MR_Jentelman
14th July 2009, 02:02 PM
هر كه در او جوهر دانايي هست؟
دانايي، كليد قفلبسته توانايي است كه در جسم و جان هر انساني به گونههاي ناشناختهيي پنهان است و اين دانايي با كسب دانش و علم بهتر و بيشتر به منصه ظهور و بروز ميرسد و هيچكس هم حق ندارد، اين تواناييها را به بهانه ناداني به هدر بدهد و يا ضايع و بيثمر سازد و عمرش را بطالت و كاهلي بگذراند. چه كسي ميتواند ادعا كند كه فاقد شعور و درك ابتدايي و لازم براي زندگي،براي ساختن و براي جلوه دادن به زندگي و بهرهبردن از آن ميباشد؟! همه حتي آنان كه نقائصي دارند از دانايي نسبي و طبيعي برخوردارند چرا كه انسان به لحاظ سرشت و طبيعت و فطرت و ذاتش مخلوقيت آگاه وهوشيار كه در يك (پروسه) طولاني، به نوعي از (كمالانديشي) و (دانايي) رسيده، كه با آن جهان را تعريف و تفسير كرده و بر سختيها و مشكلات طبيعي فايق آمده و براي خود در اين خلقت معنا و مفهومي در خور توجه و عقلاني بخشيده است. اگر دانايي نبود، چگونه زندگي معني ميشد و قواعد و قوانين به وجود مي آمد و اين همه خلاقيت و هنر و علم، اين برهوت حيات و هستي را رونق ميبخشيد و زيباتر مي ساخت؟! آيا اين دانايي نتيجه قرنها تجربه و ممارست است يا تجربه و ممارست همياريرسان جوهر دانايي ذاتي است؟! اگر بپذيريم كه خلقت ما و حضور ما كه اينگونه معماآميز و حيرتآور تلقي ميشود يك امر اتفاقي و حادث است كه بر اثر شرايط زماني و مكاني و فراهم شدن خودبه خودي همه اسباب و لوازم و مواد مورد نظر شكل گرفته و چنين مهارتي هم در همين تركيبات است و عقلي و شعري در آن وجود نداشته كه فكر همه چيزش را كرده است آن وقت است كه منكر همهچيز ميشويم و در زندگي و خلقت نتيجه حوادث اتفاقي ميدانيم و اجاره ميدهيم به هر طرف كه باد بوزد، به آن سمت برويم و نه از خود ارادهيي داريم و نه اصلا جوهر دانايي به دردمان ميخورد و حاصل از اين بودن و حضور فقط لذت است و بردن و خوردن و باقي هيچ!. در اين صورت چقدر بايد .... باشيم كه خود را از بدها و زشتيها و هم كژيها و كاستيها دور نگهداريم و سعي كنيم انسان باشيم و به مقام و مرتبت الهي و آسماني برسيم و براي خود قيد و بند و اعتقاد و ايماني فراهم آوريم! و همينجاست كه يكباره اين دانايي و اين جوهر ذاتي فرياد بر ميآورد كه اگر مفهوم هستي و بودن و زندگي همين است و بس و ديگر هيچ و با پركشيدن و رفتن خاتمه مييابد پس اين عشق و جاذبه چيست كه ما را جاودانگي پيوند ميزند و به يادمان ميآورد كه همهجا نشان از معبود است و بدون او جهان تهي از معنا و سرانجام است و اين دانايي بدون زحمت ميسر نميشود
دانايي، كليد قفلبسته توانايي است كه در جسم و جان هر انساني به گونههاي ناشناختهيي پنهان است و اين دانايي با كسب دانش و علم بهتر و بيشتر به منصه ظهور و بروز ميرسد و هيچكس هم حق ندارد، اين تواناييها را به بهانه ناداني به هدر بدهد و يا ضايع و بيثمر سازد و عمرش را بطالت و كاهلي بگذراند. چه كسي ميتواند ادعا كند كه فاقد شعور و درك ابتدايي و لازم براي زندگي،براي ساختن و براي جلوه دادن به زندگي و بهرهبردن از آن ميباشد؟! همه حتي آنان كه نقائصي دارند از دانايي نسبي و طبيعي برخوردارند چرا كه انسان به لحاظ سرشت و طبيعت و فطرت و ذاتش مخلوقيت آگاه وهوشيار كه در يك (پروسه) طولاني، به نوعي از (كمالانديشي) و (دانايي) رسيده، كه با آن جهان را تعريف و تفسير كرده و بر سختيها و مشكلات طبيعي فايق آمده و براي خود در اين خلقت معنا و مفهومي در خور توجه و عقلاني بخشيده است. اگر دانايي نبود، چگونه زندگي معني ميشد و قواعد و قوانين به وجود مي آمد و اين همه خلاقيت و هنر و علم، اين برهوت حيات و هستي را رونق ميبخشيد و زيباتر مي ساخت؟! آيا اين دانايي نتيجه قرنها تجربه و ممارست است يا تجربه و ممارست همياريرسان جوهر دانايي ذاتي است؟! اگر بپذيريم كه خلقت ما و حضور ما كه اينگونه معماآميز و حيرتآور تلقي ميشود يك امر اتفاقي و حادث است كه بر اثر شرايط زماني و مكاني و فراهم شدن خودبه خودي همه اسباب و لوازم و مواد مورد نظر شكل گرفته و چنين مهارتي هم در همين تركيبات است و عقلي و شعري در آن وجود نداشته كه فكر همه چيزش را كرده است آن وقت است كه منكر همهچيز ميشويم و در زندگي و خلقت نتيجه حوادث اتفاقي ميدانيم و اجاره ميدهيم به هر طرف كه باد بوزد، به آن سمت برويم و نه از خود ارادهيي داريم و نه اصلا جوهر دانايي به دردمان ميخورد و حاصل از اين بودن و حضور فقط لذت است و بردن و خوردن و باقي هيچ!. در اين صورت چقدر بايد .... باشيم كه خود را از بدها و زشتيها و هم كژيها و كاستيها دور نگهداريم و سعي كنيم انسان باشيم و به مقام و مرتبت الهي و آسماني برسيم و براي خود قيد و بند و اعتقاد و ايماني فراهم آوريم! و همينجاست كه يكباره اين دانايي و اين جوهر ذاتي فرياد بر ميآورد كه اگر مفهوم هستي و بودن و زندگي همين است و بس و ديگر هيچ و با پركشيدن و رفتن خاتمه مييابد پس اين عشق و جاذبه چيست كه ما را جاودانگي پيوند ميزند و به يادمان ميآورد كه همهجا نشان از معبود است و بدون او جهان تهي از معنا و سرانجام است و اين دانايي بدون زحمت ميسر نميشود