نارون1
12th October 2013, 11:02 PM
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05701.gif
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش بهشهر مي برد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05702.gif
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05703.gif
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05704.gif
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05705.gif
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05706.gif
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05707.gif
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05708.gif
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05709.gif
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05710.gif
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش بهشهر مي برد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05702.gif
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05703.gif
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05704.gif
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05705.gif
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05706.gif
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05707.gif
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05708.gif
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05709.gif
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
http://koodakan.org/story/StoryKids/picture/051/sk05710.gif
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.