PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان ضرب المثل قوز بالا قوز



farhad_jomand
17th November 2013, 01:20 PM
يكي بود،يكي نبود، غير از خدا هیچ كس نبود.
در يك روستاي كوچك دو پيرزن در همسايگي هم رندگي مي­كردند.هر دو پيرزن دو قوز در پشتشان داشتند كه زندگي را برايشان سخت كرده بود. تا اينكه يك روز صبح پيرزن اول كه ريحان نام داشت بقچه اش را بست و به طرف حمام به راه افتاد.
در راه حمام سر و صداي شادي از پشت ديوار بلند شنید. پيرزن با خوشحالی شروع به چرخاندن دستمال در هوا کرد.
كساني كه مراسم حضور داشتند با ديدن پيرزن خوشحال شدند و او را به داحل مراسم دعوت كردند و گفتند:امروز عروسي پسر ديو است. به خاطر اين شادي كه تو درحق ما كردي، هر آرزويي كه داري بگو تا بر آورده كنيم.
پيرزن گفت: روله هيچ آرزويي در دنيا ندارم مگر اينكه اين قوزم برداشته شود.
ديو بزرگ با گفتن «هچي هچي» قوز او را برداشت و پيرزن مثل يك جوان شاداب به طرف خانه راه افتاد .
در راه،به پيرزن همسايه برخورد كرد. پيرزن همسايه گفت: فلاني، قوزت را چكار كردي ؟
ريحان تمام ماجرا را تعريف كرد.
پيرزن دوم عجله عجله بقچه اش را بست و به طرف حمام راه افتاد.
در راه در پشت همان ديوار ديد كه صداي ساز و چمرو عزاداري بلند است. پيرزن از بس هول بود نفهميد كه اين صداي ساز و دهل نيست و شروع كرد به رقص كردي و چوبي!!
رئيس ديوها از ديدن اين ماجرا متأثر شد و او را به داخل دعوت كرد و گفت: آهاي پيرزن چه آرزويي داري؟
پيرزن با عجله گفت: خدا خيرت دهد اين قوزم را بردار.
ديو بزرگ گفت: كارت نباشد الان كاري مي­كنم از زندگي پشيمان شوي.
او "هچي،هچي" كرد و گفت: يك قوز برود روي قوز ديگر پيرزن!
پیرزن بعد از ديدن خود گفت: خاك بر سرم! قوزم برداشته نشد هيچ، قوز بالا قوزشد.
ديو گفت: حقت است!تا از اين به بعد در عزاداري پسر ديو نرقصي و شادي نكني!




راوي:پرياقمرپور-كرمانشاه

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد