PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاریخ اسلام



ØÑтRдŁ§
14th July 2009, 03:09 PM
سلام
قصد دارم توی این تاپیک به مرور تمامی بخش های کتاب تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت رو قرار بدم
نویسنده کتاب علی دوانی ..
منبع هم امام علی نت هستش http://www.imamalinet.net

ØÑтRдŁ§
14th July 2009, 03:09 PM
بسم الله الرحمن الرحيم
حجاز قلمرو ظهور اسلام

شبه جزيره عربستان واقع در جنوب غربى آسيا شامل باديه شام، سرزمين عراق، سواحل خليج فارس، نجد، يمامه، حجاز و يمن، بزرگترين شبه جزيره دنيا است. حجاز كه قلمرو ظهور پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) و دين مبين اسلام است، در سمت‏شمال و غرب، صحراى نجد در شرق، و يمن در جنوب شبه جزيره عربستان قرار دارد.
سراسر مرز غربى حجاز را بحر احمر يا درياى سرخ احاطه كرده است. مساحت كل شبه جزيره تقريبا دو برابر مساحت ايران كنونى يعنى بيش از سه ميليون كيلومتر مربع مى‏باشد. اين شبه جزيره از شمال به فلسطين و باديه شام (سوريه و اردن فعلى) و در شرق به عراق (قلمرو حيره) و خليج فارس و در جنوب به اقيانوس هند و خليج عمان محدود است.
هنگام ظهور اسلام، در حجاز و دشتهاى پهناور و بيابانهاى بى‏كران و بى آب و علف و لم يزرع آن، تقريبا اثرى از تمدن وجود نداشت، و در صدها فرسخ آن نشانه‏اى از حيات ديده نمى‏شد. قسمت عمده آن را دريائى از شن‏هاى روان و ريگ‏هاى تفتيده و سوزان تشكيل مى‏داد. نقاط مسكونى اين اراضى پهناور بسيار محدود بود و از چند شهر بى اهميت تجاوز نمى‏كرد. بقيه ساكنان آن صحراهاى مخوف و دهشت‏زا، قبايل پراكنده و چادر نشينان خانه به دوش بودند كه در نواحى مختلف صحرا يا در فواصل كوه‏ها به سر مى‏بردند، و پيوسته در راه يافتن آب و گياه يا براى گريز از جنگ و خون ريزيها در حال نقل و انتقال بودند.
جنوب شبه جزيره يعنى يمن داراى آب و هواى مساعد بود و آثارى از تمدن داشت كه آن هم به وسيله رومى‏ها و حبشى‏ها و در آخر ايرانيان، آخرين فروغ خود را از دست داده بود.
ناحيه شمال و شمال غربى شبه جزيره، يعنى حجاز و نجد كه دين مبين اسلام در آن طلوع نمود، چنان فاقد اهميت بود كه مورد توجه كشورگشايان واقع نمى‏شد. به طورى كه هيچ كشورگشائى زحمت لشكر كشى به آنجا را به خود نمى‏داد. زيرا نه قابل كشت و زرع و توليد بود، و نه صنايع و فراورده و محصولات تجارتى داشت، و نه چندان داراى نقاط مسكونى و خوش آب و هوا بود كه طمع گردنكشان و جهان گشايان را برانگيزد تا به آنجا لشكر بكشند، يا مردمى به اين اميدها به آن نواحى كوچ كنند، و در آنجا سكونت ورزند.
با اين وصف ناحيه شمال غربى شبه جزيره يعنى «حجاز» نظر به اينكه مركز طلوع آفتاب جهانتاب اسلام و محل نزول وحى الهى بر حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله) است، براى مسلمانان از اهميت و احترام خاصى برخوردار مى‏باشد. به اين دو بيت‏شعر زيبا نگاه كنيد:
سفرى به كوى جانان ز ره حجاز باشد سفر حقيقت آرى ز ره مجاز باشد
همه خارهاى صحرا بكشم به ديده چون گل اگر اين ره بيابان طرف حجاز باشد
مواردى چند را مى‏توان در اين خصوص يادآور شد كه منطقه حجاز توجه اقوام ديگر را به خود جلب كرده است: نخست هجرت گروهى از يهود مى‏باشد كه در حمله رومى‏ها به فلسطين از تير رس آنها گريختند و براى حفظ جان خود به يمن و سرزمين يثرب يعنى مدينه كنونى و خيبر واقع در سر راه مكه و شام روى آوردند كه بعدها به نام يهودان حميرى در يمن، و بنى نضير و بنى قينقاع و بنى قريضه و خيبرى و غيره در مدينه و نواحى آن معروف گشتند.
يهود با اعراب بت پرست آميزش پيدا كردند، به آنها زن دادند و از آنها زن گرفتند، و حتى بسيارى از آنها را به دين خود در آوردند. به همين جهت بيشتر يهودان يمن و حجاز به موازات ظهور اسلام اصل عربى داشتند و به همين علت نيز با وجودى كه يهودى شده بودند، زبان و خلق و خوى عربى خود را حفظ كرده بودند.
مورد ديگر آمدن يكى از ملوك يمن به يثرب است كه به نام «تبع‏» خوانده مى‏شود. تبع لقب عده‏اى از سلاطين يمن بود. تبع اول هم عصر بلقيس ملكه سبا است. ماجراى آمدن او به مدينه هم اين بود كه عرب «يثرب‏» از ورود قوم يهود به قلمرو خود به تبع شكايت نمودند. تبع نيز به آنجا لشكر كشيد و دست به كشتار زد. سپس يكى از فرزندان خود را در آنجا به جاى خويش منصوب داشت و به يمن بازگشت. در غياب او مردم مدينه پسرش را غافلگير نمودند و به قتل رساندند. چون اين خبر به تبع رسيد بار ديگر به مدينه آمد و با قاتلان فرزند پيكار نمود.
در آن ميان دو نفر از علماى يهود بنى قريضه تبع را ملاقات كردند و از وى خواستند كه از ادامه جنگ خوددارى كند. وقتى تبع سبب پرسيد، گفتند: پيغمبرى از عرب بر انگيخته مى‏شود و به اين شهر مى‏آيد و سكونت مى‏ورزد. ما نيز به اميد درك محضر او به اين شهر مهاجرت كرده‏ايم. چون تبع اين مطلب را شنيد دست از جنگ كشيد و به يمن بازگشت.
تبع در سر راه خود به يمن از مكه گذشت و به تعمير خانه خدا «كعبه‏» پرداخت. درى براى خانه خدا (كعبه) قرار داد و كعبه را با پرده‏اى پوشانيد، و به نقلى او نخستين كسى است كه خانه كعبه را با پرده پوشش داد.(مروج الذهب مسعودى - جلد 2 صفحه 76 و كامل ابن اثير - جلد 1 صفحه 244.)
روايات اسلامى مى‏گويد تبع همان موقع به پيغمبر اسلام كه هنوز متولد نشده بود ايمان آورد.
مورد ديگرى كه مى‏بينيم به حجاز لشكركشى شده است، ماجراى مشهور قوم فيل و آمدن «ابرهه‏» فرمانده حبشى قواى اشغالگر يمن به مكه براى تخريب خانه خداست. داستان قوم فيل چنان كه مى‏دانيم در قرآن مجيد آمده است و يك سوره قرآن را تشكيل مى‏دهد.
خدا در سوره فيل مى‏فرمايد: «ما قوم فيل را مانند برگ جويده شده نابود ساختيم‏» داستان آن به هنگام خود ذكر مى‏شود.
نه تنها عرب حجاز در طول تاريخ مورد هجوم و استثمار كشور گشايان و امپراتوران عصر واقع نشده است، بلكه اصولا عرب چه در يمن و چه در حجاز، و عراق و شام و فلسطين هميشه آزاد زيسته‏اند، و آداب و رسوم خاص خود را حفظ كرده و هرگز باج گذار نبوده‏اند. فقط يمن مدتى مورد توجه روميان واقع شد و بعد هم مدتى ديگر حبشى‏ها به آن جا لشكر كشيدند، و به موازات ظهور اسلام جزو متصرفات ايران ساسانى بود و نماينده‏اى از ايران در آنجا به سر مى‏برد. تازه اين حوادث هم مربوط به شهر «صنعا» پايتخت معروف يمن و چند شهر ساحلى آن بود و ساير نقاط يمن و عرب‏نشين آنجا كه كوهستانى است تقريبا از اين پيشامدها محفوظ مانده بود.
گوستاولوبون مورخ محقق فرانسوى در اينجا سخنى دارد كه بايد آن را نگاشت. مى‏گويد: اسكندر مقدونى در صدد حمله به مناطق عرب‏نشين شام و فلسطين بود كه از دنيا رفت. پس از وى متصرفاتش ميان سردارانش تقسيم شد. آنتى گون يكى از سرداران وى پسر خود دمتريوس demetrius را به جنگ عرب شام و فلسطين مامور ساخت.
ديودور مى‏نويسد: «وقتى دمتريوس وارد پترا (از شهرهاى فلسطين) شد، اعراب به او چنين گفتند: اى دمتريوس پادشاه! چرا با ما جنگ مى‏كنى؟ ما در ريگستانى به سر مى‏بريم كه فاقد كليه وسايل زندگى و محروم از تمام نعماتى است كه اهالى شهرها و قصبات از آن متمتع و بهره‏مندند. ما سكونت در يك چنين صحراى خشك را بدين جهت اختيار نموده‏ايم كه نمى‏خواهيم بنده كسى باشيم. بنا بر اين تحف و هدايائى را كه تقديم مى‏نمائيم از ما قبول نموده، لشكريان خود را از اينجا كوچ داده، مراجعت كن و بدان كه نبطى از حال به بعد دوست صميمى تو خواهد بود، و اگر مى‏خواهى كه اين محاصره را ادامه دهى، صريحا به تو مى‏گوئيم طولى نخواهد كشيد كه دچار هزاران مشكلات و مصائب خواهى شد، و هيچ وقت هم نمى‏توانى ما را مجبور سازى معيشتى را كه از طفوليت به آن مانوس و عادى شده‏ايم تغيير دهيم، و اگر بالفرض از ميان ما اشخاصى را بتوانى اسير كنى و با خود ببرى، آنها غلامانى خواهند بود بد انديش و هيچ وقت هم نمى‏توانند طرز زندگى خود را از دست داده رويه ديگر را اختيار كنند».
«دمتريوس‏» اين پيغام صلح را مغتنم شمرده هدايا را قبول نمود و يك چنين جنگى را كه مى‏دانست مشكلات آن زياد است، خاتمه داده و برگشت (تمدن اسلام ترجمه فارسى - ص 93)
نام و نژاد عرب

در اين كه لفظ عرب از چه گرفته شده است، اختلاف نظر بسيار وجود دارد. گروهى از دانشمندان آنرا از نام «يعرب بن قحطان‏» مى‏دانند كه در يمن مى‏زيستند و اعراب نخستين بودند، ولى جمعى ديگر از اهل تحقيق به اين نظريه ايراد گرفته و مى‏گويند به خود «يعرب‏» و پدرش «قحطان‏» چه مى‏گفتند؟ بنا بر اين در اطلاق كلمه عرب بر شاخه‏اى از نژاد سامى، قول درستى در دست نيست.
«يشحب‏» پسر «يعرب‏» و «سبا» پسر «يشحب‏» بود. سبا پدر كليه قبائل عرب قحطانى است. او ده پسر داشت. شش تن از نيكان بودند و اينان: ازد، كنده، مذحج، اشعرون، انمار، حمير، و چهار تن آنها افرادى نادرست به شمار مى‏رفتند و آنها: عامله، جزام، لخم، و غسان بودند. قبائل عرب قحطانى به نام اينان موسوم شدند، و از آنها نيز تيره‏هائى پديد آمدند كه قرنها پس از ظهور اسلام باقى بودند.
اعراب نژاد سامى بازماندگان «سام‏» پسر حضرت نوح پيغمبر بودند و لذا زبان آنها را شاخه‏اى از زبان سامى مى‏دانند كه بهترين زبان نژاد سامى است.
مورخان، قوم عرب را به دو دسته تقسيم كرده‏اند: عرب خالص كه گفتيم ساكن يمن بوده‏اند و به عرب قحطانى شهرت داشتند، و تيره ديگر، عرب عدنانى بودند كه در سرزمين تهامه، نجد، يمامه، حجاز، شام و عراق پراكنده شدند.
عدنان نياى اعلاى اينان كه جد بيستم پيغمبر اسلام است، نواده حضرت اسماعيل فرزند حضرت ابراهيم خليل است. علت‏سكونت آنها در سرزمين حجاز اين بود كه بواسطه مصالحى، خداوند به ابراهيم وحى نمود كه فرزند خردسالش «اسماعيل‏» و مادرش «هاجر» را بوسيله «براق‏» از فلسطين به نقطه‏اى در حجاز كه بعدها شهر مقدس مكه در آنجا بنا شد، بياورد و در آنجا ساكن گرداند، و ابراهيم نيز چنين كرد».
هنگامى كه ابراهيم هاجر و اسماعيل را در نقطه كنونى شهر مكه فرود آورد و خواست به خدا بسپارد و به فلسطين باز گرداند، گفت: «خداوندا! من دودمانم را در سرزمينى بدون كشت در نزد خانه محترمت‏ساكن گردانيدم، تا نماز گزارند، پس دلهاى مردمان را به سوى آنها معطوف دار، و به آنها روزى ده، باشد كه تو را شكر كنند (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم. ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون - سوره ابراهيم آيه 37)
با پديد آمدن آب زمزم در زير پاى اسماعيل شيرخوار كه به طرز معجزه‏آسا تحقق يافت، و آگاهى قبيله جرهم از وجود آب در آن نقطه و آمدن بدانجا، اسماعيل در ميان قبيله مزبور پرورش يافت، و زبان آنها يعنى عربى را فرا گرفت.
حضرت اسماعيل در جوانى، با دخترى از عرب اصيل قحطانى از قبيله «جرهم‏» ازدواج كرد. معد فرزند عدنان چهار پسر به نامهاى: نزار، قضاعه، قنص و اياد، داشت. قبائل مضر، ربيعه، انمار، خثعم، ثقيف، بجيله، قضاعه، تميم، مزينه، خزاعه، اسلم، هذيل، طى، كلب، كنانه، خزيمه، و تيره‏هائى كه از اينان منشعب گرديدند، به آنان نسبت مى‏رساندند. به اينان عرب مستعرب يا عرب اسماعيلى مى‏گفتند. قبيله مشهور و محترم «قريش‏» نيز به آنها مى‏پيوستند.
به تقسيم ديگر به موازات ظهور اسلام، عرب سه دسته بودند. عرب شمال كه در نجد و حجاز و اواسط سرزمين عرب يعنى شبه جزيره مى‏زيستند، و به زبانى كه قرآن مجيد بر اساس آن نازل گرديد، سخن مى‏گفتند. و ديگر عرب قحطانى مقيم جنوب بودند كه در يمن موطن اصلى خود و حضر موت سكونت داشتند، و زبان آنها لغت‏سباى يا حميرى بود. عرب قحطانى به مرور ايام در حجاز پراكنده شدند كه از جمله دو قبيله معروف اوس و خزرج بودند، كه در سرزمين يثرب و شهر «مدينه‏» به سر مى‏بردند.
دسته ديگر عرب «نبطى‏» بود كه در اصل عرب نبودند، ولى با عرب آميزش پيدا كردند و در سرزمين آنها سكونت ورزيدند، و با آنان وصلت نمودند. از اينرو، زبان آنها عربى خالص نبود، بلكه تركيبى از عربى و غير عربى بود.
چون بحث ما درباره حجاز و قلمرو ظهور دين مبين اسلام است، لذا در اين باره سخن مى‏گوئيم:
قرنها پيش از ظهور اسلام در نقطه شرقى و شمالى شبه جزيره عربستان، سه تيره از عرب وجود داشته‏اند; بدين شرح:
1- اعراب بائده

قبل از همه در عربستان مى‏زيسته‏اند، و براى خود دوران و سرگذشتى داشته‏اند، ولى طى حوادث شومى منقرض گشتند و نابود شدند. به همين جهت نيز به آنها «بائده‏» مى‏گويند، يعنى نابود شده و از ميان رفته.
گويا اينان همان قوم عاد و ثمود و غيره بوده‏اند كه در سرزمين «احقاف‏» يعنى جائى كه امروز كشور مسقط و عمان است، مى‏زيسته‏اند، و در نقاط ديگر شبه جزيره هم پراكنده بودند. در روزگار طلوع اسلام، الواح و قبورى باقى مانده بود كه مردم آنها را به همان عرب بائده نسبت مى‏دادند.
2- اعراب نجد

اينان كه در شرق شبه جزيره به صورت قبائل مختلف مى‏زيستند، روزگار خود را حتى در يك قرن پيش با چادرنشينى و جنگ و گريزها مى‏گذرانيدند. از نيم قرن به اين طرف خاندان سعودى در اين منطقه حكومت‏خود را تشكيل داده و امروز پايتخت آنها «رياض‏» در منطقه نجد واقع است (يكى از كارهاى زشتى كه اين خاندان نمودند اين است كه سرزمين مقدس حجاز و محيط طلوع آخرين ديانت الهى و پيغمبر ختمى مرتبت (صلى الله عليه و آله) را به جاى اينكه عربستان بنامند، بنام جد خود «سعود»، عربستان سعودى ناميدند. و آن سرزمين مقدس را كه تعلق به عموم مسلمانان جهان دارد بعنوان ملك شخصى خود در آوره‏اند!)
3- اعراب حجاز

عرب اصيل شبه جزيره كه قرن‏ها بواسطه وجود خانه خدا (كعبه) در ميان آنها، محترم‏ترين مردم به شمار مى‏رفتند، در قسمت‏شمال و غرب جزيره به سر مى‏بردند. شهرهاى حجاز هنگام ظهور اسلام مكه و مدينه و طائف بود. در كنار درياى سرخ و سى و دو فرسخى شهر مدينه هم «ينبع‏» قرار داشت، كه خود بندرى بوده است، و رابط ميان حجاز و آفريقا به شمار مى‏رفت.
قريش نجيب‏ترين مردم حجاز بودند كه در شهر مكه سكونت داشتند. نجابت و احترامى كه قريش در ميان ساير قبايل مختلف عرب كسب كرده بودند، به خاطر «كعبه‏» خانه خدا و يادگار حضرت ابراهيم و اسماعيل بود كه قريش خود از اولاد حضرت اسماعيل به شمار مى‏رفتند. به طورى كه عموم قبايل عرب در يمن و حجاز و نجد و ديگر نقاط كعبه و شهر مكه را محترم شمرده و آن مكان مقدس را رمز اعتبار خود مى‏دانستند.
هر ساله اعراب از باديه‏ها و شهرها در ماه رجب و ذى حجه براى زيارت كعبه و انجام مراسم، و زيارت بت‏هاى مشهور خود به مكه و منا مى‏آمدند. از ميان عرب عدنانى و قريش قبائلى كه شهرت داشتند عبارت بودند از: بنى هاشم، بنى اميه، بنى مخزوم، بنى اسد، بنى نوفل، بنى جمح، بنى عدى، بنى سهم، بنى عبدالدار، بنى زهره، و غيره.
و از اينان نيز تيره‏هائى به وجود آمدند كه در تاريخ اسلام از ايشان ياد مى‏شود.
از اين قبائل چهار قبيله بيش از بقيه شهرت داشتند، و محل اعتبار و مورد توجه بودند: بنى هاشم، بنى اميه، بنى مخزوم، بنى عبدالدار. هنگام بالا گرفتن كار پيغمبر (صلى الله عليه و آله) در مكه و مدينه، بزرگ بنى هاشم پيغمبر اسلام، و بزرگ بنى اميه ابوسفيان، و بزرگ بنى مخزوم ابوالحكم بود كه بعدها بواسطه خودسرى و جهالتش در مقابل اسلام و پيغمبر (صلى الله عليه و آله) «ابوجهل‏» خوانده شد.
مردم قريش طى سفرهاى بازرگانى خود در شام و فلسطين با نصارا، و در حيره (عراق) با ايرانيان و در يمن با يهوديان حميرى آشنا شدند، و از مجموع اين برخوردها به ميزان زيادى از طرز تفكر و آداب و رسوم آنها آگاهى يافتند، بدون اينكه راه و روش و آداب و رسوم خود را از دست بدهند، يا تحت تاثير آنها قرار گيرند.
كار قريش در مكه و طائف تجارت، و اعراب باديه شترچرانى و جنگ و گريز و قتل و غارت بود. قرآن مجيد از اين دو وضع قريش و اعراب باديه در موارد مختلف سخن گفته و اوضاع و احوال و طرز زندگى و روحيات و صفات آنها را بازگو مى‏كند و ما طى سخنان آينده از آنها ياد خواهيم كرد.

ØÑтRдŁ§
15th July 2009, 03:23 PM
اديان عرب

يعقوبى مى‏نويسد: عرب به واسطه مجاورت با پيروان اديان و آمد و رفت به كشورهاى دور و نزديك، داراى اديان مختلفى بودند. قريش و تمامى اولاد «معد بن عدنان‏» پاره‏اى از احكام دين ابراهيم را معمول مى‏داشتند. بدين گونه كه به حج مى‏آمدند و خانه كعبه را زيارت مى‏كردند و مناسك و ديگر مراسم حج‏يادگار حضرت ابراهيم را انجام مى‏دادند. مهمان‏نواز بودند، و ماه‏هاى حرام را محترم مى‏شمردند. اعمال نا مشروع و قطع پيوند خويشى و ستمگرى را زشت مى‏داشتند، و هر كس را كه مرتكب جرم مى‏شد، كيفر مى‏دادند.
آنها همچنان متصديان خانه خدا بودند تا اين كه قبيله «خزاعه‏» پرده‏دارى كعبه را تصاحب كردند و بعضى از احكام و مناسك حج را تغيير دادند، از جمله اين كه پيش از غروب آفتاب از «عرفات‏» بيرون مى‏آمدند، و بعضى از آنها بعد از طلوع آفتاب روز دهم ذى‏الحجه كوچ مى‏كردند.
قريش بر اين عقايد بود تا اين كه عمرو بن لحى خزاعى به شام رفت و در آنجا ديد كه مردمى از عمالقه بت‏ها را پرستش مى‏كنند. عمرو بن لحى پرسيد: اين بت‏ها چيستند كه مى‏بينم مى‏پرستيد؟ عمالقه گفتند: ما اينها را پرستش مى‏كنيم، و به وسيله آنها يارى مى‏جوئيم، و طلب باران مى‏كنيم.
عمرو بن لحى گفت: آيا ممكن است‏يكى از اين بت‏ها را به من بدهيد تا آن را به سرزمين عرب ببرم، و در كنار خانه خدا كه قبائل عرب به زيارت آن مى‏آيند قرار دهم؟ عمالقه بتى به نام «هبل‏» به وى دادند و عمرو بن لحى آن را آورد و در كنار خانه كعبه گذاشت، و اين نخستين بتى بود كه در مكه استقرار يافت (تاريخ يعقوبى - ج 1 - ص 294).
به دنبال آن بت‏هاى ديگرى هم در مكه و ساير نقاط حجاز و مجاور آن نصب شد و قريش و قبائل عرب به پرستش آنها پرداختند كه در جاى خود توضيح خواهيم داد.
به واسطه مجاورت با يهود و نصارا در يمن و نجران و خيبر به مرور ايام گروهى از افراد قبايل عرب كيش يهودى و نصرانى را پذيرفتند. تبع پادشاه يمن دو تن از علماى يهود را به نقاطى از يمن فرستاد و آنها عده‏اى از يمنى‏ها را يهودى كردند. همچنين جمعى از دو قبيله «اوس‏» و «خزرج‏» پس از آن كه از يمن بيرون آمدند و در مدينه سكونت ورزيدند به واسطه مجاورت با يهوديان خيبر و بنى قريضه و بنى نضير يهودى شدند. عده‏اى از افراد قبيله بنى حارث، غسانى، بنى اسد، بنى تميم، بنى تغلب، طى‏ء، مذحج، بهراد، سليح، تنوخ، و بنى لخم، كيش مسيحى را پذيرفتند. حجر بن عمرو كندى نيز مجوسى و زنديق شد(تاريخ يعقوبى - ج 1 - ص 298).
گذشته از بت پرستى و تدين به اديانى كه ريشه آسمانى داشت، بعضى از قبايل عرب ستاره پرست بودند كه در شهر «حران‏» واقع در سوريه مى‏زيستند. قبيله «بنى مليح‏» كه تيره‏اى از طايفه خزاعه بودند «جن‏» را پرستش مى‏كردند.
عده‏اى از حميريان يمن آفتاب پرست، و قبايل‏« كنانه‏» ما پرست بودند. قبيله «جذام‏» ستاره مشترى، و قبيله «طى‏ء» ستاره سهيل، و قبيله «قيس‏» ستاره شعرا و «بنى اسد» عطارد را مى‏پرستيدند(الاصنام كلبى - ص 34)

ØÑтRдŁ§
16th July 2009, 08:51 PM
اوهام و خرافات رايج در ميان قبائل عرب

گفتيم كه اعراب شبه جزيره پس از حضرت ابراهيم كه در فلسطين مى‏زيست، و فرزنش اسماعيل كه در ميان عرب جرهمى در حجاز اقامت داشت، نخست پيرو احكام و آداب و رسومى بودند كه از آن دو پيغمبر خدا باقى مانده بود.
بعدها دين يهود و نصار و بت پرستى در نقاط مختلف شبه جزيره رسوخ يافت و اوهام و خرافاتى از اين راه‏ها در ميان جوامع و قبائل عرب رايج‏شد.
به موازات ظهور دين مبين اسلام هنوز اعتقاد به خداى خالق آسمان‏ها و زمين و روزى دهنده، و ايجاد كننده جهان و جهانيان به نام «الله‏» و احكام و مناسك حج و برخى از احكام ديگر از دين ابراهيم و اسماعيل در ميان اعراب عدنانى و بخصوص قريش باقى مانده بود كه آن را معمول مى‏داشتند.
با اين وصف گذشته از يهوديت و نصرانيت و بت‏پرستى، عمل به پاره‏اى از احكام مزبور، اوهام و خرافات زيادى هم در ميان عرب رسوخ يافته بود، و به آنها سخت دل بسته بودند.
از جمله به گفته مسعودى بعضى از عب عقيده به وجود پرنده‏اى به نام «هام‏» داشتند و مى‏گفتند هام روح آدمى است كه پس از مرگ يا قتل به صورت مرغى در مى‏آيد و پيوسته در اطراف قبر او نوحه سرائى مى‏كند، و اخبار دنيا را به مقتول يا متوفى مى‏دهد و در جلو خانه بازماندگان شخص در گذشته به سر مى‏برد(مروج الذهب - جلد 2 صفحه 153)
بعضى ديگر «ذات انواط را پرستش مى‏كردند، عبادت ذات انواط همان دخيل بستن بود. ذات انواط در وادى نخله قرار داشت و از زيارتگاه‏هاى مردم مكه به شمار مى‏رفت. ذات انواط درخت بزرگ سبزى بود كه كفار قريش و ساير قبائل عرب هر سال به زيارت آن مى‏رفتند و سلاحهاى خود را بر آن مى‏آويختند. در آنجا قربانى مى‏كردند، و يك روز در آنجا مى‏ماندند (سيره ابن هشام - ج 4 ص 893)
به ذات انواط چيزهايى به عنوان دخيل مى‏آويختند و حاجت و مراد مى‏خواستند.
جمعى ديگر از عرب معتقد به وجود «غول‏» بودند، و عقيده داشتند كه غول‏ها در شب‏ها و جاهاى خلوت پيدا مى‏شوند يا در بيابان‏ها سر راه‏ها را مى‏گيرند و باعث آزار آدمى مى‏شوند. عرب هم در صدد بر مى‏آمد كه غول را تعقيب كند و نگذارد به او آسيبى برساند.
مسعودى نقل مى‏كند كه بعضى از صحابه از جمله عمر بن الخطاب گفته است كه وى پيش از ظهور اسلام دى يكى از سفرهايش به شام غول را ديده است كه در صدد آزار رساندن به وى بوده و عمر با شمشير او را زده است! (مروج الذهب - جلد 2 صفحه 155)
عرب به وجود شياطين و مرده و جن و قطرب و غدار معتقد بودند و براى هر كدام نيز حالات و اوصافى ذكر مى‏كردند.
به خواب و جادوگرى هم اعتقاد داشتند. جادوگرى به نام كهانت در ميان قبائل مختلف رواج داشت، و جادوگر از مقام والائى برخوردار بود و راى او را هر چه بود به كار مى‏بستند، و سرپيچى از آن را شوم مى‏دانستند.
«شق‏» و «سطيح‏» دو كاهن و جادوگر معروف عرب بودند كه عرب در گيرودارهاى خود به آنها مراجعه مى‏كردند و از آنها نظرخواهى مى‏نمودند.
«ذوالشرى‏» هم كه از توده سنگ‏هاى سياه تراشيده چهارگوش تشكيل يافته بود مورد احترام پرستش بعضى از قبائل عرب بود.
اعتقاد به «انصاب و ازلام‏» نيز از اوهام و خرافات رايج در ميان عرب بود. ازلام جمع زلم بر وزن قلم تيرهاى كوچكى بود كه از درختى به نام «نبع‏» كه با صلابت و قابل انحناء بود مى‏گرفتند و به يك اندازه تراشيده و صاف مى‏نمودند و به هر كدام رنگ مخصوصى مى‏زدند و در قمار و فالگيرى از آنها استفاده مى‏كردند، و به آنها «قداح‏» مى‏گفتند. قداح به معناى تيرهاى بدون پيكان بود. نام اين تيرها كه در قمار به كار مى‏رفت، به گفته يعقوبى ده تا بود. هفت تاى آنها را «انصب‏» مى‏گفتند: يعنى نصيب و بهره بده، و سه تا «لا تنصب‏» بود.
هفت تاى اول «فذ» داراى يك سهم و «توام‏» داراى دو سهم و «رقيب‏» سه سهم و «حلس‏» چهار سهم و «نافس‏» پنج‏سهم و «مسبل‏» شش سهم و «معلى‏» هفت‏سهم، و سه تاى ديگر: منيح و سفيح و وغد بود كه فاقد سهم بود(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 300.)
عرب براى جنگ و صلح و انتقام گرفتن و قربانى كردن و ازدواج و يقين به اين كه فلان طفل زنازاده است‏يا نيست، يا فلان كار را بكند يا نكند، از اين تيرها كه كاهن قبيله بنى جمح در مقابل بت «هبل‏» جنب كعبه در كيسه‏اى مى‏ريخت و آن را به هم مى‏زد سپس چوبى در مى‏آوردند و اعلام نظر مى‏نمودند، كسب تكليف مى‏كرد و نتيجه هر چه بود مى‏بايد به كار بست.
خداوند در قرآن مجيد نصيب و بهره‏گرفتن از اين نوع رايزنى و نظرخواهى و فالگيرى را مانند شراب و قمار اكيدا نهى كرده و آن را پليدى و از كارهاى شيطانى دانسته است.(يا ايها الذين آمنوا انما الخمر و الميسر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشيطان فاجتنبوه لعلكم تفلحون. سوره مائده آيه 93)
خلاصه به مرور ايام كه اعراب شبه جزيره از توجه به احكامى كه از زمان حضرت اسماعيل باقى مانده بود غافل ماندند، براى تسكين خاطر آشفته و پريشان خويش به پرستش معبودهاى ناروا «آله باطله‏» و اعتقادات عجيب و غريب روى آورده و حيران و سرگردان شده بودند، و به گفته حافظ: چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند.
رسوخ عقايد خرافى در اذهان ملت عرب و مردم قريش و اعقتاد به معبودهاى باطل تا آنجا بود كه چون پيغمبر اكرم مبعوث گرديد و آنها را از پرستش آلهه باطله بيم مى‏داد، از اين كه پيغمبرى از ميان آنها برخاسته است، تعجب مى‏كردند و مى‏گفتند: او جادوگرى درغگوست، آيا مى‏خواهد تمام خدايان ما را منحصر در يك خدا بداند؟ اين چيزى است بسيار شگفت انگيز.(و عجبوا ان جائهم منذر منهم و قال الكافرون هذا ساحر كذاب. اجعل الآلهة الها واحدا، ان هذا لشى‏ء عجاب. سوره ص آيه 3 تا 5)
اوهام و خرافات عرب به موازات ظهور دين مبين اسلام بيش از اينهاست. ما فقط اشاره‏اى به پاره‏اى از آنها نموديم. ولى همينها كه نوشته‏ايم و آنچه راجع به بت‏هاى عرب نوشته مى‏شود، شايد براى شناخت دوران جاهليت عرب و عقايد خرافى آنها كافى باشد.

ØÑтRдŁ§
17th July 2009, 07:28 PM
بت‏هاى عرب

مردم عرب به خصوص قريش «الله‏» را خداى بزرگ و خالق آسمان و زمين و مدبر عالم و فرستنده باران مى‏دانستند، و هنگام بردن نام او مى‏گفتند: «بسمك اللهم‏» يعنى به نام تو اى خدا كه در اسلام به جاى آن «بسم الله الرحمن الرحيم‏» نخستين آيه سوره مباركه قرآن مجيد آمد.
در عين حال قريش بت‏هائى داشتند كه آنها را مظاهر خداى واقعى مى‏دانستند. در حقيقت چون دسترسى به «الله‏» نداشتند، بت‏ها را پرستش مى‏كردند، و از آنها يارى مى‏جستند، و مى‏گفتند: «اين كه ما بتها را مى‏پرستيم به خاطر اين است كه اينها ما را به خداى واقعى نزديك مى‏كنند».(ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفا - سوره زمر آيه 3)
چنان كه پيشتر گفتيم قبائل عرب قبلا پيرو دين حضرت ابراهيم بودند، و نخستين كسى كه آنها را دعوت به بت‏پرستى كرد، عمرو بن لحى بود كه بت «هبل‏» را از شام به مكه آورد، و قريش را به پرستش آن فرا خواند، و به دنبال آن قريش و ساير قبائل عرب بتها ساختند، و هر قبيله بتى را پرستيد و بسيارى از آنها را در درون و بالاى كعبه قرار داده بودند.
قريش براى بتان خود نذر مى‏كردند، و در مقابل آنها كرنش و قربانى مى‏نمودند، و در جنگ و صلح آنها يارى مى‏جستند. حتى گاهى بعضى از آنها را بر استرى يا شترى سوار كرده، به ميدان جنگ مى‏آوردند، تا حضور آنها باعث پيروزى‏شان شود!
«الله‏» را يكتا و يگانه نمى‏دانستند، بلكه داراى زن و فرزند و دختران مى‏پنداشتند.
از جمله بتان آنها «لات‏» و «منات‏» و «عزى‏» بود كه آنها را دختران خدا مى‏دانستند. به همين جهت نسبت به آنها توجه مخصوصى داشتند. «لات‏» خداى آفتاب و از سنگى سفيد بود و معبد آن در طائف واقع در دوازده فرسخى مكه بود. منات سنگى سياه و خداى سرنوشت و مرگ بود، و معبد آن در محلى به نام «قديد» ميان مكه و مدينه نزديك بحر احمر قرار داشت. «عزى‏» خداى زهره و معبدش در «وادى نخله‏» بين طائف و مكه بود. اين خدايان اختصاص به قريش نداشتند، بلكه مورد پرستش همه قبايل بودند، ولى قريش در بزرگداشت آنها اهتمام خاصى داشت. اين احترام به خصوص نسبت به عزى بيشتر بود. در مقابل بت عزى بود كه قربانى انسان انجام مى‏گرفت.
نقل مى‏كنند كه «ابو احيحه سعد بن عاص‏» مردى از بنى اميه هنگام مرگ سخت مى‏گريست، ابوجهل كه براى عيادتش آمده بود، پرسيد: علت گريه چيست؟ آيا از مرگ مى‏ترسى كه هيچ كس را از آن گريزى نيست؟ گفت: نه، ولى از آن مى‏ترسم كه مبادا بعد از من مردم عزى را پرستش نكنند! ابوجهل گفت: مردم عزى را بخاطر تو نمى‏پرستند كه با مرگ تو از پرستش آن دست بردارند (الاصنام - كلبى - ص 23 به نقل از تاريخ اسلام دكتر عبد الحسين زرين كوب.)
«هبل‏» نخستين بت عرب از عقيق سرخ و به شكل انسان بود. دست راستش شكسته بود، و قريش دست ديگرى از طلا برايش ساخته بودند! اين بت را قريش در درون كعبه جا داده، و سخت به وى دل بسته بودند.
غير از هبل بت‏هاى ديگرى هم در كعبه از آن قريش و ساير قبايل عرب وجود داشت، تا 360 بت به عدد روزهاى سال كه نسبت به آنها مراسم طواف و مسح و قربانى معمول مى‏شد. علاوه بر اين بت‏ها كه نام برديم و مى‏بريم، اعراب بت‏پرست در خانه‏هاى خود نيز بتانى از جنس‏هاى مختلف داشتند كه چون وارد خانه مى‏شدند به دور آن طواف مى‏كردند، و در موقع مسافرت با آن وداع نموده، و براى سلامتى و بازگشت‏خود يارى مى‏جستند يا با خود به سفر مى‏بردند! گذشته از بت «هبل‏» كه عمرو بن لحى در جنب كعبه قرار داده بود، پس از آن نيز قريش بت‏هاى «اسافه‏» و «نائله‏» در كنار كعبه گذاشتند، و براى آنها احترام خاصى قائل بودند.
غير از بت‏هاى ياد شده كه در خانه كعبه يا در كنار كعبه قرار داشت، قريش بت «مجاور الريح‏» را در كوه صفا و بت «معطم الطير» را در كوه مروه مقابل كعبه قرار داده و به پرستش آنها مى‏پرداختند. علاوه بر قبايل عرب در نقاط مختلف هم بت‏هاى مهمى داشتند كه بعضى خصوصى و بعضى ديگر تعلق به همه قبايل داشت.
ود بت قبيله بنى كلب و قضاعه، در محلى به نام «دومة الجندل‏» واقع در سر راه مدينه به اردن، و نسر بت قبيله حمير و همدان در صنعا پايتخت‏يمن، سواع بت قبيله كنانه، عزى بت قبيله غطفان، ذوالحفله بت قبيله بجيله و خثعم، و فلق بت قبيله طى بود كه در نقطه‏اى به نام «حبس‏» جاى داشت.
همچنين بت قبيله ربيعه و اياد ذوالكعباب در سنداد واقع در عراق، و لات بت قبيله ثقيف در طائف، و منات بت قبيله اوس و خزرج در فدك نزديك خيبر كنار درياى سرخ بود. بت ذوالكفين از آن قيله دوس، و بت‏سعد تعلق به قبيله بكر بن وائل و شمس بت قبيله بنى عذره، و رئام بت قبيله ازد بود.
قبايل بت‏پرست عرب هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج كه از زمان حضرت ابراهيم و اسماعيل مانده بود دو بار به مكه مى‏آمدند، و با اين كه بت‏پرست‏شده بودند، روى تعصب خاص عربى آن مراسم را محترم مى‏شمردند و آن را معمول مى‏داشتند.
بت پرستان عرب در نقاط مختلف قبل از حركت به سوى مكه نخست در مقابل بت‏هاى خود ايستاده و اداى احترام مى‏كردند، سپس رهسپار مكه مى‏شدند(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 295)
آنها قبل از سفر و هنگامى كه به جنگ مى‏رفتند نيز در مقابل بت‏هاى خود كرنش نموده و با آنها توديع كرده و با فتح و پيروزى بر دشمن يارى مى‏جستند.
با اين وصف كعبه و مكه به عنوان يادگار ابراهيم و اسماعيل احترام خود را حفظ كرده و در نظر تمامى قبائل عرب مقدس‏ترين مكانها بود.

MR_Jentelman
17th July 2009, 08:00 PM
تجارت قريش

سرزمين مكه فاقد توليد بود. نه زمين قابل كشتى داشت، و نه كالا و فراورده‏هائى كه خود مصرف كنند و به ديگران عرضه نمايند. از اين روز ساكنان مكه به كار تجارت و سوداگرى اشتغال داشتند و زندگى خود را با وارد ساختن نيازمنديهاى خويش از خارج تامين مى‏نمودند. وجود مكه و تقدسى كه در ميان قبايل عرب جاهلى داشت، و منطقه حرم كه جايگاه امنى بود، و آمد و رفت قبائل عرب از نقاط مختلف عرب‏نشين به مكه چه براى پرستش بت‏هاى خود و چه به منظور شركت در مراسم سالانه حج كه در ماه رجب و ذى حجه انجام مى‏گرفت، زمينه خوبى براى تجارت تجار عرب و مبادلات تجارى آنها بود. تجارت حجاز تقريبا در اختيا مردم قريش يعنى مردم مكه و اشراف طائف بود. تجارت قريش با فلسطين و سوره (شامات) در شمال، و با يمن در جنوب بود، و گاهى تجار از راه دريا به حبشه، و از راه نجد به حيره (عراق) تا مدائن پايتخت ايران ساسانى بود، و شايد به داخله ايران هم آمد و رفت مى‏كردند. حتى با روم و مصر و هند هم رابطه تجارى داشتند.
تجار مكه تابستانها را به شمال مى‏رفتند كه آب و هوائى خوش داشت، و زمستانها كه هوا سرد بود، راهى جنوب مى‏شدند. خداوند زندگى آنها را بدين گونه تامين مى‏كرد و در قرآن مجيد سوره قريش مى‏فرمايد: «براى اين كه قريش با هم مانوى شوند (و دلهاشان با هم) الفت گيرد (آنها را به انديشه سفر تجارت انداختيم) الفت‏يافتن آنها نسبت به هم در سفر تابستانى و زمستانى آنان تامين مى‏شد. پس قريش بايد صاحب اين خانه (كعبه) را پرستش كنند، خدائى كه آنها را از گرسنگى نجات بخشيد، و طعام داد، و از بيم و هراس ايمن ساخت‏». (بسم الله الرحمن الرحيم لايلاف قريش، ايلافهم رحلة الشتاء و الصيف فليعبدوا رب هذا البيت، الذى اطعمهم من جوع، و آمنهم من خوف.)
بازرگانان قريش در سفرهاى تجارى خود از بيابان‏هاى هولناك و مخوف مى‏گذشتند، و صدها فرسخ راه را مى‏پيمودند. بيابان‏ها و دشت‏هاى سوزان و بهت‏انگيزى كه در همه جاى آن سكوت مطلق حكمفرما بود. نه راهى، نه آبى و درختى ، و نه آبادى و نشانه‏اى.
فقط هنگام سفر به شمال يا بازگشت از آنجا از «خيبر» و از شهر «مدينه‏» عبور مى‏كردند، و در موقع سرازير شدن به جنوب «طائف‏» واقع در دوازده فرسخى مكه را مى‏ديدند، و بعد هم وادى «تهامه‏» و نقطه مسكونى آنجا را.
در سمت چپ حركت آنها هنگام بيرون رفتن از شهر مكه سواحل «بحر احمر» و درياى سرخ، و در سمت غرب، دشت‏هاى بى‏كران و شنزارهاى سوزان و كوه‏ها و دره‏هاى مخوف فراوان وجود داشت، و آن طرف‏تر خليج فارس، و در جنوب درياى عمان واقع بود.
تجار مكه در سفرهاى تجارى خود، از وجود اعراب بدوى كه به خوبى از راه‏هاى صحرا و منازل ميان راه آگاه بودند، براى راهنمائى و حمايت كاروان‏هاى خود استفاده مى‏كردند.
تجارت قريش در بازارهاى ده‏گانه آنها در نقاط مختلف عربستان از شمال يعنى شامات تا جنوبى‏ترين نقطه عربستان يعنى يمن و حضرموت انجام مى‏گرفت. اعراب در «اسواق‏» و بازارهاى خود ضمن تجارت و مبادله كالاى خود، به مفاخرت قبيله‏اى و خودنمائى و ارائه جنبه‏هاى مادى و معنوى خويش مى‏پرداختند. اين مفاخرت‏ها ضمن اشعار نغز و دلكش آنان و خطابه‏هاى پر شورشان، به خوبى نمايان بود.
معروف‏ترين اين بازارهاى فصلى، «سوق عكاظ‏» بود كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) نيز در ايام جوانى، در آن شركت داشته است.

MR_Jentelman
17th July 2009, 08:07 PM
بازارهاى ده‏گانه عرب

با اينكه راجع به اسواق عرب و نقش اين بازارها به خصوصبازار عاكاظ در دادوستد و ارائه شعر و خطابه و مفاخرت قبيله‏اى اشاره نموديم، و باز هم يادآور خواهيم شد، مع‏الوصف مناسب مى‏دانيم جداگانه هم از آنها ياد كنيم.
«سوق‏» در زبان عربى به معناى بازار وجمع آن «اسواق‏» است. اسواق عرب، ده بازار بزرگ و همگانى فصلى بوده كه رد زمان جاهليت‏يعنى دوران پيش از ظهور اسلام درنقاط مختلف عربستان شهشرت داشت. در حقيقت عرب را مى‏توانستد در اين بازارها شناخت.
اسواق عرب پس از مراسم حج آنها كه در ماه رجب و ذى‏الحجه در مكه و عرفات و منا انجالم مى‏گرفت، و شعار بزرگ قبائل عرب بود، مهمترين مرسم و كنگره بزرگ آنها در ماه‏هاى مختلف سال به شمار مى‏رفت.
محل برگزارى بازرهاى دهگانه عرب در كشور كنونى اردن،يمن، عدن، حضرموت، بحرين، مسقط و عمان و نجد يعنى عربستان كنونى بود.
در اين قلمرو وسيع شبه جزيره تقريبا از مجموع قبائل عرب اعم از بت‏پرست و نصرانى و يهودى و ستاره‏پرست و پيروان ساير اديان و عقايد خرافى، از شام و عراق و يمن و بحرين و سواحل خليج فارس و نجد و يمامه و تهامه و حجاز شركت مى‏جستند.
برنامه كار آنها و شركت در اين بازرها اين بود كه از ماه ربيع‏الاول آغاز مى‏گرديد تا در ماه ذى‏الحجه پس از شكت در آخرين بازرها بتوانند به مكه بيايند و در مراسم حج‏حضور يابند و بعد از پايان موسمبه ميان قبايل خود در نقاطى كه خواهيم شناخت، بازگردند.
بنابراين قبايل عرب در دوره سال شخصيت و منافع مادى و معنوى خود را بدين گونه تامين مى‏كردند. اين غير از سفرهاى تجارى عرب به يمن و شام و ايران و حبشه و ديگر نقاط بود.
تجار عرب كالاهاى خود را كه از اين كشورها مى‏آوردند اغلب در اسواق دهگانه خود عرضه مى‏كردند و بقيه شركت كنندگان نيز آنها را با فرآورده‏هاى خود مبادله مى‏نمودند.
يعقوبى مورخ مشهور «بازارهاى دهگانه عرب را كه در آنها براى مبادله تجارى و داد و ستد خود اجتماع مى‏كردند، و ساير مردم هم در آنها گرد مى‏آمدند، و بدان وسيله از تامين خون ومال خود برخوردار مى‏گشتند» بدين سان شرح مى‏دهد:
1- يكى از بازارهاى دهگانه عرب در دومة الجندل در ماه ربيع‏الاول برگذار مى‏شد. رؤساى اين بازار از دو قبيله غسانى و بنى كلب بودند.
2- بازار مشقر واقع در هجر در بحرين بود كه در ماه جمادى‏الاولى گشايش مى‏يافت، و قبيله بنى تميم آن را برگذار مى‏نمود.
3- بازار صحار (شهرى واقع در كنار دريا درمسقط و عمان) در اولين روز ماه رجب افتتاح مى‏شد.
4- بازار ريا عرب از بازار صحار سرازير مى‏شدند به بازار ريا، و آل جلندى حكمرانان آنجا از آنها ماليات مى‏گرفتند.
5- بازار شحر (در ساحل درياى هند در خاك يمن در سرزمين مهره) بازار آنجا در سايه كوهى كه قبر حضرت هود (عليه السلام) در آن واقع است، به وسيله اعراب مهره برگذار مى‏شد.
6- بازار عدن در روز اول ماه مبارك رمضان برگذار مى‏گرديد، و تجار از آنجا عطر به ساير نقاط مى‏بردند.
7- بازار صنعاء در نيمه ماه مبارك رمضان افتتاح مى‏شد.
8- بازار رابيه درحضر موت در جنوب يمن برگذار مى‏گرديد.
اعراب با محافظ به آنجا مى‏رفتند. زيرا حضر موت مملكت نبود، و قبيله كنده آن را برگذار مى‏نمودند و به حفاظت از آمد و رفت مردم برمى‏خواست.
9- بازار عكاظ واقع در بالاى سرزمين نجد بود. عرب درماه ذى‏القعده در بازار عكاظ اجتماع مى‏كردند. در اين بازار قريش و ساير قبائل عرب گرد مى‏آمدند، و بيشتر آنها اعراب مضرى بودند. در بازار عكاظ بود كه قبايل عرب اقدام به مفاخرت مى‏نمودند.
10- بازار ذى‏المجاز عرب از بازار عكاظ و ذى‏المجاز براى شركت در مراسم به سوى مكه سرازير مى‏شدند.
مشهورترين اين بازارها كه در تاريخ اسلام از آن سخن رفته است همان بازارعكاظ بود. چون تمام قبائل پس از شركت در بازارهاى ديگر در آخر به «سوق عكاظ‏» مى‏آمدند و در آنجا بود كه به مفاخرت و ايراد شعر و خطابه و شناسائى و شناساندن خود مى‏پرداختند.
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) نيز در اين بازار حضور يافته بود و پس از اعلام نبوت و شكت و ديدنى‏هاى خود در بازار عكاظ ياد مى‏كرد.
به طور خلاصه قبائل عرب از شمال و غرب براى شركت در بازارهاى خود به حركت در مى‏آمد و سرانجام بيشتر آنها (غير از يهوديان و نصرانى‏ها و ستاره‏پرستان) وارد مكه مى‏شدند، و پس از شركت در موسم و طواف خانه كعبه و زيارت بعضى از بتهاى خود به اوطان خويش بازمى‏گشتند.
<A name=#f2>

MR_Jentelman
18th July 2009, 12:08 PM
علم و هنر عرب

آگاهى عرب جاهلى در منطقه حجاز و اطراف از آداب و رسوم و علوم و فنون منحصر بود به اندكى ستاره‏شناسى آن هم به منظور راه‏يابى در بيابانهاى بى‏كران، و تعيين اوقات آمدن باران، و شناخت نسب قبائل مختلف و پراكنده خود و آشنائى به آثار قدمها و جايپاى انسان و حيوانات. امتياز آنها بيشتر به شعر و خطابه بود كه بايد گفت در اين دو فن به حد كمال رسيده بودند.
قدرت و تسلطعرب جاهلى درفنون خطابه و سخن سرائى و شعر و شاعرى به خصوص قصيده و تغزل و توصيغ اشياء اگر د تمام جهان بى‏نظير نباشد، به طور حتم كم نظير بوده است.
چيزى كه عرب جاهلى و بعدها عرب مسلمان را در اين خصوص ممتاز نموده است، اينست كه در ميان ملل و اقوام ديگر تا آن روز يازن سخنور و شاعر سابقه نداشته و يا اگر داشته است اندك بوده‏اند، وليدرعرب جاهلى زنان سخنور و شاعر آنهم در حد اعلى زياد بوده‏اند.
عرب جاهلى اشعار خود را در بازارهاى ده‏گانه خود به خصوص بازار «عكاظ‏» واقع در نزديك شهر طائف كه اين بازارهاى موسمى سالى چند بار در نقاط مختلف شبه جزيره برگذار مى‏گرديد، و يك مجمع تجارى و ادبى فصلى و همگانى بود، مى‏خواندند و با ايراد آن و سخنرانى‏ها و خطابه‏هاى پرشور، ابراز وجود و خودنمائى مى‏كردند.
اشعار شعراى جاهلى چنان پخته و نغز و دلكش بود كه حتى تا امروز يعنى پس از گذشت چهادره قرن نيز طراوت ولطافت و رسائى وزيبائى خود را حفظ كرده است. بخصوص «معلقات سبع‏» يعنى هفت قصيده ناب كه آن را بنابر مشهور پس از قرائت بر مردم و تصويب رئيس بازار عكاظ مى‏نوشتند، و در خزانه او يا بر ديوار كعبه مى‏آويختند و به همين جهت آنها را «معلقات‏» يعنى آويزه‏ها مى‏خواندند.
درباره صاحبان معلقات اختلاف است. بيشتر اينعده را نام مى‏برند كه به موازات ظهور اسلام مى‏زيستند، و پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بعضى از آنها را ديده بود: امرءالقيس، طرفه، زهيز، لبيد بن ربيعه، عمرو بن كلثوم، اعشى،نابغه ذبيانى. بعضى اين عده را نيز صاحبان معلقات دانسته‏اند: انتره، حارث بن حلزه، نابغه جعدى، عبيد بن ابرص، علقمة نبن عبده و مهلهل. از شعراى معروف جاهليت‏يكى هم «خنساء» يعنى يك زن بوده است.
سرآمد شعراى عهد جاهلى امرءالقيس كندى است كه در سال 540 ميلادى درگذشت، و اسلام را درك نكرد. مشهورترين اشعار وى قصيده ناب اوست كه با الفاظ و تعبيرات نغز و دل انگيز و پرسوز و گداز سروده شده و با اين بيت آغاز مى‏گردد: قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل بسقط اللوى بين الدخول فحومل‏يعنى: همرهان لحظه‏اى درنك كنيد تا من به ياد يار سفر كرده و سرمنزل او بگريم و ريگستان ميان «دخول‏» و «حومل‏» را از سرشك ديدگانم سيراب سازم.
درباره خطابه عرب جاهلى بايد گفت، آنها تا آنجا اهميت به خطابه مى‏دادند كه اگز خطيبى در قبيله‏ايبود او را باعث آبروى قبيله مى‏دانستند و بهوجود وى برديگران فخر مى‏كردند. حتى در يك مورد كه جوانى به خواستگارى دخترى رفته بود كسان دختر پرسيدند داماد چه دارد؟ گفتند: چيزى ندارد، ولى در قبيله ما فلان خطيب است كه مى‏تواند از بامداد تا شامگاه بايستد و لاينقطع سخن بگويد و سخنانش تكرارى نداشته باشد! جمعيت گردآمدند وخطيب قبيله از طلوع آفتاب تا غروب به سخن گفتن پرداخت، و همين نيز مهريه دختر شد و عروسى سرگرفت!

MR_Jentelman
23rd July 2009, 10:25 AM
ماه‏هاى حرام

عرب جاهلى سالى چهار ماه را هاه‏هاى حرام مى‏دانستند: رجب، ذى‏القعده، دى‏الحجه، محرم. حرام يعنى محترم. در حقيقت عرب چون پاس احترام اين ماه‏ها را نگاه مى‏داشتند، لذا از هرگونه قتل و غارت و آدم كشى درآنها اكيدا ممانعت به عمل مى‏آوردند. در اين ماه‏ها عرب از تمامى نقاط جزيره عربستان به مكه مى‏آمدند، و مراسم عبادت و طواف انجام مى‏دادند، يا به بازار عكاظ و اسواق ديگر مى‏رفتند، و به كار تجارت و مبادله كالا و ايراد شعر و خطابه مى‏پرداختند.
هرچند اعراب جاهلى بت‏يا ستاره يا اشياى ديگر را مى‏پرستيدند، ولى با اين وصف عمده نظر آنها درآمد و رفت به مكه احترام به كعبه و مراسمى بود كه بر محور آن انجام مى‏گرفت. با اين وضع چنان كه گفتيم آنها در ضمن به كار تجارت و مبادله شعر و خطابه حتى در منازل و اسواق ميان راه هم اشتغال داشتند.
در ماه‏هاى حرام به كسى تعرض نمى‏شد. به قتلى نه تجاوزى و هتك ناموسى به وقوع نمى‏پوست. حتى حيوانات هم از امنيت و آزادى برخوردار بودند و تامين جانى داشتند.
اگر دراين مدت به كسى تعدى مى‏شد، عموم قبائل خود را موظف مى‏داشتند تجاوز را سركوب كنند و متعدى را به كيفر رسانند.
مى‏توان گفت اهل مكه عموما تاجربودند. مرد و زن اشراف مكه و فاميل‏هاى وابسته، در مال‏التجاره و سرمايه اين تجارت عمومى و هميشگى سهيم بودند، و از اين راه ثروت زيادى به دست مى‏آوردند. معروف است كه خديجه همسر پيغمبر قبل از ازدواج باآن حضرت از تجار عمده بود، ولى بايد دانست كه بقيه زنان قريش هم تقريبا چنين بودند، و اختصاص به خديجه نداشت.
از اين گذشته چون مردم مكه سالى يكبار از زوار كعبه و قبائل مختلف كه براى انجام مراسم حج مى‏آمدند، پذيرائى مى‏نمودند و آنها نيز فراورده‏هاى خود را در در منازل ميان راه و خود مكه مى‏فروختند، از اين راه نيز، سود سرشارى عايد قريش مى‏شد.
براى درك اهميت قريش، بايد در نظر داشت كه گاهى دوهزار و پانصد شتر كالاى آنها را ميانحجازو شام و يمن مبادله مى‏كرد.
مبادلات تجارى آنها طلا، نقره، پوست، چرم، ادويه، عطر، صمغ، سنا، يعنى محصولات يمن و هند و حبشه بود، و از شام و مصر و فلسطين نيز كتان، ابريشم، اسلحه، غله، زيتون، و روغن زيتون و غيره مى‏آوردند.
به موازات ظهور اسلام تجار عمده قريش ابوسفيان از قبيله بنى اميه، عتبة بن ربيعه از قبيله عبدالدار، ابوجهل از قبيله بنى مخزوم، و ابولهب از قبيله بنى هاشم بودند، كه همگى از ثروتمندان و مال‏داران معروف به شمار مى‏رفتند.

MR_Jentelman
23rd July 2009, 10:29 AM
رباخوارى قريش

تجارت و ثروت اندوزى قريش با ربا خوارى توام بود. ربا را با چند برابر مى‏گرفتند. ثروتمندان عرب گذشته ازسودى كه از تجارت مى‏بردند، سود حاصل از ربا نيز بر درآمد سرشار آنها مى‏افزود. ربا را توعى بيع و خريد و فروش مى‏دانستند. چنان به آن دل بستهبودند كه موقع مطالبه و گرفتن هيچگونه ترحم و ملاحظه نداشتند. شيوع رباخوارى آينده بدهكاران را مختل مى‏نمود، و بسيارى در زير بار آن به ستوه مى‏آمدند. چه بسا كه به واسطه ندارى ناگزير مى‏شدند به صورت مزدور و يا برده طلب كار رباخوار درآيند.
اين معنا موجب گرديد كه اسلام از همان آغاز كار به جنگ رباخواران برود، تا آنجا كه قرآن رباخوارى را در حكم جنگ با خدا دانسته است.
و صريحا مى‏گويد: خدا داد و ستد معمول را حلال كرده است، و ربا را حرام.
از كارهاى بسيار مفيد و سرنوشت‏ساز اسلام همين مبارزه با رباخوارى بود كه قشر مستضعف را نجات داد، و جلو سود كلان مفت‏خوران را گرفت.
روحيات عرب و صفات عمومى قريش

شهر مكه نه حكومتى داشت، و نه ماموران رسمى كه انتظامات شهر را به عهده گيرد. در عوض عهد و پيمان و سوگند، و حق جوار (پناهدگى و بست نشينى) كه قريش سخت پاى‏بند آن بود، اين نقيصه را جبران مى‏كرد. عرب به قبيله و پيوستگى به آن اهميت زياد مى‏داد.
شيوخ قبائل در نشستگاه خود كه به آن «نادى‏» مى‏گفتند، و بعدها به «دارالندوه‏» مشهور شد، گرد مى‏آمدند، و درباره جنگ و صلح و امور دينى (توجه و مراقبت از بتها) به مشورت و تبادل نظر مى‏پرداختند.
كار قريش در مكه و طائف تجارت، و اعراب باديه، شترچرانى و جنگ و گريز و قتل و غارت بود.
رسم دختركشى و زنده به گور كردن دختران نيزيك رسم اشرافى بود. چون يكى از ملوك حيره به دختران جوانمردى از متنفذان تجاوز كرده بود، و او براى حفظ آبروى خود، تمام دختران خود را زنده‏بگور كرد، اين رسم كم كم ميان بعضى از رجال قوم رسمى شد. گاهى نيز به واسطه فقر و تنگدستى دختران خود را كه به كار جنگ و غارت نمى‏آمدند، مى‏كشتند، تا هم به اسارت نيفتند و مورد هتك حرمت قرار نگيرند، و هم سربار زندگى نباشند. در هر صورت دختركشى عموميت نداشت، و همه جا معمول نبود. و بيشتر درقبيله «بنى تميم‏» و «بنى اسد» اتفاق مى‏افتاد.
اعراب جاهلى مردار مى‏خوردند و راهزنى مى‏كردند، و از شراب و زنا و بى‏بند بارى لذت خاصى مى‏بردند.
اوقات خوش و لحظات بى‏كارى آنها با نقل افكار جاهلانه و تخيلات شاعرانه كه از غارتگرى‏ها و قتل نفس‏ها و باده‏گسارى‏ها و عشق‏بازى‏ها و عيش و نوشها حكايت مى‏كرد، مى‏گذشت.
اين سرگرمى‏ها و عادات و رسوم و بى‏خبرى‏ها ديگر فرصتى به اعراب بت پرست ثروتمند عياش يا بينوايى تهيدست گرفتار نمى‏داد تا به خدا وعالم بعد از مرگ بينديشند، و پى به حقيقت ببرند. براى آنها زندگى جز اينها مفهومى نداشت.
با اين كه در سفرهاى شام و يمن با يهود و نصارا (اهل كتاب) و مردم متمدن روم و ايران و ديگر نقاط ارتباط پيدا مى‏كردند، و كم و بيش با آداب ورسوم آنها آشنا مى‏شدند، مع‏الوصف زندگى در منطقه دور افتاده باديه و محيط تنگ مكه و مدينه و طائف، و انس و تعصب زايدالوصفى كه طى قرون متمادى به زندگى خود داشتند، به هيچ وجه آنها را تحت تاثير قرار نمى‏داد، و از آنچه مى‏انديشيدند باز نمى‏داشت. در حقيقت به آنچه داشتند خوش بودند. جز آن چيزى نمى‏شناختند، و چيزى نمى‏خواستند.

ØÑтRдŁ§
23rd July 2009, 07:31 PM
شهر مكه

شهر مكه قديم‏ترين شهرهاى حجاز و مقدس‏ترين نقطه روى زمين است. مطابق روايات اسلامى حضرت آدم از جانب خداوند مامور شد تا جائى را در روى زمين به نام خانه خدا بنا كند. آدم نيز در دره‏هائى كه بعدها شهر مكه در آنجا بنا شد، خانه‏اى ساخت وخدا سنگى بهشتى توسط جبرئيل فرستاد تا به عنوان رمز بهشت و ياد روزگارى كه آدم در بهشت بود، در آن كار گذارد. آدم آن سنگ را كار گذاشت ، سپس به امر خداوند هفت باربه دور خانه خدا به طواف پرداخت. اين آغاز كار بناى «كعبه‏» و ماجراى «حجرالاسود» است كه مبدا بسيارى از حوادث تاريخ بشر مى باشد.
باز مطابق روايات اسلامى، كعبه در طوفان نوح ويران شد، و به صورت تلى درآمد. در زمان حضرت ابراهيم خليل، خداوند به وى الهام نمود كه با كمك فرزندش اسماعيل كه در دره مكه به سر مى‏برد، سنگ‏هاى كعبه و حجرالاسود را از زير خاك‏هاى تل بيرون آورد و دوباره خانه كعبه را بنا كند و خود و اسماعيل در اطراف آن طواف كنند، و مردم را نيز براى زيارت و طواف آن فراخواند.
در زمان حضرت اسماعيل قوم جرهم كه از اعراب اصيل يمن بودند، و در نقطه‏اى از حجاز مى‏زيستند، به واسطه پيدايش چاه زمزم كه با اعجاز غيبى از زير پاى اسماعيل كودك شيرخوار ابراهيم و هاجر جوشيده بود، به آنجا كوچيدند، و رحل اقامت افكندند. حضرت اسماعيل كه پدرش، او و مادرش هاجر را به امر خوا از فلسطين آورده، و روى مصالحى در آن بيابان بى‏آب و علف رها كرده و رفته بود، در ميان قوم جرهم نشو و نما يافت و به روزگار جوانى از آنها زن گرفت و صاحب فرزند شد.
بدين گونه شهر مكه در پيرامون كعبه خانه خدا و يادگار آدم و ابراهيم و اسماعيل به وجود آمد. شعر مكه واقع در انتهاى سلسله كوه‏هائى است كه از جمله كوه معروف «ابوقبيس‏» مشرف بر آن است. سرزمين مكه را «بطحا» يا «ابطح‏» مى‏گويند. ابطح يعنى ته دره كه سيل‏گاه بوده، و شن و ماسه آن را فرو گرفته، و وسعتى بيش از دره داشته است. مكه نيز در همين نقطه نسبتا پهن واقع است. چاه زمزم و كعبه، و حجر اسماعيل كه مدفن او و مادرش هاجر نيز هست در آنجاست. شهر مكه به خاطر وجود كقته و حجر اسماعيل از همان روزگار نخست مورد احترام قبائل عرب بود، و عرب نسبت به آن تعصب خاصى داشت.
«اولين مرتبه كه اسم مكه در تاريخ خوانده مى‏شود، در جغرافياى بطلميوس است كه در قرن دوم ميلادى و چهارصد سال قبل از ظهور اسلام مى‏زيست. بطلميوس در كتاب خود شهر مكه را «مكروبه‏» نوشته و توضيح داده كه خانه‏هاى شهر با سنگ ساخته شده، و در آنجا بتخانه‏اى بزرگ وجود دارد و مردم براى زيارت بتها و هم براى تجارت به آن شهر مى‏روند.

MR_Jentelman
23rd July 2009, 07:44 PM
توليت كعبه

توليت كعبه پس از اسماعيل در دست بزرگان و نجباى قوم جرهم و فرزندان اسماعيل بود. پس از آنها قبيله خزاعه كه از يمن آمده بودند و مانند قوم جرهم در باديه حجازمى‏زيستند، روى به مكه نهادند، و در آن جا سكونت ورزيدند، و توليت كعبه را از چنگ جرهميها درآوردند و خود به عهده گرفتند. آنگاه در قرن پنجم ميلادى طايفه قريش پديد آمدند، و طايفه خزاعه را از مكه بيرون كردند، و خود عهده‏دار توليت كعبه و رسيدگى به امور آن و پذيرائى از زائران خانه خدا شدند.
مرد نامى قريش «قصى بن كلاب‏» جد چهارم پيغمبر است كه در سال چهارصدو چهل ميلادى توليت كعبه را به عهده داشت، و اين سمت در ميان فرزندان او تا ظهور اسلام برقرار بود.
قبيله قريش

در ميان دودمان اسماعيل كه در نقاط مختلف عربستان سكونت ورزيدند اين افراد مشهورند كه بيشتر قبائل به نام آنها شهرت دارند و آل فلان يا بنى فلان خوانده مى‏شوند: قضاعه، عوف، اود، بكر بن وائل، قيس، عجل، ثعلبه، تيم اللات بن ثعلبه، تغلب، شيبان، مذحج، شرحبيل، حارث، ذهل، عدى، ثقيف، محارب، باهله، فزاره، فزاره، غطفان، هوازن، قشير، عام، تميم، مزينه، حنظله، كعب، جذام، لخم، عامله، قعين، رئاب،مخرمه، غفار، مدلج، جذيمة، غنم، غالب، لؤى، تيم، جشم و سعد.
به طورى كه سابقا يادآور شديم عرب سيصد و شصت قبيله بود كه در نقاط مختلف عربستان مى‏زيستند.شريف‏ترين و محترم‏ترين قبيله عرب «قريش‏» بود.چون آنها ساكن مكه بودند، و توليت و حمايت كعبه را به عهده داشتند. به گفته يعقوبى «قريش‏» نام فهر بن مالك جد دهم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) ء فهر لقب او بوده است. «قريش‏» يعنى فهر بن مالك در زمان پدرش مالك بن نضر علامات فضل در وى پديدار گشت و پس از پدر به جاى او نشست، علت اينكه او را قريش گفتند مقام والاى او بود كه قريش به همين معنا است، پس آنها كه از اولاد نضر بن كنانه نيستند از قريش به شمار نمى‏روند.
اعراب جاهلى مخصوصا مردم مكه و طايفه قريش نسبت به قبيله و حفظ آن و تعهد و سوگند و پناه دادن به افراد،سخت پاى‏بند بودند. در حقيقت ضامن استقلال و عامل مهم و مؤثر بقاى آنها در بيابان‏هاى بى‏كران عربستان نيز همين جهات بود.
هنگام ظهور اسلام قريش كه حدود دو قرن بود در مكه به سر مى‏برد، 25 طايفه بودند، همچون بنى هاشم، بنى مخزوم، بنى اميه، بنى زهره، بنى كلاب، بنى عبدالدار، بنى اسد، بنى قوفل، بنى عبدالشمس، بنى جمح، بنى سهم، بنى عدى و...
سران قريش امور مربوط به كعبه و حفظ و حمايت از زائران خانه خدا و «دارالندوه‏» شوراى قبيله‏اى خود را كه محلى در مكه و قصى بن كلاب جد چهارم پيغمبر به منظور تبادل نظر و مشورت سران قريش تاسيس كرده بود، ميان خود تقسسيم كرده بودند.
رسيدگى به كار كعبه و اداره امور آن، پذيرائى از مسافران و زوار خانه خدا تقسيم آب ميان زائران، امورى بود كه قريش عهده‏دار آن بود. به همين جهت نيز قبيله قريش در تمام حجاز و يمن و نقاط عرب نشين و شرافت و نجابت مشهور بود. در ميان شاخه‏هاى قريش نيز از همه نجيب‏تر و شريف‏تر، تيره بنى هاشم بود كه پيغمبر اسلام تعلق به آنها داشت، و از ميان آنها برخاست.

MR_Jentelman
25th July 2009, 11:56 AM
نياكان پيغمبر(ص)

نياكان پيغمبر تا بيست و يك پشت‏شناخته شده‏اند . بدينگونه: عبدالله، عبدالمطلب، هاشم، عبد مناف، قصى، كلاب، مره، كعب، لؤى، غالب، فهر، مالك، نضر، كنانه، خزيمه، مدركه، الياس، مضر، نزار، معد، عدنان. از عدنان تا اسماعيل درست روشن نيست. خود پيغمبر وقتى نسب خود را مى‏شمرد، چون به عدنان مى‏رسيد سخن را قطع مى‏كرد و مى‏فرمود: ئقتى به عدنان رسيديد، بالاتر نرويد، حال چرا؟ و آيا اين نقل درست است‏يا نه؟ درست روشن نيست. به گفته يعقوبى; عدنان نخستين كسى است كه براى كعبه پوششى قرار داد. فرذزندان عدنان ازحجاز به ساير نقاط رفتند وسكونت ورزيدند، از جمله گروهى از آنها به يمن رفتند، معد پسر عدنان شريفترين فرد اولاد اسماعيل بود، و او از منطقه حرم بيرون نرفت.(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 253)
همان طور كه گفتيم بيشتر شهرت قريش طايفه‏اى كه پيغمبر از ميان آنها برخاسته بود، مربوط به مرد نامى آنها «قصى بن كلاب‏» جد چهارم پيغمبر است كه در حقيقت‏سرسلسله قريش بود. برادر او «زهره‏» نيز از سران قريش به شمار مى‏رفت.
قصى بن كلاب

قصى بن كلاب دو فرزند داشت: عبدالدار، و عبدمناف كه جد سوم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بود. عبدالدار پس از فوت پدر توليت كعبه را قبضه كرد، و عبدمناف برادر كوچكترش كه او را «ماه بطحا» مى‏ناميدند، هم احترام او را داشت،و هم شخصا از نجابت و خوشرفتارى خاصى با مردم، برخوردار بود.
يعقوبى مى نويسد: قريش تاريخ خود را از وفات قصى بن كلاب به واسطه بزرگواريش قرار داده بودند، تا اينكه عام الفيل به وقوع پيوست و عام الفيل مبدء تاريخ شد.(تاريخ يعقوبى ج 2 ص 4)
پس از مرگ اين دو برادر، بر سر تصدى امور كعبه و رياست قريش ميان فرزندان آنها كار به نزاع كشيد، ولى سرانجام توليت كعبه و رياست «دارالندوه‏» به فرزندان عبدالدار و آب رسانى به زوار (سقايت) و پذيرائى از آنها (رفادت) به فرزندان عبدمناف واگذار شد.

هاشم

هاشم فرزند عبدمناف و نياى دوم پيغمبر كه نامش «عمرو» بود با برادرش عبدشمس به هنگام ولادت به هم چسبيده بودند. وقتى آنها را از هم جدا كردند، خون زيادى از آنها به زمين ريخت، و عرب آن را به فال بد گرفت. اتفاقا اين تطير هم بيجا نبود و ميان فرزندان هاشم و عبد شمس «بنى اميه‏» نزاع و كشمكش و خون ريزى هميشه جريان داشت.
اين مخالفت‏ها در زمان پيغمبر ميان آن حضرت و ابوسفيان نوه اميه و بعد ميان على (عليه السلام) و معاويه پسر ابوسفيان و يزيد بن معاويه و حسين بن على (عليه السلام) ادامه داشت. حتى در احاديث پيش از ظهور امام زمان (عليه السلام) آمده است كه هنگام ظهور آن حضرت شخصى كه از نسل ابوسفيان است (سفيانى) با مهدى موعود به مخالفت برخاسته كه در نبرد با آن حضرت نابود مى‏شود.
عبد شمس پدر اميه و اميه پدر حرب و او پدر ابوسفيان معروف است كه نامش «صخر» بوده و او پدر معاويه سردودمان بنى اميه است.
عبد مناف گذشته از اين دو پسر دوقلو و توامان يعنى هاشم و عبد شمس، دو پسر ديگر نيز داشت به نام‏هاى مطلب و نوفل.
از عجايب اتفاقات اين است كه اين چهار برادر سرانجام هر كدام دور از هم در نقطه‏اى جان سپردند. هاشم در غزه، عبد شمس درمكه، نوفل در عراق، و مطلب در يمن زندگانى را بدرود گفتند، و همان جاها دفن شدند.
هاشم چهرو درخشان قريش بود. عقل و ادراك و هوش و استعداد زايد الوصفى داشت. در مردم‏دارى و مهمان نوازى و دستگيرى از مستمندان نظير نداشت. به همين جهت مردم عرب و قريش به او لقب سيد دادند. يعنى آقاى عرب. لقب «سيد» در اولاد او باقى ماند، و اين سيادت از او به فرزندانش عبدالمطلب و اولاد او و بعدها به پيغمبر و على (عليهما السلام) و دودمان آنها رسيد.
از كارهاى برجسته هاشم اين است كه قريش را به كار تجارت واداشت، و جهت بازاريابى شخصا در اردن با امير غسانى كه عرب و مسيحى بود، پيمان بازرگانى بست تا تجار عرب در قلمرو او آزادانه آمد و رفت كنند، و مال التجاره آنها از خطر مصون بماند. كار عاقلانه هاشم در انعقاد اين قرارداد بازرگانى موجب شد كه برادران ديگر او هم به وى تاسى جويند و عبدشمس با پادشاه حبشه و نوفل با پادشاه ايران، و مطلببا حكمران يمن نيز چنين پيمانى منعقد سازند.از آ زمان مردم قريش در سوريه و يمن و عراق و حبشه به كار تجارت پرداختند. ولى بيشتر تجارت آنها در ناحيه شمال يعنى اردن و سوريه و فلسطين و در جنوب با يمن بود. خداوند از اين سفرهاى تابستانى و زمستانى تجار قريش كه موجب تاليف و تجمع و تمدن آنها گرديد، و از گرسنگى و سرگردانى نجات يافتند در سوره قريش ياد مى‏كند، چنان كه گذشت.
يعقوبى مورخ مشهور مى‏نويسد: چون هاشم در غزه وفات يافت، قريش پريشان شدند كه مبادا ساير قبائل بر آنها چيره شوند. به همين جهت عبشمس به حبشه رفت و پيمانى را كه با نجاشى بسته بود تجديد كرد و به مكه بازگشت. نوفل برادر ديگر هم به عراق رفت و با پادشاه ايران پيمان بست و در راه بازگشت درگذشت، و به جاى آنها مطلب بن عبد مناف برادر چهارم رياست مكه را به عهده گرفت(تاريخ يعقوبى ج 1 ص 281)

عبد المطلب

عبدالمطلب پسر هاشم كه نامش «شيبه‏» بود، و «سرور بطحا»خوانده مى‏شد، جد نخست پيغمبر اسلام است.
عبد المطلب ده پسر و شش دختر داشت. ابوطالب و عبدالله پدر رسول خدا و پنج دخترش ازفاطمه دختر عمرو بن عائذ مخزومى بود، و بقيه پسران و صفيه مادر زبير بن عوام از زنان ذيگر بودند.
عبدالمطلب چاه زمزم را كه مدت‏ها مسدود بود، حفر كرد و شمشيرى و دو گوساله طلائى را از درون آن بيرون آورد كه وفق كعبه شد، و آب زمزم بار ديگر در اختيار مردم قرار گرفت و اين معنا براعتبار عبدالمطلب افزود.
يعقوبى مورخ نامى مى‏نويسد: قريش عبدالمطلب را ابراهيم دوم مى‏ناميدند. عبدالمطلب يكصدو بيست‏سال در جهان زيست.
درزمان زيست عبدالمطلب بر قريش، كه نامى‏ترين و عاقل‏ترين فرد عرب حجاز به شمار مى‏رفت، ابرهه فرمانرواى حبشى يمن، با هفتاد هزار سپاهى آهنگ تخريب كعبه نمود. ابرهه مى‏خواست كعبه را ويران كند، و قبائل عرب را وادارد تا به جاى زيارت آن، كليسائى را كه او در ششهر صنعا پايتخت‏يمن ساخته بود، زيارت كنند، بدين گونه مركز تجارت و محل اعتبار و زيارت ملت عرب را به يمن و صنعا منتقل سازد.
وليبه طورى كه خداوند در قرآن مجيد (سوره فيل) يادآور مى‏شود، ابرهه و كليه افراد سپاهش با پرتاب كلوخهائى كه پرندگانى همچون پرستوها از جانب خداوند بر آنها فرو ريختند به كلى نابود شدند.
هنگامى كه عبدالمطلب در بيرون مكه براى استرداد شترانش كه سربازان ابرهه تصاحب كرده بودند، به ملاقات او آمد، ابرهه گفت: من تصور مى‏كردم شخصى مانند شما براى شفاعت از مردم شهر و جلوگيرى از تخريب خانه كعبه به ديدار ما آمده آست؟ و عبدالمطلب گفت: من صاحب شتران خود هستم و خانه را نيز صاحبى است كه اگر بخواهد آن را حفظ مى‏كند.(انا رب الابل و للبيت رب ان شاء يخفظه)همين جمله كوتاه ابرهه را سخت تحت تاثير قرار داد، و پريشان ساخت، و آن را دليل بر عقل و بزرگوارى عبدالمطلب دانست.
عبدالمطلب علاقه سرشارى به «محمد» نوه عظيم الشان خود داشت، و بارها سفارش او را به فرزندانش مى‏نمود و مى‏گفت: او آينده‏اى درخشان دارد.(و ان له لشانا عظيما)

MR_Jentelman
27th July 2009, 11:37 AM
داستان ساختگى نذر عبدالمطلب

در تمامى تواريخ اسلامى و كتب مربوطه سنى و شيعى نوشته‏اند كه عبدالمطلب نذر كرده بود كه اگر خداوند ده پسر به او داد، يكى از آنها را در راه خدا قربانى كند و چون داراى ده پسر شد و قرعه زد، به نام عبدالله آمد، سپس او را با صد شتر به قرعه گذاشت و قرعه به نام شتران آمد، و شتران را به جاى عبدالله قربانى كرد!
در بعضى از تواريخ و روايات اهل تسنن نوشته‏اند كه اين راى زنى جادوگر بود كه گفت: او را با قربانى كردن شتران معاوظه كنيد. در صورتى كه اين موضوع افسانه است و اصلى ندارد. و از عقل و درايت و ديانت عبدالمطلب كاملا به دور است.
ثقة الاسلام كلينى در «كافى‏» رواياتينقل كرده كهدلالت بر عظمت و جلالت و كمال ايمان و عقل و بينش روشن او دارد. از جمله امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: «عبدالمطلب روز قيامت تنها و به سيماى پيغمبران وارد صحراى محشر مى‏شود» كه مى‏رساند نظر به شخصيت نافذ وعقيده و ايمان خاصى كه در عصر جاهليت داشته به طور شاخص محشور مى‏گردد.
دليل بر مجعول بودن اين داستان امورى است كه ذيلا به آن اشاره مى‏كنيم:
1- داستان برخورد عبدالمطلب با ابرهه فرمانده حبشى بهترين گواه بر كمال عقل و درايت عبدالمطلب است كه مى‏رساند چنين كار و نذر مضحكى از وى بعيد بوده است.
2- يعقوبى مورخ مشهور مى‏نويسد: عبدالمطلب در زمان جاهليت‏سنت‏هائى داشت كه در اسلام نيز تثبيت‏شد; مانند حرام دانستن شراب، و زنا و حد زدن زناكار، و بريدن دست دزد و تبعيد زنان بدنام از مكه، و جلوگيرى از زنده به گور كردن دختران و ازدواج با محارم، و سرزده وارد خانه شدن، و عريان طواف كردن، و حكم به وجوب وفاى بنذر، و احترام چهار ماه محترم(رجب، ذى‏القعده، ذى‏الحجه و محرم) و مباهله كردن (يعنى براى اثبات حقانيت نفرين كردن و حق يكديگر)(تاريخ يعقوبى ج 2 ص 6)بنابر اين شخصى اين چنين، هرگز نذرى آن چنان نمى‏كند.
3- پيغمبر در حديث معتبر افتخار مى‏كرد كه فرزند عبدالمطلب است و مى‏فرمود: «من پيغمبرم دروغ نيست، من فرزند عبدالمطلب هستم‏»(انا النبى لا كذب، انا ابن عبدالمطلب)
4- چطور ممكن است مردى با اين بزرگوارى نذر به چيزى كند كه در اكثر شرايع آسمانى نهى شده بود و در نزد عقل بسيار زشت و از بزرگترين جنايات به شمار مى‏رفته است؟
5- نذر كردن و كشتن فرزندان به عنوان نذر براى معبود از سنن بت‏پرستان و ستاره‏پرستان (صابئين) بوده، و خداوند در قرآن مجيد آن را ازجمله اعمال شنيع آنها شمرده و فرموده است: بدين گونه بسيارى از مشركين خوش داشتند كه اولاد خود را بكشند.(كذلك زين لكثير من المشركين قبل اولادهم شركائهم - سوره نعام آيه 137چ)
اين غير از زنده بگور كردن دختران بوده كه قبيله بنى تميم معمول مى‏داشتند. زيرا كه «اولاد»درآيه شريفه اعم از پسر و دختر است، و نيز غير از كشتن اولاد به واسطه فقر و بيم از گرسنگى است، بلكه اين قتلها اولاد كه مشركين معمول مى‏داشتند براى تقرب به خدا بوده است.
6- اگر بگويند شايد عبدالمطلب مانند ابارهيم مامور بوده فرزندش را در راه خدا فدار كند، مى‏گوئيم اين درست نيست، چون در انى روايات صريحا مى‏گويد عبدالمطلب نذر كرده بود، مضافا به اين كه اگر مامور بود مى‏بايد آن را عملى سازد و ديگر قرعه انداختن معنا نداشت، و اصولا چرا نگفت: من مامور به اين كارم؟
7- در سلسله راريان اين داستان ساختگى و امثال آن مانند «انا ابن الذبيحين‏» افرادى ضعيف و مجهول و مهمل كه بعضى هم شيعه اماميه نبوده‏اند، قرار دارند، و به همين جهت روايات آن ضعيف و مغشوش و بيشتر از طريق عامه روايت‏شده و از آنها به شيعه سرايت كرده است.
8- علامه مجلسى مى‏گويد: شيعه اعتقاد دارد كه پدران پيغمبر تا آدم، خداپرست بودند،و ازفخررازى نقل مى‏كند كه گفته است: «شيعه عقيده دارد كه هيچ يك از پدران پيغمبر كافر نبوده‏اند»(نگاه كنيد به پاورقى فاضل محترم آقاى على اكبر غفارى بر، ج 3 كتاب «من لا يحضره الفقيه‏» شيخ صدوق چاپ مكتبه صدوق ص 89)
بنابر آنچه ذكر شد ماجراى نذر عبدالمطلب از اختراعات قصه گويان عامه بوده كه خواسته‏اند على رغم شيعه اماميه،عبدالمطلب را مانند ديگر مشركان قلمداد كنند، و كسانى امثال زمخشرى و فخر رازى و نيشابورى ازقدمايعلماى عامه و بعضى از متاخرين آنها همچون مراغى و سيد قطب و بسيارى ديگر از مفسران آنها اين داستان ساختگى را در تفسير آيه; «كذلك لكثير من المشركين قبل اولادهم شركائهم‏» نقل كرده و مصداق آن را عبدالملطلب دانسته‏اند!! تا از اين راه اعتقاد خود را در مشرك دانستن پدران پيغمبر (صلى الله عليه و آله) تثبيت كنند و عقيده پاك شيعه اماميه را در اين خصوص تخطئه نمايند.
شايد هم رد زمان بنى اميه براى بكه دار ساختن عبدالمطلب جد اميرالمومنين على (عليه السلام) اين افسانه را رايج‏ساخته‏اند، همان طور كه فرزندش ابوطالب را مسلمان ندانسته و سعى كرده‏اند او را مشرك قلمداد كنند تا از آن راه به شخصيت امير المومنين على (عليه السلام) لطمه وارد سازند، به شرحى كه در بخش «وفات ابوطالب‏» خواهيم گفت.
ماجراى داستان ساختگى نذر عبدالمطلب مانند برخى ديگر از مباحث اين كتاب، بحمدالله براى نخستين بار توسط نويسنده وارد بحث «تاريخ اسلام‏» شده است، تا در آينده رهگشاى كسانى باشد كه مى‏خواهند در اسلام كار كنند و بدون تقليد از پيشينيان و حسن ظن به آنان، تحقيق و بررسى نمايند، و مانند بعضى‏ها بدون تحقيق كافى آنرا تكرار نكنند، و بعد ناگزير به «توجيه مالا يرضى صاحبه‏» نشوند، و آنرا نشانه عظمت روح عبدالمطلب ندانند!
نذر و قربانى اولاد مطابق صريح قرآن از عادات ناپسند بسيارى از مشركين بوده است، و اين عمل شنيع، با هيچ توجيه و ملاكى زيبنده مقام با عظمت عبدالمطلب نبوده و نيست.
داستان نذر عبدالمطلب در منابع و ماخذ عامه توام با خرافات زياد و حكميت زنى جادوگر و كاهن از قبيله «بنى سعد» كه عبدالمطلب با هشتصد نفر مرد براى كسب تكليف نزد وى رفته بود، آمد، و بعضى از آن هم به كتب شيعه رخنه كرده است، ولى ما همه را ديده‏ايم، و به طور قطع مى‏گوئيم به افسانه بيشتر شبيه است تا به واقعيت.
علامه مجلسى در «بحار الانوار» به تفصيل روايات آنرا نقل كرده كه افسانه بودن همه آنها در يك نتيجه‏گيرى، به خوبى آشكار است. ما از مجموع مطالعات خود به خصوص «تاريخ اسلام‏» به روشنى دريافته‏ايم كه يا افسانه سرايان صدر اسلام ويا مغرضان بنى اميه و مخالفان حكومت الهى على (عليه السلام)، اين افسانه را ساخته‏اند، تا مانند موارد ديگر مقام آنها را نزد مسلمين پايين آورند، و زمينه را براى حك.مت افراد معمولى هموار سازند، براى بنى هاشم باقى نماند.
( نويسنده اين سطور چند سال پيش، روزى ضمن گفتگو با دوست فاضل آقاى على اكبر غفارى، اظهار داشتم من در مطالعات خود در تاريخ اسلام و رجال و تراجم و حديث و تفسير و غيره به بسيارى از اشتباهات قدما پى برده‏ام كه در مجلدات «مفاخر اسلام‏» و «تاريخ اسلام‏» و ساير آثارم برخى از آنها را يادآور شده‏ام.
ايشان هم گفتند من نيز در بسيارى از موارد كه كتب حديث از قبيل كافى، معانى الاخبار، من لا يحضر و غيره را تحقيق و بررسى مى‏نمودم، به مطالبى برخورد كرده‏ام كه هيچكس متعرض آن نشده است. از جمله موضوع نذر كذائى عبدالمطلب است كه در پاورق حديثى كه شيخ صدوق در «باب قرعه‏» كتاب «من لا يحضره الفقيه‏» نقل كرده، ساختگى بودن آنرا شرح داده‏ام.
چند سال بعد كه خواستم «تاريخ اسلام‏» را منتشر سازم، با مرجعه به توضيحات ايشان كه در گوشه‏اى از پاورقى من لايحضر بود، و كسى توجه نداشت، و در جائى ديگر بازگو نكرده بودند، براى اداى حق ايشان (برخلاف عادت ناپسند بعضى از افراد بى‏مروت) طى 8 مطلب كه مسطور گشت ترجمه نمودم، و براينخستين بار به عنوان داستان ساختگى نذر عبدالمطلب وارد بحث «تارخ اسلام‏» كردم، و توضيح هود را بر آن افزودم.
پس از انتشار اين كتاب، در گوشه و كنار، بعضى آنرا بدون ذكر ماخذ گرفته و با شاخ و برگ طى سخنزانيها و نوشته‏ها بعنوان اظهارنظر شخصى مطرح ساختند كه آرى عبدالمطلب چنين نذرى نكرده، ولى بدون تحقيق پيرامون آن، و بعضى ديگر آنراتخطئه كرده و نتيجه گرفته‏اند كه خير عبدالمطلب چنين نذرى كرده و قبلا موحد نبوده بدليل اينكه نام پسرش عبدالعزى بوده و بعدها با ايمان و خدا پرست‏شده است، و به دليل چند روايت و اشعار كه در كتابها آمده است.
در صورتى كه عبدالعزى به نقل حديثى نام ابولهب بوده و معلوم نيست توسط قبدالمطلب نامگذارى گرديده و چه بسا كه ازخود ابولهب ناشى شده باشد، بعلاوه اين قبيل اسامى در زمان جاهليت‏سابقه داشته و به منظور مماشات با قوم بوده، مانند اسامى خلفا كه بعضى ار ائمه روز اولاد خود مى‏نهادند!
همانطور كه در متن آمده به انظمام شواهد ديگر، به عقيده جامعه شيعه اماميه، عبدالمطلب از اول خداپرست و موحد ناب بوده است.
در «زيارت وارث‏» خطاب به حضرت امام حسين سيدالشهداء عليه السلام مى‏خوانيم كه: «اشهد انك كنت نورا فى الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره لم تنجسك الجاهلية بانجاسها» كه مى‏رساند در اعتقاد شيعه پدران و مادران پيغمبر و على عليهما السلام هيچگونه آلودگى به شرك و اوهام و خرافات و پليديهاى زمان جاهليت را نداشته‏اند، و نور حقيقت آنها در صلبهاى شامخ پدران و رحمهاى پاك ماردان موحد و خداپرست قرار داشته است.
و از پيغمبر صلى الله عليه و آله هم روايت‏شده است كه فرمود: «فلم ازل خيارا بعد خيار» يعنى: من درتمام نسلها موحد و پاكسرشت بوده‏ام.
جا دارد كه فضلاى محقق راجع به احاديث نذر عبدالمطلب از نظر متن و سند در متون سنى و شيعه تحقيق و بررسى نموده و آنرا به صورت كتابى در آورند.
آنچه نويسنده تحقيق نموده داستان همانطور كه آقاى غفارى اشاره كرده است، بى‏اصل و ساختگى و دون شان شخصيتى همچون عبدالمطلب سيد بطحاء است.

ØÑтRдŁ§
29th July 2009, 09:30 PM
عبدالله پدر پيغمبر(ص)

عبدالله كوچكترين پسران عبدالمطلب و پدر عاليقدر پيغمبر اسلام، با برادرش ابوطالب پدر اميرالمؤمنين على(عليه السلام) از يك مادر بودند. مادر آنها فاطمه دختر عمرو بن عائذ مخزومى بود. پنج بانو به نام فاطمه در ميان ماردان پيغمبربوده‏اند. اين نام مبارك بعدها نيز درخاندان نبوت ديده مى‏شود. همسر ابوطالب و مادر تمامى فرزندان او: طالب و عقيل و جعفر و على (عليه السلام) و ام يمن، فاطمه دختر اسد بن هاشم بوده است، دختر عاليقدر پيغمبر و عروس ابوطالب و همسر على (عليه السلام) نيز فاطمه زهرا (سلام الله عليها) است كه محترم‏ترين فواطم خاندان خود و بهترين زنان عالم بوده است.
عبدالله در ميان قريش از لحاظ زيبائى و اندام معتدل و حجب و حيا شهره شهر بود. عبدالله هنگامى كه 24 سال داشت در راه بازگشت از تجارت شام در مدينه بيمار شد و مدتى بعد چشم از جهان فروبست، و همان جا نيز مدفون گرديد. بنابر مشهور در آن موقع هنوز پيغمبر متولد نشده بود.
مؤلف كتاب «پيامبر» از عشق دخترى يا زنى بهنام فاطمه خثعميه نسبت به عبدالله سخن گفته، و پيرامون آن قلمفرسائى‏ها نموده، كه بايد گفت‏خانه از پاى بند ويران است. نوشته وى خيال‏پردازى بيش نيست، و آن نسبتهاى واهى فرسنگها از حريم واقعيت فاصله دارد، و اصولا خود داستان هم ساختگى است مانند بسيارى از داستانهاى تاريخ اسلام كه شيعه اماميه آنرا معتبر نمى‏داند.

MR_Jentelman
29th July 2009, 09:37 PM
ولادت و پرورش پيغمبر(ص)

پيغمبر اسلام حضرت محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله) بنا برمشهور و بر اساس بيشتر احاديث‏شيعه در روز هفده ربيع الاول «عام الفيل‏» يعنى سالى كه قوم فيل براى تخريب خانه كعبه‏و اشغال مكه به حجاز آمدند، مطابق 580 ميلادى در شهر مقدس مكه معظمه متولد گرديد. اكثر علماى عامه ولادت پيغمبر را در را در دوازده ربيع الاول دانسته‏اند. از ميان دانشمندان ما شيخ كلينى در گذشته سال 329 ه و جمعى ديگر نيز ولادت حضرت را روز جمعه دوازده ربيع الاول مى‏دانند.
پدرش عبدالله كوچكترين پسران عبدالمطلب بود، پيغمبر بنابر مشهور دو ماه بعد از رحلت پدر متولد شد، به همين جهت او تحت‏سرپرستى جدش عبدالمطلب قرار گرفت، و عبدالمطلب طبق رسوم بزرگان قريش او را به زنى صحرانشين به نام «حليمه‏» كه از نجابت و لياقت‏خاصى برخوردار بود سپرد، تا به وى شير داده و در آغوش صحرا و فضاى باز و محيط آزاد پرورش دهد، و از بيمارى و احيانا وباى شهر مكه در امان باشد.
بدين گونه محمد (صلى الله عليه و آله) در صحرا و ميان قبيله «بنى اسد» كه حليمه نيز از آنها بود پرورش يافت. هر چند گاه حليمه او را به مكه مى‏آورد و باز به صحرا برمى‏گردانيد، و چون به سن پنج‏سالگى رسيد او را به مكه برگردانيد و تحويل جدش عبدالمطلب داد، و از وى پاداش نيكو يافت.
«آمنه‏» مادر جوانش در جد چهارم (كلاب بن مره) با عبدالله همسر خود شريك بود. برادران و كسان او در شهر مدينه مى‏زيستند، ولى پدر «آمنه‏» با خانواده‏اش مدتى بود كه در مكه اقامت داشتند.
در همان سال كه حليمه محمد (صلى الله عليه و آله) را به مكه باز گردانيد، آمنه براى ديدار كسانش و زيارت تربت‏شوهر فقيدش همراه طفل پنج‏ساله خود راهى نثرب و شهر مدينه شد. اقامت آنها درمدينه يك ماه طول كشيد. هنگام بازگشت در ميان راه مادر پيغمبر نيز وفات يافت و در نقطه‏اى به نام «ابوا» در نزديكى مكه مدفون گشت.
پيغمبر چهار سال بعد تحت كفالت جدش عبدالمطلب بسر برد و چون درنه سالگى او عبدالمطلب نيز زندگانى را وداع گفت، طبق وصيت عبدالمطلب، به خانه عمويش ابوطالب آمد و عمو و همسر او فاطمه دختر اسد بن هاشم با آغوش باز سرپرستى محمد بن عبدالله را كه برادرزاده ابوطالب و عموزاده همسرش بود و هر سه داراى يك خون بودند، به عهده گرفتند. اهميت پرستارى صميمانه اين عمو و زن عمو از «محمد» تا آنجا بود كه وقتى ابوطالب در سال دهم بعثت وفات يافت پيغمبر دنبال جنازه او مى‏گريست و مى‏گفت: عمو بعد از تو من بكجا بروم؟ و چون فاطمه دختر اسد در مدينه رحلت كرد، پيغمبر فرمود: امروز مادرم وفات كرد!
علامه مجلسى مى‏نويسد: شيعه اماميه اجماع و اتفاق نظر دارند كه ابوطالب و آمنه دختر وهب و عبدالله بن عبدالمطلب، و نياكان پيغمبر تا آدم (عليه السلام) همگى با ايمان و خداپرست بودند.»

MR_Jentelman
31st July 2009, 09:19 PM
سفر پيغمبر به شام

در سن دوازده سالگى محمد (صلى الله عليه و آله)، ابوطالب آهنگ سفر شام و تجارت شمال داشت، محمد نيز با اصرار همراه عمو و ديگر تجار عرب راهى آن سفر طولانى و پر مشقت گرديد. در اين سفر در شهر «بصرى‏» واقع در سرزمنى اردن، پيغمبر با راهبى به نام «بحيرا» يا «جرجيس‏» كه در كنار شهر در دير خود مى‏زيست، برخورد نمود. هنگامى كه كاروان تجار قريش به سوى دير راهب پيش مى‏آمد، بحيرا ديد كه قطعه ابرى بر سر آن پسر بچه سايه افكنده است، و هرچه كاروانيان پيش مى‏آيند، قطعه ابر نيز مانند چترى بر سر او سايه افكنده است.
اين معنا موجب شد كه بحيرا تمام اعضاى كاروان و تجار را به دير خود دعوت كند،كه از جمله ابوطالب و همان پسر بچه نيكبخت بود. در دير، راهب تمام حركات پسربچه را زير نظر گرفت و به دقت در وى نگريست. سرانجام متوجه شد كه او همان پيغمبر موعود تورات و انجيل است. بحيرا به ابوطالب گفت: اين پسر بچه را يا به شام نبرد، زيرا كه اگر يهود او را شناختند به وى صدمه مى‏زنند، و يا اگر به شام مى‏برد كاملا مواظب او باشد.
پس از اين ديگر اطلاع درستى از پيغمبر نداريم، جز اين كه در خانه ابوطالب به سر مى‏برد، و ابوطالب عمويش و همسر او فاطمه دختر اسد ابن هاشم، همچون پدر و مادرى دلسوز و مهربان به پرستارى و پذيرائى از «محمد» يتيم عبدالله همت گماشتند.
ابوطالب در ميان كليه فرزندان عبدالمطلب از همه عاقل‏تر و داناتر بود، مردى سخنور و شاعر و چنانچه گفتيم با عبدالله پدر پيغمبر از يك مادر بود. فاطمه همسر و دختر عموى او نيز زنى خردمند و با شخصيت بود. آنها نخستين پسر عمو و دختر عمو از دودمان هاشم بودند كه با هم ازدواج كردند.
پيغمبر هميشه فاطمه را مادر خطاب مى‏كرد، و ابوطالب را پدر خود مى‏دانست. به عبارت ديگر اين مرد و زن چنانچكه مى‏بايد در نگاهدارى و پرورش برادرزاده و عموزاده خود، سعى بليغ به عمل آوردند. به همين جهت نيز حقى عظيم بر مسلمين و جهانيان دارند. درباره شخصيت ممتاز ابوطالب در جاى خود سخن خواهيم گفت.

MR_Jentelman
2nd August 2009, 10:47 AM
شركت پيغمبر در جنگ فجار

جنگ‏هاى فجار ازحوادث مشهور عهد جاهليت و دوران قبل از اسلام است. موضوع اين بود كه گفتيم عرب كه پيوسته در صحارى سوزان خود به غارتگرى و جنگ و نزاع اشتغال داشتند. تعهد كرده بودند كه چهار ماه رجب، دى‏القعده، دى‏الحجه و محرم دست از جنگ و كشتار بكشند، و در بازارهايخود به خريد و فروش وو مفاخرت و شعر و خطابه بپردازند. ولى چهار بار حرمت احترام ماه‏هاى حرام شكسته شد، و اعماليانجام گرفت كه كار به جنگ كشيد. فجار از فجور يعنى اعمال ناشايستى گرفته شده است كه در آن ماه‏هاى محترم به وقوع پيوست.
در چهارمين جنگ فجار كه تا چهار سال ادامه يافت، پيغمبر هم شركت داشت. سن پيغمبر در ايام جنگ چهارم به اختلاف روايات چهارده يا پانزده يا بيست‏سال بوده است.
شايد اين اختلاف روايات به واسطه مدت اين جنگها پديد آمده است كه شراره آن در مدت چهار سال شعله‏ور بود.
جنگ در ميان قبيله هوازان و قريش و قبيله كنانه همپيمان قريش روى داد. پيغمبر در اين جنگ كه تمام افراد پير و جوان قبيله قريش به طرفدارى از همپيمان خود «كنايه‏» شركت داشتند، در گرما گرم جنگ تيرهاى دشمن را از عموهايش برطرف مى‏ساخت. معناى اين سخن اين است كه شخصا به طرف كسى تبر اندازى نكرد، و كسى را نكشت و تنها از جان عموها دفاع مى‏كرد.

MR_Jentelman
2nd August 2009, 10:49 AM
پيمان جوانمردان

يكى از خاطرات جالبى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از ايام جوانى خود داشت، و گاه گاهى از آن با خوشى و مسرت ياد مى‏كرد، شركت آن حضرت در پيمانى به منظور دفاع از مظلومان و ستمديدگان بود كه در تاريخ اسلام به نام «حلف اللفضول‏» مشهور است.
«حلف‏» به معناى پيمان و «فضول‏» جمع فضل است، و معناى هر دو كلمه «پيمان فضل‏ها» است. بنا بر مشهور علت اين نامگذرى اين بود كه پيش از آن ايام، پيمانى ميان سه نفر از قبيله «جرهم‏» كه نام هر سه «فضل‏» بود بسته شده بود، و فضل‏ها تعهد كرده بودند كه به يارى مظلومان برخيزند. به همين جهت پيمان آنها به خاطر اسامى اعضاى پيمان «حلف الفضول‏» خوانده شد. از آنجا كه بعدها در زمان رسول اكرم نيز چنين پيمانى منعقد گرديد، به ياد پيمان نخست، آن نيز به «حلف الفضول‏» موسوم گشت.
نظر ديگر اين است كه وقتى در زمان پيغمبر اين پيمان توسط جوانمردان قريش بسته شد، خردمندى از قريش گفت: اين عده وارد فضل از اين امر شدند، و از اينجا «حلف الفضول‏» يا پيمان جوانمردان خوانده شد.
موضوع اين بود كه مردى از «يمن » كالائى براى فروش به مكه آؤرد، «عاص بن وائل‏» پدر عمرو عاص معرئف همكار معاويه كه از طرف او به حكومت مصر رسيده، از قبيله بنيسهم به ظاهر آن را خريد، ولى وقتى مرد يمنى براى دريافت وجه آن به وى مراجعه نمود، عاص بن وائل از پرداخت قيمت و استرداد اصل مال سرباز زد. مرد يمنى از او به مردان قبيله بنى سهم شكايت برد و استمداد نمود، ولى به خاطر نفوذى كه عاص بن وائل داشت هيچ كس ترتيب اثرى به شكايت او نداد.
مرد يمنى چون اين ديد، آمد نزديك «حجر الاسود» و فرياد برداشت، و از مظلوميت‏خود ناله سرداد. سپس به ميان ساير قبائل قريش رفت و استمداد كرد، اما نتوانست‏حس ترحم آنها را برانگيزد! مرد يمنى كه اين را ديد بالاى كوه ابوقبيس و در وقتى كه افراد متنفذ قريش در پيرامون كعبه اجتماع كرده بودند، با صداى رسا فرياد مظلوميت برداشت، سپس از كوه به زير آمد، و روى به جمع قريش نهاد.
در آن جمع زبير بن عبدالمطلب يكى از عموهاى پيغمبر (صلى الله عليه و آله) برخاست، و به ميان قبائل بنى هاشم و بنى مصطلق و بنى زهره و بنى اسد و بنى تميم گشت، و به جلب حمايت آنها از مرد مظلوم پرداخت. در نتيجه مردانى از اين قبايل در خانه «عبدالله بن جدعان‏» كه از مردان نامى قريش و بزرگسال و كريم النفس و مورد احترام عموم بود، گرد آمدند، تا درباره اتفاق سوئى كه در ماه حرام (ذى القعده) كنار خانه خدا براى مرد غريبى پيش آمده بود، چاره جوئى كنند.
در اين جمع پيغمبر آينده اسلام كه در آن وقت بيست‏ساله و به روايتى بيست و پنج‏ساله بود هم شركت داشت. مذاكرات اين مجلس گذشته از دفاع از حق مرد يمنى ، ابعاد وسيعى يافت، و به عقد پيمانى انجاميد كه بعدها به عنوان بهترين كار قريش در زمان جاهليت‏شهرت گرفت. يعنى همان «پيمان جوانمردان‏» يا «حلف الفضول‏».
اعضاى پيمان درمنزل «عبدالله بن جدعان‏» تعهد كردند كه از آن پس درمحيط مكه هر اتفاق سوئى رخ دهد، چه براى غريب يا قريب باشد و چه آزاد و بنده، درمقام دفاع برخيزند، حق طرف را از متعدى بگيرند و از وى دفع ظلم كنند. خواه ظالم و متعدى از طبقه بالا باشد يا پائين اهل شهر باشد يا بيگانه. علاوه بر اين، جوانمردان حاضر در مجلس تعهد نمودند مردم مكه را به كارهاى نيك تشويق كنند، و از اعمال طشت بر حذر دارند، تا بدين گونه هر گونه رفتار ناپسند و مظاهر ظلم و ستم را از مكه ريشه كن سازند.
پس از اين تعهد و عقد پيمان، حاضران مجلس به خانه عاص بن وائل رفتند، و مال مرد يمنيرا از وى گرفتند، و به صاحبش مسترد داشتند.
سالها بعد در زمانى كه پيغمبر به مقام نبوت رسيده بود و در مدينه به سر مى‏برد، به اين كار افتخار مى‏كرد و مى‏فرمود: من در خانه عبدالله بن جدعان در پيمانى شركت نمودم كه آن را از داشتن بهترين كالاها دوست‏تر دارم، اگر در اسلام نيز مرا در پيمانى مانند آن دعوت نمايند اجابت مى‏كنم.(فقد شهدت فى دار عبدالله بن جدعان حلفا لو دعيت به فى الاسلام لاجبت.)

MR_Jentelman
3rd August 2009, 07:29 PM
ازدواج با خديجه

در دورانى كه پيغمبر سنين بين بيست تا بيست و پنج‏سالگى را مى‏گذرانيد، ابوطالب از خديجه دختر خويلد بانوى نامدار قريش كه از نجابت و اصالت و عقل و فهم و درايت فراوان برخوردار و در نياى چهارم (قصى بن كلاب) با پيغمبر شريك بود، تقاضا نمود سرمايه‏اى در اختيار بردارزاده‏اش «محمد» بگذارد، تا او نيز خود به كار تجارت اشتغال ورزد. خديجه از ارث پدر، و دو همسر متوفاى خود ثروتى اندوخته بود، و مانند بسيارى ديگر از زنان مكه با آن تجارت مى‏كرد. به اين معنا كه نمايندگانى مى‏گرفت تا با سرمايه او داد ستد كنند.
خديجه كه وصف «محمد بن عبدالله‏» جوان محبوب مكه را به عنوان «محمد امين‏» شنيده بود، شخصا از «محمد» خواست به ديدن او برود، وقتى «محمد» آمد خديجه گفت: آنچه موجب شده است من شيفته تو شوم و مهر و محبت تو را صادقانه به دل گيرم، صداقت و امانت و اخلاق شتوده تو است. به همين جهت‏حاضرم سرمايه‏اى دو برابر آنچه به ديگران مى‏دهم در اختيارت بگذارم تا شخصا اقدام به تجارت كنى. علاوه دو غلام خود را نيز به تو مى‏سپارم تا در اين سفر تجارى همراه تو باشند و در كارها تو را يارى نمايند.
خديجه به غلامان خود دستور داد كاملا تحت فرمان «محمد» باشند، و هنگام بازگشت هرچه از وى در سفر ديده‏اند، گزارش دهند.
«محمد» با مال التجاره خديجه همراه سايربازرگانان مكه راهى سفرشام شد در اين سفر همه تجار سود بردند، به خصوص، «محمد» كه بيش از ديگران سود برد. در بازگشت «ميسره‏» غلام خديجه به وى كه از كارهاى محمد در سفر جويا شده بود، گفت: تمام كارهاى او حساب شده و منظم و بر اساس عقل و درايت است. ميسره توضيح داد كه وقتى يكى از تجار از محمد خواست به دو بت «لات‏» و «عزى‏» سوگند ياد كند، محمد گفت: «چيزى در نزد من پست‏تر از لات و عزى نيست‏» و چون در شهر «بصرى‏» راهبى محمد را ديد كه در سايه درختى نشسته است، گفت: «اين همان پيغمبرى است كه در تورات و انجيل راجع به او بشارت‏هاى زيادى خوانده‏ام‏»!
نجابت محمد بن عبدالله كه از اصيل‏ترين قبايل عرب «بنى هاشم‏» بود، و استعداد و لياقت و شخصيت ممتاز و شهرتى كه در امانت‏دارى داشت، او را زبانزد خاص و عام كرده بود.به طورى كه «محمد امين‏» خوانده مى‏شد. اين اخبار و گزارش‏ها توام با قامت موزون و قيافه خوش تركيب و رخسار زيبا و دوست‏داشتنى وى كه چون با كسى سخن مى‏گفت، يا با ديدگان سياه و براق و نافذ خود، به كسى مى‏نگريست، در دل طرف، توليد محبت مى‏كرد، همگى باعث‏شد كه خديجه شيفته حسب و نسب و لياقت و سخصيت و خصال پسنديده او شود. همين جهات نيز موجب گرديد كه خديجه زنى به نام «نفيسه‏» دختر «عليه‏» واسطه قرار دهد تا آمادگى او را براى ازدواج با محمد به اطلاع وى برساند.
بعضى از مورخان معتقدند كه خديجه خود موضوع را با «محمد امين‏» در ميان گذاشت، و به گفته «ابن هشام‏» مورخ مشهور به وى گفت: «عموزاده من! به واسطه خويشاوندى كه ميان من و تو وجود دارد، و عظمت و احترامى كه در نزد قوم خود دارى، و امانت و خوينيكو و راستگوئى كه در تو هست، مى‏خواهم صريحا به تو بگويم كه مايلم به همسرى تو درآيم‏».
پيغمبر موضوع را با ابوطالب عمويش در ميان گذاشت، و ابوطالب نظر موافق خو را اعلام داشت «نفيسه‏» بانوى واسطه نيز آمادگى «محمد امين‏» را به خديجه خبر داد، و به دنبال آن مجلس عقد باشكوهى در خانه خديجه تشكيل شد.
تمام بزرگان قريش و اشراف مكه در مجلس عقد شركت داشتند.
خديجه در اطاق مجاور در ميان بانوان مكه نشسته بود، و جريان مجلس را زير نظر داشت. ابوطالب به نمايندگى از طرف پيامبر ورقة بن نوفل پسر عمو و نماينده خديجه را مخاطب ساخت، و خطبه عقد را به طرزى معقول و حكيمانه خواند و از جمله گفت: «برادرزاده من محمد بن عبدالله با هر مردى از قريش كه مقايسه شود، بر او برترى دارد. هرچند فاقد مال و ثروت است، ولى مال و ثروت مانند سايه، زائل مى‏شود، اما اصل و نسب چيزى است كه مى‏ماند...»
وربة بن نوفل به نمايندگى از سرف خديجه در پاسخ ابوطالب گفت: «كسى از قريش منكر فضل شما بنى هاشم نيست. ما از صميم دل ميل داريم كه دست به ريسمان فضليت و رافت‏شما بزنيم‏».
پس از آن خديجه به كابين چهار صد دينار، برايمحمد بن عبدالله جواب محبوب بنى هاشم و چهره درخشان مكه عقد شد.
سپس «محمد» از خانه ابوطالب به خانه خديجه همسر خود آمد، و زندگى جديدى را آغاز كرد.
«محمد» در اين وقت بيست و چهار يا بيست و پنج‏سال داشت. خديجه نيز بنابر مشهور 39 يا 40 سال داشته است و كمتر از اينها هم گفته‏اند.
دانشمند مشهور ابن شهر اشوب مازندرانى، مى‏گويد: احمد بلاذرى و ابوالقاسم كوفى (از علماى عامه) در كتابهاى خود، و سيد مرتضى دانشمند بزرگ شيعه در كتاب «الشافى‏» و شيخ طوسى در «تلخيص الشافى‏» روايت كرده‏اند كه وقتى پيغمبر (صلى الله عليه و آله) با خديجه ازدواج كرد، خديجه دختر بود(مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 159)به همين جهت‏سن خديجه را 25 سال و 28 و 30 سال هم گفته‏اند.(تاريخ خميس، ج 1 ص 264 سيره حلبيه ج 1 ص 140)

MR_Jentelman
5th August 2009, 10:20 AM
ولادت على (عليه السلام)

هنگامى كه پيغمبر آينده اسلام به سن سى سالگى رسيد، حادثه‏اى بس بزرگ در شهرمكه روى داد كه از هرجهت بى‏نظير بود، و بيش از هر كس به خاندان آن حضرت مربوط مى‏شد. اين حادثه بزرگ ولادت على (عليه السلام) در خانه كعبه بود كه گدشته از عموم دانشمندان شيعه، جمعى از علماى منصف عامه نيز آن را اعتراف دارند.
علامه فقيد معاصر شيخ آقا بزرگ تهرانى مى‏نويسد: «آقا مهدى بن محمد تقى بن ابراهيم نقوى معاصر و متولد در سال 1316 ه ازاحفاد سيد دلدار على هندى دانشمند و فقيه مشهور شيعه در ديار هند، در كتاب «على و الكعبه‏» كه در 44 صفحه چاپ شده است، از 22 كتاب از كتب علماى عامه نقل مى‏كند كه تصريح كرده‏اند على (عليه السلام) در كعبه متولد شده است.
و هم مى‏گويد: علامه ميرزا محمد على اردوباردى متولد 1312 ه (از علماى بزرگ معاصر درنجف اشرف) كتاب «اميرالمؤمنين و الكعبه‏» در اثبات ولادت حضرت امير در بيت الحرام را تاليف نموده كه در باب خود كتابى ابتكارى است.(الذريعه الى تصانيف الشيعه ج 2 ص 352)
علامه امينى به تفصيل پيرامون ولادت على (عليه السلام) دركعبه بحث نموده و ازجمله از دانشمند عاليقدر عامه حاكم نيشابورى در كتاب «مستدرك صحيحين‏» ج 3 ص 483 نقل مى‏كند كه گفته است: «اخبار به تواتر رسيده كه فاطمه دختر اسد، اميرالمؤمنين على بن ابيطالب كرم الله وجهه را در درون كعبه زائيد.(وقد تواتر الاخبار ان فاطمة بنت اسد ولدت اميرالمؤمنين على بن ابيطالب كرم الله وجهه فى جوف الكعبه.)
و از كنجى شافعى دركتاب «كفايه‏» نقل كرده كه از طريق ابن نجار از حاكم نيشابورى روايت نموده كه گفته است: «امير المؤمنين على بن ابيطالب درمكه در خانه خدا، شب جمعه سيزدهم ماه رجب سى سال گذشته از عام الفيل متولد گرديد. نه قبل و نه بعد از وى مولودى در بيت الله الحرام جز او متولد نگرديد، و اين كرامتى براى آن حضرت بو به خاطر مقام با عظمت او بود.»
به پيروى از وى، احمد بن عبدالرحيم دهلوى مشهوربه «شاه ولى الله‏» پدر عبدالعزيز دهلوى مصنف كتاب «تحقه اثنى عشريه‏» (تحفه اثنى عشريه كتابى بزرگ در در شيعه است، و هموطن او سيد عاليقدر مير حامد حسين نيشابورى هندى كتاب باعظمت «عقبات الانوار» را در رد آن نوشت.) در كتاب «ازالة الخفاء» نوشته‏» نوشته است: «اخبار متواتر است كه فاطمه دختر اسد اميرالمؤمنين على را در درون كعبه زائيد. آن حضرت درروز جمعه سيردهم ماه رجب سى سال بعد ار عام الفيل در كعبه متولد گرديد، و هيچ كس جز او نه قبل و نه بعد از وى در كعبه متولد نگرديد».
شهاب الدين سيد محمود الوسى صاحب تفسير كبير در كتاب شرح قصيده عينية عبدالباقى افندى عمرى ص 15 در ذيل اين بيت قصيده او در مدح مولاى متقيان: انت العلى الذى فوق العلى رفعا ببطن مكة عندالبيت اذ وضعا
مى‏نويسد: «اينكه امير كرم الله وجهه در خانه خدا متولد شده، در دنيا امرى مشهور، و در كتب فرقين سنى و شيعه ذكر شده است‏».
تا آنجا كه مى‏گويد: «جز او كرم الله وجهه كسى در خانه خدا متولد نشده و چقدر مناسب است كه امام ائمه در محلى كه قبله مسلمين است متولد گردد. سبحان من يضع الاشياء فى مواضعها و هو احكم الحاكمين (الغدير ج 6 ص 22)
در تكميل سخن نغز شهاب الدين دانشمند و مفسر بزرگ سنى مى‏گوئيم جالبتر اينكه امام ائمه مسلمين حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام)، تنها كسى كه در خانه خدا «كعبه‏» قبله‏همه مسلمانان جهان متولد شد، سرانجام نيزدرمحراب مسجد كوفه خانه خدا ربت‏خورد كه بر آثرآنبا فرق شكافته به افتخار شهادت نائل گرديد. شيعيان جهان نيز اين افتخار را يافته‏اند كه چنين مولود مبارك و وجود مقدس را امام اول مسلمين و خليفه بلافصل پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) بدانند.
در كعبه شد پديدار و به محراب شد شهيد نازم به حسن مطلع و حسن ختام وى جلال الدين محمد دوانى فيلسوف مشهور درگذشته سال 908 ه كه از مفاخر علماى عامه بوده و فقط در اواخر عمر شيعه شده است، در كتاب فارسى «نور الهدايه فى اثبات الولايه‏» مى‏نويسد: «اين كه جمهور اهل سنت از ميان تمام صحابه پيغمبر فقط به على (عليه السلام) «كرم الله وجهه‏» مى‏گويند (يعنى گرامى باد رخسار او) به دو علت است:
يكى اين كه در ميان صحابه تنها على (عليه السلام) بوده است كه قبل ازبلوغ اسلام آورد، و هرگز در مقابل بت نايستاد و كرنش نكرد، و ديگر اين كه نشته‏اند; زمانى كه فاطمه دختر اسد مادر على (عليه السلام) آبستن به حضرت بود، هرگاه محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله) درا مى‏ديد، ناگهان به احترام آن حضرت برمى‏خواست و اداى احترام مى‏كرد.
پيغمبر آينده اسلام روزى گفت: اى مادر! تو آبستنى، من راضى نيستم براى من اين طور از جا برخيزى، فاطمه گفت: به خدا قسم هرگاه شما را مى‏بينم،جنينى كه در شكم دارم طورى جابجا مى‏شود كه مرا ناگزير مى‏سازد از جا بلند شوم!(كتاب نور الهدايه جلال الدين به ضميمه شرح زندگانياو تاليف نويسنده‏اين سطور به طبع رسيده است. به آنجا مراجعه شود.)
فاطمه مادر على (عليه السلام) و دختراسد بن هاشم، يعنى دختر عموى شوهر خود ابوطالب بود، و آنها نخستين همسرانى بودند كه به هاشم نسبت مى‏رساندند. اين بانوى بزرگزاده كه افتخار پرستارى از پيغمبر خدا را داشت، در روز 13 رجب آن سال كه درد زائيدن بروى فشار وارد ساخت، آمد و در مقابل كعبه، خانه خدا ايستاد و گفت: پروردگار! تو را به عظمت اين خانه و به مقام كسى كه آن را بنا كرده است، سوگند مى‏دهم درد زائيدن را بر من آسان گردان!
كسانى كه ناظر بودند با كمال تعجب ديدند ناگهان ضلع بالاى حجر الاسود شكست، و فاطمه همسرابوطالب به درون كعبه رفت و شكاف ديوار بهم آمد.(اين نقطه تا اين اواخر در ديوار كعبه مشخص بود. بيشتر زائران شيعه هنگام طواف خانه كعبه چون به آن نقطه مى‏رسند كه هنوز هم علامتى دارد آن را مى‏بوسند.)موضوع بلافاصله دهن به دهن گشت و به گوش مرد و زن مكه رسيد، و همه منتظر بودند ببينند سرانجام آن ماجراى شگفت انگيز چه خواهد بود.
همسر ابوطالب سه روز در خانه كعبه به سر برد. روز چهارم كسانى كه پيرامون كعبه گرد آمده بودند ديدند ديوار كعبه از همان جا بار ديگر شكاف برداشت و آن بانوى سرفراز در حالى كه نوزاد خود را در آغوش داشت از درون خانه خدا بيرون آمد.
همسر ابوطالب خطاب به حاضران گفت: اى مردم! خداوند مرا به خاطر نوزاد پاك سرشتم بر زنان ديگر برترى داد. زيرا هيچ زنى تا كنون اجازه نداشته است كه در خانه خدا وضع حمل كند.
ولى خداوند خانه‏اش را در اختيار من گذاشت تا فرزند خود را در آن جايگاه مقدس بزايم (راجع به ولادت على عليه السلام دركعبه و خانه خدا گذشته از «الغدير» به كتب ياد شده متن هم مراجعه شود، و چه خوبست كه يكى از دانشمندان، آنها را در كتابى به فارسى و عربى منتشر سازد.)سپس به خانه آمد. پيغمبر آينده اسلام كه از ماجرا اطلاع يافته بود، در خانه ابوطالب بود. نوزاد تا آن لحظه چشم باز نكرده بود. نخستين بارى كه چشم گشود، لحظه‏اى بود كه پيغمبر ضمن تبريك به زن عمويش نوزاد را از آغوش او گرفت و اولين نگاه نوزاد هم به روى محمد (صلى الله عليه و آله) بود.
پيغمبر صورت نوزاد را بوسيد و نام او را «على‏» گذارد، و به عمو و زن عمويش مژده داد كه نوزاد، آينده‏اى بس درخشان دارد.

MR_Jentelman
5th August 2009, 10:21 AM
نصب حجر الاسود توسط پيغمبر(ص)

در زمانى كه پيغمبر آينده اسلام سى و پنج‏ساله بود، خانه كعبه به وسيله سيل مهيبى كه از كوه‏هاى مجاور مكه سرازير شده بود، ويران شد. رؤساى قريش اجتماع كردند و ديوار كعبه را بار ديگر بالا آوردند. چون در آن روزها يك كشتى مصرى در نزديكى مكه به ساحل برخورد كرده و درهم شكسته بود، بزرگان قريش چوبهاى آن را خريدند و كار ساختمان سقف كعبه را به وسيله يك نجار مصرى كه ساكن شهر مكه بود با آن چوبها به انجام رساندند.
نوبت به آن رسيد كه «حجرالاسود» را در جاى خود كار گذارند. افراد سرشناس قبيله «عبدالدار» و «عدى‏» در صدد برآمدند كه نگذارند اين افتخارنصيب ديگران شود.
بدين گونه ميان بؤساى قريش بر سر كار گذاشتن «حجرالاسود» اختلاف افتاد، و موجب تعصيل كار شد. بيم آن مى‏رفت كه بر سر آن موضوع نزاع سختى درگيرد. در آن ميان «ابوامية بن مغيره مخزومى‏» كه پيرى سالخورده و محترم بود، پيشنهاد كرد به منظور رفع غائله همگى توافق كنند نخستين كسى كه از در مسجدالحرام از سمت كوه صفا وارد شود، او را به حكميت بپذيرند. همه حاضران اين راى را پذيرفتند، و چشم به درى كه از سمت صفا باز مى‏شد دوختند. لحظه‏اى نگذشت كه «محمد امين‏» نمودار گرديد، و قريش شاد شدند، و گفتند: محمد امين است، به حكميت او رضا مى‏دهيم!
وقتى موضوع را به حضرت اطلاع دادند، دستور داد، گليمى آوردند و با دست‏خود «حجر الاسود» را برداشت و به نمايندگى از طرف قبائل عرب و مردم قريش در آن نهاد، سپس دستور داد، سران قبائل اطراف پارچه را بگيرند و ببرند به محل نصب آن نزديك ركن يمانى. همين كه نزديك آوردند، «محمد» آنرا گرفت و در جاى خود كار گذاشت و بدين گونه غائله در ميان هلهله و شادى عموم خاتمه يافت. در حقيقت محمد امين رؤساى بقيه قبائل را نيز در كار گذاشتن حجرالاسود شركت داد.!
در آن ايام اين كار را يكى از دلائل عقل و تدبير و هوش و فراست محمد امين جوانمرد محبوب قريش به شمار مى‏آورند.

MR_Jentelman
6th August 2009, 04:18 PM
فرزندان پيغمبر(ص)

مشهور اين است كه پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) از حضرت خديجه كبرى داراى دو پسر و چهار دختربوده است. پسران نخست قاسم بود كه به نام او پيغمبر را «ابوالقاسم‏» مى‏گفتند. پسر دوم موسوم به عبدالله بوده كه چون بعد از بعثت متولد شد او را طيب و طاهر ناميدند. برخى از مورخان خاصه و عامه، طيب و طاهر را به تربيب لقب قاسم و عبدالله دانسته‏اند، و بعضى هم گفته‏اند هر دو نام پسر سوم پيغمبر بوده، و عده ديگر اسامى پسر سوم و چهارم رسول خدا دانسته‏اند. مى‏دانيم كه پيغمبر در مدينه از «ماريه‏» همسر مصرى خود صاحب پسرى ديگر به نام ابراهيم شد كه در 18 ماهگى درگذشت.
دختران هم زينب، رقيه، ام‏كلثوم، و حضرت فاطمه (سلام الله عليها) بودند. در بعضى از روايات شيعه و سنى زينب ام‏كلثوم و رقيه را از همسران قبلى خديجه دانسته‏اند، و بنا بر نقلى كه خواهرزادگان خديجه بوده‏اند.
ابن شهر اشوب ازكتابهاى «الانوار» و «البدع‏» نقل مى‏كند كه رقيه و زينب دختران «هاله‏» خواهر خديجه بودند.(مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 159)
در هر صورت قاسم و ساير دختران منسوب به پيغمبر پيش از بعثت متولد شدند، و فقط فاطمه زهرا (سلام الله عليها) بنابر مشهور مولود اسلام و يادگار دوران بعد از نبوت پيغمبر است.

MR_Jentelman
6th August 2009, 04:19 PM
پيغمبر با ثروت خديجه چه كرد؟

درست روشن نيست ثروت خديجه چقدر بوده است. تصور نمى‏رود كه مال فراوانى داشته است. چنانكه پيشتر گفتيم در آن روزگار مرد و زن قريش در تجارت شركت داشتند و درسرمايه و سود و زيان تجارت مكه در سوريه و فلسطين و مصر و يمن و حبشه و احيانا حيره سهيم بودند.
اگر هم خديجه مال فراوانى داشته كه از پدر و دو شوى سابق خود به ارث برده، و سود تجارت هم بر آن افزوده بود، باز چندان نبوده كه شهرت يافته، بلكه او هم مانند بسيارى از زنان مكه ثروت نسبى داشته است.
آنچه مسلم است‏خديجه هر چه داشت به پيغمبر بخشيد، و حضرت نيز به اعتراف دوست ودشمن كسى نبود كه مال و ثروت بيندوزد، و چيزى براى روز مبادا نگهدارد.
هر كس به او روى مى‏آورد، دست‏خالى بر نمى‏گشت. از حال مستمندان و افراد تهيدست بى‏خبر نبود. خديجه خود نيز چنين بود. اينك كه مرد نمونه مكه همسر او شده است، باز خانه وى ملجا نيازمندان و مايه اميد دردمندان است. در مواقع قحط و غلا كه به واسطه نيامدن باران، اهل باديه در سختى به سر مى‏بردند، حليمه مادر رضاعى پيغمبر به مكه مى‏آمد و به فرزند شيرداده خود سر مى‏زد، و محمد امين او را سخت عزيز مى‏داشت. عبايش را زير پاى او پهن مى‏كرد و با وى به گفتگو مى‏نشست، و چون آهنگ بازگشت مى‏كرد، به نحو شايسته‏اى به وى مساعدت مى‏نمود.
اگر هم چيزى ازمال خديجه باقى مانده بود، به طور حتم و چنانكه در پاره‏اى از احاديث آمده، درمدت اقامت اجبارى سه ساله در «شعب ابيطالب‏» به مصرف محاطه شدگان رسيد. و اينكه شهرت دارد (و بيشتر از شايعات بيگانگان است) و مى‏گويند: اسلام با مال خديجه و شمشير على(عليه السلام) پيشرفت كرد، شايعه و تهمتى بيش نيست.

MR_Jentelman
7th August 2009, 08:45 PM
دين پيغمبر قبل از بعثت

دراعتقاد ما جامعه شيعه و پيروان خاندان نبوت، پيغمبر اسلام از آغاز زندگى و پيش از آن كه رسما پيغمبرى خود را اعلام كند، معصوم و پيغمبر بوده است. خواوند روح القدس را مامور حفاظت او كرده بود، و در مدت چهل سال پيش ازرسالت و بعثت، با شريعت‏خود عمل مى‏كرد. بنابر اين پيرو دين و شريعت پيغمبر ديگرى نبوده است.
كتاب خدا (قرآن) و سنت‏خود آن حضرت نيز گواه بر آن است.
دليل ما از قرآن مجيد نخست اين آيه شريفه است: «بدين گونه ما روح را براى اينكه وحى ما را به تو برساند به فرمان خود به سوى تو فرستاديم، در آن وقت تو نمى دانستى كتاب آسمانى چيست و ايمان كدام است‏»(و كذلت اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان (سوره شورى آيه 51)
آنچه ازكتاب و سنت در تفسير آيه مزبور استفاده مى‏شود اين است كه روح، در اين آيه «روح القدس‏» است، نه جبرئيل.
خدا روح القدس را مامور حفاظت پيغمبر و ائمه معصومين كرده بود. اين آيه گواه ماست: «خداوند مراتبى دارد، و داراى عرش عظيم است، روح را به امر خود بر هر كسى از بندگانش كه بخواهد مى‏فرستد، تا مردم را از روز برخوردها (قيامت) بترساند»(رفيع الدرجات دوالعرش يلقى الروح من امره على من يشاء من عباده لينذر يوم التلاق. (سوره مؤمن آيه 15)
از آيات قرآنى استفاده مى‏شود كه القاى «روح القدس‏» مشترك بين انبيا و رسولان بوده است. يعنى خدا او را مامور حفاظت و مراقبت از همه آنها كده بود. روايات شيعه مى‏گويد: پس از آخرين پيامبر «روح القدس‏» مامور نگهدارى و حفاظت از ائمه اطهار بوده است. در رواياتى كه كلينى در «كافى‏» نقل مى‏كند امام على االنقى (عليه السلام) مى‏گويد: پس از پيغمبر خاتم ديگر روح القدس به آسمان برنگشت و او در ميان ماست.
امير مؤمنان على (عليه السلام) درنهج البلاغه مى‏فرمايد: از لحظه‏اى كه پيغمبر را از شير گرفتند خدا بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را قرين او نمود تا اخلاق برجسته و صفات پسنديده را شب و روز به وى بياموزد. من پيوسته در كنار پيغمبر بودم، هر روز ازصفات ممتازش دانشى به من مى‏داد، و امر مى‏كرد در هركارى از وى پيروى كنم پيغمبر (پيش از بعثت) مدتير در هر سال در كوه حرا به سر مى‏برد. در آن حال من او را مى‏ديدم، ولى ديگر جز من او را نمى‏ديد.(و لقد قرن الله به صلى الله عليه و آله من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه يرفع لى فى كل يوم من اخلاقه علما و نامرنى بالاقتداء به. و لقد كان يجاور فى كل سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى (خطبه فاصعه).)
از اين سخن على (عليه السلام) كاملا پيداست كه پيغمبر پيش از بعثت هم حالت پيغمبرى داشته است ولى مامور نبوده قوم را باخبر گرداند. اين كار به طور رسمى در چهل سالگى حضرت اتفاق افتاد كه شرح آن را خواهيم نگاشت.
درباره عيسى بن مريم هم قرآن مى‏گويد: او در گهواره پيغمبر بود. يحيى نيز در همان زمان كودكى، پيغمبر بوده است. بنابراين پيغمبر خاتم كه از آنها برتر است به طريق اولى بايد قبل از بعثتو رسالت ظاهرى داراى مقام نبوت باشد. بايد توجه داشت كه «نبى‏» با «رسول‏» فرق دارد.
نبى كسى است كه از جانب خدا اخبار غيبى به وى مى‏رسد، يا به وسيله جبرئيل و يا روح القدس. ولى رسول كسى است كه بايد اخبار الهى را به مردم برساند، و رسالت‏خود را ايفا كند. عيسى و يحيى در زمان كودكى نبى و پيغمبر بودند، ولى در آن سن و سال براى تبليغ و اداى رسالت، ماموريت نداشتند.
پيغمبر خاتم نيز چنين بود. او از آغاز كودكى به وسيله روح القدس با الهامات غيبى آشنائى داشت، و از تعاليم دينى و احكام آسمانى با خبر بود، و خود بر وفق آن عمل مى‏كرد، ولى مامورنبود آن را به آگاهى قوم برساند. اين ماموريت در سن چهل سالگى به وى محول شد.
خداوند درباره عيسى مى‏فرمايد: ما به عيسى پسر مريم علائم نبوت داديم، و او را با روح القدس تاييد كرديم.(و اتينا عيسى بن مريم البينات و ايدناه بروح القدس - سوره بقره آيه 87 و 252) كه كاملا مى‏رساند، پيش از رسميت‏يافتن مقام رسالتش با تاييدات الهى و ارتباط با روح القدس، مورد توجه خاص خداوند بوده است.
بايد دانست كه روح القدست جبرئيل نيست. زيرا خداوند درباره جبرئيل مى‏فرمايد: «قرآن را روح الامين بر قلب تو نازل كرد» (نزل به روح الامين على قلبك سوره شعرا آيه 192) و مى‏فرمايد: «جبرئيل قرآن را بر قلب تو به امر خدا نازل كرد»(قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله. سوره بقره آيه 96)
بنابر اين كا جبرئيل اين بود كه قرآن را بر قلب پيغمبر نازل مى‏كرد، نه اين كه خود وى مامور مراقبت از حضرت باشد. اين ماموريت را روح القدس به عهده داشت.
محدث بزرگوار كلينى در «كافى‏» از ابوبصير ار امام صادق (عليه السلام) روايت مى‏كند كه در تفسير آيه «و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا» فرمود: خداوند فرشته‏اى بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل خلق نمود، و او با رسول خدا بود. به وى خبر مى‏داد و او را حفظ مى‏كرد، و بعد از آن حضرت، با ائمه است.
براى اطلاع بيشتر از چگونگى وضع پيغمبر قبل از بعثت لازم است. آنچه را شيخ طوسى - سرآمد فقهاى شيعه و دانشمندان عاليقدر اسلامى متوفاى سال 460 هجرى - دركتاب پرارج «عدة الاصول‏» گفته است، در اينجا بياوريم; شيخ طوسى مى‏نويسد: « پيغمبر نه قبل از نبوت و نه بعد از آن پيرو دين پيغمبران پيش از خود نبوده است. هر عملى را كه او انجام مى‏داده، ازجانب خدا به وى الهام مى‏شده است.قبل از بعثت امور خاصى به آن حضرت وحى مى‏شد.» عموم دانشمندان شيعه در اين خصوص اتفاق نظر دارند، و اجماع آنها نيز حجت است.
بيشتر متكلمان عدليه (يعنى معتزله و شيعه) مانند ابوهاشم و ابوعلى (جبائى) عقيده دارند كه پيغمبر تابع شريعت پيش از خود نبوده است. بلكه آنچه عمل مى‏كرده است به خود وى وحى مى‏شده است.
دليل ما اين است كه پيغمبر اسلام به اعتقاد عموم مسلمين از همه انبياء افضل بوده است. به همين جهت نيز نمى‏بايد فاضل پيرو مفضول باشد.
اگر بگويند از كجا بدانيم كه پيغمبر قبل از بعثت هم از ساير انبيا افضل بوده است؟ مى‏گوئيم كه هيچ كس افضليت‏حضرت را مربوط به وقت معينى ندانسته است. بلكه گفته است پيغمبر در تمام دوران زندگى از ولادت تا وفات از همه انبياء افضل و برتر بوده است.
ادله‏اى كه مخالفين دارند از جمله اين آيه است: «آن گاه به تو وحى كرديم كه از آيين پاك ابراهيم پيروى كن‏»(ثم اوحينا اليك ان اتبع ملة ابراهيم حنيفا سوره نحل آيه 123) آيه دوم; «پس با هدايت آن پيغمبران، پيروى كن‏»(فبهدايهم اقتده سوره انعام آيه 89)
آيه سوم; «ما تورات را نازل نموديم كه در آن هدايت و نور است، و پيغمبران حكم به آن مى‏كنند»(انا انزلنا التورية فيها هدى و نورا يحكم بها النبيون. سوره مائده آيه‏44)به نظر مى‏رسد اين سه نظر آها را تاييد كند و برساند كه پيغمبر وضيفه‏ه داشته است كه از اديان سابق پيروى نمايد.
ولى بايد توضيح داد كه «ملت ابراهيم‏» توحيد و عدل بوده نه احكام و قوانين دينى. بنابر اين ترجمه آيه آن است: «اى پيغمبر! به تو وحى كرديم كه در يكتا پرستى و عدالت گسترى ازآئين ابراهيم پيروى كن‏». به دليل آيه; «هركس از ائين ابراهيم سرباز زند، خود را به نادانى زده است‏»(و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه. سوره بقره آيه 130) در اين آيه باز لفظ «ملت‏» با كهار رفته است، و مى‏دانيم كه آنچه موجب مى‏شود كسى كه از ملت ابراهيم سرباز زند و متصف به «سفاهت‏» گردد، عقليات است. در آيه دوم نيز منظور از هدايت انبياى سابق، استدلال‏هاى عقلى آنها براى اثبات توحيد و يگانگى خداست كه پيغمبر خاتم نيز بايد از همان راه وارد شود و با همان منظق مردم را به خداى يگانه فراخواند.
راجع به آيه سوم بايد گفت هدايت و نورى كه در تورات بوده است، چيزى است كه همه انبيا پيش از موسى و بعد از او بر اساس آن حكم مى‏كردند، و نمى‏توان آن را حمل بر شرعيات كرد.
فتال نيشابورى دانشمند مشهور شيعه در كتاب معروفش «روضة الواعظين‏» مى‏نويسد: «طائفه شيعه اجماع دارند كه پيغمبر پيش از بعثت درخفا پيامبر بود. از اول تكليف روزه مى‏گرفت، نماز مى‏گزارد، عكس آنچه در ميان قوم معمول بود. وقتى به سن چهل سالگى رسيد، خداوند به جبرئيل امر نمود بر پيغمبر فرود آيد و او را به طور آشكار مامور ايفاى مقام رسالت‏خود سازد».
ميرزاى قمى از فقهاى بزرگ شيعه در كتاب‏«قوانين‏» در اين باره مى‏نويسد: «حق اين است كه پيغمبر قبل از بعثت قمل به احكام شرع مى‏نمود، ولى نه به دين پيغمبران پيش از خود. زيرا ما آن حضرت را از همه انبيا برتر مى‏دانيم. اگر او پيرو دين قبل از خود بود، مى‏بايد مفضول بر فاضل مقدم گردد، و آن هم از نظر عقلى درست نيست.
ديگر اين كه اگر پيغمبر تابع شرع قبل ازخود بوده است، يا اين وظيفه از راه وحى به وى ابلاغ شده بود، و يا به وسيله علماى اديان. اگر بگوئيم از راه وحى بوده مى‏بايد قبل ازبعثت مرسل باشد و اين درست نيست، و چنانچه علماى يهود و نصارا در آن نقشى داشته‏اند، قطعا شايع مى‏شد، و يهود و نصارا به ان افتخار مى‏كرد، و موضوع مكتوم نمى‏ماند.
علاوه شيعه و سنى روايت كرده‏اند كه پيغمبر فرمود: «من در زمانى كه آدم در بين آب و گل بود (يعنى وقتى كه او را مى‏سرشتند) پيغمبر بودم‏»(كنت نبيا و آدم الماء و الطين.)
علاوه بر اين وقتى عيسى در گهواره پيغمبر باشد، و يحيى در كودكى به مقام نبوت برسد، پغمبر نبودن خاتم انبيا قبل از بعثت با افضليت آن حضرت منافات دارد.
اينكه پيغمبر قبل از بعثت عمل به دين انبياء سابق نمى‏نموده است، نيازى به ذكر ندارد. زيرا اگر چنين نباشد، مى‏بايد پذيرفت كه آن حضرت كمبود داشته است، كه آن هم درست نيست. در اخبار هست كه آن حضرت پيش از بعثت بعضى از اعمال و حج را معمول مى‏داشته است. بعد از بعثت نيز حق اين است كه تابع شريعت پيش از خود نبوده است. موافقت با آنها در بسيارى از اعمال، عين متابعت نيست! آيات «ثم اوحينا اليك ان اتبع‏» و «فبهديهم‏» و «شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا» همه و همه حمل بر اصول عقايد مى‏شود، نه فروع احكام و اعمال عبادى، وگرنه جايز نبود آن احكام نسخ شود. بخصوص با ملاحظه آيه «و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه‏».
همچنين منظور از«هدايت‏» در آيه «فبهديهم اقتده‏» كليه امورى است كه همگان بر آن اتفاق دارند، و آن هم اصول عقايد است، چون در غير اين صورت اديان مختلف بود. از همين جا پاسخ ساير آياتى كه مخالفين دستاويز قرارداده‏اند، هم آشكار مى‏گردد.
فخر رازى دانشمند مشهور سنى در كتاب «معالم اصول الدين‏» مى‏نويسد: «حق اين است كه محمد پيش از نزول وحى پيرو هيچيك از انبيا نبود. زيرا اديان پيش ازدين عيسى به وسيله دين وى منسوخ شده بود. دين عيسى هم عنوان اصلى خود را به واسطه ناقلين آن كه به خاطر اعتقاد به تثليث كافر بودند، از دست داده بود. از اين رو آنچه به نام دين عيسى مانده بود، اعتبار نداشت و نمى‏شد به آن اطمينان كرد. روى اين اصل مسلم است كه محمد پيش از بعثت بر دين هيچ كس نبوده است‏»(حاشيه نقد المحصل (تلخيص المحصل) چاپ مصر ص 111)
به توجه به آنچه مسطور گشت مى‏گوئيم: پيغمبر اسلام قبل از بعثت به آنچه فرشته مامور خود، «روح القدس‏» به وى تلقين مى‏كرد عمل مى‏نموده است، هر چند جزئيات آن اعمال را ندانيم و تاريخ و احاديث اسلامى نقل نكرده باشد.
او دراصول اعتقادى همچون ابارهيم خليل يكتاپرست بوده است. همه انبياء بعد از ابراهيمنيز چنين بوده‏اند، و به ورش او مى‏رفتند، و در فروع عملى تابع الهاماتى بوده كه به وسيله روح القدس به وى مى‏رسيده و آن را معمول مى‏داشته است.
پس او قبل از بعثت مانند عيسى و يحيى نبى و پيغمبر بود، اما نه رسول و مامور به تبليغ! رسالت وى در سن چهل سالگى بر فراز كوه حرا آغاز شد.
بهترين گواه بر اين كه پيغمبر قبل از بعثت مانند عيسى و يحيى پيغمبر بوده است، حالات و روحيات اوست كه در تورايخ آمده است. زيرا اين حالات و روحيات از كودكى و نوجوانى در محيط مكه و ميان مردمى آنچنان،كاملا غير عادى مى‏نمايد، و نظير آن از هيچيك از اقوام و بستگان خود او حتى عبدالمطلب جدش و عبدالله پدرش و ابوطالب عمويش كه همگى يكتاپرست و موحد بودند، هم ديده نشده و نقل نكرده‏اند(نگاه كنيد به گفتار دانشمند محترم آقاى قاضى طباطبائى در كتاب «جنة الماوا».)

MR_Jentelman
9th August 2009, 09:47 PM
وضع عمومى پيغمبر قبل از بعثت

از آنچه تا كنون گفته شد به اين نتيجه مى‏رسيم كه پيغمبر اسلام يك فرد به تمام معنا خودساخته بود. او زندگى را از صفر شروع كرد. پيش از ولادت پدر جوانش وفات يافت. نج‏ساله بود مادرش را نيز از دست داد. درنه سالگى سرپرست و غمخوار خود عبدالمطلب جد بزرگوارش بدرود زندگانى گفت، و او به خانه عموى بزرگوارش ابوطالب آمد. در سن دوازده سالگى همراه عمويش ابوطالب به سفر تجارى شام رفت. در همان سن و سال چنان ممحبوبيت‏يافت كه مردم مكه به وى لقب «امين‏» دادند.
محمد امين هرگز با مردم مكه و بزم‏هاى شبانه و عبش و نوشهاى آنها ميانه‏اى نداشت. از آنها كناره مى‏گرفت و روى به خارج شهر مى‏نهاد و در افكار عميقى فرو مى‏رفت. به پاس زحماتى كه عمويش ابوطالب براى او متحمل شده بود، گوسفندان او را به چرا مى‏برد، و در اطراف مكه چوپانى مى‏نمود.
هميشه مشغول به خود بود، و از وضع موجود رنج مى‏برد. رنج مى‏برد كه چرا مردان و زنان مكه آلوده‏اند، و اوقات گرانبهاى خود را به ميگسارى و بى‏بند و بارى مى‏گذرانند؟ رنج مى‏برد كه تا كى اكثريت مردم مفلوك عرب بايد در منجلاب زندگى مرگ‏آور غوطه‏ور باشند، و تا كى بايد در اين خواب طولانى به سر برند؟ هرچند او فردى از قريش بود، ولى از راه و رسم بت‏پرستى و ماديگرى آنها سخت در عذاب بود. عذابى كه پيوسته او را مى‏آزرد.
به طور خلاصه آداب و رسوم خرافى كه ميان اعراب جاهلى و به خصوص مردم مكه و قريش معمول بود، چنان او را رنج مى‏داد كه سالى چند بار پناه به دامنه كوه حرا مى‏برد، و در آنجا قله كوه به تنهائى مى‏گذرانيد، و به عبادت خداوند اشتغال داشت.

MR_Jentelman
9th August 2009, 09:49 PM
بعثت پيغمبر(ص)

بعثت پيغمبر اسلام يا برانگيخته شدن آن حضرت به مقام عالى نبوت و خاتميت، حساس‏ترين فراز تاريخ درخشان اسلام است.بعثت پيغمبر درست درسن چهل سالگى حضرت انجام گرفت. پيشتر گفتيم كه پيغمبر تا آن زمان تحت مراقبت روح القدس قرار داشت، ولى هنوز پيك وحى بر وى نازل نشده بود. قبلا علائمى ازعالم غيب دريافت مى‏داشت، ولى مامور نبود كه آن را به آگاهى خلق هم برساند.
ميان مردم قريش و ساكنان مكه رم بود كه سالى يك ماه را به حالت گوشه گيرى و انزوا در نقطه خلوتى مى‏گذرانيدند.(سيره ابن هشام - ج 1 ص 154 سيره ابن هشام كه آنرا قديمترين تاريخ حيات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دانسته‏اند، تلخيص از «سيره النبى ص‏» تاليف محمد بن اسحاق بن يسار مطلبى متوفاى سال 151 ه است كه ابن حجر عسقلانى شافعى در كتاب «تقريب‏» رمى به تشيع او نموده است. ابن هشام، يعنى عبدالملك بن هشام حميرى، خود در سال 218 ه وفات يافته است.) درست روشن نيست كه انگيزه آنها از اين گوشه‏گيرى چه بوده است، اما مسلم است كه اين رسم در بين آنها جريان داشت و معمول بود.
نخستين فرد قريش كه اين رسم را برگزيد و آن را معمول داشت عبدالمطلب جد پيغمبر اكرم بود كه چون ماه رمضان فرا مى‏رسيد، به پاى كوه حراء مى‏رفت، و مستمندان را كه از آنجا مى‏گذشتند، يا به آنجا مى‏رفتند، طعام مى‏كرد.(سيره حلبه - ح 1 ص 381)
به طورى كه تواريخ اسلام گواهى مى‏دهد،پيغمبر نير پيش از بعثت به عادت مردان قريش، بارها اين رسم را معمول مى‏داشت. از شهر و غوغاى اجتماع فاصله مى‏گرفت، و به نقطه خلوتى مى‏رفت، و به تفكر و تامل مى‏پرداخت.
پيغمبر حتى در زمانى كه كودك خردسالى بود، و در قبيله بنياسد تحت مراقبت دايه خود «حليمه‏» قرار داشت نيز باز بازى كردن با بچه‏ها دورى مى‏گزيد و به كوه حراء مى‏آمد و به فكر فرو مى‏رفت.(همان كتاب - ج 1 ص 382) بنابراين انس وى به «كوه حراء» بى‏سابقه نبود.
در مدتى كه بعدها در «حراء» به سر مى‏برد،غذايش نان «كعك‏» و زيتون بود، و چون به اتمام مى‏رسيد، به خانه بازمى‏گشت ء تجديد قوت مى‏كرد. گاهى هم همسرش خديجه باريش غذا مى‏فرستاد. غذائى كه در آن زمان‏ها مصرف مى‏شد، مختصرو ساده بود.(همان كتاب - ج 1 ص 382)
پيغمبر چند سال قبل از بعثت، سالى يك ماه در حرا به سر مى‏برد، و چون روز آخر باز مى‏گشت، نخست‏خانه خدا را هفت دور طواف مى‏كرد، سپس به خانه مى‏رفت.(تاريخ طبرى - ج 3 ص 1149 - سيره ابن هشام، ج 1 ص 155)
كوه حراء امروز در حجازبه مناسبت اين كه محل بعثت پيغمبر بوده است، «جبل النور» يعنى كوه نور خوانده مى‏شود. حراء در شمال شهر مكه واقع است، و امروز تقريبا درآخر شهر در كنارجاده به خوبى ديده مى‏شود. كوه‏هاى حومه مكه اغلب بهم پيوسته است و از سمت‏شمال تا حدود بندر «جده‏» واقع در 70 كيلومترى مكه و كنار درياى سرخ امتداد دارد.
اين سلسله جبال كه از يك سو به صحراى «عرفات‏» و سرزمين «منا» وشهر «طائف‏» و از سوى ديگر به طرف «مدينه‏» كشيده شده است، با دره‏هاى و بيابان‏هاى خشك و سوزان و آفتاب طاقت‏فرساى خود شايد بهترين نقطه‏اى است كه آدمى را در انديشه عميق خودشناسى و خداشناسى و دورى از تعلقات جسمانى و تعينات صورى و مادى فرو مى‏برد.
كوه حراء بلندترين كوه‏هاى اطراف مكه است، و جدا از كوه‏هاى ديگر به نحو بارزى سر به آسمان كشيده و خودنمائى مى‏كند. هرچه بيننده به آن نزديك‏تر مى‏شود، مهابت و جلوه كوه بيشتر مى‏گردد. از ان بلندى د زمان خود پيغمبر قسمتى از خانه‏هاى مكه پيدا بود، و امروز قسمت زيادترى از شهر مكه پيداست. قله كوه نيز درپشت بام‏ها و از توى اطاق‏هاى بعضى از طبقات ساختمان‏هاى مكه به خوبى پيدا است.
«غار حراء» كه در قله كوه قرار دارد، بسيار كوچك و ساده است. در حقيقت غار نيست، تخته سنگى عضيم به روى دو صخره بزرگ‏ترى غلت‏خورده و بدين گونه تشكيل غار حراء داده است. دهنه غار حراء داده است. دهنه غار به قدير است كه انسان مى‏تواند وارد و خارج شود. كف آن هم بيش از يك متر و نيم براى نمازگزاردن جا دارد.
غار حراء جائى نبوده كه هركس ميل رفتن به آنجا كند، و محلى نيست كه انسان بخواهد به آسانى در آن بياسايد. فقط يك چيز براى افراد دورانديش در آنجا به خوبى به چشم مى‏خورد، و آن مشاهده كتاب بزرگ آفرينش و قدرت لايزال خداوند بى زوال است كه در همه جاى آن نقطه حساس پرتو افكنده و آسمان و زمين را به نحو محسوسى آرايش داده است! براساس تحقيقى كه ما نموده‏ايم پيغمبر مانند جدش عبدالمطلب در پاى كوه حراء فى‏المثل در خيمه به سر مى‏برده و رهگذران را پذيرائى مى‏كرده و فقط گاهگاهى به قله كوه مى‏رفته و به تماشاى جمال آفرينش مى‏پرداخته است كه از جمله لحظه نزول وحى، در روز 27 ماه رجب بوده است.
به طورى كه قبلا يادآور شديم، پيغمبر قبل از بعثت هم حالاتى روحانى داشته و تحت مراقبت روح‏القدس گاهى تراوشاتى غيبى مى‏ديده و اسرارى بر آن حضرت مكشوف مى‏شده است. هنگامى كه پانزده سال بيش نداشت، گاهى صدائى مى‏شنيد، ولى كسى را نمى‏ديد.
هفت‏سال متوالى بود كه نور مخصوصى مى‏ديد و تقريبا شش سال مى‏گذشت كه زمزمه‏اى از پيغمبر مى‏شنيد، ولى درست نمى‏دانست موضوع چيست؟
چون ازن اخبار را براى همسرش خديجه بازگو مى‏كرد، خديجه مى‏گفت: «تو كه مردى امين و راستگو و بردبار هستى و دادرس مظلومانى و طرفدار حق و عدالت هستى و قلبى رؤوف و خوئى پسنديده دارى و در مهمان‏نوازى و تحكيم پيوند خويشاوندى سعى بليغ مبذول مى‏دارى، اگر مقامى عالى در انتظارت باشد، جاى شگفتى نيست.(سيره حلبيه - ج 1 ص 380 - 391)
هنگامى كه به سن سى و هفت‏سالگى ميل به گوشه گيرى و انزواى از خلق پيدا كرد، چندين بار در عالم خواب، سروش غيبى، سخنانى به گوشش سرود، و او را از اسرار تازه‏اى آگاه ساخت، بعدها نيز در پاى كوه حراء و ميان راه‏هاى مكه بارها منادى حق بر او بانگ زد. در هر نوبت صدا را مى‏شنيد ولى صاحب صدا را نمى ديد!
در يكى از روزها كه در دامنه كوه حراء گوسفندان عمويش ابوطالب را مى‏چرانيد، شنيد كسى از نزديك او را صدا مى‏زند و مى‏گويد: يا رسول الله! ولى به هرجا نگريست كسى را نديد. چون به خانه آمد و موضوع را به خديجه اطلاع داد، خديجه گفت: اميدوارم چنين باشد.(7) مناقب ابن شهر اشوب - ج 1 ص 44)
روز بيست وهفتم ماه رجب محمد بن عبدالله مرد محبوب مكه و چهره درخشان بنى هاشم در غار حراء آرميده بود و مانند اوقات ديگر از آن بلندى به زمين و زمان و ايام و دوران و جهان و جهانيان مى‏انديشيد.مى‏انديشيد كه خداى جهان جامعه انسانى را به عنوان شاهكار بزرگ خلقت و نمونه اعلاى آفرينش خلق نمده و همه گونه لياقت و استعداد را براى ترقى و تعالى به او داده است. همه چيز را برايش فراهم نموده تا او در سير كماليخودنانى به كف آرد و به غفلت نخورد. ولى مگر افراد بشر به خصوص ملت عقب مانده و سرگردان عرب و بالاخص افراد خوش‏گذران و مال دوست و مال‏دار قريش در اين انديشه‏ها هستند؟ آنها جز به مال و ثروت خود و عيش و نوش و سود و نزول ثروت خود به چيزى نمى‏انديشند. شراب و شاهد و ثروت و درآمد، ربا و استثمار مردم نگون‏بخت و نيازمند، تنها انديشه‏اى است كه آنها رد سر مى‏پرورانند...
اينك «او» درست چهل سال پرحادثه را پشت‏سر نهاده است. تجربه زندگى و پختگى فكر و اراده‏اش و استحكام قدرت تعقلش به سرحد كمال رسيده، و از هر نظر براى انجام سؤوليت بزرگ پيغمبرى آماده است. آيا در تمام قلمرو عربستان و دنياى آن روز جز او چه كسى بود كه از جانب خداوند عالم شايستگى رهبرى خلق را داشته باشد.
رهبرى كه سرآمد رهبران بزرگ و گذشته جامعه انسانى باشد، و انسان‏هاى شرافتمند بر شخصيت ذاتى و تربيت‏خانوادگى و سوابق درخشان و ملكات فاضله و صفات پسنديده او صحه بگذارند؟ او نوه ابراهيم بت‏شكن خليل خدا و اسماعيل ذبيح و فرزند هاشم سيد و سرور عرب و نوه عبدالمطلب، بزرگ و داناى قريش است. پدر در پدر و مادر در مادر شكوفان و درخشان و فروزان است.
او از سلامتى كامل جسم و جان برخورداد بود كه نتيجه وراثت صحيح و سالم است. وراثتى كه پدران پاك و مادران پاك سرشت برايش باقى گذارده بودند. به طورى كه دنياى جاهليت هم با همه پليدى و تيرگى و تاريكيش، نتوانست آن را آلوده سازد، و چيزى از شرافت و حسب و نسب او بكاهد.(در زيارت وارث حضرت سيد الشهداء امام حسين عليه السلام مى‏خوانيم كه: «گواهى مى‏دهم تو نورى بودى در صلب‏هاى شامخ پدرانت و رحم‏هاى پاك مادرانت، به طورى كه ايام جاهليت نتوانست آن را با اخلاق و آداب و رسوم پليد خود آلوده سازد، و چهره درخشان آن را دگرگون گرداند».)

MR_Jentelman
10th August 2009, 08:44 PM
نگاهى به احاديث بعثت

دراينجا بايد اعتراف كرد كه ماجراى بعثت پيغمبر با همه اهميتى كه داشته است،در تورايخ درست نقل نشده است. به موجب آنچه در تفاسير قرآنى و احاديث اسلامى و تواريخ اوليه آمده است،عايشه همسرپيغمبر يا خواهرزادگان او عبدالله زبير و عروة بن زبير يا عمرو بن شرحبيل يا ابوميسره غلام پيغمبر، گفته‏اند: جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و به وى گفت: بخوان به نام خدايت; «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» و پيغمبر فرمود: نمى توانم بخوانم; «ما انا بقارى‏» يا من خواننده نيستم; «لست بقارى‏». جبرئيل سه با پيغمبر را گرفت وفشار داد تا بار سوم توانست بخواند!
در صورتى كه; اولا جبرئيل از پيغمبر نخواست از روى نوشته بخواند. جز در يك حديث كه آن هم قابل اهميت نيست. بيشتر مى‏گويند منظور جبرئيل اين بوده كه هرچه او مى‏گويد پيغمبر هم آن را تكرار كند. در اين صورت بايد از ناقلين اين احاديث پرسيد: آيا پيغمبر عرب زبان در سن چهل سالگى قادر نبود پنج آيه كوتاه اول سوره اقرا يعنى; «اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربك الاكرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم‏» را همان طور كه جبرئيل آيه آيه مى‏خوانده او هم تكرار كند؟ اين كار بيراى يك كودك پنج‏ساله آسان است تا چه رسد به داناى قريش!
از اين گذشته «وحى‏» به معناى صداى آهسته است. وقتى جبرئيل امين آيات قرآنى را بر پيغمبرنازل كرده است آن را آهسته تلفظ مى‏نموده و همان دم در سينه پيغمبر نقش مى‏بسته است. بنابراين هيچ لزومى نداشته كه هرچه را جبرئيل مى‏گفته است پيامبر مانند بچه مكتبى تكرار كند تا آن را از حفظ نمايد، و فراموش نكند!
ثانيا كسانى كه بعثت رابدين گونه نقل كرده‏اند هيچ كدام از نظر شيعيان قابل اعتماد نيستند. عايشه همسرپيغمبر هم كه شيعه و سنى ماجراى بعثت را در كليه منابع تفسير و حديث و تاريخ اسلامى بيشتراز وى نقل كرده‏اند، پنج‏سال بعد از بعثت متولد شده و از كسى هم نقل نمى‏كند، بلكه حديث وى به اصطلاح مرسل است كه قابل اعتماد نيست، و از پيش خود مى‏گويد: آغاز وحى چنين و چنان بوده است.
ثالثا معلوم نيست جمله «بخوان به نام خدايت‏» كه در ترجمه آيه اول درهمه تفسرهاى اسلامى اعم از سنى و شيعى آمده است‏يعنى چه؟ از حفظ بخواند، يا از رو بخواند؟ و گفتم كه هر دوى آنها خلاف واقع است.
رابعا مگر خدا و جبرئيل نمى‏دانسته‏اند پيغمبر درس نخوانده بود و چيز نمى‏نوشته كه دو بار از وى مى‏خواهند بخواند؟ و چون پيغمبر مى‏گويد: نمى‏توانم بخوانم، گرفتن آن حضرت و فشار دادن وى را چگونه مى‏توان توجيه كرد؟ آيا اگر كسى را فشار دادند باسواد مى‏شود؟ اين معنا درباره پيغمبران پيشين بى‏سابقه بوده است تا چه رسد به پيامبر خاتم (صلى الله عليه و آله)!!
خامسا هيچ كدام از مفسران اسلامى نگفته‏اند چرا اولين سوره قرآنى «بسم الله الرحمن الرحيم‏» نداشته است! بلكه همگى گفته‏اند آنچه روز بعثت نازل شد پنج آيه اوايل سوره اقرا بوده است از «اقرا بسم ربك الذى خلق‏» تا «ما لم يعلم‏».
سادسا دنباله حديث عايشه و ديگران كه مى‏گويد: «وقتى پيغمبر از كوه حراء برگشت‏سخت مضطرب بود! و چون به نزد خديجه آمد گفت: «زملونى زملونى‏» مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد. و او را پوشانيدند، و پس ازآن ماجرا را براى خديجه نقل كرد و گفت: «از سرنوشت‏خود هراسانم‏» و «خديجه او را برد نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل كه نصرانى شده بود، و تورات و انجيل را مى‏نوشت و آن پير كهنسال نابينا گفت: اى خديجه! آنچه او ديده است همان پيك مقدسى است كه بر موسى نازل شده است‏» همگى برخلاف اعتقاد ما درباره پيامبر و ظواهر امر است.(حديث عايشه درباره آغاز وحى كه مستند همگى دانشمندان سنى و شيعى است در جزء اول «صحيح بخارى‏» و تفسير سوره اقرا جزء سوم آن، و باب ايمان «صحيح مسلم نيشابورى‏» و تفسير سوره اقرا در «صحيح ترمذى‏» و سنن نسائى آمده است.)
علامه فقيد شيعه سيد عبدالحسين شرف الدين عاملى در كتاب پرارج «النص والاجهاد» تنها كسى است كه براى نخستين بار متوجه قسمتى از اشكالات اين حديث‏شده و مى نويسد: «مى‏بينيد كه اين حديث (حديث عايشه) صريحا مى‏گويد پيغمبر بعد از همه اين ماجرا هنوز در امر نبوت خود و فرشته وحى پس از آن كه فرود آمده، و درباره قرآن بعد از نزول آن و از بيم و هراسى كه پيدا كرده نياز به همسرش داشت كه او را تقويت كند، و محتاج ورقة بن نوفل مرد غمگين نابيناى جاهى مسيحى بوده است كه قدم او را راسخ كند، و دلش را از اضطراب و پريشانى در آورد! محتواى اين حديث ضلالت و گمراهى است. آيا شايسته پيغمبر است كه از خطاب فرشته سر در نياورد؟ بنابراين حديث عايشه از لحاظ متن و سند مردود است.»(كتاب «اجتهاد در مقابل نص‏» ترجمه النص و الاجتهاد مرحوم شرف الدين به قلم نويسنده اين سطور - ص 412)
در حديث ديگر مى‏گويد: «پيغمبر چنان از برخورد با جبرئيل بيمناك شده بود كه مى‏خواست‏خود را از كوه به زير بيندازد»، يعنى حالت‏شبيه بيمارى صرع! در روايت ديگر هم مى‏گويد: «تختى مرصع روى كوه حراء گذاشته شد، و تاجى مكلل به جواهر بر سر پيغمبر نهادند، و بعد به وى اعلام شد كه تو خاتم انبيا هستى‏»! و چيزهاى ديگر كه بازگو كردن آن چندش‏آور است.
راستى چقدر باعث تاسف است كه پانزده قرن پس از بعثت هنوز مسلمانان به درستى ندانند موضوع چه بوده و بعثت‏خاتم انبيا چسان انجام گرفته است؟!! اين كوتاهى ازآن مورخان و دانشمندان اسلامى از شيعه و سنى است كه در اين قرون متمادى غفلت نموده و به تحقيق پيرامون آن نپرداخته‏اند، و فقط به ذكر و تكرار گفتار عايشه و ديگران اكتفا نموده‏اند!
ما پس از نقدى كه دانشمندا عالى‏مقام شيعه سيد شرف الدين عاملى بريك حديث بعثت (حديث عايشه) نوشته و توفيق ترجمه آن را يافتيم، به قسمت عمده‏اى از تفسير و حديث و تاريخ سنى وشيعى مراجعه نموديم، و با كمال تاسف به اين نتيجه رسيديم كه احاديث بعثت كاملا مغشوش است، و بيشتر آنها از راويان عامه است، كه نزد ما اعتبارى ندارند.متن همه آن احاديث بيز مضطرب و متناقض و برخلاف معتقدات شيعه و سنى است، و اسناد آن نيز مخدوش مى‏باشد.
به همين جهت مى‏بينيم «برهان الدين حلبى‏» كه خواسته است آنها را جمع كند و با هم سازش دهد، سخت به دست و پا افتاده، و گرفتار چه محذوراتى شده و در آخر هم نتوانسته است به نتيجه مطلوب برسد، بلكه بر ابهام و تناقض گوئى و سردرگمى موضوع افزوده است. («سيره حلبيه‏» جلد اول از33 تا 42)

MR_Jentelman
10th August 2009, 08:45 PM
ايراد ما به احاديث بعثت

كليه اين احاديث كه نخست از طريق اهل تسنن نقل شده و در كتاب‏هاى آنها آمده است و سپس به نقل از آنها به كتب شيعه هم سرايت كرده است، از درجه اعتبار ساقط مى‏باشد. در اينجا به چند نكته آن اشاره مى‏كنيم، و تفصيل را به كتاب خود «شعاع وحى برفراز كوه حراء» كه براى نخستين بار پرده از روى ماجراى مبهم بعثت برداشته است، حوالت مى‏دهيم.(به يارى خداوند اين كتاب با تفصيل بيشترو تحقيق كامل در آينده منتشر خواهد شد.)
1- چنانكه گفتيم پيغمبر از زمان كدكى و ايام جوانى تا سى و هفت‏سالگى،بارها علائمى مى‏ديد كه از آينده درخشان او خبر مى‏داد. مانند ابريكه برسر او سايه افكنده بود، و خبرى كه راهب شهر «بصرى‏» در اردن راجع به پيغمبرى او به عمويشابوطالبداد، و آنچه روح القدس به وى مى‏گفت، و صداهائى كه مى‏شنيد. بنابراين هيچ معنا ندارد كه هنگام نزول وحى و برخورد با جبرئيل اين طور دست و پاى خود را گم كند، و نداند كه چه اتفاقى افتاده است، و بايد ورقة بن نوفل به داد او برسد!
2- پيغمبر از لحاظ نبوغ و استعداد و عقل بر همه مرد و زن مكه و قبائل عرب و مردم عصر برترى داشت. با توجه به اين حقيقت چگونه او پس از اعلام بنوت دچار وحشت و ترديد شده و به همسرش خديجه متوسل مى‏شود كه او را بگيرد تا به زمين نيفتد يا تقويت كند كه از شك و ترديد بدر آيد؟
3- آيا پس از ديدن پيك وحى و آوردن پنج آيه قرآن و اعلام اين كه تو پيغمبر خدائى و من جبرئيل هستم، و مشاهده جرئيل با آن عظمت، ديگر جاى اين بود كه پيغمبر درباره وحى آسمانى و تكليف خود دچار ترديد شود، يا احتمال دهد موضوع حقيقت نداشته باشد؟!
4- تخت و تاج و ساير تشريفات تعينات صورى است و تناسب با سلاطين و پادشاهان دارد، نه مقام معنوى نبوت كه بايد با كمال سادگى و دور از هرگونه تشريفات مادى انجام گيرد. دور نيست كه سازندگان اين حديث به تقليد از تاج‏گذارى پادشاهان ايران، خواسته‏اند براى پيغمبر عربى هم در عالم خيال چنين صحنه‏اى بسازند!

MR_Jentelman
12th August 2009, 10:26 AM
واقعيت بعثت از ديدگاه شيعه

ماجراى بعثت بدان گونه كه قبلا گذشت موضوعى نبود كه يك فرد مسلمان معتقد به آن باشد، و پى‏برد كه خاتم انبيا چگونه به مقام عالى پيغمبرى رسيده است. ما پس از بررسى‏هاى لازم از مجموع نقل‏ها به اين نتيجه رسيده‏ايم كه آنچه در منابع شيعه و احاديث‏خاندان نبوت رسيده است، واقعيت بعثت را چنان روشن مى‏سازد كه هيچ يك از اشكالات گذشته مورد پيدا نمى‏كند.
از جمله احاديثى كه بازگو كننده حقيقت بعثت است و آغاز وحى را به خوبى روشن مى‏سازد، روايتى است كه ذيلا از لحاظ خوانندگان مى‏گذرد:
پيشواى دهم ما حضرت امام هادى (عليه السلام) مى‏فرمايد: «هنگامى كه محمد (صلى الله عليه و آله) ترك تجارت شام گفت و آنچه خدا از آن راه به وى بخشيده بودبه مستمندان بخشيد، هر روز به كوه حراء مى‏رفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مى‏نگريست، و شگفتى‏هاى رحمت و بدايع حكمت الهى را مورد مطالعه قرار مى‏داد.
به اطراف آسمان‏ها نظر مى‏دوخت، و كرانه‏هاى زمينو درياها و دره‏ها و دشت‏ها و بيابان‏ها را از نظر مى‏گذرانيد، و از مشاهده آن همه آثار قدرت و رحمت الهى، درس عبرت مى‏آموخت.
ازآنچه مى‏ديد، به ياد عظمت‏خداى آفريننده مى‏افتاد. آن گاه با روشن بينى خاصى به عبادت خداوند اشتغال مى‏وزيد. چون به سن چهل سالگى رسيد خداوند نظر به قلبوى نمود، دل او را بهترين و روشنترين و نرمترين دلها يافت.
در آن لحظه خداوند فرمان داد درهاى آسمان‏ها گشوده گردد. محمد (صلى الله عليه و آله) از آنجا به آسمان‏ها مى‏نگريست، سپس خدا به فرشتگان امر كرد فرود آيند، و آنها نيز فرود آمدند، و محمد (صلى الله عليه و آله) آنها را مى‏ديد. خداوند رحمت و توجه مخصوص خود را از اعماق آسمان‏ها به سر محمد (صلى الله عليه و آله) و چهره او معطوف داشت.
در آن لحظه محمد (صلى الله عليه و آله) به جبرئيل كه در هاله‏اى از نور قرار داشت نظر دوخت. جبرئيل به سوى او آمد و بازوى او را گرفت و سخت تكان داد و گفت: اى محمد! بخوان. گفت چه بخوانم؟ «ما اقرا»؟
جبرئيل گفت: «نام خدايت را بخوان كه جهان و جهانيان را آفريد. خدائى كه انسان را از ماده پست آفريد (نطفه). بخوان كه خدايت بزرگ است. خدائى كه با قلم دانش آموخت و به انسان چيزهائى ياد داد كه نمى‏دانست‏». پيك وحى، رسالت‏خود را به انجام رسانيد، و به آسمان‏ها بالا رفت. محمد (صلى الله عليه و آله) نيز از كوه فرود آمد. از مشاهده عظمت و جلال خداوند و آنچه به وسيله وحى ديده بود كه از شكوه و عظمت ذات حق حكايت مى‏كرد،بى‏هوش شد، و دچار تب گرديد.
از اين كه مبادا قريش و مردم مكه نبوت او را تكذيب كنند، و به جنون و تماس با شيطان نسبت دهند، نخست هراسان بود. او ازروز نخست‏خردمندترين بندگان خدا و بزرگترين آنها بود. هيچ چيز مانند شيطان و كارهاى ديوانگان و گفتار آنان را زشت نمى‏دانست.
در اين وقت‏خداوند اراده كرد به وى نيروى بيشترى عطا كند، و به دلش قدرت بخشد. بدين منظور كوه‏ها و صخره‏ها و سنگلاخها رار براى او به سخن در آورد. به طورى كه به هر كدام مى‏رسيد، اداى احترام مى‏كرد. و مى‏گفت: السلام عليك يا حبيب الله! السلام عليك يا ولى الله! السلام عليك يا رسول الله! اى حبيب خدا مژده باد كه خداوند تو را از همه مخلوقات خود، آنها كه پيش از تو بوده‏اند، و آنها كه بعدها مى‏آيند برتر و زيباتر و پرشكوه‏تر و گرامى‏تر گردانيده است.
از اين كه مبادا قريش تو را به جنون نسبت دهند، هراسى به دل راه مده. زيرا بزرگ كسى است كه خداوند جهان به وى بزرگى بخشد، و گرامى بدارد! بنابراين از تكذيب قريش و سركشان عرب ناراحت مباش كه عنقريب خدايت تو را به عالى‏ترين مقام خواهد رسانيد، و بالاترين درجه را به تو خواهد داد.
پس از آن نيز پيروانت به وسيله جانشين تو على بن ابيطالب (عليه السلام) ازنعمت وصول به دين حق برخوردار خواهند شد، و شادمان مى‏گردند. دانش‏هاى تو به وسيله دروازه شهرستان حكمت و دانشت على بن ابيطالب در ميان بندگان و شهرها و كشورها منتشر مى‏گردد.
به زودى ديدگانت به وجود دخترت فاطمه (سلام الله عليها) روشن مى‏شود، و از وى و همسرش على، حسن و حسين كه سروران بهشتيان خواهند بود، پديد مى‏آيند.
عنقريب دين تو در نقاط جهان گشترش مى‏يابد. دوستان تو و برادرت على پاداش بزرگى خواهند يافت. لواى حمد را به دست تو مى‏دهيم، و تو آن را به برادرت على مى‏سپارى. پرچمى كه در سراى ديگر همه پيغمبران و صديقان و شهيدان در زير آن گرد مى‏آيند، و على تا درون بهشت پرنعمت فرمانده آنها خواهد بود.
من در پيش خود گفتم: «خدايا! اين على بن ابيطالب كه او را به من وعده مى‏دهى كيست؟ آيا او پسر عم من است؟ ندا رسيد اى محمد! آرى، اين على بن ابيطالب برگزيده من است كه به وسيله او اين دين را پايدار مى‏گردانم، و بعد از تو برهمه پيروانت برترى خواهد داشت. («بحار الانوار» علامه مجلسى - ج 18 ص 205 و ج 17 ص 309 چاپ جديد.)
در اين حديث همه چيز راجع به آغاز كار پيغمبر گفته شده است. جاى تعجب است كه مفسران اسلامى به خصوص مفسران شيعه از اين حديث‏شريف و نقل آن درتفسير سوره اقرا غافل مانده‏اند، با اى نكه نكات جالب و تازه‏اى از تاريخ حيات پيغمبر را بازگو مى‏كند، كه مى بايد مسلمانان از آن آگاه گردند.
ملاحظه مى‏كنيد كه پيغمبر بدون هيچ گونه تشريفات مادى يا اشكالاتى كه در احاديث اهل تسنن بود، به مقام عالى پيغمبرى رسيد. با قدم‏هائى شمرده و ديدى وسيع و قدرتى خارق العاده به خانه بازگشت.
همين كه وارد خانه شد پرتوى از نور و بوئى خوش فضاى خانه را فرا گرفت. خديجه پرسيد اين چه نورى است؟ پيغمبر فرمود: اين نور نبوت است. اى خديجه! بگو لا اله الا الله و محمد رسول الله. سپس پيغمبر ماجراى بعثت را چنانكه اتفاق افتاده بود براى خديجه شرح داد و افزود كه جبرئيل به من گفت: «از اين لحظه تو پيغمبر خدائى‏».
خديجه كه از سالها پيش هاله‏اى از نور نبوت درسيما درخشان همسر محبوب خود ديده و از كردار و رفتار و گفتار او هزاران راز نهفته و شادى بخش خوانده بود گفت: به خدا دير زمانى است كه من در انتظار چنين روزى به سر برده‏ام، و اميدوار بودم كه روزى تو رهبر خلق و پيغمبر اين مردم شوى.(مناقب ابن شهر اشوب ج 1 ص 36)
بدين گونه محمد بن عبدالله برازنده‏ترين مردم قريش كه سوابق درخشان او نزد عموم طبقات روشن و از لحاظ ملكات فاضله و سجاياى اخلاقى و خصال روحى شهره شهر بود، برفراز كوه حراء از جانب خداوند يكتا به مقام عالى نبوت و رهبرى خلق برگزيده شد، و خاتم انبيا گرديد.

MR_Jentelman
12th August 2009, 10:27 AM
نظر ما در پيرامون بعثت پيغمبر (ص)

نكته اساسى كه قرآن در نزول وحى به پيغمبر بازگو مى‏كند، و متاسفانه كسى توجه نكرده است،اين است كه همه مفسران اسلامى نوشته‏اند، و در تمام احاديث نيز هست كه در روز بعثت فقط پنج آيه آغاز سوره «اقرا» بر پيغمبر نازل شد.
اين پنج آيه از «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» آغاز مى‏گردد. و به «مالم يعلم‏» ختم مى‏شود. هيچ كس نگفته است «بسم الله‏» اين سوره كى نازل شده؟ و آيا نخستين سوره قرآن بسم الله داشته است‏يا نه؟ اگر داشته است چرا نگفته‏اند، و اگر نداشته است آيا بعدها آمده است، يا طور ديگر بوده؟ همگى سؤالاتى است كه پاسخى براى آن نمى‏بينيم.
ما پس از تحقيقا زياد به اين نتيجه رسيده‏ايم كه جبرئيل از پيغمبر خواست آيه «بسم الله الرحمن الرحيم‏» را كه در آغاز سوره بود، به زبان آورد. «اقرا باسم ربك‏» نيز به همين معنا است. باء «بسم‏» هم به گفته بعضى از مفسرين زائده است‏يعنى معنا ندارد و فقط براى زينت در كلام است. درحقيقت جبرئيل پس از قرائت «بسم الله الرحمن الرحيم‏» از آن حضرت خواست كه نام خدا يعنى بسم الله الرحمن الرحيم را قرائت كند. و آنرا به زبان آورد. ولى چون پيغمبر درآغازكارو اولين برخورد با پيك وحى نمى‏دانست نحوه قرائت نام خدا كه جبرئيل از وى مى‏خواست چگونه است، پرسيد: ما اقرا؟ يعنى; چه بخوانم، و نام خدا كه بايد قرائت كنم چيست و تركيب آن چگونه است؟ جبرئيل بار ديگر تكرار كرد و گفت:«بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك الذير خلق -» يعنى نام خدايت را قرائت كن و بگو بسم الله الرحمن الرحيم.
در اين مورد چند حديث معتبر و بسيار جالب در چند منبع مهم اسلامى و شيعه هست كه از هر نظر جالب مى‏باشد. ولى جاى كمال تاسف است كه چرا مفسران ما اين دو حديث را در تفسير سوره «اقرا» نياورده‏اند. حديث اول دركتاب «كافى‏» باب (فضل قرآن) است كه امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: «نخستين چيزى كه بر پيغمبر نازل شد بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك بود»!حديث دوم در «عيون اخلارالرضا» شيخ صدوق از امام هشتم حضرت رضا (عليه السلام) روايت مى‏كند كه فرمود: «اولين بار كه جبرئيل بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) نازل شد گفت: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم - بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك الذى خلق ...»
حديث‏سوم در «محاسن برقى‏» ج 1 ص 41 ازصفوان جمال روايت مى‏كند كه گفت‏حضرت صادق (عله السلام) قرمود: هيچ كتابى ازآسمان نازل نشد مگر اينكه در آغاز آن «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود.(مفاخر اسلام - تاليف نويسنده - ج 1 ص 368)
با توجه به اين سه حديث ارزنده و گويا، مى‏گوييم كه پيك وحى الهى سوره اقرا را به عكس آنچه مشهور است نخست هنگام بعثت باشش آيه آورد: آيه اول همان «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود. و از پيغمبر خواسته بود همان آيه اول يعنى; «بسم الله الرحمن الرحيم‏» را قرائت كند، يعنى قبل از هر چيز «بسم الله‏» بگويد و سرآغاز كارنبوت خود را با نام خدا آن هم بدان گونه كه خدا خواسته بود، هماهنگ سازد.
پس «اقرا بسم ربك‏» يعنى; نام خدايت را بخوان. مطابق نقل على بن ابراهيم قمى در تفسيرش، پيغمبر پرسيد چه بخوانم؟ جبرئيل مجددا گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم - اقرا بسم ربك الذى خلق‏». يعنى نام خدا را كه مامور هستى بخوانى، همين «بسم الله الرحمن الرحيم‏» است، و پيغمبر بار دوم «بسم الله‏» را براى نخستين بار خواند و با آن آشنا شد. همان كه خود پيغمبر بعدها به ما دستورداده است كه هيچ كارى را آغاز نكنيد مگر اين كه اول بگوييد: «بسم الله الرحمن الرحيم‏».
آرى، هنگامى كه حقايق اسلامى را برگزيدگان الهى بيان كنند، چنين خواهد بود، كه مردم بى‏خبر را با آنچه واقعيت دارد آشنا مى‏سازند.
به عبارت روشن‏تر آنچه خداوند به وسيله جبرئيل در آغاز وحى و اولين لحظه پيغمبرى خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله) ازآنحضرت خواسته بود بهزبان آورد و قرائت كند فقط گفتن «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بود! بقيه آيات همان طور كه پيكوحى مخواند مانند مواردبعديدردم در سيهه مقدس آن حضرت نقش مى‏بست و ديگر نيازى به تكرار پيغمبر نداشت تا از حفظ كند. اين بود واقعيت بعثت از زبان ائمه اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام)، و توضيح ما به طور اجمال.

MR_Jentelman
15th August 2009, 04:06 PM
بعد از بعثت

آنچه شنيده‏ايم كه چون پيغمبر در روز مبعث از كوه حراء به خانه آمد، وحشت زده و پريشان بود و گفت مرا بپوشانيد و خديجه او را پوشانيد و پيغمبر به خواب رفت تا جبرئيل آمد و دومين سوره را آورد، يعنى سوره «يا ايها المدثر» اينها همگى برخلاف واقع و دون شان پيغبر ختمى مرتبت است.
امين الدين طبرسى مفسر بزرگ شيعه در تفسير «مجمع البيان‏» مى‏گويد: «يا ايها المدثر» يعنى اى كسى كه در بستر خفته‏اى برخيز و قوم خود را از عذاب خداوند بيم ده، و در اين راه سخت كوشا باش. سپس روايت «دثرونى، دثرونى، زملونى، زملونى‏» را نقل مى‏كند و بر آن ايراد گرفته و مى‏گويد:اين درست نيست. زيرا خداوند با علائم روشن به پيغمبر وحى مى‏فرستد تا يعين پيدا كند آنچه به وى رسيده از جانب خداوند است. پس از وحى هم نيازى به چيزى ندارد كه او را تقويت كند و دچار بيم و هراس نمى‏شود، و مضطرب نمى‏گردد. (مجمع البيان - ج 9 ص 384)
همين موضوع را علامه مجلسى در«بحارالانوار» نيز درذيل حديث «دثرونى‏» آورده است و مانند امين الدين طبرسى آن را تخطئه مى‏كند.(بحار الانوار - ج 18 ص 167)
آنچه از جمع بين احاديث صحيح و معتبر آغاز وحى، استفاده مى‏شود اين است كه پس از نزول آيات اوائل سوره اقرا بر فراز كوه حراء و اعلام مراسم پيغمبرى حضرت ختمى مرعبت (صلى الله عليه و آله) همان روز يا روز ديگر كه وى درخانه خوابيده بود، يامى‏خواست بخوابد، پيك وحى براى دومين بار آمد و سوره «مدثر» را آورد و گفت: اى كسى كه خفته‏اى يا در لباس خواب هستى! برخيز و قوم را بيم ده!
مفاد سوره مدثر نيز اين است كه از اين پس بايد پيغمبر در تمام لحظات به فكر اندرز خلق و بيم دادن قوم از نافرمانى خداوند باشد و لحظه‏اى از آن غافل نماند. به طور خلاصه آنچه راجع به ترديد و اضطراب و هراس پيغمبر درموقع ديدن پيك وحى يا پس از آن در كتب تفاسير و تواريخ عامه آمده است و از آنها به منابع ما هم سرايت كرده است، براى پيغمبران سابق اتفاق نيفتاده و دون شان آنها بوده است تا چه رسد به پيغمبر اسلام كه عقل كل و خاتم پيغمبران بوده است.
جبرئيل روز ديگر هم آمد و پيغمبر ر اكه چيزى به خود پيچيده و خوابيده بود مخاطب ساخت و سوره «مزمل‏» را آورد. بنابراين «دثرونى‏» و «زملونى‏» ربطى به آغاز وحى ندارد، و فقط مى‏رساند كه نزول اين دو سوره هنگامى انجام گرفته است كه پيغمبر خود را پوشانده و آرميده بود يا در خواب بوده است.
به گفته دانشمند اقدم شيعه على بن ابراهيم قمى: «پس از آن كه مراسم پيغمبرى خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله) به انجام رسيد، براى دومين بار جبرئيل فرود آمد و آبى از آسمان آورد و طريقه وضو گرفتن و نماز گزاردن و ركوع و سجود را به پيغمبر آموخت‏»(تفسير على بن ابراهيم - ص 353 تاريخ يعقوبى - ج 1 ص 13)
ابن هشام از محمد بن اسحاق مورخ اقدم نقل مى‏كند كه پنج نماز در آغاز دو ركعتى بر پيغمبر واجب شد، سپس خداوند آنرا در حضر چهار ركعت تمام قرار داد، و در سفر به همان صورتى كه اول اجب شده بود باقى گذاشت.(سيره ابن هشام - ج 1 ص 160)
به طورى كه پيشتر گفتيم قبلا با تلقين روح القدس راز و نيازى با خدا داشته و عبادت مى‏كرده است، ولى از نحوه عبادت او اطلاع درستى نداريم. اين وضو و نماز و ركوع و سجود نخستين عبادت در دين جديد و آخرين دين الهى است كه از همان هنگام آغاز شده بود.
همين كه پيغمبر در خانه، نبوت خود را اعلام داشت، همسرش خديجه و على (عليه السلام) پسر عمويش كه در سن نه سالگى درخانه آنها به سر مى‏برد، دعوت پيغمبر را اجابت نمودند و دين جديد را پذيرفتند، و اعتراف به نبوت آن حضرت كردند.
وقتى پيغمبر طريقه وضو گرفتن و نماز گزاردن را از جبرئيل آموخت، به خانه آمد و موضوع را به خديجه و على (عليه السلام) هم تعليم داد، و چون به نمازايستاد على (عيه السلام) نيز در همان سن و سال پشت‏سر پيغمبر ايستاد و به آن حضرت اقتدا كرد، و خديجه هم در شت‏سر على (عليه السلام) به نماز ايستاد.
به دنبال آنها جعفر بن ابيطالب برادر على (عليه السلام) كه ده سال از وى بزرگتر بود، و زيد بن حارثه غلام خديجه نيز در صف جلو به على (عليه السلام) پيوست و تا سه سال نمازگزاران همين چهار تن بودند كه پشت‏سر پيغمبر نماز مى گذاردند.(تفسر على بن ابراهيم - ص 353 بحار الانوار - ج 18 ص 184)
به حديث بسيار جالبيكه هم اكنون نقل مى‏كنيم و نمايان‏گر نبوغ على (عليه السلام) دومين مرد نمونه عالم است توجه كنيد، و تاثير وجود او را در آغازوحى وايام كودكى درنظر مجسم سازيد: عيس بن مستفاد مى‏گويد پدرم از امام موسى بن جعفر (عليه السلام) راجع به آغاز ظهور اسلا و چگونگى اسلام آوردن على (عليه السلام) و خديجه سؤال كرد، حضرت فرمود: پيداست كه مى‏خواهى از دانش اسلامى و احكام دينى كه چگونه پديد آمد آگاه شوى؟ من هم از پدرم حضرت صادق - راجع به همين موضوع سؤال كردم، پدرم فرمود: وقتى پيغمبر (صلى الله عليه وآله) خديجه و على (عليه السلام) را به اسلا دعوت كرد فرمود:ياعلى! بارى خدا اسلام بياوريد و خود راتسليم ذات مقدس او كنيد! و فرمود: جبرئيل هم اكنون نزد من است و شما را دعوت مى‏كند كه اسلام را بپذيريد شما نيز اسلام بياوريد تا سلامتى يابيد و از خدا فرمان بريد تا رستگار شويد.
باز فرمود:جبرئيل نزد من است و به شما مى‏گويد: اسلام شرطها و عهدها و پيمانها دارد. خدا قبل از هر چيز براى خود و پيغمبرش با شما شرط مى‏كند و تعهد مى‏گيرد كه بگوييد: گواهى مى‏دهيم خدائى جز خداوند يكتا كه شريكى در قلمرو حكومتش ندارد، نيست. نه فرزندى دارد و نه شريكى براى خود گرفته است. خداوند يگانه و بى نقص و عيب است.
و گواهى دهيد كه بنده‏او محمد پيغمبر خدا است كه خدا او را براى عموم بشر تا روز قيامت اعزام داشته است.گواهى دهيد كه خداوند زنده مى‏كند و ميميراند،و بالا مى‏برد و پايين مى‏آورد، و بى‏نياز مى‏كند و نيازمند مى‏گرداند و هرچه بخواهد مى‏كند،و مردگان را از گورها برمى‏انگيزد، خديجه و على گفتند: گواهى مى‏دهيم.
پيغمبر فرمود:و ديگر - اعمالى كه بايد انجام دهيد. و آن -: وضو گرفتن يعنى شستشوى صورت و دست‏ها و بازوان و مسح سر و پاها تا مرفق و غسل جنابت در گرما و سرما و نمازگزاردن و گرفتن زكات و صرف آن در مورد خود و حج‏خانه خدا و روزه ماه رمضان و جهاد در راه خدا و نيكى نسبت به پدر و مادر و تحكيم پيوند خويشى وعدالت در ميان رعيت و تقسيم عادلانه مال وثروت و خود نگاه‏دارى در موارد شبهه ناك و ارجاع حكم آن به پيشواى برحق است، زيرا براى خود او شبهه ناك نيست،و مى‏داند كه چه بايد كرد.
و پيروى از جانشين بعد از من و شناخت او در زمان من و بعد از مرگ من و شناختن پيشوايان بعد از او يكى بعد از ديگرى و دوست داشتن خدا و دشمنى با دشمنان خدا و بيزارى از شيطان پليد و حزب شيطان و دار و دسته او امثال بنى اميه و زنده نگه داشتن دين و سنت من و دين جانشين من و روش او تا روز قيامت و مردن بر اين عقيده و اجتناب از شراب‏خوارى و نزاع و كشمكش با مردم است.
اى خديجه! شروطى را كه خداوند براى پذيرش اسلام مقرر داشته است‏شنيدى؟ گفت آرى، و ايمان آوردم و همه را گواهى مى‏دهم و خشنودم و تسليم هستم. على(عليه السلام) گفت: و من نيز بر اين عقيده‏ام!
پيغمبر فرمود يا على! بر اساس اين شرطها با من بيعت مى‏كنى؟ گفت:آرى. پيغمبردستهاى خود را گشود و دست على را گرفت و فرمود: يا على! با اين شرطها كه كردم بيعت كن و آنچه براى خود نمى‏خواهى براى من نيز مخواه! على گريست و گفت:پدر و مادرم به قربانت! من هيچ نيرو و قدرتى را بالاتر از خدا نمى‏دانم! پيغمبر فرمود: يا على! به خداى كعبه به واقع نائل گشتى و به كمال رشد و توفيق الهى رسيدى!اى خديجه! خدا تو را بخ حق و حقيقت رهنمون گردد. دست‏خود را بگذار روى دست على و با على بيعت كن(آنچه در حديث آمده همين است. خواننده محترم مى‏داند كه در آن موقع على عليه السلام پسر بچه نه ساله يا ده ساله بوده است. اگر بگوييد با اين وصف او طفل مميز بوده، مى‏گوييم در آغاز ظهور اسلام هنوز احكام بعدى اسلام مانند حرمت‏شراب، وجوب حجاب، و پرداخت زكات و غيره نيامده بود و اين هم يكى از آنها است.) بدين گونه خديجه نيز مانند على بن ابيطالب بيعت كرد، بد اين اساس كه جهاد را از زن نخواسته‏اند.(جهاد يعنى عبور سربازان اسلام از مرزهاى اسلامى براى فتح ممالك كفر جهاد به اين معنا اختصاص به مردان مسلمان دارد ولى دفاع يعنى در داخله كشورهاى اسلامى بر مرد و زن واجب است كه از حق خود و ملت مسلمان دفاع كنند و با ظلم و مظاهر آن پيكار نمايند.)
سپس فرمود: اى خديجه! اين على سرپرست تو و سرپرست‏ساير مؤمنان و پيشواى آنها پس از من است. خديجه گفت: يا رسول الله! تصديق دارم و بر اساس آنچه گفتى با على هم بيعت كردم و در پيشگاه خداوند و حضور تو گواهى مى‏دهم.(«بحار الانوار» علامه مجلسى - چاپ جديد، ج 18 ص 232 به نقل از «طرائف‏» سيد بن طاووس و او نيز از كتاب «الوصيه‏» تاليف على بن مستفاد نقل كرده است.)
اين قسمت از تاريخ اسلام كه نكات تازه و جالبى را بازگو مى‏كند. آن هم در آغاز اسلام و درست پس از اعلام پيغمبرى خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله) با كمال تاسف حتى در تاريخ‏هايى كه مورخان شيعه نوشته‏اند نيامده است! شايد به اين جهت كه در «سيره ابن هشام‏» يا «طبقات ابن سعد» و ساير مدارك تارخى عامه نيامده است! يا اين كه در اين ديث‏سخن از زمامدارى على (عليه السلام) و شروط و تعهداتى است كه همه مسلمانان آمادگى براى پذيرش آنها را ندارند!!
ولى بايد دانست كه آنچه در اين حديث آمده است با اعتقاد ما شيعيان هماهنگ است و ما نيازى نداريم كه همه مطالب تاريخى را از ابن هشام و ابن سعد و امثال اينان بگيريم به خصوص كه بحث از خلافت بلافصل پيغمبر و زمامدارى اميرالمؤمنان (عليه السلام) هم در ميان باشد.
آيا على (عليه السلام) بدون مقدمه و سابقه از جانب خداوند به مقام جانشينى پيغمبر منصوب شد؟ و آيا بجه نه ساله بدون داشتن زمينه و نبوغ بى‏نظير دعوت خاتم انبيا را مى‏پذيرد و به عنوان نخستين انسان از جنس مردان پشت‏سر پيغمبر به نماز مى‏ايستد؟
وقتى اين حديث را با مضامين احاديث ديگر كه راجع به لياقت على (عليه السلام) و شايستگى آن حضرت براى خلافت اسلامى در دست است مقايسه مى‏كنيم مى‏بينيم مطابق واقع است و بايد هم موضوع به آن مهميدر آغاز كار مطرح شود، و حتى نخستين زن مسلامان نيزبا على جانشين پيغمبر بيعت كند و گواهى به ولايت او بدهد.
اين معنا هميشه و در تمام عرف و عادات بشرى ودوران زندگى انسانها معمول بوده و هست. اگر بناست على (عليه السلام) جانشين پيغمبر باشد و از جانب خدا تعيين شده است، اين كار بايد از روز نخست و هنگام نبوت خاتم انبيا (صلى الله عليه وآله) اعلام گردد. هم از جانب خدا به خود پيغمبر گفته شود و هم پيغمبر به ديگران اعلام كند، و هم نخستين فرد مسلمان پذيرش شروط و عهد و پيمان‏هاى اسلامى بداند پس از پيغمبر سرنوشت اهل ايمان به دست كيست و خدائى كه پيغمبر فرستاده است چه كسى را به عنوان جانشين او برگزيده است؟ اين را بايد بداند و به منظور تكميل قبول شرايط ايمان با جانشين پيغمبر هم بيعت كندتا نقصى در ايمانش نباشد، و اين كارى بود كه خديجه همسر پيغمبر نخستين كسى كه به اسلام گرويد معمول داشت.

MR_Jentelman
18th August 2009, 12:19 PM
دورنماى عصر جاهليت قبل از بعثت‏خاتم (صلى الله عليه و آله)

خداوند در قرآن مجيد دورنماى عهد جاهليت و زندگى فلاكت بار ملت عرب را پيش از بعثت پيغمبر خاتم خطاب به اعراب مسلمانى كه آن ايام را به خاط داشتند بدين گونه يادآور مى‏شود:
«همه با هم چنگ زنيد به ريسمان محكم خداوند (دين اسلام)، و به ياد آوريد نعمت‏خداوند را برخود، در زمانى كه با هم دشمن بوديد، و خدا دلهاى شما را به هم پيوند داد و با هم برادر شديد. زمانى كه بر لب پرتگاه نادانى و گودالى از آتش فساد اخلاق قرار داشتيد، و با فرستادن پيامبر خاتم شما را از آن ورطه نجات داد»(و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا، و اذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا، و كنتم على شفا حفرة من النار فاتقذ كم منها (سوره عمران آيه 103))
و مى‏فرمايد: «خدائى كه موجودات آسمانها و زمين، او را به عظمت‏ياد مى‏كنند كسى است كه پيغمبرى در ميان مردم قريش برانگيخت تا آيات الهى را بر آنها تلاوت كند و از رذائل اخلاقى پاك گرداند و دانش كتاب آسمانى و حكمت را به آنان بياموزد، زيرا آنها قبلا در گمراهى آشكارى به سر مى‏بردند»(هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلو عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (سوره جمعه آيه 2))
اين موضوع در جاى ديگر قرآن با تاكيدات پياپى آمده است. خدا مى‏فرمايد: ما بر اهل ايمان منت هناديم كه در ميان آنها پيغمبرى از خودشان برانگيختيم تا آيات او را برايشان بخواند... چون آنها قبلا در گمراهى آشكارى به سر مى‏بردند.
براى درك ارزش وجود پيغمبر خاتم و اهميت بعثت آن سرور همين بس كه بدانيم خداوند در هيچ جاى قرآن مجيد در مقابل نعمت‏هائى كه به بندگانش موهبت كرده است بر آنها منت ننهاده ولى در اين جا صريحا مى‏فرمايد: «لقد من الله على المؤمنين اذ بعق فيهم رسولا من انفسهم‏»!!(سوره آل عمران آيه 164)
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه دوران جاهليت را ديده بود، و بيش از هركس پيغمبر را مى‏شناخت، و از تاثير بعثت آن حضرت چنان كه بايد آگاهى داشت، مى‏فرمايد: «خداوند محمد را فرستاد تا جهانيان را از راه و رسمى كه پيش گرفته بودند بر حذر دارد، و امين وحى خود قرار دهد، و شما اى ملت عرب! بر بدترين آيين‏ها دل خوش داشتيد، و در بدترين نقطه روى زمين به سر مى‏برديد، و در ميان صخره‏هاى خشن و مارهاى خطرناك زندگى مى‏كرديد. آب‏هاى آلوده مى‏نوشيديد، و غذاى ناگوار مى‏خورديد. خون يكديگر را مى‏ريختيد و پيوند خود را از نزديكان مى‏بريديد. بت‏ها در ميان شما برپا، و گناهان، شما را فراگرفته بود. (نهج البلاغه - خطبه 26)
و باز اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: «خداوند پيغمبر خاتم را هنگامى مبعوث كرد كه مردم سخت گمراه گشته و در حيرت و سرگردانى به سر مى‏بردند، و در فتنه و فساد فرو رفته بودند،
هوا و هوس از هر سو آنها را فرا گرفته، و خودپرستى و تكبر دچار لغزش و انحطاط كرده، و نادانى عهد جاهليت آنها را پريشان و خوار نمده بود. به طورى كه در كار خويش حيران و سرگدان و مبتلا به جهل ونادانى شده بودند»(نهج البلاغه - خطبه 94)
و نيز مى‏فرمايد: «خداوند محمد (صلى الله عليه و آله) را در زمانى مبعوث كرد كه در ميان ملت عرب كسى نبود كه بتواند كتابى بخواند، و دعوى نبوت كند. ولى پيغمبر آنها را به راه آورد، تا جايگاه انسانى خويش را باز يافتند، و از گرفتارى و درماندگى بيرون آمدند. تا آن كه كارشان سامان گرفت، و خاطر پريشانشان آسوده گشت‏».(نهج البلاغه - خطبه 33)
و باز مى‏فرمايد: «خدا پيغمبر را هنگامى فرستاد كه از دير باز پيغمبرى مبعوث نگشته بود، ملتها در خوابى طولانى فرو رفته بودند، و فتنه و فساد در همه جا شبح مخوف خود را گسترده و رسته كارها از هم گسيخته، آتش جنگ در همه جا زبانه مى‏كشيد، و جهان در تاريكى جهل و نادانى فرو رفته بود. اعمال ناروا در همه جا اشكار، و برگهاى درخت زندگى جامعه انسانس چنان به زردى گرائيده بود كه اميدى به ميوه دادن آن نمى‏رفت.
آب كه مايه حيات است در دسترس نبود، و آثار روشنائى به چشم نمى‏خورد، و به عكس، نشانه‏هاى تيره روزى در همه جا ديده مى‏شد. دنيا به طرز زشتى به اهل دنيا مى‏نگريست، و نسبت به دلباختگان خود چهره درهم كشيده، و در همه جا فتنه و فساد به بار آورده بود. غذاى مردم مردار، بيم و هراس دلها را فرو گرفته، و پناهگاهى جز شمشير نداشتند.(نهج البلاغه - خطبه 88)

MR_Jentelman
19th August 2009, 01:17 PM
على (ع) نخستين كسى كه به پيغمبر ايمان آورد

درباره اينكه نخستين مسلمان كيست، در ميان ما شيعيان شكى نيست كه از جنس زنان قبل از هر كس خديجه و از مردان اميرمؤمنان على (عليه السلام) است، اكثريت قريب به اتفاق مورخان و محدثان عامه نيز بر اين عقيده‏اند.
ابن هشام مورخ مشهور متوفى به سال 218 ه كه قديمترين مورخ اسلام و اهل تسنن خوانده مى‏شود، در تاريخ خود «سيره پيغمبر(ص)» تحت عنوان «على بن ابيطالب اولين جنس مذكرى است كه اسلام آورد»
مى‏نويسد: «محمد بن اسحاق (سرآمد مورخين اسلام) نوشته است: نخستين كسى كه از جنس مردان به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) ايمان آورد و با وى نماز گزاد و او را در آنچه خدا بر وى نازل كدره بود تصديق نمود، على بن ابيطالب (رضوان الله و سلامه عليه) بود، و او در آن موقع ده ساله بود. از جمله نعمت‏هائى كه خدا به على بن ابيطالب ارزانى داشت اين بود كه وى قبل از اسلام در دامان پيغمبر پرورش يافته بود»(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 162)
ابن اثير مورخ معروف عامه كه تاريخ خود ;الكامل‏» را بر اساس روايات معتبر و مشهور تاليف كرده است مى‏نويسد: «دانشمندان اهل تسنن پس از اتفاق نظر در اينكه خديجه همسر پيغمبر نخستين انسانى است كه اسلام آورده، راجع به نخستين فرد مسلمان (از جنس مردان) اختلاف نظر دارند»!
ابن اثير سپس مى‏نويسد: «گروهى برآنند نخستين كسى كه به خدا ايمان آورد على بن ابيطالب است.» از على (عليه السلام) روايت‏شده كه گفت: «من بنده خدا و برادر پيغمبر او هستم. من صديق اكبر (بزرگترين راستگو) مى‏باشم. هيچ كس بعد از من اين ادعا را نخواهد كرد مگر اينكه دروغگو و مفترى باشد. من هفت‏سال پيش از همه مردم با پيغمبر نماز گزاردم‏».
عبدالله عباس مى‏گويد: نخستين كسى كه نماز گزارد على (عليه السلام) بود. جابر بن عبدالله انصارى مى‏گويد: پيغمبر روز دوشنبه مبعوث شد و على(عليه السلام) روز سه شنبه نماز گزارد. زيد بن ارقم مى‏گويد: نخستين كسى كه اسلام آورد على (عليه السلام) بود. عفيف كندى نقل مى‏كند كه من مردى سوداگر بودم. در ايام حج وارد مكه شدم و به خانه عباس بن عبدالمطلب درآمدم. در همان وقتكه من نزد او بودم مردى بيرون آمد و در مقابل كعبه به نماز ايستاد. سپس زنى آمد و با آن مرد به نمازايستاد، و از آن پس بچه‏اى خارج شد و با وى نماز گزارد. من گفتم: عباس! اين دين چيست؟
عباس گفت: اين محمد بن عبدالله برادر زاده من است. او خود را رسول خدا مى‏داند و عقيده دارد كه گنج‏هاى پادشاهان ايران و روم به دست او خواهد افتاد. اين زن نيز همسر او خديجه است كه به وى ايمان آورده است. اين پسر بچه هم على بن ابيطالب است كه به ايمان آورده است. به خدا قسم هيچ كس را سراغ ندارم كه در روى زمين غير از اين سه تن بر اين دين باشند. عفيف مى‏گويد: من گفتم:كاش من هم چهارمى آنها بودم.
محمد بن منذر و ربيعة بن ابى عبدالرحمن و ابوحازم مدنى و كلبى گفته‏اند: نخستين كسى كه اسلام آورد على بود و در آن هنگام نه سال داشت. سپس ازمحمد بن اسحاق (مورخ مشهور) نقل مى‏كند كه هرگاه پيغمبر مى‏خواست نماز بگزارد به اتفاق على مى‏رفت به يكى از دره‏هاى مكه و در آن جا نماز مى‏گزارد و برمى‏گشتند.(كامل اثير - جلد 2 ص 37)
عمرو بن عبسه سلمى مى‏گويد: «در آغاز بعثت كه داستان نبوت پيغمبر را شنيدم به نزد وى رفتم و گفتم امر خود را براى من توصيف كن. پيغمبر امر رسالت‏خود و آنچه را خداوند او را بدان مبعوث كرده بود براى من شرح داد. گفتم كسى هم در اين امر از تو پيروى كرده است؟ گفت ارى، زنى و كودكى و غلامى، و منظورش خديجه دختر خويلد و على بن ابيطالب و زيد بن حارثه بود.(تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص)
على (عليه السلام) در خطبه «قاصعه‏» ميزان ارتباط خود را با رسول خدا و محبت پيغمبر را نسبت به خويش چنين بازگو مى‏كند: «اى مردم! شما از مقام و منزلت من نسبت به پيغمبر به واسطه خويشى و نزديكى و منزلت‏خاصى كه با آن حضرت داشته‏ام، آگاهى داريد. پيغمبر مرا درزمان كودكى در دامن خود پرورش داد، و نوزادى بودم كه به سينه‏اش مى‏چسبانيد و در بسترش مى‏خوابانيد، در آغوش او جاى داشتم و بوى خوش عرق مباركش را استشمام مى‏كردم. همچون سايه پيوسته دنبال او بودم. هر روز ازخوى پسنديده‏اش چيزى به من مى‏آموخت، و مرا واميداشت تا در كارهاازوى پيروى كنم. هر ساله در كوه حراء مدتى به سرمى‏برد. من او را در آن مدت مى‏ديدم و جز من كسى او را نمى ديد. در آن روزها غير از پيغمبر و خديجه كسى به اسلام نكرويده بدو، و من سومين آنها بودم.من نور وحى و رسالت را مى‏ديدم و بوى نبوت را استشمام مى‏كردم.(نهج البلاغه - طبع دكتر صبحى صالح - ص 300)
و نيزدر پايان سخن مى‏فرمايد: «من بر فطرت يكتاپرستى متولد شدم و از ديگران به ايمان و هجرت سبقت گرفتم‏»(نهج البلاغه - صبع دكتر صبحى صالح - ص 92 فانى ولادت على مفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة.)
و فرمود: «هيچ كس قبل از من به دعوت حق روز نياورد.»(نهج البلاغه - طبع دكتر صبحى صالح - صفحه 192: لن يسرع على احد ال دعوة حق. براياطلاع بيشتر نگاه كنيد به كتاب گرانقدر الغدير ج 3 ص 218 تا ص 247 كه به تقصيل در اثبات اينكه على عليه السلام نخستين مؤمن و اولين نماز گزار بوده داد سخن داده واز مجموع منابع اهل تسنن آنچه در اين زمينه بوده آورده و به رد لاطائلات كسانى امثال ابن كثير شامى و ساير مغرضين پرداخته است.)
پس از على (عليه السلام) يزد بن حارثه مسلمان شد. زيد پسربچه‏اى نصرانى از مردم اردن بود كه توسط سوداگران عرب ربوده شد و در مكه به معرض فروش درآمد. حكيم بن جزام برادر زاده خديجه پس از ازدواج با پيغمبر زيد را به آن حضرت بخشيد.
پيغمبر (صلى الله عليه و آله) هم زيد را آزاد كرد و به فرزندى گرفت و چون آن حضرت مبعوث گرديد، زيد سومين كسى بود كه مسلمان شد.
ابن اثير مى‏نويسد: وقتى پيغمبر در جنب كعبه به نماز ايستاد على (عليه السلام) و زيد بن حارثه حضرت را زير نظر داشتند، مبادا قريش به وى صدمه‏اى وارد سازند.
پس از آن، ابوذر غفارى،عمرو بن عبسه سلمى، زبير بن عوام، سعد بن ابى وقاص مصعب بن عمير، ارقم بن ابى ارقم، طلحة بن عبيدالله، عبدالرحمان بن عوف، عثمان بن عفان و خال بن سعيد بن عاص مسلمان شدند. اين عده «مسلمانان نخستين‏» بودند كه بعضى تا پايان كار ثابت ماندند ولى برخى پس از پيغمبر دگرگونى يافتند، و دين را به دنيا فروختند، و كردند آنچه كردند.(اينكه در بعضى از منابع آمده كه ابوبكر نخستين يا دومين فردى بود كه اسلام آورد يا گروهى زا آورد و به دست پيغمبر مسلمان شدند مقرون به حقيقت نيست، بلكه او مطابق نقل صحيح پس از حدود 50 نفر و شايد سال چهارم يا پنجم بعثت مسلمان شد.)
پس از آينان گروهى ديگر اسلام آوردند كه از مسلمانان ثابت قدم و مدافعان صميمى پيغمبر بودند. از قبيل جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عمار ياسر و پدرش «ياسر»و مادرش «سميه‏»، عبدالله مسعود، خباب بن ارت، عثمان بن مظعون، برادرانش قدامة بن مظعون و عبدالله بن مظعون، عبيدة بن حارث، پسر عموى پيغمبر و عقبة بن غزوان و غيره.
اين عده هم از مسلمانان نخستين هستند: ابوعبيده جراح، ابوسلمه عمه زاده و شوهر ام سلمه،فاطمه دختر خطاب خواهر عمر و شوهرش سعيد بن زيد.
اين عده سعى داشتند ايمان خود را از مشركان پنهان دارند تا كار اسلام نضج بگيرد، به همين جهت به طور پنهانى ناز مى‏گزاردند. روزى سعد بن وقاص با سعيد بن زيد و عمار ياسر و عبدالله مسعود و و خباب بن ارت در يكى از دره‏هاى مكه نماز مى‏گزاردند. گروهى از مشركان كه از جمله ابوسفيان سركرده بنى اميه بود، آنها را ديدند و سرزنش كردند و دشنام دادند، گفتگوى آنها بالا گرفت و كار به نزاع كشيد. در آن ميان سعد بن ابى وقاص استخوان فك شترى را برداشت و به سر مردى ازمشركان كوفت و سر او را شكست و به دنبال آن خون جارى گرديد، و اين نخستين خونى بود كه در اسلام ريخته شد.(سيره ابن هشام - جلد 1 صفحه 170، و كامل ابن اثير - جلد 2 صفحه 40)

MR_Jentelman
19th August 2009, 01:18 PM
انقطاع وحى و نزول مجدد آن

مطابق برخى روايات پس از بعثت مدتى نزول وحى قطع شد.
بعد از اين واقعه پيغمبر با ياران خود به خانه ارقم بن ابى ارقم رفتو در آنجا كه نزديك كوه صفا و محل مطمئنى بود، به سر بردند و مدتها از آنجا به نشر پنهانى دعوت خود مى‏پرداخت. گروهى از ياران نخستين پيغمبر در خانه ارقم به اسلام گرويدند، و دور از ديد سران قريش نماز مى‏گزاردند.
چون مشركان از اين موضوع آگاهى يافتند، گفتند خدايمحمد او را رها ساخته و مورد خشم قرار داده است. به دنبال آنسوره «والضحى‏» نازل شد كه در آغاز آن مى‏خوانيم: «قسم به روز روشن و شب تاريك كه خدايت تو را رها نكرده و مورد خشم قرار نداده است‏»(والضحى و الليل اذا سجى، ما ودعك ربك و ما قلى)بدين گونه بار ديگر وحى الهى بر پيغمبر نازل شد و قريش يعنيمشركين پى بردند كه دعوى محمد بن عبدالله دنباله دارد.

MR_Jentelman
20th August 2009, 10:41 AM
پيغمبر دعوت خود را آشكار مى‏سازد

پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) از هنگام بعثت تا مدت سه سال دعوت خود را آشكار نساخت. در طول اين مدت پيغمبر درخانه نماز مى‏گزارد و على (عليه السلام) و زيد بن حارثه و خديجه پشت‏سر آن حضرت به نماز مى‏ايستادند.
روزى ابوطالب عموى پيغمبر همراه جعفر فرزندش كه ده سال از على (عيله السلام) بزرگتر بود وارد خانه پيغمبر شد و ديد كه پيغمبر مشغول نماز است و فرزندش على (عليه السلام) هم كنار پيغمبر ايستاده و نماز مى‏گزارد. ابوطالب به جعفر فرزند ديگرش گفت تو هم در كنار پسر عمويت بايست و نماز بخوان. وقتى جعفر در سمت ديگر پيغمبر به نماز ايستاد و ابوطالب ديد كه پيغمبر در وسط دو فرزند او و جلوتر از آنها به نماز ايستاده است، چنان به وجد آمد كه چند شعربه اين مضمون سرود:
على و جعفر در سختى‏هاى زمانه تكيه گاه منند.
به خدا نمى گذارم پيغمبر خوار شود، يافرزندان رشيدم او را تنها بگذارند.
اى على و جعفر! پسر عموى خود را تنها نگذاريد، كه او از ميان تمام برادرانم، برادرزاده پدر و مادرى من است.(اعلام الورى صفحه 37)
علت تاخير پيغمبر در اظهار دعوت خود اين بود كه از عكس العمل مشركان و سران قريش حتى عموها و عموزادگان خود بيم داشت. ولى پس از ان خداوند به وى امر فرمود كه دعوت خود را آشكار سازد. چنانكه مى‏فرمايد: «آنچه را به تو امر شده است آشكار كن و از مشركان دورى گزين كه ما تو را از شر سرزنش كنندگان نگاه مى‏داريم‏».(فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين انا كفيناكم المستهزئين - سوره حجر آيه 94)

MR_Jentelman
20th August 2009, 10:42 AM
دعوت بنى هاشم

در سال سوم بعثت بار ديگر پيك وحى آمد و اين آيه را آورد: «اى پيغمبر! بستگان نزديكت را از نافرمانى ما بيم ده‏».(و انذر عشيرتك الاقربين - سوره شعراء آيه 214)
پس از نزول اين آيه پيغمبر دستور داد گوسفندى ذبح كنند و آن را طبخ كرده با نان و قدحى
دوغ مهيا سازند. سپس به على (عليه السلام) دستور داد همه مردان بنى هاشم را براى صرف
غذا دعوت كند. نزديك به چهل مرد در خانه حارث بن عبدالمطلب گرد آمدند.

همين كه غذا آماده شد پيغمبر رو كرد به عموها و عموزاده‏ها و فرمود: به نام خدا غذا ميل كنيد. چون غذا خوردند و ابولهب يكى از عموهاى پيغمبر كه مدرى بت پرست و سرسخت بود ديد كه آن غذاى كم همه مدعوين را كفايت كرد و چيزى هم از آن باقى ماند، گفت: محمد شما را سحر كرد! با اين سخن نابجاى ابولهب پيغمبر صلاح نديد دعوت خود را ابلاغ كند. جمعيت پراكنده شدند بدون اينكه نتيجه‏اى از مجلس گرفته شود.
روز بعد باز پيغمبر فرمود: يا على! ديروز ابولهب قبل از آن كه من سخنى بگويم كارى كرد كه ديدى و پيش از آنكه با آنها سخن بگويم متفرق شدند. سفارش كن غذاى ديروز را آماده سازند سپس آنها را جمع كن. على (عليه السلام) همان افراد را گرد آورد و آنها نيز آمدند و غذا خوردند. همين كه كار غذا خوردن به انجام رسيد پيغمبر برخاست و آغازبه سخن كردو فرمود: فرزندان عبدالمطلب! خدا را حمد مى‏كنم و به او استعانت مى‏جويم و گواهى مى‏دهم كه خدائى جز خداى يگانه نيست. راهنماى قوم به آنها دروغ نمى‏گويد. به خداى يگانه من پيغمبر خدا هستم كه براى شما و عموم مردم برانگيخته شده‏ام. به خدا قسم مى‏ميريد چنانكه مى‏خوابيد و برانگيخته مى‏شويد چنانكه بيداريد و از آنچه مدانيد محاسبه مى‏شويد، و بدانيد كه بهشت و جهنم هست و دائمى است.
فرزندان عبدالمطلب! جبرئيل آمده است و از جانب خدا مرا مامور داشته است كه «بستگان نزديكم را از نافرمانى خدا بيم دهم‏» لابد از اين آيه در خواهيد يافت كه موضوع از چه قرارى است؟ من قبل از هر كس مامورم كه شما بستگان و خويشانم را به خداى يگانه دعوت كنم و پس از شما ديگران را. به خدا قسم من جوانمردى از عرب را سراغ ندارم كه بهتر از من خيرخواه شما باشد. من خوبى‏هاى دينا و آخرت را براى شما آورده‏ام. خدا مرا مامور داشته كه شما را فراخوانم تا او را خدايكتا بدانيد. كدام يك از شما مرا به اين امر يارى مى‏كند تا برادر من و جانشين من و نماينده من در ميان شما و سرپرست‏خاندان من باشد؟
پيغمبر دو بار اين سخنان را تكرار كرد و هيچ كس پايخى نداد، ولى هر دو بار على (عليه السلام) كه از همه حضار كم سن‏تر بود، برخاست و گفت: يا رسول الله! من همه آنچه را فرمودى به عهده مى‏گيرم، و پيغمبر مى‏فرمود: بنشين! چون با سوم پسغمبر سخنان خود را تكرار كرد و على (عليه السلام) برخاست و آمادگى خود را اعلام داشت، پيغمبر در حالى كه او را به حضار نشان مى‏داد، فرمود: اين برادر من و جانشين من و نماينده من در ميان شماست، از وى شنوائى داشته باشيد و هر چه مى‏گويد بپذيريد كه او وارث من خواهد بود.(تاريخ طبرى - جلد 2 صفحه 1172 كامل ابن اثير - جلد 2 صفحه 40 و سيرة الرسول مرحوم آقا سيد محسن امين عاملى صفحه 63 به نقل از تفسير ثعلبى و خصائص نسائى و سيره حلبى. جاى بسى تاسف است كه محمد بن حسنين هيكل نويسنده معروف مصر اين قسمت را در چاپ دوم كتابش «زندگانى محمد» برداشته است!)در اين جا حضار برخاستند و در حالى كه بيرون مى‏رفتند، مى‏خنديدند و به ابوطالب مى‏گفتند: محمد به تو امر مى‏كند كه از پسرت شنوائى داشته باشى و از وى اطاعت كنى.
به روايت‏يعقوبى در اين مجلس خانوادگى پس از سخنان پيغمبر، عمويش ابولهب گفت: اى اولاد عبدالمطلب! اگر شما از اين مرد پيروى كنيد و به دفاع ازوى برخيزيد كشته مى‏شويد و اگر رهايش كنيد خوار مى‏گرديد. ولى ابوطالب گفت: اى بدبخت! به خدا ما او را يارى مى‏كنيم و پشت‏سر او مى‏ايستيم. برادرزاده عزيز! هرگاه خواستى مردم را به خدايت رهبرى كنى، ما را آگاه كن تا سلاح به دست گرفته به حمايتت برخيزيم. در آن روز جعفر بن ابيطالب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب مسلمان شدند و گروه بسيارى به دنبال آنها به اسلام گرويدند.(تاريخ يعقوبى - چاپ دارالفكر بيروت سال 1375 صفحه 16)اين مطلب به همين گونه بوده است كه ما از مجموع نقلها ترجمه كرديم ولى برخى از مورخان عامه جمله «جانشين من و نماينده من در ميان شما و سرپرست‏خاندان من باشد» را حذف كرده‏اند اما ابن اثير و ثعلبى و نسائى آن را به همين كونه با مختصرتفاوتى نقل كرده‏اند. جمله «آو وارث من خواهد بود» در خصائص نسائى كه از دانشمندان بزرگ عامه است، آمده است.

MR_Jentelman
22nd August 2009, 04:32 PM
دعوت عمومى قريش

پس از آنكه پيغمبر رسالت‏خويش را به افراد نزديك و خويشان خود اعلام كرد، آمد بالاى كوه صفا و با صداى رسا قبائل قريش را فراخواند. وقتى رجال قريش و سران مكه گرد آمدند فرمود: اى مردم! اگر بگويم دسته‏اى از دشمن در پائين كوه به سروقت‏شما مى‏آيد مرا راستگو مى‏دانيد؟ گفتند: آرى، تو در نزد ما سابقه بدى ندارى و تو را دروغگو نمى‏دانيم. فرمود: اى اولاد عبدالمطلب! اى فرزندان عبدمناف! اى بنى زهره و بنى تميم و بنى مخزوم و نبى اسد! خدا مرا مامور داشته است كه خويشان نزديكم را از نافرمانى او بيم دهم. من نه چيزى از منفعت دنيا مى‏خواهم و نه بهره‏اى از آخرت انتظار دارم جز اين كه از شما مى‏خواهم بگوئيد: لا اله الاالله! من شما را از عذابى دردناك بيم مى‏دهم.
ابولهب گفت:بدا به تو! آيا ما را براى اين گرد آوردى و فرا خواندى؟ دراين هنگام بود كه سوره ابولهب در نكوهش اين مرد بى‏ادب نازل شد.(تاريخ طبرى - جلد 1 ص 117)

MR_Jentelman
22nd August 2009, 04:32 PM
عكس العمل قريش نسبت به دعوت پيغمبر

در آغاز كا ركه پيغمبر دعوت خود را آشكار ساخت، قريش چندان عكس العملى نشان نداد. ولى رفته رفته پيغمبر، خدايان آنها را به باد تمسخر گرفت و آياتى ار قرآن مجيد در نكوهش آنها تلاوت كرد. قريش سخت پاى‏بند بتها و به تعبير بهتر خدايان خود بودند. با اين كه مى‏دانستند بت‏ها تاثيرى در سرنوشت ايشان ندارد، معهذا چون نگهدارى و احترام به آنها موجب تقويت و تحكيم اتحاد و همبستگى آنان بود، لذا تا پاى جان در حفظ و حراست آنها اصرار داشتند.
هنگامى كه كار پيغمبر در ريشخند خدايان قريش علنى شد، نخستين عكس العمل آنها نيز آشكار گشت.سران قريش كهسخت به خشم آمده بودند، براى مبارزه با پيغمبر هم‏داستان شدند.
روزى پيغمبر در«ابطح‏» كنار خانه خدا ايستاد و قريش را مخاطب ساخت و فرمود: اى مردم! من پيغمبر خدا هستم، شما را به پرستش خداى يگانه و ترك پرستش بتهائى كه نه سودى دارند و نه زيانى، نه مى‏آفرينند و نه روزى مى‏دهند، و نه زنده مى‏كنند و نه مى‏ميرانند، فراخوانم.
در اين هنگام گروهى از مردم قريش گرد آمدند و زبان به انتقاد از پيامبر گشودند و به آزارش پرداختند.(تاريخ يعقوبى - جلد 1 ص 14)با اين وصف پيغمبر كاردشوار خود را آغاز كرده بود. كارى كه بازگشت نداشت. به همان نسبت كه پيغمبر هدف مقدس خود را دنبال مى‏كرد و به ريشخند خدايان قوم مى‏پرداخت، واكنش نامطلوب قريش هم شدت مى‏يافت و كار خشنونت آنها بالا مى‏گرفت.
قريش كه ديدند رفته رفته دامنه فعاليت پيغمبر توسعه مى‏يابد،صلاح در اين ديدند كه ابوطالب مرد خردمند شهر و چهره درخشان مكه را ملاقات كنند و پيش از اينكه كار به جاى باريكى بكشد، او را ميانجى قرار دهند، و از راى و تدبير وى بهره گيرند.
بدين منطورسران قريش و اشراف مكه يعنى عتبة بن ربيعه و برادرش شيبه، ابوسفيان، ابوالبخترى بن هشام، اسود بن مطلب، وليد بن مغيره، ابوجهل بن هشام عاص بن وائل، نبيه و منبه فرزندان حجاج، ابوطالب را ملاقات كردند و گفتند: برادرزاده‏ات خدايان ما را مورد نكوهش قرار مى‏دهد، و به زشتى ياد مى‏كند، جوانان ما را منحرف ساخته، و به دين ما بد مى‏گويد، و گذشتگانمان را گمراه مى‏داند.
از وى بخواه تا دست از اين كار بردارد، و در عوض هرچه مال و ثروت بخواهد به او خواهيم داد.در غير اين صورت يا او را به ما تحويل ده، و يا بگذار با خود وى طرف شويم.
ابوطالب پيغمبر را ملاقات كرد و خواسته‏هاى سران قريش را به اطلاع او رسانيد. پيغمبر در پاسخ فرمود: خداوند مرا براى اندوختن مال دنيا و دل‏بستگى به دنيا مبعوث نكرده است. بلكه مرا برانگيخته است تا از جانب او تبليغ كنم و مردم را به سوى او فراخوانم. (ماخذ سابق - و كامل ابن اثير - جلد 2 ص 42)ابوطالب بازگشت و قريش را با سخنى نرم و پاسخى دوستانه قانع ساخت و آنها نيز پراكنده شدند.
ابن هشام مى‏نويسد: محمد بن اسحاق گفته است:
پيغمبر همچنان به كار خود ادامه مى‏داد، و از هيچ مانعى روگردان نبود. پشت كار پيغمبر درراه تامين منظور و ابلاغ رسالت‏خويش، دشمنى و عداوت روزافزون قريش را به دنبال داشت. آنها چون ديدند نمى‏توانند پيغمبر را با مال و ثروت از كارى كه پيش گرفته بود بازدارند، و ابوطالب را از حمايت وى منصرف سازند، بارديگر به ملاقات ابوطالب رفتند وگفتند: ايابوطالب! اين «عمارة بن وليد» جوان نمونه قريش را كه از همه داناتر و زيباتر است به تو مى‏دهيم تا او را فرزند خود گرفته و از عقل و يارى و ارث او بهره گيرى، و به جاى محمد كه ما را ديوانه مى‏خواند و با دين و آئين ما به مخالفت برخاسته و باعث تفرقه مشهريانت‏شده است. به ما بسپار تا او را به قتل رسانيم!در اين جا «مطعم بن عدى بن نوفل بن عبدمناف (عموزاده پيغمبر و ابوطالب) گفت اى ابوطالب! به خدا قسم خويشان تو از روى انصاف سخن گفتند ولى نمى‏بينم كه تو آن را از آنها بپذيرى!
ابوطالب گفت: به خدا سخن شما منصفانه نيست، و درخواستى ستكارانه است. شما مى‏خواهيد فرزند خود را به من بسپاريد تا او را براى شما پرورش دهم و در مقابل فرزند مرا بگيريد و بكشيد؟ اين انصاف نيست، ظلم است. اى «مطعم‏»! اينان گرد آمده‏اند تا مرا خوار كنند، و قريش را بر من بشورانند. برويد و هر كارى مى‏خواهيد بكنيد، كه هرگز سخن شما پذيرفته نيست.(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 172)
پس از چندى بارديگر سران قريش ابوطالب را ديدند و گفتند: اى ابوطالب! تو در سنيهستيو شرافتى داريكه ما را برآن داشته تا از تو بخواهيم برادرزاده‏ات رااز راهى كه پيش گرفته است بازدارى، اما او به هيچ يك از خواسته‏هاى ما اعتنا نكرد.
ولى ما هم به خدا قسم دست روى دست نمى‏گذاريم تا به خدايان ما ناسزا بگويد و جوانان ما را گمراه كند. مگر اينكه تو دست از حمايت او بردارى يا با او هم‏داستان شوى و كار ما شما به نزاع بكشد، و يكى از دو طرف نابود گردد.
ابوطالب سخن بزرگان قريش و تهديد آنها را به آگاهى پيغمبر رسانيد و افزود كه بايد در كار خود مراقبت بيشتر داشته باشد و طريق احتياط را رها نسازد.
پيغمبر گفت: عمو! اين را بدان كه اگر آنها خورشيد را در آستين راستم كنند و ماه را به آستين چپم در آورند تا دست از دعوت خود بردارم، دست بر نخواهم داشت.
چون ابوطالب پيغمبر را تا اين حد مصمم ديد گفت: برادر زاده! برو هر كارى خواستى انجام ده كه به خدا من در پشت‏سرت ايستاده‏ام و هرگز تو را رها نخواهم ساخت. (كامل ابن اثير - جلد 2 ص 43)
ابوطالب در اين جا قطعه شعرى گفت كه مطلع آن چنين است: «به خدا تا من زنده‏ام دست هيچ كدام از آنها به تو نخواهد رسيد» (و الله لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا)

MR_Jentelman
23rd August 2009, 05:16 PM
خشونت بالا گرفت

پس از اين مذاكرات كه همگى بى‏نتيجه ماند كار به سختى بالا گرفت و قريش همه تعهدات خود را به منظور آزار رساندن به پيغمبر و مبارزه با آن حضرت ناديده گرفتند. از جمله سران قريش افرادى را كه مسلمان مى‏شدند چنان تحت فشار مى‏گذاشتند كه هر قبيله‏اينفرات مسلمان شده خود را شكنجه مى‏دادند و سعى داشتند آنها را از اسلام برگردانند. چون كار به اين جا رسيد ابوطالب آمد و بنى هاشم را براى دفاع از پيغمبر فراخواند.
آنها نيز دعغوت او را اجابت كردند و همگى جز ابولهب آمادگى خود را براى حمايت از پيغمبر اعلام داشتند.
وقتى ابوطالب ديد بنى هاشم به دعوت او برخاسته‏اند تا از پيغمبر در مقابل سران قريش حمايت كنند، سخت مسرور شد و قصائدى چند در مدح و ستايش بنى هاشم سرود و فضيلت و جايگاهى كه پيغمبر در ميان آنها داشت‏يادآور شد.( كامل بن اثير جلد 2 ص 43)
با اين وصف قريش از سرزنش و آزار و تهديد و تحقير پيغمبر خوددارى نداشتند، و اين را آخرين كارى مى‏دانستندكه از آن راه كينه و رشك خود را نسبت به آن حضرت فررو نشانند، بدين گونه از وى در دشنام به خدا يا نشان انتقام بگيرند. گاهى او را ديوانه مى‏خواندند، و زمانى خاك و خاشاك به سر و رويش مى‏ريختند. يك روز ساحر و جادوگرش مى‏دانستند و روز ديگر دروغگو و شاعر و داستانسرا مى‏پنداشتند.
ابولهب عمويش خاك و شن به سر و رويش مى‏پاشيد و زنش «ام جميل‏» او را دشنام مى‏داد و شب هنگام هيزم و تراشهاى چوب در سر و راه وى مى‏ريخت تا به وى صدمه رساند. گاهيدرنكوهش وى شعر مى‏سرودند و در نشستن مردانه و زنانه خود مى‏خواندند و مى‏رقصيدند. گاهى نامش را به بدى ياد مى‏كردند، و مى‏گفتند او «محمد»و ستوده خصال نيست، بلكه «مذمم‏» است، و زمانى كودكان و بردگان خود را وامى‏داشتند تا حضرتش را با سخنان زشت و ناپسند ياد كنند.
روزى پيغمبر در مسجد الحرام به نمازايستاده بود، گروهى از مشركان شكمبه شترى پر از سرگين را به يكى از غلامان خود دادند تا چون آن حضرت به سجده مى‏رود، آن را بر پشت او بگذارد.
غلام نيز شكمبه را آورد و بر پشت پيغمبر نهاد و رفت. پيغمبر شكايت به ابوطالب عمويش برد و گفت: آيا من در ميان شما احترامى ندارم؟ ابوطالب گفت: برادر زاده عزيز مگر چه شده است؟پيغمبر آنچه را اتفاق افتاده بود شرح داد. ابوطالب دست به شمشير برد و در حالى كه غلامش دنبال وى بود به راه افتاد. همين كه به نزديك آن افراد خيره سر و نادان رسيد گفت: به خدا هر كس لب به سخن بگشايد گردنش را مى‏زنم. آنگاه به غلام خود دستور داد تا سرگين‏ها را به روى يك يك آنها بمالد! آن بى‏خردان كه خود را پاك باخته بودند چون چنين ديدند گفتند: اى ابوطالب ديگر بس است.( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 14)

MR_Jentelman
23rd August 2009, 05:17 PM
اسلام آوردن ابوذر غفارى

ابوذر غفارى كه بنا بر مشهور نامش «جندب بن جناده‏» است، چهارمين يا پنجمين كسى بود كه اسلام آورد. ابن اثير روايت مى‏كند كه چون خبربعثت پيغمبر درقبيله «غفار» به ابوذر رسيد به برادرش گفت: برو به اين دره (شهر مكه) و از اين مرد كه مى‏گويد پيغمبر است و از آسمان به وى خبر مى‏رسد اطلاع حاصل كن و سخنش را بشنو و برگرد به من گزارش بده.
برادر ابوذر آمد به مكه و سخنان پيغمبر را شنيد سپس به نزد ابوذر بازگشت و گفت: او را ديدم كه مردم را به مكارم اخلاق و خصال نيكو سفارش مى‏كند و سخنانى مى‏گويد كه شعر و پندار نيست.
ابوذرگفت: سخنينگفتى كه مرا قانع سازد. سپس خود بار سفر بست و روانه مكهشد و به مسجدالحرام درآمد و خواست پيغمبرراببيند ولى او را نمى‏شناخت و نمى‏خواست از قريش سراغ حضرت را بگيرد تا اين كه پاسى از شب گذشت و ابوذر در همان جا خوابيد.
در آن لحظه على (عليه السلام) ازكنار او گذشت و متوجه شد كه وى مردى غريب است. ابوذر هم چون على (عليه السلام)را ديد برخاست و بدون اينكه پرسشى از هم كنند به دنبال او رفت.
فرداى آن روز باز ابوذر به مسجد الحرام آمد تمام روز را در مسجد گذرانيد ولى پيغمبر را نديد تا اين كه شب شد و ابوذر دوبارهرفت و خوابيد. باز على (عليه السلام) ازكنار او گذشتا و به خود گفت: وقت آن نرسيده است كه معلوم شود خانه اين مرد كجاست؟ سپس على (عليه السلام) ابوذر را بيدار كرد و با خود برد بدون اينكه چيزى از هم بپرسند.
روز سوم نيز همين واقعه تكرار شد و چون على (عليه السلام) او ا بيدار كرد و از وى پرسيد: آيا به من نمى‏گويى كه براى چه به مكه آمده‏اى؟ ابوذر گفت: با من پيمان مى‏بندى كه مرا راهنمايى كنى؟ على (عليه السلام) گفت: آرى. ابوذر پرسسيد: اين مرد كيست و چه مى‏گويد؟
على (عليه السلام) فرمود: او پيغمبر و فرستاده خداست فردا صبح با من بيا تا تو را به نزد او ببرم. چون من چيزى را ديدم كه مى‏ترسم قريش زيانى بر تو وارد سازند. فردا سبح على (عليه السلام) ازجلو و ابوذربا احتياط به دنبال او مى‏رفت تا به حضور پيغمبر رسيدند.
ابوذر پس از شنيدن سخنان پيغمبر اسلام آورد و با حضرت بيعت كرد كه «هيچ گاه از ياد خدا غافل نماند و سخنى جز به حق نگويد هرچند تلخ باشد».
سپس پيغمبر به وى فرمود: برگرد به سوى قبيله‏ات و آنها را به اسلام دعوت كن تا از من خبر رسد كه چه كار كنى. ابوذر گفت: به خدائى كه جان من در دست اوست مى‏روم و در ميان جمع قريش با صداى بلند آنها را دعوت به اسلام مى‏كنم. سپس از خانه پيغمبر خارج شد و به مسجدالحرام آمد و با صداى بلند گفت: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله.
قريش برخاستند و به سر او ريختند و چندان او را زدند كه نقش بر زمين شد. تا اين كه عباس عموى پيغمبر خود را به روى او انداخت و رو به قريش كرد و گفت: واى بر شما نمى‏دانيد كه اين مرد از قبيله غفار است، و اين قبيله در سر راه تجارت شما به شام واقع است؟ اين را گفت و ابوذر را از چنگ آنها درآورد.
روز بعد بازابوذر آمد و همان صحنه را تكرار كرد و قريش نيز به او هجوم آوردند و او را مضروب ساختند. اين بار هم عباس سر رسيد و خود را به روى او انداخت تا نجات يافت.
به دنبال آن ابوذر به فرمان پيغمبر به قبيله خود بازگشت و به دعوت آنها پرداخت و پس از جنگ خندق به مدينه آمد و تا آخر عمر پيغمبر، در خدمت‏حضرت بود. براى درك مقام ابوذر اى ميان آن همه مطالب گفتنى دو حديث زير را ذكر مى‏كنيم:
در حديث معتبربين شيعه و سنى پيغمبر فرمود: «آسمان سايه نيفكنده و زمين جا نداده است به كسى راستگوتر از ابوذر».( ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء اصدق من ابى ذر)
دانشمند رجالى معروف شيعه سيخ كشى از امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت مى‏كند
كه روزى جبرئيل با ابوذر وارد خانه پيغمبر شدند. جبرئيل پرسيد: يا رسول الله! اين كيست؟
پيغمبر فرمود: ابوذر است. جبرئيل گفت: او در آسمان معروفتر از زمين است. از وى سؤال كن
كه صبح‏ها چه كلماتى را به زبان مى‏آورد.پيغمبر پرسيد: ابوذر! آن كلمات چيست؟ ابوذر گفت:
يا رسول الله اينها است: «الهم انى اسئلك الايمان بك والتصديق بنبيك و العافية من جميع
البلاء و الشكر على العافية و الغنى عن شرار الناس‏»( اسد الغابه فى معرفة الصحابه - جلد 1 ص
301 و جلد 5 ص 186

MR_Jentelman
24th August 2009, 06:20 PM
معراج پيغمبر (ص)

مساله معراج پيغمبر يعنى عروج و بالا رفتن حضرت از زمين مانند اعتقاد به وجوب ناز و روزه و حج و جهاد و خمس و زكات و امر به معروف و نهى از منك از ضروريات دين اسلام است. معناى «ضروريات‏» اين است كه همه مسلمانان بايد معتقد به آن باشند، و هركس آن را انكار كند كافر است. آن هم معراج جسمانى به معراج روحانى، به شرحى كه خواهيم گفت.
شرح اجمالى معراج و عقيده‏مسلمانان نسبت به آن بدين گونه است كه ما معتقديم قدرت خداوند مافوق تصور ماست. خداوند بارها در قرآن مجيد و كلام حميد خود آن را يادآور مى‏شود و مى‏گويد: «خداوند قدرت بر هر چيزى دارد» و «هرگاه اراده كند و به چيزى بگويد بشو، مى‏شود.»( والله عليكل شى قدير، ان الله على كل شى قدير، انما امره ادا اراد شيا ان يقول له كن فيكون.)با توجه به اين مطلب مى‏گوييم: مطابق آيات قرآنى و روايات متواتر اسلامى، خداوند جبرئيل امين را مامور داشت تا در يكى از شبها پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) را از شهرمكه و مسجد الحرام به وسيله مركبى به نام «براق‏» به فلسطين و نقطه‏اى كه بعدها «مسجد القصى‏» يعنى دورترين مسجد نسبت به مسجد الحرام خوانده شد، ببرد.( راجع به روز و ماه و سال معراج روايات مختلف است. همچنين درباره جائى كه پيغمبر از آنجا اسراء نمود و مطابق صريح قرآن به مسجد اقصى رفت نيز دو نظر هست. بعضى آنرا ازشعب ابيطالب و بيشتر از خانه ام اهانى در شهر مكه، بعضى آنرا در ماه رمضان و برخيدرماه ربيع الاول دانسته‏اند و آخرين تاريخ آن يكسال قبل از هجرت است.)
پيغمبر با براق وارد مسجد القصى شد، و پس از بازديد آنجا و خواندن نماز، سوار بر براق كه جبرئيل آنرا هدايت مى‏كرد. به آسمانها پرواز نمود. در اسمانها برخى ازآثار قدرت الهى و مخلوقات آنجا را ديد. آنها از ساكنان زمين پرسشها كردند و پيغمبر پاسخ داد. پيغمبر هم از آنها و جبرئيل راهنماى خود راجع به آنچه مى‏ديد سؤال‏ها كرد و جواب‏ها شنيد. پس از ديدن ديدنى‏ها و شنيدن شنيدنى‏ها، با يك دنيا ديدنى‏ها و گفتنى ها، قبل از طلوع آفتاب به جاى خود در مكه بازگشت.
خدا پيغمبر خاتم و سرور انبياء رابدين گونه به سير آسمانها و ديدن عجايب و غرائب عالم بالا برد تا پس ازبازگشت به زمين ديدى ديگر و اطلاعى بيشتر و اعتمادى محكمتر ازهمه پيغمبران داشته باشد،و با رهنمودهائى كه مدهدذ و احكام و قوانينى كه مى‏آورد يا وضع مى‏كند، دين او «اسلام‏» كه آخرين دين الهى است با جامعيت‏خود تا پايان روزگارباقى بماند، و حلال او تا قيامت‏حلال و حرام او تا ابد حرام باشد.
بنابر اين عروج و رفتن پيغمبر به آسمانها در شب معراج ظرف چند ساعت و بازگشت مجدد آن حضرت به زمين، در اعتقاد ما مسلمين يكى از معجزات بزرگ الهى است. مانند خلقت آدم از گل، اژدرها شدن عصاى حضرت موسى، و جارى شدن 12 چشمه آب گوارا از صخره به وسيله برخورد عصاى موسى به آن، و حامله شدن ساره همسر پير حضرت ابراهيم و آوردن اسحاق در آن سن و سال (حدود نود سالگى يا بيشتر) و بچه‏دار شدن حضرت مريم و تولد حضرت عيسى ازمادرى دوشيزه، و رفتن حضرت عيسى و ادريس به امر خدا به آسمان و نشيمن در آنجا، و بيرون آمدن ناقه صالح و بچه آن از لاى سنگ خارا و غيره كه همه برخلاف موازين طبيعى و علم و دانش بشرى و قوانين جارى سياره ماست، ولى خدا در قرآن صريحا وقوع آنها را اعلام مى‏دارد و مى‏فرمايد. «اين كارها براى من آسان است.»(قال ربك هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا - سوره مريم آيه 9)و اما تفصيل مطلب و استدلال ما براى اثبات معراج از آيات قرآنى و روايات اسلاميبدين گونه است كه خداوند در آغاز سوره‏«اسراء» مى‏فرمايد: پاك و منزه است‏خدائى كه سير داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام تا مسجد اقصى كه اطراف آن را پربركت نموده‏ايم تا قسمتى از آيات و نشانه‏هائى از قدرت خود را به او نشان دهيم. خدا همه چيز را مى‏شنود و مى‏بيند.( سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجدالحرام الى المسجد القصا الذى باركنا حوله لنريه من آياتنا، انه هو السميع العليم. سوره اسرى آيه اول)
تفسير بيشتر اين سير فضائى و سفر شگفت انگيز آسمانى ضمن چند آيه در آغازسوره مباركه «والنجم‏» آمده است، و در پايان خدا مى‏فرمايد: «پيغمبر در آن شب قسمتى از آيات بزرگ خداى خود را ديد»( لقد راى من آيات ربه الكبرى - سوره والنجم آيه 17)
در احاديث و رواياتيكه از پيغمبر (صلى الله عليه و آله) و ائمه طاهرين (عليهم السلام) در تفسير آيات معراج در آغاز دو سوره ياد شده آمده است، توضيح بيشترى راجع به مساله معراج مى‏دهدكه البته بسيارى از روايات ضعيف و مجعول و «اسرائيليات‏» هم در ميان آنها ديده مى‏شود. زيرا نظر به اينكه مساله معرج موضوع شگفت انگيزى بوده، دوستان نادان يا دشمنان داناى اسلام پيرايه‏ها بر آن بسته‏اند.به طورى كه مى‏توان گفت واقعيت معراج در لابلاى انبوه احاديث مربوط به آن پوشيده مانده است.

ولى از صريح آيات قرآنى و احاديث صحيح اسلامى كه در تفسر آنها دردست داريم واقعيت معراج را مى‏توانيم به طور خلاصه چنين بيان كنيم: پيغمبراسلام به امر خداوند و راهنمائى جبرئيل در شبى از شبها سوار بر مركبى به نام «براق‏» كه سرعتى مافوق تصور داشته است از مسجدالحرام يعنى شهر مكه به پرواز درآمد و به فلسطين رفت. در فاصله اين دو معبد الهى پيغمبر با راهنمائى جبرئيل كه از جانب خداوند مامور اين كار شده بود، توانست‏شهرها و نقاط مختلف ميان راه و شهر اورشليم ( اورشليم نام عبرى شهر بيت المقدس است. در تورات و انجيل به همين نام آده است. اورشليم از دو كلمه تركيب شده: «اور» كه در زبان پارسى ايران باستان به معنى شهر بوده و «سليم‏» كه نام مردى از اعراب كنعانى يعنى سكنه اصلى فلسطين پيش از آمدن بين اسرائيل از مصر به فلسطين مى‏باشد. مطابق تحقيقاتى كه به عمل آمده سالم يا سليم عرب اين شهر را در زمانى كه فلسطين جزو متصرفات پادشاهان هخامنشى بود بنا كرد، و چون حكمران فلسطين ايرانى بود و زبان ايران باستان كه قوم غالب بودند شيوع داشته،لذا شهر مزبور را به فارسى «اورسالم‏» يا «اورسليم‏»يعين شهر سالم يا سليم خواندند.
چون حرف سين در زبان عبرى شين است، اورسليم را «اورشليم‏» خواندند كه هنوزهم قوم يهود بيت المقدس را به زبان تورات كنونى كه بعدها تدوين شد، بدين نام مى‏خوانند.
اگر دليل قوم يهود بر سابقه مالكيت فلسطين از جمله اين اسم عبرى شهر بيت المقدس باشد، بايد گفت‏خود اين دليل است كه آنها چنين حقى ندارند. زيرا اولا شهر را سليم يا سالم عرب از سكنه بومى فلسطين ساخته بود، ثانيا در آن موقع فلسطين ازمتصرفات ايران بودن، به دليل كلمه فارسى «اور». عليهذا ما ايرانيان پيش از آمدن بنى اسرائيل به اورشليم آن را در اختيار داشته‏ايم. ولى ما چنين حقى به خود نمى‏دهيم، چون اشغالگر بوده‏ايم، همان طور كه بنى اسرائيل هم مهاجرين اشغالگر بوده‏اند، ولى از آن زمان تا كنون مالكين اصلى فلسطين مردم عرب بوده و مى‏باشند.
) و معابد و نقاط ديدنى و مذهبى آن جا را كه محل سكونت و دفن حضرت ابراهيم نياى
اعلاى آن حضرت و پيغمبران ديگر از دودمان ابراهيم مانند اسحاق و يعقوب و يوسف و داود .
سليمان و زكريا و يحيى و غيره و زادگاه حضرت عيسى بود، ببيند، و در محرابهاى آن اماكن
مقدسه كه يادگار پيغمبران پيشين بود نماز گزارد. آن گاه دوباره سوار براق شد و در حالى كه
جبرئيل هدايت آن را به عهده داشت به آسمان عروج كرد.

در آسمانها پيغمبر خاتم كه سرآمد انبياى الهى بود با پيغمبران پيشين و ساكنالن هر آسمان ملاقات كرد، و هرجا به ناز ايستاد، همه به او اقتدا كردند. در آن شب خداوند قسمتى ازعجائب خلقت‏خود را در صحنه پهناور آفرينش به پيغمبر خاتم نشان داد تا پس از بازگشت به زمين با ديدى ديگر به جهان و جهانيان بنگرد، و با زبانى ديگر و با قلبى آگاهتر از وسعت دائره خلقت و موجودات الهى در زمين و آسمانها و هوا و فضا، با مردم سخن بگويد. تا از اين راه قادر باشد بار گران نبوت آخرين، و مسؤوليت‏سنگين خاتميت و هدايت نهائى جامعه انسانى را چنان كه مى‏بايد به منزل مقصود رسانده و ايفا نمايد.
چنانكه پس از آن سفر تاريخى و شگفت انگيز كه نصيب هيچ آفريده‏اى و پيغمبرى نشده بود و فقط او كه خاتم پيغمبارن بود، به آن توفيق يافت، در فرصتهاى مناسب از آنچه در شب معراج ديده بود سخن مى‏گفت و سطح افكار مسلمين را بالا مى‏بردتا نپندارند كه جهان همين زمين زير پاى آنها است و آنچه كه در زمين است و آنها ديده و مى‏بينند. بلكه گذشته از آنچه آنها دز زمين نديده‏اند،و خصوص آنچه در بالاى كره زمين است، جهانى به مراتب بزرگتر از زمين و زمينيان مى‏باشد.
اين خلاصه‏اى از اعتقاد مسلمانان راجع به مساله معراج پيغمبر خاتم (صلى الله و آله) است كه آنرا به عنوان يك معجزه بزرگ الهى، يعنى كارى كه از حوزه انديشه و قدرت بشر خارج است پذيرفته‏ايم.( نگاه كنيد به توضيحات ما، تحت عنوان «معراج از ديد علمى‏» در پايان كتاب)

MR_Jentelman
24th August 2009, 06:23 PM
قرآن مجيد معجزه بزرگ پيغمبر (صلى الله عليه و آله)

به گفته مسعودى: 82 سوره (از 114 سوره) قرآن در مكه و بقيه در مدينه نازل گرديد. مسعودى مى‏نويسد: خداوند پيغمبر را برانگيخت تا رحمت عالميان و بشارت دهنده كليه مردم روى زمين باشد، و او را با آيات و براهين نورانى مورد عنايت‏خود قرار داد.
پيغمبر قرآن را از جانب خداوند آورد و با آن معجزه بزرگ با قوم خود كه در فصاحت و بلاغت به درجه نهائى رسيده و صاحبان انديشه و لغت‏دان و آشناى به انواع سخنان زيبا و خطبه‏ها و سجع و قافيه ونثر ونظم و دارندگان اشعار بديع بودند، به مناظره و مبارزه برخاست.
پيغمبر قرآن را به گوش آنها رسانيد و افكار آنها را درهم ريخت و گفتار و كردار زشت آنان را به رخشان كشيد. عقل‏هاى آنها را سبك شمرد و عقايد و سنتهاى خرافى‏شان را باطل و بيهوده دانست، و ثابت كرد كه اگر همگى همداستان شوند، با اينكه قرآن به زبان عربى روشن است، قادر نخواهند بود مانند آن بياورند.( مروج الذهب جلد 2 صر282 و 299)
قريش كه خود را در مقابل آيات باهرات قرآن درمانده ديدند به سخن پراكنى و شايعه سازى و تهمت زنى پرداختند. با اينكه مى‏دانستند پيغمبر نمى‏خواند و نمى‏نويسد، مع‏الوصف شايع ساختند كه قرآن گفتار خود اوست و به خدا نسبت مى‏دهد.
خدا به پيغمبر فرمود به آنها بگويد: اگر من به تنهائى قادرم اين همه آيات را بسازم و به خدا نسبت دهم، شما هم كه در سخن‏دانى مهارت داريد، جمع شويد و افكار خود را روى هم ريخته و ده سوره مانند آن بياوريد.( ام يقولون افتريه قل تاتو بعشر سور مثله. سوره هود آيه 12)
بار ديگر گفتند ما ترديد داريم كه اينها سخن خدا و محمد آن را از جانب خدا آورده باشد. اين آيه درپاسخ آنها نازل گرديد: «اگر شما در آنچه ما بربنده خود نازل كرديم ترديد داريد، يك سوره مانند آن را بياوريد و گواهان خود بخوانيد تا ثابت كنند كه گفته شما مانند قرآن است. ولى اگر ديديد نمى‏توانيد و هرگز هم نخواهيد توانست‏يك سوره مانند قرآن بياوريد، دست از لجبازى و شايعه سازى و عناد با قرآن برداريد و بترسيد از آتشى كه فرداى قيامت در انتظار شماست. آتشى كه زبانه‏هاى آن بدن آدميان و پاره‏هاى سنگ است و براى كافران مهيا شده است.»( و ان كنتم فيريب مما نزلنا على عبدنا فاتو بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون الله ان كنتم صادقين،فان لم تفعلوا و لن تفعليو فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة اعدت للكافرين. سوره بقره آيه 24)
و چون در پاسخ پيغمبر كه آنها را دعوت به تحدى و آوردن آيات و سوره‏هائى مانند قرآن مى‏كرد فرو مى‏ماندند،بهانه مى‏آوردند كه چرا قرآن يك جا بر او نازل نمى‏شود.( و قال الذين كفرو لولا نزل عليه القرآن جملة واحده. سوره فرقان آيه 21) غافل ازآن كه بايد تدريجا آن كافران را به راه آورد. تا مگر آيات قرآنى آرام آرام در دلهاى سنگ‏آساى آنها اثر كند.
از اين قبيل بهانه‏گيرى‏ها در پاسخ پيغمبر براى همآوردى با قرآن، و نزول آيات قرآنى درپاسخ آنها در قرآن مجيد زياد ديده مى‏شود كه پرداختن به آنها سخن را به درازا مى‏كشد، ولى قرآن سرانجام آخرين سخن را گفت و زبانها را بست.
خدا به پيغمبر فرمود صريحا به آنها «بگو! اگر جن و انس جمع شوند تا مانند اين قرآن را بياورند نخواهند توانست مانند آن را بياورند هرچند به يارى هم برخيزند».( قل ائن اجتمعت الجن و الانس على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا. سوره اسراء آيه 87)
و بدين گونه قريش كه خود استاد سخن در شعر و خطابه بودند، حيران و سرگردان شدند. چون خود را در كار مبارزه با قرآن مات و مبهوت ديدند،جهت را تغيير دادند و به ايندل خوش كردند كه بگويند آنچه محمد مى‏گويد هرچه هست و از هركس باشد سحر است. اين آخرين حربه آنها بود.

MR_Jentelman
25th August 2009, 03:34 PM
داستان وليد بن مغيره

يكى از دانايان معروف و فصيحان و بلغان قريش وليد بن مغيره مخزومى پدر خالد بن وليد و عموى ابوجهل مشهور بود كه مردى سخن سنج و انديشمند به شمار مى‏رفت.به طورى كه او را حكيم عرب مى‏دانستند.
امين الدين طبرسى مفسر بزرگ شيعه و مؤلف كتاب مشهور «مجمع البيان‏» در تفسير قرآن مى‏گويد: وليد بن مغيره پيرى كهنسال بود و از حكام عرب به شمار مى‏رفت. عرب در محاكمات خود به وى مراجعه مى‏كردند و اشعار خود را براى اظهار نظر بر او مى‏خواندند. هر شعرى را او مى‏پسنديد، شعر برگزيده بود.
روزى بزرگان قريش نزد وى آمدند و پرسيدند: سخنانى كه محمد مى‏گويد چيست؟ آيا سحر است، يا جادو است، يا خطابه است؟ وليد بن مغيره گفت: بگذاريد بروم از نزديك سخن او را بشنوم سپس اظهار نظر كنم.
سپس برخاست و آمد در حجر اسماعيل و نزديك به پيغمبر نشست و به پيغمبر گفت:اى محمد! قسمتى از شعرت را براى من بازگو كن.
پيغمبر فرمود: شعر نيست، بلكه كلام خداوندى است كه پيغمبران را برانگيخته است. وليد گفت:پاره‏اى ازآن را بر من بخوان. پيغمبر شروع كرد به خواندن سوره «حم سجده‏» تا به اين آيه شريفه رسيد: «اگر از شنيدن اين آيات روى برتافتنداى پيغمبر بگو من شما را راز صاعقه‏اى مانند صاعقه‏اى كه بر قوم عاد و ثمود فرود آمد بيم مى‏دهم‏»( فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود. سوره فصلت آيه 130)
همين كهوليد اين را شنيد به سختى لرزيد و موى بر بدنش راست‏شد، سپس برخاست و به خانه‏اش رفت، و به سورى قريش بازنگشت.قريش به ابوجهل گفتند: وليد عمويت دين محمد را پذيرفته است. ديدى كه به طرف ما نيامد. سخن محمد را شنيد و به خانه‏اش رفت. قريش از اين واقعه سخت غمگين شدند.
روزبعد ابوجهل به نزد وليد رفت و گفت، عمو! ما را سرشكسته و رسوا ساختى! وليد گفت: چطور برادر زاده؟
ابوجهل: براى اينكه به دين محمد گرويده‏اى.
وليد بن مغيره: نه، من به دين محمد نگرويده‏ام، و همچنان بر آئين قوم خود و پدرانم (بت پرستى) باقى هستم، ولى من سخن كوبنده‏اى از وى شنيدم كه بدنها را به لرزه مى‏آورد.
ابوجهل: آيا آن سخن شعر بود؟
وليد: نه، آنچه من شنيدم شعر نبود.
ابوجهل: خطابه بود؟
وليد: نه، زيرا خطابه كلامى پيوسته است، ولى سخنان محمد كلام پراكنده است كه شبيه به هم نيست و داراى زيبائى خاصى است.
ابوجهل: پس همان خطابه است.
وليد: نه، خطابه نيست.
ابوجهل: پس چيست؟
وليد: بگذار درباره آن درست فكر كنم.
فرداى آن روز سران قريش وليد بن مغيره را ملاقات نموده و پرسيدند:خوب، به نظرت آنچه محمد مى‏گويد چيست؟ وليد گفت: بگوييد: سحر است. زيرا دلهاى مردم را به سوى خود جذب كرده است!
طبرسى سپس از «عكرمه‏» مفسر معروف روايت مى‏كند كه گفت: وليد بن مغيره به حضور پيغمبر رسيد و گفت: چيزى بر من قرائت كن. پيغمبر اين آيه را قرائت فرمود:«خداوند امر به عدل و احسان مى‏كند و دستور داده كه حق نزديكان را ادا نماييد، و از فحشا و منكر و ظلم بپرهيزيد. خدا بدين گونه شما را پند مى‏دهد، تا مگر آن را به ياد داشته باشيد.»( ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء والمنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون.سوره نحل آيه 89)
وليد چون آن را شنيد گفت: اى محمد! بار ديگر آن را بخوان. پيغمبر هم دوباره آيه مذكور را قرائت فرمود.در اين جا وليد گفت:به خدا قسم اين سخن شيرينى خاصى دارد و زيبائى مخصوصى از آن مى‏درخشد. درختى است كه شاخه آن پرميوه و تنه آن پربركت است. اين سخنى است كه بشر نمى‏تواند آن را به زبان آورد.( اعلام الورى صفحه 41)

MR_Jentelman
25th August 2009, 03:37 PM
پيغمبر و عتبة بن ربيعه

عتبة بن ربيعه از سران مشركين روزى در انجمن قريش نشسته بود، پيغمبر هم به تنهائى در مسجدالحرام بود. عتبه رو كرد به سران ديگر قريش و گفت: به نظر شما نروم به نزد محمد و با وى سخن بگويم و مطالبى را با او در ميان بگذارم شايد برخى از آن را بپذيرد، و هرچه بخواهد به وى بدهيم و او هم دست از سرما بردارد؟
اين در وقتى بود كه حمزه اسلام آورده بود و ياران پيغمبر پيوسته فزونى مى‏يافتند.
قريش گفتند: برخيز و برو با وى گفتگو كن. عبه برخاست و آمد نزد پيغمبر نشست و گفت: برادر زاده ( اين تعبير عاطبى عرب بود.)
تو ازمائى! مى‏دانى كه در ميان قوم چه احترامى داشتى و داراى چه نسب عالى مى‏باشى، با
اين وصف كارى كرده‏اى كه عشيره‏ات متلاشى شده‏اند. جوانان آنان را گمراه كرده، و
خدايانشان را سرزنش نموده، و پدرانشان را كافر دانستى. حال از من بشنو كه امورى را يادآور
مى‏شوم،باشد كه بعضى از آن را بپذيرى.

سپس گفت: اگر منظورت از اين سرو صدا مال و ثروت است آن قدر ثروت به تو مى‏دهيم كه از همه ما ثروتمندتر شوى، و اگر در انديشه رياست هستى، تو را بر خود رئيس مى‏گردانيم، به طورى كه هيچ كارى را بدون اجازه‏تو انجام ندهيم. و اگر مى‏خواهى پادشاه باشى تو را پادشاه خود مى‏كنيم. و اگر آنچه مى‏گوئى ناشى از اختلال حواس است،طبيبى مى‏آوريم و چندان برايت‏خرج مى‏كنيم تا بهبود يابى!چون سخن عتبه به پايان رسيد پيغمبر فرمود: سخنت تمام شد؟ عتبه گفت آرى. پيغمبر فرمود: اكنون اگر من هم سخن بگويم مى‏شنوى؟ عتبه گفت: آرى. سپس حضرت آيات سوره «فصلت‏» را بر وى قرائت نمود، بدين گونه:
«بنام خداوند بخسنده مهربان - حم - اين كتابى است كه از جانب خداوند بخشنده مهربان فرود آمده، كتابى است كه آيات آن توضيح داده شده، قرآنى است عربى براى مردمى كه بخواهند از آن آگاه شوند. هم مژده مى‏دهد و هم از كيفر خداوند بيم مى‏دهد. ولى بيشتر قريش از آن دورى گزيده‏اند، و حاضر نيستند آن را بشنوند و گفتند: دلهاى ما از آنچه تو ما را به آن مى‏خوانى غافل و گوشهامان سنگين است، و بين ما وتو پرده‏اى قرار دارد، تو عمل كن تا ما نيز ببينيم و عمل كنيم.»( بسم الله الرحمن الرحيم. حم. تنزيل من الرحمن الرحيم. كتاب فصلت آياته قبرآنا عربيا لقوم يعلمون. بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون. و قالوا قلوبنا فى اكنة مما تدعونا اليه و فى آذاننا و قرو من بيننا و بينك حجاب فاعمل اننا عاملون.)
پيغمبر دنباله آيات را مى‏خواند، و عتبه كه آنها را مى‏شنيد ساكت بود. دستهايش را از پشت به زمنى زده و تكيه به آنها داده و به سخنان پيغمبرگوش مى‏داد. تا اينكه پيغمبر به آيه‏اى رسيد كه سجده داشت و با خواندن آن به سجده رفت، آن گاه سر برداشت و فرمود: اى ابووليد( وليد نام پسر عتبه بود.) آنچه را بايد بشنوى شنيدى حال تو هستى و اين آيات. عتبه برخاست و به طرف انجمن قريش رفت. بعضى از سران قريش گفتند به خدا عتبه با چهره‏اى غير از آنچه رفته بود به سوى شما مى‏آيد.
وقتى آمد و نشست، قريش گفتند:اى ابووليد! چه خبر؟
عتبه گفت: خبر كه دارم اين است كه سخنى شنيدم كه به خدا قسم مانند آن را نشنيده‏ام. به خدا نه شعر است و نه جادو است. اى بزرگان قريش! از من بشنويد، اين مرد را به حال خود رها كنيد و از وى دورى گزينيد. به خدا در آينده سخنانى كه او مى‏گويد حادثه بزرگ پديد خواهد آورد.
اگر بر اثر آن ساير قبائل عرب با وى طرف شوند و او را از ميان بردارند شما به طور غير مستقيم از خطر او رسته‏ايد، و چنانچه او برقبائل غالب شود مقام عالى وى باعث افتخار شما خواهد بود وعزت او عزد شماست، و شما به وسيله او سعادتمندترين مردم خواهيد بود.
قريش كه اين سخنان را از عتبه شنيدند گفتند: اى ابووليد! او با زبان خود تو را مسحور كرده است. عبته گفت: اين نظر من درباره اوست، شما خود دانيد.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 189)

MR_Jentelman
26th August 2009, 04:37 PM
ناتوانى قريش

قريش در مبارزه با پيغمبر و آيات قرآنى و دعوت حضرت ازهر درى وارد شدند ناكام ماندند. با اينكه او را ساحر و جادوگر و ديوانه خواندند و آيات قرآنى را افسانه‏هاى پيشين «اساطير الاولين‏» دانستند مع الوصف نضر بن حارث كه جمله اخير را به زبان مى‏راند ناگزير روزى سران قريش را مخاطب ساخت و گفت: اين را بدانيد كه دچار كارى بزرگ شده‏ايد، و ديگر هيچ راهى براى مبارزه با آن نداريد.
محمد در ميان شما جوانى بود كه همه او را دوست مى‏داشتيد، و از همه راستگوتر مى‏دانستيد، و از همه كس امين‏تر مى‏شمرديد تا كه به اين سن رسيد و دعوى پيغمبرى كرد.
بيه وى ساحر گفتيد، حال آنه به خدا او ساحر نيست. ما سحر را ديده‏ايم آنچه او مى‏گويد با فوت و فن سحر فرق دارد. گفتيد جادوگر است، ولى به خدا او جادوگر نيست، ما كاهنان و جادوگران و كارهاى آنها ر ديده‏ايم. گفتند: شاعر است ولى نه به خدا او شاعر نيست. چون ما شعر شناسيم و تمامى اصناف شعر را شنيده‏ايم. گفتند: او ديوانه است، ولى نه به خدا ديوانه نيست، ما ديوانه را ديده‏ايم كه چه مى‏كند و چه مى‏گويد. بنابر اين فكر كنيد بايد با وى چه كرد. كه به خدا دچار دردسر بزرگى شده‏ايد.( سيره ابن هشام - جلد1 ص 194)

MR_Jentelman
26th August 2009, 04:39 PM
يارى جستن قريش از يهود مدينه در مبارزه با قرآن

نضر بن حارث از شياطين قريش بود و از كسانى بود كه پيغمبر را مى‏آزرد و سخت نسبت به حضرت عداوت مى‏ورزيد. او به «حيره‏» رفته و در آنجا داستانهاى پادشاهان ايران را شنيده بود، از جمله داستان رستم و اسفنديار را.
گاهى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) قريش را مخاطب مى‏ساخت و با تلاوت آيات قرآنى آنها را به ياد خدا مى‏انداخت و قريش ر از عذاب الهى كه اقوام پيشين بر اثرنافرمانى خداوند بدان مبتلا گشتند، برحذر مى‏داشت،نضر بن حارث مى‏گفت:اى مردم قريش! من داستانى بهتر از آنچه محمد مى‏گويد دارم. سپس قريش را بدور خود جمع مى‏كرد و داستان پادشاهان ايران و رستم و اسفنديار را بازگو مى‏نمود، آنگاه مى‏گفت: به چه دليل محمد سخنى بعتر از من مى‏گويد؟( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 194) در اين باره آيات 15 سوره قلم و 13 سوره مطففين نازل شد.( و اذا تتلى عليه آياتنا قال اساطير الاولين)
قريش كه اين سخنان را از نضر بن حارث مى‏شنيدند، او را باعقبة بن ابى معيط به نمايندگى خود به مدينه نزد احبار و علماى يهود فرستادند و گفتند درباره محمد و ادعاى پيغمبرى او و صفاتى كه دارد و سخنانى كه مى‏گويد از آنها پرسش كنيد. چون يهود داراى كتاب آسمانى مى‏باشند، و از علوم انبيا آگاهى دارند و ما از آن بى‏خبريم.
نضربن حارث و عقبة بن ابيمعيط به مدينه آمدند و درباره پيغمبر با علماى يهود به گفتگو پرداختند. علماى يهود به آنها گفتند برويد و سه مطلب را از او سؤال كنيد، اگر درست جواب داد بدانيد كه پيغمبر و فرستاده خداست وگرنه گزاف گوئى بيش نيست.
1- از وى پرسيد: جوانانى كه در روزگاران پيشين ناپديد شدند چه كسانى بودند؟ چون آنها داستانى عجيب دارند.
2- از وى بپرسيد: مرد جهان‏گشائى كه شرق و غرب دنيا را فتح كرد كى بود؟
3- از وى بپرسيد: روح چيست؟
اگر به اين پرسشها پاسخ درستى داد از وى پيروى كنيد كه پيغمبر است.(بايد دانست‏يهود مدينه پس از آگاهى از پاسخ درست پيغمبر به اين پرسشها، و هنگامى كه حضرت وارد مدينه شد، با اينكه يقين كردند او همان پيغمبر موعود است مع الوصف حاضر نشدند مسلمان شوند، و با تعصب و لجاجت، در يهوديت باقى ماندند.)و چنانچه جواب درستى نداد گزاف گوست و هر طور مى‏خواهيد با او رفتار كنيد.
نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط به مكه بازگشتند و ماجرا را به سران قريش اطلاع دادند. سپس بزرگان قريش پيغمبر را ملاقات كردند، و سؤالات مزبور را با وى در ميان گذاشتند، و از حضرت جواب خواستند.
پيغبمر فرمود: فردا جواب خواهم داد. قريش هم رفتند تا فردا برگردند و پاسخ سؤالات خود را بشنوند.
ولى پانزده شب گذشت و جبرئيل بر پيغمبر نازل نشد و از وحى الهى خبرى نرسيد. تا جائى كه حضرت غمگين شد، قريش نيز خوشحال بودند كه براى نخستين بار پيغمبر در مقابل آنها سكوت نموده و از پاسخ دادن به آنها عاجز شده است. بعد از 15 روز جبرئيل نازل شد، و سوره كهف را كه مشتمل بر پاسخ سؤالات ياد شده بود آورد، و به پيغمبر گفت: اين كه مى‏بينى آمدن من از جانب خدا به تاخير افتاد ، بخاطر اين است كه تو اعتماد به خود نمودى و گفتى فردا جواب مى‏دهم، بدون اينكه بگويى اگر خدا اراده كند(انشاء الله).
و اين آيه قرآن را تلاوت كرد: «از اين پس هرگز مگو من فردا فلان كار را خواهم كرد، مگر اينكه بگوئى : اگر خدا خواست‏».( و لا يقولن لشى انى فاعل لك غدا الا ان يشاء الله سوره كهف آيه 23)
سپس جبرئيل گفت: خدا مى‏فرمايد: جوانان مزرور اصحاب كهف بودند كه به خدا ايمان آوردند، و ما به آنها مقامى عالى داديم، جهان گشائى هم كه شرق وغرب را فتح كرد ذوالقرنين بود، و اينكه از تو مى‏پرسند روح چيست؟ بگو آگاهى از حقيقت روح در اختيار خداوند من است.( و يسئلونك عن الروح من امر ربى. سوره اسراء آيه 85)
تفصيل اين سؤال و جواب‏ها در سوره مباركه «كهف و اسراء» و تفاسير قرآن آمده است. اين مطالب را يهود از انبياى خود شنيده بودند، و در تورات آمده بود كه اى موسى فقط خدا مى‏داند حقيقت روح چيست.
پيغمبر نيز كه از تورات و اين اخبارمانند ساير ملت عرب بى‏اطلاع بود با وحى الهى مطلع شد و آن را به آگاهى قريش رسانيد، ولى آنها به جاى اينكه تحت تاثير قرار گيرند و به دين حق بگروند، بر لجاجت و عداوت خود نسبت به پيغمبر و قرآن افزودند.
نكته جالب توجه اينجاست كه تا كنون يعنى پس از 14 قرن كه از نزول قرآن مجيد مى‏گذرد هنوز جهان دانش نتوانسته است پى به حقيقت روح ببرد! راستى روح چيست؟ قبل از تعلق به بدن كجاست، چطور وارد بدن مادر و جنين مى‏شود، و در كجا ماست، و پس از مرگ به كجا مى‏رود كه باز به حال خود باقى است و در احضار ارواح او را حاضر مى‏كند؟ اينها را به گفته قرآن فقط خدا مى‏داند.

MR_Jentelman
27th August 2009, 11:58 AM
بهانه جوئى‏هاى قريش و پاسخ قرآن مجيد

قريش كه خود را در مبارزه با آيات قرآنى آن هم بابيانات نافذ و دلنشين پيغمبر درمانده مى‏ديدند، از در بهانه‏جوئى نظير بهانه‏جوئى‏هاى بنى اسرائيل با حضرت موسى به منظور عاجز كردن پيغمبر برآمدند. قسمتى ازآنها را قرآن بازگو مى‏كند.
از جمله گفتند: اين چه پيغمبرى است كه مانند ديگران مردمان غذا مى‏خورد و در بازارها راه مى‏رود؟ چرا فرشته‏اى به سوى او نازل نمى‏شود تا به كمك وى مردم را از كيفر اهلى بيم دهد؟ چرا گنجى به او داده نمى‏شود، و چرا باغى پر از ميوه ندارد تا هرچه ميوه خواست از آن بخورد؟ سپس آن ستمكاران گفتند: اى مردم! شما از شخصى ساحر پيروى مى‏كنيد.
اى پيغمبر ! ببين چگونه بهانه‏جويى مى‏كنند و گمراه مى‏شوند و نمى‏خواهند راه راست را پيدا كنند اگر خدا بخواهد بهتر از اينها را براى تو فراهم مى‏كند.
ما پيش از تو هر پيغمبرى فرستاديم غذا مى‏خوردند و در بازارها راه مى‏رفتند( سوره فرقان آيات 7 تا 10 و آيه 20) و گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى‏آوريم مگر اينكه چشمه پرآبى از زمين براى ما بيرون آورى. يا باغى ازنخل و انگور داشته باشى و نهرهاى پرآب از ميان درختان پديد آيد. يا چنان كه مى‏پندارى عذابى از آسمان بر سر ما فرود آورى. يا خدا و فرشتگان را آورده و به ما نشان دهى!
يا اينكه خانه‏اى از طلا داشته باشى، يا به آسمان پرواز كنى. تازه بالا رفتنت را باور نمى‏كنيم مگر اينكه كتابى از آسمان بياورى تا آن را بخوانيم. اى پيغمبر! بگو خداى من از اين نسبتها و خواسته‏هاى نابجا بركنار است، و آيا من جز بشرى كهخدا به سوى شما فرستاده است، هستم؟ چيزى كه باعث‏شده است كه مردم پس از ديدن حقيقت ايمان نياورند اين است كه مى‏گويند: آيا خداوند بشرى را پيغمبر خود كرده است؟( سوره اسراء آيات 90 تا 93)
در واقع مشركين تصور مى‏كردند يا بهانه مى‏آوردند كه بايد پيغمبر و فرستاده خدا فرشته باشد. چطور ممكن است‏يك فرد بشر پيغمبر خدا شود كه مانند ديگران غذا بخورد و راه برود؟ !
خدا درآخر سوره كهف مى‏فرمايد: «پيغمبر بگو! من بشرى مثل شما هستم با اين فرق كه به من وحى مى‏شود».
دراعتقاد ما مسلمين پيغمبران قبل از آن كه به آنها وحى شود، و پيك وحى بر آنها نازل گردد از لحاظ عدم آگاهى از غيب و انجام دادن كارهاى خارق العاده مانند افراد بشر هستند، با اين فرق كه خداوند در مواقع ضرورى و موارد لازم وحى مى‏فرستد، و با نزول وحى و راهنمايى جبرئيل امين، از غيب خبر مى‏دهد، و كارى مى‏كند كه ساير افرادربشر از انجام آن عاجز هستند و همين نيز معناى «معجزه‏» است.( در اعتقاد ما شيعيان ائمه معصومين عليهم السلام هم در مواقع عادى از اين جهات مانند ساير افراد بشر هستند، ولى هرگاه مورد سؤال واقع شوند، يا ضرورت ايجاب كند، خداوند پرده طبيعت را از جلو چشم آنها به يك سو زده و همين كه اراده كنند، فهم اشيا و علم لدند را به آنها عطا نموده و قادر بر انجام كار خارق العاده خواهند بود.)
بارى قريش هر بهانه‏اى مى‏آوردند خداوند با نزول آيات قرآنى آن را بازگو مى‏كرد و به پيغمبر مى‏فرمود به آنها چنين بگو: بگو من هم بشرى مانند شما هستم، طلا و باغ پرميوه با بايد با كار و كوشش به چنگ آورد. پرواز به آسمان و ساير كارهاى مشابه هم لغو و عملى غير معقول است و دردى را دوا نمى‏كند.
به من وحى مى‏شود، و اين آيات قرآنى كه مشتمل بر حكمتهاى الهى و فرمان‏هاى خداوند است، بهترين گواه من است. به خصوص كه قرآن با اين كه عربى است ولى در سطحى است كه هيچ شباهت به سخنان شما و دانايانتان ندارد...
قريش كه از مبارزه با قرآن طرفى نبستند درآخر صلاح را در اين ديدند كه مردم را از شنيدن آيات قرآنى منع كنند، و به عبارت ديگر استماع قرآن را تحريم نمايند، تا از اين راه جلو پيشرفت اسلام و نفوذ قرآن و مسلمانان شدن افراد خود را بگيرند.
به همين جهت به مردم مكه و كسانى كه به مكه مى‏آمدند وانمود مى كردند كه گفتار پيغمبر وحى آسمانى نيست. مبادا به آن گوش فرا دهيد كه باعث گمراهى‏تان مى‏شود، و هرگاه آن را شنيديد سر و صدا به راه اندازيد تا آن را از اثر بيندازيد.( و قال الذين كفروا لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه لعلكم تغلبون. سوره فصلت آيه 26)

MR_Jentelman
27th August 2009, 12:04 PM
جاذبه قرآن مجيد

با اين وصف قرآن كه وحى الهى و گفتار خداوند حكيم بود، و از فراز و زمان و مكان آمده بود و در فصاحت و بلاغت و حلاوت و ملاحت و رسائى و شيوائى داراى جاذبه خاصى بود، بخصوص كه پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) آن را با سخن دلنشين هم قرائت مى‏كرد، اثر خود را بخشيد، و هر روز افراد جديدى را به راه مى‏آورد. حتى خود سران مشركين و بزرگان قريش هم نمى‏توانستند از شنيدن آن خودداى كنند.
ابن هشام مورخ مشهور روايت مى‏كند كه: يك شب ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق ثقفى هر يك به تنهائى و بدون اطلاع ديگرى آمدند تا از پشت ديوار خانه پيغمبر، صداى تلاوت قرآن او را بشنوند - هر كدام جائى را انتخاب كردند و تا هنگام طلوع فجر نشستند - و گوش به تلاوت قرآن پيغمبر دادند، و همين كه هوا روشن شد برخاستند كه به دنبال كار خويش بروند،ولى در ميان راه هر سه با هم برخورد نمودند، و از راز يكديگر آگاه شدند، و به سرزنش هم پرداختند.
پس از آن كه يكديگر را به خاطر آن كار ملامت كردند يكى به ديگران گفت: ديگر از اين كارها نكنيد كه اگر ساده لوحان، شما را در آن حال ببينند خود باعث‏شده‏ايد كه آنها را به قرآن متمايل سازيد. سپس متفرق شدند.
با اين وصف، شب دوم نيز هر سه نفر برخلاف تعهدى كه نموده بودند آمدند و هركدام درجائى نشسته و از پشت ديوار خانه پيغمبر گوش به آهنگ دلنشين قرائت قرآن او دادند، و سپيده دم برخاستند و متفرق شدند، ولى باز درميان راه به هم رسيدند، و هر كدام فهميدند كه كجا بوده‏اند و چه مى‏كردند! و همان سخنان شب قبل ميان آنها در گرفت، و به دنبال آن از هم جدا شدند، به اين شرط كه ديگر از اين كارها نكنند، مبادا باعث گرماهى افراد ساده لوح شوند.
سومين شب هم اين صحنه تكرار شد، و چون صبح هنگام باز يكديگر را ديدند يكى از آنها گفت: نبايد از هم جدا شويم مگر اين كه قول شرف بدهيم كه ديگر اقدام به اين كار نكنيم. اين تعهد را سپردند و از جدا شدند.
صبح آن روز اخنس بن شريق در حالى كه عصا به دست داشت وارد خانه ابوسفيان شد و گفت: اى ابوحنظله!( حنظله نام پسر بزرگ ابوسفيان بود.) درباره آنچه از محمد شنيدى چه نظر دارى ابوسفيان گفت: به خدا چيزهائى شنيدم كه مى‏دانستم، و چيزهائى هم شنيدم كه نمى‏دانستم مقصود چيست. اخنس گفت: من نيز همين نظر را دارم!
اخنس ازخانه ابوسفيان خارج شد، و به خانه ابوجهل آمد، و به وى گفت: اى ابوالحكم! راجع به آنچه از محمد شنيدى نظرت چيست؟ ابوجهل گفت:هيچ، چه شنيدم! ما با اولاد عبدمناف بر سرمقام و شرافت مسابقه داديم تا كار به آنجا رسيد كه آنها گفتند: ما پيغمبرى داريم كه وحى آسمانى بر او نازل مى‏گردد، به خدا هرگز نه به او ايمان مى‏آوريم، و نه او را تصديق خواهيم كرد. اخنس كه اين را شنيد برخاست و از خانه ابوجهل بيرون آمد.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 207)

MR_Jentelman
27th August 2009, 12:06 PM
پيشنهاد قريش و رد آن از جانب پيغمبر

روزى در حالى كه پيغمبر مشغول طواف كعبه بود وليد بن مغيره و اسود بن مطلب و امية به خلف و عاص بن وائل كه از سران با نفوذ قوم خود بودند با حضرت برخورد نمودند و گفتند: اى محمد! بيا تا ما خدائى را كه تو مى‏پرستى پرستش كنيم، و تو هم خداى ما را پرستش كن، و بدين گونه ما و تو در عبادت شريك باشيم و نزاع ما خاتمه پيدا كند. اگر خدائى كه تو مى‏پرستى بهتر ازخداى ما باشد ما از او بهره‏مند مى‏شويم و در صورتى كه آنچه ما مى‏پرستيم بهتر ازخداى تو باشد، تو بهره‏مند خواهى شد.
در پاسخ آنها سوره «كافرون‏» نازل شد كه ترجمه آن چنين است:
بسم الله الرحمن الرحيم‏«اى پيغمبر! بگو اى كافران! من آنچه شما مى‏پرستيد پرستش نخواهم كرد، و شما هم آنچه را من مى‏پرستم نمى‏پرستيد. من نمى‏پرستم آنچه را شما مى‏پرستيد، و شما هم آنچه را من مى‏پرستم نيم‏پرستيد. دين شما براى شما و دين من براى من‏»(قل يا ايها الكافرون. لا اعبد ما تعبدون. و لا انتم عابدون ما اعبد. و لا انا عابد ما عبدتم. ولا انتم عابدون ما اعبد لكم دينكم ولى دين.)يعنى اگر بنا باشد شما «الله‏» را فقط در صورتى بپرستيد كهمن هم خدايان شما را پرستش كن، من چنين نيازى به شما ندارم. بهتر است كه هر كدام دين خود را داشته باشيم.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 243)
بايد دانست كه اين موضوع در زمانى بوده كه هنوز كار پيغمبر درست نضج نگرفته بود، و لازم بود با آنها مدارا كند. او نيامده بود كه بگويد: «عيسى به دينش و موسى به دينش‏» بلگه آمده بود اعلام كند بگويند: لا اله الا الله و دينى غير از اسلام نيست.( ان الدين عند الله الاسلام. سوره آل عمران آيه 18) و هركس از دينى غيراز اسلام پيروى كند، هرگز ازاو پذيرفتنى نيست، و در آخرت از زيانكاران است.( و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الاخرة من الخاسرين. سوره آل عمران آيه 86)
ابن هشام مى‏نويسد: هنگام وفات ابوطالب بزرگان قريش: عتبه و شيبه و ابوجهل و ابوسفيان با جمعى ديگر از سران قريش آمدند نزد ابوطالب و از وى خواستند از پيغمبر تعهد بگيرد كه ديگر با آنها و دين آنان كارى نداشته باشد، تا آنها نيز با پيغمبر و دين او كارى نداشته باشند. ابوطالب پيغمبر را خواست و تقاضاى آنها را به اطلاع حضرت رسانيد. پيغمبر فرمود: تعهد مى‏كنم كه اگر يك كلمه را از من بپذيريد، بر تمام ملت عرب سرورى خواهيد يافت، و غير عرب نيزاز شما فرمان خواهند برد.
ابوجهل گفت: به جان پدرت اگر ده كلمه باشد حاضريم بپذيريم.
پيغمبر فرمود: آن كلمه اين است كه بگوييد خدايى جز خداوند يكتا نيست، و آنچه راغير ازخداى يگانه مى‏پرستيد رها كنيد.( تقولون لا اله الا الله و تخلفون ما تعبدون من دونه)چون سران قريش اين را شنيدند با تاسف دست‏ها بهم زدند و گفتند: اى محمد! مى‏خواهى تمام خدايان ما را منحصر به يك خدا بدانى؟ واقعا كه كار تو عجيب است ( اتريد يا محمد ان تجعل الالهة الها واحدا، ان امرك لعجيب.) آن گاه بدون اخذ نتيجه و با كمال ياس و درماندگى پراكنده شدند.
سپس يكى از آنها خطاب به ديگران گفت: به خدا اين مرد مقصود شما را تامين نخواهد كرد. برويد بر دين خود باشيد تا اين كه خدا ميان ما و او حكم كند. آن گاه با كمال ياس و درماندگى و بدون اخذ نتيجه در واپسين دم ابوطالب پراكنده شدند.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 283)
بايد دانست كه (لكم دينكم ولى دين) بعدها كه پيغمبر به مدينه آمد، و قريش با خيره سرى و تعقيب جاهلانه و تكيه بر خدايان خود براى نابودى اسلام آماده جنگ با پيغمبر شدند با آيه: «وا قاتلوهم حتى لا تكون فتنة و يكون الدين كله لله‏» منسوخ گرديد.( سوره انفال آيه 38)
در حقيقت در روزگار تنهائى پيغمبر از جانب خدا مامور مى‏شود كه به بت‏پرستان قريش بگويد دين شما براى شما و دين من هم براى من، ولى درزمان توانائى مامور مى‏شود كه با آن بت پرستان ستيزه‏جو پيكار كند تا شرك و بت‏پرستى و جبهه ضد خدا ريشه كن شود، و فقط دين خدا باقى بماند.

MR_Jentelman
28th August 2009, 01:21 PM
مسلمان شدن طفيل بن عمرو دوسى

پيغمبر برخلاف آنچه ازقوم مى‏ديد از بذل نصيحت و دعوت آنها به راه راست‏خددارى نمى‏كرد. قريش هم كه پشت كار حضرت را مى‏ديدند، چاره را در اين دانستند كه مرد شهر و كسانى را كه از خارج به مكه مى‏آمدند ازبرخورد با پيغمبر باز دارند.
طفيل بن عمرو دوسى كه مردى شريف و شاعرى انديشمند بود مى‏گويد در آن اوقات من وارد مكه شدم. جمعى از قريش به من نزديك آمدند و گفتند: اى طفيل! تو وارد شهر ما شده‏اى، اين مرد كه در بين ماست ما را به ستوه آورده، اجتماع ما را به هم زده، و سر رشته امور ما را از هم گسيخته است. سخن او همچون سحر پسر را از پدر، و برادر را از برادر و شوهر را از زن جدا مى‏كند.ما از آن بيم داريم كه تو و مردم قبيله‏ات هم به سرنوشت ما دچار شوى. بنابراين با وى سخن مگو، و چيزى از او مشنو.
طفيل مى‏گويد: به خدا چندان از اين سخنان گفتند كه تصميم گرفتم چيزى از پيغمبر نشنوم و با وى سخن نگويم. تا جائى كه پنبه در گوشهاى خود فرو بردم و به مسجدالحرام آمدم مبادا سخنان پيغمبر را بشنوم. هنگامى كه وارد مسجدالحرام شدم ديدم پيغمبر جنب كعبه ايستاده و نماز مى‏گزارد. رفتم و نزديك حضرت نشستم و خدا خواست كه قسمتى از سخنانش را در حال نماز بشنوم. سخنان خوبى بود.
در آن حال به خود گفتم واى بر من. من كه شاعرى انديشمندم و مى‏توانم سخنان خوب و بد را از هم تميز دهم، چرا گوش ندهم كه اين مرد چه مى‏گويد؟ گوش مى‏دهم اگر ديدم آنچه مى‏گويد خوب است مى‏پذيرم، و چنانچه بد بود اعتنا نمى‏كنم.
به دنبال آن چندان صبر كردم تا پيغمبر نماز را تمام كرد و برخاست تا به خانه برود. من هم به دنبال او رفتم و با او وارد خانه‏اش شدم.
در آنجا گفتم: اى محمد! همشهريان تو درباره‏ات سخنانى به من گفتند، و چندان مرا ترساندند كه پنبه در گوش‏هايم فرو بردم تا سخنان تو را نشنوم، ولى خدا خواست كه شنيدم و سخنان خوبى هم شنيدم.
حال منظورت را بازگو تا بدانم چيست. پيغمبر، اسلام را به من عرضه داشت، و آياتى از قرآن را تلاوت فرمود. به خدا تا آن روز سخنى به خوبى و چيزى معتدل‏تر از آن نشنيده بودم.
متعاقب آن مسلمان شدم و گواهى به يگانگى خدا و نبوت پيغمبر دادم. سپس گفتم يا رسول الله! من در ميان قبيله‏ام مورد احترام هستم و سخن مرا مى‏شنوند.مى‏خواهم مراجعت كنم و آنها را به اسلام دعوت نمايم. از خدا بخواه كه مرا يارى كند. پيغمبر هم دعا كرد.
هنگام مراجعت همين كه وارد خانه‏ام شدم، پدرم كه پيرى سالخورده بود جلو آمد. ولى من گفتم: پدر از من فاصله بگير! چون من ديگر تناسبى با تو ندارم و تو هم تناسبى با من ندارى.
پدرم گفت: فرزند! براى چه؟
گفتم: من مسلمان شده‏ام و از دين محمد پيروى مى‏كنم.
پدرم گفت: فرزندم! دين من دين توست.
گفتم: پس برو و غسل كن و لباسهايت را طاهر نما سپس بيا تا آنچه را از اسلام مى‏دانم به تو بياموزم.
پدرم رفت و غسل كرد و لباسش ر اطاهر نمود، آن گاه آمد و من اسلام را براى او شرح دادم و او هم مسلمان شد.
به دنبال آن زنم پيش امد. به او هم گفتم: از من دور شو! كه من ديگر باتو نمى‏توانم آميزش داشته باشم.
زنم گفت: براى چه، پدر و ماردم به قربانت؟!گفتم: اسلام ميان من و تو جدائى انداخته است، من تابع دين محمد هستم.
زنم گفت: من هم بر دين تو خواهم بود.
گفتم: پس برخيز برو و مقابل بت «ذى شرى‏» بايست و از او بيزارى بجو.
زنم گفت: قربانت گردم. نمى‏ترسى كه بت «ذى شرى‏» گزندى به بچه‏ها وارد سازد؟
گفتم: نه، اين را ضمانت مى‏كنم. زنم رفت و غسل كرد و آمد و من هم اسلام را بر او عرضه داشتم و او نيز مسلمان شد.
سپس افراد قبيله دوس را دعوت به اسلام كردم، ولى ديدم كمتر كمتر تربيب اثر مى‏دهند. به مكه بازگشتم و خدمت پيغمبر اسلام رسيدم و گفتم يا رسول الله! قبيله دوس چنانكه بايد دل به اسلام نمى‏دهند. درباره آنها دعا فرما. پيغمبر فرمود: خدايا قبيله دوس را هدايت كن. برگرد به سوى قبيله‏ات و آنها را دعوت كن و مدارا نما.
من هم به قبيله برگشتم و همچنان آنها را دعوت به اسلام مى‏كردم تا اينكه پيغمبر به مدينه هجرت كرد، و هنگامى كه حضرت در جنگ خيبر بود با هفتاد هشتاد خانواده مسلمان از قبيله دوس آمديم و خدمت پيغمبر رسيديم. پس از آن پيوسته در خدمت پيعغمبر بودم تا اين كه شهرمكه فتح شد. در آن روز من به پيغمبر گفتم: يا رسول الله! مرا بفرست تا بت «ذوالكفين‏» را آتش بزنم ...( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 256)

MR_Jentelman
28th August 2009, 01:23 PM
ولادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها)

به گفته «امين الدين طبرسى‏» دانشمند بزرگ ما: «مشهور در روايات شيعه اين است كه حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) در سال پنجم بعثت بيستم جمادى الاثانى در شهر مكه متولد گرديد،و هنگام وفات پيغمبر (صلى الله عليه و آله)هيجده سال و هفت ماه داشته است. ( اعلام الورى، باب فضائل حضرت زهرا سلام الله عليها)
پيشواى محدثين شيعه ثقة الاسلام كلينى دركتاب شريف «كافى‏» نيز مى‏نويسد: ولادت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) پنجسال بعد از بعثت آن حضرت اتفاق افتاد.( اصول كافى، ج 1 ص 457)
مؤلف «كشف الغمه‏» على بن عيس اربل دانشمند مطلع به نقل از «ابن خشاب بغدادى، متوفى به سال 567 ه در كتاب «تاريخ مواليد و وفيات اهلبيت عصمت‏» به اسناد خود از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت مى‏كند كه فرمود: «فاطمه عليها السلام پنجسال بعد از آشكار شدن نبوت پيغمبر و نزول وحى، متولد گرديد، در وقتى كه قريش خانه كعبه را مى‏ساختند. و چون آن حضرت وفات. يافت هيجده سال و هفتادو پنج روز از سن مباركش مى‏گذشت.( كشف الغمه فى معرفة الائمة ج 1 ص 449)
از آنجا كه قريش پنجسال قبل از بعثت به تعمير خانه خدا پرداختند، احتمال مى‏رود كه راوى، كلمه «قبل از آشكار شدن نبوت پيغمبر » را به (بعد) اشتباه گرفته باشد،و چنانكه بعضى گفته‏اند سن حصرت هنگام وفات 23 سال بوده، ولى دردنباله حديث كه تصريح مى‏كند حضرت 18 سال بوده، ولى در دنباله حديث كه تسريح مى‏كند حضرت 18 سال و 75 روز داشته اين احتمال را سست مى‏گرداند. مگر اينكه بگوئيم اين نتيجه‏گيرى هم از راوى بوده است.
سن حضرت زهرا (عليها السلام) را تا 28 سال هم گفته‏اند ولى مشهور همان قول اول است كه مسطور گرديد.
البته بايد توجه داشت كه در حديث معتبر پيغمبر فرموده است: رشد دخترم فاطمه، هر سال آن به اندازه رشد دو سال دختران ديگر بوده است، و با اين توصيف ازدواج حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) با على (عليه السلام) در سن 9 سالگى كه از لحاظ تناسب اندام و عقل و درايت در حد دختر 18 ساله بوده هيچ اشكالى ايجاد نمى‏كند، بخصوص كه از زندگانى كوتاه آن حضرت و شخصيت ممتازش به خوبى پيدا است كه او دختر استثنائى بود، و ساير دختران را نمى‏توان به آن وجود مقدس مقايسه نمود.
شيعه و سنى روايت كرده‏اند كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بارها دخترش فاطمه زهرا (عليها السلام) را در حضور مهاجر و انصار «بانوى بانوان جهان از آغاز خلقت تا پايان روزگا» و «بهترين زنان جهان‏» و «بهترين زن بهشتى‏» خواند.( اما ابنتى فاطمة فهى سيدة نساء العالمين،من الاولين و الاخرين،فاطمة خير نساء العالمين، فهى حوراء انسية و خير نساء اهل الجنة.)و اين بزرگترين افتخارى است كه به نقل شيعه و سنى نصيب يك زن در عالم شده است.
و هم در احاديث فريقين آمده است كه هر وقت‏حضرت زهرا (عليها السلام) به حضور پدرش پيغمبر خدا مى‏رسيد، حضرت به احترام او برمى‏خاست، و دست او را مى‏بوسيد.
عايشه همسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى‏گويد: «هرگاه فاطمه وارد مى‏شد بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله) حضرت از جا برمى‏خاست و سر او را مى‏بوسيد، و در جاى خود مى‏نشانيد.
در كششف الغمه از كتاب «معالم العتره‏» حافظ عبدالعزيز جنابذى دانشمند بزرگ عامه نقل مى‏كند كه عايشه گفت: هيچ كس را در گفتار شبيه‏تر از فاطمه به پيغمبر نديدم. هرگاه وارد مى‏شد بر پيغامبر(صلى الله عليه و آله) حضرت به احترام وى برمى‏خاست ودست او را مى‏گرفت و مى‏بوسيد، و در جاى خود مى‏نشانيد.
و هم عايشه مى‏گويد: هر وقت پيغمبر به شوق بهشت مى‏افتاد فاطمه را مى‏بوسيد و مى‏بوئيد و مى‏فرمود: بوى بهشت را از فاطمه استشمام مى‏كنم. و مى‏افزود: فاطمه سرآمد زنان بهشت است. فاطمه انسانى آسمانى است.! ( نگاه كنيد به اعلام الوراى طبرسى - باب ششم، و كشف الغمه اربلى، باب فضائل فاطمه زهرا عليها السلام، و فضائل الخمسه، من الصحاح السته.)

MR_Jentelman
29th August 2009, 01:41 PM
آزار رساندن قريش به نو مسلمانان

در تاريخ اسلام مى‏خوانيم كه آن دسته از مسلمانان نخستين كه در مكه مسلمان شدند، سخت تحت تعقيب و فشار و شكنجه مشركان مكه كسان بت‏پرست‏خود بودند. آنها با همه آزار و عذابى كه ديدند، همچنان ثابت قدم ماندند، و در راه حفظ دين و ايمان خود دچار مشكلات طاقت فرسائى شدند. تا جائى كه حتى عده‏اى با وضعى دردناك به شهادت رسيدند و نام نيكى در صفحات تاريخ مجاهدان و مبارزان راه حق از خود به يادگار گذاردند. چنان كار بر آنها سخت گذشت كه روزى خباب بن ارت گفت: يا رسول الله دعا كن خدا ما را نجات دهد. فرمود: شتاب مكنيد. پيش از شما مردانى بوده‏اند كه آنها را با شانه‏هاى گداخته آهنين شكنجه مى‏دادند، و با اره به دو نيم مى‏كردند معهذا از دين خود برنگشتند. به خدا كار اسلام چنان بالا بگيرد و مسلمانان آنقدر آزادى پيدا كنند كه سوارى از صنعا به حضرموت مى‏رود و غير از خدا از كسى بيم ندارد.(1) تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 16)
بعضى از اين نو مسلمانان چون داراى عشيره بودند، عشيره آنها روز تعصب قبيله‏اى نمى‏گذاشتند افراد متنفذ قبائل ديگر به آنها صدمه برسانند، بلكه گاهى خودشان كسان و فرزندان مسلمان شده خود را تحت فشار مى‏گذاشتند، يا به زندان مى‏انداختند و به زنجير مى‏كشيدند تا مگ دست از دين جديد بردارند، و به اعتقاد پدران خود بازگردند. حتى بر اثر شكنجه پنج نفر از جمله ابوقيس بن وليد نبن مغيره و ابو قيس بن فاكة بن مغيره از اسلام برگشتند و اين آيه: «الذين تتوفيهم الاملائكة ظالمى انفسهم ...» درباره آنها نازل شد.( ماخذ سابق)
ولى افراد مسلمان شده كه فاقد عشيره و قبيله بودند، و نيز نيروئى نداشتند كه از خود دفاع كنند، مبتلا به انواع مصائب و صدمات شدند.بعضى را به زندان مى‏افكندند،برخى را با كتك و شكنجه جسمى تحت فشار قرار مى‏دادند، و عده‏اى را تشنه و گرسنه گذاشته رها مى‏كردند، يا در آفتاب طاقت فرسا نگاه مى‏داشتند، باشد كه از دين اسلام برگردند، و از پيروى پيغمبر منصرف شوند. نام اين آزاد مردان و آزاد زنان مسلمان مجاهد در تاريخ اسلام آمده است، و از آنها به نيكى و قهرمانى ياد شده است. و اينان:
اول - بلال بن رباح حبشى است. پدر و مادر او از اسيران حبشه و خود وى در مكه متولد شده بود. بلال غلام «امية بن خلف‏» از سران قريش بود كه پيشتر از وى نام برديم.
امية بن خلف، بلال غلام خود را سخت‏شكنجه مى‏داد. و به وى تكليف مى‏كرد تا از اعتقاد به خداى يگانه باز گردد.
براى تامين اين منظور اميه بن خلف هنگام ظهر بلال را مى‏آورد بيرون مكه و در آن گرماى كشنده و آفتاب سوزان، او را بر رو و پشت مى‏افكند به روى سنگلاخ‏ها يا صخره‏هاى داغ و سنگى بزرگ هم روى سينه‏اش مى‏نهاد و مى‏گفت: همين طور بايد بمانى تا مرگت فرا رسد يا از محمد برگردى و «لات‏» و «عزى‏» خدايان ما را پرستش كنى. ولى بلال همه اين عذاب‏ها را تحمل مى‏كرد و در زير شكنجه پى در پى مى‏گفت: احد احد خدا خداى يگانه است، يگانه است.
بلال بنابر نقل سحيح توستط شخص پيغمبر (صلى الله عليه و آله) از اميه بن خلف خريدارى شد و آزاد گرديد،و اينكه مشهور است ابوبكر او را خريد و آزاد گردانيد مقرون به صحت نيست.
دوم - عمار ياسر و پدر و مادرش. عمار خود و پدر و مادرش از مبلغين نخستين بودند كه وقتى پيغمبر در خانه ارقم بن ابى ارقم بود، بعد از سى و چند نفر كه مسلمان شدند، اسلام آوردند.
كافران قريش عمار و پدر و مادرش را به «ابطح‏» مى‏بردند، و در وقت ظهر و گرماى طاقت فرسا شكنجه مى‏دادند. روزى پيغمبر از كنار آنها گذشت و فرمود: «اى خاندان ياسر! ثابت قدم باشيد كه ميعاد شما بهشت است‏».
سرانجام «ياسر» در زير شكنجه جان داد. زن او «سميه‏» چون ابوجهل را به درشتى و خشونت مخاطب ساخت، ابوجهل هم با حربه‏اى كه در دست داشت به قلب وى فرو كوفت و او را كشت. سميه نخستين زن مسلمانى بود كه به شهادت رسيد.
سپس به سراغ خود عمار آمدند و او را سخت تحت‏شكنجه قرار دادند. گاهى مدتها در آفتاب نگاهش مى‏داشتند، و زمانى سنگى گداخته به روى سينه‏اش مى‏نهادند، و در هر فرصت به وى مى‏گفتند: رهايت نمى‏كنيم مگر اين كه به محمد ناسزا بگويى و لات و عزى خدايان ما را به نيكى ياد كنى. عمار هم چنين كرد و آنها نيز او را رها كردند.
از آن پس عمار آمد نزد پيغمبر و گريه سرداد. پيغمبر پرسيد عمار! چه خبر! عمار گفت: خبر بدى يا رسول الله! سپس ماجرا را نقل كرد و تاسف خود را اظهار داشت كه براى حفظ جانش ناگزير شده است به خواست آنها گردن نهد.
پيغمبر فرمود: در باطن، دل خود را چگونه مى‏بينى؟ عمار گفت: مى‏بينم كه لبريز از ايمان است. پيغمبر فرمود: اى عمار! اگر باز هم تو را تحت فشار گذاشتند به همين گونه پاسخ ده، و جان خود را حفظ كن. در اين هنگام اين آيه راجع به عمار نازل شد:
«الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان‏» عمار در سال 38 هجرى در جنگ صفين شهيد شد.
سوم - خباب بن ارت. پدر وى از قبيله بنى تميم و مردى از نواحى جنوب عراق بود. مردمى از قبيله «ربيعه‏» او را اسير كردند و آوردند مكه و به شخصى به نام «سباع بن عبدالعزى خزاعى‏» فروختند.
خباب ششمين كسى بود كه به پيغمبر گرويد، و اين نيز پيش از آن بود كه پيغمبر به خانه «ارقم بن ابى ارقم‏» در آيد. همين كه كفار قريش پى بردند اين مرد بى كس مسلمان شده است، او را گرفتند و به سختى شكنجه دادند.
كفار، «خباب‏» را برهنه مى‏كردند و با پشت به روى ريگهاى تفتيده مى‏انداختند. گاهى نيز او را لخت كرده و به روى سنگ داغى كه در زير آن آتش افروخته بودند، انداخته و شكنجه مى‏دادند. در اثناى شكنجه سرش را بر مى‏گرداندند و از وى مى‏خواستند آنچه آنها مى‏خواهند بازگو كند، ولى خباب مقاومت مى‏كرد و تسليم نمى‏شد. خباب به سال 36 هجرى در كوفه از دنيا رفت.
چهارم - صهيب رومى. وى رومى نبود. علت اينكه او را «رومى‏» خوانده‏اند اين بود كه رومى‏ها اسيرش كردند و فروختند. و گفته‏اند كه چون سرخ‏رو بوده است. وى را رومى خواندند. صهيب نيز از كسانى بود كه سخت درراه خدا شكنجه ديد. بعد از مهاجرت پيغمبر به مدينه، وقتى صهيب خواست به مدينه برود، سران قريش مانع شدند.صهيب هر چه داشت به آنها داد تا هفتاد سالگى در مدينه وفات يافت.
پنجم - عامر بن فهيره. اين مرد غلام طفيل بن عبدالله ازدى برادر مادرى عايشه دختر ابوبكر بود. عامر پيش از آنكه پيغمبر به خانه «ارقم‏» درآيد، مسلمان شد، او نيز از كسانى است كه در راه خدا سخت‏شكنجه ديد ولى از دين برنگشت.
عامر دروقتى كه پيغمبر در «غار ثور» به سر مى‏برد و آهنگ مدينه داشت، گوسفندان ابوبكر را مى‏آورد جلو غار و بدين گونه به پيغمبر و ابوبكر كه همراه حضرت به غار آمده بود، شير مى‏داد تا تغذيه كنند.سپس با پيغمبر به مدينه آمد و در بين راه كار پيغمبررا انجام مى‏داد.
عامر در جنگ بدر و احد شركت جست. در واقعه‏«بئرمعونه‏» به سال سوم هجرى شهيد شد واو درآن موقع چهل سال داشت. گويند: وقتى نيزه به او اصابت كرد گفت: به خداى كعبه رستگار شدم، و به دنبال آن درگذشت. هنگام دفن، بدن او را نيافتند تا با بقيه شهداى اسلام كه شصت تن بودند و در آن حادثه به شهادت رسيدند، دفن كنند. به همين جهت گفتند: فرشتگان او را دفن كردند.
ششم - ابوفكيهه. نام وى «افلح‏» بوده و بعضى هم «يسار» گفته‏اند.
وى برده صفوان بن امية بن خلف.بود. ابوفكيهه به اتفاق بلال مسلمان شد. امية بن خلف او را هم گرفت و بندى به پايش بست و دستور داد به روز زمين بكشند، سپس افكند به روى ريگهاى سوزان. در آن هنگام جعلى از لاى سنگها بيرون آد و از كنار او گذشت. امية بن خلف به وى گفت: آيا اين خداى تو نيست؟ ابوفكيهه همان طور كه با بدن خون آلود و خسته و كوفته در ميان ريگهاى داغ افتاده بود ، پاسخ داد: خداى من «الله‏» است كه پروردگار من و تو و اين جعل مى‏باشد!
سپس امية بن خلف طنابى به گردن آن مرد مبارز افكند و سخت كشيد تا او را خفه كند. برادرش ابى بن خلف كه پيشتر از وى نام برديم ايستاده بود و منظره را تماشا مى‏كرد. «ابى‏» گفت: بيشتراو را شكنجه بده تا محمد بيايد و با سحر و جادويش او را نجات دهد. چندان او را شكنجه دادند تا پنداشتند كه مرده است. ولى او نمرده بود، و جان سالم بدر برد.
و هم گفته‏اند كه رؤساى «بنى عبد الدار» او را شكنجه دادند. چون غلام آنها بود. از جمله سنگى بر روى سينه‏اش نهادند و چندان نگه داشتند كه زبانش از دهانش بيرون زد، ولى تسليم خواسته‏هاى مشركان نشد، و دست از اسلام برنداشت. سرانجام به مدينه هجرت كرد و پيش از جنگ بدر زندگانى را وداع گفت.
هفتم - لبنيه كنيز بنى مؤمل بن حبيب بن عدى بن كعب. اين زن مسلمان با ايمان تحت تعقيب عمبر بن خطاب بود. عمر پيش از آن كه مسلمان شود اين زن بينوا را مى‏گرفت و شكنجه مى‏داد تا بگويد از اسلام برگشتم، سپس او را رها مى‏ساخت و مى‏گفت: اين كه تو را رها ساختم براى اين است كه بيشتر ناراحتى ببينى، و «لبينه‏» مى‏گفت: تو هم اگر مسلمان نشوى خدا همين بلا را بر سرت مى‏آورد.
هشتم - زنيره. اين زن كنيز «بنى عدى‏» بود، و عمر كه از مردان اين خانواده بود، او را به جرم مسلمانى شكنجه مى‏داد. و گفته‏اند كه او كنيز «بنى مخزوم‏» بود و توسط ابوجهل از سران بنى مخزوم شكنجه مى‏ديد تا بر اثر شكنجه نابينا شد. ممكن است اين زن مسلمان بى‏پناه توسط هر دوى آنها شكنجه شده باشد. وقتى در زير شكنجه ابوجهل زجركشيد تا نابينا شد، ابوجهل به وى گفت: اين شكنجه را خدايان ما «لات‏» و «عزى‏» به تو دادند.
«زنيره‏» پاسخ داد كه «لات‏» و «عزى‏» چه مى‏دانند كه پرستندگان آنها كيستند؟ اين يك امتحان آسمانى است، و خداى من قادر است چشم مرا دوباره بينا كند. چون روز بعد از خواب برخاست، خداوند بينائيش را به او برگدانيد، وقتى قريش آگاه شدند، گفتند: اين از جادوى محمد است!
نهم - نهديه.نخست كنيز «بنى نهد» بود، سپس كنيز زنى از قبيله «بنى عبدالدار»شد، و اسلام آورد. خانم وى، او را شكنجه مى‏داد و مى‏گفت: تو را رها نمى‏كنم مگر اين كه ياران محمد تو را از من خريدارى كنند. يكى از اصحاب او را خريد و آزاد كرد.
دهم - ام عبيس يا «ام عنيس‏». اين زن كنيز قبيله «بنى زهره‏» بود. اسود بن عبد يغوث او را شكنجه مى‏داد تا اينكه يكى از مسلمانان او را خريد و آزاد كرد.( كامل بن اثير -جلد 2 ص 45 - 47)

MR_Jentelman
29th August 2009, 01:45 PM
مهاجرت مسلمانان به حبشه

پيشتر يادآور شديم كه چگونه نو مسلمانان به جرم مسلمانى تحت تعقيب و آزار متنفذان قريش قرار گرفتند و شكنجه‏ها ديدند و حتى بعضى جان عزيز خود را هم در اى نراه از دست دادند.
همچنين خاطرنشان ساختيم كه نومسلمانان اگر از طبقه اشراف بودند، توسط كسان خود و بزرگان قبيله خويشتنبيه مى‏شدند، و تحت نظر قرار مى‏گرفتند. اينك براى آگاهى بيشتر به ذكر چند نمونه آن مبادرت مى‏ورزيم، سپس سرانجام كار آنها را بازگو مى‏كنيم.
روزى گروهى ازمردان قبيله معروف «بنى مخزوم‏» يكى از بزرگان خود به نام «هشام‏» پسر «وليد بن مغيره‏» را كه به تازگيبرادرش «وليد بن وليد» مسلمان شده بود، ملاقات كردند و گفتند: ما قصد داريم جوانان قبيله خود را كه مسلمان شده اند و ازجمله پسر خودت «سلمه‏» و «عياش بن ابى ربيعه‏» را دستگير ساخته و تنبه كنيم. زيرا اينان با مسلمان شدن خود، آشوبى برپا كرده‏اند و از آن بيم داريم كه ديگران را هم به اسلام دعوت كنند، و كار بالا گيرد.
«هشام‏» گفت: برادرم را بخوانيد و سرزنش كنيد، ولى مواظب باشيد آسيبى به وى نرسد، و جانش به خطر نيفتد. سپس شعرى به اين مضمون خواند: «مبادا برادر خوش گذرانم كشته شود و تا ابد ميان ما نزاع و كشمكش باشد.»(الا لا تقتلن اخى عييش فيبقى بيننا ابدا تلاحى)
از كشتن او پرهيز كنيد كه به خدا قسم اگر او را به قتل رسانيد من شريفترين مردان شما را به قتل مى‏رسانم. مردان قبيله هم وقتى چنين ديدند گفتند: مرگ براو ، چه كسى حاظر است كار به اين جا برسد كه به خاطر «وليد» بهترين مردان ما به قتل برسد؟ همين معنا باعث‏شد كه دست ازوليد بردارند و او را به حال خود گذارند، و خداوند او را از شر آنها حفظ كند.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 212)
ابوجهل كه از سران قريش و افراد با نفوذ و مال‏دار همين قبيله «نبى مخزوم‏» بود وقتى شنيد، يكى ازجوانان فاميلش مسلمان شده است با درشتى و تحقير به وى مى‏گفت: دين پدرت كه بهتر از تو بود راها ساختى؟ خواهى ديد كه جوانى تو را تباه مى‏كنيم، و عقيده‏ات را فاسد مى‏گردانيم، و آبرويت را مى‏بريم، و چنانچه شخص مسلمان شده از بزرگان بود، مى‏گفت: به زودى تجارتت را بهم مى‏زنيم و اموالت را از ميان مى‏بريم، و اگر طرف ضعيف بود با تازيانه و سيلى به جان وى مى‏افتادند.( همان كتاب - جلد 2 ص 211)
يكى از نو مسلمانان كه از خاندان ثروتمند و اعيان مكه به شمار مى‏رفت، جوانى زيبا و خوش‏اندام به نام «مصعب بن عمير» بود. پدر و مادر اين جوان سخت او را دوست داشتند، مادرش بهترين لباسها را براى او تهيه مى‏كرد.مصعب از لحاظ طراوت جوانى و جمال و زيبائى و شيك پوشى و زلف خوش رنگ، در شهرمكه نظير نداشت. بيش از همه مردم شهرعطر اسعمال مى‏كرد، به طورى كه وقتى از كوچه‏هاى شهر مى‏گذشت بوى خوش عطر بدن و لباسش فضاى كوچه را خوش‏بو مى‏ساخت! «مصعب قبل از اين كه مسلمان شود ازلجاظ زيبائى و چهره دلفريب، جوان نمونه قريش بود.(البته اين زيبائى و چهره دلفريب مصعب تا آخر عمر كوتاهش كه در 24 سالگى در جنگ احد به شهادت رسيد، باقى بود.) از نظر معيشت و زندگى بيش از همه متهعم بود . بيش از همه عظر استعمال مى‏كرد. او بهترين لباسها را مى‏پوشيد. پدر و مادرش سخت او را دوست مى‏داشتند، به خصوص مادرش بيش از حد او را دوست مى‏داشت. وقتيمسلمان شد پشت پا به همه اين تعينات زد، تا جائى كه پيغمبر به او نگاه مى‏كرد و مى‏گريست، زيرا او پوستينى به دوش گرفته بود، و پيغمبر به ياد زمانى مى‏افتاد كه او غرق ناز و نعمت بود و بهترين لباسها را مى‏پوشيد.»( ذيل تاريخ ابن اثير - جلد 2 ص 67)
او علاوه بر اين درنزد عموم طبقات با احترام زياد و ستايش فراوان مى‏زيست. همه او را به نيكى ياد مى‏كردند،و نام ونشانش نقل محافل و نقل مجالس بود.( اسد الغابه و الاصابه در لفظ «مصعب بن عمير»)مصعب مدتى به طور پنهانى به حضور پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى‏رسيد و تعاليم اسلام را از آن حضرت فرا مى‏گرفت، و سعى داشت بستگانش از راز او مطلع نگردند. ولى روزى «عثمان به طلحه‏» ديد كه مصعب نماز مى‏خواند. عثمان آنچه را ديده بود به مادر و بسگان مصعب اطلاع داد. آنها نيز كه سخت برآشفته شده بودند جوان برازنده خود را گرفتند و به جرم مسلمانى و پيروى از پيغمبر اسلام در خانه زندانى كردند.
مصعب كه در زير زمين خانه زندانى شده بود، مدتها به همين گونه گذرانيد تا اينكه رصت‏يافت بگريزد و با ساير مسلمانان به حبشه برود. آنگاه پس از چندى با گروهى از همراهان خود مراجعت كرد، به شرحى كه خواهيم گفت.(ماخذ سابق)
چون پيغمبر (صلى الله و آله) ديد كه نومسلمانان چه آنها كه از خاندان اشراف بودند و چه افراد بى‏پناه، همگى به جرم مسلمانى سخت تحت تعقيب كسان خود و سران و سنگدلان قريش قرار دارند، و نمى‏تواند خطر را از آنها برطرف سازد، دستور داد كه عرض درياى سرخ را پيموده، و قدم به خاك حبشه بگذارند كه سرزمين آرامى است.زيرا در آن مردى به نام «نجاشى‏» بر حبشه حكومت مى‏كرد كه مردى رؤوف بود و به كسى ستم روا نمى‏داشت.
پيامبر به نو مسلمانان فرمان داد چندان در حبشه بمانند تا گشايشى در كاراسلام پديد آيد، و خود آنان نيز خاطرات تلخ بوخورد با قريش را فراموش كنند، و جانشان از آسيب آنها در امان بماند.
پيشتر تذكر داديم كه بازرگانان قريش از راه دريا با حبشه تجارت داشتند. تجارت قريش با حبشه موجب شده بود كه تجار مكه و حبشه به قلمرو يكديگر آمد و رفت كنند، و در آنجا سود و منافعى به دست آورند. و حتى بردگان حبشى را ازهمينراه در بازرهاى حجاز در معرض داد و ستد قرار دهند. به طورى كه با موازات ظهور اسلام بسياى از غلامان حبشى در مكه و مدينه مى‏زيستند، و غلامان و كارگران رؤسايقبائل حجاز بودند. از جمله پدر و مادر بلال با بايد نام برد كه قبلا يادآور شديم و گفتيم خود بلال درمكه متولد شده بود.
مردم حجازدر مكه از بندر جده كه به گفته «جرجى زيدان‏» در آن موقع «شعيبه‏» نام داشت و در دوازده فرسخى شهر مكه است، و بندر «ينبع‏» در سى و دو فرسخى مدينه، به وسيله كشتى كه بيشتر توسط ملوانان مصرى و حبشى هدايت مى‏شد و تعلق به آنها داشت، با حبشه آمد و رفت داشتند.
در آن اوقات كه مسلمانان در صدد سفر به حبشه بودند، دو كتى آهنگ آن سرزمين داشت كه درست در آن سوى ساحل غربى از بحر احمر مقابل مكه واقع است.
مسلمانان كه به گفته ابن هشام حدود 83 تن بودند، شب هنگام تك تك و دسته دسته پياده و سواره با زن و فرزندان خود، به طور پنهانى ازمكه خارج شدند. سپس دو كشتى را ازقرارنفرى نيم دينار اجاره كردند و سوار شدند و به سوى حبشه شتافتند تا در آنجا با فراغت، دين و ايمان خود را نگاه دارند، و دور از آسيب مشركان مكه در انتظار آينده بهتر به سر برند.
بيشتر مهاجران را طبقه جوان تشكيل مى‏داد.بلكه مى‏توان گفت عموم آنها نسل جوان بودند! بعضى از آنان مجرد و برخى با همسر جوان و فرزند خود تن به آن سفر پرخطر داده بودند.
اين جوانان اغلب از خانواده‏هاى سرشناس شهر و پسران و دختران اعيان قريش بودند، و فقط روشن بينى و صفاى ذهن آنها عامل جدائى ايشان از خانه و خانواده خود و عقايد خرافى و فساد اخلاق مردم محيط بود كه دست از همه چيز شستند و به عشق پيغمبر كه او را منادى حق و عدالت مى‏دانستند، دل به دريا زدند.
حركت آنها چنان با احتياط و پنهانى صورت گرفت كه وقتى قريش در تعقيب آنها به ساحل رسيدند، آنها حركت كرده بودند. اين نخستين مهاجرت مسلمانان بود كه در سال پنجم بعثت اتفاق افتاد. مهاجرت اينان از مكه به حبشه، هجرت براى نجات جان خود و آزار زيستن و حفظ عقيده و ايمان بود.

MR_Jentelman
30th August 2009, 02:35 PM
نخستين گروهى كه هجرت كردند

نخستين دسته‏اى كه به منظور حفظ جان و عقيده خود مكه را ترك گفتند و تن به غربت دادند اين عده بودند كه بعضى از آنها زن و فرزند خود را نيز همراه داشتند.
1- ابو حذيفه پس عتبة بن ربيعه،از قبيله بنى عبد الشمس وى همسر خود «سهله‏» دختر سهيل بن عمرو از قبله بنى عامر را نيز همراه داشت. پسر او محمد بن ابى حذيفه در حبشه متولد گرديد.
2- زبير بن عوام، زبير از جانب پدر برادرزاده حضرت خديجه از قبيله بنياسد بن عبدالعزى، و از طرف مادر عمه زاده پيغمبر از فاميل بنى هاشم بود. زيرا مادر وى «صفيه‏» دختر عبدالمطلب بود.
3- مصعب بن عمير، از قبيله بنى عبدالدار كه گفتيم خود را از حبس و بند نجات داد و همراه ساير مسلمانان به حبشه هجرت كرد. مصعب در آن هنگام جوانى نوخاسته بود.
4- عثمان بن عفان، از قبيله بنياميه. عثمان همسر جوان خود «رقيه‏» دختر پيغمبر را نيز همراه داشت.
5-عبدالرحمان بن عوف، از قبيله بنى زهره كه از مال داران بزرگ عرب به شمار مى‏رفت.
6- ابو سلمه عبدالله بن عبدالاسد مخزومى. زن او هند معروف به «ام سلمه‏» كه بعدها پس از مرگ ابوسلمه به همسرى پيغمبر درآمد نيز با وى بود.
ابوسلمه و همسرش هر دو از قبيله بنى مخزوم بودند. دختر ابوسلمه زينب نيز در حبشه متولة گرديد.
7- عثمان بن مظعون، از قبيله بنى جمح. اين مرد از نياكان مسلمانان نخستين بود، و بعدها برادر خوانده پيغمبر شد، و چون در مدينه بدرود حيات گفت پيغمبر در مرگش سخت اندوهگين گرديد.
8- عامربن ربيعه، از قبيله بنيعدى. كه با خاندان خطاب هم پيمان بود. عامر همسرش «ليلى‏» دخترابو حثمة بن غانم را همراه داشت.
9- ابو سبرة بن رهم، از قبيله بنى عامر. بعضى گفته‏اند: وى ابوحاطب بن عمرو بود و نخستين كسى است كه تن به هجرت داد.
10- صهيب بن وهب بن ربيعه، از قبله بنى حارث.
اين ده نفر نخستين افراد مسلمانى بودند كه به حبشه مهاجرت كردند.سركرده اينان «عثمان بن مظعون‏» بود.(سيره ابن هشام - جلد 1 صفحه 213)
اين عده پس از چند ماه كه در حبشه ماندند شنيدند كه بسيارى از قريش و كسان آنها مسلمان شده‏اند. اين خبر بى اصل موجب گرديد كه عده‏اى از آنها به مكه بازگردند، و چون متوجه شدند خبر دروغ بوده عده‏اى ناگزير درحمايت رجال قريشقرار گرفتند تا درامام بمانند،و دسته ديگر از پناه بردن به قريش امتناع ورزيدند و همين نيز باعث‏شد كه بار ديگر مسلمانان زجر بيشتر ببرند. سرانجام اكثر مسلمانان تن به مهاجرت دادند كه جمعا 83 يا 82 مرد، غير از زن و فرزندان خود بودند.

MR_Jentelman
30th August 2009, 02:36 PM
دومين گروه مهاجرين

پس از حركت ده نفر نامبرده كه شايدبيش از ديگران تحت فشار و تعقيب و سرزنش كسان و بستگان خود بودند، دسته ديگرى به سر كردگى جعفر بن ابيطالب برادر بزرگ امير مؤمنان على عليه السلام و عموزاده پيغمبر اسلام ازمكه خارج شدند و روز به حبشه نهادند. همچنين افراد ديگرى به دنبال آنها به طور آشكار يا دور از چشم قريش مكه را ترك گفتند و به حبشه رفتند و اينان:
11- جعفر بن ابيطالب از قبيله بنى هاشم كه در آن موقع 24 سال داشت. همسرش «اسماء» دختر عميس از قبيله خثعم كه از زنان با فضيلت به شمار مى‏رفت نيز همراه او بود. فرزند آنها عبدالله بن جعفر بن جعفر نيز در همين سفر حبشه در آن سرزمين متولد گرديد.
12- عمرو بن سعيد بن عاص، ازقبيله بنى اميه. وى زن خود «فاطمه‏» دختر صفوان بن اميه را نيز همراه داشت.
13- خالد بن سعيد بن عاص برادر عمرو بن سعيد. نامبرده به اتفاق همسرش «امينه‏» يا «همينه‏» دختر خلف بن اسعد از قبيله خزاعه بود. پسر و دختر خالد به نامهاى «خالد» و «آمنه‏» نيز درحبشه متولد شدند. آمنه بعدها شوهر كرد به زبير بن عوام و از وى دو پسر آورد به اسامى «عمرو بن زبير» و «خالد بن زبير»14- عبدالله بن جحش، از قبيله بنى اسد. كه با برادرش عبيدالله و دو تن بعدى هم پيمان قريش بودند.
15- عبيدالله بن جحش، برادر عبدالله نامبرده است. وى يكى از چند جوان زيبا و برازنده و خوش تركيب قريش بود كه خواهيم گفت همين زيبائى و تناسب اندام و برازندگى جسمانى باعث ارتداد و انحراف او از اسلام شد. وى همسرش «ام حبيبه‏» دختر ابوسفيان اموى را نيز همراه داشت.
16- قيس بن عبدالله، ازقبيله بنى اسد بن خزيمه. همسر او «بركه‏» دختر يسار كنيز ابوسفيان اموى نيزبا وى بود.
17- معيقيب بن ابى فاطمه، از قبيله دوس.
18- ابوموسى اشعرى عبدالله بن قيس، از قبيله بنى عبدالشمس كه با خاندان عتبة بن ربيعه هم پيمان بود.
19- عتبة بن غزوان، از قبيله نوفل.
20- اسود بن نوفل بن خويلد، از قبيله بنى اسد بن عبدالعزى.
21- يزيد بن ربيعة بن اسود بن مطلب، از قبيله بنى اسد مذكور. پيشتر گفتيم كه جد وى «اسود بن مطلب‏» از كسانى بود كه پيغمبر و مسلمانان را ريشخند مى‏كرد، و به نفرين پيغمبر نابينا شد. و گفتيم كه پسر وى زمعه نيز كشرك بود و در جنگ بدر به قتل رسيد ولى مى‏بينيد كه «يزيد» پسر آنها مسلمان شده و تن به هجرت داده است.
22- عمرو بن اميه نيز از قبيله بنى اسد بن عبدالعزى.
23- طليب بن عمير بن وهب، از قبيله بنى عبدالدار بن قصى‏24- سويبط بن سعد بن حرمله، از قبيله بنى عبدالدار.
25- جهم بن قيس بن شرحبيل، از همين قبيله، كه همسرش «ام حرمله‏» دختر عبدالاسد پسر حذيمة بن اقيش خزاعى را نيز همراه داشت.
26- عمرو بن جهم، پسر جهم نامبرده.
27- خزيمة بن جهم، پسر ديگر جهم.
28- ابوالروم بن عمير، از همان قبيله بنى عبدالدار.
29- فراس بن نضر بن حارث نيز از همان قبيله. پيشتر گفتيم كه نصر بن حارث يكى از مستهزئان پيغمبر بود و از افراد خطرناك و دشمنان سرسخت پيغمبر و اسلام به شمار مى‏رفت، ولى پسرش از دل باختگان رهبر اسلام شد.
30- عامر بن ابنى و قاص ار قبيله بنى زهره كه همسرش «رمله‏» دختر ابو عوف سهمى از فبيله بنى سهم با وى بود بود عبدالله بن مطلب پسر او در جبشه متواد گرديد.
34- هبداله بن مسعود از قبيله بنى هذيل و هم پيمانان قريش.عبدالله مسعود كه بعد ها اورا بيشتر خواهيم شناخت از مردان نامى اسلام بود و يكى ار مبلغان زبر دست و قارى مشهور به شمار مى رفت.
35- غتبة بن مسعود برادر عبدالله مسعود.
36- مقداد بن عمرو از قبيله بهراء. مقداد كه بعدها از مردان كم نظير اسلام به شمار آمد چون پدر خوانده اسود بن عبد يغوث بود در جاهليت به وى مقدادبن اسود مى گفتند.
37- حارث بن خالد از قبيله تميم كه همسرش «ريطه‏» دختر حارث بن جبلة بن عامر از همان قبيله تميم رانيز همراه داشت پسروى موسى بن حارث و دخترانش‏«عايشه‏» و «زينب‏» و «فاطمه‏»در حبشه متولد گرديدند.
38- عمرو بن عثمان بن كعب نيز از قبيله تيم
39- عثمان بن عثمان بن شريد شماس از قبيله بنى مخزوم. شماس مبالغه در شمس يعنى خورشيد است. نطر به زيبايى وى او را بدين لغب خواندند. زيرا وقتى در زمان جاهليت وارد مكه شد مردم از ريبايى وى دچار شگفتى شدند عتبة بن ربيعه كه داعى او بود گفت من زيبا تر از شماس (خورشيد پنهان) به شما نشان مى دهم و از اينجا او را به اين لغب خواندند.
40- هبار بن سفيان بن عبداالاسد نيز از قبيله بنى مخزوم.
41- عبدالله بن سفيان. نيز از قبيله بنى مخزوم.
42- هشام بن ابى حزيفه نيز از قبيله بنى مخزوم.
43- سلمة بن هشام بن مغيره نيز از قبيله بنى مخزوم.
44- عياش بن ابى ربيعه بن مغيره نيز از قبيله بنى مخزوم.
45- سائب بن مظعون، پسر عثمان بن مظعون، سابق الذكر از قبيله بنى جمح.
46- معتب بن عوفبن عامر، از قبيله خزاعه. هم پيمان قريش.
47- قدامة بن مظعون برادر عثمان بن مظعون.
48- عبدالله بن مظعون برادر ديگر عثمان
49- حاطب بن حارث بن معمر، نيز از قبيله بنى جمح كه همسرش «فاطمه‏» دختر مجلل بن عبادة بن قيس، بنى عامر را نيز همراه داشت.
50- محمد بن حاطب پسر حاطب مزبور و از همان فاطمه همسر وى.
51- حارث بن حاطب، پسر ديگر حاطب.
52- حطاب بن حارث، برادر حاطب، نامبرده به اتفاق همسرش «فكيهه‏» دختر يسار.
53- سفيان بن معمر بن حبيب، نيز از بنى جمح به اتفاق همسرش «حسنه‏».
54- حابر بن سفيان پسر سفيان.
55- جنادة بن سفيان پسر ديگر او.
56- شرحبيل بن عبدالله برادر مادرى پسران سفيان كه مادر هر سه نفر همان «حسنه‏» بوده است.
57- عثمان بن ربيعه، از همان قبيله بنى جمح كه با عقمان بن مظعون جمعا 11 مرد بودند.
58- خنيس بن حذلفة بن قيس، از قبيله بنى سهم.
59- عبدالله بن حارث بن قيس، برادر زاده خنيس.
60- هشام بن عاص بن وائل، نيز از بنى سهم. قبلا گفتيم كه عاص بن وائل از دشمنان سرسخت پيغبر اسلام بود، و درباره سخنان ناهنجار او بود كه سوره كوثر نازل شد، ولى اينك مى‏بينيم كه پسر او دلداده اسلام و پيغمبر است.
61- قيس بن حذافة بن قيس، برادر خنيس بن حذافه نام برده.
62- ابوقيس بن حارث بن قيس، برادر عبدالله بن قيس نام برده.
63- معمر بن عبدالله بن نضلة بن عبد العزى از قبيله بنى عدى.
64- عروة بن عبدالعزى بن حرثان.
65- عدى بن نضلة نب عبدالعزى.
66- نعمان بن عدى پسر عدى نامبرده. چنانكه مى‏بينيد اين چهار تن از يك فاميل بودند.
67- عبدالله بن مخرمة بن عبدالعزى از قبيله بنى عامر.
68- عبدالله بن سهيل بن عمرو، نيز از بنى عامر. خواهران اين عبدالله كه زن ابوحذيفة نب عتبه و ابوسبرة بن ابى رهم بود هم در اين هجرت شركت داشتند. ماجراى اين عبدالله در بازگشت از حبشه با پدرش سهيل بن عمرو فداكارى وى در راه اسلام را ضمن وقايع بعدى در جلد دوم خواهيم ديد.
69- شمس بن عبدود از همان قبيله.
70- سليط بن عمرو بن عبدشمس بن عبدود از همان قبيله.
71- سكران بن عمرو بن عبدشمس برادر سليط كه همسرش «سوده‏» دختر عمويش زمعة بن قيس، همراه او بود.
72- مالك بن زمعة بن قيس، برادر «سوده‏» به اتفاق همسرش «عمره‏» دختر سعدى بن وقدان بن عبد شمس
73- حاطب بن عمرو بن عبدشمس.
74- سعد بن خوله كه هم پيمان بنى عامر از مردم يمن بود.
75- ابو عبيده جراح از قبيله بنى حارث. نامش عامر بن عبدالله بود.
76- سهيل بن بيضاء از همان قبيله. بيضاء لقب مادر او «دعد» بوده است. كه گويا به ملاحظه سفيدى‏اش بدين نام موسوم شده است. پدر سهيل، وهب بن ربيعه بوده، ولى بيشتر به نام مادرش خوانده شده است.
77- عمرو بن ابى سرح بن ربيعه از همان قبيله.
78- عياض بن زهير بن ابى شداد.
79- عمرو بن حارث بن زهير، برادرزاده «عياض‏» نام برده.
80- عثمان بن عبد غنم بن زهير، پسر عموى «عمرو» نامبرده.
81- سعد بن عبد قيس بن لقيط از همان قبيله.
82- حارثبن عبد قيس بن لقيط برادر «سعد» نامبرده.
83- عبدالله بن حذافة نب عيس سهمى از قبيله بنى سهم. اين شخص همان سفير معروف بعدى پيغمبر است كه نامه رسول اكرم را به دربار ايران برد و به دست‏خسرو پرويز داد و ابلاغ رسالت كرد.
84- حارث بن عيس از قبيله بنى سهم.
85- معمر بن حارث بن قيس از قبيله بنى سهم.
86- بشر بن حارث بن قيس از قبيله بنى سهم.
87- سعيد بن عمرو برادر مادرى او. مادر وى از قبيله بنى تميم بوده است.
88- سعيد بن حارث بن قيس از قبيله بنى تميم.
89- سائب بن حارث بن قيس از قبيله بنى تميم.
90- عمير بن رئاب بن حذيفه از قبيله بنى تميم.
91- محمية بنت جزء، از بنى زبيد هم پيمان بنى سهم.
مهاجران حبشه به گفته ابن هشام گذشته از زنان و فرزندان خود كه همراه داشتند، و فرزندانى كه در حبشه متولد شدند، جمعا (83 نفر) بودند.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 213 تا 220 - در صورتى كه عمار ياسر را جزو مهاجران به حبشه بدانيم 82 نفر خواهند بود.)
هيجده نفر از مهاجرين همسر داشتند و چهار تن داراى هفت اولاد ذكور بودند. زنان بعضى از آنها نيز در حبشه چهار پسر و پنج دختر زائيدند

MR_Jentelman
31st August 2009, 01:17 PM
زنان مهاجرين

در اين جا مناسب مى‏دانيم براى اداى حق زنان مسلمانى كه همراه شوهران داپرست‏خويش تن به هجرت و آن سفر پرخطر دادند و برخى از آنها در حبشه و بازگشت به مدينه نقشى سازنده و سرنوشتى گوناگون داشته‏اند، اسامى آنها را جداگانه در ستون مشخص بياوريم، و اينان:
1- اسماء دختر عميس همسر جعفر بن ابيطالب برادر بزرگتر على عليه السلام و سردار معروف.
2- رقيه، دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و همسر عثمان بن عفان.
3- فاطمه، دختر صفوان بن اميه همسر عمرو بن سعيد بن عاص.
4- امينه، دختر خلف بن اسعد بن عامر همسر خالد بن سعيد بن عاص.
5- ام حبيبه، دختر ابوسفيان عمسر عبيدالله بن جحش.
6- بركه، دختر يسار همسر قيس بن عبدالله.
7- ام حرمله، دختر عبدالاسود بن حذيمه همسر جهم بن قيس.
8- رمله، دختر ابوعوف بن خبيره، همسر مطلب بن ازهر.
9- ريطه، دختر حارثبن جبله، همسر حارث بن خالد.
10- ام سلمه، دختر ابوامية بن مغيره، همسر عبدالله بن عمرو بن مخزوم.
11- فاطمه، دختر مجلل بن عبدالله همسر خاطب بن حارث.
12- فكينه، دختر يسار، همسر خطاب بن حارث.
13- حسنه، همسر سفيان بن معمر.
14- ام كلثوم، دختر سهيل بن عمرو، همسر ابوسبرة بن ابى رهم.
15- سوده، دختر زمعة بن قيس، همسر سكران بن عمرو.
16- عمره، دختر سعدى بن وقدان، همسر مالك بن زمعه.
17- ليلى، دختر ابو حثمة بن غانم، همسر عامر بن ربيعه.
18- سهله، دختر سهيل بن عمرو، همسر ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعه.

MR_Jentelman
31st August 2009, 01:21 PM
فرزندان مهاجرين كه همراه آنها بودند

چهار نفر از مهاجرين فرزندان خردسال خود را نيز همراه داشتند. فرزندان مهاجرين 7 نفر بوده‏اند. بعضى از اينان با ماردان خود بوده‏اند، و فقط يكى با پدر بوده است. معلوم نيست كه آيا مادر او درگذشته بود يا چون مانند شوهر مسلمان نبوده، كسان او از هجرت وى با شوهر و فرزند مسلمانش امتناع ورزيده‏اند؟ يا اينكه مادر او هم بوده است ولى تاريخ ثبت نكرده است.
اينك اسامى اينان نيز حداگانه براى ثبت در ترايخ نگارش مى‏يابد; چه اينان در بازگشت از حبشه در سرنوشت مسلمين نقشى داشته‏اند، و به مناسبت از آنها ياد مى‏شود، و اينان:
1- عمرو بن جهم بن قيس.
2- خزيمة بن جهم برادر وى.
3- سائب بن عثمان بن مظعون، از مادر او ذكرى نشده است.
4- محمد بن حاطب بن حارث.
5- حارث بن حاطب، برادر وى.
6- جابر بن سفيان بن معمر.
7- جنادة بن سفيان، برادر او.
<A name=f5>آنها كه در حبشه متولد شدند.

در خلال مطالب گذشته از فرزندان برخى از مهاجران كه درحبشه متولد شدند ياد كرديم و اسامى آنها را برشمرديم.
ولى چون بعضى از اينان پس از بازگشت به مدينه نقشى مهم در تاريخ اسلام داشته‏اند، و همه آنها در موارد گوناگون نام برده مى‏شود، خوب است كه جداگانه نيز نام آنها مسطور گردد، تا بهتر در خاطره‏ها بماند، و اينان:
1- عبدالله بن جعفر بن ابيطالب.( به گفته يعقوبى فرزندان جعفر همگى در حبشه متولد شدند.)
2- سعيد بن خالد بن سعيد.

3- امه دختر خالد بن سعيد.
4- عبدالله بن مطلب بن ازهر.
5- موسى بن حارث بن خالد.
6- عايشه دختر حارث نامبرده.
7- زينب خواهر وى.
8- فاطمه خواهر ديگر او.
9- زينب دختر ابوسلمه بن عبدالاسد.( از 83 نفر مهاجران حبشه 8 مرد: عبيدالله جحش، حاطب و حطاب و عبدالله فرزندان حارث، عروة بن عبدالعزى و عدى بن نضله، مطلب بن ازهر و عمرو بن اميه و سه زن: ام حرمله، فاطمه دختر صفوان بن اميه، و ريطه در حبشه وفات يافتند.)

MR_Jentelman
31st August 2009, 01:26 PM
مسلمانان مهاجر در حبشه

پس از آنكه مسلمانان وارد خاك حبشه شدند، به گفته خودشان كه در اشعار خويش يادآور شده‏اند، درآن سرزمنى وسيع و دور از چشم قريش واسيب كسان و همشهريان خود، زندگى آرامى را آغاز كردند. آنجا براى آنها ديگر كانون خطر نبود. هرچند در غربت و دور از وطن بسر مى‏بردند، ولى در عوض، اين لذت و خوبى را براى آنان داشت كه هم از نظر حفظ ايمان و عقيده‏شان در امان بودند، و هم از لحاظ شخص خود وزن و فرزندشان آرامش و آسايش كامل داشتند. دورنمائى از وضع آنها را به هنگام اقامت در حبشه مى‏توان در سخنان ام سلمه يكى ازبانوان مهاجر كه بعدها به همسرى رسول خدا درآمد ديد كه مى‏گويد:
«ما چون در سرزمين حبشه فرود آمديم در پناه نجاش كه بخوبى از ما حمايت مى‏كرد به سر برديم. در حفظ دين خود تامين داشتيم، و آزادانه خدا را پرستش مى‏كرديم. نه آزادى مى‏ديديم، و نه چيزى مى‏شنيديم كه باعث نارحتيمان شود»(لما نزلنا ارض الحبشه جاورنا خير جار النجاشى، امنا على ديننا، و عبدنا الله تعالى، لانؤذى و لا نسمع شيئا نكرهه. سيره ابن هشام جلد 1 ص 222)
بعضى از مسلمانان چون در حبشه خود را در پناه امن و امان نجاشى آسوده خاطر يافتند، و ديدند كه در آن سرزمين پهناور به عكس محيط تنگ و پر اختناق مكه مى‏توانند با آزادى و فراغت بال خداى يگانه را پرستش كنند، و از كسى هم بيم نداشته باشند، احساسات خود را طى اشعارى سرودند كه در تاريخ به يادگار مانده است.
از اين اشعار به خوبى پيداست كه به گفته ابن هشام، نجاشى مقدم آنها را گرامى داشته، و دستور داده بود با اطمينان و بدون هيچگونه نگرانى و تشويش خاطر در كشور او به سر برند.
«عبدالله به حارث بن قيس بن عدى‏» از قبيله بنى سهم در اشعار خود مى‏گويد:
- اى رهگذر! پيام مرا به كسانى كه مى‏خواهند پيام خدا و دين او را بشنوند برسان، خاصه به آن دسته از بندگان خدا كه در شهر مكه با ناراحتى و شكنجه به سر مى‏برند.
- به آنها بگو كه ما سرزمين خدا را وسيع يافتيم، و مى‏توانيم از خوارى و تحقير و نابسامانى در امان باشيم.
- پس شما به ما بپيونديد و تن به خوارى ندهيد، و با ذلت و ننگ نميريد.
- جرم ما اين بود كه از پيغمبر خدا پيروى كرديم، و آنها سخن پيغمبر را نشنيده انگاشتند، و مسؤوليت بيشترى را براى محاسبه روز باز پسين به عهده گرفتند.
- اى خداى مهربان! عذاب خود را بر قريش فرود آور كه سركشى كردند. ما از اينكه كار آنها بيش از اين بالا گيرد و بيشتر سركشى كنند، به تو پناه مى‏بريم.
«عبدالله بن حارث‏» كه خود را ازتعقيب سنگدلان قريش در آرامش خاطر مى‏ديد، طى قطعه ديگرى از اين كه آنها را ناگزير ساختند شهر و ديار خود را رها سازند، و تن به غربت دهند، سخت مى‏نالد، و برخى از سران فاميل خود را مورد نكوهش قرار مى‏دهد.
باز همين عبدلله بن حارث سران مشرك و بى رحم قريش را با خشم ياد مى‏كند و در قطعه ديگرى مى‏گويد:
- قريش باسرسختى حقى را كه خداى يگانه بر آنها داشت انكاركردند، همان طور كه پيش از آنها قوم عاد و مردم مدين و قوم حجر با خداى خود درافتادند.
- اگر من ياد خدا را آشكار نسازم، چنان مى‏بينم كه هيچ زمين و دريائى جاى نشيمن من نيست.
در سر زمينى كه بنده خدا به سر مى‏برد، همين كه دعوت حق به من رسيد، من عقيده خود را آشكار ساختم.
«عثمان بن مظعون‏» نيز پسر عمويش «اميه بن خلف‏» را كه در ميان فاميل خود بسيار متنفذ و سرشناس و او را به جرم مسلمانى سخت آزرده بود، در قطعه‏اى مورد سرزنش و توبيخ قرار داده و از جمله مى‏گويد:
-تو باعث‏شدى من از شهرمكه محل امن خدا بيرون آيم، و در سرزمين غربت به سر برم.
- تو با مردمى بزرگوار و عزيز در افتادى، و كسانى را كه از ايمانشان بيم داشتند به هلاكت رساندى.
-اگر در آينده حوادث دنيا تو را باقى گذاشت، و اراذل و اوباش مكه را با خود همراه ديدى خواهى ديد كه چه عمل زشتى مرتكب شده‏اى.(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 220 221)
نجاش دستور داده بود مسلمانان كه براى نجات خويش روى به كشور او آورده‏اند، كاملا در امان باشند. حتى گاهى به جعفر بن ابيطالب پيغام مى‏داد كه اگر نيازى دارند تذكر دهند تا برايشان تامين كند.

MR_Jentelman
31st August 2009, 01:28 PM
نمايندگان قريش در تعقيب مهاجرين

هنگامى كه قريش اطلاع يافتند مسلمانان و كسان و فرزندان آنها در حبشه جاى امنى يدا كرده اند و در آنجا سكنى گزيده اند و سخت مورد حمايت نجاشى مى باشند به چاره جويى بر خواستندپس از مشورت و تبادل به اين نتيجه رسيدند كه دو مرد سخنور و زبر دست را به دربار نجاشى كسيل دارند تا آن ماموران كار كشته و دنيا ديده بتوانند با چرب زبانى و نيرنگ و فريب ذهن نجاشى را نسبت به مسلمانان مشوب سازند وآنها را به وطن بازگردانند تا به كيفر برسانند.
بعضى از تواريخ مانند سيره ابن هشام و كامل ابن اثير نام اين دو نفر را «عمرو بن عاص‏»پسر «عاص بن وائل‏»كه برادرش هشام نيز از مهاجران بود و در حبشه به سر مى برد و «عبدااله بن ابى ربيعه مخزومى‏» دانسته اند.(ابن اثير نفر دوم را «عبدالله بن ابى اميه‏» ضبط كرده است كه اشتباه است.)ولى برخى ديگر از مآخذ مانند تاريخ يعقوبى نفر دوم را«عمارة بن وليد» دانسته اند.
جمع بين اين دو نظريه اين است كه نمايندگان اعزامى قريش را بايد سه تن دانست:
1 - عمروبن عاص.
2 - عبدالله بن ابى ربيه
3 - عمارة بن وليد.
براى شناخت بيشتر اين سه تن مى گوييم: نفر نخست همان عمرو عاص مهروف است كه بعدها مسلمان شد و از سياستمداران معروف به شمار آمد و تا پايان عمر سال ها از جانب عمر و عثمان و معاويه بن ابى سفيان حكمران مصر بود.
عمروعاص در اين سفر زن خود «رابطه‏» دختر منبة بن حجاج سهمى را نيز همراه داشت.
نفر دوم يعنى عبدالله بن ابى ربيعه كه برادر مادرى ابوجهل بود نيز بعدها اسلام آورد و درزمان خلافت عمر و عثمان فرمانده سپاه آنها بود، و هنگامى كه در محاصره خانه عثمان براى نجات او عازم مدينه بود از مركب به زير افتاد و مرد.
سومين نفر يعنى عمارة بن وليد همان است كه گفتيم از جوانان زيبا و خوش اندام مكه بود، و قريش به ابوطالب پيشنهاد كردند او را به وى بسپارند، و ابوطالب در عوض، پيغمبر را به آنها تسليم كند.
سران قريش اين افراد را با هداياى شايسته براى شخص نجاشى و نزديكان او روانه حبشه كردند. اين عده در ساحل دريا سوار كشتى شدند و رو به حبشه نهادند.
در بين راه هيات اعزامى قريش به ميگسارى و خوشگذرانى پرداختند. هميى كه سرها از شراب داغ شد، عمارة بن وليد كه جوانى عياش و زن پرست بود، رو كرد به عمروعاص و گفت: بهزنت بگو مرا ببوسد!
عمروعاص گفت: به دختر عمويت مى‏گويى؟ ولى عماره كه مست بود گفت: او را وا مى‏دارى يا با اين شمشير گردنت را بزنم؟ عمرو نيز كه جان خود را در خطر ديد، به زنش گفت او را ببوس، زن هم پيش آمد و عماره را بوسيد.
عماره كه در حال مستى كينه عمروعاص را به دل گرفته بود به اين كار اكتفا نكرد، بلكه برخاست و دست و پاى عمرو را بست و او را به دريا انداخت، شايد به اين خيال كه زن او را تصاحب كند.
عمروعاص كه مى‏پنداشت عماره با او سر شوخى دارد، همان طور كه در ميان آب غلت مى‏خورد گفت: طناب بينداز تا پسر عمويت از آب بيرون بيايد، اين شوخى بى‏مورد است؟ عماره هم طناب انداخت و عمرو خود را به آن اويخت و او را بالا كشيد.

MR_Jentelman
31st August 2009, 01:32 PM
شعر ابوطالب در تشويق پادشاه حبشه نسبت به مهاجرين

وقتى ابوطالب در مكه از كار قريش و انتخاب نمايندگان و اعزام آنها با هدايا به سوى حبشه، آگاه شد،ابياتى چند مبنى بر تشويق نجاشى در حمايت از مسلمانان و دفاع از آنها سرود و براى وى به حبشه فرستاد. ترجمه ابيات اين است:
- اى كاش مى‏دانستم كه جعفر در آن نقطه دور چه مى‏كند، و عمروعاص و دشمنان ما مسلمانان چه خواهند كرد؟
- نمى‏دانم جعفر و همراهان از حمايت نجاشى برخوردار شده‏اند، يا نجاشى آنها را از نظر انداخته است؟
- اى پادشاهاه حبشه! تو از هر نسبت ناپسند پيراسته‏اى.
تو مردى بزرگوار و گران قدرى، به همين جهت هر كس رو به تو آورد سختى نخواهد ديد.
- بدان كه خداى جهان تو را با پناه دادن به كسان مؤمن و بى‏پناه بيش از پيش تاييد و قويت‏خواهد كرد، و همه گونه اسباب خوش بختى را برايت فراهم مى‏آورد.
- تو وجودى فيض بخشيى كه فيضت عام و دوران و نزديكانت از فيض وجودت بهره مى‏گيرند. ( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 222)

MR_Jentelman
31st August 2009, 01:39 PM
گفتگوى هيات اعزامى قريش با نجاشى

نمايندگان اعزامى قريش وارد حبشه شدند. پس از آن كه اندكى آسوده روى به دربار نجاشى نهادند، و پس از كسب اجازه قدم به درون كاخ گذاردند...
آنها نخست وزرا و ندما و نزديكان نجاشى را كه همگى از مقامات روحانى نصارا بودند، از هداياى خود برخوردار ساختند تا بدين گونه اطرافيان شاه، زمينه را براى ايفاى نقش آنها، در انجام ماموريتى كه به عهده داشتند، مساعد سازند. اين دستورى بود كه سران قريش درمكه موقع حركت اين عده به آنها داده بودند، تا پيش از آنكه به حضور نجاشى باريابند، نظر اطرافيان را به خود جلب كنند، و به موقع از حمايت ايشان برخوردار گردند.
نمايندگان قريش پس از تقديم هدايا به نزديكان نجاشى گفتند: «گروهى از جوانان نادان قوم ما از دين پدران خود روى برتافته، و گذشتگان خويش را به زشتى ياد كرده و خوار شمرده‏اند. خدايان ما را ريشخند كرده، و عقيده به دين ساختگى پيدا كرده‏اند كه نه مورد پذيرش ما و نه شماست. اينك آنها پس از اين اعمال زشت از چنگ ما گريخته‏اند و روى به ديار شما نهاده‏اند. از آن مى‏ترسم كه اگر آنها را رها كنيم و به حال خود گذاريم، دين پادشاه شما را نيز تباه سازند.
اشراف و بزرگان و پدران و عموها و خانواده آنها ما را به حضور پادشاه اعزام داشته‏اند تا آنها را به ما تحويل دهد كه به وطن و نزد كسانشان بازگردانيم. در ضمن از شما هم انتظار داريم كه وقتى به حضور سلطان رسيديم و راجع به آنها سخن گفتيم به نفع ما نظر بدهيد تا قبل از آن كه سلطان با آنها سخن بگويد فرمان اخراج آنها را صادر كند. زيرا بزرگان آنها بهتر از طرز تفكر و روحيات آنها خبر دارند، و از هر مقامى ديگر آنها را بهتر مى‏شناسند. وزرا و نزديكان نجاشى هم پذيرفتند و وعده مساعدت دادند.»( كامل ابن اثير- جلد 2 ص 54، سيره ابن هشام - جلد 1 ص 223، و تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 17)

MR_Jentelman
31st August 2009, 01:43 PM
جعفر بن ابيطالب سخنگوى مسلمين در دربار نجاشى

هيات اعزامى قريش فرداى آن روز به حضور نجاشى بار يافتند و پس از تقديم هداياى خود گفتند: «پادشاها! گروهى از جوانان سبك مغز ما سر به نافرمانى بزرگان خود برداشته‏اند، و دزن و خدايان ما را به باد دشنام و مسخره گرفته، و دم از آئينى مى‏زنند كه با دين رسمى شما هم مباينت دارد. هم اكنون آنها در كشور شما به سر مى‏برند.
بزرگان ما از پيشگاه شاهانه استدعا دارند آنها را به اتفاق ما برگردانيد تا هر طور مصلحت مى‏دانند، با آنها رفتار كنند.
درباريان هم طبق وعده‏اى كه داده بودند، پا در ميان نهادند و صلاح شاه را در اين ديدند كه مسلمانان را به نمايندگان قريش تسليم كند، تا آنها را به نزديكان خود برگردانند. زيرا آنها بهتر اينان را مى‏شناسند و از سبك سرى آنها اطلاع دارند. نجاشى كه از طرز رفتار نمايندگان قريش و هداياى آنها و اصرار درباريان خود چيزى دستگيرش شده بود، در خشم رفت و خطاب به آنها گفت: «نه به خدا، مردمى را كه پناه به من آورده‏اند، و در كشور من سكونت ورزيده، و از ميان پادشاهان جهان فقط مرا برگزيده‏اند، هرگز تسليم دشمن نمى‏كنم. من آنها را مى‏خوانم و آنچه را اينان مى‏گويند به اطلاع آنها مى‏رسانم. اگر معلوم شد اينها راست مى‏گويند، آنها را به ايشان تسليم مى‏كنم، ولى اگر وضعى برخلاف سخنان اينان داشتند هرگز تسليم نخواهم كرد، و بيش از پيش در كنف حمايت‏خود مى‏گيرم.
نمايندگان قريش با حالى تباه از نزد پادشاه حبشه بيرون آمدند، و در انتظارنشستند تا نجاشى مسلمانان را فرا خواند و نظر قطعى خود را به آگاهى ايشان برساند. روز ديگر نجاشى دستور داد مسلمانان را خبر كننند تا همگى در جضور او گرد آيند و پس از روبرو كردن طرفين و استماع سخنان آنها آنچه شايسته حق و عدالت است، درباره آنها معمول دارد.
آن شب براى مسلمانان، شام شومى بود. ناراحتى آنها از اين بود كه بت‏پرستان مكه و كسان مشرك آنها حتى در كشور بيگانه هم دست از ايشان بر نمى‏دارند. مخصوصا زنان و و فرزندان آنها شب را با اندوه بسيرا و اضطراب و پريشانى فراوان به صبح آوردند.
مسلمانان به اتفاق نظر دادند كه سخنگوى آنها در حضور نجاشى جعفر بن ابيطالب باشد. زيرا جعفر در ميان آنها از همه كس به پيغمبر نزديك‏تر و از لحاظ حسب و نسب و نفوذ كلام از همه شريف‏تر و برتر بود. وقتى مسلمانان به كاخ سلطنتى درآمدند و در جاى خوا نشستند، نمايندگان قريش هم احضار شدند، و در جايگاهى كه براى آنها در نظر گرفته بودند نشستند.
نجاشى دستور داد اسقف‏ها انجيل‏ها را بگشايند و در پيرامون او گرد آيند.
همين كه مجلس از هر نظر آراسته شد، نجاشى كه مردى دادگر و رعيت‏پرور و مهربان و در دين خود سخت پاى‏بند بود، مسلمانان را مخاطب ساخت و گفت: «اين چه دين است كه به خاطر آن دست از كيش خود كشيده‏ايد، و نه شباهت به دين من دارد، و نه همانند ساير اديان است؟»
در انى هنگام جعفر بن ابيطالب بن ابيطالب در پاسخ نجاشى زبان به سخن گشود و گفت: «پادشاها! ما مردمى نادان و بت‏پرست بوديم. از خوردن مردار خوددارى نمى‏كرديم، و از فحشاء روگردان نبوديم. با خويشان خود به نيكى رفتار نمى‏كرديم، و احترام همسايگان را نگاه نمى‏داشتيم. اينان كه از جانب سران ما به منظور بازگرداندن ما به اينجا آمده‏اند خود و قوم ما پيرو بدترين آئين‏ها هستند.
سنگها را مى‏پرستند و براى بتان نماز مى‏گزارند، و پيوند خويشاوندان را مى‏گسلند و دست به ظلم و ستم مى‏زنند، محارم خود را حلال مى‏شمارند، زورمندان ما سعى در نابوديضعفا دارند و حق يكديگر را رعايت نمى‏كنند. ما چنين بوديم تا در اين وضع اسف انگيز و موقعيت باريك و دنياى تاريك خداوند عالم پيغمبر در ميان ما برانگيخت كه نسب و صداقت و امانت و پاكى او را به خوبى مى‏شناختيم.
او ما را به پرستش خداوند يكتا و اطاعت او و ترك آنچه خود و پدرانمان مى‏پرستيم فراخواند. او ما را از پرستش سنگها و اجسام بى‏جان و قمار بازى و ظلم و ستم و خون ريزى بى‏مورد و زنا و رباخوارى و خوردن مردار و خون برحذر داشت، و به عدل و احسان و راستى و درستى و امانت دارى و نيكى نسبت به خويشان و همسايگان دعوت فرمود، و از خوردن مال يتيم و ارتكاب فحشاء و منكر و دروغ نهى كرد، و دستور داد خداى يگانه را پرستش كنيم و نماز بگزاريم و روزه ( شايد منظور روزه استحبابى بوده است. چون روزه واجب در آن موقع هنوز تشريع نشده بود.) و زكات بدهيم ...
ما نيز كه اين سخنان نغز و سنجيده را از وى شنيديم و خود او را در عمل چنين ديديم، به وى ايمان آورديم و گفته او را تصديق كرديم. هر چه را حلال كرده بود برخود حلال كرده، و آنچه را حرام دانسته بود، حرام شمرديم.
قوم ما چون وضع را چنين ديدند، با ما به دشمنى برخاستند، و به آزار و شكنجه ما پرداختند، و سعى كردند ما را از اين تعاليم حيات‏بخش منصرف سازند، و بار ديگر به پرستش بتها وادارند.
چون كار را بر ما تنگ گرفتند و مانع ديندارى ما شدند، به دستور پيغمبر رو به كشور شما آورديم تا در پناه عدل شما از آسيب آنها، روزگارى چند در امان باشيم، و اميدواريم كه ديگر در اين جا ستمى نبينيم!»نجاشى پرسيد: آيا چيزى از آنچه پيغمبر شما از نزد خدا آورده است، از حفظ دارى؟
جعفر بن ابيطالب آياتى چند از سوره مريم راجع به آبستن شدن مريم و تولد عيسى را قرآئت كرد و به آنجا رسيد كه: «چون مريم با روح خدا آبستن شد و با الهام غيبى از مردم فاصله گرفت، و به دنبال آن عيسى متولد شد، يهود زبان به سرزنش از وى گشودند و گفتند: دوشيزه شوهر نكرده‏اى كه پدر و مادرى پاكدامن داشته، اين بچه را از كجا آورده است؟
مريم اشاره كرد كه از خود طفل سؤال كنيد. گفتند چگونه ما با كودكى كه در گهواره ست‏سخن بگوييم؟ در اين هنگام عيسى نوزاد چند لحظه پيش، زبان گشود و گفت: من بنده خدايم. خدا كتاب آسمانى ( معانى و علم به كتاب آسمانى، نه كتاب انجيل كه بعدها نازل شد. ) به من داده و مرا پيغمبر كرده و پربركت گردانيده است، در هر كجا كه باشم، و تا موقعى كه زنده‏ام به خواندن نماز و دادن زكات و نيكى در حق مادرم سفارش كرده، و مرا ستمكار و شقى قرار ندادن است.
سلام بر من روزى كه متولد شدم و روزى كه مى‏ميرم و روزى كه دوباره زنده و برانگيخته مى‏شوم. اين است‏سخن حق درباره عيسى بن مريم كه درباره (واقعيت او) شك داريد».( فاجائها المخاض الى جذع النخلة، قالت‏يا ليتنى مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا فناديها فناديها من تحتها الا تحزنى قد جعل ربك تحتك سريا، و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا، فكلى و اشربى و قرى فاما ترين من البشر احدا فقولى انى نذرت للرحمن صوما فبن اكلم اليوم انسيا، فاتت به فومها تحمله قالوايا مريم لقد جئت‏شسئا فريا، يا اخت هرون ما كان ابوك امرا سوء و ما كانت امك بغيا. فاشارت اليه قالو كيف نكلم من كان فى المهد صبيا، قال انى عبدالله اتانى الكتاب و جعلنى نبيا. و جعلنى مباركا اين ما كنت و اوصينى بالاصلوة و الزكوة ما دمت‏حيا. و برا بوالدتى و لم يجعلنى جبارا شقيا. و السلام على يوم ولت و يوم ابعث‏حيا دلك عيسى ابن مريم قول الحق فيه يمترون. (سوره مريم آيات 23 تا 24).)
اين آيات را كه جعفر بن ابيطالب با لحنى گرم و دلنشين قرائت كرد طورى در دلها اثر بخشيد كه نجاشى و روحانيون و حضار مجلس را سخت تحت تاثير قرار داد، و همگى بى‏اختيار گريستند! و برآورنده و خواننده آن آفرين گفتند. نجاشى چندان گريست كه ريشش از اشك چشمش خيس شد، و اسقف‏ها چنان گريستند كه انجيل‏ها تر شد.( گويا نجاشى و اسقف‏ها نظر به كثرت آمده و رفت مردم عرب به حبشه عربى مى‏دانسته‏اند زيرا در تاريخ نمى‏گويد كه مترجمى بوده است.)
سپس نجاشى رو كرد به جعفر و گفت: به خدا آنچه تو گفتى و آنچه پيغمبر شما از جانب خدا آورده از يك جا سرچشمه گرفته است. آنگاه نمايندگان قريش را مخاطب ساخت و گفت: برويد كه به خدا هرگز اينان را به شما تسليم نخواهم كرد و شما نيز به آنها دسترسى نخواهيد يافت.

MR_Jentelman
1st September 2009, 01:18 PM
عكس العمل سخنرانى جعفر بن ابيطالب

هنگامى كه نمايندگان قريش از نزد نجاشى بيرون رفتند، عمروبن عاص به عبدالله بن ابى ربيعه گفت: فردا بر مى‏گرديم و موضوعى را به اطلاع نجاشى مى‏رسانيم كه بر اثر آن همه مسلمين را نابود كند.
عبدالله بن ابى ربيعه كه مردى با ملاحظه بد گفت:نه، اين كار را نكن زيرا در ميان مسلمانان افرادى هستند كه با ما خويشى دارند. مع‏الوصف عمرو عاص (كه گفتيم برادرش هشام نيز در ميان مهاجرين بود) بدون اعتنا به عبدالله بن ابى ربيعه فرداى آن روز بار ديگر به دربار آمد و به نجاشى گفت: اينان درباره مسيح عقيده نادرست دارند. اينها مى‏گويند: مسيح بنده‏اى مملوك بوده است.
از اين سخن كه عمرو عاص آن را با زيركى و چرب زبانى ادا كرد نجاشى به وحشت افتاد و دستور داد مسلمانان بار ديگر حضور يابند تا مطلبى را از آنها جويا شود. ام سلمه كه بعدها به همسرى پيغمبر در آمد مى‏گويد چنان از اين پيشامد تكان خورديم كه تا آن موقع مانند آن را نديده بوديم.
مسلمانان گرد آمدند تا راجع به پاسخى كه بايد به نجاشى بدهند تبادل نظر كنند. يكى پرسيد: اگر نجاشى از شما راجع به عيس سؤال كرد چه مى‏گوييد؟ بعيه جواب دادند همان را مى‏گوييم كه خدا فرموده و پيغمبر آورده است، و هرچه باداباد! ما كه دل و ديده به طوفان قضا گوبياسيل غم و خيمه ز بنياد ببرپس از آن حضوريافتند نجاشى از جعفر پرسيد: شما درباره مسيح چه عقيده‏اى داريد؟ جعفر گفت: ما همان را مى‏گوييم كه پيغمبر از جانب خدا براى ما آورده است. عيسى بنده خدا و پيغمبر اوست و روح او و كلمه اوست كه به مريم دوشيزه پاكيزه القا كرد. نجاشى چون از زمين برداشت و گفت: ميان عقيده شما و آنچه ما اعتقاد داريم به قدر اين چوب فاصله نيست!
درباريان و اسقف‏ها از گفتار نجاشى ناراحت‏شدند، ولى او گفت: على رغم شما موضوع همين است كه گفتم. سپس به مسلمانان گفت: شما آزاديد به جاى خود برگرديد و با كمال آسايش به سر بريد. اگر كوهى از طلا به من بدهند تا به شما آسيب برسانم حاضر نيستم آن را بپذيرم.
سپس نمايندگان قريش را مخاطب ساخت وگفت: هديه خود را برداريد و از كشور بيرون برويد، خدا از من در مقابل اعطاى سلطنت بر حبشه رشوه نگرفته است، كه من هم از شما رشوه بگيرم. برويد كه شما مردم شومى هستيد!
نمايندگان قريش با سرشكستگى و خوارى از دربار خارج شدند. ولى مسلمانان با آزادى بيشتر در پناه نجاشى قرار گرفتند، و از اينكه ماجرا به سود ايشان تمام شد نفس راحتى كشيدند.

MR_Jentelman
1st September 2009, 01:21 PM
نيرنگى كه عمرو عاص به كار برد

عمرو عاص كه سخنگوى اعزامى قريش بود، وقتى ديد از ماموريت‏خود نتيجه‏اى نگرفت و با دست‏خالى به مكه باز مى‏گردد،دست به دو نيرنگ جالب زد كه يكى به سود خود و ديگرى تا حدى براى انتقام از نجاشى بود.
دسيسه اول اين مرد حيله‏گر اين بود كه بيم داشت مبادا هنگام بازگشت و در ميان كشتى بار ديگر شيرين كارى عمارة بن وليد با او و زنش تجديد شود. به همين جهت وقتى خواست از دربار خارج شود متوجه شد كه زنان دربار تحت تاثير زيبايى عمارة قرار گرفته و فريفته او شده‏اند و به وى دل بسته‏اند. او نيز عماره را تحريك كرد كه با يكى از خانمها تماس گرفته و هنگام عشقبازى از وى بخواهد شايد آنها نزد نجاشى وساطت كنند.
عمارة نيز كه درآمد و رفت چند روزه به دربار نظر مساعد خانمهاى دربار و حتى ملكه را به خود جلب كرده و با آنها تماس برقرار ساخته بود، چندان به آنها نزديك شد و نظر آنها را جلب كرد كه شيشه‏اى از عطر مخصوص پادشاه را به رسم هديه به او بخشيدند. عماره نيز آن را به عمروعاص نشان داد. عمروعاص بااطلاع از اين معنا بار ديگر از نجاشى وقت‏خواست و به او گفت: دوست من با ملكه رابطه برقرار ساخته تا جائى كه عطر خاص شخص شاه را براى او فرستاده است و هم اكنون در اختيار اوست.
نجاشى دستور داد تحقيق كنند و چون صحت موضوع مسلم شد، گفت: مجازات اين مرد خائن اين است كه او را با ماده سمى خاصى تنقيه كنند، تا عقل خود را از دست بدهد و ديوانه‏وار رو به بيابانها بگذارد!
همين كار را كردند و عماره جوان زيبا و خوش قد و بالاى قريش و يكى از اعضاى هيات اعزامى مشركان ديوانه شد و رو به بيابانها نهاد و با حيوانات وحشى مانوس گرديد.
او به همين گونه بود تا جماعتى از قبيله او «بنى مخزوم‏» به حبشه آمدند و از نجاشى اجازه گرفتنداو را پيدا كرده با خود به مكه باز گردانند. وقتى او را يافتند، چندان در نزد آنها بى تابى كرد تا جان داد. به دنبال دستگيرى عمارة بن وليد، عمروعاص و عبدالله بن ابى ربيعه نيز با سرشكستگى و بدون اخذ نتيجه به مكه و نزد مشركان باز گشتند.( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 17)
كار ديگرى كه عمروعاص كرد وبايد آن را الز دسيسه‏هاى او دانست اين بود كه سرانجام اذهان درباريان و اسقف‏هاى نجاشى را نسبت به او مشوب ساخت. عمرو عاص به آنها وانمود كرد كه پادشاه حبشه تحت تاثير سخنان جعفر بن ابيطالب مسلمان شده است، و مانند مسلمانان عقيده دارد كه عيساى مسيح بنده خدا است، نه فرزند او، و بدان گونه كه نصارا مى‏پندارد.
اين معنا موجب شد كه مردى به دعوى سلطنت برخاست و بر ضد نجاشى شورش كرد و كار به جنگ كشيد. مسلمانان از اين پيشامد سخت ناراحت‏شدند، و براى اطلاع از سرانجام كار «زبير بن عوام‏» را كه جوان‏ترين افراد مهاجران و خود داوطلب شده بود، فرستادند تا ناظر جريان باشد و به آنها خبر دهد.
زبير به طرز خاصى به ميان شورشيان راه يافت. زيرا آنها در آن سوى رود نيل كه از حبشه مى‏گذرد، گرد آمده بودند. زبير مشكى را باد كرد و آن را به سينه بست و خود را بهنيل افكند واز آن سوى رود سر در آورد و به محل اجتماع دو جبهه رسيد. چيزى نگذشت كه زبير بازگشت و خبر داد كه در اين كشمكش نجاشى پيروز شده، و شورش را سركوب كرده است.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 221 و كامل بن اثير جلد 2 ص 55)
هنگامى كه ابوطالب آگاهى يافت نجاشى مسلمانان را به نيكى پذيرفته و تحت‏حمايت‏خود قرار داده است به نقل امين الدين طبرسى در «اعلام الورى‏» و سيد فخارى موسوى در كتاب‏«ايمان ابوطالب‏» صفحه 18 ابيات زير را گفت و براى تشويق و تقدير از وى به حبشه فرستاد:
اى پادشاه حبشه! بدان كه محمد ما پيغمبريست مانند موسى بن عمران و عيسى بن مريم.
- محمد آئينى براى هدايت بندگان خدا آورده است، همانند دينى كه آنها آودند. بنابراين هر كدام آنها مردم را هدايت مى‏كنند و از گمراهى نگاه مى‏دارند.
- شما نام و نشان او را در كتاب آسمانى خود مى‏خوانيد، آنهم به عنوان داستانى راستين نه چون حديثى از روز وهم و گمان.
- پس براى خدا شريكى قرار ندهيد و اسلام بياوريد كه راه حق تاريك نيست.( تعلم ميليك الجش ان محمدا نبى كموسى و المسيح بن مريم اتى بالهداى مثل الذى ابيابه فكل بامرالله يهديو يعصم و انكم تتلونه فى كتابكم بصدق حديث لا حديث المرجم فلا تجعلوالله ندا و اسلموا فان طريق الحق ليس بمظلم)

MR_Jentelman
1st September 2009, 01:25 PM
سرنوشت مسلمانان مهاجر

مسلمانان سالها در حبشه ماندند، و چنانكه گفتيم بعضى از فرزندان آنها در آنجا متولد شدند. آنها پس از مهاجرت پيغمبر به مدينه، به مرور ايام برگشتند و در مدينه به پيغمبر ملحق شدند. اقامت طولانى آن افراد با ايمان درديار غربت و سرزمين حبشه و حسن عمل آنان كه از تعاليم قرآنى و رهنمودهاى پيغمبر ختمى مرتبت‏سرچشمه گرفته بود موجب شد، كه به گذشت زمان مردم حبشه به دين اسلام بگروند.
امروز چند ميليون از مدرم آن سرزمين كه در «اتيوپى‏» و شمال آنجا «اريتره‏» و جنوب: سرزمين «اوگادن‏» و «سومالى‏» و جود دارند يادگار اقامت مهاجرين نخستين اسلام به حبشه بخصوص جعفر بن ابيطالب است، كه گويا بيش از ديگران در حبشه مانده باشد.
زيرا جعفر در سال هفتم هجرت كه پيغمبر از جنگ خيبر باز مى‏گشت ازحبشه به مدينه آمد، و چون خبر ورود او را به پيغمبر دادند فرمود: «نمى‏دانم از كدام يك از دو خبر شاد شوم: از فتح خيبر، يا آمدن جعفر!»

MR_Jentelman
2nd September 2009, 01:02 PM
مهاجرينى كه در مكه ماندگار شدند

به طورى كه گفتيم مهاجرين كه شنيدند قريش و كسان آنها مسلمان شده‏اند، همين كه وارد مكه گرديدند متوجه شدند موضوع حقيقت ندارد.
پس جمعى دوباره تن به مهاجرت دادند و به حبشه بازگشتند، ولى عده ديگر چون خود را در دسترس مشركان مى‏ديدند به رسم عرب جاهلى چاره را در اين ديدند كه در پناه سران قريش قرار گيرند، و به اصطلاح تقاضاى پناهندگى كنند. الين پناهندگى را عرب «جوار» مى‏گفتند، و حق جوار از رسوم خوب و پسنديده قريش بود.
بر اساس «حق جار» يعنى پناه گرفتن با تحت الحمايه بودن، اگر كسى مورد تعقيب شخصى يا قبيله‏اى بود، همين كه به يكى از سران قبيله ديگر يا قبيله خود پناه مى‏برد مصونيت كامل داشت. به عبارت ديگر اين جوار يا پناه گرفتن همان بست نشينى بود كه تا در حمايت‏حامى خود قرار داشت، كسى نمى‏توانست صدمه‏اى به او برساند. چون همين كه صدمه‏اى مى‏ديد تمام افراد قبيله حامى و هم پيمان او به دفاع از بست تشين برخاسته و از وى دفاع مى‏كردند.
هنگامى كه مسلمانان مهاجر وارد مكه شدند همين كار را كردند. از جمله عثمان بن عفان در جوار «ابواحيحه‏» سعد بن عاص بن عتبه تن داد. عثمان بن مظعون نيز در جوار وليد بن مغيره مخزومى و ابوسلمه شوهر ام سلمه (همسر بعدى پيغمبر) در جواردائى خود ابوطالب عموى پيغمبر درآمد. اين عده همچنان در پناه حاميان خود بودند تا اينكه پيغمبر به مدينه هجرت كرد و آنها نيز توانستند خود را به مدينه برسانند. عده‏اى هم بعدها در حبس كسان خود بودند و هنگام جنگ بدر و احد در مدينه به پيغمبر ملحق شدند.
مصعب بن عمبير يكى از اينان بود كه در مكه ماند و پيغمبر او را همراه اسعد بن زراره از سران قبيله خزرج به نمايندگى خود به مدينه فرستاد، و او توانست‏يك سال پيش از هجرت پيغمبر به مدينه، اهل مدينه را مسلمان كند.
مهاجرينى كه به مكه بازگشتند به گفته ابن هشام جمعا 33 مرد بودند. بعضى از آنها همسران خود را نيز همراه داشتند. گفتم كه آنها دو دسته شدند، دسته‏اى به حبشه مراجعت كردند، و دسته ديگر به نحو مذكور در مكه ماندند، و در جوار كسان خود يا بزرگان قريش قرار گرفتند. در ميان آنها از جمله داستان عثمان بن مظعون شنيدنى است.

MR_Jentelman
2nd September 2009, 01:03 PM
داستان عثمان بن مظعون

عثمان بن مظعون از چهره‏هاى درخشان مسلمانان نخستين است وتا پايان عمر در راه اسلام ثابت قدم بود. او در مدينه چشم از جهان پوشيد و نخستين كسى است كه در «بقيع‏» مدفون شد، و همين موجب گرديد كه بقيه اموات مسلمانان در آنجا دفن شوند، و بقيع به صورت قبرستان مسلمانان مدينه درآيد.
چنان كه گفتيم عثمان بن مظعون درپناه وليد بن مغيره مرد سرشناس قريش درآمد. چند روز بعد ديد كه ساير مسلمانان تحت تعقيب و شكنجه سران قريش قرار دارند، ولى او كه در پناه وليد است آزادانه آمد و رفت مى‏كند و كسى هم با او كارى ندارد.
عثمان بن مظعون آن را ننگى بزرگ براى خود دانست، و به خود گفت: هم دينان من بايد گرفتار انواع آزار و شكنجه باشند، و من در جوار مردى مشرك قرار گيرم؟
به دنبال آن آمد به نزد وليد و ضمن تشكر از پناه دادن به او گفت: من پناهندگى خود را پس گرفتم. وليد بن مغيره گفت: چرا؟ شايد كسى از بستگان من به تو آزار رسانده است؟عثمان بن مظعون گفت: نه، ولى مى‏خواهم در پناه «الله‏» باشم، نمى‏خواهم در پناه غيراز او قرار گيرم. سپس به وليد گفت: برويم به مسجدالحرام و همان طور كه من به طور آشكار به جوار تو درآمدم، تو هم اعلان كه حق جوار خود را پس گرفته‏اى.
هر دو وارد مسجد الحرام شدند و در آنجا وليد بن مغيره خطاب به سران قريش گفت: بدانيد كه اين عثمان بن مظعون حق جوار خود را به من برگردانده و پناهندگى خويش را پس گرفته است.
عثمان بن مظعون هم گفت: وليد راست مى‏گويد. من او را در پناه دادن به خود با وفا و بزرگوار ديدم، ولى نمى‏خواهم جز در پناه «الله2 پتلع گيرم. بنابر اين حق جوار خود را به او مسترد داشتم.
در اين هنگام لبيد بن ربيعه از شعراى نامى جاهليت درميان جمعى از قريش نشسته بود و براى آنها شعر مى‏خواند. عثمان بن مظعون هم آمد در جمع آنها نشست. لبيد مصرعى از قصيده مشهور خود را بدين گونه خواند: «الا كل شى ما خلا الله باطل‏». يعنى: آگاه باشيد كه هر چيزى غير از خدا بى‏پايه است.
عثمان بن مظعون كه ديد سخنى موافق اعتقاد اسلامى است گفت: راست گفتى. لبيد مصرع بعد را خواند: «و كل نعيم لا محالة زائل‏». يعنى: و تمام نعمتها هم زوال پذير است. عثمان بن مظعون با همان لحن محكم گفت: اين را دروغ گفتى، زيرا نعمتهاى بهشت زوال پذير نيست.
لبيد بن ربيعه برآشفت و گفت: اى جماعت قريش! به خدا تا حال سابقه نداشته كسى از مجلسيان شما مدم آزار باشد. از كى اين وضع در ميان شما پديد آمده است؟
يكى از حضار گفت: اين مرد ابله با ابلهان ديگر دين ما را رها كرده‏اند، از گفته او ناراحت مباش. عثمان بن مظعون هم جواب او را به سختى داد تا جائى كه با هم درگير شدند. مرد مزبور مشت محكمى به چشم عثمان بن مظعون زد و آن را كبود ساخت.
در اين وقت وليد بن مغيره كه در جائى نزديك نشسته بود و اين منظره را مى‏ديد رو به عثمان بن مظعون كرد و گفت: برادر زاده( تعبير عاطفى اعراب بوده است.) اگر در پناه من بودى چشمت چنين روزى را نمى‏ديد. عثمان بن مظعون گفت: به خدا چشم ديگرم كه سالم مانده در راه خدا نياز به چنين صدمه‏اى هم دراد. من در جوار بزرگترين و نيرومندتر از تو هستيم.
وليد بن مغيره گفت: اگر بخواهى مى‏توانى به حق جوار خود برگردى، ولى عثمان بن مظعون گفت: نه،نمى‏خواهم، و بر نمى‏گردم!(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 245 تا 248)

MR_Jentelman
2nd September 2009, 01:04 PM
مسلمان شدن هيات اعزامى نصارى حبشه

پس از آن كه اخبار ظهور پيغمبر به حبشه رسيد، بيست نفر از علما و بزرگان نصارا از حبشه آمدند و در مكه به حضور پيغمبر كه در مسجد الحرام نشسته بود رسيد. آنها با پيغمبر درباره اسلام به گفتگو پرداختند، و سؤالاتى از حضرت نمودند.
در آن هنگام جمعى از سران قريش در اطراف كعبه حلقه زده بودند، و به آنها مى‏نگريستند. پس از آن كه بزرگان نصارا مذاكره خود را با پيغمبر به انجام رساندند، و هر سؤالى داشتند از آن حضرت نمودند، پيغمبر آنها را دعوت به اسلام و پرستش خداى يكتا فرمود و آياتى از قرآن را بر آنان قرائت نمود.
همين كه بزرگان نصارا قرآنى را شنيدند سخت تحت تاثير قرار گرفتند، و ديگانشان پر از اشك شد. به دنبال آن همگى دعوت پيغمبر را پذيرفتند و ايمان آوردند،و حضرت را به عنوان پيغمبر خاتم تصديق نمودند، و يقين كردند كه او همان پيغمبرى است كه وصف او در كتاب آسمانى آنها (انجيل) آمده است.
هنگامى كه برخاستند تا از مسجد الحرام خارج شوند، ابوجهل با جمعى از سران قريش پيش آمدند و آنها را سرزنش و گفتند:
شما به عنوان هياتى از جانب نصاراى حبشه آمده بوديد تا درباره اين مرد تحقيق نموده و گزارشى تهيه كرده و براى آنها ببريد، ولى در حضور محمد دين خود را ترك گفتيد و آنچه را او گفت تصديق كرديد؟ ما نادانتر از شما را سراغ نداريم!
هيات نصارا پاسخ ابوجهل و همراهان او را به نرمى دادند و گفتند ما تكليف خود را مى‏دانيم و شما را هم مى‏شناسيم. ما به دنبال گمشده خود هستيم و شما نيز براعتقاد خويش دل بسته‏ايد. ما جز نيك بختى براى خود چيزى نمى خواهيم.( سيره ابن هشام - جلد 1 ص 263)

MR_Jentelman
3rd September 2009, 01:55 PM
گرايش حمزه عموى پيغمبر به اسلام

بايد دانست كه جز ابوطالب كه با فرزندانش على عليه السلام و جعفر كه مسلمان شده بودند، بقيه عموهاى پيغمبر، عباس و حارث و ابولهب و غيره مانند ساير افراد قريش همچنان مشرك و بى تفاوت باقى ماندند.
در سال پنجم هجرت يعنى دو سال پس از دعوت عمومى پيغمبر از قريش براى پذيرش اسلام، و بعد از مهاجرت آن دسته از مسلمانان به حبشه،( ابن هشام به نقل از محمد بن اسحاق مورخ اقدم، تاريخ اسلام آورده حمزة را نقل نكرده است، ولى ابن اثير در اسد الغابه، و ابن عبدالبر در استيعاب آن را در سال دوم بعثت، و ديگران در سال پنجم تا ششم نوشته اند.) روزى ابوجهل مرد با نفوذ قبيله بنى مخزوم از كنار پيغمبر كه در پهلوى كوه صفا نشسته بود گذشت.
ابوجهل در برخورد با پيغمبر دست به آزار حضرت زد و به دشنام دادن آن وجود مقدس و گفتن سخنان زشت و ناسزا به دين او پرداخت. كنيز عبدالله بن جدعان مرد خوش نام و بزرگسال قريش در خانه خود سخنان ابوجهل را شنيد. ابوجهل پس از آن بى ادبى‏ها آمد و در انجمن قريش در جنب كعبه نشست. ديرى نپائيد كه حمزة بن عبدالمطلب عموى پيغمبر كه تا آن روز رسما مسلمان نشده بود در حالى كه از شكار برمى‏گشت و كمان خود را به دوش آويخته بود، سررسيد. حمزة عادت داشت وقتى ازشكار برمى‏گشت نخست‏خانه كعبه را طواف مى‏كرد سپس به خانه خود مى‏رفت. همين كه آن روز از كنار خانه كنيز عبدالله بن جدعان گذشت، او ماجراى برخورد ابوجهل با پيغمبر را براى حمزه نقل كرد. پيغمبر در آن لحظه به خانه بازگشته بود. زن گفت: اگر مى‏ديدى ابوجهل چه بر سر برادرزاده‏ات آورد چه مى‏كردى؟ او را دشنام داد و اذيت كرد و رفت، و محمد هم چيزى به وى نگفت.
حمزه سخت‏خشمگين شد و بدون اينكه با كسى از قريش سخن بگويد وارد مسجدالحرام شد و يكراست به طرف ابوجهل رفت و با كمان خود به سر او كوفت و سرش شكست، و گفت: تو به محمد دشنام مى‏دهى حال آنكه من دين او را پذيرفته‏ام و همان را مى‏گويم كه او مى‏گويد. اگر قدرت دارى آنچه به وى گفتى به من هم بگو!در اين هنگام جمعى از بنى مخزوم يعنى افراد قبيله ابوجهل برخاستند تا به يارى ابوجهل بشتابند، ولى ابوجهل گفت: حمزه را رها كنيد كه من دشنام بدى به برادر زاده او دادم.
بدين گونه معلوم شد كه حمزه مسلمان شده است. وقتى قريش اطلاع يافتند كه با مسلمان شدن حمزه كار پيغمبر بالا گرفته و از اين پس حمزه از وى دفاع خواهد كرد، از بعضى آزارهائى كه به حضرت وارد مى‏ساختند، خوددارى نمودند.( كامل بن اثير جلد 2 ص 56)
ابوطالب در تشويق حمزه برادر خود كه او را به كنيه‏اش «ابويعلى‏» مى‏خواند، ابيات زير را گفت. اين ابيات را دانشمند معروف عامه ابى الحديد معتزلى در جلد سوم «شرح نهج البلاغه‏» صفحه 315نقل كرده است: - اى ابويعلى! بر دين احمد پايدار بمان.


دين او را آشكار كن و بر آن استوار باش كه پيروز خوهى شد - از كسى كه دين خود را با راستى و اراده از جانب آورده است، حمايت كن اى حمزة! از پذيرش آئين او سرباز نزن - چقدر مسرور شدم كه گفتى به خداى يگانه ايمان آورده‏اى. به تو سفارش مى‏كنم كه در راه جلب خشنودى خداى يكتا يار و ياور پيغمبر خدا باشى. ايمان خود را به بانگ رسا به قريش اعلام كن و بگو كه: احمد ساحر نيست.( فصبر ابايعلى على دين احمد و كن مظهرا للدين وفقت صابرا و حط من اتى بالحق من عند ربه بصدق و عزم لا تكن حمز! كافرا فقد سرنى اذ قلت انك مؤمن فكن لرسول الله فى الله ناصرا و نادا قريشا بالذى قد اتيته جهارا و قل: ما كان احمد ساحرا)

MR_Jentelman
3rd September 2009, 01:56 PM
قرآن خواندن عبدالله مسعود در انجمن قريش

روزى آن دسته از ياران پيغمبر كه در مكه مانده بودند به حضرت عرض كردند قريش تا حال نديده‏اند كسى قرآن را با صداى رسا بخواند، چه كسى داوطلب مى‏شود برود و در انجمن آنها اين كار را انجام دهد؟
عبدالله بن مسعود گفت: من! مسلمانان گفتند: ما از عكس العمل قريش نسبت به تو بيم داريم. كسى را مى‏خواهيم كه داراى عشيره باشد تا بتوانند از وى حمايت كنند. عبدالله بن مسعود گفت: خدا مرا از خطر آنها نگاه دارد.
فردا صبح آمد و در انجمن قريش نشست و با صداى رسا شروع به خواندن سوره «الرحمن‏» كرد. همين كه قريش متوجه شدند عبدالله مسعوت قرآن مى‏خواند برخاستند واو را زير ضربات خود گرفتند، و در آن حال ابن مسعود مرتب قرآن تلاوت مى‏كرد. تا اينكه آيات را به انجام رسانيد و برخاست و به نزد مسلمانان آمد، در حالى كه صورتش خون آلود بود.
مسلمين گفتند ما از همين بيم داشتيم، ابن مسعود گفت: من ناراحت نيستم اگر بخواهيد فردا نيز همين كار را خواهم كرد. ولى مسلمانان گفتند: نه، آنچه را آنها نمى‏خواستند به گوش آنها رساندى.( سيره ابن هشام، ج 2 ص 206)

MR_Jentelman
3rd September 2009, 01:57 PM
اسلام آوردن عمر بن خطاب

ابن اثير مى‏نويسد: «آن گاه عمر بعد از سى و نه مرد و بيست وسه زن اسلام آورد، و گفته‏اند بعد از چهل مرد و يازده زن مسلمان شد، و هم گفته شده كه بعد ازچهل وپنج مرد، و يازده زن به اسلام گرويد. او بعد از مهاجرت مسلمين به حبشه اسلام آورد. قبل از او حمزة بن عبدالمطلب مسلمان شده بود، و بدين گونه مسلمانان نيرومند شدند.»( كامل ابن اثير - جلد 2 ص 57)
در پاورقى كامل ابن اثير مى‏نويسد مسلمان شدن عمر در سال ششم هجرت روز داد.( كلمه هجرت غلط چاپى است، و صحيح آن سال ششم بعثت بوده است.) و ابن اثير سپس مى‏افزايد:
ام عبدالله دختر ابوحثمه (كه نامش ليلا بود) همسر عامر بن ربيعه عموزاده عمر مى‏گويد: ما آماده حركت به سوى حبشه بوديم. عامر دنبال كارى رفته بود.در اين هنگام ديدم عمر كه هنوز مسرك بود آد و در مقابل من ايستاد. ما قبلا از وى آزار زيادى مى‏ديديم.
عمر پرسيد: ام عبدالله! مى‏خواهيد برويد؟ گفتم: آرى، به خدا مى‏رويم به سرزمين خدا. چون ما را اذيت كردى و شكنجه دادى. مى‏رويم تا خدا گشايشى در كار ما پديد آورد.
عمر گفت: خدا همراهتان. اين را درحالى گفت كه ديدم منقلب شده است. وقتى عامربرگشت موضوع را به او گفتم. عام پرسيد احتمال مى‏دهى كه عمر مسلمان شود؟ گفتم: آرى. عامر گفت: «او اسلام نخواهد آورد مگر اينكه الاغ خطاب مسلمان شود.» اين را عامل بدين جهت گفت كه عمر نسبت به مسلمين خشونت و سرسختى زياد نشان مى‏داد.
سپس ابن اثير مى‏گويد: علت مسلمان شدن عمر اين بود كه خواهرش خطاب و همسرش سعيد بن زيد عدوى، مسلمان شده بودند، و مسلمانان اسلام خود را از عمر كتمان مى‏كردند. نعيم بن عبدالله عدوى هم اسلام خود را پنهان مى‏داشت. خباب بن ارت به خانه فاطمه آمد و رفت مى‏كرد و به وى قرآن مى‏آموخت. روزى عمر درحالى كه شمشير به دست داشت، به قصد كشتن پيغمبر و مسلمانان كه در خانه ارقم بن ابى ارقم در جنب كوه صفا گرد آمده بودند، رفت. در آن روز نزديك چهل مرد از مسلمانان كه به حبشه رفته و بازگشته بودند نزد پيغمبر حضور داشتند.
نعيم بن عبدالله از بستگان عغمر در ميان راه با او برخورد نمودند و پرسيد: عمر! كجا؟ عمر گفت: مى‏خواهم بروم محمد را كه باعث پراكندگى قريش شده و دين آنها را به مسخره گرفته و خدايان آنها را دشنام مى‏دهد به قتل رسانم.
نعيم گفت: به خدا غرور تو را گرفته است. گمان مى‏كنى اولاد عبدمناف پس از آنكه محمد را كشتى مى‏گذارند در روز زمين راه بروى؟ بهتر نيست كه به فاميل خودت سر بزنى و به كار آنها برسى؟ عمر گفت: كدام يك از آنها؟ نعيم گفت: داماد و پسر عمويت‏سعيد بن زيد و خواهرت فاطمه.به خدا هر دو مسلمان شده‏اند.
عمر برگشت و روى به خانه خواهر نهاد. در آن روز خباب بن ارت نزد آنها بود و به زن و شوهر قرآن ياد مى‏داد. همين كه متوجه شدند عمر مى‏آيد،حباب از ترس پنهان شد. فاطمه هم صفحه‏اى كه آيات قرآنى در آن نوشته شده بود در زير ران خود پنهان كرد.
عمر صداى قرآئت قرآن خباب را شنيده بود. به همين جهت وقتى وارد شد پرسيد اين زمزمه چه بود؟ خواهر و شوهر خواهر گفتند: چيزى شنيدى؟ عمر گفت: آرى، و به من اطلاع داده‏اند كه شما دو نفر پيرو دين محمد شده‏ايد. سپس به طرف سعيد رفت و او را زير ضربات خود گرفت.
فاطمه به يارى شوهر برخاست تا او را از دست عمر نجات دهد. عمر هم كه اين را ديد فاطمه را مضروب ساختا و سرش را شكست. وقتى كار به اين جا كشيد خواهر و داماد گفتند: آرى ما مسلمان شده‏ايم و به خداى يگانه ايمان آورده‏ايم، هر كارى مى‏خواهى بكن.
چون عمر سرخون آلود خواهر را ديد از كرده خود پشيمان شد و به وى گفت: صفحه‏اى كه شنيدم از روى آن مى‏خوانيد بده ببينم محمد چه آورده است.
فاطمه گفت: مى‏ترسم آن را پاره كنى. عمر قسم خورد كه آن را مسترد خواهد داشت. فاطمه گفت:چون تو مشرك هستى نجسى، و قرآن را جز افراد پاك نمى‏تواند مس كند. عمر هم رفت و غسل كرد، سپس فاطمه صفحه قرآن را به دست او دغاد وعمر كه خواندن مى‏دانست‏شروع به قرائت آن كرد. اوائل سوره طه بود. وقتى آن را خواند گفت: چه سخن خوبى است.
همين كه خباب اين را از عمر شنيد از نهانگاه بيرون آمد. عمر گفت: اى خباب مرا ببر نزد محمد تا اسلام بياورم. به دنبال عمر همراه خباب آمد به در خانه‏اى كه پيغمبر و يارانش در آن بودند و در زد.
مردى از ياران پيغمبر برخاست و از روزنه در نگاه كرد و چون ديد عمر است و شمشير به دست دارد موضوع را به پيغمبر خبر داد.
حمزه عموى پيغمبر گفت: يا رسول الله! اجازه بدهيد وارد شود. اگر كار خيرى با ما دارد او را مى‏پذيريم، و چنانچه انديشه بدى در سر دارد با شمشير خودش به قتلش مى‏رسانيم.
هنگامى كه عمر وارد شد گفت: يا رسول الله! آمده‏ام تا به خدا پيغمبرش ايمان بياورم. پيغمبر از شنيدن اين سخن تكبيرى گفت كه هر كس در مسجد الحرام بود متوجه شد عمر مسلمان شده است.
عمر مى‏گويد: وقتى مسلمان شدم آمدم به در خانه ابوجهل و در زدم ابوجهل بيرون آمد و گفت: مرحبا! برادر زاده چه خبر؟ گفتم: آمده‏ام تا به تو بگويم مسلمان شده‏ام، و به محمد ايمان آورده‏ام، و آنچه را او از جانب خدا آورده است تصديق دارم.
ابوجهل كه اين را شنيد در را بست و گفت: تف بر تو و خبرى كه آورداى.
سپس ابن اثير مى‏نويسد: درباره اسلام آوردن عمر طورى ديگرى هم گفته‏اند.( كامل ابن اثير - ج 2 ص 57. بدون تعصب بايد گفت آنچه راجع به اسلام آوردن ابوبكر و عمر و عثمان و تاريخ و زمان آن رد تارخ و حديث منقول از طرف عامه آمده است، بايد با قيد احتياط تلقى شود. زيرا بنى اميه كه مى‏خواستند فضائل اهل بيت عليهم السلام را از نظرها محو كنند، بعضى از صحابه دنياپرست مانند ابوهريره و سمرة بن جندب و غيره را واداشتند، تا در مقابل فضائل و مناقب و افتخارات اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و شخص على عليه السلام، احاديثى وضع و جعل نمايند، و از جمله اينكه فضايل خلافاى ثلاثه را بيش و پيش از آنها وانمود كنند. نگاه كنيد به مجلدات كتاب گرانقدر «الغدير».)

MR_Jentelman
3rd September 2009, 01:58 PM
محاصره پيغمبر و بنى هاشم از طرف قريش

سران قريش كه از نقشه‏هاى قبليخود نتيجه نگرفتند،پيغمبر را سخت تحت مراقبت قرار دادند واز هر فرصت براى آزار رساندن به آن حضرت خوددارى نمى‏كردند.سران هر قبيله، افراد مسلمان خود را شكنجه مى‏دادند و آنها را وا مى‏داشتند كه از اسلام و پيغمبر برگردند.
پيغمبر هم كه وضع را چنين ديد موضوع را با ابوطالب عموى خود در ميان گذاشت و هردو صلاح را در آن ديدند كه برايدورى از قريش و حفظ از گزند آنان كليه مردان وزنان بنى هاشم به دفاع از پيغمبر پناه به دره‏اى واقع در بيرون مكه ببرند.
دره را در زبان عربى «شعب‏» مى‏گويند، و بعدها اين دره معروف به «شعب بنى هاشم‏» يا « شعب ابى طالب‏» شد.
تمام افراد بنى هاشم اعم ازآنها كه مسلمان شده بودند يا غيره مسلمانان آنها فقط روز غيرت قبيله‏اى به دعوت ابوطالب حاضر شدند در دره از پيغمبر حمايت كنند.
ابوطالب كه آگاهى يافت قريش در آزار رساندن به پيغبر تا سرحد كشتن او برآمده‏اند، حضرت را با زن و بچه و تمامى افراد بنى هاشم به دره درآورد، و خود و دو فرزندش على (عليه السلام) و جعفر شب‏ها به حفاظت از متحصنين پاس مى‏دادند. سپس اين اشعار را سرود و براى سران قريش فرستاد.
- به خدا آنها با تمامى نفراتشان، تا من زنده‏ام به تو (پيغمبر) دسترسى نخواهند يافت.
- تو مرا دعوت به اسلام كردى، و من يقين كردم كه خيرخواهى.
- هرچه گفتى راست بود، چون تو مرد امينى هستى.
- تو دينى را به مردم عرضه داشتى كه مى‏دانم،- از ميان تمامى اديان بهترين دينها است. (تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 18. اشعار زيباى ابوطالب كه به نقل بعقوبى مورخ پيشين درگذشته سال 292 هجرى گواه صادقى بر مسلمانان بودن ابوطالب و رسوخ ايمان در دل اوست، اينهاست: و الله لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا و دعوتنى و زعمت انك ناصح و لقد صدقت و منت امينا و عرضت دينا قد علمت بانه من خير اديان البرية دينا)
هنگامى كه قريش اطلاع يافتند توانائى بر كشتن پيغمبر ندارند، و ابوطالب او را تسلم آنها نخواهد كرد، و از اشعار وى در اين خصوص آگاهى يافتند، عهدنامه‏اى نوشتند و مهر كردند مبنى بر اينكه بنى هاشم را در دره خارج مكه محاصره اقتصادى كنند.
نه چيزى به آنها بفروشند و نه به آنها زن بدهند و نه از آنها زن بگيرند، و نه داد و ستد نمايند، مگر اينكه ابوطالب محمد را به آنان تحويل دهد تا او را به قتل رسانند! سپس همگى مضمون عهدنامه ر اتعهد نمودند و هشتاد نفر ذيل آن را مهر كردند.
شخصى كه عهدنامه را نوشت «منصور بن عكرمة بن عامر بن عبدمناف بن عبدالدار» بو، ولى اين شخص پس از چندى دستش فلج‏شد و از كار افتاد.
به دنبال آن قريش، پيغبر و خاندانش و تمامى اولاد عبدالمطلب را غير از ابولهب كه در دفاع از پيغمبر شركت نكرد، در محاصره اقتصادى قرار دادند. اين واقعه شش يا هفت‏سال بعد از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و دو سال بعد از دعوت عمومى آن حضرت بود.
بدين گونه پيغمبر و بنى هاشم سه سال در آن دره به سر بردند تا آنجا كه آنچه پيغمبر و ابوطالب و خديجه داشتند به اتمام رسيد، و سخت در مضيعه زندگى قرار گرفتند. در مدت محاصره فقط در ماه رجب و ماه ذى الحجه از شعب بيرون مى‏آمدند، و نظر به احترام آن دو ماه كه خريد و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خريدارى كرده و به شعب بازمى‏گشتند. غير از آن دو ماه باز خريد و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خريدارى كرده و به شعب باز مى‏گشتند. غير از آن دو ماه باز خردى و فروش قريش با محاصره شدگان مخنوع بود، تا جائى كه سرانجام موجودى آنها تمام و دچار كمبود مواد غذائى شدند.
كمبود مواد غذائى و آفتاب سوزان روز در ميان دره و صخره‏ها و شب‏هاى سرد و طول مدت محاصره، سرانجام صداى گريه و زارى و فرياد وفغان كودكان و زنان را بلند كرد و در شهر به گوش قريش رسيد.
اين معنا موجب شد كه جمعى از امضا كنندگان صحيفه را از كرده خود پشيمان سازد وبه چاره‏جوئى وادارد.
لازم به ذكر است كه در آن ايام محنت زا و روزهاى طاقت فرسا و تحت مراقبت‏شديد قريش، ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب دختر پيغمبر يا خواهر زاده خديجه با اينكه هنوز اسلام نياورده بود بعضى از شبها مواد خوراكى بار شتر مى‏كرد و به نزديك دره مى‏آورد و شتر را رها مى‏نمود تا به دست محاصره‏شدگان بيفتد.
در آن ميان روزى هشام بن عمر به نزد زهير بن ابى اميه دخترزاده عبدالمطلب رفت و گفت: آيا سزاوار است كه تو غذا بخورى و بهترين لباسها را بپوشى اما خويشان تو برهنه و گرسنه باشند؟ اين موضوع با بعضى از سران قريش هم در ميان گذاشته شد، و بيشتر آنها را به فكر فرو برد، ولى نمى‏دانستند چه كنند.
پس از سه سالكه پيغبر و خانواده‏اش و مسلمانان و بنى هاشم در «شعب ابوطالب‏» در محاصره اقتصادى قرار گرفتند، و حتى روزهاى آخر، كغاربه جاى بسيار سختى كشيد، جبرئيل بر پيغمبر نازل گرديد و گفت: يار رسول الله! خداوند موريانه را فرستاده و عهدنامه قريش را خورده جز پاره‏اى كه در آن نام خداست. پيغمبر موضوع را به عمويش ابوطالب خبر داد. به دنبال آن ابوطالب و پيغمبر و بنى هاشم آمدند و در مقابل كعبه نشستند. سران قريش نيزكه مطلع شدند از هر طرف به سوى كعبه شتافتند و همگى در آنجا گرد آمدند.
قريش گفتند: ابوطالب! عهدنامه ما را به ياد آور و به ما بپيوند... و در دفاع از برادرزاده‏ات بيش از اين لجاجت روا مدار.
ابوطالب گفت:اى قوم! آيا شما پس از مهر كردن عهدنامه دستى در آن برده‏ايد و به سراغ آن رفته‏ايد؟ قريش گفتند: نه. ابوطالب گفت: ولى محمد از جانب خدايش به من خبرداده است كه موريانه تمام عهدنامه را خورده است جز پاره‏اى كه در آن نام خداست. حال اگر آن را آورديد و ديديد كه چنين است چه خواهيد كرد؟( سيره ابن هشام جلد 2 ص 234، تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 18، اعلام الورى طبرسى - چاپ سوم ص 50)قريش گفتند: تعهد خود را نعض مى‏كنيم و دست از محاصره بر مى‏داريم. ابوطالب گفت: ولى بدانيد كه اگر آنچه گفتم دروغ بود محمد را به شما تحويل مى‏دهم تا او را به قتل رسانيد.
قريش گفتند: بسيار خوب، سخنى به مورد گفتى.
سپس در قوطى را گشودند و ديدند كه موريانه عهدنامه را خورده است جز پاره‏اى كه نام خدا بر آن نوشته بود. هنگامى كه قريش ازن معجزه را ديدند گفتند: سحرى بيش نيست! ولى هم اكنون راهى براى تكذيب محمد نداريم.
درآن روز بر اثر اين واقعه بسيارى از قريش مسلمان شدند، و پيغمبر و بنى‏هاشم از محاصره بيرون آمدند و به خانه‏هاى خود بازگشتند. معاندان قريش هم ديگر موضوع را دنبال نركردند.( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 18)

MR_Jentelman
4th September 2009, 01:33 PM
دو تن از قبيله اوس و خزرج به اسلام مى‏گروند

سويد بن صامت مردى از قبله اوس كه در مدينه مى‏زيستند به قصد حج عمره وارد مكه شد. سويد شاعر و شريف و برازنده بود. به همين جهت به وى «كامل‏» مى‏گفتند. چون كمال شاعرى و شرافت نسب و برازندگى در او جمع بود.
او درمكه با پيغمبر ملاقات نمود و حضرت او را به پذيرشش اسلام فرا خواند و آياتى از قرآن مجيد را بر وى تلاوت كرد.سويد گفت: سخنى نيكوست. سپس به مدينه بازگشت. ديرى نگذشت كه جنگ بعاث كه آخرين جنگ اوس و خزرج در زمان جاهليت بود در گرفت، و سويد در حالى كه مسلمان شده بود به دست افراد قبيله خزرج به شهادت رسيد. اين نخستين فردى بود كه از مردم مدينه با پيغمبر برخورد نمود و نواى دلنشين سخن پيغمبر و قرآن را شنيد و به اسلام گرويد.
پس از وى جمعى از جوان قبيله خزرج نيزبه مكه آمدند تا پيمان اتحاد نظامى با قريش منعقد سازند. پيغمبر به سراغ آنها رفت و فرمود: آيا من چيزى بهتر از آنچه شما مخواهيد ارائه ندهم؟ سپس آنها را دعوت به اسلام كرد و قرآن بر آنان قرائت نمود. يكى از آنها به نام اياس بن معاذ كه نوجوانى بود گفت: به خدا اين بهترين چيزى است كه ما براى آن به مكه آمده‏ايم. ابوالحيسر انس بن رافع كه سرپرستى هيات را به عهده داشت ناراحت‏شد و مشتى خاك برداشت و به صورت اياس پاشيد و گفت تو چكاره‏اى، ما براى اين كار نيامده‏ايم. اياس اندكى بعد وفات يافت در حالى كه مسلمان شده بود. اين نيز نخستين برخورد قبيله خزرج با پيغمبر بود.( كامل ابن اثير - جلد 2 ص 66)

MR_Jentelman
4th September 2009, 01:34 PM
مسلمان شدن او تن از سران مدينه

ساليان دراز بود كه ميان دو قبيله اوس و خزرج آتش جنگ شعله‏ور بود.به طورى كه افراد دو قبيله هميشه مسلح بودند. در آخرين جنگ (جنگ بعاث) قبيله اوس بر خزرج چيره شد وآنها را شكست داد.
اسعد بن زراره كه از بزرگان قبيله خزرج بود به اتفاق شخصى ديگر از سران خزرج به نام ذكوان بن عبد قيس در ماه رجب كه موسم زيارت خانه كعبه و انجام عمره بود به مكه آمد تا از قريش براى جنگ با قبيله اوس يارى جويد و با آنها در اين خصوص پيمانى منعقد سازد.
اسعد بن زراره دوست عتبة بن ربيعه از سران قريش بود. به همين جهت وارد بر او شد. عتبه در جواب درخواست اسعد بن زراره گفت: منطقه ما دور از شماست و آن قدر گرفتارى داريم كه به كار ديگر نمى‏رسيم. اسعد بن زراره گفت: چه گرفتارى، شما كه در حرم و جايگاه امنى هستيد؟
عتبة گفت: مردى از ميان ما برخاسته و مدعى است كه فرستاده خداست، ما را بى‏شعور مى‏داند، به خدايان ما دشنام مى‏دهد، جوانان ما را فاسد نموده، و اجتماع ما را به هم زده است.
اسعد گفت: او از شماست؟
عتبة گفت: او پسر عبدالله بن عبدالمطلب است كه از لحاظ شرافت متوسط و از نظر خانوادگى از همه ما بزرگتر مى‏باشد.
اسعد وذكوان و همه قبيله اوس و خزرج از يهودان بنى نضير و بنى قريظه و بنى قينقاع در مدينه شنيده بودند كه پيغمبرى درمكه ظهور مى‏كند و به مدينه مهاجرت خواهد كرد، و گفته بودند به خاطر او با شما عرب جنگ خواهيم كرد.
اين خاطره باعث‏شد كه وقتى اسعد آن مطلب را از عتبه شنيد به ياد آنچه يهويان مدينه گفته بودند، بيفتد و لذا از عتبه پرسيد: او هم اكنون در كجاست؟
عتبه پاسخ داد او هم اكنون درحج اسماعيل است،و چون با كسان خود در «شعب‏» به سر مى‏برد، جز در «موسم‏» از «شعب‏» خارج نمى‏شود. اى اسعد اگر او را ديدى مبادا گوش به سخنان او بدهى و با وى گفتگو نمائى! زيرا ساحرى است كه با سخنان خود تو را مسحور مى‏كند! اين در هنگامى بود كه بنى هاشم در محاصره بودند.
اسعد گفت: پس من چه كنم؟ چون احرام عمره بسته‏ام و ناچارم كه خانه خدا را طواف نمايم.
عتبه گفت: مقدارى پنبه در گوش خود بگذار تا در برخورد با وى سخنان او را نشنوى. اسعد هم در حالى كه دو گوش خود را پر از پنبه كرده بود وارد مسجدالحرام شد، و به طواف كعبه پرداخت. در اين هنگام پيغمبر با جمعى ازبنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود.
اسعد در اولين دور طواف نگاهى به پيغمبر كرد وگذشت. در دور دوم كه مشغول طواف بود به خود گفت گمان نمى‏كنم كسى نادانتر از من باشد. آيا چنين گفتگوئى در مكه باشد و من از آن آگاهى نيابم تا در بازگشت به مدينه به فاميل خودم خبر دهم. اين گفت و پنبه را از گوشها درآورد و به دور انداخت و در مقابل پيغبمر ايستاد و به رسم جاهليت گفت: انعم صباحا يعنى صبح به خير!پيغبر رو كرد به او و فرمود: خداوند در عوض چيزى را كه تحيت و سلام اهل بهشت است به ما آموخته و آن سلام عليكم است.
اسعد گفت: اين سخنان تازگى دارد، اى محمد! تو مردم را دعوت به چه چيزى مى‏كنى؟
پيغمبر فرمود: من دعوت مى‏كنم كه مردم بدانند خدائى جز خداوند يكتا نيست، و اينكه من پيغمبر اويم . سپس اين دو آيه را تلاوت فرمود: «به هيچ وجه به خدا شرك نورزيد، و نسبت به پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از برس گرسنگى نكشيد كه روزى آنها و شما را ما مى‏دهيم، و گرد كارهاى زشت چه آشكار و چته نهان نگرديد، و از آدم كشى جز كسانى كه سزاوار قبل باشند پرهيز كنيد. اين سفارشى است كه خدا به شما كرده است، باشد كه درباره آنها بينديشيد.
به مال يتيم جز با احتياط نزديك نشويد تا آنها خود بزرگ شوند. كم فروشى و گران فروشى نكنيد. خدا هيچ كس را جز به اندازه توانائيش مكلف نمى‏دارد، و در گفتار خود عدالت را رعايت نمائيد، و پيمان خدا كه با شما مى‏بندد نگاه داريد، اينهاست كه خدا شما را به انجام آن سفارش كرده، باشد كه به خاطر داشته باشيد.»( سوره انعام آيه 152 و 153)چون اسعد اين سخنان گرانقدر را از پيغمبر شنيد، دردم مسلمان شد و گفت: گواهى مى‏دهم كه خدائى جز خداى يكتا نيست و شريكى ندارد، و تو هم پيغمبر خدائى.
اى پيغمبرخدا! پدر و مادرم به قربانت. ما از مردم سرزمين يثرب هستيم و از قبيله خزرج مى‏باشيم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس پيوند خويش گسسته است، اگر خداوند به وسيله تو ما را آشتى دهد، منتى بس بزرگ بر ما خواهى داشت.
سپس اسعد رو كرد به «ذكوان‏»و گفت: اين همان پيغمبرى است كه يهود ظهور او را به ما خبر داده‏اند. ذكوان هم مسلمان شد. آنگاه به پيغمبر گفتند: يا رسول الله! مردى را همراه ما به مدينه بفرست تا قرآن را به ما بياموزد و مردم را به اسلام دعوت كند.( اعلام الورى - ص 55)و چنانكه درجاى خود خواهيم گفت، پيغمبر نيز به خواست آنها مصعب بن عمير را كه جوانى برازنده بود به نمايندگى خود همراه آنها به مدينه فرستاد، و او بود كه پيش از آمدن پيغمبر به مدينه مردم مدينه را مسلمان كرد، و زمينه را براى مهاجرت حضرت فراهم ساخت.

MR_Jentelman
4th September 2009, 01:35 PM
وفات ابوطالب

ابوطالب مرد نمونه مكه و عموى عاليقدر پيغمبر و مدافع صميمى و حامى آن حضرت كه از آغاز دعوت پيغمبر پيوسته با عقل و درايت، مرز بين حضرت و قريش را حفظ كرده و به حمايت برادرزاده خويش و پيشرفت دين خدا اهتمام داشت، سرانجام در سال دهم بعثت پيغمبر، جهانى فانى را وداع گفت و به جوار رحمت‏حق شتافت. ابوطالب را حكيم عرب مى‏گفتند. مردى سخنور، با شهامت و شاعرى توانا بود.
هنگامى كه جنازه ابوطالب را مى‏بردند تا در حجون دفن كنند( حجون دامنه كوهى درمكه است و به قبرستان «جنة المعالا» معروف مى‏باشد. امروز اين نقطه دركنار خيابان و پلى است كه به نام ابوطالب معروف است. خديجه و عبدمناف جد دوم ابوطالب و قاسم اولين پسر پيغمبر كه در كودكى وفات يافت همگى در آنجا آرميده‏اند.) پيغمبر با پاى برهنه در حالى كه به سختى مى‏گريست دنبال جنازه او راه مى‏رفت و مى‏گفت: چه عموى خوبى براى من بودى، بعد از تو كجا بروم؟!
مورخ مشهور ابن هشام مى‏نويسد: هنگامى كه ابوطالب وفات يافت قريش بيش از پيش به ازار حضرت پرداختند، تا جائى كه مردى از سفيهان قريش با پيغمبر درگير شد و خاك به سر حضرت پاشيد. وقتى پيغمبر با آن وضع وارد خانه‏اش شد، يكى از دخترانش (فاطمه زهرا) برخاست و در حالى كه خاك از سر و لباس پدر فرو مى‏ريخت مى‏گريست، و پيغمبر به دخترش مى‏گفت: دختركم! گريه مكن كه خدا پشتيبان پدر توست، و مى‏فرمود،: قريش نتوانستند مرتكب كارى شوند كه مرا بيازارد تا اينكه ابوطالب وفات يافت.( سيره ابن هشام جلد 2 ص 282)
يعقوبى مورخ نامور مى‏نويسد: ابوطالب سه روز بعد از خديجه وفات يافت، و در آن هنگام هشتاد و شش سال داشت، و گفته‏اند كه نود ساله بود. چون به پيغمبر خبر دادند كه ابوطالب وفات يافته است، سخت دلتنگ شد و به شدت منقلب گرديد.
سپس برخاست و به خانه ابوطالب آمد و چهار بار دست به سمت راست پيشانى و سه بار بهسمت چپ پيشانى او كشيد، آن گاه گفت: اى عمو! خردسالى را پرورش دادى، و يتيمى را پرستارى نمودى، و چوناو (منظور خود پيغمبر است) بزرگ شد، ياريش كردى. خدا از جانب من به تو پاداش دهد. سپس به دنبال جنازه‏اش به راه افتاد، در حالى كه مى‏گفت: پيوند خويش را به خوبى رعايت نمودى و پاداش نيكى گرفتى.
و فرمود: «در اين روزها براى اين امت دو مصيبت رخ داد كه نمى‏دانم براى كدام يك بيشتر منقلب هستم‏» منظور حضرت، مصيبت وفات خديجه و ابوطالب بود.

MR_Jentelman
4th September 2009, 01:35 PM
راجع به ايمان ابوطالب

قبلا خاطرنشان ساختيم كه علماى عامه عقيده دارند ابوطالب مشرك از دنيا رفته است، و حديثى نقل مى‏كنند كه هنگام جان دادن او هر چه پيغمبر از وى خواست كه به يگانگى خدا و نبوت پيغمبر گواهى دهد، زبانش نمى‏گشت، و اين آيه نازل شد كه: «انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء» يعنى تو نمى‏توانى هر كس را خواستى هدايت كنى ولى خدا هر كه را بخواهد هدايت مى‏كند.
اين حديث و امثال آن كه راجع به مشرك بودن ابوطالب دركتب عامه يعنى اهل سنت! نقل شده است،ساختگى است،و يادگار زمان به قدرت رسيدن بنى اميه مى‏باشد كه خواستند از آن راه خط بطلان بر افتخارات فرزند وى حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام بكشند. چنان كه در همان زمانها طى بخشنامه‏اى در سراسر دنياى اسلام تحت‏سلطه بنى اميه نامگذارى نوزادان مسلمين به نام «على‏» اكيدا ممنوع بود!
تعجب علماى عامه در زمانهاى بعد از بنى اميه تا امروز است كه در لاك بى‏خبرى فرو رفته‏اند و هنوز هم مطابق خط مشى و رهنمود طاغوتهاى اموى مانند معاويه و يزيد، عقيده دارند كه ابوسفيان و همسرش هند جگرخوار مسلمان بودند و آنها را با دعاى «رضى الله عنه يا عنها» ياد مى‏كنند، ولى مى‏گويند ابوطالب حامى پيغمبر و مدافع صميمى اسلام به خدا و پيغمبر ايمان نياورد و مشرك از دنيا رفت! با اينكه روايت مى‏كنند ابوطالب در اشعار خود خطاب به قريش گفته است: آيا نمى‏دانيد كه ما ديده‏ايم نام محمد مانند موسى در كتب آسمانى پيشين آمده است كه هر دو پيغمبر بوده‏اند؟( به نقل عبدالوهاب نجار استاد نامى جامع الازهر مصر - در حاشيه كامل ابن اثير جلد 2 صفحه 62 اصل شعر ابوطالب اين است: الم تعلموا انا وجدنا محمدا نبيا كموسى خط فى اول الكتب؟)
و نيز ابوطالب چنانكه پيشتر گفتيم طى نامه‏اى خطاب به نجاشى پادشاه حبشه در ترغيب وى نسبت به مهاجرين مسلمين از جمله گفته است: اى پادشاه حبشه بدان كه محمد پيغمبرى است مانند موسى و عيسى بن مريم.( تعلم مليك الجش ان محمدا نبى كموسى و المسيح بن مريم)همچنين ابوطالب به نقل ابن كثير شامى دانشمند متعصب سنى ضمن اشعارى خطاب به پيغمبر مى‏گويد:
- تو مرا به اسلام دعوت كردى و مى‏دانم كه خيرخواه من هستى، آرى تو كه مرا به اسلام دعوت مى‏كنى قبلا هم امين بودى.
- هم اكنون به يقين مى‏دانم كه دين محمد از ميان تمامى اديان مردم روى زمين بهترين دين‏ها است.(تاريخ ابن كثير شامى جلد 2 ص 42 اصل شعر اين است: و دعوتنى و علمت انك ناصح و لقد دعوت و كنت ثم امينا و لقد علمت بان دين محمد من خير اديان البرية دينا)
آيا چنين كسى مسلمان نبوده و مشرك از دنيا رفته است؟! چقدر مايه تاسف است كه امروز بازار معروف مكه موسوم به «بازار ابوسفيان‏» است! و اسف انگيزت اينكه دركتاب تاريخ اسلام دوره دبيرستان عربستان سعودى فصلى هم اختصاص دارد به «خلافة اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه رضى الله عنه‏»!! اين عبارت آغاز فصل مربوط به خلافت جنايت‏بار يزيد پليد است كه شاهان سعودى و علماى وهابى دستور داده‏اند براى آگاهى مسلمانان مكه و مدينه يعنى شهر على و حسن و حسين فرزندان پيغمبر اسلام، بخوانند و با ارادت به ابوسفيان و معاويه و يزيد پليد تبهكارترين جانيان تاريخ بشر پرورش يابند!

MR_Jentelman
14th September 2009, 02:47 PM
سخنى درباره ابوسفيان و بنى اميه

بسيارى از مورخين و محدثين معتبر سنى و شيعه نوشته و روايت كرده‏اند، و از جمله مسعودى در مروج الذهب مى‏نويسد: چون عثمان بن عفان كه از بنى اميه بود به خلافت رسيد با جمعى از بنى اميه وارد خانه‏اش شد. در آن هنگام ابوسفيان كه نابينا شده بود بهحضار گفت: آيا غير از بنى اميه كسى در ميان شما هست؟ حضار گفتند: نه، ابوسفيانن گفت: اى بنى اميه! خلافت اسلامى را مانند گوئى بازيچه خود قرار دهيد كه قسم به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى‏كند من پيوسته آن را براى شما مى‏خواستم و از اين پس حكومت اسلامى به وراثت به كودكان شما مى‏رسد.( قال يا بنى اميه; تلقفوها تلقف الكرة، فوالذى يحلف به ابوسفيان مازلت ارجوها لكم ولتصبرن الى صبيانكم وراثة)
عثمان ناراحت‏شد و از وى روى برگردانيد. چون اين خبر به مهاجرين و انصار رسيد، عمار ياسر درمسجد پيغمبر ايستاد و گفت: اى جماعت قريش! وقتى شما خلافت اسلامى را از خاندان پيغمبرتان گرفته و گاهى به اين دهيد و زمانى به آن، ايمن نيستيم كه خدا آن را از چنگ شما درآورد و به ديگرى دهد، چنانكه شما از دست اهلش درآورديد، و به غير اهلش داديد!
سپس مقداد برخاست و گفت: كار زشتى مانند آزارى را كه شما بعد از پيغمبر نسبت به خاندانش مرتكب شديد نديده‏ام.
عبدالرحمن بن عوف (معركه گير خلافت و داماد عثمان) گفت: اى مقداد! به تو چه؟
مقداد گفت: به خدا من اهل بيت پيغمبر را به خاطر محبتى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) به آنها داشت دوست مى‏دارم، و يقين دارم كه حق با آنها و در ميان آنها است.
اى عبدالرحمان! از قريش تعجب مى‏كنم كه به بركت‏خاندان پيغمبر چنين جايگاهى در ميان مردم يافته‏اند، ولى هم اكنون گرد آمده‏اند تا حكومت اسلامى را از دست اهل بيت پيغمبر درآورند.
اى عبدالرحمان! به خدا قسم اگر ياورانى داشتم، مانند روزى كه در جنگ بدر در التزام پيغمبر (صلى الله عليه و آله) با قريش جنگ كردم، با آنها پيكار مى‏نمودم. (تا آنها نتوانند خلافت اسلامى را قبضه كنند).
سپس مسعودى مى‏نويسد: ميان مخالفان و طرفداران خلافت عثمان و بنى اميه سخن به درازا كشيد، و ما همه را دركتابهاى ديگر خود «مرآت الزمان‏» و «اخبار الشورى و الدار» آورده‏ايم.( مروج الذهب جلد 1 ص 351)
نكته جالبى كه در سخن ابوسفيان هست و بايد به آن توجه داشت اين است كه او حتى تا پايان عمر هم مسلمان بنود. زيرا مى‏گويد: «قسم به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى‏كند!» و طبق معمول مسلمانان نه گفت: «به خدا قسم‏» بلكه چون مى‏دانست غير ازبنى اميه كسى در مجلس نيست باطن خود را آشكار ساخت و گفت: قسم به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى‏كند، كه لابد «لات‏» يا «هبل‏» يا«عزى‏» بوده است.
ديگر اينكه او خلافت اسلامى را به باد مسخره گرفته و مى‏گويد حال كه آن را به چنگ آورده‏ايد، مانند گوئى با آن بازى كنيد، و از اين به بعد كودكان بنى اميه چنين خواهند كرد، چنانكه پسر معاويه، و نوه‏اش يزيد پليد و ساير خلفاى بنى اميه پس از او اسلام را به بازى گرفتند، و كردند آنچه كردند و باز هم «رضى الله عنه‏» هستند!

MR_Jentelman
14th September 2009, 02:48 PM
گفتار ابن ابى الحديد راجع به ابوطالب و همسرش دختر اسد

در پايان اين مقاله لازم به ذكر مى‏دانيم كه گفتاردانشمند عاليقدرو با انصاف عامه ابن ابى الحديد معتزلى درباره ابوطالب پدر امير المؤمنين (عليه السلام) را از مقدمه جلد يكم شرح نهج البلاغه وى، بياوريم:
ابن ابى الحديد در بيان اوصاف حضرت على (عليه السلام) و معرفى آن حضرت از جمله مى‏نويسد:
«نمى‏دانم درباره مردى كه پدرش ابوطالب بزرگ سرزمين مكه و حومه آن و سرور قريش و رئيس شهربود چه بگويم؟ تا آنجا كه راجع به او گفته‏اند: كمتر اتفاق افتاده است كه آدم تهى دستى، سرورى پيدا كند. ابوطالب تنگدست بود، و ثروتى نداشت، ولى قريش او را بزرگ خود مى‏دانستند و به وى «شيخ‏» مى‏گفتند.
در روايت «عفيف كندى‏» است كه گفت: در آغاز نزول وحى بر پيغمبر، روزى ديدم آن حضرت نماز مى‏گزارد و پسربچه‏اى (على عليه السلام) و زنى هم به وى اقتدا كرده‏اند.
عفيف گفت: ازعباس عموى پيغمبر پرسيدم اينها كيستند؟ عباس گفت: اين برادرزاده من است و مدعى است كه پيغمبر و فرستاده خدا مى‏باشد، ولى جز اين پسر بچه كه او نيز برادرزاده من است كسى از وى پيروى نمى‏كند. اين زن هم (خديجه) همسر او است.
عفيف پرسيد: شما چه عقيده داريد: عباس گفت: ما صبر مى‏كنيم ببينيم «شيخ‏» يعنى ابوطالب چه مى‏كند!
سپس ابن ابى الحديد مى‏گويد: ابوطالب بود كه در ايام خردسالى پيغمبر كفالت و سرپرستى آن حضرت را به عهده گرفت و پس از آن كه پيغمبر از جانب خداوند مبعوث گرديد به دفاع و حمايت از وى برخاست و شر مشركين را از او دور ساخت، و در اين راه دچار ناراحتى عظيم و مصيبتى كمرشكن گرديد، ولى با اين وصف او در يارى و پيشرفت دين اسلام استقامت ورزيد.
روايت‏شده است كه چون ابوطالب وفات يافت، به پيغمبر وحى شد «از مكه خارج شو كه ياورت از دنيا رفت‏»! اين مرد پدر على (عليه السلام) است.»
ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» نيز درباره شخصيت ابوطالب سخن مى‏گويد، و اشعارى درمدح ابوطالب گفته است كه از جمله دو بيت است: اگر ابوطالب و فرزند او (على) نبود، قامت دين اسلام استوار نمى‏گشت. او خود در مكه به پيغمبر پناه داد و از وى حمايت نمود، و فرزندش (على) در مدينه به دفاع از پيغمبر خود را به كام مرگ فرو برد.( شرح نهج البلاغه - جلد 14 ص 84 و لو لا ابوطالب و ابنه لما مثل الدين شخصا و قاما فذال بمكة آوى و حاما و هذا به يثرب جس الحماما)
«ابن ابى الحديد در مقدمه شرح نهج البلاغه را جع به فاطمه همسر ابوطالب كه گفتيم دخترعموياو و پيغمبر بود، مى‏نويسد: وقتى او در مدينه وفات يافت پيغمبر پيراهن خود را داد تا كفن او كنند و او را مادر خطاب مى‏كرد، سپس در قرستان بقيع پيش از دفن وى، به درون قبر او رفت و لحظه‏اى آرميد و سفارش فاطمه دختر اسد را به خاك قبر كرد آن گاه بيرون آمد و گفت‏حالا جنازه را دفن كنيد!! اين زن مادر على عليه السلام است كه در خردسالى از پيغمبر اسلام پرستارى نموده بود.
ابن ابى الحديد در آخر مى‏گويد: اين احترامى كه پيغمبر براى فاطمه مادر على عليه السلام معمول داشت، نصيب هيچ كس نشد.»

MR_Jentelman
14th September 2009, 02:49 PM
وفات خديجه همسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله)

در همان سال وفات ابوطالب، حضرت خديجه همسر پيغمبر در سن 65 سالگى نيز وفات يافت و پيغمبر او را د حجون كنار ابوطالب دفن كرد. «حجون‏» كوهى در بيرون مكه و امروز دامنه آن واقع در شهر مكه است. و قبرستان «جنة المعلى‏» يا قبرستان ابوطالب در دامنه آن معروف است. عبد مناف و عبدالمطلب و عبد شمس و ابوطالب و خديجه و قاسم و عبدالله پسران خدسال پيغمبر همگى در حجون مدفون هستند.
مرگ اين دو ياور باوفاى رسول خدا چندان آن حضرت را غمگين ساخت كه تا يك سال لبخند بر لب نياورد، به طورى كه آن سال را عام الحزن يعنى سال غم گفتند.
پيغمبر خديجه را يكى از چهارزن بهشتى خواند. سه تن ديگر مريم و آسيه زن فرعون و فاطمه زهرا دخترگراميش بود، و فرمود: «برترين آنها فاطمه است‏» كه او نيز دختر خديجه بود.
نوشته‏اند بعد از وفات خديجه هرگاه پيغمبر گوسفندى قربانى مى‏كرد دستور مى‏داد خست‏يك ران گوسفند را براى بانوئى از بانوان مكه ببرند كه دوست‏خديجه بوده است!
روزى خواهر خديجه پس از وفات وى به خانه پيغمبر آمد و سلام كرد. پيغمبر جواب داد و اشك در ديگانش گرديد، سپس كه خداحافظى كرد و رفت باز پيغمبر منقلب شد، و چون سبب پرسيدند فرمود: صدايش طنين آهنگ خديجه داشت، و چون نگريستم ديدم مانند خديجه راه مى‏رود!
پيغمبر تا يك سال بعد از وفات خديجه زن نگرفت. در حقيقت تا سن پنجاه و يك سالگى فقط با يك زن آن هم خديجه كه پانزده سال از وى بزرگتر بود گذرانيد. با اينكه در آن زمانها تعدد زوجات در ميان عرب رايج بود، و بعضى‏ها تا پانزده زن داشتند!
پس از گذشت‏يك سال بانوئى به نام «ام حكيم‏» از بانوان مكه خدمت پيغمبر رسيد و گفت: يا رسول الله! يك سال است كه خديجه از دنيا رفته است و شما بچه‏هاى بى‏مادر در خانه داريد، و آنها محتاج به سرپرست مى‏باشند كه بايد يك زن باشد اجازه مى‏دهيد زنى را براى شما خواستگارى كنم؟
پيغمبر اجازه داد و بانوئى به نام «سوده‏» دختر زمعه را كه با شوه خود سكران بن عمرو با ساير نو مسلمانان به حبشه رفت و شوهرش در مكه وفات يافت، و يك سال از پيغمبر بزرگتر بود يعنى 52 سال داشت براى حضرت خواستگارى كرد و او دومين همسر اسلام است.
وقتى سوده به خانه پيغمبر آمد گفت: يا رسول الله من زنى سرد مزاجم و ميل چندانى به جنس مرد ندارم. فقط خواستم افتخار همسرى شما را داشته باشم كه تن به ازدواج با حضرتت داده‏ام. با اين وصف پيغمبر او را محترم مى‏داشت. ساير زنان پيغمبر كه پس از اين تاريخ يعنى از سن 54 سالگى به بعد به همسرى آن حضرت درآمدند هر كدام علتى داشته است و هيچ كدام را تنها به واسطه ارضاى غريزه جنسى نگرفته است.

MR_Jentelman
14th September 2009, 02:50 PM
سفر پيغمبر به طائف

بعد از وفات ابوطالب و خديجه، قريش بر جسارت خود نسبت به پيغمبر افزودند. جسارتى بيش از آنچه پيغمبر درزمان حيات عمويشابوطالب از آنها مى‏ديد. پيغمبر كهوضع را چنين ديد رهشپار طائف( طائف شهرى خوش آب و هوا واقع در 12 فرسخى مكه است. بعيد به نظر مى‏رسد كه مردم طائف تا سال دهم بعثت پيغمبر تا اين حد از دعوت آن حضرت و نزول وحى بى‏خبر مانده باشند. احتمال مى‏رود اگر سفر پيغمبر بدين گونه به طائف كه عموم مورخين نوشته‏اند درست باشد، مربوط به آغاز آشكار شدن دعوت حضرت يعنى سال سوم بعثت بوده است. ولى چون همه در اين ترايخ نوشته‏اند، ما نيز چنين كرديم.)شد تا از قبيله «ثقيف‏» كه عمده مردم طائف را تشكيل مى‏دادند براى انجام مقصود خويش يارى جويد و به اين اميد كه بتواند آنها را به اسلام متمايل سازد. بدين منظور پيغمبر تنها راهى طائف گرديد.
هنگاميكه پيغمبر وارد طائف شد به چند تن از قبيله ثقيف برخورد نمود كه در آن روزها، از سروران و اشراف طائف به شمار مى‏رفتند. آنها سه برادر به اسامى:عبد ياليل،مسعود، و حبيب فرزندان عمروبن عمير ثقفى بودند. زنى از قريش از قبيله بنى جمح نيز درنزد آنها بود. پيغمب فرصت را غنيمت‏شمرد و پهلوى آنها نشست و پس از معرفى خود، آنان را به پرستش خداى يگانه دعوت نمود، و پيرامون علت آمدن به طائف و يارى خواستن از آنها براى پيش‏برد اسلام و هميارى با وى در برخورد با مخالفان گفتگو كرد.
يكى از سه برادر خطاب به پيغمبر گفت: من پرده خانه كعبه را پاره كرده باشم (يا (دزديده باشم) اگر تو فرستاده خدا باشى! برادر دوم گفت: خدا كسى را بهتر از تو نيافت كه به پيغمبرى بفرستد؟ سومى گفت: من هرگز با تو سخن نمى‏گويم. زيرا تو اگر به راستى پيغمبر و فرستاده خدا باشى، بزرگتر از آنى كه بتوانم سخن تو را رد كنم، و چنان كه دروغگو باشى شايسته نيست كه با تو سخن بگويم.
پيغمبر كه اين سخنان را شنيد در حالى كه از دعوت آنها مايوس شده بود برخاست كه از آنجا برود، ولى قبل از ترك آنها فرمود: آنچه را گفتيد سربسته بماند. چون پيغمبر مى‏خواست‏سخنان ناهنجارآنها به گوش قريش برسد، و بعد به طنز بازگو كنند، و باعث آزار بيشتر وى گردد. اما آنها اعتنا نكردند و اوباش و بردگان خود را واداشتند تا فرياد كنان او را دنبال كرده دشنام دهند. ارازل و اوباش هم به تحريك بزرگان خود گرد آمدند و داد و فرياد به راه انداختند.
چون پيغمبر چنين ديد به باغى در آمد كه تعلق به عتبة بن ربيعه ( ابن عتبه پدر هند زن ابوسفيان است كه از قبيله بنى عبد الدار و از بزرگانن قريش بوده و قبلا بارها از وى نام برديم. ) و برادر او شيبه داشت. در آن موقع عتبه و شيبه هر دو در باغ بودند. پيغمبرتكيه به درخت انگورى داد تا لحظه‏اى بياسايد و با خدا به راز و نياز مبادرت ورزد. عتبه كه به حضرت مى‏نگريستند غلام نصرانى خود به نام عداس را خواستند و با طبقى از انگور نزد پيغمبر فرستادند. عداس طبق انگور را به زمين گذاشت و از حضرت خواست تا از آن تناول كند.
پيغمبر دست به طرف انگور برد و فرمود: بسم الله، سپس خوشه‏اى از آن را تناول فرمود. عداس به پيغمبر نگريست و گفت: به خدا مردم اين شهر چنين سخنى نمى‏گويند. پيغمبر فرمود: اى عداس! تو اهل كجائى و چه دينى دارى؟
عداس گفت: من مردى نصرانى و از مردم نينوا(نينوا - منطقه‏اى از عراق، و كربلا در قلمرو آن بوده است. در آن زمانها نينوا از مراكز نصاراى عرب به شمار مى‏رفته است.)مى‏باشم. پيغمبر فرمود: از شهر مرد شايسته يونس بن متى؟ عداس گفت: يونس بن متى را از كجا مى‏شناسى؟ پيغمبر فرمود: او برادر من بود. او پيغمبر بود، و من نيز پيغمبر هستم. عداس چون اين را شنيد پيش آمد و خود را به روى پاهاى پيغمبر افكند و سرودست‏حضرت را بوسيد و مسلمان شد.
عتبه و شيبه كه به اين منظره مى‏نگريستند يكى به ديگرى گفت: اين مرد غلامت را گمراه كرد. چون عداس بازگشت به وى گفتند: واى برتو! چرا سر و دست اين مرد را بوسيدى و خود را به روى پاهاى او افكندى؟
عداس گفت: اين را بدانيد كه اين مرد امروز نظير ندارد. زيرا چيزى را به من خبر داد كه جز پيغمبر آن را نمى‏داند. عتبه و شيبه گفتند: اى عداس! واى بر تو، اين مرد تو را از دينى كه دارى برنگرداند كه دين تو بهتر از دين اوست.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 284 و تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 21)
به دنبال آن پيغبر برخاست و طائف را ترك گفت و به مكه بازگشت. سفر رسول خدا به طائف نشان داد كه مردم آن قبيله ثقيف نادان‏تر و جسورتر از آنند كه به دين حق بگروند، و اوهام و خرافات را از اذهان خود بزدايند.

MR_Jentelman
15th September 2009, 02:05 PM
بازگشت پيغمبر از طائف و برخورد با قبائل

هنگامى كه پيغمبر از طائف به مكه بازگشت، مردم مكه و قريش را در مخالفت با خود سرسخت‏تر از پيش ديد، مگر اندكى از متضعفين كه به آن برگزيده خدا ايمان آورده بودند.
چون موسم حج و آمدن قبايل عرب به مكه و منا در ماه رجب براى عمره و ماه ذى الحجه براى زيارت فرا رسيد، پيغمبر كه ديگر از دعوت مردم بومى مكه و قبائل شهرنشين قريش مايوس شده بود، با استفاده از فرصت به دعوت قبائل پرداخت. براى تامين اين منظور شخصا به هر قبيله‏اى سر مى‏زد و با صراحت اعلام مى‏داشت كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا براى راهنمائى شما ارسال داشته است، و از آنها مى‏خواست كه دعوت او را پذيرا شوند. ولى سران قبائل از پذيرش دعوت پيغمبر سرباز مى‏زدند و مى‏گفتند: قوم او (قريش) بهتر از ما او را مى‏شناسند.
محمد بن اسحاق مورخ مشهور مى‏گويد: شنيدم كه ربيعة كه ربيعة بن عباد براى پدرم نقل مى‏كرد و مى‏گفت: من نوجوانى بودم كه با پدرم در موسم حج در «منا» به سر مى‏بردم.
روزى ديدم پيغمبر مقابل خيمه جمعى از قبائل ايستاده و مى‏گويد: از بنى فلان! من از جانب خداوند يكتا براى هدايت‏شما مبعوث شده‏ام. خداى يگانه به شما فرمان مى‏دهد كه فقط او يعنى «الله‏» را پرستش كنيد، و به هيچ وجه به وى شرك نورزيد، و خود را از پرستش اينها كه مظاهر شرك هستند رها سازيد.
به من ايمان بياوريد و مرا در آنچه مى‏گويم تصديق كنيد و به دفاع از من در مقابل دشمنانم برخيزيد، تا آنچه را خدا به خاطر آن مرا برانگيخته است، آشكار سازم.
چون پيغمبر از سخن گفتن فراغت‏يافت، ديدم مردى كه يك چشم داشت و پشت‏سر پيغمبر ايستاده بود رو كرد به افراد قبيله مزبور و گفت: اى بنى فلان! اين مرد شما را دعوت مى‏كند كه طوق بندگى «لات‏» و «عزى‏» را از گردن خود درآوريد. او بدعت گذار است و مى‏خواهد شما را گمراه كند. از وى اطاعت نكنيد و آنچه گفت نشنيده انگاريد.
ربيعه گفت: به پدرم گفتم: اين مرد كيست كه دنبال محمد مى‏رود و سخن او را رد مى‏كند؟ پدرم گفت: او عموى وى ابولهب است.
پيغمبر ازجمله به در خيمه‏هاى «بنى كنده‏» رفت، و در حالى كه بزرگ آنها به نام «مليح‏» در ميان ايشان شنسته بود، به دعوت آنان پرداخت. پيغمبر از بنى كنده خواست كه خداى يكتا را پرستش كنند، و او را به عنوان فرستاده او باور دارند، ولى بندى كنده از پذيرش دعوت حضرت سرباز زدند.
از جمله رسول خدا به سراغ تيره‏اى از قبيله «بنى كلب‏» رفت كه به آنها «بنو عبدالله‏» مى‏گفتند. جالب بود كه نام «الله‏» در اسم نياى آنها تركيب يافته بود، و جد خود را «بنده الله‏» مى‏دانستند. پيغمبر خطاب به آنها فرمود: اى فرزندان عبدالله! خداى يگانه «الله‏» نام نياى شما را زيبا قرار داده است. من نيز بنده الله و فرستاده اويم، شما را به پرستش «الله‏» مى‏خوانم اما آنها نيز از پذيرش دعوت پيغمبر رحمت امتناع ورزيدند.
نيز پيغمبر به سراغ «بنى حنيفه‏» رفت، و آنها را دعوت به پرستش خداى يكتا و پذيرش نبوت خود نمود. ولى آنها زشت‏تر از بقيه افراد قبائل با آن فرستاده خوا برخورد نمودند...( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 287)

MR_Jentelman
15th September 2009, 02:07 PM
كسانى كه بيشتر به پيغمبر آزار رساندند

در تواريخ اسلامى به نام كسانى برمى‏خوريم كه بيش از ديگران در مخالفت با دعوت پيغمبر و آزار رساندن به آن حضرت اصرار ورزيده‏اند. اين گروه اغلب از سران قوم و عناصر متنفذ مكه بودند.
تاريخ اسلام اينان را «مستهزئين‏» ناميده است. چون اين عده همين كه پيغمبر را مى‏ديدند زبان به استهزاء و تمسخر آن حضرت مى‏گشودند و سخنان ناهنجار به زبان مى‏راندند. اين كار هم در زمانى بيشتر اوج مى‏گرفت كه آنها ازتمامى اقدامات خود براى منصرف ساختن پيغمبر از تعرض به بت‏ها و خدايان خود مايوس شدند.
اسامى «مستهزئان‏» بدين گونه است: ابولهب عموى پيغمبر، ابوجهل ابن هشام، عاص بن وائل (پدر عمرو عاص معروف)، حارث بن قيس بن عدى سهمى، اسود بن مطلب بن اسد، وليد بن مغيره مخزومى، اسود بن عبد يغوث زهرى، حكم بن ابى العاص، عقبة بن ابى معيط، عدى بن حمراء ثقفى، عمرو بن طلاطله خزاعى ( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 14) و نيز امية بن خلف، برادر او ابن بن خلف، ابوقيس بن فاكة بن مغيره، نضر بن حارث، نبيه و منبه پسران حجاج سهمى، طهير بن ابى اميه برادر «ام سلمه‏» همسر بعدى پيغمبر ، ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب.
اين عده بيشترين عداوت را نسبت به پيغمبر نشان مى‏دادند. ساير مردان با نفوذ مكه و سران قريش از قبيل ابوسفيان، و عتبه و شيبه، كمتر سعى در آزار رساندن به آن حضرت داشتند. گروه ديگرى هم بودند كه نخست از سرسخت‏ترين دشمنان پيغبر به شمار مى‏رفتند، وليبعد مسلمان شدند، مانند ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب پسر عمويش، و عبدالله بن اميه مخزومى برادر پدرى «ام سلمه‏» زن بعدى پيغمبر و پسر عمه آن حضرت «عاتكه‏» دختر عبدالمطلب.( كامل بن اثير - جلد 2 ص 48 تا 51)
كسانى كه بيش از ديگران به پيغمبر آزار رساندند در تاريخ اسلام كاملا شناخته شده‏اند، و حتى از نحوه عمل ناشايست آنها و سرانجام شومى كه يافتند، سخن به ميان آمده است. چون كار اين عده درآزار رساندن به آن حضرت و كيفرى كه هر كدام ديدند خود از مطالب شنيدنى تاريخ اسلام است، در اينجا براى آگاهى بيشتر خوانندگان فقط اشاره به آن مى‏كنيم. تفصيل را از سيره ابن هشام و تاريخ يعقوبى و تاريخ طبرى، و اعلام الورى طبرسى و كامل ابن اثير و ديگر ماخذ بجوئيد:
1- ابولهب، عموى پيغمبر و يكى از ده پسر عبدالمطلب بن هاشم بود. ابولهب بيش از همه افراد شرور و خطرناك نسبت به پيغمبر و مسلمانان عداوت مى‏ورزيد. او هميشه پيغمبر را تكذيب مى‏كرد و پيوسته در آزارش مى‏كوشيد. ابولهب همسايه پيغمبر بود، به همين جهت نيز فرصت مى‏يافت كه چيزهاى پليد و گنديده جلو خانه پيغمبر بريزد و موجبات ناراحتى حضرت را فراهم آورد. بارها شنيدند كه پيغمبر از مزاحمتهاى ابولهب عمو و همسايه‏اش شكايت مى‏كرد و مى‏فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب! اين چه همسايگى است؟!!
گفتم كه روزى حمزه عموى ديگر پيغمبر كه مسلمان بود ديد كه ابولهب پليد به در خانه پيغمبر ريخته است، حمزه پليدى را برداشت و ريخت به سر و روى ابولهب.
روزى پيغعمبر در حاليكه جبه سرخى پوشيده بود در بازار عكاظ ايستاد و فرمود:«اى مردم! بگوئيد خدائى جز خداى يكتا نيست تا رستگار شويد و كارتان به سامان برسد» در آن حال دبدند مردى زردنبو او را دنبال كرد و گفت: اى مردم! اين برادر زاده من است. او دروغگو است از وى پرهيز كنيد. در آن ميان ناشناسى پرسيد اين شخص كيست؟ گفتند: او محمد بن عبدالله و آن مرد زردنبو هم عمويش ابولهب است.( تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 14)
2- اسود بن عبد يغوث، اينمرد خاله زاده پيغبمر بود. او وقتى مسلمانان را مى‏ديد با تمسخر به همفكران خود مى‏گفت: اينان پادشاهان زمين هستند كه سلطنت‏شاهان ايران را به ارث خواهند برد! و به پيغمبر مى‏گفت: اى محمد! آيا امروز از آسمان با تو سخن نگفته‏اند؟! و از اين قبيل مضمون‏ها و متلك‏ها. اين مرد بد عاقبت كه از خويشان پيغمبر بود و مى‏بايست با احترام به حضرت چهره درخشان خاندان خود آبروئى كسب كند، روزى از ميان بستگان خود بيرون آمد و گرفتار باد «سام‏» شد، و چهره‏اش سياه گرديد. وقتى به خانه برگشت او را نشناختند و در به رويش بستند، ناچار رو به بيابان نهاد و از تشنگى به هلاكت رسيد. و هم گفته‏اند كه جبرئيل روزى اشاره به آسمان كرد و او مبتلا به يك نوع بيمارى مزمن شد و شكمش باد كرد و بر اثر آن مرد.
3- حارث بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم سهمى، اين مرد از بت‏پرستان بى‏ادب بود. او به پرستش يك بت قناعت نمى‏كرد. سنگى را مى‏گرفت و آن را پرستش مى‏كرد و چون بهتر از ان را مى‏يافت آن را رها مى‏ساخت و سنگ ديگرى را مى‏پرستيد.
اين مرد تهى مغز مى‏گفت:محمد طرفداران خود را مغرور كرده است و به آنها وعده داده است كه بعد از مرگ زنده مى‏شوند، در صورتى كه روزگار ما را مى‏برد و ديگر بازگشتى نخواهد بود. اين آيه قرآنى درباره او نازل شد: «آيا مى‏بينى كسى را كه خداى خود را نفس خويش گرفته و خدا نيز با علم او را گمراه ساخت و بر گوش و قلب وى مهر زده و بر چشم او پرده آويخته است؟ پس بعد از خدا چه كسى او را هدايت مى‏كند، آيا متوجه نمى‏شويد؟
كارفران گفتند: زندگى ما جز همين نشاه دنيا، و مرگ و حيات جز طبيعت نيست و جز طبيعت نيست و جز طبيعت ما را به هلاكت نمى‏رساند، آنها در اين خصوص بينش ندارند، هر چه مى‏گويند از روى پندار است.» (افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم.و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة فمن يهديه من بعد الله فلا تذكرون. و قالو ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهرو ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون. سوره جاثية آيه 23 و 24)
پايان زندگى اين مرد چنين بود كه ماهى شورى خورد و پيوسته نوشيد تا تركيد و مرد.

4- وليد بن مغيره مخزومى، او همتاى قريش بود. زيرا يك سال همگى قريش خانه كعبه را مى‏پوشانيدند و يك سال هم وليد به تنهائى اين كار را به عهده مى‏گرفت. وليد بن مغيره پدر خالد بن وليد مشهور است كه بعدها از معركه گيران خلافت‏شد، و در زمانى كه مردم كم رشد اميرالمؤمنين على عليه السلام را از صحنه خلافت اسلامى كنار زندن او از سرداران اسلام به شمار رفت، و در عراق و شام به فتوحاتى نائل آمد، ولى به واسطه فساد اخلاقى كه داشت در نزد جامعه شيعه مطورد است. وليد همان است كه قريش را گرد آورد و گفت: مردم در ايام حج‏شما را مى‏بينند و از محمد سؤال مى‏كنند و هر كدام سخنى درباره او مى‏گوئيد. يكى مى‏گويد: او ساحر است و ديگرى مى‏گويد: كاهن و جادوگر است، و ديگرى مى‏گويد: شاعر است و چهارمى مى‏گويد: ديوانه است و از اين رو آنچه را مى‏گوئيد يك نواخت نيست. بهتر اين است كه بگوئيد او ساحر است، زيرا زن را از شوهر و برادر را از برادر جدا مى‏سازد. وليد را داناى قريش مى‏ناميدند. او سه سال بعد از هجرت در سن 95 سالگى مرد. علت مرگ وى بدين گونه بود كه از كنار مردى از قبيله خزاعه گذشت. مرد خزاعى تير مى‏تراشيد. تراشى از چوب تير به پايش فرو رفت. از تكبرى كه داشت‏خم نشد تير چوب را از پا درآورد! وقتى به خانه آمد نيز از شدت خشم چوب را از پا درنياورد. شب هنگام دخترش از خواب برخاست و به خادم گفت در مشك رال نبسته‏اى كه بسترم را خيس كرد.وليد گفت نه دخترم، اين خون پاى پدر تو است كه بستر تو را فرو گرفته است، و به دنبال آن به ديال عدم شتافت.
وقتى وليد قريش را مخاطب ساخته بود كه سخن خود را درباره محمد يكسان كنيد، برادرزاده‏اش ابوجهل گفت: اگر محمد خدايان ما را دشنام دهد ما هم خداى او را دشنام مى‏دهيم. خداوند هم اين آيه را نازل كرد: «به كسانى كه مانند شما يكتاپرست نيستند، ناسزا مگوئيد كه آنها نيز از روى عداوت و نادانى به خداى شما ناسزا مى‏گويند.»(و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبو االله عدوا فيسبواالله عدوا بغير علم. (سوره انعام آيه 108))
5- اميه بن خلف و برادرش ابى بن خلف، اين دو برادر بيش از ديگران درازار رساندن به پيغمبر ساعى بودند و كارهاى آن حضرت را تكذيب مى‏كردند. ابى بن خلف روزى استخوان پوسيده‏اى از زمين برداشت و آن را در كف دست‏سائيد، سپس رو كرد به پيغمبر و گفت: «اى محمد! آيا عقيده دارى كه خدايت اين استخوان پوسيده ر ازنده مى‏گرداند؟» در پاسخ وى اين آيه نازل شد: «آن كافر براى انكار قدرت ما مثلى زد ولى خلقت‏خود را فراموش كرد. آن كافر به پيغمبر گفت: آيا چه كى اين استخوان پوسيده را زنده مى‏گرداند؟ اى پيغمبر بگو: همان كسى كه آن را نخستين بار آفريد، هم اكنون نيز كه به صورت استخوان پوسيده درآمده است مى‏تواند زنده گرداند. آرى خدا آگاه است كه هر چيزى را چگونه بيافريند»(و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميم؟ قل يحييها الذى انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم. سوره يس آيه 78)
6- ابوقيس بن فاكة بن مغيره، اين مرد نيز از كسانى است كه پيغمبر را مى‏آزرد و ابوجهل را در آزار رساندن به آن حضرت يارى مى‏داد. ابوقيس در جنگ بدر نخستين پيكار اسلام و كفر به دست‏حمزه عموى پيغمبر و سردار مشهور اسلام به قتل رسيد.
7- عاص بن وائل سهمى، چنان كه گفتيم وى پدر «عمرو عاص‏» معروف است، عاص بن وائل از سرسخت‏ترين آزار رساندگان به پيغمبر بود. او همان است كه وقتى «قاسم‏» نخستين پسر پيغمبر در سن كودكى از دنيا رفت، گفت: محمد بلاعقب و مقطوع النسل است، چون ديگر فرزند ذكور ندارد. او با اين سخن پيغمبررا آزرد، چنانكه از شدت تاثر، پيغمبر چند روز ازخانه بيروننيامد. بر اثر پخش سخن اين مرد در ميان قريش بود كه سوره كوثر نازل شد و خدا پيغمبر را تسليت داد و فرمود: «ما خير كثيرى - در مقابل مرگ پسرت - به تو داده‏ايم، پس به شكرانه آن براى خدايت نماز گزار و شترى قربانى كن و اين را بدان كه سرزنش كننده تو خود بلا عقب و مقطوع النسل خواهد بود.»(بسم الله الرحمن الرحيم. انا اعطيناك الكوثر. فصل لربك و انحر. ان شانئك هو الابتر.)
عاص بن وائل اين عنصر كينه‏توز و بد زبان در سن هشتاد سالگى روزى سوار الاغى بود و از يكى از دره‏هاى مكه مى‏گذشت. الاغ او را به زمين زد و مارى پاى او را گزيد. بر اثر اين مارگزيدگى پايش مانند گردن شتر باد كرد و به دنبال آن جان داد. مرگ وى دو ماه بعد از هجرت بود.
8- عقبة بن ابى معيط، اين مرد همسايه پيغمبر بود و مانند ساير مستهزئان از افراد سرشناس قريش به شمار مى‏رفت. او در بازگشت از سفرتجاريش ضيافتى داد و پيغمبر و ديگر سران قريش را دعوت كرد. پيغمبر فرمود: من دعوتت را نمى‏پذيرم مگر اينكه گواهى به يگانگى خواوند بدهى. او هم گواهى داد. امية بن خلف كه از دوستان او بود گفت: اى عقبه! گواهى به يكتائى خدا دادى و از پرستش خدايان ما سرباز زدى؟ عقبه گفت: اين را به خاطر انجام مهمانى خود گفتم نه از از روى ميل. امية بن خلف گفت: من باور نمى‏كنم مگر اينكه عكس آن را ثابت كنى.
عقبه هم براى جلب رضايت دوستش و ديگر سران مكه و دوستان خود، روزى در «حجر اسماعيل‏» هنگامى كه پيغمبر مشغول نماز بود و به سجده رفته بود، عمامه حضرت را به گردنش انداخت و خواست او را خفه كند، جمعى دخالت كردند و او را از اين كار بازداشتند. به دنبال آن آمد و به امية بن خلف گفت: اكنون باور مى‏كنى كه من با اين مرد ميانه‏اى ندارم؟ اميه گفت: نه، بيش از اين انتظار دارم. عقبه نيز روزى ديگر وقتى از ميان جمعى از قريش مى‏گذشت‏خود را به حضرت رسانيد و آب دهان به صورت پيغمبر افكند و همگى از اين جسارت او به شدت خنديدند و پيغمبر را سخت آزدرند. پيغمبر هم در حالى كه خشمگين شده بود فرمود: اى عقبة! ببينم كه از خارچ شده باشى و به دست ما گرفتار شوى و دستور دهم گردنت را بزنند.
عقبه در جنگ بدر به اسلارت مسلمين درآمد و به فرمان پيغمبر اميرمؤمنان على عليه السلام گردنش را زد، سپس بدنش را به دار آويختند و او نخستين كسى است كه در اسلام دار زده شد. عقبه در آن حال سخنى مى‏گفت كه خداوند در قرآن مجيد آن را بازگو مى‏كند: «روز قيامت روزيست كه آن ستمگر انگشتان دستها را به دندان مى‏گزد و مى‏گويد: اى كاش با پيغمبر به راه مى‏رفتم. اى واى بر من، كاش فلانى (امية بن خلف) را دوست‏خود نمى‏گرفتم، اتو مرا از ياد خدا بازداشت و حال آنكه پيغمبر مرا به ياد خدا انداخت. آرى شيطان خوار كننده انسان است.»( و يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا. يا ويلتا ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا. لقد اضلنى عن الذكر بعد اذ جائنى و كان الشيطان للانسان خذولا. سوره فرقان آيه 28)
روزى پيغمبر به سجده رفته بود. جمعى از سران قريش در اطراف حضرت بودند. سران قريش گفتند چه كسى داوطلب مى‏شود اين شكمبه شتر را در پشت محمد خالى كند؟ عقبه بن ابى معيط داوطلب شد و آن را آورد و در پشت پيغمبر خالى كرد. در اين هنگام فاطمه زهرا عليها السلام دختر پيغمبر كه هنوز بالغ نشده بود سر رسيد و پشت پدر را پاك نمود و نفرين كرد بر كسى كه مرتكب آن عمل ننگين شده است.( اعلام الورى - ص 47)
9- نضر بن حارث او نيز از سرسختان قريش در آزار رساندن به پيغمبر و ياران حضرت بود. او كتب قصص و قاريخى عرب را مطالعه مى‏كرد و با يهود و نصارا آميزش داشت، و شنيده بود كه پيغمبرى از ميان آنها برانگيخته مى‏شود و موقع ظهور او هم نزديك است. ولى پس از اعلام نبوت پيغمبر در مقام با وى برخاست، و كار خيره‏سرى را از حد گذرانيد. نضر بن حارث وقتى ديد پيغمبر آيات قرآنى را درباره سرگذشت پيشينيان مى‏خواند، مى‏گفت: اينها چيز تازه‏اى نيست، ما و پدرانمان پيش از اين، آنها را شنيده‏ايم، اينها افسانه‏هاى پيشينيان است. »(لقد وعدنا نحن و آباؤنا هذا من قبل ان هذا الاساطير الاولين - سوره مؤمنون آيه 83)
و مى‏گفت: «اينها را شنيده‏ايم. اگر بخواهيم مى‏توانيم نظير آن را بگوئيم. اينها چيزى جز افسانه‏هاى پيشين نيست.»( قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين - سوره انفال آيه 31)
درباره اين مرد و سخنان او آيات متعددى نازل شده. او براى مقابله با پيغمبر داستان رستم و افنديار از ايران مى‏آورد و قريش را جمع مى‏كرد و با آب و تاب براى آنها مى‏خواند، و مى‏گفت: مى‏بينيد كه از داستانهاى محمد شنيدنى‏تر است. نضر بن حارث در جنگ بدر به وسيله مقداد بن اسد اسير شد، و پيغمبر دستور داد على عليه السلام گردنش را زد.( كامل ابن اثير - جلد 2 ص 48 - 49)
10- ابوجهل بن هشام، نام وى «عمرو» و كنيه‏اش «ابوالحكم‏»،از مالداران و افراد با نفوذ قبيله بنى مخزوم و برادرزاده وليد بن مغيره سابق الذكربود. او بيشتين دشمنى را نسبت به پيغمبر معمول مى‏داشت، و از همه بيشتر حضرت و نو مسلمانان را مى‏آموزد. اين مرد نگون بخت كار لجاجت و سرسختى و جهالت نسبت به پذيرش اسلام و احترام به پيغمبر را به جائى رسانيد كه او را «ابوجهل‏» ناميدند.
ابوجهل «سميه‏» مادر عمار ياسر را به قتل رسانيد، و اعمال زننده و رفتار ناهنجارش مشهور است. خودسرى و فرومايگى او موجب شد كه در جنگ «بدر» به قتل رسد، و نام ننگى از وى باقى بماند.
11- نبيه و منبه حجاج سهمى، اين دو برادر نيز از ديگر افراد بى‏تربيت قريش در آزار رساندن به پيغمبر و سرزنش آن حضرت، چيزى كم نداشتند. اين دو برادر بد زبان گاهى كه پيغمبر را مى‏ديدند مى‏گفتند: «آيا خدا ديگرى را نيافت پيغمبر كند و تو را پيغمبر كرد؟ در ميان قريش افرادى از تو مسن‏تر و بهتر هستند كه به اين مقام نائل گردند»
اين دو برادر و «عاص‏» پسر منبه در سال دوم هجرى در جنگ «بدر» به دست على عليه السلام كشته شدند. گويند «ذوالفقار» شمشير معروف على عليه السلام كه داراى دو سر و از فولاد ناب بوده است، تعلق به همين «عاص بن منبه‏» داشته است، و پس از قتل وى در جنگ «بدر» بود كه به دست على عليه السلام رسيد.
12- زهير بن ابى اميه، وى برادر پدرى «ام سلمه‏» همسر بعدى پيغمبربود.زهيرهميشه پيغمبر را تكذيب مى‏كرد و از پذيرش دعوت حضرت سرباز مى‏زد و او را مورد نكوهش قرار مى‏داد. سرانجا به طرزى دردناك جان داد.
13- اسود بن مطلب، اين مرد و همفكرانش به پيغمبر و مسلمانان طنز گفته و به آنهخا چشم مى‏زدند، و همين كه آنها را مى‏ديدند مى‏گفتند: پادشاهان زمين و كسانى كه بر گنج‏هاى پادشاهان ايران و روم دست‏خواهند يافت، آمدند، و به دنبال آن سوت مى‏كشيدند و كف مى‏زدند پيغمبر او را نفرين كرد و نابينا شد. همين معنى نيز باعث گرديد كه ديگر متعرض آن حضرت نشود. «زمعه‏» پسر وى هم در جنگ بدر كشته شد.
پسر ديگرش «عتيب‏» و پسر ديگرش «حارث‏» نيز در همان جنگ به دست على عليه السلام به قتل رسيد. بنابراين هر چهار نفر يعنى پدر بدكردار و سه پسرش به كيفر اعمال خود رسيدند.
14- طعيمة بن عدى، برادر مطعم بن عدى كه قبلا از وى نام برديم. اين عموزاده پيغمبر و پسر عدى بن نوفل بن عبد مناف بود. با اين وصف از آزار رساندن به پيغمبر كوتاهى نداشت. به رسول خدا كه آبروى خاندان خودش «بنى هاشم‏» بود دشنام مى‏داد. سخنان حضرت را مى‏شنيد و با تلقينات سوء آن را تكذيب مى‏كرد. طعيمة بن عدى در جنگ بدر اسير شد، و به دست‏حمزه عموى پيغمبرو سردار معروف اسلام به قتل رسيد.
15- عمرو بن طلاطله، از عناصر نامطلوب قريش و سرزنش كنندگان پيغمبر و مردى نادان وفرومايه بود. پيغمبر بهوى نفرين كرد. و بر اثر آن سرش زخم برداشت و چرك كرد و چندان طول كشيد تا به ديار عدم شتافت.
16- ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب، اين مرد نيز از دشمنان سرسخت پيغمبر بود. روزى پيغمبر را ديد و گفت: برادرزاده! مطلبى از تو نقل مى‏كنند كه تصور نمى‏كنم دروغ باشد.اگر مرا به زمين زدى معلوم مى‏شود راستگو هستى! تا آن زمان هيچ كس او را به خاك نيفكنده بود. ولى پيغمبر او را سه بار به زمين زد، تا بداند كه بقيه كارهاى پيغمبر هم درست است!(كامل ابن اثير - جلد 2 ص 47 تا 51 و ساير مآخذ)

MR_Jentelman
15th September 2009, 02:08 PM
بيعت گروهى از اهل مدينه با پيغمبر

به طورى كه قبلا خاطر نشان ساختيم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) هر سال در موسم حج كه قبائل به زبارت كعبه مى‏آمدند و در مكه و عرفات و منا اجتماع مى‏كردند به سراغ آنها مى‏رفت و دعوت خود را در ميان آنان آشكار مى‏ساخت، و از آنها مى‏خواست كه به دين حق و راه راست و پرستش خداى يگانه گرويده و از پرستيدن بت‏ها پيروى از اوهام و خرافات جاهلى دست بردارند.
در سال يازدهم بعثت‏شش يا هفت نفراز اهل مدينه خزرج در «عقبه اولى‏» واقع در «منا» هنگامى كه حضرت با قبائل عرب سخن مى‏گفت پيغمبر را ملاقات كردند. پيغمبر، اسلام را بر آنها عرضه داشت. آنها از يهود مدينه شنيده بودند كه پيغمبرى مبعوث شده است. به همين جهت هنگامى كه پيغمبر را ديدند گفتن به خداى اين همان پيغمبر است.
افراد قبيله خزرج دعوت پيغمبر را پذيرفتند و مسلمان شدند. سپس گفتند: يا رسول الله! پيوسته ميان ما آتش جنگ شعله‏ور است. اميدواريم كه خدا به واسطه شما اختلاف ما را برطرف سازد، و ما رابا هم پيوند دهد.
ما به مدينه برمى‏گرديم و اهل مدينه را دعوت به اسلام مى‏كنيم و آنچه از اين دين از زبان شما شنيديم به آنها نيز مى‏گوئيم، اگر همگى پذيرفتند ديگر مردى بزرگوارتر از شما نخواهد بود. سپس در حالى كه همگى اسلام آوره بودند به مدينه بازگشتند: اين عده اسعد بن زراره، عوف بن حارث بن رفاعه از تيره بنى نجار از قبيله خزرج، رافع بن مالك ابن عجلان، عامر بن عبد حارثه از بنى زريق، قطبة بن عامر بن حديده از بنى سلمه (به كسر لام) و عقبة بن عامر بن غنم، و جابر بن عبدالله بن رياب از بنى عبيده بودند.
اين عده هنگاميك ه وارد ميدنه شدند از ملاقات خود با پيغمبر سخن گفتند و قبيله خود را دعوت به اسلام نمودند. تا جائى كه نام پيغمبر دين اسلام در ميان آنها شيوع يافت. به طورى كه خانه‏اى در مدينه نماند كه از پيغمبر سخن به ميان نيايد.
سال بعد دوازده تن در موسم حج به ملاقات پيغمبر شتافتند و در عقبه اولى در همان جاى سال گذشته مسلمان شدند و با پيغمبر به شرحى كه خواهيم گفت بيعت نمودند. اين عده عبارت بودند از اسعد بن زراره، ذكوان بن عبد قيس (پيشتر مسلمان شدن اين دو تن از سران قبيله خزرج را يادآور شديم. امكان دارد كه اين دو نفر چند بار پيغمبر را ملاقات كرده باشند. اين احتمال هم هست كه عامل اسلام آوردن اين دو دسته طى دو سال همين دو نفر بوده‏اند. چنانكه مى‏بينيم بعضى از اين دوازده تن نيز هفت نفر سال گذشته مى‏باشند.) عوف و برادرش معاذ بن حارث، رافع بن مالك بن عجلان، عبادة بن صامت، يزيد بن ثعلبه، عباس بن عباده، عقبة بن عامر، قطبة ببن عامر بن حديده، اين قبيله خزرج بودند.
از قبيله اوس هم ابوالهيثم بن تيهان و عويم بن ساعده آمده بودند.
اين عده با پيغمبر بيعت كردند كه: به خدا شرك نورزند، دزدى نكنند، مرتكب زنا نشوند، فرزندان خود را نكشند، و به يكديگر بهتان و افترا نزنند، و در كارهاى نيك نافرمانى خدا نكنند.
پيغمبر فرمود: اگر بر اساس اين بيعت عمل كرديد پاداش شما بهشت است، و چنانچه آن را ناديده انگاشتيد كار شما بسته به اراده خدا است، اگر خواست‏شما را كيفر دهد و گرنه مى‏بخشد.
تواريخ اسلامى اين بيعت را «بيعة النساء» ناميده است، زيرا پيغمبر در فتح مكه نيز از زنان بر اساس همين امور بيعت گرفت.
مصعب بن عمير را كه جوانى 19 ساله بود و قبلا از او در چند مورد ياد كرديم و از جمله بايد بگوئيم كه در محاصره شعب ابوطالب هم بنى هاشم شركت داشت، به عنوان نماينده خود و مبلغ اسلام همراه آنها اعزام داشت، و دستور داد كه قرآن بر اهل مدينه قرائت كند، و تعاليم اسلام را به آنها ياد دهد، و احكام دينى را آنها بياموزد.
مصعب را در مدينه «مقرى‏» يعنى خواننده قرآن مى‏ناميدند. مصعب در مدينه وارد خانه اسعد بن زراره از مردان شريف قبيله خزرج شد، و در آنجا اولين نماز جماعت را بر پا داشت، و مردم نيز به وى اقتدا كردند. زيرا افراد قبيله اوس و خزرج حاضر نبودند با يكديگر اقتدا كنند.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 292 و كامل ابن اثير - جلد 2 ص 66)اين بيعت را بيعت‏يا پيمان اول عقبه مى‏نامند.

MR_Jentelman
15th September 2009, 02:09 PM
دومين بيعت اهل مدينه با پيغمبر

تبليغات سازنده و مؤثر مصعب بن عمير مبلغ جوان و برازنده پيغمبر درمدينه و فعاليت تبليغى دوازده مسلمان نامبرده در ميان مردم مدينه و دو قبيله خود (اوس و خزرج) اعث‏شد كه روز به روز نام رسول خدا بيشتر بر سر زبانها بيفتد و افراد زيادترى شيفته و دلباخته حضرت گردند.
چون موسم حج فرا رسيد، و طبق رسوم عرب، مردم خود را آماده رفتن به مكه نمودند، مصعب بن عمير نيز به مكه بازگشت. تا گزارش كار خود را به پيغمبر بدهد و در مراسم حج هم شركت كند.
حدود پانصد نفر مرد و زن مدينه خود را مهياى سفر مكه نمودند. هفتاد و پنج تن از مسلمانان هم در ميان آنها بودند كه دو نفر آنها زن بود.
چند نفر از اين عده پيغمبر را در مكه ملاقات نمودند و از حضرت خواستند تا در يكجا اجتماع كنند و با آن برگزيده خدا بيعت نمايند. حضرت فرمود: وعده ما در اواخر شب جنب عقبه اولى است.
اين عده هفتاد و پنج نفرى پنهانى و با كمال احتياط در دسته‏هاى چند نفرى به طورى كه مشركين متوجه گردهمائى آنها نشوند، آمدند و در 3عقبه اولى‏» منتظر رسيدن پيغمبرشدند. لحظه‏اى بعد پيغمبر با عمويش عباس كه هنوز مسلمان نشده بود، ولى بعد از ابوطالب مى‏خواست برادر زاده‏اش را تنها نگذارد، وارد شدند.
نخست عباس در آن جمع كه با شور و شوق ديدار پيغمبر همه گوش بودند تا بشنوند و مراسم بيعت انجام گيرد آغاز به سخن كرد و گفت: اى جماعت‏خزرج! مى‏دانيد كه محمد از ماست و ما او را از گزند قوم خود حفظ كرده‏ايم، و در ميان ما با عزت و بزرگواى به سر مى‏برد، ولى با اين وصف او مى‏خواهد در ميان شما مردم مدينه باشد. اگر مى‏بينيد مى‏توانيد به خوبى او را پذيرا شويد و از وى حمايت كنيد، او در اختيار شماست، و چنانچه مى‏دانيد نمى‏توانيد درست به عهد و پيمانى كه با وى مى‏بنديد عمل كنيد، و از او يارى نمائيد، از هم اكنون او را رها كنيد.
خزرجيان گفتند: اى عباس آنچه را گفتى شنيديم. يا رسول الله! هر پيمانى مى‏خواهى براى خودت و خدايت از ما بگير.
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) آياتى از قرآن مجيد تلاوت نمود، و آنها را دعوت كرد كه به خدا ايمان بياورند و به دين او «اسلام‏» بيشتر اهميت بدهند، سپس فرمود: با شما بيعت مى‏كنم و پيمان مى‏بندم كه در وطن خود ازمن مانند كسان خويش دفاع كنيد.
براء بن معرور كه بزرگ هيات بود دست پيغمبر را به رسم بيعت به دست گرفت و گفت: آرى، به خدائى كه تو را به حق مبعوث كرده است از وجود مقدست مانند فرزندان خود يارى خواهيم كرد.
در اين هنگام ابوالهيثم ابن تيهان رشته سخن را به دست گرفت و گفت: يا رسول الله! ما با قم يهود پيمان‏هائى بسته‏ايم كه با مسلمان‏شدن‏مان ناچاريم آنها را ناديده بگيريم شايسته نيست كه اگر خداوند به شما قدرت داد به سوى قوم خود به مكه بازگردى، و ما را رها كنى.
پيغمبر تبسمى كرد و فرمود: نه، پيمان من پيمان شماست، و احترام من بستگى به احترام شما دارد. شما از من هستيد و من هم از شمايم. با هر كس صلح كرديد صلح مى‏كنيم و با هر كس سر جنگ داستيد، جنگ خواهم كرد.
آنگاه پيغمبر فرمود: از ميان خود دوازده تن را انتخاب كنيد و به من معرفى نمائيد. آنها نيز نه نفر از قبيله خزرج وسه تن از قبيله اوس را به نمايندگى خود برگزيدند و به پيغمبر معرفى كردند. سپس برخاستند و يك يك با پيغمبربيعت نمودند. نخستين كسى كه بيعت كرد اسعد بن زراره بود، و گفته‏اند ابوالهيثم ابن تيهان بود، و هم گفته‏اند براء بن معرور بود. پس از آن بقيه هم پيش رفتند و يك يك بيعت كردند. آمدن اين عده به مكه و انجام بيعت دوم در عقبه كه آخرى «بيعت جنگ و پيكار» نام گرفت، در ماه ذى الحجه بود. پيغمبر بقيه ماه ذى الحجه و ماه محرم و صفر را در مكه ماند، و در 12 ربيع الاول به مدينه هجرت كرد.
پس از اين بيعت و پيش از آنكه حضرت خود روانه مدينه شود، دشتور داد مسلمانان، مرد و زن و پير و جوان به مدينه مهاجرت كنند. آنها نيز به مدينه كوچ كردند، و با گردهمائى خود زمينه را براى هجرت پيغمبر فراهم نمودند.
بايد دانست كه چون از اين تاريخ بزرگان مدينه با پيغمبر بستند كه به ياريش قيام كنند «انصار» يعنى ياوران پيغمبر خوانده شدند. در مقابل آنها «مهاجرين‏»از مردم مكه و ساير نقاط بودند كه قبل و بعد از هجرت پيغمبر به مدينه، به آن شهر مهاجرت نمودند.
در تاريخ اسلام «انصار» به اهل مدينه، و «مهاجرين‏» بيشتر به اهل مكه گفته شده است

MR_Jentelman
18th September 2009, 05:18 PM
اسامى بيعت كنندگان عقبه

ابن هشام اسامى 75 نفرى را كه آن شب در عقبه اوليبا پيغمبر بيعت كردند در فصلى به نام «اسامى كسانى كه در بيعت عقبه حضور داشتند» با ذكر نسب آنها و انتصاب هر كدام به تيره‏اى از دو قبيله اوس و خزرج، و شركت بعدى آنها در جنگهاى پيغمبر و سرنوشت هر كدام (جز چند نفر) را آورده است.
البته ابن هشام اسامى دوازده نفر نماينده آنها را قبلا در فصلى جداگانه ذكر كرده و بعد به صورت جمعى هم نام برده است.
در اين جا ما نخست اسامى 12 نفر نمايندگان آنها را ذكر مى‏كنيم، و سپس بقيه افراد را. به گفته ابن هشام يازده نفر از آنها كه همه مرد بودند ار قبيله اوس و بقيه از جمله دو زن از قبيله خزرج بودند.طرز بيعت كردن هم بدين گونه بود كه مردها دست پيغمبر را مى‏فشردند و مى‏گفتند بر اساس شروطى كه فرمودى بيعت مى‏كنيم.
به گفته ابن هشام آن دو زن هم بيعت كردند، ولى چون پيغمبر به زنان (نامحرم) دست نمى‏داد، وقتى آنها اعتراف كدرند كه ما نيز اين شروط را قبول داريم پيغمبر فلمود: با شما هم بيعت كردم.
اسامى هفتاد و پنج نفرى كه در عقبه با پيغمبر بيعت كردند به شرح زير است.نخست 12 تن نمايندگان آنها را كه در زبان عربى «نقبا» و به صورت مفرد «نقيب‏» يعنى نماينده و سرپرست مى‏گويند مى‏آوريم، سپس بقيه را ذكر مى‏كنيم. بايد دانست كه اينان هر كدام در تاريخ اسلام نقش مهمى به عهده داشتند و اغلب از مردان نامور و منشا اثر بودند:
1- اسعد بن زراره - قبل از جنگ بدر در حالى كه مسجد پيغمبر را بنا مى‏كردند در مدينه وفات يافت.
2- سعيد بن ربيع - در جنگ بدر حضور داشت، و در نبرد احد به شهادت رسيد.
3- عبدالله بن رواحه - در تمام جنگهاى پيغمبر غير از فتح مكه شركت داشت و در جنگ موته (بعد از رحلت پيغمبر) پس از شهادت جعفر بن ابيطالب و زيد بن حارثه سردار لشكر اسلام شد، و مانند آنها به شهادت رسيد.
4- رافع بن مالك بن عجلان - ابن هشام از سرنوشت او يادى نمى‏كند، مانند بعضى ديگر.
5- براء بن معرور - پيش از آمدن پيغمبر به مدينه در آن شهر درگذشت.
6- عبدالله بن عمرو بن حرام - در جنگ بدر شركت داشت، و در جنگ احد به شهادت رسيد. او پدر جابر بن عبدالله انصارى معروف است.
7- عبادة بن صامت - درتمامى جنگهاى پيغمبر شركت داشت.
8- سعد بن عباده - او بزرگ قبيله خزرج بود، و در جنگهاى پيغمبر حضور داشت.
9- منذر بن عمر بن خنيس - در جنگ بدر و احد شركت داشت و در واقعه بئر معونه كه سرپرست مبلغان اسلام بود، به شهادت رسيد. اين نه نفر از قبيله خزرج بودند، و سه تن ديگر كه نام مى‏بريم و جزو نقبا و نمايندگان بودند از قبيله اوس مى‏باشند، و اينان:
10- اسيد بن حضير - از سران قبيله اوس بود ولى در جنگ بدر شركت نداشت.
11- سعد بن خيثمه - در جنگ بدر شركت داشت، و به شهادت رسيد.
12- ابوالهيثم بن تيهان - در جنگ‏هاى ديگر پيغمبر شركت داشت.
13- ظهير بن رافع بن عدى.
14- ابو برده هانى بن نيار - وى در جنگ بدر شركت داشت.
15- نهيز بن هيثم.
16- رفاعة بن عبدالمنذر - دربدر شركت داشت و در احد شهيد شد.
17- عبدالله بن جبير - در بدر شركت داشت. او در احد فرمانده تيراندازان بود و بر اثر خيانت‏سربازانش و نيرنگ خالد بن وليد از فرماندهان سپاه مشركين، به شهادت رسيد.
18- امية بن برك.
19- معن بن عدى - در تمامى جنگ‏هاى پيغمبر شركت داشت، و در جنگ با مسيلمه كذاب شهيد شد.
20- عويم بن ساعده - در جنگ بدر و احد و خندق شركت داشت.
اين يازده نفر از قبيله اوس بودند و بقيه كه از اين پس نام مى‏بريم همگى از قبيله خزرج مى‏باشند.
21- خالد بن زيد ابوايوب انصارى - در همه جنگ‏هاى پيغمبر حضور داشت، و پى از رحلت پيغمبر درجنگ با روميان در پشت ديوار قسطيطنيه شهيد شد و همان جا مدفون گرديد. پيغمبر هنگام ورود به مدينه وارد خانه او شد كه جوانى از طبقه پائين يا متوسط بود، و فرمود: شترمن از جانب خدا مامور بود كه جلو خانه ابوايوب زانو بزند.
22- معاذ بن حارث بن رفاعه - در تمام جنگ‏هاى پيغمبر شركت داشت.
23- عوف بن حارث - برادر او كه در جنگ بدر شهيد شد.
24- معوذ بن حارث - برادر ديگر وى. او نز در جنگ بدر به شهادت رسيد. او بود كه ابوجهل را به قتل رسانيد.
25- رفاعة بن حارث.
26- عمارة بن حزم - در تمام جنگ‏هاى پيغمبر حضور داشت و در يمامه در جنگ با مسيلمه كذاب شهيد شد.
27- سهل بن عتيك بن ن7عمان - در جنگ بدر شركت داشت.
28- اوس بن ثابت من منذر - در جنگ بدر شركت داشت.
29- ابو طلحة زيد بن سهل - در جنگ بدر شركت داشت.
30- عيس بن ابى صعصعة - در جنگ بدر شركت داشت.
31- عمرو بن غريه.
32- خارجة بن زيد - در جنگ بدر شركت داشت و در احد شهيد شد.
33- ابو نعمان بن بشير بن سعد بن ثعلبه - در جنگ بدر شركت داشت.
34- عبدلله بن زيد بن ثعلبه - در جنگ بدر شركت داشت.
35- خلاد بن سويد بن ثعلبه - در جنگ بدر و احد و خندق شركت داشت و در جنگ بنى قريظه شهيد شد، و پيغمبر فرمود: پاداش دو شهيد دارد.
36- عقبة بن عمرو بن ثعلبه - او كوچكترين عضو هيات بود.
37- خالد بن قيسبن مالك - در جنگ بدر شركت داشت.
37- ذكوان بن عبد قيس - او پس از بيعت عقبه از مدينه به مكه رفت و نزد پيغمبر بود، سپس به مدينه آمد. به همين علت به وى مهاجر انصارى مى‏گفتند. در بدر شركت داشت و در احد شهيد شد.
39- حارث بن قيس بن خالد - در جنگ بدر شركت داشت.
40- سنان بن صيفى - در بدر شركت داشت و در جنگ خندق شهيد شد.
41- طفيل بن نعمان بن خنساء - در بدر شركت داشت و در جنگ خندق شهيد شد.
42- معقل بن منذر - در جنگ بدر شركت داشت.
43- مسعود بن يزيد بن سبيع.
44- ضحاك بن حارثة بن زيد - در جنگ بدر شركت داشت.
45- يزيد بن خزام.
46- جبار بن خصر بن امية بن خنساء - در بدر حضور داشت.
47- طفيل بن مالك بن خنساء - در بدر حضور داشت.
48- كعب بن مالك بن ابى كعب.
49- سليم بن عمرو بن حديده - در جنگ بدر شركت داشت.
50- قطبة بن عامر بن حديده - در جنگ بدر شركت داشت.
51- يزيد بن عامر - برادر وى در جنگ بدر شركت داشت.
52- كعب بن عمرو بن عباد - در جنگ بدر شركت داشت.
53- صيفى بن سواد بن عباد.
54- ثعلبة بن غنمة بن عدى - در بدر شركت داشت و در خندق به شهادت رسيد.
55- عمرو بن غنمة بن عدى - برادر وى.
56- عبس بن عامر بن عدى - برادرزاده او در جنگ بدر شركت داشت.
57- خالد بن عمرو بن عدى - برادرزاده ديگر وى.
58- عبدالله بن انيس از مردم قبيله قضاعه و هم پيمان بنى عدى.
59- معاذ بن عمرو بن جموح بن زيد - در جنگ بدر شركت داشت.
60 ثعلبة بن حارث بن حرام - در بدر شركت داشت و در جنگ طائف شهيد شد.
61- عمرو بن ثعلبه - در جنگ بدر شركت داشت.
62- خديج بن سلامة بن اوس - هم پيمان با قبيله حرام.
63- معاذ بن جبل - در تمام جنگ‏هاى پيغمبر شركت داشت و از طرف پيغمبر براى تبليغ به يمن رفت و در زمان خلافت عمر در شام وفات يافت.
64- عباى بن عبادة بن نضلة بن مالك - او از مدينه به مكه رفت و با پيغمبربود سپس به مدينه آمد و لذا به وينيز مهاجر انصارى مى‏گفتند. او در جنگ احد به شهادت رسيد.
65-يزيد بن ثعلبه - هم پيمان آنها.
66- عمر بن حارث بن لبده.
67- ابو وليد رفاعة بن عمرو بن زياد - در جنگ بدر شركت داشت.
68- عقبة بن وهب بن كلده - در جنگ بدر شركت داشت. او نيز مهاجر انصارى بود.
69- ثابت بن جذع - در جنگ بدر شركت داشت، و در جنگ طائف شهيد شد.
70- سلمة بن سلامه - در جنگ بدر شركت داشت.
71- عغام بن مالك بن نجار.
72- زياد بن لبيد - در جنگ بدر حضور داشت.
73- فروة بن عمرو - در جنگ بدر حضور داشت.
74- ام منيع، اسماء - دختر عمرو بن عدى.
75- نسيبه - دختر كعب نب عمرو بن عوف. اين زن همان ام عماره بانوى نامدار و دلير است. نسيبه با خواهر و همسرش زيد بن عاصم و فرزندانش حبيب و عبدالله بن زيد همراه پيغمبر در جنگ شركت جست.
حبيب پسر او همان است كه مسيلمه كذاب (مسيلمه كذاب در زمان پيغمبر دريمامه ادعاى پيغمبرى كرد و عده‏اى از اعراب جاهل را گمراه ساخت. مسيلمه در جنگ با مسلمانان در زمان خلافت ابوبكر در يمامه كشته شد.) او را گرفت و گفت: آيا عقيده دارى كه محمد رسول خدا است؟ حبيب گفت: آرى. مسيلمه گفت: گواهى مى‏دهى كه من پيغمبر خدا هستم؟ حبيب گفت: من نمى‏شنوم.
مسيلمه اعضاى بدن او را قطع كرد تا در دست او به شهادت رسيد. هنگامى كه مسلمانان به يمامه رفتند تا به مسيلمه كذاب جنگ كنند، ام عماره نيز در جنگ شركت جست، تا اينكه مسيلمه به قتل رسيد، و ام عماره به مدينه بازگشت، در حالى كه دوازده زخم بر بدن داشت. ((3) سيره ابن هشام - جلد 2 ص 311 تا 320)

MR_Jentelman
18th September 2009, 05:28 PM
چاره جوئى قريش براى جلوگيرى از مهاجرت پيغمبر

پس ازبيعت عقبه پيغمبر به مسلمانان دستور داد كه آرام آرام به مدينه كوچ كنند و در انتظار آمدن حضرت باشند. هنگامى كه قريش متوجه شدند گروهى از مردم يثرب از قبيله اوس و خزرج با پيغمبر بيعت كرده‏اند، رسول خدا به آنها قول داده است كه به سرزمين آنان مهاجرت كند، به خصوص وقتى ديدند مسلمانان دسته دسته به مدينه مهاجرت مى‏كنند، نخست درمقام جلوگيرى از مهاجرت بقيه مسلمانان كه افراد قبائل آنها بودند، برآمدند.
چون مى‏دانستند كه اجتماع مسلمين در مدينه و پيوند آنها با اوس و خزرج خطرى بزرگ براى آينده آنها خواهد بود.
بعضى از مسلمانان را گرفتند و به حبس انداختند، و از بعضى ديگر فقط ممانعت به عمل آوردند تا به مدينه هجرت نكنند. طولى نكشيد كه اطلاع يافتند مسلمانان مهاجر در مدينه اجتماع نموده و اوس و خزرج هم كه در انتظار آمدن پيغمبر بودند به حمايت و جادادن به آنان كمر همت بسته‏اند، و فقط پيغمبر و تنى چند از مسلمين محبوس يا بيمار در مكه باقى مانده‏اند.
از طرفى دو قبيله اوس و خزرج هم كه سالها تحت‏سلطه اقتصادى يهود بودند، و ساليان دراز بود كه پوسته ميان آنها آتش جنگ زبانه مى‏كشيد، و از آن همه جنگ و جدال و تفرقه و دشمنى و تسلط يهود به ستوه آمده بودند، مهاجرت مسلمانان مكه و هجرت پيغمبر را به فال نيك گرفتند و هر لحظه چشم به راه ورود خود پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند.
سران قريش براى جلوگيرى از هجرت پيغمبر درمجلسى مشورتى خود «دارالندوه‏» كه جد چهارم پيغمبر قصى بن كلاب در خانه خود جنب مسجدالحرام تاسيس كرده بود، اجتماع نمودند و به شور و تبادل نظر پيرامون نحوه ممانعت از خروج پيغمبر پرداختند. آنها چله نفر بودند.
افراد سرشناسى كه در اين جلسه حضور داشتند: عتبه و بدادرش شيبه، حارث بن عمر، طعيمة بن عدى، حبيب بن مطعم، نضربن حارث، ابوالبخترى، ربيعة بن اسود، حكيم بن حزام، نبيه و منبه فرزندان حجاج امية بن خلف و ابوجهل و ديگران بودند.
نخست ابوجهل آغاز به سخن كرد و گفت: همه مى‏دانيد كه در ميان قبائل عرب كسى ازم ا قريش محترم‏تر نبود. ما مردمى بوديم كه در حرم خدا و محل امن او جاى داشتيم، و هر ساله قبائل عرب در دو نوبت به شهر ما مى‏آمدند، و كسى مزاحم ما نبود.
وقتى محمد در ميان ما رشد كرد او را به خاطر شايستگى و امانت داريش «امين‏» خوانديم.تا ادعا كرد كه پيغمبر خدا است. خدايان ما را به زشتى ياد كرد و ما را ريشخند نمود. جوانان ما را تباه گردانيد و اجتماع ما را پراكنده ساخت. هم اكنون نظر من اين است كه تا دير نشده مردى را واداريم تا به طور ناشناس او را به قتل رساند. اگر بنى هاشم براى گرفتن انتقام خون او با ما به نزاع برخاستند در برابر خونبهايش را مى‏دهيم و از خطر مى‏رهيم.
پيرى نجدى كه ريش سفيد مجلس بود گفت: اين نظر خطرناكى است. زيرا بنى‏هاشم هرگز قاتل محمد را زنده نخواهند گذاشت، و در نتيجه جنگ داخلى در منطقه حرم كه محل امن شماست درگير خواهد شد.
ديگرى گفت: او را بگيريد و به زنجير بكشيد و در خانه در بسته‏اى نگاه داريد تا مانند شعراى قبل از خود «زهير» و «نابغه‏» جان بسپارد.
پير نجد گفت: اگر او را حبس كنيد خبر او به يارانش مى‏رسد و آنها هجوم آورده و از چنگ شما بيرونش مى‏آورند.
سومى گفت: محمد را سوار بر شترى نموده و دست بسته از شهر بيرون مى كنيم تا شتر او را در ميان كوه‏ها و دره‏ها برده و نابود گرداند و ديگر معلوم نباشد كه مسؤول كيست.
پير نجدى گفت: مگر نمى‏دانيد او چه گفتار شيرينى دارد. اگر چنين كنيد به هر قبيله‏اى از عرب كه برسد با سخن شيرينش آنها را متوجه خود ساخته و به ياريش شتافته نجاتش مى‏دهند.
چون سخن به اين جا رسيد حاضران مجلس گفتند: خوب ما آنچه مى‏دانستيم گفتمى اكنون نظر شما چيست؟
پير نجدى كه گويند شيطان بوده است گفت: نظر من اين است كه از هرقبيله‏اى يك نفر داوطلب شود، و در يك شب به خانه محمد هجوم آورده و او را در بستر خواب به قتل رسانند. در اين صورت ديگر بنى هاشم نمى‏تواند به طلب خون او قيام كنند.
چون اولا با چهل قبيله عرب مواجه خواهند شد، و ثانيا از خود بين هاشم هم يك نفر هست كه عمويش ابولهب باشد.
همگى اين راى را پسنديدند و آن را تصويب نمودند و بنا گذاشتند چهل نفر به نمايندگى از چهل قبيله از جمله ابولهب عموى پيغمبر را احاطه نموده و يكباره هجوم آورده و حضرت را درخ واب به قتل رسانند.
پس از آن جبرئيل امين نازل شد و اين آيه را خطاب به پيغمبر از جانب خداوند نازل كرد: «كافران نقشه كشيده‏اند كه تو را بكشند، يا حبس نمايند، يا از شهر بيرون كنند، آنها نقشه مى‏كشند و خدا هم نقشه مى‏كشد، ولى خدا بهترين نقشه كشان است.»( و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكروالله و الله خير الماكرين. (سوره انفال آيه 29))

MR_Jentelman
18th September 2009, 05:34 PM
ايثار و فداكارى على عليه السلام نسبت به پيغمبر صلى الله عليه و آله

اين شب را كه على عليه السلام با ايثار و فداكارى بى‏نظير خود در حالى كه جامه پيغمبر را پوشيده و با اعتماد به خداوند قادر متعال جان بر كف در بستر آن حضرت خوابيد، در حالى كه مى‏دانست‏يك لحظه ديگر چهل نفر با شمشيرهاى كشيده به وى هجوم خواهند آورد «ليلة المبيت‏» يعنى شب خوابيدن على عليه السلام در بستر پيغمبر در لحظه حساس خطرناك، مى‏خوانند.
داستان ليلة المبيت و آن گذشت و جانفشانى على عليه السلام كه جان پيغمبر بود،از حوادث بسيار مهم تاريخ اسلام است كه بايد آن را با حروف برجسته ثبت و ضبط كرد. احاديث آن در كتب تفسير و تاريخ سنى و شيعه نقل شده است. از جمله سيد هاشم بحرانى دانشمند معروف شيعه در كتاب «غاية المرام‏» از تفسير ثعلبى دانشمند بزرگ سنى آنچه را گفتيم روايت مى‏كند و دنباله آن چنين است: «چون على در بستر پيغمبر خوابيد، خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحى فرستاد كه من ميان شما پيمان برادرى بستم و عمر يكى را بيشتر از ديگرى قرار دادم. اكنون كدام يك حاضر هستيد عمر خود را به ديگرى ايثار كنيد؟
هيچ كدام حاضر به ايثار نشدند.
در اين هنگام خداوند به آنها وحى كرد كه چرا شما مانند على بن ابيطالب نيستيد؟ من ميان او و محمد پيمان برادرى بستم، و اينك او در بستر محمد خوابيده است تا جان خود را فداى او كند، و زيادى عمر خويش رابه وى ايثار نمايد.
اى جبرئيل و اى ميكائيل!هر دو به زمين فرود آئيد و على را از خطر دشمن حفظ كنيد. جبرئيل و ميكائيل به فرمان خدا فرود آمدند. جبرئيل در بالاى سر على عليه السلام و ميكائيل پائين پائين پاى آن حضرت نشستند. سپس جبرئيل گفت: «بخ بخ يا بن ابيطالب يباهى الله بك المائكة‏» يعنى: به! به! اى پسر ابوطالب! خداوند ا اين كار تو بر فرشتگان مباهات مى‏كند. سپس اين آيه شريفه را از جانب خداوند بر پيغمبر كه عازم مدينه بود نازل كرد: «بعضى از مردم جان خود را در راه خدا فدا مى‏كنند تا در مقابل، خشنودى خدا را جلب نمايند، و خداوند نسبت به بندگانش رؤوف و مهربان است.»(و من الناس من يشترى نفسه ابتغاء مرضات الله، و الله روف بالعباد. بقره 207)
موضوع به همين گونه در «ليلة المبيت‏» و نزول اين آيه شريفه درباره جان بازى و ايثار على عليه السلام نسبت به پيغمبرخدا، گذشته از احاديث و تفاسير شيعه، درتفاسير و كتب اخبار و تاريخ اهل تسنن هم آمده است.(نگاه كنيد به تفسير فخر رازى و تفسير در المنثور سيوطى ذيل آيه مزبور، و نيز الصول المهمه ابن صباغ مالكى به نقل از احياء علوم الدين غزالى، اسد الغابه ابن اثير جلد 4 ص 25، نورالابصار شبلنجى صفحه 77، كنوز الحقايق مناوى صفحه 31، خصائص نسائى صفحه 8، مستدرك حاكم نيشابورى جلد 3 صفحه 4 مسند احمد حنبل جلد اول صفحه 348، و تاريخ بغداد جلد 13 صفحه 191 و غيره.)
در اين جا مناسب مى‏دانم دو بيت جالب و پرشور راغب اصفهانى دانشمند بزرگ اهل تسنن از علماى قرن پنجم هجرى را بياورم. راغب اصفهانى مؤلف كتابهاى گرانقدر «محاضرات‏» و «مفردات‏» و غيره كسى است كه فيلسوف نامى جلال الدين دوانى در گذشت 908 ه با آن قدرت عليم كه در تمامى فنون عقلى ونقلى داشته است از وى به «استاد راغب اصفهانى‏» تعبير مى‏كند. دو بيت راغب اين است:
ز صد هزار محمد كه در جهان آيد يكى به منزلت و جاه مصطفى نشود و گر كه عرصه عالم بر از على گردد يكى به علم و شجاعت چو مرتضى نشوداين رباعى هم ازخود جلال الدين دوانى حكيم مشهور و همشهرى ما كه قبلا هم از وى نام برديم و تا اواخر عمر از علماى عامه بوده است، در اين جا كمال مناسبت دارد:
خورسيد كمال است نبى ماه ولى اسلام محمد است و ايمان على گر بينه‏اى بر اين سخن مى‏طلبى بنگر كه زبينات اسماست جلى ( علماى حروف مى‏گويند هر حرفى داراى زبر و بينه است، مثلا زبر «د» دال است، و بينه آن همان «د» مى‏باشد. ما چندان عقيده به علم حروف و خواص آن نداريم، ولى جلال الدين كه مانند برخى از عرفا و صوفيه معتقد به علم حروف و خواص آن بوده است، در اين رباعى مى‏گويد: بينه لفظ «اسلام‏» با بينه اسم «محمد» و بينات «ايمان‏» و «على‏» با هم موافقت دارند، و اين مى‏رساند كه پيغمبر حقيقت اسلام، و على حقيقت ايمان است. همان طور كه پيغمبر خورشيد كمال است، و على ماه است كه همه جا به دنبال خورشيد مى‏باشد، و در هر صورت رباعى جالب و گرانقدرى است.)

MR_Jentelman
18th September 2009, 05:40 PM
هجرت پيغمبر به مدينه

همين كه پيغمبر از خانه خارج شد جبرئيل نازل گرديد و گفت: يا رسول الله! راه «غار ثور» را پيش گير. غار ثور در كوهى در مسير «منا» است. چون بلندى كوه مانند شاخ‏هاى گاو است، آن را «ثور» يعنى گاو مى‏خواندند.
پيغمبر راه منا را پيش گرفت و با توكل به خدا از مكه خارج شد. در ميان راه با ابوبكر برخورد نمود. ابوبكر كه موضوع را از پيغمبر شنيد، از حضرت خواست او را با خودبرد تا پس از خارج شدن پيغمبر از مكه از آسيب قريش در امان باشد، پيغمبر هم پذيرفت. وقتى به كوه ثور رسيدند داخل غار شدند. از آن طرف همين كه هوا روشن شد سران قريش به جستجوى پيغمبر پرداختند. مردى در ميان آنها بود كه از علم قيافه و شناسائى جاى پاى افراد بر روز خاك بهره‏مند بود.
نخست آمدند به در خانه پيغمبر و مرد قيافه شناس به نام «ابوكرز» را آوردند تا ببينند پبغمبر از در خانه به كجا رفته است. محيط مكه و مدينه به واسطه وجود شن طورى است كه آدمى ترجيح مى‏دهد پاپوش را از پا درآورد و با پاى برهنه راه برود.
ابوكرز گفت: به خدا اين جاى پا نظير جاى پاى حضرت ابراهيم است كه در سنگ «مقام ابراهيم‏» وجود دارد. معلوم شد جاى پاهاى پيغمبر است.
جاى پاهاى حضرت را دنبال كردند تا جائى كه يك نفر ديگر هم با پيغمبر همراه شده است. قريش از ابوكرز خواستند ببيند جاى پاى كيست؟ ابوكرز پس از بررسى گفت: جاى پاى ابوقحافه يا پسر او ابوبكر است.
آنها همراه ابوكرز همچنان به دنبال جاى پاها پيش رفتند تا به غار رسيدند، ولى خداوند كه حافظ پيغمبر بود مانع ازآن شد كه آنها احتمال دهند پيغمبر در غار است.
به همين جهت از همان جا برگشتند، و در نقاط ديگر ميان كوه‏ها و دره‏ها و بيابان‏هاى اطراف مكه به جستجوى حضرت پرداختند. حتى براى كسى كه اطلاعى از پيغمبر بياورد جايزه هم قرار دادند. جايزه صد شتر بود.
پس از رفع خطر پيغمبر از غار بيرون آمد و ديد كه چوپانى به نام «ابن اريقط‏» پيش مى‏آيد. پيغمبر او را خواست و از وى تضمين گرفت كه خبر او را به اهل مكه نرساند.
چوپان پرسيد: قصد كجا داريد؟ حضرت فرمود: يثرب. چوپان گفت: من شما را از راهى خواهم برد كه هيچ كس اطلاع نيابد.
پيغمبر فرمود: پس برو به شهر و به على بگو توشه و شترى براى من تهيه كند و بياورد. ابوبكر هم گفت: سرى هم به خانه ما بزن و به دخترم اسماء بگو توشه و دو شتر براى من آماده سازد و عامر بن فهيره آنها را بياورد. عامر غلام ابوبكر و مسلمان بود.
ابن اريقط به مكه آمد و على عليه السلام را ديد و پيغام رسول خدا را رسانيد. به خانه ابوبكر هم رفت و سفارش ابوبكر را به دخترش گفت و به دنبال آن على عليه السلام و عام بن فهيره و ابن اريقط با توشه و شتران سر رسيدند.
در آنجا به گفته شيخ طوسى در «امالى‏» پيغمبر پس از تحويل گرفتن آنچه على عليه السلام آورده بود به وى فرمود: يا على! ما به سوى مدينه هجرت مى‏كنيم تو برگرد به مكه و در روز روشن با صداى رسا اعلام كن كه محمد از شهر خارج شده، هر كس امانتى در نزد او دارد يا از وى طلبكار است، بيايد و امانت و طلب خود را بگيرد. پس از استرداد امانات مردم و پرداختن قرض‏هاى من، وسيله مسافرت دخترم زهرا و مادرت فاطمه دختر اسد، و هر كس از بنى هاشم را كه مايل به هجرت باشد فراهم كن و با خود به مدينه بياور، و بدان كه ديگر گزندى به تو نخواهد رسيد.
على عليه السلام به مدينه بازگشت و پيغبمر با راهنماى خود ابن اريقط رهسپار مدينه شدند. در ميان راه به خيمه «ام معبد» در آمدند و آن زن با كمال از آنها پزيرائى نمود كه خود داستانى مفصل دارد. همچنين با سراقة بن مالك كه از جانب سران قريش ماموريت‏يافته بود در نقاط مختلف براى رديابى سفر پيغمبر اهتمام ورزد برخورد نمود كه چون پاى اسب سراقه در شن فرو رفت و آن را به فال بد گرفت، از پيغمبر خواست دعا كند اسبش گزندى نبيند، و در عوض تعهد خواهد كرد كه خط سير حضرت را به قريش اطلاع ندهد. به دنبال آن اسبش از شن‏ها بيرون آمد، و او هم به مكه بازگشت.
پيغمبر در روز 12 ماه ربيع الاول سال يازدهم وارد حومه مدينه و دهكده «قبا» شد. مردم مدينه كه اطلاع يافتند پيغمبر وارد خواهد شد، مرد و زن و پير و جوان همراه مسلمانان مهاجر تا قبا به استقبال آمده بودند، و چون پيغمبر را ديدند هلهله كنان شادى‏ها نمودند.
زنان و دختران و كودكان مدينه در پشت‏بامها با صداى بلند اين سرود پرشور و دلنشين را مى‏خواندند.
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا ما دعا لله داع ايها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع‏يعنى: ماه تابان به سوى ما طلوع كرد.
از نقطه ثنية الوداع (ثنية الوداع نقطه‏اى بوده كه مسافرين مدينه را تا آنجا توديع و بدرقه مى‏كردند.)شكر اين نعمت بر ما واجب است.
تا هنگامى كه كسى خدا را مى‏خواند.
اى پيغمبرى كه در ميان ما برانگيخته شده‏اى!فرمانى مطاع از جانب خدا آورده‏اى.
پيغمبر ضمن قدردانى از مردم مدينه از پيران و زنان و كودكان خواست تا به شهر برگردند، و خود با بقيه مردم مدينه و مهاجرين چند روز در قبا ماند، تا اينكه على عليه السلام از مكه رسيد و با رسيدن وى پيغمبر آماده شد تا وارد مدينه شود.
ابن اثير مى‏نويسد: چون على عليه السلام از انجام آنچه پيغمبر به وى دستور داده بود در مكه فراغت‏يافت، مكه را ترك گفت و به مدينه هجرت نمود. شب‏ها در حركمت بود و روزها خود را پنهان مى‏كرد تا وارد مدينه شد در حالى كه پاهايش مجروح شده بود.
همين كه پيغمبر از آمدن على عليه السلام آگاهى يافت فرمود: بگوئيد على بيايد. عرض كردند:يا رسول الله! على نمى‏تواند راه برود. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) خود آمد و على (عليه السلام) را در آغوش گرفت و از مشاهده ورم پاهاى او گريست. سپس دست برد و با آب دهان مبارك خود پاهاى مجروح على (عليه السلام) را مالش داد، و همين موجب شد كه على عليه السلام تا هنگام شهادت ديگر از ناحيه پا ناراحتى نديد.( كامل ابن اثير، ج 2 ص 75)
على (عليه السلام) خود تنها هجرت كرده بود و زن و دختران پيغمبر كسان ديگر بعدا هجرت نمودند.
قبل از حركت، پيغمبر قطعه زمينى را در آنجا تعلق به دو نفر يتيم داشت به دو برابر قيمت از قيم آنها خريد و به ياد چند روزى كه در آنجا اقامت داشته است، نقشه اولين مسجد را با گچ ريخت و در آن نماز گزارد. همان جا اين آيه شريفه نازل شد:
«مسجدى كه بر اساس تقوا در نخستين روز تاسيس يافته است، جا دارد كه در آن نماز گزارند. در اين مسجد مردانى هستند كه مى‏خواهند پاك بمانند.»(لمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم فيه رجال يحبون ان يتطهروا. سوره توبه آيه 108)
سپس پيغمبر و همراهان در ميان هلهله و شادى بى نظير مردم مدينه وارد آن شهر تاريخى گرديد و ده سال آخر عمر پربركتش را در آنجا به سر آورد.پيغمبر 13 سال در مكه و 10سال درمدينه دوران نبوت خود را گذرانيد، و در اين مدت و بيشتر ده سالى كه در مدينه بود توانست در سايه لياقت ذاتى و زحمات خارق العاده‏اش ملت عرب را از خواب گرانى كه در ان فرو رفته بودند بيدار كند، و با تكميل قرآن مجيد كه نزول آيات و سوره‏هاى آن تا سال دهم هجرت ادامه داشت، عالى‏ترين تعاليم حياتبخش آسمانى را به منظور ساختن انسانهاى نمونه و جهانى نو بر اساس يكتا پرستى و عدالت فردى و اجتماعى و نجات بشريت از سقوط اخلاقى و ظلم و فساد و تبعيض و بى‏عدالتى و مقاسد اجتماعى، در اختيار جهانيان قرار دهد. به ياد شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى:
كريم السجايا، جميل الشيم نبى البرايا، شفيع الامم امام رسل، پيشواى سبيل امين خدا، مهبط جبرئيل شفيع الورى، خواجه بعثت و نشر امام الهدى، صدر ديوان حشر كليمى كه طوق فلك طور اوست همه نورها برتو نور اوست يتيمى كه ناخوانده ابجد درست كتب خانه هفت ملت بشست چو صيتش در افواه دنيا فتاد تزلزل در ايوان كسرى فتاد به لا قامت لات بشكست و خرد به اعزاز دين آب «عزى‏» ببرد نه بر لات و عزى برآورد گرد كه انجيل و تورات منسوخ كرد بلند آسمان پيش قدرت خجل تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل تو اصل وجود آمدى از نخست دگر هر چه موجود شد فرع تست ندانم كدامين سخن گويمت كه والاترى زآنچه من گويمت بلغ العلى بكماله كشف الدجى بجماله حسنت جميع خصاله صلوا عليه و آله

MR_Jentelman
19th September 2009, 11:37 AM
معراج از ديد علمى

(اين قسمت متمم بحث معراج است كه در بخش مخصوص به خود در متن كتاب آمده است.)
با اينكه گفتيم ما معراج پيغمبر را يك معجزه مى‏دانيم كه با قدرت الهى انجام گرفته است، مع الوصف بايد دانست كه در روايات اسلامى راجع به معراج به نكاتى برخورد مى‏كنيم كه مى‏توانيم پس از تسخير فضا و پيشرفت علوم فضائى ان را از ديد علمى هم مورد توجه قرار دهيم:
مجله فضا شماره 6 به تاريخ 5/1/1351 شمسى در مقاله‏اى تحت عنوان «رصدخانه پالومار عظمت جهان بالا را چنين توصيف مى‏كند» از جمله توشته بود: «تنها در كهكشانى كه منظومه شمسى ما جزئى از آن است و يكى از هزاران كهكشان‏هاى عالم بالاست، صدها ميليون خورشيد و ستاره درخشان است كه در ميان آنها روز محاسبات دانشمندان ميليون‏ها سياره مسكون با ميلياردها موجود زنده وجود دارد.»
اين يك نمونه از اعترافات دانش فضائى امروز بشر است كه عقيده دارند در بعضى از سيارات عالم بالا موجود زنده هست. بارها در تحقيقات دانشمندان علم فضا خوانده‏ايم كه از موجود زنده كرات آسمانى سخن به ميان آورده‏اند، و در صددند كه اگر علم و تكنيك آنها قادر باشد آن سيارات را كشف كنند و بتوانند با موجودات زنده آنها ارتباط برقرار سازند.
اين دانشمندان حتى عقيده دارند در بعضى ازكرات آسمانى تمدنى به مراتب درخشان‏تر از آنچه در كره زمين است وجود دارد.(پرفسور هشترودى رياضيدان معروف ايرانى هم با آنكه فردى مادى بود مانند بسيراى از دانشمندان غربى معتقد به موجوديت زنده آسمانى و تمدن پيشرفته و اثر مستقيم آنها در كره زمين بود.) اكنون به اين آيات قرآنى و روايات جالب اسلامى در اين زمينه توجه كنيد:
خدا در قرآن مى‏فرمايد: «از نشانه‏هاى قدرت خدا اين است كه آسمان‏ها و زمين و موجودات زنده را كه در آنها پراكنده است آفريد.»(و من آياته خلق السموات و الارض و ما بث فيهما من دابة. سوره شورى آيه 29)
چقدر جالب است كه قرآن صريحا مى‏گويد: «آيا نمى‏بينيد كه خدا آنچه را در آسمان‏ها و زمين است، براى بشر مسخر كرده است‏»(الم تروا ان الله سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض. سوره لقمان آيه 21)
اين آيه و نظائر آن به خوبى مى‏رساند كه بشر قادر است به آسمان‏ها و آنچه در آنهاست راه يابد. راه بر او مسدود نيست و خدا او را داراى چنين قدرتى دانسته است!
امين الدين طبرسى دانشمند نامى شيعه متوفى به سال 548 ه در تفسير گرانقدرش «مجمع البيان‏» كه نزد علماى شيعه و سنى از اعتبار خاصى برخوردار است،در تفسير آيه شريفه «يا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان‏»( سوره الرحمن آيه 32)يعنى: اى جن و انس اگر بخواهيد به نقاط مختلف آسمان‏ها و زمين راه يابيد، بيائيد كه راه باز است، ولى بدون قدرت قادر نخواهيد بود، از جمله مى‏نويسد:
...و نيز گفته شده كه معنى آيه چنين است: «اگر بخواهيد از آنچه در آسمان‏ها و زمين است آگاهى يابيد، جز با حجت و بيان (توانائى و ديد علمى) قادر نخواهيد بود.
شيخ فخر الدين طريحى متوفى در نجف اشرف به سال 1085 ه از دانشمندان عاليقدر ما دركتاب مشهور «مجمع البحرين‏» كه شرح لغات قرآن و حديث است، لفظ «كوكب‏» از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت مى‏كند كه فرمود: «اين ستاره‏ها كه در آسمان هستند شهرهائى است مانند شهرهائى كه در زمين است‏»(هذه النجوم التى فى السماء مدائن مثل مدائن التى فى الارض.)
و نيز در همان جا از آن حضرت روايت مى‏كند كه فرمود: ستارگان مانند بزرگترين كوه زمين هستند.( الكواكب كاعظم جبل على الارض.)
در دعاى جوشن كبير كه آن را امام زين العابدين از پدرش امام حسين از جدش رسول اكرم عليهم السلام روايت نموده است در راز و نياز با خداوند جهان مى‏خوانيم كه پيغمبر اسلام عرض مى‏كند: يا من له الهواء و الفضاء يا من فى السماء عظمته; اى خدائى كه هوا و فضا از آن اوست، و اى خدائى كه عظمت و بزرگيت در آسمان است.
با توجه به اين مطالب كه به عنوان نمونه آورده‏ايم بايد بگوئيم چهارده قرن پيش از آن كه علم فضا و رصدخانه‏هاى بزرگ از وجود موجود زنده در بعضى از سيارات و كرات آسمانى سخن بگويند، و دانش بشرى اعلام كند كه از صد كيلومتر تا هزار كيلومتر اطراف كره زمين را كه به صورت شلغم است و فرورفتگى و بلندى دارد، قشرى از گاز گرفته كه آن را «جو» و «هوا» مى‏گوييم، و بالاتر آن «خلاء» و «فضا» است، و خلاصه هوا با فضا فرق دارد، و دو چيز است، اين واقعيت‏ها را در گفتار پيغمبر و اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين مى‏بينيم.
شواهد و قرائن اسلامى چه در آيات قرآنى و چه در احاديث و اخبار و آگاهى دانشمندان ما از وجود موجود زنده در آسمان‏ها و اين كه كرات آسمانى و سيارات عالم بالا بدين كوچكى نيست كه ما مى‏بينيم، آنقدر زياد اس، و نزد ما مسلمين امر عادى بوده و هست كه هفتاد سال پيش شاعر دانشمند و متفكر اسلامى اقبال لاهورى مى‏گويد:
خيال من به تماشاى آسمان بوده است بدوش ماه و به آغوش كهكشان بوده است‏گمان مبر كه همين خاكدان نشيمن ماست كه هر ستاره جهانى است‏يا جهان بوده است‏گويا اقبال لاهورى، با توجه با اين ابيات امير خسرو دهلوى، دو بيت مزبور را سروده است:
تو پندارى جهان غير از اين نيست زمين و آسمانى غير از اين نيست چو آن كرمى كه در گندم نهانست زمين و آسمان او همانست شنيدستم كه هر كوكب جهانى‏است جداگانه زمين و آسمانى است‏نكته جالب توجه اينجاست كه پيغمبر اكرم و ائمه اطهار عليهم السلام و دانشمندان بزرگ و حتى شعراى ما در عصر از وجود شهرها و ستارگان و موجود زنده و تمدن آنها و فرق بين هوا و فضا، و بزرگى ستارگان به اندازه برزگترين كوه زمين (به تعبيرى كه مردم آن روز باور كنند) سخن به ميان آورده‏اند، كه روشن فكران و دانشمندان آن عهد بر اساس فرضيه بطلميوس حكيم يونانى مقيم اسكندريه عقيده داشتند آسمان‏ها جسم است و مانند پوست پيازى تو درتوى هم مى‏باشد، و ستارگان ميخ‏هاى زرينى هستند كه خداوند به آسمان كوفته تا بر سر اهل زمين خراب نشوند!
راجع به وسيله‏اى كه پيغمبر در اين سير فضائى سوار آن شد و به آسمانها رفت و برگشت نيز در روايات و گفتار دانشمندان اسلامى به مطالب جالبى بر مى‏خوريم كه حائز كمال اهميت است.
در روايات مى‏گويند براق وسيله‏اى بوده است كه در اختيار همه پيغمبران قرار داشته است. روايت‏شده وسيله‏اى كه حضرت ابراهيم و هاجر و كودك خردسالش اسماعيل را از فلسطين به مكه آورد، همان براق بوده و در تاريخ ابن ازرق روايت مى‏كند كه حضرت ابراهيم هر ساله با براق از فلسطين براى حج به مكه مى‏آمد.
و اما براق چه بوده است؟ حيوان يا وسيله مصنوعى از جهان ديگر بوده آنهم جالب است و بايد از آن اطلاع داشته باشيم.
شيخ فخرالدين طريحى دانشمند نامبرده در «مجمع البحرين‏» ماده «براق‏» مى‏نويسد: «براق به ضم باء جنبنداى بوده كه پيغمبر در شب معراج سوار آن شد. اينكه براق (يعنى دارنده برق) گفته‏اند به خاطر آن است كه داراى رنگى درخشان و روشنى زيادى بوده است. بعضى هم گفته‏اند: به واسطه سرعت‏حركتش كه مانند برق مى‏رفت آن را براق ناميدند. گام‏هاى او به اندازه ديدگاهش بود. هنگامى كه به كوهى مى‏رسيد دست‏هايش كوتاه مى‏شد، و پاهايش طولانى مى‏گرديد و چون فرود مى‏آمد دستهايش بلند و پاهايش كوتاه مى‏گرديد، و در شت‏خود دو بال داشت.»
برهان الدين حلبى دانشمند معروف عامه در «سيره حلبيه‏»در بحث معراج شرح مفصلى راجع به براق دارد، و از مجموع مدارك و مآخذ آن را شناسانده‏است. از جمله مى‏گويد: براق جنبنده سفيدى بود و به همين جهت به آن براق مى‏گفتند. به خاطر روشنى شديدى كه داشته است، و هم گفته‏اند براق را به علت‏سرعتش براق ناميده‏اند، يعنى مانند برق بوده است.
گوشهايش تحرك داشت، هنگامى كه مى‏نشسد دستهايش بلند و پاهايش كوتاه مى‏شد، و چون برمى‏خاست پاهايش بلند و دستهايش كوتاه مى‏گرديد. و در روايتى مى‏گويد: يك گام براق به اندازه كشش ديدش بود.
ابن منير گفته است: بنابر پيمودن زمين تا آسمان يك گام انجام گرفته است. زيرا چشمى كه در زمين است آسمان را مى‏بيند، عليهذا براق با هفت گام به بالاترين آسمان‏ها رسيده است.
و در روايتى پيغمبر مى‏فرمايد: وقتى نزديك رفتم تا سوار شوم، براق گوشهاى خود را جمع كرد. و نيز پيغمبر فرمود: در شب معراج در پشت‏سر جبرئيل بر براق سوار بودم.
ابن هشام از ابو سعيد خدرى روايت مى‏كند كه پيغمبر فرمود: هنگامى كه از بازديد بيت المقدس فارغ شدم مرا به معراج بردند، و هرگز چيزى بهتر از آن سير و سفر نديدم.(و لم ارشيئا قط احسن منه. سيره ابن هشام - جلد 2 ص 273)
با در نظر گرفتن آنچه به طور اجمال گفتيم مى‏توانيم معراج پيغبر اسلام را با ديد علمى به شرح زير ترسيم كنيم; تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد:
1- براق كه به تعبير پيغمبر براى مردم آن روز، «دابه‏» يعنى جنبنده و شيئى متحرك خوانده شده و جز اين هم راهى براى تفهيم مطلب خود نداشته است، مركب سوارى پيغبر بوده كه درشب معراج جبرئيل راهنمائى آنرا بعهده داشت و پيغمبر در كنار يا پشت‏سر او نشسته و به آسمان‏ها رفته است.
آيا نمى‏توان احتمال داد اين مركب سريع السير كه پيغمبر آن را براق از ماده برق و انرژى خوانده است،وسيله سريع السيرى از تمدن شگفت‏انگيز يكى از سيارات ديگر بوده؟ تمدنى به مراتب درخشان‏تر و شكوفاتر از تمدن ما و با سرعتى كه براى ما قابل فهم نيست؟
2- ممكن است بگويند چطور مى‏شود اين مسافت بسيار طولانى و سير فضائى در يك شب انجام گرفته باشد؟ در جواب مى‏گوئيم در قرآن مى‏گويدحركت از مسجد الحرام تا مسجد القصى در شبى يا پاسى از يك شب انجام گرفته است، و ديگر نمى‏گويد كه رفغتن و آمدن به آسمان‏ها جمعا در يك شب يا پاسى از شب واقع شده است. البته در روايات مطالبى هست، ولى صريح قرآن مقدم بر روايات است، به خصوص كه آن روايات هم محل بحث و گفتگو است.
3- حد اكثر سرعتى كه ما در تمدن زمين تا كنون شناخته‏ايم سرعت نور است كه تقريبا در ثانيه قادر بوده كه از زمين تا كره ماه برود كه فاصله آن تا زمين چهارصد هزار كيلو متر است. حال اگر گوئيم براق وسيله برق آسائى از تمدن شكوفاتر از تمدن ما ساكنان زمين بوده، و در آن تمدن سرعتى به مراتب سريع‏تر از نور وجود داشته و دارد، اين امكان هست كه درمدت چند ساعت‏يا يك شب و بيشتر پيغمبر به بعضى از سيارات منظومه شمسى ما يا سايرمنظومه‏ها و سحابى‏ها و كهكشانها كه داراى موجود زنده و ديدنى‏ها بوده است رفته و پياده شده و با آنها گفتگو نموده و به زمين برگشته است.
ما چه ميدانيم در عالم بالا و ساير كرات آسمانى چه خبر است، و چه تمدنى و چه موجوداتى و چه وسائل و اختراعاتى وجود دارد؟
به سير قصه سيمرغ و قصه هدهد كسى رسد كه شناساى منطق الطير است تو كز سراى طبيعت نمى‏روى بيرون كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد؟
4- هنوز جامعه بشرى و دنياى علم از راز ساختمان اهرام مصر و تالار آفتاب در بعلبك لبنان ء تخت جمشيد در شيراز و عجايب سرزمين بابل و موجوداتى از كرات آسمانى به زمين آمده و طرح آنها را ريخته و يا آنها را ساخته‏اند.
5- سفينه‏هاى فضائى و كيهان نوردى كه در چند سال گذشته توسط بلوك شرق و غرب به آسمان و كره ماه و مريخ و مشترى و زهره فرستاده شد، هنگام پرتاب از زمين و عبور از حوزه جاذبه زمين و شكافتن سپر جاذبه و عبور ازجو و ورود به فضا و ماوراى جو كه همچون گوئى آتشين و با سرعتى حيرت انگيز پيش مى‏رفته، و اينكه سفينه‏ها سه قسمت بوده و قسمت‏هائى از انها به خاطر اوضاع و شرايط خلا و موانع فضائى از هم جدا شده است، با تعبيراتى كه راجع به براق و گوشها و دست و پاهاى آن، ان هم با تعبير چهارده قرن پيش خطاب به مردم عرب كه تازه از مرز جاهليت گذشته بودند و اكثريت قريب به اتفاق آنها هنوز به پيغمبر و اين گونه سخنان ايمان نداشتند، شباهت زيادى دارد.
مى‏توان گفت براق نيز همچون سفائن كيهان پيما هرگاه به موانع فضائى مانند اشعه ايكس يا سنگهاى آسمانى برخورد مى‏كرد يا مى‏خواست اوج بگيرد يا بنشيند، آن حالات را درهوا وفضا داشته است، گوش‏ها و دست و پاهايش كه جمع يا باز مى‏شده اشاره به اين‏هاست. به روايات سابق در بحث (معراج پيغمبر) مراجعه كنيد.
6- ديديم و خوانديم كه نخستين سفينه مه نورد ده روز طول كشيد كه به ماه رفت و برگشت ولى آخرين آپولو پنج روز يا كمتر اين مسافت را طى نمود و گفتند در سفرهاى آينده از اين مدت تا يك روز هم تقليل خواهد يافت. روسها اعلام كردند سرگرم ساختن سفينه‏اى هستند كه ظرف چهل دقيقه به كره ماه برسد، عليهذا مى‏توان در آينده و همين تمدن زمينى در سايه كار و كوشش و تكنيك وسيله سريع السيرترى هم ساخت. حال اگر براق اين وسيله ساخته تمدن شگفت انگيز كرات ديگر چنان كه گفتيم با سرعتى خارق العاده كه تعلق به تمدن آنجا داشته پيغمبر به آسمان‏ها برده و برگردانده باشد، يا حضرت ابارهيم را در اندك زمانى از فلسطين به مكه مى‏برده و برمى‏گشته، از ديد علمى براى ما چندان مشكل نخواهد بود، و به نظر نمى‏رسد كه محال باشد. تا چه رسد كه گفتيم راز آن بر ما پوشيده است.
7- معراج و سير فضائى پيغمبر، جسمانى بوده است. يعنى پيغمبر با جسم و در حال بيدارى سوار بر براق به سير آسمان‏ها رفته و برگشته است، نه اين كه روحانى و چيزى شبيه خواب باشد كه قابل بحث نيست. به عبارت ديگر جسم پيغمبر به آسمان‏ها رفته، نه روح آن حضرت. اين صريح قرآن است كه در همان آيه اول سوره اسراء خدا مى‏فرمايد: «اسرى بعبده‏» يعنى بنده خودش را سير داد، و «عبد» كلمه ايست كه اطلاق مى‏شود بر انسان مركب از جسم و روح، و اين كه در دعاى ندبه به طور نسحه بدل گفته شده «و عرج بروحه‏» و بعضى‏ها معراج را روحانى دانسته‏اند، از آنجا ناشى شده كه آنها تصور مى‏كردند آسمان جسم است، و اگر پيغمبر با جسم به آسمان رفته باشد مى‏بايد آسمان بشكافد و بهم بيايد و اين هم با عقل سازگار نيست.
در صورتى كه اولا دعاى ندبه گفتار بعضى از علماى شيعه است و گفته امام معصوم نيست، و در متن آن هم «وعرج به‏» دارد، ولى نسخه نويسان بعدى كه نمى‏توانستند معراج جسمانى را باور كنند، براى رفع استعباد «و عرج بروحه‏» را اضافه نموده‏اند ثانيا آنها كه قائل به خرق و التيام آسمان بوده و به همين جهت منكر معراج جسمانى شده‏اند، نيز افرادى مهمل بوده‏اند كه نتوانسته‏اند از نظر علمى پى به اصل مطلب و مقصود از معراج پيغمبر خاتم ببرند; و چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند.
بنابر اين معراج كه از ضروريات اسلام اس، معراج جسمانى است، و اهميت آن نيز در همين است، و اگر كسى معتقد به روحانى بودن معراج بود منحرف است، و بر خلاف ضروريات اسلام سخن گفته يا معتقد شده است.
به طور خلاصه بايد گفت‏خداوند جهان آفرين يا با معجزه به وسيله مركبى به نام براق كه همچون برق سرعت داشته يا به وسيله‏اى مصنوعى از تمدن عالم بالا پيغمبر خود را در شبى از مسجد القصى در فلسطين، و از آنجا به بعضى از كرات آسمانى كه داراى سكنه بوده است، برد، تا شگفتى‏هاى جهان خلقت را ببيند و فكر بلندش بلندتر شود و با تماشاى انبوه سيارات و كرات آسمانى، و ديدن زمين از آن مسافت‏ها و پى بردن به حد هوا و توسعه دامنه فضا و عجابى و غرائب گوشه‏اى از عالم بالا بر معلوماتش بيش از هر پيغمبرى افزوده شود. زيرا او پيغمبر خاتم بود ودين او آخرين دين است و بايد تا پايان روزگار پايدار بماند، و آخرين و بزرگترين پيغمبران هم آنچه را با عليم اليقين مى‏دانست،در اين سير فضائى و سفر شگفت‏انگيز با عين اليقين ببيند، و در حقيقت آنچه ناديدنى است آن بيند!
8- ممكن است بگويند چطور مردم مكه و بيت المقدس از آمد و رفت براق مطلع نشده‏اند؟ مى‏گوييم اگر پيغمبر به طرزى معجزه آسا به معراج رفته باشد اين هم جزو بقيه مطالب است، و چنان كه با ديد علمى بنگريم ممكه است براق صدائى نداشته يا قابل كنترل بوده است.
از حديث ابوسفيان با قيصر روم در تكذيب پيغمبر و از جمله ماجراى معراج پيغمبر و آمدن به بيت المقدس و تصديق «بطريق‏» تا حدى اين مطلب روشن مى‏گردد.(نگاه كنيد به سيره حلبيه س جلد 2 ص 80)
9- پيغعمبر از افرادى شب معراج موضوع را به اطلاع قريش رسانيد و آنها براى امتحان وصف بيت المقدس را از حضرت جويا شدند، و حضرت پاسخ لازم را داد.
10- عكس العمل ابوطالب در آگاهى از غيبت پيغمبر در شب معراج و خبردادن پيغمبر به قريش كه قافله آنها را در فلان مكان ديده است، و تحقيق مطلب از جانب قريش دز سيره ابن هشام جلد 2 صفحه 269 و اعلام الورى صفحه 49 و تاريخ يعقوبى جلد 2 صفحه 15 آمده است.

پديده
5th April 2010, 06:17 PM
دوستان گلم سلام :

بهتر نيست به جاي اين تاريخ هايي كه آقاياني كه توي اين 10 تا 20 سال اخير نوشته اند برويم و تاريخ طبري را كه نزديك ترين تاريخ معتبر به سال هاي اسلامي بوده است بخوانيم ؟؟!!!

ضمنا حتي برخي از امامان هم در زمان تاريخ طبري زنده بوده اند و هيچكدام نتوانسته اند به آن ايرادي وارد كنند .

همچنين كتاب 23 سال را كه نوشته علي دشتي است و زندگي نامه حضرت محمد از تولد تا وفات است را هم به همه دوستان عزيزم توصيه مي كنم كه بخوانند اين كتاب آيه به آيه قرآن را موشكافي كرده است و بسيار جالب است .

ارادتمند بروجرديان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد