M@hdi42
9th January 2014, 01:42 PM
كسي صدا مي زند
راوي :همرزم شهيد
منبع :نرم افزار هنر هاي خاكي
هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح كار كرده بوديم و هيچ شهيدي خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگي مان افزوده بود. وسايل را جمع كرده بوديم كه برويم. خورشيد، پشت ارتفاع 146 فكه، سرخ مي شد و پائين مي رفت. در كنار من، «شمس الله مهدوي» از بچه هاي آذربايجان مي آمد. پاسدار وظيفه لشكر 27 بود و خدمتش را در تفحص مي گذراند. متوجه شدم مهدي سرجايش ايستاد. بدون هيچ حركتي. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:
- براي چي وايسادي؟ راه بيفت بريم، شب شد...
او حركت كرد. ولي نه به طرفي كه ما مي رفتيم. برگشت طرف محلي كه كار مي كرديم. تعجب كردم. با خودم گفتم حتماً چيزي جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: «كجا مي ري؟» با حالتي خاص گفت: «يك دقيقه صبر كن...».
ما سوار ماشين شديم و آماده حركت. خيلي عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع كرد به كندن زمين. جايي خاص را مي كند. خنده اي كردم و به شوخي گفتم: «بابا جون... اشتباه كرد، ولش كن بيا، چيزي گيرت نمياد.»
ولي او همچنان بيل مي زد، يك دفعه صدا زد: «بياييد... اينجا... يك شهيد...» اول فكر كرديم شوخي مي كند. ولي تا بحال سابقه نداشت كسي در مورد پيدا كردن شهيد شوخي كند. همه از ماشين پريديم پايين. جلو كه رفتيم، ديديم راست مي گويد. استخوان هاي شهيدي در سرخي غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در كمال احتياط شروع كرديم به كندن. طولي نكشيد كه پنج شهيد در كنار يكديگر يافتيم.
بعد از اينكه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او كردم و چگونگي مسئله را پرسيدم، كه گفت:
- هنگامي كه با شما راه افتادم كه برويم، يك لحظه احساس كردم يك نفر دارد با انگشت به من اشاره مي كند كه برگردم. چند قدم رفتم جلو ولي دوباره ديدم دارد اشاره مي كند كه بيا. من هم تأمل نكردم و برگشتم تا جايي را كه نشان مي داد كند.
منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com
راوي :همرزم شهيد
منبع :نرم افزار هنر هاي خاكي
هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح كار كرده بوديم و هيچ شهيدي خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگي مان افزوده بود. وسايل را جمع كرده بوديم كه برويم. خورشيد، پشت ارتفاع 146 فكه، سرخ مي شد و پائين مي رفت. در كنار من، «شمس الله مهدوي» از بچه هاي آذربايجان مي آمد. پاسدار وظيفه لشكر 27 بود و خدمتش را در تفحص مي گذراند. متوجه شدم مهدي سرجايش ايستاد. بدون هيچ حركتي. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:
- براي چي وايسادي؟ راه بيفت بريم، شب شد...
او حركت كرد. ولي نه به طرفي كه ما مي رفتيم. برگشت طرف محلي كه كار مي كرديم. تعجب كردم. با خودم گفتم حتماً چيزي جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: «كجا مي ري؟» با حالتي خاص گفت: «يك دقيقه صبر كن...».
ما سوار ماشين شديم و آماده حركت. خيلي عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع كرد به كندن زمين. جايي خاص را مي كند. خنده اي كردم و به شوخي گفتم: «بابا جون... اشتباه كرد، ولش كن بيا، چيزي گيرت نمياد.»
ولي او همچنان بيل مي زد، يك دفعه صدا زد: «بياييد... اينجا... يك شهيد...» اول فكر كرديم شوخي مي كند. ولي تا بحال سابقه نداشت كسي در مورد پيدا كردن شهيد شوخي كند. همه از ماشين پريديم پايين. جلو كه رفتيم، ديديم راست مي گويد. استخوان هاي شهيدي در سرخي غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در كمال احتياط شروع كرديم به كندن. طولي نكشيد كه پنج شهيد در كنار يكديگر يافتيم.
بعد از اينكه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او كردم و چگونگي مسئله را پرسيدم، كه گفت:
- هنگامي كه با شما راه افتادم كه برويم، يك لحظه احساس كردم يك نفر دارد با انگشت به من اشاره مي كند كه برگردم. چند قدم رفتم جلو ولي دوباره ديدم دارد اشاره مي كند كه بيا. من هم تأمل نكردم و برگشتم تا جايي را كه نشان مي داد كند.
منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com