M@hdi42
9th January 2014, 01:40 PM
مين مسخره
مكان : شلمچه
عيد سال 73 بود كه در منطقه شلمچه به دو تيم تقسيم شديم تا به تفحص برويم. از كنار نهر «خيّن» آمديم و به فاصله ده - بيست متر از هم، رفتيم توي ميدان كه معبر باز كنيم و پخش شويم توي ميدان مين و زمين را بگرديم.
تيمي كه من توي آن بودم تيم برادر «منصور عزيزي» بود. او سر ستون مي رفت و ما هم پشت سرش. منصور از بچه هاي تخريب بود. همين طور كه پشت سرش مي رفتيم، ناگهان ديدم يك چيزي زير پايش پتي صدا كرد و دود سفيدي بالا آمد. يك انفجار كوچك بود كه فقط او را به جلو پرت كرد. خيلي ترسيدم. چون منصور توي عمليات خيبر پاي چپش رفته بود روي مين و چهار انگشت و بخشي از كف پايش قطع شده بود. انفجار هم زير پاي سالمش يعني پاي راستش زد. يك آن با خودم گفتم پاي ديگرش هم قطع شد. احساس كردم بايد مين گوجه اي زده باشد زير پايش.
منصور پرت شده بود بچه ها رفتند جلو ببينند كه چي شده; جراحتي به چشم نمي خورد، نگاهي به محل انفجار انداختم، درست حدس زده بودم. يك مين گوجه اي پوكيده بود. پوسته مين و خرج هاي داخلش پرت شده بودند بيرون و ته آن توي زمين مانده بود. مواد منفجره داخل مين ناقص عمل كرده بودند. منصور ايستاده بود و نگاه مي كرد كه ببيند چي شده، هاج و واج مانده بود. باورش نمي شد.
هركس از بچه ها كه به منصور مي رسيد، نگاهي از روي تمسخر به مين مي انداخت و نگاهي به منصور. بعضي ها كه توي سرش مي زدند و مي گفتند:
- خاك بر سرت كنم، چه وضعشه؟ مين هم براي تو شيشكي مي بنده. ديدي مين هم تو رو لايق ندونست و برات شيشكي بست.
هركس تيكه اي مي انداخت، البته همه از روي مزاح و شوخي بود; خودمان هم باورمان نمي شد. ميدان مين آنجا خيلي بهم ريخته و آشفته بود و به هيچ چيز نمي شد اطمينان كرد.
نگاهي به منصور انداختم; نگاهي به آسمان، و خدا را شكر كردم كه پاي سالمش آسيبي نديد
مكان : شلمچه
عيد سال 73 بود كه در منطقه شلمچه به دو تيم تقسيم شديم تا به تفحص برويم. از كنار نهر «خيّن» آمديم و به فاصله ده - بيست متر از هم، رفتيم توي ميدان كه معبر باز كنيم و پخش شويم توي ميدان مين و زمين را بگرديم.
تيمي كه من توي آن بودم تيم برادر «منصور عزيزي» بود. او سر ستون مي رفت و ما هم پشت سرش. منصور از بچه هاي تخريب بود. همين طور كه پشت سرش مي رفتيم، ناگهان ديدم يك چيزي زير پايش پتي صدا كرد و دود سفيدي بالا آمد. يك انفجار كوچك بود كه فقط او را به جلو پرت كرد. خيلي ترسيدم. چون منصور توي عمليات خيبر پاي چپش رفته بود روي مين و چهار انگشت و بخشي از كف پايش قطع شده بود. انفجار هم زير پاي سالمش يعني پاي راستش زد. يك آن با خودم گفتم پاي ديگرش هم قطع شد. احساس كردم بايد مين گوجه اي زده باشد زير پايش.
منصور پرت شده بود بچه ها رفتند جلو ببينند كه چي شده; جراحتي به چشم نمي خورد، نگاهي به محل انفجار انداختم، درست حدس زده بودم. يك مين گوجه اي پوكيده بود. پوسته مين و خرج هاي داخلش پرت شده بودند بيرون و ته آن توي زمين مانده بود. مواد منفجره داخل مين ناقص عمل كرده بودند. منصور ايستاده بود و نگاه مي كرد كه ببيند چي شده، هاج و واج مانده بود. باورش نمي شد.
هركس از بچه ها كه به منصور مي رسيد، نگاهي از روي تمسخر به مين مي انداخت و نگاهي به منصور. بعضي ها كه توي سرش مي زدند و مي گفتند:
- خاك بر سرت كنم، چه وضعشه؟ مين هم براي تو شيشكي مي بنده. ديدي مين هم تو رو لايق ندونست و برات شيشكي بست.
هركس تيكه اي مي انداخت، البته همه از روي مزاح و شوخي بود; خودمان هم باورمان نمي شد. ميدان مين آنجا خيلي بهم ريخته و آشفته بود و به هيچ چيز نمي شد اطمينان كرد.
نگاهي به منصور انداختم; نگاهي به آسمان، و خدا را شكر كردم كه پاي سالمش آسيبي نديد