PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سياوش، قهرمان ملي ايرانيان



Capitan Totti
23rd February 2014, 02:42 AM
سياوش، قهرمان ملي ايرانيان (http://parskoroosh.blogfa.com/post/469)

نخستين بارى كه نام سياوش ( سياوخش ) در شاهنامه آمده است آنجاست كه در «گمراه كردن ابليس كاوس را و به آسمان رفتن كاوس »سخن گفته شده است .سياوش در اوستا ،سياورشن به معنى دارنده اسب سياه مى‏باشد .(يشتها .ج 2،ص 227)در پهلوى سياوخش و در فارسى درى به گونه سياوخش و سياوش و سياووش آمده است .«سياووش شهزاده ايرانى ،پسر كاووس پادشاه ايران است .كاووس پسر را از كودكى به رستم مى‏سپارد تا او را به سيستان برد و در مكتب خويش آيين آزادگى ،نبرد ،شكار و نشست و برخاست بياموزد .هفت سال مى‏گذرد .سياووش به درگاه پدر باز مى‏گردد ،در حالى كه در كمال جسم و جان يگانه زمانه خويش است .تقدير دردناك و رنج گدازان زندگى كوتاه اين شهزاده نيز ريشه در خوبرويى و پاكى او دارد .چرا كه سوداوه (سودابه )دختر شاه هاماوران و سوگلى كاووس كه او نيز مظهر زيبايى اغواگرانه زن است ،دل به عشق او مى‏سپارد و در اين سوداى ناپاك تا مرز توطئه و رسوايى پيش مى‏رود تمهيدات شاهبانوى وسوسه‏گر در شهزاده دلير و پاك در نمى‏گيرد .كاووس سبك مغز ،با اينكه به بى‏گناهى پسر باور دارد ،فريفته سوداى سوداوه ،همچون همه بزدلان اسير تمنيات خويش ،نمى‏داند چه كند .سرانجام سياووش به تن خويش داوطلب مى‏شود تا بر آيين از آتش گذر كند ،زيرا بنا بر باورى كهن مى‏داند :آتش در پاكان در نمى‏گيرد .پس در خرمنى از آتش فرو مى‏رود و سربلند و بى‏زيان از سوى ديگر به در مى‏آيد .
كاووس ،ناگزير ،مى‏خواهد شهبانوى زيانكار را بكشد ،امّا ،سياووش كه به سوداى پيرانه عشق پدر و طبيعت نااستوار او آگاه است ،از اين كار بازش مى‏دارد .امّا اين بار بر عشق و هوس شاهبانوى تحقير شده ،كينه نيز افزوده شده .سياووش براى رهايى از دسيسه‏هاى سوداوه ،داوطلب جنگ با افراسياب مى‏شود كه در اين زمان از جيحون ،مرز دو كشور پيش‏تر آمده است .كاووس مى‏پذيريد و فرزند دلاور را به همراهى رستم به ميدان جنگ مى‏فرستد .فرمان كاووس در پاسخ به رخصت فرزند دلير خويش ،كه مى‏خواهد به تعقيب سپاه هزيمت يافته توران بشتابد ،كوتاه است :همان جا بمان تا افراسياب خود بدين سو آيد شاه توران در پى گرد كردن سپاه است كه خوابى هولناك او را بر مى‏آشوباند .از سياووش تقاضاى صلح مى‏كند و براى استوارى پيمان مى‏پذيرد ،كه صد تن از پيوستگان خويش را به گروگان نزد او فرستد .سياووش مى‏پذيرد و پيمان بسته مى‏شود .امّا كاووس تنك مايه هوسى نو دارد .به پسر امر مى‏كند كه گروگانها را به درگاه فرستد تا كشته شوند و خود با همه نيرو به توران بتازد امّا ،در نظام فكرى سياووش از پيمان شكنى بزرگتر گناهى نيست .بر فرمان كاووس گردن نمى‏نهد و چون در وطنش سبك مغزى پدر و وسوسه ناپاك سوداوه ،همچون ورطه سياه تباهى هستى او را انتظار مى‏كشد ،بناچار از افراسياب اجازه مى‏خواهد از توران بگذرد تا شايد بتوان در گوشه‏اى از جهان آرامشى را كه در جستجوى آنست بيابد .ليكن ،سرنوشت دردبار زندگى شهزاده نيك انديش جز اين رقم خورده است
افراسياب به صلاحديد وزير خردمندش پيران ،از سياووش مى‏خواهد بر از منّت نهد و چون ميهمانى عاليقدر در كشور توران اقامت گزيند .سياووش قبول مى‏كند و در توران جاى مى‏گيرد .با جريره دختر پيران و فرى گيس [فرنگيس ]دختر افراسياب ازدواج مى‏كند .او مى‏پندارد آرامشى را كه در جستجوى آن بوده ،يافته است .امّا تارهاى توطئه‏اى ديگر ،اين بار از سوى گرسيوز برادر تباهكار و سياهدل افراسياب ،بر گرد زندگى او تنيده مى‏شود .تفتين گرسيوز به تدريج در شاه توران كارگر مى‏افتد .سياووش كه در اين زمانه آزرده از زمانه جفا كار آهنگ وطن كرده است ،اسير مى‏شود و باز به اغواى گرسيوز ،شاه توران فرمان مى‏دهد سر از تن شهزاده دلير و بى گناه دور كنند .»(داستان سياووش .ديباچه ،ص كو -كز )ثعالبى نيز به اين نكته اشاره كرده كه به هنگام كشته شدن سياوش .بادى سخت وزيدن گرفت و گرد و غبارى غليظ همه جا را فرا گرفت و همه چيز را در تاريكى فرو برد .(شاهنامه ثعالبى .ص 96)نرشخى درباره اينكه مردم بخارا چگونه ياد سياوش و كشته شدن او را گرامى مى‏داشتند نوشته است :«و اهل بخارا را بر كشتن سياوش سرودهاى عجيب است و مطربان آن سرودها را كين سياوش گويند و محمد بن جعفر گويد كه از اين تاريخ سه هزار سال است .(تاريخ بخارا .ص 24)و باز در جاى ديگر همين نامه گويد :و ميان وى (سياوش )و افراسياب بدگويى كردند و افراسياب او را بكشت و هم در اين حصار (:ارگ بخارا )بدان موضع كه از در شرقى اندر آيى اندرون در كاه فروشان و آنرا دروازه غوريان خوانند او را آنجا دفن كردند .و مغان بخارا بدين سبب آنجا را عزيز دارند .و هر سالى هر مردى آنجا يك خروس برد و بكشد پيش از بر آمدن آفتاب روز نوروز .و مردم بخارا را در كشتن سياوش نوحه‏هاست ،چنانكه در همه ولايت‏ها معروف است .و مطربان آنرا سرود ساخته‏اند .و مى‏گويند و قولان آنرا گريستن مغان خوانند و اين سخن زيادت از سه هزار سال است .»(همان .ص 32-33)
-پسر كيكاوس است كه نخستين بار وقتى نام وى در شاهنامه به ميان مى‏آيد كه خداى كاوس را كه به آسمان پرواز كرده بود از مرگ مى‏رهاند زيرا مى‏خواهد سياوش را از پشت وى پديد آرد .مادر سياوش زنى زيبا بود كه از بيم جان از پدر گريخته بود و دلاوران ايرانى او را در دشت دغوى يافته و به نزد كاوس بردند و كاوس او را كه از خاندانى نيك بود و زيبايى بيمانندى داشت به سراپرده خود برد و پس از چندى اين زن باردار گشت :پس از چندى كاوس كه از ستاره شناسان شنيده بود كه اين كودك را آينده‏اى پريشان خواهد بود رستم را به درگاه فراخواند و سياوش را به وى سپرد تا بپرورد و رستم سياوش را با خود به زابلستان برد و جايگاهى نيكو براى وى بساخت و سوارى و تير اندازى و آيين بزم و رزم و آداب شاهى آموخت و در نتيجه تربيت رستم :سالها برين برآمد .سياوش را دل هواى پدر كرد و رستم او را با هديه‏هاى فراوان و شكوه بسيار به دربار كاوس برد و ايرانيان او را پذيره شدند و كاوس فرزند و رستم را گرامى داشت و در سراسر ايران جشنهاى بزرگ برگزار شد .
كاوس هفت سال فرزند را آزمود و چون او را شايسته و پاك نژاد ديد در سال هشتم او را تاج زرين و منشور فرمانروايى كهستان بخشيد و در همين اوان سودابه (همسر كاوس )به سياوش دل بست و از او خواست تا به شبستان شاهى برود اما سياوش نپذيرفت و سودابه از كاوس خواست تا سياوش را وادارد كه براى ديدن خواهرانش به شبستان شاهى برود و سياوش ناچار با هيربدان به سراپرده شاهى رفت و سودابه او را در بر گرفت و بوسيد و :سودابه كاوس را برانگيخت تا سياوش را به خواستگارى دوشيزه‏اى از دوشيزگان سراپرده شاهى تشويق كند و چون سياوش اين بار به حرمسراى شاه رفت سودابه به وى ابراز عشق كرد و پيوند او را خواست و سياوش را بوسيد و در بر گرفت ولى سياوش مقاومت ورزيد و :و افسرده از شبستان شاهى بيرون آمد و سودابه در مجلسى ديگر باز به وى ابراز عشق كرد و :و سودابه كه از وصل نا اميد شده بود به انتقامجويى از سياوش پرداخت و صحنه‏هايى آراست مبنى بر اينكه سياوش قصد تجاوز به وى را داشته است (سودابه )و موجب شده است تا كودك بيفكند و كاوس با آنكه به بيگناهى فرزند يقين داشت به پيشنهاد موبدان از سياوش و سودابه خواست تا از آتش بگذرند تا بيگناهى آنان آشكار گردد و سياوش پذيرفت و از ميان انبوهى آتش با اسب خويش گذر كرد و مردم شادمان گشتند :كاوس فرمود سودابه را به دار آويزند در حالى كه در دل هنوز او را دوست مى‏داشت و سياوش كه از مهر پدر به اين زن آگاه بود بر پاى خاست و از پدر درخواست كرد تا سودابه را ببخشايد .
روزگارى برآمد و افراسياب به ايران تاخت و كاوس بر آن شد تا خود به نبرد با وى بشتابد ولى سياوش كه دور شدن از درگاه را دورى از فريبكارى سودابه مى‏دانست از پدر خواست تا خود به يارى رستم به پيكار با افراسياب روى نهد و كاوس اين پيشنهاد را پذيرفت و سياوش با رستم و طوس و سپاهى گران در دروازه بلخ با افراسياب به نبرد پرداخت و پس از سه روز جنگ پيروزى يافت و به پدر نامه نوشت .
و از پدر خواست تا اجازه دهد كه لشكر از جيحون بگذراند اما كاوس در پاسخ او را به درنگ كردن و پرهيز از دام گسترى افراسياب فراخواند و از وى خواست تا منتظر باشد كه افراسياب در نبرد پيشدستى كند و سياوش فرمان پدر نگهداشت .
افراسياب خوابى وحشتناك ديد كه سياوش او را از ميان به دو نيم كرده است و خوابگزاران خواب وى را چنين تعبير كردند كه اگر افراسياب با سياوش جنگ كند تخت و تاج شاهى بر باد خواهد رفت و چاره جز در دوستى و صلح نيست و افراسياب بر آن شد تا با سياوش از در دوستى درآيد پس نامه‏اى صلح جويانه با هديه‏هاى بسيار توسط گرسيوز به نزد سياوش فرستاد و بر آن نهاد تا مرزهاى ايران و توران مرز روزگار فريدون باشد و طرفين دست از جنگ بردارند .سياوش از گرسيوز خواست تا صد تن از بستگان افراسياب را به گروگان نزد ايرانيان فرستد تا مطمئن شود كه نيرنگى در اين پيشنهاد نهفته نيست و تورانيان تمام سرزمينهايى را كه از ايرانيان گرفته‏اند باز دهند و گرسيوز اين پيشنهادها را پذيرفت و سياوش رستم را براى گزارش كار به نزد كاوس فرستاد اما كاوس با آشتى با تورانيان همداستان نبود و از سياوش خواست تا گروگانها را به نزد وى گسيل دارد و هديه‏هاى افراسياب را بسوزاند و با تورانيان به نبرد بپردازد و رستم و سياوش را ملامت كرد كه چرا به آشتى تن در داده‏اند .كاوس در نامه‏اى تند به سياوش از وى خواست تا سپاه به طوس سپارد و باز گردد و سياوش كه هيچيك از فرمانهاى كاوس را منطقى نمى‏دانست و تسليم گروگانها و عهد شكنى را نمى‏پذيرفت و از سويى از كينجويى سودابه و بيرحمى پدر نيز آگاه بود با بهرام گودرز و زنگه شاوران به رايزنى پرداخت .
و از زنگه خواست تا به نزد افراسياب رود و گروگانها و خواسته‏ها را به وى سپارد و براى وى راه گذر از توران بخواهد و زنگه چنين كرد و افراسياب اين پيشنهاد را مهربانانه پذيرفت و به سياوش نوشت :سياوش با سيصد سوار و صد غلام و درم و دينار فراوان به توران رو نهاد و سپاه را به بهرام سپرد .در راه توران پيران او را پذيره شد و با شكوه تمام به توران برد و با وى پيمان بست كه هميشه از وى حمايت كند و سياوش چون به بهشت گنگ پايتخت افراسياب رسيد ،افراسياب پياده از وى استقبال كرد و او را كاخى خاص و تخت زرين داد و :افراسياب در چوگان و بزم و شكار پيوسته با سياوش بود و مردانگى و دليرى او را مى‏آزمود و مى‏ستود تا آنكه پيران كه رونق كار سياوش را ديد به وى پيشنهاد كرد كه همسرى از دختران افراسياب يا گرسيوز با خود او را برگزيند و سياوش با جريره دختر پيران ازدواج كرد كه فرود نتيجه اين پيوند بود ولى پيران پس از مدتى به سياوش پيشنهاد كرد كه براى مصلحت كار با فرنگيس دختر افراسياب ازدواج كند و با آنكه افراسياب در آغاز با اين پيوند همداستان نبود سرانجام با ازدواج سياوش و فرنگيس موافقت كرد و در جشنى بسيار شكوهمند اين پيوند انجام پذيرفت و افراسياب منشور فرمانروايى تا درياى چين را به سياوش داد و پس از يك سال افراسياب فرستاده‏اى به نزد سياوش فرستاد و آنان را به سفر و گردش در اطراف فرمانروايى خود فراخواند و سياوش و فرنگيس به مهمانى پيران به ختن رفتند و پس از ختن به سرزمين خرم رسيدند و گنگ دژ و پس از چندى سياوش گرد را بنا كرد و خود در اين شهر اقامت گزيد .شكوه اين شهر به حدى بود كه چون گرسيوز براى ديدار سياوش بدانجا آمد بر شكوه آن رشك برد و دل و مغز او به جوش آمد و انديشيد كه اگر سالى بر اين بگذرد سياوش كسى را به كس نشمرد .
گرسيوز چند روزى را به شادى و بزم در نزد سياوش گذرانيد اما در همه جا دلاورى و مردانگى سياوش او را بيشتر گرفتار حسادت مى‏ساخت آنچنانكه چون با سياوش خدا حافظى مى‏كرد در دل كينى بزرگ نسبت به سياوش داشت و به همين جهت چون به نزد افراسياب رفت به تباه كردن سياوش نزد افراسياب پرداخت و شاه توران را گفت كه سياوش جز آن دارد آيين و كار و او را فرستاده‏اى از كاوس و پيغام آوران از روم و چين رسيده‏اند و در نخستين فرصت با تو دشمنى خواهد كرد :افراسياب به وسيله گرسيوز براى سياوش و فرنگيس پيغامى فرستاد و آنان را به نزد خود فراخواند و سياوش چون پيغام را شنيد پذيرفت ولى گرسيوز توطئه‏گر كه مى‏انديشيد اگر سياوش به نزد افراسياب رود سخن چينيهاى خود او فاش خواهد شد سياوش را از رفتن به نزد شاه بر حذر داشت و سرانجام توانست سياوش را از رفتن به درگاه منصرف سازد و در عوض نامه‏اى از سياوش به نزد افراسياب برد كه در آن سياوش به بهانه بيمارى فرنگيس از رفتن به درگاه پوزش خواسته بود و گرسيوز توانست به شاه وانمود سازد كه سياوش به فرمان وى وقعى نمى‏نهد :افراسياب به گنگ دژ سپاه كشيد و گرسيوز نهانى سياوش را پيغام فرستاد كه چاره كار خود بسازد و به نبرد با افراسياب بپردازد اما فرنگيس از سياوش مى‏خواست تا از توران بگريزد و سياوش با اين پيشنهاد همداستان گشت و با سپاه خود رهسپار ايران شد كه در راه با سپاه افراسياب روبرو گرديد :افراسياب تورانيان را فرمان داد تا با دلاوران ايرانى همراه سياوش به نبرد پردازند و اين گروه كه در حدود هزار تن بودند دلاورانه جنگيدند و همگى كشته شدند و در همين هنگام سياوش كه زخمهاى فراوان در نبرد خورده بود از اسب فرود افتاد و گروى زره او را دست بسته و بر گردن پالهنگ نهاده به نزد افراسياب برد و افراسياب به تحريك گرسيوز فرمان داد تا سر سياوش را از تن جدا كنند و هر چه دلاوران اصرار كردند تا از اين كار خوددارى كند و فرنگيس لا به و زارى كرد در افراسياب سودمند نيفتاد و روزبانان ،سياوش را به جايى دور از مردم بردند و در آنجا گروى زره خنجرى آبگون از گرسيوز بگرفت و :و از محلى كه خون سياوش بر زمين ريخته شده بود فر سياوشان روييد .فرنگيس كه از سياوش باردار بود كيخسرو را به جهان آورد و ايرانيان چون از مرگ سياوش با خبر شدند كمر به كينخواهى بستند .رستم در حضور شاه سودابه را كشت و دور جديدى از نبرد در ميان ايرانيان و تورانيان آغاز شد كه سياوش پيش بينى كرده بود :در اين نبردها بسيارى از سرداران تورانى كشته شدند ،كيخسرو پسر سياوش به شاهى ايران رسيد و كين پدر را از گرسيوز و گروى زره گرفت و افراسياب را كشت .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد