"golbarg"
18th September 2013, 07:46 PM
صورتش كك و مكی بود و قدش در حدود دو متر . موهای زردی داشت كه همیشه باعث مورد تمسخر قرار گرفتن دیگران می شد .
مادرش برای نگه داری و تامین مخارجش معمولا شب ها را كار می كرد .
گاها می شنید كه به او حرامزاده می گفتند ولی او معنی این جمله را نمی دانست .
می دانست كه مادرش عطر ندارد ولی همیشه بوی عطر می دهد ! یك بار كه از مادرش پرسیده بود حرامزاده یعنی چی ؟
مادرش گریه كرده بود و او می دانست كه نباید به كسی این جمله را بگوید ، چون مادرها با شنیدن این جمله گریه می كنند و او دوست نداشت كه هیچ مادری گریه كند .
او عاشق مادرش بود . مادرش صبح ها برایش نان و كره درست می كرد و شكر رویش می پاچید و او می خورد . او عاشق لقمه هایی بود كه مادر در دهانش می گذاشت .
عصر ها مادر برایش كتاب كودكان می خواند و او خود را جای سوپر من و بت من می پنداشت و می دانست كه روزی سوپر من می شود . زمستان رسیده بود .
می دانست مادرش شب ها از سرما در بیرون خانه می لرزد .
دوست داشت كاری بكند ولی نمی دانست چه كاری . معنی فكر كردن را نمی دانست و گر نه حتما برای مادرش كاری می كرد . ی
ك شب كه مادرش نبود ، پلیس به خانه آنها آمد و او را با خود برد . خارج از شهر ، زیر یك پل ، جسدی بود كه او باید شناسایی می كرد .
وقتی ملحفه را از روی جسد كنار زدند ، مادرش را عریان دید كه سیاه شده بود .
پلیس از او پرسید كه جنازه را می شناسد و او فقط گفته بود : مادر . كنار جسد چوبی دیده می شد كه مادر را با او زده بودند .
شنید كه پلیس ها می گویند : این هم یك مورد دیگه . احتمالا یارو پول نداشته و درگیر شدند و ... او نمی دانست درگیر یعنی چی .
پلیس او را با ماشین به جایی برد كه همه بچه بودند . دیگر خبری از نان و شكر نبود و او خیلی دوست داشت بداند نوانخانه یعنی چی ؟
چهره عریان مادر همیشه جلوی نظرش بود . دوست داشت لباسی گرم برای مادرش تهیه كند . در زمستان سال بعد ،
یك روز كه پرستاری برای سركشی به اتاقش آمده بود او را آویزان از طنابی دید بود كه كیسه هایی را هم در دست داشته بود .
پرستارها گفتند : یك خودكشی موفق دیگر !
وقتی او را پایین آوردند و در كیسه هایی كه در دستانش بود باز كردند
، هزاران لباس را دیدند كه او برای مادرش جمع كرده بود و هیچ پرستاری تا به امروز نفهمید كه او خود را كشته بود تا برای مادرش كیسه لباسهای گرم ببرد تا مبادا مادر
عریانش سرما بخورد . او عاقبت توانسته بود كاری برای مادرش بكند
مادرش برای نگه داری و تامین مخارجش معمولا شب ها را كار می كرد .
گاها می شنید كه به او حرامزاده می گفتند ولی او معنی این جمله را نمی دانست .
می دانست كه مادرش عطر ندارد ولی همیشه بوی عطر می دهد ! یك بار كه از مادرش پرسیده بود حرامزاده یعنی چی ؟
مادرش گریه كرده بود و او می دانست كه نباید به كسی این جمله را بگوید ، چون مادرها با شنیدن این جمله گریه می كنند و او دوست نداشت كه هیچ مادری گریه كند .
او عاشق مادرش بود . مادرش صبح ها برایش نان و كره درست می كرد و شكر رویش می پاچید و او می خورد . او عاشق لقمه هایی بود كه مادر در دهانش می گذاشت .
عصر ها مادر برایش كتاب كودكان می خواند و او خود را جای سوپر من و بت من می پنداشت و می دانست كه روزی سوپر من می شود . زمستان رسیده بود .
می دانست مادرش شب ها از سرما در بیرون خانه می لرزد .
دوست داشت كاری بكند ولی نمی دانست چه كاری . معنی فكر كردن را نمی دانست و گر نه حتما برای مادرش كاری می كرد . ی
ك شب كه مادرش نبود ، پلیس به خانه آنها آمد و او را با خود برد . خارج از شهر ، زیر یك پل ، جسدی بود كه او باید شناسایی می كرد .
وقتی ملحفه را از روی جسد كنار زدند ، مادرش را عریان دید كه سیاه شده بود .
پلیس از او پرسید كه جنازه را می شناسد و او فقط گفته بود : مادر . كنار جسد چوبی دیده می شد كه مادر را با او زده بودند .
شنید كه پلیس ها می گویند : این هم یك مورد دیگه . احتمالا یارو پول نداشته و درگیر شدند و ... او نمی دانست درگیر یعنی چی .
پلیس او را با ماشین به جایی برد كه همه بچه بودند . دیگر خبری از نان و شكر نبود و او خیلی دوست داشت بداند نوانخانه یعنی چی ؟
چهره عریان مادر همیشه جلوی نظرش بود . دوست داشت لباسی گرم برای مادرش تهیه كند . در زمستان سال بعد ،
یك روز كه پرستاری برای سركشی به اتاقش آمده بود او را آویزان از طنابی دید بود كه كیسه هایی را هم در دست داشته بود .
پرستارها گفتند : یك خودكشی موفق دیگر !
وقتی او را پایین آوردند و در كیسه هایی كه در دستانش بود باز كردند
، هزاران لباس را دیدند كه او برای مادرش جمع كرده بود و هیچ پرستاری تا به امروز نفهمید كه او خود را كشته بود تا برای مادرش كیسه لباسهای گرم ببرد تا مبادا مادر
عریانش سرما بخورد . او عاقبت توانسته بود كاری برای مادرش بكند