزي نيستم جز باد در دست




سخن چندان که گويم سر نيايد

ترا زين شاخ، برگ و بر نيايد




ازين در کامدي نوميد برگرد

به بيهوده مکوب اين آهن سرد




شب از نيمه گذشت و ابر پيوست

دمه بفزود و دود و برف بنشست




کنون بر خويشتن کن مهرباني

برو تا بر تنت نايد زياني




شبت فرخنده باد و روز فرخ

هميشه يار تو گل نام گل رخ




بمانادش به گيتي با تو پيوند

چنان کت زو بود پنجاه فرزند




چو ويس او را زماني سرزنش کرد

به ناديدنش دل را خوش منش کرد




ز روزن بازگشت و روي بنهفت

نه بارش داد ونه ديگر سخن گفت




نه دايه ماند بر روزن نه بانو

گسسته شد ز درد رام دارو




به کوي اندر بماند آزاده رامين

به کام دشمنان بي کام و غمگين




همه چيزي گرفته جاي و آرام

ابي آرام مانده خسته دل رام




همي ناليد پيش کردگارش

گه از بخت سياه گه ز يارش




همي گفت اي خداي پاک و دانا

توي بر هر چه خود خواهي توانا




همي بيني مرا بيچاره مانده

ز خويش و آشنا آواره مانده




به که بر ميش و بز را جايگاهست

به هامون گور و آهو را پناهست




مرا ايدر نه آرامست و نه جاي

برين خسته دلم هم تو ببخشاي




که من نوميد ازيدر برنگردم

وگر نوميد برگردم نه مردم




اگر بايد همي مردن بناچار


همان بهتر که ميرم بر در يار




بداند هر که در آفاق باري


که ياري داد جان از بهر ياري




گر اين برف ودمه شمشير بودي

جهنده باد ببر و شير بودي




از ايدر باز پس ننهادمي گام

مگر آنگه که جانم يافتي کام




دلا تو آن دلي کز پيل و از شير

نترسيدي هم از زوبين و شمشير




چرا ترسي کونن از باد و باران

که خود هر دو ترا هستند ياران

*FATIMA*
13th July 2014, 03:00 AM
پاسخ دادن ويس رامين را

چرا ترسي کونن از باد و باران


که خود هر دو ترا هستند ياران




نه باد آرم همه سال از دم سرد

نه ابر آرم ز دود جان پردرد




اگر باز آمدي آن ماه رخشان

مرا چه برف بودي چه گل افشان




وگر گشتي لبم بر لبش پيروز

مرا کردي کنار خويش جان بوز




نبودي هيچ غم از ابر و بادم

شدي اندوه اين طوفان ز يادم




همي گفت اين سخن رامين بيدل

بمانده تا به زانو رخش در گل




همه شب چشم رامين اشک ريزان

هوا بر رخش او کافور بيزان




همه شب رخش در باران شده تر

به برف اندر سوار از رخش بدتر




همه شب ابر گريان بر سر رام

همه شب باد پيچان دربر رام




قبا و موزه و رانينش بر تن

ز سر تا پاي بفسرده چو آهن




همه شب ويس گريان در شبستان

به ناخن پاک بشخوده گلستان




همه گفت اين چه برف و اين چه سرماست

کزيشان رستخيز ويس برخاست




الا اي ابر گريان برسر رام

ترا خود شرم نايد زان گل اندام




به رنگ زعفران کردي رخانش

بسان نيل کردي ناخنانش




ز بخشودن همي بر وي بنالي

وليکن تو بدين ناله وبالي




مبار اي ابر و يک ساعت بياساي

مرا تيمار بر تيمار مفزاي




الا اي باد تا کي تند باشي

چه باشد گر زماني کند باشي




نه آن بادي که از وي بوي بردي

جهان از بوي او خوش بوي کردي




چرا اکنون نبخشايي بر آن تن

کزو خوشي برد نسرين و سوسن




الا اي ژرف درياي دمنده

تو باشي پيش رامين همچو بنده




ترا هر چند گوهرهاست رخشان

نيي چون دست رامين گوهرافشان




حسد بردي بر آن شاه سواران

فرستادي به دست ميغ باران




سلاح تو همين باران و آبست

سلاح او همه پولاد نابست




گر او امشب رها گردد ازيدر

بينبارد ترا از گرد لشکر




چه بي شرمم چه با نيرنگ و دستان

که آسوده نشستم در شبستان




تني پرورده اندر خز و ديبا

بمانده در ميان برف و سرما




رخ آزاده رامين هست گلزار

بود سرما به برگ گل زيان کار

*FATIMA*
13th July 2014, 03:03 AM
آمدن ويس دگربار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامين


چو ويس اندر شبستان رفت و بنشست
زماني بو و باز از جاي برجست


بگفت اين و دگر ره شد به روزن
ز روزن تيغ زد خورشيد روشن


دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهي رخشا همي بر چشم من گام


مرا هستي چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم اين سختي بدين روز


چرا همراه بد جستي و بدخواه
تو نشنيدي که همراهست و پس راه


اگر با تو نه اين بدراي بودي
ترا بر چشم من برجاي بودي


کنون بر باد شد اوميد و رنجت
نه بارت هست زي ما نه سپنجت


برو بار و سپنج از ديگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه


برو راما تو نيز از مرو برگرد
پزشکي جوي و با او ياد کن درد


بسا روزا که از تو بار جستم
چو زنهاري ز تو زنهار جستم


نه بر درگاه خويشم بار دادي
نه با زنهاريان زنهار دادي


بسا شبها که توخوش خفته بودي
نه چون من بيدل و آشفته بودي


تو خفته در ميان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب


کنون آن بد که کردي باز ديدي
بلا را هم بلا انباز ديدي


اگر تو نازکي اي شاخ سوسن
هر آيينه نيي نازکتر از من


وگر بودم ترا يک روز در خور
نگفتم جاودان تيمار من خور


ببر اوميد دل چون من بريدم
ز نوميدي به آساني رسيدم


اگر اوميد رنجوري نمايد
ز نوميدي بسي آساني آيد


من آن بودم که از اوميدواري
همي بردم به دريا بر سماري


کنون از شورش دريا برستم
دل از اوميد بيهوده بشستم


ز خرسندي گزيدم پارسايي
که خرسنديست بهتر پادشايي


کنون کت نيست روزي از کهن بار
برو ياري که نو کردي نگه دار


کهن دينار و ياقوتست نامي
وگر نه يار نو باشد گرامي


چو مهرم را بريدي از جفا سر
بريده سر نرويد بار ديگر


اگر بر رويد از گورم گيازار
گيازارم بود از تو دلازار


وگرچه نيک دان بودم به تدبير
ندانستم که گردد مهر دل پير


مجو از من دگر ره مهرباني
که نايد باز پيران را جواني


همانم من که تو نامه نوشتي
به نامه نام من بردي به زشتي


مرا از مهرت آمد زشت نامي
که جز با تو نکردم خويش کامي


نکردم در جهان جز تو يکي يار

تو نيز از بخت من بودي بدين زار


توي چون مادري کش طالعي شور
يکي فرزند بودش وان يکي کور


به ديده کوري دختر نبيند
همي داماد بي آهو گزيند


دلم گر چون کمان درمهر دوتاست
چو تيرست در جفا گفتار من راست


دل تو چو نشانه شد برآزار
نشانه ت را ز پيش تير بردار


برو تا نشنوي گفتار دلگير
ز تلخي چون کيست از زخم چون تير

*FATIMA*
13th July 2014, 03:06 AM
پاسخ دادن رامين ويس را


دل رامين ز گفتارش بپيچيد
هم اندر دل جوابش را پسيچيد


جوابش داد رامين گفت ماها
ز غم خواهي مرا کردن تباها


ندانم گفت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربايد گونه از چهر


چنان آسان ربايد دل ز هوشيار
که از مستان ربايد کيسه طرار


تنم گر پير شد مهرم نشد پير
نواي نو توان زد بر کهن زير


مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پيري جان مردم را چه باکست


مکن بر من فسوس مهر بسيار
که بيماري نخواهد مرد بيمار


مزن طعنه مرا گر تو درستي
که نه من خواستم از بخت سستي


نياز من به روي خود بديدي
درفش بي نياز برکشيدي


چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تيمار جان خود فزودم


دليرم من به راز دل نمودن
دليري تو به جان و دل ربودن


مبادا کس که بنمايد دل خويش
که پس چون روز من روز آيدش پيش


نگارا گر تو گشتي بر بتان مه
تو خود داني که مهتر دادگر به


کنون کز مهتري گشتي توانگر
به حال مردم درويش بنگر


اگر من گشتم از مهرت گهنگار
نيم چندين ملامت را سزاوار


همي تا آز باشد بر جهان چير
نگردد جان مردم از گنه سير


گنه کرد آدم اندر پاک مينو
هر آيينه منم از گوهر او


سيه سر را گنه بر سر نبشتست
گنهگاريش در گوهر سرشتست


نه دانش روي بر تابد قضا را
نه مردي دست برپيچد بلا را


چه آن کاو بي خرد باشد چه بخرد
نخواهد خويشتن را هيچ کس بد


گناه دي بشد با دي ز دستم
تو فردا بين که مهرت چون پرستم


به مهر اند رکنم تدبير فردا
که دي را در نيابد هيچ دانا


اگر بشکستم اندر مهر پيمان
بجز پوزش نمودن نيست درمان


در آن شهري چرا ارام گيرند
که عذري در گناهي نه پذيرند


اگر پوزش نکو باشد ز کهتر
نکوتر باشد آمرزش ز مهتر


بيامرز اين گناهي را که کردم
که ديگر گرد او هرگز نگردم


اگر زلت نبودي کهتران را
نبودي عفو کردن مهتران را


ز تو ديدم فراوان خوب کاري
مگر بخشايش و آمرزگاري


گنه کردم ز بهر آزمايش
که چون داري در آمرزش نمايش


گناهم را بيامرز و چنين دان
که نيکي گم نگردد در دو گيهان


جزاي من بس است اين شرمساري
بلاي من بس ايت اين بردباري


من اندر برف و باران ايستاده
تو چشم مردمي بر هم نهاده


ز بي رحمت دل و بي آب ديده
زباني همچو شمشيري کشيده


همي گويي ترا هرگز نديدم
وگر ديدم اميد از تو بريدم


نگارينا مجو از من جدايي
همه چيزي همه جو جز رهايي


به جان اين زهر نتوانم چشيدن
به دل اين بار نتوانم کشيدن


اگر باشد دلم از سنگ خارا
نداند کرد با هجرت مدارا


ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز يزدان و مرا نه

parisa niakan
14th July 2014, 07:49 PM
ویس برادر را هم که از آلودگی دامن عفاف خانواده سخن می گفت پاسخ سخت داد و از شکوه و عظمت عشق سخن به میان آورد . شاه موبد که سخت دلخسته ویس بود با همه آن احوال نوازشش کرد و از او خواست به خود آید و از کرده نابجای خویش اظهار پشیمانی کند اما ویس دلداده که باکی از ننگ و نام نداشت و از عشق رو گردان نبود با سختی پاسخ می داد .
اگر دیدار رامین را نبودی تو نام ویس ازاین کیهان شنودی؟
تو را از بهر رامین می پرستم که دل در مهر آن بی مهر بستم
شاه به خشم آمد و خون در چهره اش نشست و آهنگ کشتن ویس کرد اما لختی بعد عتاب آغاز کرد و او را دشنام داد و رهایش کرد و او را گفت راه خود بگیرد و به هر کجا که خواهد برود . ویس با شادی از مرو بیرون شد و رو به کوهستان کرد . او رامین را هم که خود به بستر افکنده و زار شده بود رخصت داد که راه خود گیرد . رامین از پی ویس شتافت و فراق پایان یافت . وصال و حال پیش امد و عشق با همه جمال و کمالش تجلی کرد و دو دلداده سرمست و شادکام شدند . خبر این دیدار که به موبد شاه رسید آشفته شد و شکایت رامین نزد مادر برد که برادرش دلبر او را ربوده و به عشق جوانی فریفته و با او گریخته است . مادر شاه را به شکیبایی خواند و گفت:
بتان و خوبرویان بیشمارند که زلف از مشک و روی از سیم دارند
یکی را برگزین و دل بر او نه کلید گنجها در دست او ده !
شاه از سخن مادر آرام شد و چون شنید که ویس دگربار به بارگاه ویرو رفته و او خواهرش را گرامی داشته نامه سختی نوشت و او را آگاهی داد که با لشگری گران به جنگ او خواهد رفت . ویرو هم پاسخ تندی داد و او را بدین طعنه آزرد که:
دلبر خویش رها کرده و به کوه و بیابان سپرده ای که هر جا خواهد برود و اینک سرخورده مرا ملامت میکنی که چرا پذیرای خواهرم شده ام ؟
شاه از کرده خود پشیمان شد و به میهمانی او راه همدان پیش گرفت و دوباره ویس را به مرو بازگرداند و او را گفت که باید در آتش مقدس درآید و بیگناهی خود را ثابت کند . هنگامی که در اتشگاه کوهی از هیمه فراهم آوردند و قصد در اتش کردن ویس و رامین در میان بود دو دلداده همراه دایه فراری شدند و به خانه بهروز در آمدند . شاه موبد ازرده سلطنت را به برادر سپرد و در جستجوی دلبر سنگین دلش ویس آواره کوه و بیابان شد و چون او را نیافت به حال نزار بازگشت .
صواب آن دید کز ره بازگردد هوای ویس جستن درنوردد
همان گه سوی مرو شاه جان شد دگرباره جهان زو شادمان شد
از سویی رامین نامه ای به مادر نوشت و گلایه کرد که برادرش قصد جان او دارد و اضافه نمود که یک موی ویس را به صد برادر برابر نمی کند . رامین به مادر اطمینان داد که در کنار ویس شادکام است و اخطار کرد بزودی به مرو بازمی گردد و برادر از تخت شاهی به زیر می کشد . مادر شبی از شاه موبد شنید از گناه ویس و رامین گذشته و چون سوگند خورد که ازارشان ندهد رامین را به مرو خواند . رامین و ویس شاد و خوش به مرو رسیدند و شاه اظهار شادمانی کرد ولی چون قیصر روم به سرزمین ایران لشگر کشیده بود و عزم جنگ داشت دلدار خود ویس را شبانه به دزی مستحکم برد و برادر دیگر را به نگاهبانی نشاند و رامین را همراه کرد که چون مریض شد در گرگان رهایش ساخت . رامین جانی گرفت به کوی یار آمد و چون به کنار دز رسید تیری به درون انداخت که دایه تیر را شناخت و ویس را مژده داد که خوش باش و شادی کن که رامین بر بام است و بزودی عیشتان به کام خواهد بود .
نباشد پاسبان اکنون ابر بام ز پیروزی برآید مر تو را کام
کجا رامین در این نزدیکی ماست اگرچه او ز تاریکی نه پیداست
پس در دل شب در خانه بگشادند و اتش افروختند تا رامین که بر کوه بود کوی دلدار را یافت و سر از پا نشناخته بدانسوی شتافت و به سوی ویس پرگشود . ماه و زهره قران شدند و فراق از میان رفت و رامین مستانه سر در دامن ویس شوقی دوباره یافت . شاه موبد که از سفر بازآمد عزم دژ کرد و چون از ماجرا خبر داشت همینکه برادر خود را به نگهبانی دژ استوار دید دیده خون آلود کرد که تو گرد دژ نشسته و درها بسته داری اما رامین درون نشسته و در عشرت است .
دایه چون از آمدن شاه موبد خبردار شد رامین را فراری داد که سر به کوه نهاد ولی ویس بی پروایی کرد و در غم دوری او جامه سیاه پوشید و چهره چون برگ گل خراشید . شاه چون ماجرا را دریافت ویس و دایه را تازیانه زد و تن خونین و نیمه جان آنها را رها کرد و خود به امید دریافت خبر مرگشان به مرو بازگشت اما به دیار خود نرسیده پشیمان و عذرخواه بود .
اگر چه شاه شاهان جهانم در این شاهی به کام دشمنانم
چرا با دلبری تندی نمودم که در عشقش چنین دیوانه بودم
شهرو از ماجرا خبردار شد و با رخسار خراشیده و دیده خون نزد شاه آمد که در جستجوی دخترش طالب دیدار او بود .شاه از شرمندگی سر به زیر شد و دستور داد ویس را از دژ به شهر آوردند و رامین را بخشید ولی ویس در اندرون زندانی شد . بر اطراف خانه او پنجره های آهنین استوار کردند و شاه کلید در خانه را به شرط امانت داری به دایه سپرد وخود عازم زابلستان شد . روزی نگذشته بود که شاه را خبر دادند رامین از اردو فراری شده وگرد کاخ دلدار به غزلخوانی پرداخت و از ناله و اشک و آه خود غوغایی بر پا ساخت . ویس از شنیدن صدای او به هیجان آمد اما دایه راه بر او بست و تنها نیمه شب بود که ویس دور از چشم دایه بر بام شد و خود را به زیر افکند و با جامه دریده و دست و پای خسته سراغ رامین آمد و بر او سایه افکند. رامین از رایحه وجود ویس بیدار شد و دو دلداده دست در گردن هم انداختند و شور و ولوله درانداختند .
به یک جام اندر آمد شیر با مل به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
شب تیره درخشان گشت و گلشن مه دی گشت چون هنگام گلشن
شاه موبد که از شنیدن خبر فرار رامین شتابزده بازگشت دایه مهر و موم درها بنمود ولی شاه که کاخ را خالی از ویس دید و دانست مرغ از قفس پریده به خشم آمد و دایه را به سختی تازیانه زد و به جستجوی ویس شد . ویس از شمع و چراغی که به گردش آمد فهمید شاه بازآمده و در پی اوست . رامین را فراری داد و خود را به او نمود . شاه موبد قصد کشتن ویس را داشت که با وساطت بزرگان منصرف شد ولی گیسویش برید و به اندرونش برد و سوگند داد که چگونگی فرارش را بنماید . ویس عاشق در او نگریست و خنده زد که :
توعاشق نبوده ای و قدرت عشق را نمی دانی و از شکوه و عظمت آن هم بی خبری وگرنه میفهمیدی که عشق گشاینده همه درهای بسته و روشنی بخش دلهای شکسته است . شاه از شنیدن سخن ویس سرافکنده به عذرخواهی نشست و رامین را هم بخشید .
گناه خویش را پوزش همی کرد بر آن حال گذشته غم همی خورد
به ویس و دایه چیزی با کران داد گزیده جامه ها و گوهران داد
اردیبهشت شهر مرو بهشت آسا بود . شاه شاهان دگرباره جشنی داشت و شاهان را از همه جا فراخواند که شهرو و ویرو هم بودند . رامشگران به شادی آمدند و سرودی آغازکردند که زبان حال عاشقان دلداده ویس و رامین بود. شاه برآشفت و اهنگ قتل رامین کرد و بدان شرط راضی شد از کشتنش بگذرد که از عشق ویس چشم بپوشد و هرگز باده وصال او ننوشد .
رامین از قبول عهد سرباززد و بی پروایی کرد که:
تا زنده ام از جانان خود رو برنمی گردانم . شاه موبد به خشم آمد و با او پیچید ودر نبردی تن به تن رامین بر او پیروز شد ولی رهایش کرد . فرزانگان قوم به نصیحت رامین نشستند که دست از ویس بردارد و شاه موبد به دامن ویس آویخت که با او مهربان باشد و رامین را فراموش کند . چون ویس عهد کرد و با شاه پیمان بست دل رامین شکست و غمزده ترک یار و دیار کرد و به حکومت ری رفت . رامین چندی سر راه خود در خطه گوراب بود و با خوبرویی شهر آشوب روبرو شد و به زیبایی او که گل نام داشت دل بست . گل که از ماجرای عشق ویس و رامین باخبر بود پذیرای رامین نشد تا سرانجام سوگند خورد همیشه یار و دلدار گل باشد و ویس را فراموش کند . رامین در فرصتی ویس را از عشق یار تازه اش گل باخبر کرد و برای او ماجرا را تمام و کمال نوشت و یاد آور شد.
مرا گل زن بود تا روز جاوید چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری از او دیدم نشاط و کامکاری



نامه رامین ویس را دل شکسته کرد که سخت از بی وفایی رامین ناله داشت . پس دایه را خبر داد و به ماتم نشست و در بر همه بست . دایه که دلخستگی ویس را دید خود راهی گوراب شد ولی رامین دایه را بازگرداند و اصرار کردویس را پند دهد . دایه با ناباوری بازگشت و ماجرای رامین و دلبستگی او به گل را بازگفت . ویس ناله اش در آسمانپیچید و خامه برکشید و نامه ای به رامین نوشت و از بی وفایی گله کرد و نالید که:در عشق تو شیدایی کردم و از رسوایی نهراسیدم و ستم بسیار به جان خریدم ولی از تو خیری ندیدم و رنج فراق و جدایی بسیار کشیدم.دلم ناید به یزدانت سپردن جفایت پیش مردان برشمردنمبیناد هیچ دردت دیده گانم که باشد درد تو هم بر روانمرامین از دریافت نامه ویس آشفته شد . دگربار شیدایی آغاز کرد و رسوایی گزید . عشق گل از یاد برد و گوراب را فروگذاشت . گل را به هیچ انگاشت و لوای دلدادگی افراشت .پاسخی دلنشین و عاشقانه نگاشت و در مقام پوزش شد و عذرخواه عزم کوی یار دیرین کرد. ویس همراه با دریافت نامه رامین از آمدن او هم باخبر شد و روز بعد که دو دلداده مست رودرروی هم ایستادند و رامین داد دل فراق کشیده بداد ویس به شکایت نشست و رامین با اشک و آه بر لب او بر سخن بست ولی ویس سرگرانی کرد و رامین را راند اما هنوز به راه بازگشت بود که پشیمان شد و دایه را شرمنده و عذرخواه به سوی او فرستاد و تقاضای بخشش کرد . رامین هم پذیرا شد و بازآمد و زمانی چند دو دلداده گاه از باده ناب وصال سیراب می شدند و ایامی دور از هم درد فراق کشیده و زهر هجران را می چشیدند و برای هم از رنج و غم خود نامه می نگاشتند .بلا را مونس و غم را رفیقم به دریای جدایی در غریقمبدان دستی که این نامه نوشتم بساط خرمی را در نوشتمسرانجام چون دور فراق طولانی شد شبی رامین با لباس مبدل عزم کوی یار کرد و ویس به بهانه رفتن آتشگاه برادر او را که نگهبانش بود فریفت و از دژ بیرون شد و نیمه شب همراه با رامین و یارانش که در لباس زنان همراه ویس بودندبه دژ آمد و در نبردی برادر را کشت و دژ را به تصرف آورد و دو دلداه به عیش و نوش و عشرت نشستند و ایام وصال را به کمال و عشق جمال سرآوردند . پس از آن رامین به مرو شد و گنجینه شاهی به دیلمان برد و در آنجا لوای خود مختاری افراشت . شاه موبد که ماجرا را شنید به ماتم نشست و از بخت بد شبی در کشاکش مستی با گرازی روبرو شد و گراز سینه او بدرید . با مرگ شاه موبد بزرگان رامین را به مرو خواندند و بر سریر سلطنت نشاندند و رامین شاه شاه شاهانش خواندند و ویس هم شاه بانو شد .خراسان سر به سر آذین ببستند پریرویان برآذینها نشستندز موبد سالیان سختی کشیدند پس از مرگش به آسانی رسیدند

http://i49.tinypic.com/30rxklf.jpg

معجزه عشق تجلی کرد و دو دلداده کامروا شدند و شاد و به عزت تمام سالها زیستند و ثمره عشقشان دو ماهرو بود که خورشید و جمشیدشان نامیدند . سالها بعد ویس بار هستی فروهشت و رامین دلشکسته زمانی در بر همه بست و به ماتم نشست و سرانجام سلطنت و زمام مملکت به پسر داد و خود باقی عمر مقیم آتشگاه شد و تا زنده بود دمی بی یاد دلدار نبود و شب و روزدر هجرش اتش به جان داشت و آسوده نمی غنود تا او نیز از کالبد خاکی جدا شد و به دریایی پیوست که ویس قطره پاکی از زلال آن بود . او هم با دریا شد و در دریا و دریا شد و در دنیای عشق و عاشقی افسانه اش جاودان ماند .تنش را هم به پیش ویس بردند دو خاک نامور را جفت کردندروان هر دوان در هم رسیدند به مینو جان یکدیگر بدیدند

م.محسن
14th July 2014, 08:59 PM
پاسخ دادن ويس رامين را

سمن بر ويس گفت: اي بي خرد رام
نداري از خردمندي بجز نام


جفا بر دل زند خشت گرانش
بماند جاودان بر دل نشانش


جفاي تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفاي تو براندست


نباشد با کسي هم کفر و هم دين
نگنجد در دلي هم مهر و هم کين


چو ياد آرم ز صدگونه جفايت
نماند در دلم بوي وفايت


تو خود داني که من با تو چه کردم
به اوميد وفا چه رنج بردم


پس آنگه تو بجاي من چه کردي
بکشتي وانچه کشتي خود بخوردي


برفتي بر سرم ياري گزيدي
نکو کردي تو خود او را سزيدي


جزين ازتو چه کار آيد که کردي
که همچون کرکسان مردار خوردي


زهي داده ستور و بستده خر
ترا همچون مني کي بود در خور


ترا چون جاي شور و ريگ شايست
سرا و باغ فرمودن چه بايست


گمان بردم که تو شير شکاري
نگيري جز گوزن مرغزاري


ندانستم که تو روباه پيري
به صد حيله يکي خرگوش گيري


چرا چون شسته بودي خويشتن پاک
فشاندي بر تنت خاکستر و خاک


چرا بگذاشتي جام مي و شير
نهادي پيش خود جام سک و سير


چرا برخاستي از فرش نيسان
نشستي بر پلاس و شال خلقان


نه بس بود آنکه از شهرم برفتي
به شهر دشمنان مأوا گرفتي


نه بس بود آنکه ديگر يار کردي
مرا زي دوست و دشمن خوار کردي


نه بس بود آنکه چون نامه نبشتي
سخن با خون من درهم سرشتي


ابا چندين جفا و خشم و آزار
نهادي بار زشتي بر سر بار


چو دايه پيش تو آمد براندي
سگ و جادو و پردستانش خواندي


تو طراري و پردستان نه دايه
توي جادو توي بسيار مايه


تو او را غرچه و نادان گرفتي
فريب جادوان با او بگفتي


هم او را هم مرا دستان نهادي
هزاران داغمان بر جان نهادي


توي ضحاک ديده جادوي نر
که هم نيرنگ سازي هم فسونگر


تو کردي بي وفايي ما نکرديم
تو خوردي زينهار و ما نخورديم


ببودي چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدي با چشم پرآب


همي گويي سخنهاي نگارين
درونش آهنين بيرونش زرين


منم آن نوشکفته باغ صدرنگ
که توبر من بگفتي آن همه ننگ


منم آن گلشن شهوار نيکو
که در جشم تو بودم يکسر آهو


منم آن چشمه کز من آب خوردي
چو خوردي چشمه را پرخاک کردي


کنون از تشنگي بردي بسي تاب
شتابان آمدي کز من خوري آب


نبايستي ز چشمه آب خوردن
چو خوردي چشمه را پر خاک کردن


و يا اکنون که کردي چشمه را خوار
نياري آب او خوردن دگربار

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد