PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله شهید برونسی رو بیشتر بشناسیم.....



سیدپویا
15th September 2013, 03:52 PM
عنایت ام ابیها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) « سلام الله علیها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) » :
هنوز عمليات ، درست وحسابي شروع نشده بود که کار گره خورد . گردان ما زمين گير شد و حال و هواي بچه ها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) ، حال و هواي ديگري . تا حالا اين طور وضعي برام سابقه نداشت. نمي دانم چه شان شده بود که حرف شنوي نداشتند ؛ همان بچه ها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)يي که مي گفتي برو تا آتش ، با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) جان و دل مي رفتند ! به چهره بعضي ها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) دقيق نگاه کردم. جور خاصي شده بودند ؛ نه مي شد بگويي ضعف دارند ، نه مي شد بگويي ترسيده اند، هيچ حدسي نمي شد بزني. هر چه برايشان صحبت کردم، فايده نداشت. اصلاً انگار چسبيده بودند به زمين و نمي خواستند جدا شوند . هر کاري کردم راضي شان کنم راه بيفتند ، نشد . پاک درمانده شدم . نااميدي در تمام وجودم ريشه دوانده بود . با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) خودم گفتم : چه کار کنم ؟ سرم را بلند کردم رو به آسمان و توي دلم ناليدم که : « خدايا خودت کمک کن » از بچه ها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) فاصله گرفتم . اسم حضرت صديقه (س) را از ته دل صدا زدم و به وجود شريفش متوسل شدم . زمزمه کردم : « خانم ، خودتون کمک کنيد ، منو راهنمايي کنيد تا بتونم اين بچه ها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) رو حرکت بدم . وضع ما رو خودتون بهتر مي دونيد . » چند لحظه اي راز و نياز کردم و آمدم پيش نيروها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) . يقين داشتم حضرت تنها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)م نمي گذارد . اصلاً منتظر عنايت بودم . توي آن تاريکي شب و توي آن بيچارگي محض يک دفعه فکري به ذهنم رسيد. رو کردم به بچه ها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) ، محکم و قاطع گفتم : « ديگه به شما احتياجي ندارم ! فقط يک آر پي جي زن از بين شما بلند شه با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) من بياد ، ديگه هيچي نمي خوام . » زل زدم به شان . لحظه شماري مي کردم يکي بلند شود . يکي از بچه ها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)ي آر پي جي زن پا شد و بلند گفت : من مي يام . نگاهش مصمم و جدي بود . به چند لحظه نکشيد يکي ديگر مصمم تر از او بلند شد و گفت : منم مي يام . تا به خودم آمدم همه گردان بلند شده بودند . پيروزي مان توي آن عمليات ، چشم همه را خيره کرد . عنايت « ام ابيها (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) » با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)ز هم به دادمان رسيد.

پرستيژ فرماندهي :
علاقه خاصي هم به حضرت فاطمه زهرا (س) داشت هم به سادات و فرزندان ايشان . عجیب هم احترام سيدي را نگه مي داشت . يادم نمي آيد توي سنگر ، چادر ، خانه يا جاي ديگري با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) هم رفته با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)شيم و او زودتر از من وارد شده با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)شد. حتي سعي مي کرد جلوتر از من قدم برندارد . يک با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)ر با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) هم مي خواستيم برويم جلسه . پشت در اتاق که رسيديم طبق معمول مرا فرستاد جلو ، گفت : بفرما . نرفتم تو . بهش گفتم : اول شما برو ! لبخندي زد و گفت : تو که مي دوني من جلوتر از سيد جايي وارد نمي شم . به اعتراض گفتم :حاج آقا ، اينجا ديگه خوبيت نداره من اول برم ! گفت براي چي ؟ گفتم : ناسلامتي شما فرمانده هستي ؛ اينجا هم که جبهه است و با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)لاخره با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)يد ابهت و پرستيژ فرماندهي حفظ بشه . مکثي کردم و زود ادامه دادم : اينکه من جلوتر برم پرستيژ شما را پايين مي ياره . خنديد و گفت : اين پرستيژي که مي خواد با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) بي احترامي به سادات با (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)شه ، مي خوام اصلاً نبا (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html)شه !
برای شادی ارواح طیبه و مطهر شهدا (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) و امام شهدا (http://www.bitrin.com/ARTICLE68082.html) صلوات

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد