*donya*
6th March 2014, 11:52 AM
"به نام خدا"
مردی تصمیم گرفت برای ساخت یک مستند به جزیره ی دور افتاده ای سفر کند.قایق کوچکی تهیه کرد و بلافاصله راه افتاد.در بین راه هوا طوفانی شد و قایقش شکست.خیلی ترسیده بود.مرگ را با تمام وجود احساس میکرد.اما دست از تلاش بر نداشت و به شنا کردن ادامه داد.در نزدیکی ساحل ناگهان از هوش رفت.صبح روز بعد وقتی بیدار شد،با ناباوری از جا برخاست و به اطرافش نگاهی کرد.نه از قایقش خبری بود و نه از وسایلش.نه میدانست کجاست و نه میدانست باید چه کند.به جست و جو پرداخت.هیچ کس در آن جزیره زندگی نمیکرد.
او باید برای زنده ماندن از طبیعت کمک میگرفت.خوردن ماهی و میوه ی درختان برایش سخت بود اما چاره ای جز این نداشت.
بعد از مدتی فکر ساخت یک کلبه به سرش زد.شروع کرد به جمع آوری چوب درختان.به هر زحمتی که بود کلبه ی چوبی کوچکی برای خود ساخت.
کم کم داشت به زندگی در آنجا عادت میکرد که یک روز وقتی داشت از شکار برمیگشت،کلبه اش را دید که آتش گرفته!
زانوهایش شل شد.همان جا نشست و به خانه ی سوخته اش خیره شد.همانطور که اشک میریخت زیر لب گفت:میگویند در هر شرایطی باید شاکر پروردگار بود...ممنون که قایقم شکست و تا پای مرگ پیش رفتم،ممنون که تک و تنها در این جزیره رهایم کردی و تنها سرپناهم را نیز سوزاندی...ممنون!
این را گفت و خوابید.چشمانش را که باز کرد چند نفر را بالای سرش دید.باورش نشد،دوباره چشمانش را بست و گشود
-شما حالتون خوبه؟اینجا کسی زندگی نمیکنه برای چی این جا اومدین؟
-خیلی وقته که ایجا گیر افتادم.قایقم شکست و همه ی وسایلمو آب برد.چطور شد بعد از این همه مدت به کمکم اومدین؟
-راستش وقتی دیدیم از این جا دود بلند میشه فهمیدیم که کسی این جاست.کاش زودتر کلبه تونو آتش میزدین.
مرد نگاهی به آسمان کرد و گفت:خدایا شرمنده ام!
مردی تصمیم گرفت برای ساخت یک مستند به جزیره ی دور افتاده ای سفر کند.قایق کوچکی تهیه کرد و بلافاصله راه افتاد.در بین راه هوا طوفانی شد و قایقش شکست.خیلی ترسیده بود.مرگ را با تمام وجود احساس میکرد.اما دست از تلاش بر نداشت و به شنا کردن ادامه داد.در نزدیکی ساحل ناگهان از هوش رفت.صبح روز بعد وقتی بیدار شد،با ناباوری از جا برخاست و به اطرافش نگاهی کرد.نه از قایقش خبری بود و نه از وسایلش.نه میدانست کجاست و نه میدانست باید چه کند.به جست و جو پرداخت.هیچ کس در آن جزیره زندگی نمیکرد.
او باید برای زنده ماندن از طبیعت کمک میگرفت.خوردن ماهی و میوه ی درختان برایش سخت بود اما چاره ای جز این نداشت.
بعد از مدتی فکر ساخت یک کلبه به سرش زد.شروع کرد به جمع آوری چوب درختان.به هر زحمتی که بود کلبه ی چوبی کوچکی برای خود ساخت.
کم کم داشت به زندگی در آنجا عادت میکرد که یک روز وقتی داشت از شکار برمیگشت،کلبه اش را دید که آتش گرفته!
زانوهایش شل شد.همان جا نشست و به خانه ی سوخته اش خیره شد.همانطور که اشک میریخت زیر لب گفت:میگویند در هر شرایطی باید شاکر پروردگار بود...ممنون که قایقم شکست و تا پای مرگ پیش رفتم،ممنون که تک و تنها در این جزیره رهایم کردی و تنها سرپناهم را نیز سوزاندی...ممنون!
این را گفت و خوابید.چشمانش را که باز کرد چند نفر را بالای سرش دید.باورش نشد،دوباره چشمانش را بست و گشود
-شما حالتون خوبه؟اینجا کسی زندگی نمیکنه برای چی این جا اومدین؟
-خیلی وقته که ایجا گیر افتادم.قایقم شکست و همه ی وسایلمو آب برد.چطور شد بعد از این همه مدت به کمکم اومدین؟
-راستش وقتی دیدیم از این جا دود بلند میشه فهمیدیم که کسی این جاست.کاش زودتر کلبه تونو آتش میزدین.
مرد نگاهی به آسمان کرد و گفت:خدایا شرمنده ام!