آسمان 1371
25th March 2014, 01:50 PM
خدا: «بندهی من! نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.»
بنده: «خدایا! خستهام! نمیتوانم.»
خدا: «بندهی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.»
بنده: «خدایا! خستهام... برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم!»
خدا: «بندهی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.»
بنده: «خدایا سه رکعت زیاد است.»
خدا: «بندهی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان!»
بنده: «خدایا! امروز خیلی خستهام! آیا راه دیگری ندارد؟؟»
خدا: «بندهی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله»
بنده: «خدایا ! من در رختخواب هستم! اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد!»
خدا: «بندهی من! همانجا که دراز کشیدهای، تیمم کن و بگو یا الله...»
بنده: «خدایا هوا سرد است! نمیتوانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم!»
خدا: «بندهی من! در دلت بگو "یا الله" ما نماز شب برایت حساب میکنیم...»
بنده، اعتنایی نمیکند و میخوابد...
خدا: «ملائکهی من! ببینید من آنقدر ساده گرفتهام؛ اما او خوابیده است! چیزی به اذان صبح نمانده،
او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است... امشب با من حرف نزده...»
ملائکه: «پروردگارا! دوباره او را بیدار کردیم؛ اما باز خوابید...»
خدا: «ملائکهی من! در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست...»
ملائکه: «پروردگارا! باز هم بیدار نمیشود!»
خدا: «هنگام طلوع آفتاب است! ای بندهی من بیدار شو، نماز صبحت قضا میشود! خورشید از مشرق سر بر میآورد.»
ملائکه: «خداوندا! نمیخواهی با او قهر کنی؟»
خدا: «او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد… بندهی من! تو به هنگامی که به نماز میایستی، من چنان گوش فرا میدهم
که گویا همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری...»
بنده: «خدایا! خستهام! نمیتوانم.»
خدا: «بندهی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.»
بنده: «خدایا! خستهام... برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم!»
خدا: «بندهی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.»
بنده: «خدایا سه رکعت زیاد است.»
خدا: «بندهی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان!»
بنده: «خدایا! امروز خیلی خستهام! آیا راه دیگری ندارد؟؟»
خدا: «بندهی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله»
بنده: «خدایا ! من در رختخواب هستم! اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد!»
خدا: «بندهی من! همانجا که دراز کشیدهای، تیمم کن و بگو یا الله...»
بنده: «خدایا هوا سرد است! نمیتوانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم!»
خدا: «بندهی من! در دلت بگو "یا الله" ما نماز شب برایت حساب میکنیم...»
بنده، اعتنایی نمیکند و میخوابد...
خدا: «ملائکهی من! ببینید من آنقدر ساده گرفتهام؛ اما او خوابیده است! چیزی به اذان صبح نمانده،
او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است... امشب با من حرف نزده...»
ملائکه: «پروردگارا! دوباره او را بیدار کردیم؛ اما باز خوابید...»
خدا: «ملائکهی من! در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست...»
ملائکه: «پروردگارا! باز هم بیدار نمیشود!»
خدا: «هنگام طلوع آفتاب است! ای بندهی من بیدار شو، نماز صبحت قضا میشود! خورشید از مشرق سر بر میآورد.»
ملائکه: «خداوندا! نمیخواهی با او قهر کنی؟»
خدا: «او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد… بندهی من! تو به هنگامی که به نماز میایستی، من چنان گوش فرا میدهم
که گویا همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری...»