*donya*
13th March 2014, 11:50 AM
به نام خدا
انوشیروان یکی از پادشاهان حکومت ساسانیان بود.او برای انجام هر کاری عدالت را سرلوحه ی اعمالش قرار میداد و برای حل مشکلات مردم از هیچ کوششی دریغ نمیکرد.
سالها قبل از آنکه پادشاه شود به مکتب میرفت و شاید خاطره ی تلخی که از آن دوران به یاد داشت او را از انجام کارهای ناشایست باز میداشت.
او بسیار باهوش بود و در درس خواندن کوتاهی نمیکرد.از همان کودکی در برخورد با مردم مهربان و خوشرو بود و ادب و احترام را لازمه ی هر کاری میدانست.
روزی حکیم وارد مکتب شد و شروع به بررسی تکالیف شاگردان کرد.وقتی نوبت به انوشیروان رسید مدتی به چهره ی او خیره شد و بعد مشغول دیدن تکالیفش شد،سپس با خشم بسیار پرسید:چرا تکالیفت را انجام نداده ای؟
انوشیروان که خیلی تعجب کرده بود قبل از آنکه پاسخی بدهد و از خود دفاع کند به شدت تنبیه شد.
با بدنی زخمی به خانه بازگشت و هرگز دلیل کار حکیم را نفهمید!
سال ها گذشت و همان کودکی که روزی بی دلیل مجازات شده بود،پادشاه شد.پادشاهی که مردم او را "دادگر" می نامیدند.
انوشیروان دادگر دستور داد که حکیم را بیابند و نزد او بیاورند.
حکیم پیر نزد شاه ایران حاضر شد.
انوشیروان با عصبانیت پرسید:آیا مرا میشناسی؟
حکیم که حالا دیگر پیر و فرتوت شده بود پاسخ داد:آری میشناسم.
انوشیروان که آتش خشمش دو چندان شده بود گفت:آن روز من تکالیفم را به خوبی انجام داده بودم اما چرا مرا بیهوده در مقابل دوستانم تنبیه کردید؟چرا غرورم را نادیده گرفتید و حتی اجازه ندادید که از خود دفاع کنم؟
حکیم گفت:من وقتی متوجه شدم آینده ای که در انتظار شماست با بقیه ی شاگردانم متفاوت است،تصمیم گرفتم که رفتارم نیز با شما متفاوت باشد.من میدانستم که آینده ای درخشان در انتظار شماست.فرزندم،حق با توست من تو را بیهوده در مقابل دوستانت تنبیه کردم اما پسرم قصد من این بود که به تو بگویم اگر روزی به مقام سلطنت رسیدی آبروی مردم را حفظ کنی و آنها را بیهوده مجازات نکنی.اگر به شما اجازه ندادم که از خود دفاع کنی،خواستم بگئیم قبل از قضاوت کردن افراد به آنها فرصت بدهی که از خود دفاع کنند تا مبادا حقوق شان پایمال شود.
انوشیروان دادگر که حالا دیگر مقام و موقعیت خود را مدیون حکیم میدانست از جا برخاست و بر دستان حکیم بوسه زد!
انوشیروان یکی از پادشاهان حکومت ساسانیان بود.او برای انجام هر کاری عدالت را سرلوحه ی اعمالش قرار میداد و برای حل مشکلات مردم از هیچ کوششی دریغ نمیکرد.
سالها قبل از آنکه پادشاه شود به مکتب میرفت و شاید خاطره ی تلخی که از آن دوران به یاد داشت او را از انجام کارهای ناشایست باز میداشت.
او بسیار باهوش بود و در درس خواندن کوتاهی نمیکرد.از همان کودکی در برخورد با مردم مهربان و خوشرو بود و ادب و احترام را لازمه ی هر کاری میدانست.
روزی حکیم وارد مکتب شد و شروع به بررسی تکالیف شاگردان کرد.وقتی نوبت به انوشیروان رسید مدتی به چهره ی او خیره شد و بعد مشغول دیدن تکالیفش شد،سپس با خشم بسیار پرسید:چرا تکالیفت را انجام نداده ای؟
انوشیروان که خیلی تعجب کرده بود قبل از آنکه پاسخی بدهد و از خود دفاع کند به شدت تنبیه شد.
با بدنی زخمی به خانه بازگشت و هرگز دلیل کار حکیم را نفهمید!
سال ها گذشت و همان کودکی که روزی بی دلیل مجازات شده بود،پادشاه شد.پادشاهی که مردم او را "دادگر" می نامیدند.
انوشیروان دادگر دستور داد که حکیم را بیابند و نزد او بیاورند.
حکیم پیر نزد شاه ایران حاضر شد.
انوشیروان با عصبانیت پرسید:آیا مرا میشناسی؟
حکیم که حالا دیگر پیر و فرتوت شده بود پاسخ داد:آری میشناسم.
انوشیروان که آتش خشمش دو چندان شده بود گفت:آن روز من تکالیفم را به خوبی انجام داده بودم اما چرا مرا بیهوده در مقابل دوستانم تنبیه کردید؟چرا غرورم را نادیده گرفتید و حتی اجازه ندادید که از خود دفاع کنم؟
حکیم گفت:من وقتی متوجه شدم آینده ای که در انتظار شماست با بقیه ی شاگردانم متفاوت است،تصمیم گرفتم که رفتارم نیز با شما متفاوت باشد.من میدانستم که آینده ای درخشان در انتظار شماست.فرزندم،حق با توست من تو را بیهوده در مقابل دوستانت تنبیه کردم اما پسرم قصد من این بود که به تو بگویم اگر روزی به مقام سلطنت رسیدی آبروی مردم را حفظ کنی و آنها را بیهوده مجازات نکنی.اگر به شما اجازه ندادم که از خود دفاع کنی،خواستم بگئیم قبل از قضاوت کردن افراد به آنها فرصت بدهی که از خود دفاع کنند تا مبادا حقوق شان پایمال شود.
انوشیروان دادگر که حالا دیگر مقام و موقعیت خود را مدیون حکیم میدانست از جا برخاست و بر دستان حکیم بوسه زد!