PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی



نارون1
12th March 2014, 11:45 AM
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی


امــا تــــو باید خانـــــه ی ما را بلد باشی




یک روز شاید در تب توفان بپیچندت



آن روز باید ! راه صحـرا را بلد باشی



بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست


بــــاید سکـــوت سرد سرمــــا را بلد باشی



یعنی که بعد از آن همه دلدادگی باید


نا مهربانی هــــای دنیـــا را بلد باشی




شاید خودت را خواستی یک روز برگردی


بـــاید مسیر کودکــــی هــا را بلد باشی




یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت


یا لااقـــــل تـــــا " آب - بابا " را بلد باشی




حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها


باید زبـــان تند حاشـــا را بلد باشی




وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری


بــاید هـــزار آیـــــا و امـــــا را بلد باشی




من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم



امـــا تـــــــو باید سادگــــــی هــــا را بلد باشی





یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...


یعنی... زبان اهـل دنیا را بلد باشی




چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری


باید تــــو مرز خــــواب و رویـــــا را بلد باشی





بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!


باید زبـــــان حــــال دریــــــا را بلد باشی





شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد



ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی





دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم


امروز می گویم کـــه فردا را بلد باشی





گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم


امـــا تــــو باید ایــن معمــــا را بلد بــــاشی




(محمدحسین بهرامیان)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد