PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قطعه قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری



*FATIMA*
14th October 2013, 01:20 AM
و این آغاز انسان بود


از بهشت که بیرون امد ، دارایی اش فقط یک سیب بود . سیبی که به وسوسه آن را چیده بود . و مکافات این وسوسه هبوط بود .

فرشته ها گفتند : تو بی بهشت می میری . زمین جای تو نیست . زمین همه ظلم است و فساد . انسان گفت : اما من به خودم ظلم کرده ام . زمین تاوان ظلم من است . اگر خدا چنین می خواهد ، پس زمین از بهشت بهتر است .

خدا گفت : برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد ؛ زمینی آکنده از شر و خیر ، آکنده از حق و از باطل ، از خطا و از صواب ؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو بازخواهی گشت وگرنه ...

و فرشته ها همه گریستند . اما انسان نرفت . انسان نمی توانست برود . انسان بر درگاه بهشت وامانده بود . می ترسید و مردد بود .

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد . چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت .

انسان دست هایش را گشود و خدا به او " اختیار " داد .

خدا گفت : حال انتخاب کن . زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی . برو و بهترین را برگزین که بهشت ، پاداش به گزیدن توست .

عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد ، تا تو بهترین را برگزینی . و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد . رنج و نبرد و صبوری را . و این آغاز انسان بود .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 01:32 AM
فرشته فراموش کرد


فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت :
خدایا ، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است .

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت .

فرشته گفت : تا بازگردم ، بال هایم را اینجا می سپارم ؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید .

خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت : بال هایت را به امانت نگاه می دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است .

فرشته گفت : باز می گردم ، حتماً باز می گردم . این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد .

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد . او هر که را می دید ، به یاد می آورد . زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود . اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند .

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ؛ نه بالش را و نه قولش را .

فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند . فرشته هرگز به بهشت برنگشت .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 01:42 AM
حق نام دیگر من بود


پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد ، خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود : آی ، ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید .

انسان نفهمید که خدا چه می گوید ، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند .

خداوند گفت : این ایر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست . زمین من آکنده از حق و باطل است ، اما اگر حق را دیدی ، خورشیدت را به در کش ، تا آشکارش کنی ؛ آن گاه مؤمن خواهی بود . اما اگر حق را بپوشانی ، نامت در زمره کافران خواهد آمد .

انسان گفت : من جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد .

انسان به دنیا آمد . اما هرگاه حق را پیشاروی خود دید ، چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد . حق تلخ بود ، حق دشوار بود و ناگوار . حق سخت و سنگین بود . انسان حق را تاب نیاورد .

پس هر بار که با حقی رویارو شد ، آن را پوشاند ، تا زیستنش را آسان کند .

فرشته ها می گریستند و می گفتند : حق را نپوشان ، حق را نپوشان . این کفر است .

اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید . انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند .

انسان به نزد خدا بازخواهد گشت . اما روز واپسین او " یوم الحسره " نام دارد . و خدا خواهد گفت : قسم به زمان که زیان کردی ، حق نام دیگر من بود .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 01:50 AM
پیامبری از کنار خانه ما رد شد


پیامبری از کنار خانه ما رد شد . باران گرفت . مادرم گفت : چه بارانی می آید . پدرم گفت : بهار است . و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است .

پیامبری از کنار خانه ما رد شد . لباس های ما خاکی بود . او خاک روی لباس هایمان را به اشارتی تکانید . لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم .

پیامبری از کنار خانه ما رد شد . آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود . پیامبر ، کنارشان زد . خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دست هایمان گذاشت .

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ، به ما بخشیدند . و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم .

پیامبری از کنار خانه ما رد شد . ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید . پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم ، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند .

من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد . امروز انگار اینجا بهشت است .

خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 02:00 AM
قطاری به مقصد خدا


قطاری که به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد . و پیامبر رو به جهان کرد و گفت : مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق توأمان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بی شمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم میشد . قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت : اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .

مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند . اما اندکی ، باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود . آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ، دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 02:09 AM
جهان را ادامه می دهیم


امانت خدا بر زمین مانده بود . آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان .

خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد ، قول نخستین و بیعت اولین را .

پیامبر گفت : ای آدمیان ، ای آدمیان ، این امانت از آن شماست . بر دوشش کشید . این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست . پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را . اما کسی به یاد نیاورد .

پیامبر گفت : عشق است . عشق است . عشق است که بر زمین مانده است . مجال ، اندک است و فرصت کوتاه . شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد . اما کسی به عشق نیندیشد .

پیامبر گفت : آنچه نامش زندگی است ، نه خیال است و نه بازی . امتحان است . و تنها پاسخ به آزمون زندگی ، زیستن است ، زیستن . اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت .

و در این میان کودکی که تازه پا به جها گذاشته بود ، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت . زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد .

آنگاه خدا گفت : به پاس لبخند کودکی ، جهان را ادامه می دهیم .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جهان

*FATIMA*
14th October 2013, 02:20 AM
پیش از آخرین اذان


دلش مسجدی می خواست . با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله اکبر بگوید .

دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست . و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است .

دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود . با پیرزن هایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی علی الصلاة . اما محله شان مسجد نداشت ...

فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند ، به او گفتند : حالا که مسجدی نیست ، خودت مسجدی بساز .

او خندید و گفت : چه محال زیبایی ، من که چیزی ندارم . نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم .

فرشته ها گفتند : این مسجد از جنسی دیگر است . مصالحش را تو فراهم کن ، ما مسجدت را می سازیم . اما او تنها آهی کشید .

و نمی دانست هر بار که آهی می کشد ، هر بار که دعایی می کند ، هر بار که خدا را زمزمه می کند . هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد ، آجری بر آجری گذاشته می شود . آجر همان مسجدی که او آرزویش را داشت .

و چنین شد که آرام آرام با کلمه ، با ذکر ، با عشق و با دعا ، با راز و نیاز ، با تکه های دل و پاره های روح ، مسجدی بنا شد . از نور و از شعور . مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش ، قطره اشکی . او مسجدی ساخت سیال و باشکوه و ناپیدا ، چونان عشق . و هرجا که می رفت ، مسجدش با او بود . پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی .

آدم ها همه معمارند . معمار مسجد خوبش ، نقشه این بنا را خدا کشیده است . مسجدت را بنا کن ، پیش از آنکه آخرین اذان را بگویند .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 02:32 AM
با چراغ گرد شهر


از دیو و دد ملول بود و با چراغ گرد شهر می گشت . در جست و جوی انسان بود .

گفتند : نگرد که ما گشته ایم و آن چه می جویی یافت نمی شود .

گفت : می گردم ، زیرا گشتن از یافتن ، زیباتر است . و گفت : قحطی است ، نه قحطی آب و نان ، که قحطی انسان .

برآشفتند و به کینه برخاستند و هزار تیر ملامت روانه اش کردند ؛ که ما را مگر نمی بینی که منکر انسانی . چشم باز کن تا انکارت از میانه برخیزد .

خنده زنان گفت : پیشتر که چشم هایم بسته بود ،هیاهو می شنیدم ، گمانم این بود که صدای انسان است . چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان .

خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند : حال که ما نه انسانیم ، تو بگو این انسان کیست که ما نمی شناسیمش !

گفت : آن که دریا دریا می نوشد و هنوز تشنه است . آن که کوه را بر دوشش می گذارند و خم بر ابرو نمی آورد . آن که نه او از غم که غم از او می گریزد . آن که در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد و از هر طرف که می رود جز او را نمی بیند . آن که با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد ، آن که خونش عشق است و قولش عشق . آن که سرمایه اش حیرت است و ثروتش بی نیازی . آن که در زمین نمی گنجد ، در آسمان نیز نیز . آن که مرگش زندگی است . آن که خدا را ...

او هنوز می گفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند .

فردا اما باز کسی خواهد آمد ، کسی که از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

mahmoodmah
14th October 2013, 01:56 PM
جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد.و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.

روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.

قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.

سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست.

mahmoodmah
14th October 2013, 01:58 PM
كاش لغت نامه اي بود و آدم مي توانست معني جواني را توي آن پيدا كند. آن وقت شايد واقعا مي فهميدم كه آيا اين جواني همان چيزي است كه به شناسنامه آدم ها سنجاق شده است يا يك جور ميراث است كه بعضي ها آن را به ارث مي برند و بعضي ها از آن محروم اند.

كاش مي فهميدم كه آيا جواني را مي شود خريد و مي شود قرض كرد و مي شود از جايي جفت و جورش كرد يا نه!

شايد هم جواني يك جور جهان بيني است، يك نوع تئوري و يك گونه از تفكر، كه ربطي هم به سن و سال آدم ها ندارد.

شايد هم به قول قديمي ها، شعبه اي از جنون است و دوره بي تجربگي است و زمان خيالات خام و خواسته هاي بسيار و آرزوهاي دور و دراز.

مادربزرگ مي گفت: جواني يك جور مُد است! قديم ها جواني مد نبود، آدم ها چند سالي بچه بودند و بعد به چشم بر هم زدني پير مي شدند.

كسي وقت نداشت جواني كند!

دنيا جاي عجيبي است و آدم ها و تعاريف و اتفاق هايش از آن هم عجيب تر! به خودم مي گويم من حتما جوانم. اگر جواني به شناسنامه ربط داشته باشد، من جوانم. اگر ميراثي باشد، آن را به ارث برده ام. اگر دارايي باشد، آن را دارم. اگر جهان بيني و تفكر هم باشد، من، هم جوانانه مي بينم و هم جوانانه فكر مي كنم.

اما همين كه از خانه پا بيرون مي گذارم، مطمئن مي شوم كه اشتباه كرده ام! بين آن جواني كه من فكر مي كنم با اين جواني كه عمل مي شود، زمين تا آسمان فاصله است.

به كلاس كه مي روم دلم خوش است كه با دانشجويانم هم نسل ام و شايد هم سن وسال. فكر مي كنم ما چقدر به هم شبيه ايم. چشم هايمان مثل هم مي بيند و گوش هايمان مثل هم مي شنود و قلب هايمان مثل هم مي تپد.

آن وقت با قلبم كلمه درست مي كنم و با روحم جمله مي سازم و با عشقم سطرسطر و صفحه به صفحه پرواز مي كنم، و آن قدر روح و قلب و عشق مي بخشم كه نزديك است تمام شوم.

mahmoodmah
14th October 2013, 02:04 PM
جهنم تاريک بود. جهنم سياه بود . جهنم نور نداشت. شيطان هر روز صبح از جهنم بيرون مي آمد و مشت مشت با خودش تاريکي مي آورد. تاريکي را روي آدم ها مي پاشيد و خوشحال بود، اما بيش از هر چيز خورشيد آزارش مي داد...

خورشيد ، تاريکي را مي شست . مي برد و شيطان براي آوردن تاريکي هي راه بين جهنم و روز را مي رفت و برمي گشت. و اين خسته اش کرده بود.

شيطان روز را نفرين مي کرد. روز را که راه را از چاه نشان مي داد و ديو را از آدم.

شيطان با خودش مي گفت: کاش تاريکي آنقدر بزرگ بود که مي شد روز را و نور را و خورشيد را در آن پيچيد يا کاش …

و اينجا بود که شيطان نابينايي را کشف کرد: کاش مردم نابينا مي شدند. نابينايي ابتداي گم شدن است و گم شدن ابتداي جهنم.

***
اما شيطان چطور مي توانست همه را نابينا کند! اين همه چشم را چطور مي شد از مردم گرفت!

شيطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پيدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

***
حالا هر صبح شيطان از جهنم مي آيد و به جاي تاريکي، جهل روي سر مردم مي ريزد و جهل ، تاريکي غليظي است که ديگر هيچ خورشيدي از پس اش بر نمي آيد.

چشم داريم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخيص نمي دهيم .
چشم داريم و هوا روشن است اما ديو را از آدم نمي شناسيم.
واي از گرسنگي و برهنگي و گمشدگي.
خدايا ! گرسنه ايم ، دانايي را غذايمان کن.
خدايا ! برهنه ايم ، دانايي را لباس مان کن.
خدايا !گم شده ايم ، دانايي را چراغ مان کن.


***
حکيمان گفته اند: دانايي بهشت است و جهل ، جهنم.
خدايا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانايي چند سال نوري ، رنج و سعي و صبوري لازم است !؟

*FATIMA*
14th October 2013, 06:44 PM
رمین به عشق او می چرخد


فرشته نبود . بال هم نداشت . رویین تن نبود و پیکر پولادی نداشت . مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای .

او انسان بود . انسان . و همین جا زندگی می کرد . روی همین زمین و زیر همین آسمان . شبها همین ستاره ها را می دید و صبح ها همین خورشید را . انسان بود ، راه می رفت و نفس می کشید . می خوابید و بلند می شد . گرسنه می شد و غذا می خورد . غمگین می شد و شاد می شد . می جنگید و پیروز می شد . زخم هم برمی داشت . شکست هم می خورد . مثل من ، مثل تو ، مثل همه .

فرشته نبود ، بال هم نداشت . انسان بود . با همین وسوسه ها . با همین دردها و رنج ها . با همین تنهایی ها و غربت ها . با همین تردیدها و تلخی ها . انسان بود . ساده مردی اُمی . نه تاجی و نه تختی . نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده .

آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت . اما او را تاب نمی آوردند . رنجش می دادند و آزارش می رساندند . دروغگویش می خواندند . شعبده باز و شاعرش می گفتند .

و به خدعه و به نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند . اما مگر او چه کرده بود ؟ جز آنکه گفته بود ، خدا یکی است و از پس این جهان ، جهان دیگری است و آدمیان در گرو کرده خویشند . مگر چه کرده بود ؟ جز آن که راه را ، راه رستگاری را نشانشان داده بود . اما تابش نمی آوردند . زیرا که بت بودند ، بت ساز ، بت شیفته ، بت انگار و بت کردار .

فرشته نبود . بال هم نداشت . و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت . معجزه اش این نبود که به آسمان رفت . معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت . او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود می توانست برنگردد ، می توانست . اما برگشت . باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم .

و زمین هنوز به عشق گام های اوست که می چرخد . و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود . و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد .

به یاد آن انسان ، انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 06:54 PM
تنهایی ، تنها دارایی آدم ها


نامی نداشت . نامش تنها انسان بود ؛ و تنها دارایی اش تنهایی .

گفت تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم . کیست که از من قدری تنهایی بخرد ؟ هیچ کس پاسخ نداد .

گفت : تنهایی ام پر از رمز و راز است ، رمزهایی از بهشت ، رازهایی با خدا . با من گفتگو کنید تا از حیرت برایتان بگویم . هیچ کس با او گفت و گو نکرد .

و او میان این همه تن ، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت . غاری در حوالی دل . می دانست آنجا همیشه کسی هست . کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد .

او به غارش رفت و ما فراموش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بود . سیصد سال و نه سال بر آن افزون ؟ یا نه ، کمی بیش و کمی کم . او به غارش رفت و ما نمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید ؛ و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه ؟

اما از غار که بیرون آمد بیدار بود ، آن قدر بیدار که خواب آلودگی ما برملا شد . چشم هایش دو خورشید بود ، تابناک و روشن ؛ که ظلمت ما را می درید .

از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور . اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود ، که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شکست .

از غار که بیرون آمد ، باشکوه بود . شگفت و دشوار و دوست داشتنی . اما دیگر سخن نگفت . انگار لبانش را دوخته بودند ، انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود .

و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور ، برای قطره ای حیرت . و او بی آن که چیزی بگوید ، می بخشید ؛ بی آن که چیزی بخواهد . او نامی نداشت ، نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش ، تنهایی .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 07:07 PM
خداوند نانوای آدمهاست


او پیامبری بود که کتاب نداشت . معجزه ای هم .

اسباب رسالت او تنها خوشه ای گندم بود که خدا به او داده بود . خدا گفته بود : دشمنان اند که معجزه می خواهند ، معجزه ای که مبهوتشان کند . دوستان اما تنها با اشاره ای ایمان می آورند . و این خوشه های گندم برای اشاره کافی است .

پیامبر ، کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت : ای مردم ، به این خوشه گندم نگاه کنید . قصه این گندم ، قصه شماست که چیده می شود و به آسیاب می رود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دست های نانوا ؛ و می رود تا داغی تنور را تجربه کند ، می رود تا نان شود ، مائده مقدس سفره ها .

آی مردم ، شما نیز همان خوشه های گندمید که در مزرعه خدا بالیده اید . نترسید از این که چیده می شوید ، خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا در آسیاب دنیا شما را بساید ، تا درشتی هایتان به نرمی بدل شود و سختی هایتان به آسانی .

خداوند نانوای آدمهاست . خمیرتان را به او بدهید تا در دست هایش ورزیده شود ، خدا بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد ؛ طاقت بیاورید ، طاقت بیاورید تا پرورده شوید . و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند ؛ این سنت زندگی است . اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش درآیید و بسوزید ، نه از سر بیچارگی و اضطرار ، که از سر شوق و اختیار .

پیامبر گفت : صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که زیبنده سفره های ملکوت باشد . صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که به مذاق خدا خوش آید .

هزاران سال است که نان در سفره آدمی است تا به یادش آورد قصه خوشه های گندم و آسیاب و تنور را ... قصه نان پختن ، نان قسمت کردن ، نان شدن را ...



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
14th October 2013, 11:53 PM
نور و نان


این همه گندم ، این همه کشتزارهای طلایی ، این همه خوشه در باد را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .
این همه گنج آویخته بر درخت ، این همه ریشه در خاک را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا ، این همه زنده بر زمین را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .

هر روز و هر شب ، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود ؛ اما آدم گرسنه است . آدم همیشه گرسنه است .

دست های میکائیل از زرق پر بود . از هزار خوراک و خوردنی . اما چشم های آدمی همیشه نگران بود ؛ دست هایش خالی و دهانش باز .

میکائیل به خدا گفت : خسته ام ، خسته ام از این آدم ها ، که هیچ وقت سیر نمی شوند . خدایا ، چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود ؟ چقدر !

خداوند به میکائیل گفت : آنچه آدمی را سیر می کند ، نان نیست ، نور است . تو مأمور آنی که نان بیاوری ، اما نور تنها نزد من است ؛ و تا هنگامی که آدمی به جای نور ، نان می خورد ، گرسنه خواهد بود .

میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت ، و او نیز به فرشته ای دیگر ؛ و هر فرشته به فرشته دیگری . تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند ، تنها آدم بود که نمی دانست . اما رازها سر می روند ، پس راز نان و نور هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است . پس در جستجوی نور برآمد . در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع .

اما آدم همیشه شتاب می کند ، برای خوردن نور هم شتاب کرد ؛ و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند ، نه در فانوس است و نه در شمع . نه در ستاره و نه در ماه . او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید . اما باز هم گرسنه بود .

خداوند به جبرئیل گفت : سفره ای پهن کن و بر آن کلمه عشق و هدایت بگذار . و گفت : هر کس بر سر این سفره بنشیند سیر خواهد شد .

سفره خدا گسترده شد ، از این سر جهان تا آن سوی هستی ؛ اما آدمها آمدند و رفتند ؛ از وسط سفره گذشتند و بر کلمه عشق و هدایت پا گذاشتند . آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند .

اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد . و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت . و گاهی فقط گاهی ، کسی جرعه ای از هدایت نوشید ، و هر که او را دید چنان سرمست شد ، که تا انتهای بهشت دوید .

سفره ی خداوند پهن است ، اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است .
میکائیل نان قسمت می کند . آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می قاپند .
میکائیل گریه می کند و می گوید : کاش می دانستید ، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
15th October 2013, 12:12 AM
تو رازی و ما راز


پرده اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت .
رازی به اسم درخت ، رازی به اسم پرنده ، رازی به اسم انسان . رازی به اسم هر چه که می دانی . و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد .

و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی ، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید .در این سوی رازناک پرده ، آدمیان سه دسته شدند .

گروهی گفتند : هرگز رازی نبوده ، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند . خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت .

و گروهی دیگر گفتند : رازی هست ، اما عقل و توان نیز هست . ما رازها را می گشاییم ؛ و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند . خدا گفت : توفیق با شما باد ، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت . اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید .

و گروه سوم اما ، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند : در پس هر راز ، رازی است و در دل هر راز ، رازی . جهان راز است و تو رازی و ما راز . تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت . خدا گفت : نام شما را مؤمن می گذارم ، خود ، شما را راه خواهم برد . دستتان را به من بدهید . آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابه لای رازها عبور داد و در هر عبور رازی گشوده شد .

و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت : زندگی به پایان رسید . و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد ؛ گروه دوم در گشودن راز اولین واماند ؛ و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند .



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

solinaz
26th January 2014, 09:05 PM
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد!

solinaz
26th January 2014, 09:09 PM
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی.

solinaz
26th January 2014, 09:11 PM
نسیم نفس خداست

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .

http://www.nooronar.com/besmellah/1zew3kz-thumb.jpg (http://www.nooronar.com/besmellah/1zew3kz.jpg)
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .

solinaz
26th January 2014, 09:13 PM
غیرت و غرور و عشق



فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.

solinaz
26th January 2014, 09:15 PM
قطاری به مقصد خدا



قلب دختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را به در كشيد. ريسمان نااميدي را.
نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي پيلهاي شد و دختر، كرم كوچك ناتواني.
خدا فرشتههاي اميد را فرستاد، تا كلاف نااميدي را باز كنند، اما دختر به فرشتهها كمك نميكرد. دختر پيله گره گرهاش را چسبيده بود و ميگفت: نه، باز نميشود. هيچ وقت باز نميشود.
شيطان ميخنديد و دور كلاف نااميدي ميچرخيد. شيطان بود كه ميگفت: نه، باز نميشود، هيچ وقت باز نميشود.
خدا پروانهاي را فرستاد، تا پيامي را به دختر برساند.
پروانه بر شانههاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد كه اين پروانه نيز زماني كرم كوچكي بود گرفتار در پيلهاي. اما اگر كرمي ميتواند از پيلهاش به درآيد، پس انسان نيز ميتواند.
خدا گفت: نخستين گره را تو باز كن تا فرشتهها گرههاي ديگر را.
دختر نخستين گره را باز كرد...
و ديري نگذشت كه ديگر نه گرهاي بود و نه پيله و نه كلافي.
هنگامي كه دختر از پيله نااميدي به درآمد، شيطان مدتها بود كه گريخته بود.

solinaz
26th January 2014, 09:18 PM
عكس خدا در اشك عاشق



قطره دلش دريا ميخواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود.
هر بار خدا ميگفت: از قطره تا دريا راهيست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت.
تا روزي كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دريا شدن. خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما...
روزي قطره به خدا گفت: از دريا بزرگتر، آري از دريا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را ميخواهم. بزرگترين را. بينهايت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اينجا بينهايت است.
آدم عاشق بود. دنبال كلمهاي ميگشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ كلمهاي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد، خدا گفت: حالا تو بينهايتي، چون كه عكس من در اشك عاشق است.

solinaz
28th January 2014, 11:27 PM
دنیا بیستون است ، اما فرهاد ندارد



دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه سخت و ستبر نمی زند.
دنیا بیستون است و روی هر ستون ، عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد. و جهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست ، شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت می شود ، آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت ، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.
***
ما فرهادیم و دیگران به ما می خندد. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا ، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم ؛ از ملکوت تا مغاک. عشق ، شیر و عشق ، شکر؛ عشق ، قند و عشق، عسل . شیر و شکر قند و عسل عشق ، نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
خسرو ما اما خداوند است.
ما به عشق این خسرو است که در بیستون دنیا مانده ایم.
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه هر چه سنگ و صخره می زنیم.
ما به عشق این خسرو ...
و گرنه شیرین بهانه است.

solinaz
28th January 2014, 11:29 PM
امشب به آسمان نگاه كن



گفتند: چهل شب حياط خانه ات را آب و جارو كن. شب چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روييدم و خضر نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم. گفتند: چله نشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمين بر بام آسمان برخواهي رفت و ...
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله كوچك تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنيا زنجير كردهام.
گفتند: دلت پرنيان بهشتي است. خدا عشق را در آن پيچيده است. پرنيان دلت را واكن تا بوي بهشت در زمين پراكنده شود.
چنين كردم، بوي نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بيآن كه باخبر باشم، شيطان از دلم چهل تكه اي براي خودش دوخته است.
به اينجا كه ميرسم، نااميد ميشوم، آنقدر كه ميخواهم همة سرازيري جهنم را يكريز بدوم. اما فرشته اي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن. خدا چلچراغي از آسمان آويخته است كه هر چراغش دلي است. دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بيفروزي. فرشته شمعي به من ميدهد و ميرود.
راستي امشب به آسمان نگاه كن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است

solinaz
28th January 2014, 11:40 PM
پرنده ای به رسالت مبعوث شد



خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید .
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .

solinaz
28th January 2014, 11:47 PM
خدا چراغی به او داد



روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد
سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است .
و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
دراین میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آن نوری که با خود دارد بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .
هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .

solinaz
31st January 2014, 04:40 PM
دانایی بهشت است و جهل جهنم

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟
عرفان نظر آهاری

solinaz
31st January 2014, 04:43 PM
خاموشی درخت و کوه و سنجاقک

سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.
حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
*
دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.
*
انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است. وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست. از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
*
انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !
عرفان نظرآهاری

solinaz
11th February 2014, 12:00 AM
خواستم بیدارتان کنم

صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
پس گفت: عجب محشری!
و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.
***
گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.
***
ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
گنگ خواب دیده به او می خندید.
***
شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.
عرفان نظر آهاری

solinaz
11th February 2014, 12:06 AM
امروز چند بار اشتباه کردم

ميدانم هيچ صندوقچه اي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم؛ چون تو همه قفلها را باز ميكني. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم؛ چون تو تك تك كلمه هاي دفتر خاطراتم را ميداني...
حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني. حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني كه نشستهام يا خوابيده و ميداني كدام فكر روي كدام سلول ذهن من راه ميرود. تو هر شب خوابهاي مرا تماشا ميكني، آرزوهايم را ميشمري و خيالهايم را اندازه ميگيري.
تو ميداني امروز چند بار اشتباه كرده ام و چند بار شيطان از نزديكيهاي قلبم گذشته است. تو ميداني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
تو ميداني من چند شنبه خواهم مُرد و ميداني آن روز هوا ابري است يا آفتابي.
تو سرنوشت تمام برگها را ميداني و مسير حركت تمام بادها را. و خبر داري كه هر كدام از قاصدكها چه خبري را با خود به كجا خواهند برد.
تو ميداني، تو بسيار ميداني...
خدايا ميخواستم برايت نامهاي بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آن كه نوشته باشم، خوانده اي... پس منتظر ميمانم تا جوابم را فرشته اي برايم بياورد.

عرفان نظرآهاري

solinaz
11th February 2014, 12:10 AM
ابر و ابريشم و عشق

هزار و يك اسم داري و من از آن همه اسم «لطيف» را دوستتر دارم كه ياد ابر و ابريشم و عشق ميافتم. خوب يادم هست از بهشت كه آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسيم. بس كه لطيف بودم، توي مشت دنيا جا نميشدم. اما ...
زمين تيره بود. كدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختياش گرفت و دستم به تيرگياش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تيره تر شدم و ذره ذره سختتر.
من سنگ شدم و سد و ديوار ديگر نور از من نميگذرد، ديگر آب از من عبور نميكند، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد.
حالا تنها يادگاريام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشك است كه گوشه دلم پنهانش كرده ام، گريه نميكنم تا تمام نشود، ميترسم بعد از آن از چشمهايم سنگريزه ببارد.
يا لطيف! اين رسم دنياست كه اشك سنگريزه شود و روح سنگ و صخره؟ اين رسم دنياست كه شيشه ا بشكند و دلهاي نازك شرحه شرحه شود؟
وقتي تيره ايم، وقتي سراپا كدريم، به چشم ميآييم و ديده ميشويم، اما لطافت كه از حد بگذرد، ناپديد ميشود.
يا لطيف! كاشكي دوباره مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ميبخشيدي يا ميچكيدم و ميوزيدم و ناپديد ميشدم، مثل هوا كه ناپديد است، مثل خودت كه ناپيدايي... يا لطيف! مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ببخش.

عرفان نظرآهاري

solinaz
11th February 2014, 12:11 AM
پله پله تا خدا



قصه آدم، قصه يك دل است و يك نردبان. قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا. قصه آدم، قصه هزار راه است و يك نشاني.قصه جستوجو. قصه از هر كجا تا او.قصه آدم، قصه پيله است و پروانه، قصة تنيدن و پاره كردن. قصه به درآمدن، قصه پرواز... من اما هنوز اول قصهام؛ قصه همان دلي كه روي اولين پله مانده است، دلي كه از بالا بلندي واهمه دارد، از افتادن.
پايين پاي نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را ميگيري؟ مواظبي كه نيفتد؟
من هنوز اول قصه ام؛ قصه هزار راه و يك نشاني.
نشانيت را اما گم كرده ام. باد وزيد و نشانيات را بُرد.
نشانيات را دوباره به من ميدهي؟ با يك چراغ و يك ستاره قطبي؟
من هنوز اول قصه ام. قصه پيله و پروانه، كسي پيله بافتن را يادم نداده است. به من ميگويي پيله ام را چطوري ببافم؟
پروانگي را يادم ميدهي؟
دو بال ناتمام و يك آسمان
من هنوز اول قصه ام. قصه...

عرفان نظرآهاري

solinaz
11th February 2014, 12:23 AM
صادره از بهشت

نامي نداشت و شناسنامه اي هم. پيشانياش، شناسنامه اش بود. محل تولدش دنيا بود و صادره از بهشت.هيچوقت نشاني خانه اش را به ما نداد. فقط ميگفت: ما مستأجر خداييم ‏،همين. هر وقت هم كه پيش ما ميآمد، ميگفت: بايد زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فكر ميكرديم شايد بيكس و كار است. خودش ولي ميگفت: كس و كارم خداست.براي خدا نامه مينوشت. براي خدا ‏‏‏گل مي فرستاد. براي خدا تار ميزد. با خدا غذا ميخورد. با خدا قدم ميزد. با خدا فكر ميكرد. با خدا بود.
ميگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوي خدا دارد. چاي، طعم خدا دارد.
ميگفتيم: نگو، اينها كه ميگويي، يك سرش كفر است و يك سرش ديوانگي.
اما او ميگفت و بين كفر و ديوانگي ميرقصيد.
ما به ايمانش غبطه ميخورديم، اما ميگفتيم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تكيه زند، خداي ملكوت را اين همه پايين نياور و به زمين آلوده نكن. مگر نميداني كه خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبيه و هر تمثيلي.
پس زبانت را آب بكش.
او را ترسانديم، واژه هايش را شستيم و زبانش را آب كشيديم. ديوانگياش را گرفتيم و خدايش را؛ همان خدايي را كه برايش گُل ميفرستاد و با او قدم ميزد.
و بالاخره نامي بر او گذاشتيم و شناسنامهاي برايش گرفتيم و صاحبخانه اش كرديم و شغلي به او داديم.
و او كسي شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانسته ايم كه اشتباه كرديم. تو را به خدا اما اگر شما روزي باز مؤمن ديوانهاي ديديد، ديوانگياش را از او نگيريد، زيرا جهان سخت به ديوانگي مؤمنانه محتاج است!

عرفان نظرآهاري

solinaz
11th February 2014, 12:24 AM
زمین ، مادر آدمی


خداوند به جبرئيل فرمود:''به کهکشان برو و مشتی خاک بر گير و بيا؛میخواهم ادم رابيافرينم."جبرئيل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پيدا نکرد.هيچ کس به او خاک نداد.نه ناهيد که عروس اسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کيوان مرزبان دير هفتمين.هيچ يک به جبرئيل کمک نکردند.جبرئيل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:"به زمين برو که در اين کهکشان او از همه بخشنده تر است."

جبرئيل نزد زمين امد .زمين به او گفت:"هر قدر خاک که می خواهی بردار.من اين افريده را دوست خواهم داشت.افريده ای که نامش ادم است."
جبرئيل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ادمی شد.
خدا گفت:"درود بر زمين که زمين؛مادر ادم است."
و اينگونه بود که هر ادمی افريده شد؛نزد مادرش؛زمين بازگشت.و زمين ابش داد. زمين نانش داد.زمين پناهش داد.زمين همه چيزش داد.و ان هنگام که ادمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمين هيچ کس او را نمی خواست.
زمين مادر است و مادر عاشق؛زمين مادر است و مادر مهربان.زمين مادر است ومادرشکيباست.
زمين مادر است و مادر گاه بی قرار نيز می شود.چندان که کودکش را نيز می ازارد.
خدايا!ما را ببخش و بيامرز.و به مادرمان زمين ارام و قرار بده تا هرگز ديگر کودکش را انگونه نيازارد.

عرفان نظر آهاری

solinaz
11th February 2014, 12:26 AM
روي ماه و لاي ستاره ها

يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پله هاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستاره ها را زير و رو.او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پايي روي ماه بود و نه نشانه اي لاي ستاره ها.
از آسمان دست كشيد، از جستوجوي آن آبي بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذرهذره و لايهلايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تكتك همه ريگها را. لاي همه قلوه سنگها و قطره قطره آبها را. اما خبري نبود، از خدا خبري نبود.
نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جستوجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشده اي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست.
نسيم دور او گشت وگفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پي اش بود. همينجاست.
سالها بعد وقتي كه او به چشم هاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگ هاي دشت و هم پشت قلوه سنگ هاي كوه، هم لاي ستاره ها و هم روي ماه.


عرفان نظرآهاري

solinaz
11th February 2014, 12:34 AM
پیش از آنکه قلبت را بدزدند

قلبت کتیبه ای باستانی است، از هزاره ای دور. سنگ نبشته ای که حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند.الفبای قومی ناشناخته را شاید. و تو آن کوهی که نمی توانی واژه هایی را که بر سینه ات کنده اند، بخوانی.

قرن ها پشت قرن می گذرد و غبارها روی غبار می نشیند و تو هنوز منتظری تا کسی بیاید و خاک روی این کتیبه را بروبد، کسی که رمز الفباهای منسوخ را بلد است. کسی که می تواند از شکل های درهم و برهم ، واژه ه کشف کند و از واژه های بی معنا ، منشور و فرمان و قانون به در بکشد.
گشودن رمزها ، رنج است و کسی برای رمزگشایی این کتیبه مهجور رنج نخواهد برد.
کسی برای خواندن این حروف نامفهوم ، ثانیه هایش را هدر نخواهد داد. کسی سراغ این لوح دشوار نخواهد آمد.
اما چرا همیشه کسانی هستند، دزدان الواح باستانی و سارقان عتیقه های قیمتی. کتیبه قلبت را می دزدند بی آنکه بتوانند حرفی از آن را بخوانند. کتیبه قلبت را می دزدند زیرا شیطان خریدار است.
او سهامدار موزه آتش است. و آرزویش آن است که لوح قلبت را بر دیوار جهنم بیاویزد.
***
پیش از آنکه قلبت را بدزدند، پیش از آنکه دلت را به سرقت برند، کاری بکن. آن قلم تراش نازک ایمان را بردار که باید هر شب و هر روز، که باید هر روز و هر شب، برویی و بزدایی و بکاوی.شاید روزی معنای این حروف را بفهمی، حروفی را که به رمز و به راز بر سینه ات نگاشته اند و قدر زندگی هر کس به قدر رنجی است که در کند و در کاو و در کشف این لوح می برد.
*
زیرا که این لوح ، همان لوح محفوظ است ، همان کتیبه مقدسی که خداوند تمام رازهایش را بر آن نوشته است.
عرفان نظر آهاری

solinaz
11th February 2014, 12:41 AM
آن بت، ابراهیم می خواست

بت بزرگ گریه می کرد. زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را بر آورده.
زیرا شادمان نمی شد ازپیشکش هایی که به پایش می ریختند وقربانی هایی که برایش می آوردند.
زیرا دلتنگ کوهی بود که ازآن جدایش کرده بودند و بیزار ازآن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند وستایش اش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد.
زیرا می دانست نه بزرگ است و نه با شکوه و نه مقدس.
همه به پای او می افتادند و او به پای خدا.همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا.
او بتی بود که بزرگی نمی خواست.عظمت و ابهت و تقدس نمی خواست. نام نمی خواست و نشان نمی خواست.
او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست. ابراهیم می خواست. شکستن و فرو ریختن می خواست.
خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد.
هزار سال گذشت. هزاران سال.
و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم.
و آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست، بلند تر از هر روز.
زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم.
*
_ خدایا خدایا خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود بزند؟
چگونه بتی می تواند خود را درهم شکند و خود را فرو ریزد؟
چگونه چگونه چگونه؟
خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست ، خدایا ابراهیمی...
خدا اما ابراهیمی نفرستاد.
بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار.
و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.
*
مردمان گفتند این بت نبود ، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده . پس نامش را از یاد بردند و تکه هایش را به آب دادند و خاکه هایش را به باد.
و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی را که خود را شکست.
اما هنوزهم صدای شادی او به گوش می رسد، صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید. صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.

عرفان نظرآهاری

solinaz
11th February 2014, 12:42 AM
هوای بهشت در سینه مان

دنيا، درياست و ما دائم توي آن دست و پا ميزنيم. شنا بلد نيستيم. تازه اگر هم بلد باشيم با اين همه گوي سنگي و سربي كه به پا بستهايم، كاري نميتوانيم بكنيم. هي فرو ميرويم و فرو ميرويم و فروتر.
هر دلبستگي يك گوي است و ما هر روز دلبستهتر ميشويم. هر روز سنگينتر. هر روز پايينتر و اين پايين، تاريكي است و وحشت و بيهوايي، اما اگر هنوز هستيم و هنوز زندهايم از بابت آن يك ذره هوايي است كه از بهشت در سينهمان جا مانده است.
دريانوردي به من ميگفت: دل بكن و رها كن. اين گويها را از دست و پايت باز كن كه سنگين شدهاي. سنگين كه باشي ته نشين ميشوي. سبكي را بياموز. سبكي تو را بالا خواهد كشيد.يك گوي باور ديگران است و يك گوي باور خودم. گويي عشق و گويي تعصب و گويي...
ميگويم: نميتوانم، كه هر گوي دليلي است بر من، بر بودنم. يك گوي سواد است و آموختهها، يك گوي مكان است و موقعيت و مقام.
دريانورد ميگويد: اما آن كه نميبخشد و نميگذرد و از دست نميدهد، تنها پايين ميرود. و حرص، كوسهاي است كه آن پايين دريدن آدمي را دندان تيز كرده است.
پس ببخش و بگذر و از دست بده تا رو بيايي. اگر به اختيار از دست ندهي، به اجبار از تو ميگيرند. و تو ميداني كه مردگان بر آب ميآيند، زيرا آن چه را بايد از دست بدهند، از دست دادهاند. به اجبار از دست دادهاند، اما كاش آدمي تا زنده است لذت بيتعلقي را تجربه كند.
دنيا، درياست و آدمي غريق، اما كاش ميآموخت كه چگونه بر موجهاي دنيا سوار شود.
دريانورد اين را گفت و بر موجي بالا رفت. چنان به چستي و چالاكي كه گويي دريا اسب است و او سوار كار.
من اما از حرفهاي دريانورد چيزي نياموختم، تنها گويي ديگر ساختم از ترديد و بر پايم آويختم.
من چنين كردم، تو اما چنان نكن.

عرفان نظرآهاری

solinaz
11th February 2014, 12:56 AM
دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

عرفان نظر آهاری

solinaz
16th February 2014, 09:32 PM
دانه می کارم


دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .

عرفان نظرآهاری

solinaz
2nd March 2014, 10:43 PM
سوگند به اسب و زیتون و ماه



خداوند گفت:سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند؛
سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند؛
اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند، چنان که از سنگ آتش جهید.
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدانام شان را برده است؛
خداوند گفت: سوگند به انجیر و سوگند به زیتون. و زیتون انجیر شنیدند
چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زدو زیتون میوه داد؛


خداوند گفت: سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن بر آید
سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد وسوگند به آسمان و سوگند به زمین؛
آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش. و چنین شد که روز روشن شد و شب فرو پوشید. و چنین شد که آسمان بالا بلند شد وزمین فروتن؛
و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و کوچک؛و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک و مبارک است؛
پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون وماه را، آفتاب را و انجیر و آسمان را...
عرفان نظرآهاری

solinaz
2nd March 2014, 10:46 PM
گل آفتاب گردان



گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .
ما همه آفتاب گردانیم . اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ؛ دیگر آفتاب گردان نیست
آفتاب گردان کاشف معدن صبح است وبا سیاهی نسبت ندارد . این ها را گل آفتابگردان به من گفت ومن تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت .
آفتابگردان به من گفت :"وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد مطمئن است که او خورشید را پیداخواهد کرد .

آفتابگردان هیچ چیز را با خورشید اشتباه نمی گیرد ؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد .
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد . او همه زندگی اش را وفق نور می کند ، در نور به دنیا می آید و در نور می میرد . نور می خورد و نور می زاید .
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است . آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا . بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد؛ بدن خدا انسان . "
آفتابگردان گفت : " روز که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی ، دیگر " تویی " نمی ماند . و گفت من فاصله هایم را با نور پر می کنم ، تو فاصله ها را چطور پر می کنی ؟ "
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد . گفتگوی من و آفتابگردان نا تمام ماند . زیرا که او در آفتاب غرق شده بود .
جلو رفتم بوییدمش ، بوی خورشید می داد . تب داشت و عاشق بود . خداحافظی کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت : " نام آفتابگردان همه را یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟ "
عرفان نظرآهاری

solinaz
2nd March 2014, 10:52 PM
هر بار كه ميروی، رسيده ای


پشتش سنگين بود و جاده اي دنيا طولاني ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود.



سنگپشت (لاک پشت) تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد.
پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست.
كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم. هيچگاه.
و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي...
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره اي كوچك بود
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد !
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيده اي.
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پاره اي از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت... .
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش می كشيد...

عرفان نظرآهاري

solinaz
2nd March 2014, 10:59 PM
خدا چراغی به او داد (http://tdbh.blogfa.com/post-244.aspx)


روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد
سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است .
و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
http://www.nooronar.com/besmellah/110724548_d943f426d3-thumb.jpg (http://www.nooronar.com/besmellah/110724548_d943f426d3.jpg)
دراین میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آن نوری که با خود دارد بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .
هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .

عرفان نظرآهاری

solinaz
2nd March 2014, 11:01 PM
باريدن مهتاب از دعاي مادر است


ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن ميگفت. يعني که مهتاب بود.
ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار ميگذرد.

ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطانالعارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود و من از او شبهاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستارهاي است، شبي اما از همه درخشانتر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف ميباريد و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.
مادر طيفور لحظهاي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيزکم، تشنهام، کمي آب به من ميدهي؟
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود. با خود گفت: حتماً در سبو آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد. سوز ميآمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من ميديدمش که ميلرزيد و دستهاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود. و ديدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روياش نشست.
چشمه يخ زده بود و او با دستهاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود. آب را در پيالهاي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند. و همانطور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم. فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پيالهاي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيدهاي پسرم.
پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.
و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريدهام. که باريدن بر او تکليفيست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.

عرفان نظرآهاری

solinaz
2nd March 2014, 11:59 PM
دختر و درخت



دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.
روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود.
روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد.
روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند
اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره،
دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دختران پای کوبان،
دختران زنان شدند و زنان مادران
و مادران اندوه گزاران.

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید.
آسمان لبخندی زد که خورشید شد و
دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت.
دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !

و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود.
زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.
درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید.
درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد.
زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.


عرفان نظرآهاری

solinaz
3rd March 2014, 12:09 AM
حق نام دیگر من بود .......



پیش از آنكه انسان پا بر زمین بگذارد، خدا تكه اي خورشید و پاره اي ابر به او داد و فرمود: آي، اي انسان زندگي كن و بدان كه
در آزمون زندگي این ابر و این خورشید فراوان به كارت مي آید.
انسان نفھمید كه خدا چه مي گوید، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدري باز كند.
خداوند گفت: این ابر و این خورشید ابزار كفر و ایمان توست.
زمین من آكنده از حق و باطل است، اما اگر حق را دیدي، خورشیدت را به در كش، تا آشكارش كني؛ آن گاه مومن خواھي بود. اما اگر حق را بپوشاني، نامت در زمره كافران خواھد آمد.
انسان گفت: من جز براي روشنگري به زمین نمي روم و مي دانم این ابر ھیچ گاه به كارم نخواھد آمد.
انسان به دنیا آمد، اما ھرگاه حق را پیشاروي خود دید، چنان ھراسید كه خورشید از دستش افتاد. حق تلخ بود، حق دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد.
پس ھر بار كه با حقي روبرو شد، آن را پوشاند، تا زیستنش را آسان كند.
فرشته ھا مي گریستند و مي گفتند: حق را نپوشان، حق را نپوشان. این كفر است.
اما انسان ھزاران سال بود كه صداي ھیچ فرشته اي را نمي شنید.
انسان كفر كرد و كفر ورزید و جھان را از ابرھاي كفر او پوشاند.
انسان به نزد خدا باز خواھد گشت. اما روز واپسین او ((یوم الحسره)) نام دارد. و خداي خواھد گفت: قسم به زمان كه زیان كردي، حق نام دیگر من بود.

عرفان نظرآهاری

solinaz
3rd March 2014, 12:11 AM
پیامبري از كنار خانه ما رد شد...

پیامبري از كنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه باراني مي آید. پدرم گفت:بھار است و ما نمي دانستیم. و بھار نام
دیگر آن پیامبر است.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. لباسھاي ما خاكي بود. او خاك روي لباسھایمان را به اشارتي تكانید. لباس ما از جنس ابریشم و
نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، كنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تكه اي از
آن را توي دستھایمان گذاشت.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد و ناگھان ھزار گنجشك عاشق از سر انگشتھاي درخت كوچك باغچه روییدند و ھزار آوازي را كه
در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم كه با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. ما ھزار در بسته داشتیم و ھزار قفل بي كلید. پیامبر كلیدي برایمان آورد. اما نام او را كه بردیم،
قفلھا بي رخصت كلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبري از كنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بھشت است.
خدا گفت: كاش مي دانستي ھر روز پیامبري از كنار خانه تان مي گذرد و كاش مي دانستي بھشت ھمان قلب توست.

عرفان نظرآهاری

solinaz
6th March 2014, 12:36 AM
تنهایی تنها دارایی آدم ها


نامی نداشت .نامش تنها انسان بود و تنها داراییش تنهایی.گفت:تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم.کیست که از من قدری تنهایی بخرد.
هیچ کس پاسخ نداد.گفت:تنهایی ام پر از رمز و راز است.رمز هایی از بهشت.راز هایی از خدا.با من گفت و گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم.هیچ کس با او گفت و گو نکرد و او میان این همه تن تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.غاری در حوالی دل.می دانست آنجا همیشه کسی هست.کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد.او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بودسیصد سال و نه سال بر آن افزون؟یا نه.کمی بیش و کمی کم.او به غارش رفت و مانمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما زا غار که بیرون آمد بیدار بود.آنقدر بیدار که خواب آلودگی ما را بر ملا شد.چشم هایش دو خورشید بود.تابناک و روشن که ظلمت ما را می درید.از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور.اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش در هم خواهد شکست.از غار که بیرون آمد با شکوه بود.شگفت و دشوار و دوست داشتنی.اما دیگر سخن نگفت.انگار لبانش را دوخته بودند.انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور.برای قطره ای حیرت و او بی آنکه چیزی بگوید می بخشید بی آنکه چیزی بخواهد.او نامی نداشت.نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش تنهایی.

عرفان نظرآهاری

solinaz
6th March 2014, 12:38 AM
وای اگر پرنده ای را بیازاری ...


پسر بی آنکه بداند چرا ، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی آنکه چرا ، گنجشک کوچکی را نشانه رفت .
پرنده افتاد ، بالهایش شکست و تنش خونی شد . پرنده میدانست که خواهد مُرد .
اما پیش از مُردنش مروت کرد ورازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد .
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند .
اما پرنده شکار نبود . پرنده پیام بود . پس چشم در چم پسرک دوخت و گفت : " کاش میدانستی که زنجیر بلندیست زندگی ، که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده . یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه . حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید .
و هر حلقه در دل حلقه ی دل دیگر است و هر حلقه پاره ای از زنجیر ؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد ؟!
و وای اگر شاخه ای را بشکنی ، خورشید خواهد گریست .
وای اگر سنگ ریزه را ندیده بگیری ، ماه تب خواهد کرد .
وای اگر پرنده ای را بیازاری ، انسانی خواهد مُرد .
زیرا هر حلقه را که بشکنی ، زنجیر را گسسته ای و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی . "
پرنده این را گفت و جان داد .
و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد .

عرفان نظرآهاری

solinaz
6th March 2014, 12:42 AM
هر شاخه سوالی و هر برگ سوالی ...


خوشبخت بود ، زیرا هیچ سوالی نداشت . اما روزی سوالی به سراغش آمد .
و از آپس خوشبختی دیگر ، چیزی کوچک بود .
او از خدا معنی زندگی را پرسید .
اما خدا جوابش را با همان سوال داد .
خدا گفت : " اجابت تو همین سوال توست . سوالت را بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانه ای است که آب ونور می خواهد . "
او سوالش را کاشت . آبش داد و نورش داد.
و سوالش جوانه زد و شکفت و ریشه کرد . ساقه و شاخه و برگ .
و هر ساقه سوالی و هر برگ سوالی .
و او زمانی تنها یک سوال داشت ، درختی شد که از هر سر انگشتش سوالی آویخته بود .
و هر برگ تازه ، دردی تازه بود و هر بار که ریشه فرو تر میرفت ، درد او نیز عمیق تر میشد .
فرشته ها می ترسیدند . فرشته ها از آن همه سوال ریشه دار میترسیدند .
اما خدا میگفت : " نترسید ، درخت او میوه خواهد داد . و باری که این درخت می آورد ، معرفت است . "
فصل ها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جوابهای او راچیدند .
اما در دل هر میوه باز دانه ای بود و هر دانه آغاز هر درختی و هر که میوه را برد ، در خود بذر سوال تازه ای کاشت .


عرفان نظرآهاری

*FATIMA*
2nd October 2015, 12:52 PM
لیلی خودش را به آتش کشید



خدا گفت : زمین سردش است ، چه کسی می تواند زمین را گرم کند ؟

لیلی گفت : من .

خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت ، سینه اش آتش گرفت .

خدا لبخند زد لیلی هم .

خدا گفت : شعله را خرج کن . زمینم را به آتش بکش .

لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا کرد .

لیلی گر می گرفت . خدا حظ می کرد .

لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود .

لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد .

مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد .

آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .

خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود .

*FATIMA*
2nd October 2015, 12:59 PM
لیلی تشنه تر شد



لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیادی تند است .

خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟

خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم .

لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد .

خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ; تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی .

لیلی گفت : دلم زندگی می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب .

خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری ...

لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ محنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟

خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ،

دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگ تر بلدی ؟

لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .

خدا خندید

*FATIMA*
2nd October 2015, 01:03 PM
لیلی ، زیر درخت انار



لیلی زیر درخت انار نشست .

درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ .

گلها انار شد . داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه داشت .

دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند .

انار کوچک بود . دانه ترکیدند . انار ترک برداشت .

خون انار روی دست لیلی چکید .

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید . مجنون به لیلی اش رسید .

خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود .

کافی است انار دلت ترک بخورد .

*FATIMA*
2nd October 2015, 01:10 PM
لیلی ، نام تمام دختران زمین است



خدا مشتی خاک را برگرفت . می خواست لیلی را بسازد .

از خود در او دمید . و لیلی پیش از آنکه باخبر شود ، عاشق شد .

سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد . لیلی باید عاشق باشد .

زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد ، عاشق می شود .

لیلی نام تمام دختران زمین است ، نام دیگر انسان .

خدا گفت : به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید .

آزمونتان تنها همین است : عشق .

و هر که عاشق تر آمد ، نزدیک تر است . پس نزدیک تر آیید ، نزدیک تر .

عشق ، کمند من است . کمندی که شما را پیش من می آورد . کمندم را بگیرید .

و لیلی کمند خدا را گرفت .

خدا گفت : عشق ، فرصت گفتگو است . گفتگو با من .

با من گفتگو کنید .

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد . لیلی هم صحبت خدا شد .

خدا گفت : عشق ، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند .

و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند .

*FATIMA*
2nd October 2015, 01:17 PM
شیطان از انتشار لیلی می ترسد

(http://atrekhoda.com/post/108)


خدا به شیطان (http://atrekhoda.com/post/tag/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%AE%D8%A F%D8%A7%20%D9%88%20%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86% 20%D9%88%20%D8%B4%DB%8C%D8%B7%D8%A7%D9%86)گفت: لیلی را سجده کن.

شیطان (http://atrekhoda.com/post/tag/%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8%20%D8%B2%DB%8C%D8%A 8%D8%A7%20%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%20% D8%B4%DB%8C%D8%B7%D8%A7%D9%86%20%D9%88%20%D8%A2%D8 %AF%D9%85)غرور داشت، سجده نکرد (http://atrekhoda.com/post/tag/%D8%B3%D8%AC%D8%AF%D9%87%20%D9%86%DA%A9%D8%B1%D8%A F%D9%86%20%D8%B4%DB%8C%D8%B7%D8%A7%D9%86%20%D8%A8% D8%B1%20%D8%A2%D8%AF%D9%85).

گفت: من از آتشم و لیلی گِل است.

خدا گفت: سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم.

شیطان (http://atrekhoda.com/post/tag/%DA%AF%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%20%D9%88%20%D 8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86%DB%8C%20%D8%B4%DB%8C%D8%B7% D8%A7%D9%86%20%D8%A8%D8%A7%20%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8 %A7%D9%86)سجده نکرد ...

سرکشی کرد و رانده (http://atrekhoda.com/post/tag/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B1%D8%A 7%D9%86%D8%AF%D9%87%20%D8%B4%D8%AF%D9%86%20%D8%B4% DB%8C%D8%B7%D8%A7%D9%86)شد؛ و کینه لیلی را به دل گرفت ...

شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات فرصت خواست.

خدا مهلتش داد ...

اما گفت: نمی توانی، هرگز نمی توانی!

لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من ...

گمراهی اش را نمی توانی! حتی تا واپسین روز حیات ...

شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود

و می کوشد بال لیلی را زخمی کند.

عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد.

دستهایش پر از حقارت و وسوسه است

او بدنامی لیلی را می خواهد. بهانه ی بودنش تنها همین است.

می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد.

نام لیلی، رنج شیطان است.

شیطان از انتشار لیلی می ترسد.

لیلی عشق است ... و شیطان از عشق واهمه دارد ...

*FATIMA*
2nd October 2015, 01:21 PM
لیلی رفتن است (http://aidaaa.blogfa.com/post-15.aspx)




خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.

ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان گفت: یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.

آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند

و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد.

مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.

خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.

شیطان گفت: آسودگی است. خیالی ست خوش.

خدا گفت: لیلی رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.

خدا گفت: لیلی جستجو ست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن

شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.

خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.

شیطان گفت: ساده است. همین‌‌ جایی و دم دست.

و دنیا پر شد از لیلی‌های زود. لیلی‌های ساده اینجایی.

لیلی‌های نزدیک لحظه‌ای.

خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر.

لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.


مجنون، زیستنی از نوع دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.

*FATIMA*
2nd October 2015, 01:28 PM
لیلی نام دیگر آزادی است (http://bomrang.ParsiBlog.com/Posts/8/%d9%84%d9%8a%d9%84%d9%8a+%d9%86%d8%a7%d9%85+%d8%af %d9%8a%da%af%d8%b1+%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%8a+ %d8%a7%d8%b3%d8%aa/)



دنیا که شروع شد زنجیر نداشت. خدا دنیا رو بی زنجیر آفرید.

آدم بود که زنجیر رو ساخت. شیطان کمکش کرد.

دل زنجیر شد، زن زنجیر شد، دنیا پر از زنجیر شد، و آدم همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.

امتحان آدم همین جا بود. دست های شیطان از زنجیر پر بود.

خدا گفت زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است

یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.

مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت.

شیطان آدم را در زنجیر می خواست.

لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.

لیلی می دانست خدا چه می خواهد.

لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.

لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد.

لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.

*FATIMA*
2nd October 2015, 01:32 PM
لیلی ، پروانه ی خدا !!




شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.

شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.

مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.

و زمین پر از شمع و پروانه شد.

پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.

خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.

پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست.

شب بود، خدا شمع روشن کرد.

شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.

شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد.

بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.

بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست.

شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمی سوزاند.

لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:12 PM
اسب سرکش در سینه لیلی




لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های موی من است.

نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم. دلم را هم.

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،

نمی خواهی عکس ات را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را؟

مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،

تلخ. تلخی مجنون را تاب می آوری؟

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.

خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند. نمی خواهی خرما بچینی؟

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست. بی سوار و بی افسار. عنانش را خدا بریده،

این اسب را با خودت می بری؟

مجنون هیچ نگفت. لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.

لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.

اسب سرکش اما در سینه لیلی نبود .

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:18 PM
لیلی چشم به راه است

(http://www.pesaresharghi.blogfa.com/post-87.aspx)



لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است. اما ماند.چشم به راه و منتظر .هزار سال.

لیلی راه ها را اذین بست و دلش را چراغانی کرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی است.

خدا از پس هزار سال لیلی را می نگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی اش را.

خدا به مجنون می گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می گرفت .

خدا ثانیه ها را می شمرد. صبوری لیلی را.

عشق درخت بود. ریشه می خواست. صبوری لیلی ریشه اش شد.

خدا درخت ریشه دار را آب داد.

درخت بزرگ شد. هزار شاخه ، هزاران برگ ، ستبر و تنومند.

سایه اش خنکی زمین شد ، مردم خنکی اش را فهمیدند. مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند.

لیلی چشم به راه است. درخت لیلی ریشه می کند.

خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.

مجنون نمی آید مجنون هرگز نمی آید.

زیرا که مجنون نیامدنی است. زیرا که درخت ریشه می خواهد.

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:24 PM
لیلی بچرخ...



لیلی گفت:بس است دیگر، بس است و از قصه بیرون امد

مجنون دور خودش می چرخید، مجنون لیلی را نمی دید، رفتنش را هم

لیلی گفت: کاش مجنون این همه خودخواه نبود، کاش لیلی را می دید

خدا گفت: لیلی بمان، قصه ی بی لیلی را کسی نخواهد خواند

لیلی گفت: این قصه نیست، پایان ندارد، حکایت است، حکایت چرخیدن

خدا گفت: مثل حکایت زمین، مثل حکایت ماه، لیلی بچرخ

لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را می دید، مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند

خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می کنم، لیلی بچرخ

لیلی چرخید، چرخید و چرخید

دور، دور لیلی است . لیلی می گردد و قصه اش دایره است

هزار نقطه دوار . دیگر نه نقطه و نه لیلی .

لیلی بگرد، گردیدنت را من تماشا می کنم...

لیلی بگرد، تنها حکایت دایره باقیست...

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:30 PM
لیلی مرده بود (http://sohrabfrogh.blogfa.com/post/34/%d9%84%db%8c%d9%84%db%8c-%d9%85%d8%b1%d8%af%d8%af-%d8%a8%d9%88%d8%af)


قصه نبود راه بود. خار بود و خون.

لیلی قصه را پر خون می نوشت.راه بود ولیلی می رفت.مجنون نبود.

دنیا ولی پر از نام مجنون بود.

لیلی تنها بود. لیلی همیشه تنهاست.

قصه نبود معرکه بود. میدان بود بازی چوگان وگوی.

چوگان نبودگوی بود. لیلی گوی میدان بود.بی چوگان. مجنون نبود.

لیلی زخم بر می داشت اما شمشیر را نمی دید.شمشیر زن رانیز.

حریفی نبود.لیلی تنها می باخت.زیرا که قصه ، قصه ی باختن بود.

مجنون کلمه بود.ناپیدا وگم. قصه ی عشق اما همه از مجنون بود.

مجنون نبود.

لیلی قصه اش را تنها می نوشت.

قصه که به اخر رسید مجنون پیدا شد.لیلی مجنونش را دید.

لیلی گفت: پس قصه ، قصه من و توست.

پس مجنون تویی!

خدا گفت: قصه نیست.راز است . این راز من و توست.

بر ملا نمی شود الا به مرگ. لیلی! تو مرده ای.

لیلی مرده بود.

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:37 PM
لیلی زندگی کن !! (http://hohoalireza.mihanblog.com/post/209)


لیلی قصه اش را دوباره خواند . برای هزارمین بار....

ومثل هربار لیلی قصه باز هم مرد


لیلی گریست وگفت :کاش اینگونه نبود

خدا گفت :هیچ کس جزتو قصه ات را تغییر نخواهد داد !!

لیلی! قصه ات را عوض کن...

لیلی اما میترسید . لیلی به مردن عادت داشت .

تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود..

خدا گفت : لیلی عشق میورزد تا نمیرد . دنیا لیلی زنده میخواهد

لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست ..

لیلی زندگی ست . لیلی ! زندگی کن...

اگر لیلی بمیرد ، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟

چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟...

چه کسی طعام نور در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ ؟..

چه کسی پیراهن عشق را بدوزد ؟ ؟ ...

لیلی قصه ات را دوباره بنویس ..

لیلی به قصه اش برگشت....

این بار اما نه به قصد مردن .

که به قصد زندگی .

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گمنام .......

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:44 PM
ما همسایه خدا بودیم




شاید مرا دیگر نشناسی، شاید مرا به یاد نیاوری. اما من تو را خوب می شناسم. ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی. و من همه ی آسمان را دبنبالت می گشتم؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم.

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

یادت می آید؟؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد. اما زورش به ما نمی رسید. فقط می گفت: همین که پایتان به زمین برسد، می دانم چطور از راه به درتان کنم.

تو، شلوغ بودی، آرام و قرار نداشتی. آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی.

اما همیشه خواب زمین را می دیدی. آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد. دلت می خواست به دنیا بیایی. و همیشه این را به خدا می گفتی. و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم، بچه های دیگر هم؛ ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را، ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم.....

دوست من، همبازی بهشتی ام!!نمی دانم چقدر دلت برایم تنگ شده. هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند: از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.بلند شو. از دلت شروع کن.

شاید دوباره همدیگر را پیدا کردیم.

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:49 PM
ابر و ابریشم و عشق



هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم.

خوب یادم هست از بهشت که آمدم ،تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم.

اما زمین تیره بود.کدر بود، سفت بود و سخت.دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد،دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام.

گریه نمی کنم تا تمام نشود. می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.

یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟

وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، نا پدید می شود.

یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم. مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی...

یالطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش...

*FATIMA*
2nd October 2015, 02:57 PM
" خدا چلچراغی از آسمان آویخته است "





گفتند: چهل شب، حیاط خانه ات را آب و جارو کن، شب چهلمین،خضر(ع) خواهدآمد.

چهل سال، خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر(ع) نیامد، زیرا فراموش کرده بودمحیاط خلوتِ دلم را جارو کنم.

گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بامآسمان خواهی رفت.

و من چهل سال، از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم، زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردم.

گفتند: دلت پرنیان بهشتی است.خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.

چنین کردم ، بوی نفرت، عالم را گرفت و تازه دانستم بی آنکه با خبر باشم، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است.

به اینجا که می رسم ناامید می شوم، آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم.

اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید : هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن.

خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش، دلی است.

دلت را روشن کن، تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من می دهد و می رود.

راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل، در چلچراغ خدا روشن است.

*FATIMA*
2nd October 2015, 03:04 PM
در سینه ات نهنگی می تپد (http://radepayeehsas.blogfa.com/post-323.aspx)




اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست ، ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.

ماهی کوچکی که طعم تنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس . اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!

آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه ...

اما ماهی وقتی در دریا شناور شد، ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد ، تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم، قانع.

این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ ، تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش ...

بگذریم ...

دریا و اقیانوس به کنار ، نامنتها و بی نهایت پیشکش

کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی . این آب مانده است و بو گرفته است

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد . آب هم که بماند لجن می بندد

و حیف از این ماهی که در گل و لای بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

*FATIMA*
2nd October 2015, 03:10 PM
پیش از آنکه قلبت را بدزدند (http://www.javaneirani.blogsky.com/1389/04/24/post-477/)





قلبت کتیبه ای باستانی است، از هزاره ای دور.

سنگ نبشته ای که حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند.

الفبای قومی ناشناخته را شاید. و تو آن کوهی که نمی توانی واژه هایی را که بر سینه ات کنده اند، بخوانی.


قرن ها پشت قرن می گذرد و غبارها روی غبار می نشیند و تو هنوز منتظری تا کسی بیاید و خاک روی این کتیبه را بروبد، کسی که رمز الفباهای منسوخ را بلد است.

کسی که می تواند از شکل های درهم و برهم ، واژه کشف کند و از واژه های بی معنا ، منشور و فرمان و قانون به در بکشد.

گشودن رمزها ، رنج است و کسی برای رمزگشایی این کتیبه مهجور رنج نخواهد برد.

کسی برای خواندن این حروف نامفهوم ، ثانیه هایش را هدر نخواهد داد. کسی سراغ این لوح دشوار نخواهد آمد.

اما چرا همیشه کسانی هستند، دزدان الواح باستانی و سارقان عتیقه های قیمتی.

کتیبه قلبت را می دزدند بی آنکه بتوانند حرفی از آن را بخوانند.

کتیبه قلبت را می دزدند زیرا شیطان خریدار است. او سهامدار موزه آتش است. و آرزویش آن است که لوح قلبت را بر دیوار جهنم بیاویزد.

پیش از آنکه قلبت را بدزدند، پیش از آنکه دلت را به سرقت برند، کاری بکن.

آن قلم تراش نازک ایمان را بردار که باید هر شب و هر روز، که باید هر روز و هر شب، برویی و بزدایی و بکاوی.

شاید روزی معنای این حروف را بفهمی، حروفی را که به رمز و به راز بر سینه ات نگاشته اند و قدر زندگی هر کس به قدر رنجی است که در کند و در کاو و در کشف این لوح می برد.

زیرا که این لوح ، همان لوح محفوظ است ، همان کتیبه مقدسی که خداوند تمام رازهایش را بر آن نوشته است.

*FATIMA*
2nd October 2015, 03:22 PM
در حوالی بساط شیطان (http://mtanha1365.blogfa.com/post-28.aspx)





ديروز شيطان را ديدم . در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده ،فريب مي فروخت



مردم دورش جمع شده بودند ،هياهو مي كردند و بيشتر مي خواستند



توي بساطش همه چيز بود:غرور،حرص،دروغ و خيانت ،جاه طلبي و قدرت



هر كس چيزي مي خريد و در ازايش چيزي مي داد



بعضي ها تكه اي از قلبشان را مي دادند و بعضي پاره اي از روحشان را



بعضي ها ايمان مي دادند و بعضي ها آزادگي شان را



شيطان مي خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي داد



حالم را بهم مي زد دلم مي خواست همه ي نفرتم را توي صورتش تف كنم



انگارذهنم راخواند موذيانه خنديد و گفت :من كاري با كسي ندارم ، فقط گوشه اي بساطم را پهن كرده ام و آرام نجوا مي كنم



نه قيل و قال مي كنم و نه كسي را مجبور مي كنم چيزي از من بخرد ،مي بيني آدم ها خودشان دور من جمع شده اند



جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت :البته تو با اين ها فرق می کنی



تو زيركي ومومن ، زيركي و ايمان آدم را نجات مي دهد



اين ها ساده اند و گرسنه به جاي هر چيزي فريب مي خورند



از شيطان بدم مي آمد حرف هايش اما شيرين بود



گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت



ساعت ها كنار بساطش نشستم. تا اين كه چشمم به جعبه اي از عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود



دور از چشم شيطان آن را بربداشتم و توي جيبم گذاشتم



با خود گفتم:بگذار يك بار هم شده کسی چيزي از شيطان بدزدد .بگذار يك بار هم او فريب بخورد



به خانه آمدم و در كوچك عبادت را باز كردم.توي آن اما جز غرور چيزي نبود



جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت .فريب خورده بودم



دستم را روي قلبم گذاشتم ،نبود.فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتم



تمام راه را دويدم ،تمام راه لعنتش كردم،تمام راه خداخدا كردم



مي خواستم يقه ی نا مردش را بگيرم ،عبادت درو غي اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم



به ميدان رسيدم ،شيطان اما نبود



ان وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم از ته دل



اشك هايم كه تمام شد بلند شدم ،بلند شدم تا بي دلي ام را با خود ببرم ،كه صدايي شنيدم ... صداي قلبم را



پس همانجا بي اختيار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم

به شكرا نه ی قلبي كه پيدا شده بود

*FATIMA*
2nd October 2015, 03:28 PM
طناب های وسوسه در دستش است


درها را ببند ،پنجره ها را هم . پرده ها رابكش. درزها را بگير . روزنه ها را هم



او هميشه آنجا ايستاده است .

آن طرف خيابان . روبه روي خانه ات ، تو را مي پايد .

مي روي و مي آيي ،مي خوابي و بيداري و او چشم از تو بر نمي دارد



كمين كرده است و منتظر است



منتظر يك آن ، يك لحظه ،يك فرصت



تا اين در باز بماند و اين پنجره نيم بسته



منتظر است منتظر يك روزن ،يك رخنه،يك سوراخ



مي خواهد تند و گستاخ و بي مهابا داخل شود پيش از آنكه بفهمي و باخبر شوي



پيش از آنكه كاري كني ،جستي بزند و مثل دوال پايي دستش را دور گردنت ببندد و پايش را دور كمرت



مي خواهد سوارت شود آنقدر كوچكت كند ،آن قدر مچاله كه توي مشت او جا شوي



آن وقت تو را توي جيبش مي گذارد و مي رود



اين همه آرزوي اوست



آرزوي شيطان

اما واي ،كه بستن درها و گرفتن روزن ها كافي نيست



زيرا او زیرکی كهنسال است



هزار اسم دارد و هزار نقاب



هر اسمي را كه بخواهد قرض مي گيرد و هر قيافه اي را به عاريت



شيطان دشوار مي شود و دشوارتر و آن وقت كه در مي زند و لبخند،آن وقت كه به زور نمي آيد



آراسته و موجه مي آيد . با لباس دوست ، با نقاب عاشق



دست هايش از شعبده است و چشم هايش از جادو


به رنگ تو در مي آيد و آن مي كند كه تومي خواهي


زشتت را زيبا و بدت را خوب جلوه مي دهد



تحسينت مي كند و تعريفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه مي كني و اين آغاز فروپاشي است



پرده را كنار مي زنم هنوز آن جا ايستاده است . طناب هاي وسوسه در دستش است



خدايا ،خدايا،خدايا شمشيري از عشق مي خواهم و جوشني از ايمان



مي خواهم به جنگش بروم كه من كارزار را از پرهيز دوست تر دارم



تنهاتو ،تنها تو ياريم كن در روز مصاف ودر آوردگاه دل

*FATIMA*
2nd October 2015, 03:42 PM
دو بال کوچک نارنجی

(http://zahreshirin21.blogfa.com/post-427.aspx)

هیچ کس وسوسه اش نکرد،هیچ کس فریبش نداد، او خودش سیب را ازشاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.

او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید،ایستاد.

انگار می خواست چیزی بگوید. چیزی اما نگفت.

خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت برو؛ زیرا که اشتباه کردی.

اما اینجا خانه توست هر وقت که برگردی؛ و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست.

او رفت وشیطان مبهوت نگاهش می کرد.شیطان کوچکتر از آن بود که او رابه کاری وادارکند.

شیطان موجود بیچاره ای بود که درکیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت.

او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند،او رفت تا کودکانه اشتباه کند.

او به زمین آمد و اشتباه کرد،بارها و بارها.

اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند،یا دستش به چیزی می خورد و آن رامی اندازد.

فرشته ای سربه هوا که گاهی سر می خورد،می افتد و دست و بالش می شکند.

اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن می کند.

اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود.

ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم.

سنگهای ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم.

اما یک روز او بی آن که چیزی بگوید،لباسهای نامناسبش را از تن درآورد و اشتباههای کوچکش را دور انداخت و مادیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم دارد؛

دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود وپر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش برمی گردد.

او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند،صدایش را می شنوم؛

زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند

*FATIMA*
2nd October 2015, 03:57 PM
مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد


هر آدمي دو قلب دارد. قلبي كه از بودن آن با خبر است و قلبي كه از حظورش بي خبر.

قلبي كه از آن با خبر است همان قلبي است كه در سينه مي تپد، همان كه گاهي مي شكند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد،
گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه، و گاهي هم از دست مي رود.

با اين دل مي شود دلبردگي و بيدلي را تجربه كرد. دل سوختگي و دل شكستگي هو توي همين دل اتفاق مي افتد. سنگدلي و سياه دلي هم ماجراي اين دل است.

با اين دل است كه عاشق مي شويم، با اين دل است كه دعا مي كنيم،و گاهي با همين دل است كه نفرين مي كنيم و كينه مي ورزيم و بددل مي شويم.

اما قلب ديگري هم هست. قلبي كه از بودنش بي خبريم. اين قلب اما در سينه جا نمي شود، و به جاي آن كه بتپد، مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد.

اين قلب نه مي شكند نه ميسوزد و نه مي گيرد، سياه و سنگ نمي شود، از دست هم نمي رود.

زلال است و جاري، مثل رود و نسيم. و آنقدر سبك است كه هيچ وقت، هيچ جا نمي ماند. بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملكوت مي رقصد. آدم هميشه از اين قلبش عقب مي ماند.

اين همان قلب است كه وقتي تو نفرين مي كني، او دعا مي كند، وقتي تو بد مي گويي و بيزاري او عشق مي ورزد، وقتي تو مي رنجي او مي بخشد...

اين قلب كار خودش را مي كند، نه به احساست كاري دارد، نه به تعقلت،نه به آنچه مي گويي نه به آنچه مي خواهي.

و آدمها به خاطر همين دوست داشتني اند.

به خاطر قلب ديگرشان، به خاطر قلبي كه از بودنش بي خبرند....

*FATIMA*
2nd October 2015, 04:04 PM
قلبم افتاده آن طرف دیوار (http://loneygirl.persianblog.ir/post/3/)




دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تادور زندگی را گرفته اند.

نمیشود از دیوارهای دنیا بالا رفت سرک کشید وآن طرفش را دید.

اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک میدهد.

کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.

شاید هم پنجره ای هست و من نمیبینم.

شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمیرسد.


با این دیوارها چه میشود کرد؟

میشود از این دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید میشود تیشه ای برداشت و کند وکند.

شاید دریچه ای،شاید شکافی، شاید روزنی،...


همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن.

برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،...بگذریم.

گاهی ساعت ها پشت این دیوارها مینشینم و گوشم را میچسبانم و به آن فکر میکنم.اگر همه چیز ساکت باشد میتوان صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.

اما هیچوقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.


دیوارهای دنیا بلند است ومن گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.

مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.

گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.

آن طرف،حیاط خانه ی خداست و آن وقت هی در میزنم و میگویم "دل من افاده توی حیاط شما.میشود دلم را پس بدهید...؟"


کسی جوابم را نمیدهد.کسی در را برایم باز نمیکند.

اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین .

و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار،همین که....



من این بازی را ادامه میدهم و آن قدر دلم را پرت میکنم، آن قدر دلم را پرت میکنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند،تا آن در را باز کنند و بگویند بیا خودت دلت را بردار و برو.

و آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم.من این بازی را ادامه میدهم.....

*FATIMA*
2nd October 2015, 04:12 PM
قلبم کاروانسرایی قدیمی است


قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من نبودم که این کاروانسرا بود.

پی اش را من نکندم.بنایش را من بالا نبردم دیوارش را من نچیدم

من که امدم او ساخته بود وپرداخته. و دیدم که هزار حجره دارد و از هر حجره قندیلی اویزان که روشن بود و می سوخت

از روغنی که نامش عشق بود.

قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من اما صاحبش نیستم .

صاحب این کاروانسرا هم اوست.

کلیدش را به من نمی دهد درها را خودش باز می کنداختیار داری اش با اوست.اجازه ی همه چیز.

قلبم کاروانسرایی قدیمی است همه می ایند و می روند وهیچکس نمی ماند

هیچ کس نمی تواند بماند. که مسافر خانه جای ماندن نیست.

می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند.

کاش قلبم خانه بود خانه ای کوچک وکسی می امد ومقیم میشد .می امد و می ماند و زندگی می کرد.سال های سال شاید.......

هر بار که مسافری می اید کاروانسرا را چراغان می کنم وروغن قندیل ها را پر از عشق .

هر بار دل می بندم وهر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن امده است.

نمی گذارد نمی گذارد که درنگ مسافرطولانی شود.

بیرونش می برد. بیرونش می کند ومن هر بار در کاروانسرای قلبم می گریم.

غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد .

همه جا را برای خودش می خواهد همه ی حجره ها را ، خالی خالی .

و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل میشود با صلابت وسنگین و سخت.

ان روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها اتش خواهد گرفت و آن روز ، آن روز که اوتنها مهمان مقیم من باشد کاروانسرا ویران خواهد شد.

آن روز دیگر نه قلبی خواهد ماند نه کاروانسرایی.

*FATIMA*
2nd October 2015, 04:19 PM
خوشبختی،خطر کردن است.



دلبسته ی کفش هایش بود.کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی اش بودند.

دلش نمی آمد دورشان بیندازد.هنوز همان ها را می پوشید.

اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند.

قدم از قدم اگر برمیداشت تاولی تازه نصیبش میشد.

سعی میکرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود.

می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت: خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.

می نشست و می گفت: زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار.

می نشست و می گفت: خوشبختی،تنها یک دروغ قدیمی ست.

او نشسته بود و می گفت که پارسایی از کنار او رد شد.

پارسا پابرهنه بود و بی پای افزار.

او را که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر،از دست دادن!

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.

اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت: اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پابرهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود.

هربار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگ تر شده ام.

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.

حالا پابرهنگی،پای افزار من است.زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.

*FATIMA*
2nd October 2015, 04:26 PM
بهار که‌ بیاید، رفته‌ام‌





قصه‌ را که‌ می‌دانی؟ قصه‌ مرغان‌ و کوه‌ قاف‌ را، قصه‌ رفتن‌ و آن‌ هفت‌ وادی‌ صعب‌ را، قصه‌ سیمرغ‌ و آینه‌ را؟

قصه‌ نیست؛ حکایت‌ تقدیر است‌ که‌ بر پیشانی‌ام‌ نوشته‌اند.

هزار سال‌ است‌ که‌ تقدیر را تأ‌خیر می‌کنم.

اما چه‌ کنم‌ با هدهد، هدهدی‌ که‌ از عهد سلیمان‌ تا امروز هر بامداد صدایم‌ می‌زند؛

و من‌ همان‌ گنجشک‌ کوچک‌ عذرخواهم‌ که‌ هر روز بهانه‌ای‌ می‌آورد، بهانه‌های‌ کوچک‌ بی‌مقدار.

تنم‌ نازک‌ است‌ و بال‌هایم‌ نحیف. من‌ از راه‌ سخت‌ و سنگ‌ و سنگلاخ‌ می‌ترسم.

من‌ از گم‌ شدن، من‌ از تشنگی، من‌ از تاریک‌ و دور واهمه‌ دارم.

گفتی‌ قرار است‌ بال‌هایمان‌ را توی‌ حوض‌ داغ‌ خورشید بشوییم؟ گفتی‌ که‌ این‌ تازه‌ اول‌ قصه‌ است؟

گفتی‌ که‌ بعد نوبت‌ معرفت‌ است‌ و توحید؟

گفتی‌ که‌ حیرت، بار درخت‌ توحید است؟ گفتی‌ بی‌ نیازی...؟

گفتی‌ که‌ فقر...؟ گفتی‌ که‌ آخرش‌ محو است‌ و عدم...؟

آی‌ هدهد! آی‌ هدهد! بایست؛ نه، من‌ طاقتش‌ را ندارم...

بهار که‌ بیاید، دیگر رفته‌ام. بهار، بهانه‌ رفتن‌ است.

حق‌ با هدهد است‌ کهمی‌گفت: رفتن‌ زیباتر است، ماندن‌ شکوهی‌ ندارد؛ آن‌ هم‌ پشت‌ این‌ سنگریزه‌های‌ طلب.

گیرم‌ که‌ ماندم‌ و باز بال‌بال‌ زدم، توی‌ خاک‌ و خاطره، توی‌ گذشته‌ و گل.

گیرم‌ که‌ بالم‌ را هزار سال‌ دیگر هم‌ بسته‌ نگه‌ داشتم، بال‌های‌ بسته‌ اما طعم‌ اوج‌ را کی‌ خواهد چشید؟

می‌روم، باید رفت؛ در خون‌ تپیده‌ و پرپر.

سیمرغ، مرغان‌ را در خون‌ تپیده‌ دوست‌تر دارد.

هدهد بود که‌ این‌ را به‌ من‌ گفت.

راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی‌ که‌ آتش‌ گرفته‌ام؛ یعنی‌ که‌ شعله‌ورم! یعنی‌ سوختم؛یعنی‌ خاکسترم‌ را هم‌ باد برده‌ است.

می‌روم‌ اما هر جا که‌ رسیدم، پری‌ به‌ یادگار برایت‌ خواهم‌ گذاشت.

می‌دانم، این‌ کمترین‌ شرط‌ جوانمردی‌ است.

بدرود، رفیق‌ روزهای‌ بی‌قراری‌ام!

قرارمان‌ اما در حوالی‌ قاف، پشت‌ آشیانه‌ سیمرغ،

آنجا که‌ جز بال‌ و پر سوخته، نشانی‌ ندارد...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد