kamanabroo
24th September 2013, 04:55 PM
خاطره زیر روایتی است از صبر و ایثار همسرشهید ابوالقاسم کلاگر معاونت طرح و عملیات تیپ مهندسی رزمی جواد الائمه لشکر خط شکن ۲۵ کربلاکه تلنگری است برایمان ، هر از چندگاهی این فرشتگان زمینی و اسوه های شکیبائی را درکنارمان به یاد آورده وگرد فراموشی را که به صورتمان نشسته از خود دورکنیم و فراموش نکنیم که بازماندگان شهدا کمی انطرف تر از غفلتهای روزمره مان ، با یاد وخاطره شهدایشان هر روز و هر شب شهید می شوند.
طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت ناله کرده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار، هفتاد مرتبه، دلش لرزیده، طیبه خیلی سن نداشت، خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده، طیبه خودش می گوید: بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو؟
همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن….
بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت،
گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟
گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد.
مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدائی نباشد.
خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. (تصویر کارت در ضمیمه مطلب)
بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود.
عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و میرفت.
سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود.
هر عملیات که می شد، دل ام فرو می ر یخت، هی به دلم تشر میزدم، با من مدارا کن. مدارا کن.
یک روز که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت.
ابوالقاسم شهید شد، و تمام سال هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود.
گاهی یک روز، خاطره ای برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد.
چه رسد به سه سال.
ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد….
حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم.
http://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-21-thumb-200x251.jpgکودکی سردار شهید ابوالقاسم کلاگر
http://radkana.ir/wp-content/uploads/23523.jpgکارت عروسی شهید
http://radkana.ir/wp-content/uploads/12356676.jpgروز ازدواج شهید، در جمع شهدا؛ مهمان های رزمنده ای که اکثراً شهید شدند
(http://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-216-thumb-485x348.jpg)http://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-218-thumb-485x348.jpgهمسر شهید ابوالقاسم کلاگرhttp://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-216-thumb-485x348.jpgمنبع:رادکانا (http://radkana.ir/wp-content/uploads/2456145.jpg)
http://rahpoyanemarefat.blogfa.com/post-2465.aspx
طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت ناله کرده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار، هفتاد مرتبه، دلش لرزیده، طیبه خیلی سن نداشت، خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده، طیبه خودش می گوید: بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو؟
همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن….
بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت،
گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟
گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد.
مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدائی نباشد.
خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. (تصویر کارت در ضمیمه مطلب)
بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود.
عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و میرفت.
سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود.
هر عملیات که می شد، دل ام فرو می ر یخت، هی به دلم تشر میزدم، با من مدارا کن. مدارا کن.
یک روز که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت.
ابوالقاسم شهید شد، و تمام سال هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود.
گاهی یک روز، خاطره ای برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد.
چه رسد به سه سال.
ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد….
حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم.
http://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-21-thumb-200x251.jpgکودکی سردار شهید ابوالقاسم کلاگر
http://radkana.ir/wp-content/uploads/23523.jpgکارت عروسی شهید
http://radkana.ir/wp-content/uploads/12356676.jpgروز ازدواج شهید، در جمع شهدا؛ مهمان های رزمنده ای که اکثراً شهید شدند
(http://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-216-thumb-485x348.jpg)http://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-218-thumb-485x348.jpgهمسر شهید ابوالقاسم کلاگرhttp://radkana.ir/wp-content/uploads/IMG_-8ASWM210-216-thumb-485x348.jpgمنبع:رادکانا (http://radkana.ir/wp-content/uploads/2456145.jpg)
http://rahpoyanemarefat.blogfa.com/post-2465.aspx