soham 313
28th January 2014, 11:04 AM
این داستان شاید تلنگری باشد برای همۀ ما انسانها که فراموش کرده ایم خدا همیشه منتظر ماست...:
[golrooz]«از طـــرف دوسـت تـو، خـــــــدا» [golrooz]
امروز صبح كه از خواب بيدار شدى، نگاهت مىكردم و اميدوار بودم كه با من حرف بزنى، حتى چند كلمه؛ نظرم را بپرسى يا ...براى اتفاق خوبى كه ديروز در زندگىات افتاد، از من تشكر كنى؛ اما متوجه شدم كه خيلى مشغولى، مشغول انتخاب لباسى كه مىخواستى بپوشى. وقتى داشتى اينطرف و آنطرف مىدويدى تا حاضر شوى، فكر مىكردم چند دقيقهاى وقت دارى كه بايستى و به من بگويى: «سلام»؛ اما تو خيلى مشغول بودى.
يكبار مجبور شدى منتظر بشوى و براى مدت يك ربع، كارى جز آنكه روى يك صندلى بنشينى نداشتى. بعد ديدمت كه از جا پريدى، خيال كردم مىخواهى با من صحبت كنى؛ اما به طرف تلفن دويدى و در عوض به دوستت تلفن كردى تا از آخرين شايعات باخبر شوى... تمام روز با صبورى منتظر بودم. با آن همه كارهاى مختلف، گمان مىكنم كه اصلا وقت نداشتى با من حرف بزنى.
متوجه شدم قبل از ناهار، هى دور و برت را نگاه مىكنى، شايد چون خجالت مىكشيدى كه با من حرف بزنى، سرت را به سوى من خم نكردى.
تو به خانه رفتى و به نظر مىرسيد كه هنوز خيلى كارها براى انجام دادن دارى... بعد از انجام دادن چند كار، تلويزيون را روشن كردى. نمىدانم تلويزيون را دوست دارى يا نه؟ در آن چيزهاى زيادى نشان مىدهند و تو هر روز مدت زيادى از روزت را جلوى آن مىگذرانى، در حالى كه درباره هيچ چيز فكر نمىكنى و فقط از برنامههايش لذت مىبرى. باز هم صبورانه انتظارت را كشيدم و تو در حالى كه تلويزيون را نگاه مىكردى، شام خوردى؛ و باز هم با من صحبت نكردى.
موقع خواب... فكر مىكنم خيلى خسته بودى. بعد از آنكه به اعضاى خانوادهات شببخير گفتى، به رختخواب رفتى و فورآ به خواب رفتى. اشكالى ندارد. «احتمالا متوجه نشدى كه من هميشه در كنارت و براى كمك به تو آمادهام. من صبورم، بيش از آنچه تو فكرش را مىكنى. حتى دلم مىخواهد يادت بدهم كه تو، چطور با ديگران صبور باشى. من آنقدر دوستت دارم كه هر روز منتظرت هستم... منتظر يك سر تكان دادن، دعا، فكر و يا گوشهاى از قلبت كه متشكر باشد!»
خيلى سخت است كه يك مكالمه يكطرفه داشته باشى. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پُر از عشق تو... به اميد آنكه شايد كمى هم به من وقت بدهى.
از طرف دوست و دوستدار تو، خدا [golrooz]
---
دوست دارم افكار خدا را بدانم، بقيه چيزها جزئيات هستند. / آلبرت اينشتين
---
برگرفته از جلد اوّل کتاب زیبا و با احساس «تــو، تــــویی؟!» / داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
[golrooz]«از طـــرف دوسـت تـو، خـــــــدا» [golrooz]
امروز صبح كه از خواب بيدار شدى، نگاهت مىكردم و اميدوار بودم كه با من حرف بزنى، حتى چند كلمه؛ نظرم را بپرسى يا ...براى اتفاق خوبى كه ديروز در زندگىات افتاد، از من تشكر كنى؛ اما متوجه شدم كه خيلى مشغولى، مشغول انتخاب لباسى كه مىخواستى بپوشى. وقتى داشتى اينطرف و آنطرف مىدويدى تا حاضر شوى، فكر مىكردم چند دقيقهاى وقت دارى كه بايستى و به من بگويى: «سلام»؛ اما تو خيلى مشغول بودى.
يكبار مجبور شدى منتظر بشوى و براى مدت يك ربع، كارى جز آنكه روى يك صندلى بنشينى نداشتى. بعد ديدمت كه از جا پريدى، خيال كردم مىخواهى با من صحبت كنى؛ اما به طرف تلفن دويدى و در عوض به دوستت تلفن كردى تا از آخرين شايعات باخبر شوى... تمام روز با صبورى منتظر بودم. با آن همه كارهاى مختلف، گمان مىكنم كه اصلا وقت نداشتى با من حرف بزنى.
متوجه شدم قبل از ناهار، هى دور و برت را نگاه مىكنى، شايد چون خجالت مىكشيدى كه با من حرف بزنى، سرت را به سوى من خم نكردى.
تو به خانه رفتى و به نظر مىرسيد كه هنوز خيلى كارها براى انجام دادن دارى... بعد از انجام دادن چند كار، تلويزيون را روشن كردى. نمىدانم تلويزيون را دوست دارى يا نه؟ در آن چيزهاى زيادى نشان مىدهند و تو هر روز مدت زيادى از روزت را جلوى آن مىگذرانى، در حالى كه درباره هيچ چيز فكر نمىكنى و فقط از برنامههايش لذت مىبرى. باز هم صبورانه انتظارت را كشيدم و تو در حالى كه تلويزيون را نگاه مىكردى، شام خوردى؛ و باز هم با من صحبت نكردى.
موقع خواب... فكر مىكنم خيلى خسته بودى. بعد از آنكه به اعضاى خانوادهات شببخير گفتى، به رختخواب رفتى و فورآ به خواب رفتى. اشكالى ندارد. «احتمالا متوجه نشدى كه من هميشه در كنارت و براى كمك به تو آمادهام. من صبورم، بيش از آنچه تو فكرش را مىكنى. حتى دلم مىخواهد يادت بدهم كه تو، چطور با ديگران صبور باشى. من آنقدر دوستت دارم كه هر روز منتظرت هستم... منتظر يك سر تكان دادن، دعا، فكر و يا گوشهاى از قلبت كه متشكر باشد!»
خيلى سخت است كه يك مكالمه يكطرفه داشته باشى. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پُر از عشق تو... به اميد آنكه شايد كمى هم به من وقت بدهى.
از طرف دوست و دوستدار تو، خدا [golrooz]
---
دوست دارم افكار خدا را بدانم، بقيه چيزها جزئيات هستند. / آلبرت اينشتين
---
برگرفته از جلد اوّل کتاب زیبا و با احساس «تــو، تــــویی؟!» / داستانهای کوتاه و شگفت انگیز