عبدالله91
12th January 2014, 03:34 PM
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
جنگ آغاز شده بود، دیگر نه سن و سال مهم بود نه شغل و مدرک، دشمن حمله را آغاز کرده بود، صدای خمپاره ها در گوش شهر می پیچید، اما خاک این مرز و بوم مهمتر از همه چیز حتی خانواده، شغل، مدرک و مدرسه و دانشگاه بود.
مرحمت 13 سال بیشتر نداشت، سنش کم بود، اما روزگار جنگ او را بزرگ کرده بود میخواست برود مدرسه جنگ؛ تا درس شهادت را از آقایش حسین (ع) یاد گیرد.
فرمانده سپاه اردبیل به خاطر سن کم مرحمت اجازه نمیداد او وارد جبهه شود، مرحمت هر کاری کرد نمی شد؛ آخر تصمیم گرفت از اردبیل به تهران بیایید تا شاید بتواند نامه ای از رئیس جمهور برای اجازه رفتن به مکتب عشق را بگیرد.
در یکی از روزهای سال 62، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند.
صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟»
پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام چهره آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
سلام
جنگ آغاز شده بود، دیگر نه سن و سال مهم بود نه شغل و مدرک، دشمن حمله را آغاز کرده بود، صدای خمپاره ها در گوش شهر می پیچید، اما خاک این مرز و بوم مهمتر از همه چیز حتی خانواده، شغل، مدرک و مدرسه و دانشگاه بود.
مرحمت 13 سال بیشتر نداشت، سنش کم بود، اما روزگار جنگ او را بزرگ کرده بود میخواست برود مدرسه جنگ؛ تا درس شهادت را از آقایش حسین (ع) یاد گیرد.
فرمانده سپاه اردبیل به خاطر سن کم مرحمت اجازه نمیداد او وارد جبهه شود، مرحمت هر کاری کرد نمی شد؛ آخر تصمیم گرفت از اردبیل به تهران بیایید تا شاید بتواند نامه ای از رئیس جمهور برای اجازه رفتن به مکتب عشق را بگیرد.
در یکی از روزهای سال 62، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند.
صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟»
پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام چهره آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».