PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان سرجوخه سر افکنده



Capitan Totti
6th March 2014, 02:26 AM
سرجوخه از خواب بیدار شده بود
پوتین هایش را پوشید
آماده ی نبرد شد
جلیقه اش را بست
پوتین هایش را محکم...
اسلحه اش را گرفت
ناگهان یک عدد اسب را در آن دور دست دید!
با خود گفت
مرا اسب سواری عاشقم من!
دوید و دوید
به اسب رسید
اما او اسب نبود!
او یک عدد خر بود که با ریا کاری و تغییر چهره از دور همانند اسب ها بود!
او یک عدد الاغ بود
الاغی بر روی کوه
که دردناک تر از هر چیزی
رئیس اسب ها شده بود
آن الاغ که اسمش چغندر قلی بود
اسب ها را فریب داده بود!
آنچه دردناک تر و بد تر بود
اینکه هنوز بسیاری از اسب های نادان
آن الاغ را حتی می پرستیدند!
بدین گونه
سرجوخه که این داستان بمانند خوابی از چشمش عبور کرده بود
تصمیم بر تغییر ساختار و رخنه در حکومت الاغ قصه ی ما چغنرر قلی گرفت

Capitan Totti
13th March 2014, 03:40 PM
بدین گونه
سرجوخه که این داستان بمانند خوابی از چشمش عبور کرده بود
تصمیم بر تغییر ساختار و رخنه در حکومت الاغ قصه ی ما چغنرر قلی گرفت...
اما ناگهان فرمانده گروهان او را صدا کرد
سرجوخه ، کدوم گوری هستی ؟ بیا این ور تر
سرجوخه صدای او را شنیده بر دیده ی منت نهاد
و رو به سوی فرمانده نمود و به احترامش به پیش فنگ نمود
سر و صورت او را بوسید و ندای گروهان ما دلاوره ، فرماندشون تکاوره!سر داد...
ستوان (فرمانده) که ازین ندا بسی خشنود گشتیده بود
رو به سوی سرجوخه نمود ، پیشانی اش را بوسه ای زد
و بدو گفت امروز هم میهنانمان برای چشم به سوی تو دوخته اند
که از مرز دفاع و مانع ورود جنایتکاران شوی!
سرجوخه این را بشنید و رو به آسمان نهاده و قدری تامل نمود
و با صدای بلند ، لبیک گویان فریاد کشید
بار الها
من سرجوخه ی بزرگ ، میخواهم از مرزهای مسلمین با جان و دل دفاع کنم!
اشک در چشمان سرجوخه و ستوان بمانند دریایی طوفانی ، به حرکت در آمد و از هم وداع نمودند
ستوان به سرجوخه فرمود ، فرزندم ، 3روز مرخصی تشویقی برایت نبشتم...
برو خوش باش!
سرجوخه زجه کنان رو به سوی اسمان نهاد و گفت ،خدایا من وظیفه ام را انجام داد و بس!
ستوان منطقه را ترک نمودو...
سرجوخه که باید در آن محل نگهبانی میداد و مانع ورود دیگران به مرز میهن میشد
دعوت خواب را لبیک گفته و به خواب فرو رفت!
ساعتی بعد از خواب بیدار گشته
و رو به اسمان نهاده و گفت ، خدایا دیدی چقدر خوب نگهبانی دادم؟
به ناگه صدای شیهه ی اسبی از دور دست ها توجه سرجوخه را به خود جلب کرد
آری آری ، او یک عدد اسب از مبارزین و جنبش های ضد الاغیسمی
الاغی که رئیس اسب ها بود ، بود!
سرجوخه به سوی او دوید...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد