معمار حانیه
4th October 2013, 09:46 PM
ز این ور خیابان رفت آن ور خیابان...مانتویی بود اما پوشیده! او دوست داشت شیک و به روز باشد!
صبح باران آمده بود و او مجبور شده بود پوتین به پا کند..اما ظهر نه تنها از آب و باران خبری نبود بلکه نور آفتاب آدم را کور میکرد!
او از اینکه پِسر هآیی که کنار خیابان ها هستند نگاهش کنند ناراحت میشد و با خود میگفت که لیاقت دختری مثل او بیشتر از این حرف هاست!
میخواست از کلاس درسش برود به اداره مادرش...
رفت به اداره ی مادرش..وارد سآلن اصلی که شد دو پِسر یکجا نشسته بودند
پِسرهآ با نگاه تَمسخر آمیزی به دُختر و پوتینش در گوش هم چیزی گفتند و خندیدند!
از عصبانیت نمی دانست چکار کند!
اَخمی کرد و رفت!
گیج شده بود! با خودش گفت:«اگر منکه محجبه ام رآ مسخره می کنند پس چقدر به بیحجآب ها می خندند؟»
یادش به حرف های پدرش افتاد که می گفت:«به دخترچآدری همه اِحترآم می گذآرند!»
اما چادر را دوست نداشت چون فکر می کرد اگر چادر سر کند دیگر هیچکس او را نمی بینند و کسی به او توجهی نمی کند و زیبآیی هایش پنهآن خوآهد شد...
اما یک روز به خاطر دلایلی مجبور شد چادر سرش کند تا بیرون برود.....
با همون چادر رفت مانتو فروشی های مختلف و دنبال مانتو می گشت....
معنای چآدر را نمی دانست.....http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/7.gif
اما دید در نگاه مردم جلب توجه می کند و همه به او نگاه می کنند!
هم خَنده اش گرفته بود هم خجالت می کشید!
مقنعشو کشید جلو تا کمتر نگاهش کنند!
ای وای بد تر شد چرا هرقدر پوشیده تر میشوی بیشتر نگاهت می کنند!http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/13.gif
براش جالب بود به مآدرش گفت که میخوآهد چآدری شود...
و مآدرش هم خیلی خوشحال شد و این خبر را به پدرش هم داد و برایش چادری مشکی سفارش دادند
او چادری شد ولی یک روز......
دوباره همان اتفاق قدیمی:".....صبح باران آمد ولی ظهر خورشید بسیار تابان شد.." و او باز چکمه پایش بود ولی با یک تفاوت که این روز چادرسر کرده بود...و داشت می رفت به اداره ی مادرش...
دلشوره داشت:نکند دوباره کسی مرا مسخره کند؟؟
وارد اداره که شد چشم هایش را بست!
اما هیچکس هواسش به چکمه های او نبود!
همه داشتند به چشم های قهوه ایی و براقش نگاه می کردند!
خوب شاید دختر 14 ساله ایی که چادری باشد کم است!
و او شد تک ترین دختر چادری!
و این بود قسمتی از داستان چادری شدن دختری به نام ریحانه!
صبح باران آمده بود و او مجبور شده بود پوتین به پا کند..اما ظهر نه تنها از آب و باران خبری نبود بلکه نور آفتاب آدم را کور میکرد!
او از اینکه پِسر هآیی که کنار خیابان ها هستند نگاهش کنند ناراحت میشد و با خود میگفت که لیاقت دختری مثل او بیشتر از این حرف هاست!
میخواست از کلاس درسش برود به اداره مادرش...
رفت به اداره ی مادرش..وارد سآلن اصلی که شد دو پِسر یکجا نشسته بودند
پِسرهآ با نگاه تَمسخر آمیزی به دُختر و پوتینش در گوش هم چیزی گفتند و خندیدند!
از عصبانیت نمی دانست چکار کند!
اَخمی کرد و رفت!
گیج شده بود! با خودش گفت:«اگر منکه محجبه ام رآ مسخره می کنند پس چقدر به بیحجآب ها می خندند؟»
یادش به حرف های پدرش افتاد که می گفت:«به دخترچآدری همه اِحترآم می گذآرند!»
اما چادر را دوست نداشت چون فکر می کرد اگر چادر سر کند دیگر هیچکس او را نمی بینند و کسی به او توجهی نمی کند و زیبآیی هایش پنهآن خوآهد شد...
اما یک روز به خاطر دلایلی مجبور شد چادر سرش کند تا بیرون برود.....
با همون چادر رفت مانتو فروشی های مختلف و دنبال مانتو می گشت....
معنای چآدر را نمی دانست.....http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/7.gif
اما دید در نگاه مردم جلب توجه می کند و همه به او نگاه می کنند!
هم خَنده اش گرفته بود هم خجالت می کشید!
مقنعشو کشید جلو تا کمتر نگاهش کنند!
ای وای بد تر شد چرا هرقدر پوشیده تر میشوی بیشتر نگاهت می کنند!http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/13.gif
براش جالب بود به مآدرش گفت که میخوآهد چآدری شود...
و مآدرش هم خیلی خوشحال شد و این خبر را به پدرش هم داد و برایش چادری مشکی سفارش دادند
او چادری شد ولی یک روز......
دوباره همان اتفاق قدیمی:".....صبح باران آمد ولی ظهر خورشید بسیار تابان شد.." و او باز چکمه پایش بود ولی با یک تفاوت که این روز چادرسر کرده بود...و داشت می رفت به اداره ی مادرش...
دلشوره داشت:نکند دوباره کسی مرا مسخره کند؟؟
وارد اداره که شد چشم هایش را بست!
اما هیچکس هواسش به چکمه های او نبود!
همه داشتند به چشم های قهوه ایی و براقش نگاه می کردند!
خوب شاید دختر 14 ساله ایی که چادری باشد کم است!
و او شد تک ترین دختر چادری!
و این بود قسمتی از داستان چادری شدن دختری به نام ریحانه!