rare24
27th October 2013, 11:24 AM
http://media.jamnews.ir/medium1/1392/03/05/IMG15033158.jpg
(http://media.jamnews.ir/Original/1392/03/05/IMG15033158.jpg)
ایمان خانه بود و با دیدن برادرم شروع به فحاشی کرد. من با او جر و بحث کردم. ناگهان محمد از آشپزخانه چاقویی برداشت و...
به گزارش جام نیوز؛
در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم 6 برادر و دو خواهر دارم. در چهارده سالگی طبق رسم روستاهای اطراف بروجرد در لرستان باید به خانه بخت میرفتم و داستانم آغاز شد.
این گزارش شرح حال زنی است که در اوج جوانی و در 22 سالگی با داشتن یک پسر دو بار ازدواج را تجربه کرده است. ازدواجهایی که یکی بدتر از دیگری بودند و در نهایت با قتل همسر دومش گره خوردند.
درباره خودت بگو.
در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم 6 برادر و دو خواهر دارم. در چهارده سالگی طبق رسم روستاهای اطراف بروجرد در لرستان باید به خانه بخت میرفتم. ازدواج دیرتر از این سن در روستایمان، یک عیب بزرگ برای دختر محسوب میشود. خانوادهام اجازه نداده بودند بیشتر از کلاس اول راهنمایی درس بخوانم.
شوهرم مهدی 22 ساله و مانند پدر من و پدر خودش در کار خرید و فروش گاو بود. اما این ازدواج دوام زیادی نداشت، مهدی معتاد به هرویین و کراک بود و مرا تا سر حد مرگ کتک میزد و میخواست من هم معتاد شوم. یک سال و نیم بعد از ازدواج، طلاق گرفتم.
دوباره ازدواج کردی؟
بله. شوهر دومم ایمان 27 سال داشت، شوهر خواهرش در بروجرد با برادرم در کارخانه کاشیسازی همکار بودند. بعد از ازدواج به شیراز رفتیم چون خانوادهاش در آن شهر زندگی میکردند. مادرش زن خوبی است، آرایشگاه دارد. شوهرم درآمد خیلی خوبی داشت اما ریالی از آن را خرج خانه نمیکرد و همه هزینههای زندگی ما را مادرش تأمین میکرد.
زندگی با او چطور بود؟
تا قبل از بارداریام خوب بود، اما وقتی ایمان خبر بارداریام را شنید، گفت باید بچه را سقط کنی. آنقدر سر این موضوع کتک خوردم که مجبور شدم به بروجرد نزد خانوادهام بروم. بالاخره ماههای بارداریام در خانه پدرم سپری شد و فرزندم به دنیا آمد. اسمش را بهرام گذاشتیم. با وساطت بزرگترها به شیراز برگشتیم. بهرام چهار ماهه بود که ایمان میگفت باید بچهام را بفروشم یا به پرورشگاه بدهم، او بچه را نمیخواست.
وقتی بچه گریه میکرد، او را در اتاق میگذاشت، در اتاق را قفل میکرد و میگفت نباید به او شیر بدهی، طفلک بهرام آنقدر گریه میکرد تا خوابش میبرد. پارسال به تهران آمدیم، خانهای در شهریار با دو میلیون پول پیش و ماهی 190 هزار تومان اجاره کردیم. یکی از برادرانم هم با زن و بچهاش ساکن همان محل هستند اما هیچ وقت کاری به کار کسی ندارند. ایمان میگفت اینجا کار رونق دارد اما هنوز هم نه خرجی میداد نه کوچکترین علاقهای به پسرمان داشت. روز به روز بیشتر مشروب میخورد. دچار توهم شده بود.
صبحها وقتی از خانه خارج میشد، در را روی من و بچه قفل میکرد و شبها وقتی دست خالی میآمد، همه خانه را به هم میریخت و میگفت تو یک نفر را اینجا مخفی کردهای. سر هر موضوع کوچکی با خواهرش در بروجرد تماس میگرفت، میتوانم بگویم یکی از علل اختلافات ما همین خواهرش بود، چون اداره زندگی ما را در دست داشت و شوهرم هیچ کاری را بدون اجازه او انجام نمیداد. بالاخره همین دخالتها زندگیمان را نابود کرد.
عاقبت این زندگی چه شد؟
22 آذر 91 شش ماه از آمدنمان به تهران میگذشت. از دست رفتارهای ایمان و کتکهای هر روزش خسته شده بودم، به یکی از برادرانم به نام حسین زنگ زدم. او گچ کار است. وقتی پشت تلفن گریهام را شنید، گفت میآیم تا گوشمالیاش بدهم. ساعت 9 صبح فردای آن روز، با دوستش محمد آمدند.
متأسفانه برادرم معتاد به هرویین و شیشه بود. هر دو دوست مواد مصرف کردند. ایمان خانه بود و با دیدن برادرم شروع به فحاشی کرد. من با او جر و بحث کردم. ناگهان محمد از آشپزخانه چاقویی برداشت و به صورت و پهلوی ایمان دو ضربه زد. حسین هم میخواست با روسری خفهاش کند اما روسری را رها کرد و با گرفتن چاقو از دست محمد، ضربه سوم را به گردن ایمان زد.
تو چه کار میکردی؟
من فقط نگاه میکردم و داد میزدم. باورم نمیشد چنین اتفاقی بیفتد، وقتی به خودم آمدم کار از کار گذشته بود. جنازه را در خانه رها کردیم و به بروجرد رفتیم. وقتی خانوادهام فهمیدند، پدرم سکته کرد. چهار یا پنج روز بعد به خاطر عذاب وجدان با پدر و مادرم به تهران آمدم و خودم را معرفی کردم، ساعت یازده شب بود که در خانه را باز کردیم، جنازه متعفن شده و بادکرده بود!
حالم خیلی بد بود، کلانتری اجازه داد شب به خانه بروم و صبح برگردم. با مادرم به خانه برادرم در شهریار رفتیم، شبی که انگار هیچ وقت صبح نمیشد. مادرم از وقتی خبر را شنیده بود، خودش را میزد و گریه میکرد. صبح در آگاهی، همه چیز را اعتراف کردم. چون پدرم بدهکار بود و فصل قطع درختان، برادرم حسین به او کمک میکرد، از طریق تماس با مأموران آگاهی، چند روز مهلت گرفت تا کارش را تمام کند. بعد مأموران به بروجرد رفتند و هر دو را به تهران آوردند.
حکم آنان چیست؟
برادرم حسین به قصاص و محمد به 15 سال حبس محکوم شدهاند و در زندان رجایی شهر به سر میبرند. بهرام پیش مادر شوهرم است. یک بار با سند مرخصی رفتم و حضانت فرزندم را خواستم، دادگاه قبول نکرد، چون من زندانی بودم و توانایی مالی نداشتم. گفتند مادر شوهرت خوب از بچه نگهداری میکند. خانواده شوهرم قصاص میخواهند ولی هنوز باور نمیکنند که من در این پرونده نقشی نداشتهام. از خداوند طلب کمک و از خانواده همسرم تقاضای بخشش دارم.
باشگاه خبرنگاران
(http://media.jamnews.ir/Original/1392/03/05/IMG15033158.jpg)
ایمان خانه بود و با دیدن برادرم شروع به فحاشی کرد. من با او جر و بحث کردم. ناگهان محمد از آشپزخانه چاقویی برداشت و...
به گزارش جام نیوز؛
در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم 6 برادر و دو خواهر دارم. در چهارده سالگی طبق رسم روستاهای اطراف بروجرد در لرستان باید به خانه بخت میرفتم و داستانم آغاز شد.
این گزارش شرح حال زنی است که در اوج جوانی و در 22 سالگی با داشتن یک پسر دو بار ازدواج را تجربه کرده است. ازدواجهایی که یکی بدتر از دیگری بودند و در نهایت با قتل همسر دومش گره خوردند.
درباره خودت بگو.
در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم 6 برادر و دو خواهر دارم. در چهارده سالگی طبق رسم روستاهای اطراف بروجرد در لرستان باید به خانه بخت میرفتم. ازدواج دیرتر از این سن در روستایمان، یک عیب بزرگ برای دختر محسوب میشود. خانوادهام اجازه نداده بودند بیشتر از کلاس اول راهنمایی درس بخوانم.
شوهرم مهدی 22 ساله و مانند پدر من و پدر خودش در کار خرید و فروش گاو بود. اما این ازدواج دوام زیادی نداشت، مهدی معتاد به هرویین و کراک بود و مرا تا سر حد مرگ کتک میزد و میخواست من هم معتاد شوم. یک سال و نیم بعد از ازدواج، طلاق گرفتم.
دوباره ازدواج کردی؟
بله. شوهر دومم ایمان 27 سال داشت، شوهر خواهرش در بروجرد با برادرم در کارخانه کاشیسازی همکار بودند. بعد از ازدواج به شیراز رفتیم چون خانوادهاش در آن شهر زندگی میکردند. مادرش زن خوبی است، آرایشگاه دارد. شوهرم درآمد خیلی خوبی داشت اما ریالی از آن را خرج خانه نمیکرد و همه هزینههای زندگی ما را مادرش تأمین میکرد.
زندگی با او چطور بود؟
تا قبل از بارداریام خوب بود، اما وقتی ایمان خبر بارداریام را شنید، گفت باید بچه را سقط کنی. آنقدر سر این موضوع کتک خوردم که مجبور شدم به بروجرد نزد خانوادهام بروم. بالاخره ماههای بارداریام در خانه پدرم سپری شد و فرزندم به دنیا آمد. اسمش را بهرام گذاشتیم. با وساطت بزرگترها به شیراز برگشتیم. بهرام چهار ماهه بود که ایمان میگفت باید بچهام را بفروشم یا به پرورشگاه بدهم، او بچه را نمیخواست.
وقتی بچه گریه میکرد، او را در اتاق میگذاشت، در اتاق را قفل میکرد و میگفت نباید به او شیر بدهی، طفلک بهرام آنقدر گریه میکرد تا خوابش میبرد. پارسال به تهران آمدیم، خانهای در شهریار با دو میلیون پول پیش و ماهی 190 هزار تومان اجاره کردیم. یکی از برادرانم هم با زن و بچهاش ساکن همان محل هستند اما هیچ وقت کاری به کار کسی ندارند. ایمان میگفت اینجا کار رونق دارد اما هنوز هم نه خرجی میداد نه کوچکترین علاقهای به پسرمان داشت. روز به روز بیشتر مشروب میخورد. دچار توهم شده بود.
صبحها وقتی از خانه خارج میشد، در را روی من و بچه قفل میکرد و شبها وقتی دست خالی میآمد، همه خانه را به هم میریخت و میگفت تو یک نفر را اینجا مخفی کردهای. سر هر موضوع کوچکی با خواهرش در بروجرد تماس میگرفت، میتوانم بگویم یکی از علل اختلافات ما همین خواهرش بود، چون اداره زندگی ما را در دست داشت و شوهرم هیچ کاری را بدون اجازه او انجام نمیداد. بالاخره همین دخالتها زندگیمان را نابود کرد.
عاقبت این زندگی چه شد؟
22 آذر 91 شش ماه از آمدنمان به تهران میگذشت. از دست رفتارهای ایمان و کتکهای هر روزش خسته شده بودم، به یکی از برادرانم به نام حسین زنگ زدم. او گچ کار است. وقتی پشت تلفن گریهام را شنید، گفت میآیم تا گوشمالیاش بدهم. ساعت 9 صبح فردای آن روز، با دوستش محمد آمدند.
متأسفانه برادرم معتاد به هرویین و شیشه بود. هر دو دوست مواد مصرف کردند. ایمان خانه بود و با دیدن برادرم شروع به فحاشی کرد. من با او جر و بحث کردم. ناگهان محمد از آشپزخانه چاقویی برداشت و به صورت و پهلوی ایمان دو ضربه زد. حسین هم میخواست با روسری خفهاش کند اما روسری را رها کرد و با گرفتن چاقو از دست محمد، ضربه سوم را به گردن ایمان زد.
تو چه کار میکردی؟
من فقط نگاه میکردم و داد میزدم. باورم نمیشد چنین اتفاقی بیفتد، وقتی به خودم آمدم کار از کار گذشته بود. جنازه را در خانه رها کردیم و به بروجرد رفتیم. وقتی خانوادهام فهمیدند، پدرم سکته کرد. چهار یا پنج روز بعد به خاطر عذاب وجدان با پدر و مادرم به تهران آمدم و خودم را معرفی کردم، ساعت یازده شب بود که در خانه را باز کردیم، جنازه متعفن شده و بادکرده بود!
حالم خیلی بد بود، کلانتری اجازه داد شب به خانه بروم و صبح برگردم. با مادرم به خانه برادرم در شهریار رفتیم، شبی که انگار هیچ وقت صبح نمیشد. مادرم از وقتی خبر را شنیده بود، خودش را میزد و گریه میکرد. صبح در آگاهی، همه چیز را اعتراف کردم. چون پدرم بدهکار بود و فصل قطع درختان، برادرم حسین به او کمک میکرد، از طریق تماس با مأموران آگاهی، چند روز مهلت گرفت تا کارش را تمام کند. بعد مأموران به بروجرد رفتند و هر دو را به تهران آوردند.
حکم آنان چیست؟
برادرم حسین به قصاص و محمد به 15 سال حبس محکوم شدهاند و در زندان رجایی شهر به سر میبرند. بهرام پیش مادر شوهرم است. یک بار با سند مرخصی رفتم و حضانت فرزندم را خواستم، دادگاه قبول نکرد، چون من زندانی بودم و توانایی مالی نداشتم. گفتند مادر شوهرت خوب از بچه نگهداری میکند. خانواده شوهرم قصاص میخواهند ولی هنوز باور نمیکنند که من در این پرونده نقشی نداشتهام. از خداوند طلب کمک و از خانواده همسرم تقاضای بخشش دارم.
باشگاه خبرنگاران