PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه اشعار سهراب سپهری



نازخاتون
2nd January 2011, 08:08 PM
مرغ پنهان


با مرغ پنهان
حرف ها دارم

با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم

و زمان را با صدایت می گشایی !

چه ترا دردی است

کز نهان خلوت خود می زنی آوا

و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟

در کجا هستی نهان ای مرغ !

زیر تور سبزه های تر

یا درون شاخه های شوق ؟

می پری از روی چشم سبز یک مرداب

یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر ؟

هر کجا هستی ، بگو با من .

روی جاده نقش پایی نیست از دشمن .

آفتابی شو !

رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر .

مار برق از لانه اش بیرون نمی آید .

و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا .

روز خاموش است ،آرام است .

از چه دیگر می کنی پروا ؟

نازخاتون
2nd January 2011, 08:11 PM
قصه ام دیگر زنگار گرفت:

با نفس های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او ،

گویدم دل : هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من می گوید :

کو چراغی که فروزد دل ما ؟

هر که افسرد به جان ، با من گفت :

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

خشت می افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می گذرد ،

رنگ می ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف ،

سر نگون خواهد شد بر سرما.

گاه می لرزد باروی سکوت :

غول ها سر به زمین می سایند.

پای در پیش مبادا بنهید ،

چشم ها در شب می پایند !



تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،

بایدم دست به دیوار گرفت ،

با نفس های شبم پیوندی است :

قصه ام دیگر زنگار گرفت.

نازخاتون
2nd January 2011, 08:12 PM
روشن شب
روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغی بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در ،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.

نازخاتون
2nd January 2011, 08:16 PM
چه خوش گفت سهراب که:




هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
زمین مال من است

نازخاتون
2nd January 2011, 08:18 PM
دانلود دکلمه اشعار سهراب سپهری با صدای زیبا و دلنشین زنده یاد خسرو شکیبایی


http://www.sohrab-sepehri.com/Sounds/Khosro_Shakibayi/Sedaye_Paye_Ab/Track%2002.mp3

http://www.sohrab-sepehri.com/pictures/khosro_shakibayi/khosro-shakibaie6Edit.jpg

*مینا*
4th January 2011, 09:08 PM
یادبود

سایه دراز لنگر ساعتروی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ،می رفت .
می آمد ،می رفت .
و من روی شن های بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم ،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد .
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم .




من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود .
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب وشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود .
روی خودم خم شدم :
حفره ای در هستی من دهان گشود .


سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم ،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .
فریاد زدم :
تصویر را بازده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست .




سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ، می رفت .
می آمد ، می رفت .
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .

*مینا*
4th January 2011, 09:13 PM
جهنم سرگردان

شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم .
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار .
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم .
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم .




سپیده های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند .
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته .
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام .
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم .
جهنم سرگردان !
مرا تنها گذار .

*FATIMA*
5th January 2011, 12:56 AM
وشکسنم ، و دویدم ، و فتادم
درها به طنین تو واکردم .
هر تکه نگاهم را جایی افکندم ، پر کردم هستی ز نگاه .
بر لب مردابی ، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم ، رفتم به نماز .
در بن خاری ، یاد تو پنهان بود ، برچیدم ، پاشیدم به جهان .
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن ، و به خود گستردن .
و شیاریدم شب یکدست نیایش ، افشاندم دانه راز .
و شکسنم آویز فریب .
و دویدم تا هیچ . و دویدم تا چهره مرگ ، تا هسته هوش .
و فتادم بر صخره درد . از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم ، لرزیدم .
وزشی میرفت از دامنه ای ، گامی همراه او رفتم .
ته تاریکی ، یکه خورشیدی دیدم ، خوردم ، و ز خود رفتم ، و رها بودم .

*FATIMA*
8th January 2011, 03:49 AM
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد .
باد چیزی خواهد گفت .
سیب خواهد افتاد ،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت .
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت .
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید .
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت .
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید .
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد ،
بهت پرپر خواهد شد .
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد .
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد .

*FATIMA*
8th January 2011, 03:56 AM
اینجا همیشه تیه
ظهر بود .
ابتدای خدا بود .
ریگ زار عفیف
گوش میکرد،
حرف های اساطیری آب را میشنید .
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک .
لک لک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود .
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید میشست .
چشم
وارد فرصت آب میشد .
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد میرفت .
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین ؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد ؟
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد ؟
ای شروع لطیف !
جای الفاظ مجذوب ، خالی !

*مینا*
8th January 2011, 08:59 PM
وهم

جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش :
میان این همه انکار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست !




شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار :
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است ؟

*FATIMA*
9th January 2011, 02:47 AM
سمت خیال دوست
ماه
رنگ تفسیر مس بود .
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد .
سرو
شیهه بارز خاک بود .
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد .
کوفی خشک تیغال ها خوانده میشد .
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد .
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس میکرد .
جمله جاری جوی را میشنید ،
با خود انگار میگفت :
هیچ حرفی به این روشنی نیست .
من کنار زهاب
فکر میکردم :
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !

*FATIMA*
9th January 2011, 03:04 AM
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند .
زاغ های زیادی سیاه .
آسمان به اندازه آبی .
سنگچین ها ، تماشا ، تجرد .
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ .
ناودان مزین به گنجشک .
آفتاب صریح .
خاک خوشنود .
چشم تا کار میکرد
هوش پاییز بود .
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده میشد .
فکر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟

NILOOFAR46
9th January 2011, 12:46 PM
نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریك یك نیلوفر
روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود.
كدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟ ***
در پس درهای شیشه ای رؤیاها
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا كه من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یك نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شكفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
***
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
كدامین باد بی پروا
دانه نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
***
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفّا هم سركشید
من به رؤیا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم كه می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت
همه من بود
كدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد!

NILOOFAR46
9th January 2011, 12:48 PM
پیغام ماهی ها
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عكس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
((هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد كه برد.
***
به درك راه نبردیم به اكسیژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولی آن نور درشت،
عكس آن میخك قرمز در آب
كه اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
***
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.))

B a R a N
9th January 2011, 05:52 PM
«منم زیبا»

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی. یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را. بجو مارا تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی. ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

*FATIMA*
10th January 2011, 02:44 AM
آب
آب را گل نکنیم :
در فرودست انگار ، کفتری میخورد آب .
یا که در بیشه دور ، سیره ای پر میشوید .
یا در آبادی ، کوزه ای پر میگردد .
آب را گل نکنیم :
شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب .
زن زیبایی آمد لب رود ،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است .
چه گوارا این آب !
چه زلال این رود !
مردم بالادست ، چه صفایی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیرافشان باد !
من ندیدن دهشان ،
بی گمان پای چیرهاشان جا پای خداست .
ماهتاب آنجا ، میکند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالادست ، چینه ها کوتاه است .
مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .
بی گمان آنجا آبی ، آبی است .
غنچه ای میشکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی باید باشد !
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود ، آب را میفهمند .
گل نکردندش ، ما نیز
آب را گل نکنیم .

B a R a N
10th January 2011, 05:51 PM
«آنگاه که ...»




آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای

خوشبختی خودت دعا کنی؟

*FATIMA*
13th January 2011, 01:48 AM
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب .
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند .
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
همچنان خواهم راند .
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند .
همچنان خواهم راند :
"دور باید شد ، دور .
مرد آن شهر اساطیر نداشت .
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود .
هیچ آیینه تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد .
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .
دور باید شد ، دور .
شب سرودش را خواند ،
نوبت پنجره هاست ."
همچنان خواهم راند .
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری مینگرند .
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است .
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شاخه ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس ترا میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت .

e.einitabar
13th January 2011, 02:29 AM
صدای همهمه می‌آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می‌آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است.

AHB
13th January 2011, 10:08 AM
میشه معنییییییییییییی شعر ها رو هم بزارین

*FATIMA*
31st January 2011, 03:01 AM
کو قطره وهم
سر برداشتم :
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا - نوسان شنیدم ، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم .
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود .
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود :
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید .
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رؤیا بود .
پهنه ی چشمانم جولانگاه تو باد ، چشم انداز بزرگ !
در این جوش شگفت انگیز ، کو قطره وهم ؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند .
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار میکشد .
به طراوت خاک دست میکشم ،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمینشیند .
به آب روان نزدیک میشوم ،
ناپیدایی دو کرانه را زمزمه میکند .
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند .
جوانه شور مرا دریاب ، نورسته زود آشنا !
درود ، ای لحظه ی شفاف ! در بیکران تو زنبوری پر میزند .

*FATIMA*
2nd February 2011, 03:02 AM
چند
اینجاست ، آیید ، پنجره بگشایید ، ای من و دگر من ها :
صد پرتو من در آب !
مهتاب ، تابنده نگر ، بر لرزش برگ ، اندیشه من ، جاده مرگ .
آنجا نیلوفرهاست ، به بهشت ، به خدا درهاست .
اینجا ایوان ، خاموشی هوش ، پرواز روان .
در باغ زمان تنها نشدیم . ای سنگ و نگاه ، ای وهم و درخت ، آیا نشدیم ؟
من "صخره - من" ام ، تو "شاخه - تو" یی .
این بام گلی ، آری ، این بام گلی ، خاک است و من و پندار .
و چه بود این لکه رنگ ، این دود سبک ؟ پروانه گذشت ؟ افسانه دمید؟
نی ، این لکه رنگ ، این دود سبک ، پروانه نبود ، من بودم و تو . افسانه نبود ،ما بود و شما .

*FATIMA*
2nd February 2011, 03:07 AM
هایی
سرچشمه رویش هایی ، دریایی ، پایان تماشایی .
تو تراویدی : باغ جهان تر شد ، دیگر شد .
صبحی سر زد ، مرغی پر زد ، یک شاخه شکست : خاموشی هست .
خوابم بر بود ، خوابی دیدم : تابش آبی در خواب ، لرزش برگی در آب .
این سو تاریکی مرگ ، آن سو زیبایی برگ . اینها چه ، آنها چیست ؟ انبوه زمان ها چیست ؟
این میشکفد ، ترس تماشا دارد . آن میگذرد ، وحشت دریا دارد .
پرتو محرابی ، می تابی . من هیچم : پیچک خوابی . بر نرده اندوه تو میپیچم .
تاریکی پروازی ، رویای بی آغازی ، بی موجی ، بی رنگی ، دریای هم آهنگی !

ساناز فرهیدوش
11th February 2011, 11:37 PM
دوستان عزیزم شعر ی زیبا قبلا در کتاب فارسی دوم راهنمایی با مضمون مادرم ریحان می چند باز نور در کاسهی مس چه نوازش ها می ریزد ...... راا با متن کامل لطفا می گذارید ممنون

B a R a N
28th March 2011, 02:16 PM
و عشق صدای فاصله هاست



... و عشق
صدای فاصله هاست

دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی!

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

نه، وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.

و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی
که غرق ابهامند.

نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.

*FATIMA*
2nd April 2011, 01:27 AM
روشنی ، من ، گل ، آب
ابری نیست
بادی نیست .
مینشینم لب حوض :
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب .
پاکی خوشه ی زیست .
مادرم ریحان میچیند .
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر .
رستگاری نزدیک : لای گلهای حیاط .
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها میریزد !
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را به زمین می آرد .
پشت لبخندی پنهان هر چیز .
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست .
چیزهایی هست که نمیدانم .
میدانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد .
میروم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم .
راه میبینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم .
من پراز نورم و شن
و پراز دار و درخت .
پرم در راه ، از پل ، از رود ، از موج .
پرم از سایه برگی در آب :
چه درونم تنهاست .

*FATIMA*
22nd April 2011, 03:23 AM
شکپوی
بر آبی چنین افتاد . سیبی به زمین افتاد .
گامی ماند . زنجره خواند .
همهمه ای : خندیدند . بزمی بود ، برچیدند .
خوابی از چشمی بالا رفت . این رهرو تنها رفت ، بی ما رفت .
رشته گسست : من پیچم ، من تابم . کوزه شکست : من آبم .
این سنگ ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من کو ؟
نقشی پیدا ، آیینه کجا ؟ این لبخند ، لب ها کو ؟ موج آمد ، دریا کو ؟
میبویم ، بو آمد . از هر سو ، های آمد ، هو آمد . من رفتم ، "او" آمد ، "او" آمد .

*FATIMA*
2nd May 2011, 02:16 AM
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب .
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند .
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
همچنان خواهم راند .
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان .
همچنان خواهم راند .
همچنان خواهم خواند :
"دور باید شد ، دور .
مرد آن شهر اساطیر نداشت .
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود .
هیچ آیینه تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد .
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .
دور باید شد ، دور .
شب سرودش را خواند ،
نوبت پنجره هاست ."
همچنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند .
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری مینگرند .
دست هر کودک 10 ساله شهر ، شاخه معرفتی است .
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است .
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت .

*FATIMA*
19th May 2011, 02:08 AM
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف .
برف ، یک دسته کلاغ .
جاده یعنی غربت .
باد ، آواز ، مسافر ، و کمی میل به خواب .
شاخ پیچک ، و رسیدن ، و حیاط .
من ، و دلتنگ ، و این شیشه خیس .
مینویسم ، و فضا .
مینویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک .
یک نفر دلتنگ است .
یک نفر میبافد .
یک نفر میشمرد .
یک نفر میخواند .
زندگی یعنی : یک سار پرید .
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلاً این خورشید ،
کودک پس فردا ،
کفتر آن هفته .
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است .
و هنوز ، آب میریزد پایین ، اسب ها مینوشند .
قطره ها در جریان ،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس .

*yas*
19th May 2011, 02:46 AM
که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

ستاره کویر
19th May 2011, 09:56 AM
باران

نیا باران ، زمینـــــــ جای قشنگیـــــ نیستـــــــــــــ
من از اهل زمینمــــــــــ خوبـــــ میدانمــــــــ کهـــــــ :
گل در عقد زنبور استـــــــــــ
ولی سودایــــــ بلبل دارد
و پروانه راهمـــــــ دوستـــــــ دارد .....

http://up.iranblog.com/images/qteldb8wklos3hvoq9l1.jpg

*FATIMA*
25th May 2011, 11:24 PM
راه واره
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است .
جویندگان مروارید ، به کرانه های دیگر رفته اند .
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است .
صدا نیست . دریا - پریان مدهوشند . آب از نفس افتاده است .
لحظه من در راه است . و امشب - بشنوید از من -
امشب ، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد .
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد کرد .
امشب ،لبخندی به فراترها خواهد ریخت .
بی هیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آب ها را خواهد شکافت .
زورق ران توانا ، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،
که چشمانش کام مرا روشن میکند ،
که دستانش تردید مرا میشکند ،
پاروزنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید .
گریان ، به پیشبازش خواهم شتافت .
در پرتو یکرنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد .

*FATIMA*
30th May 2011, 01:28 AM
در گلستانه
دشت هایی چه فراخ !
کوه هایی چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی می آید !
من در این آبادی ، پی چیزی میگشتم :
پی خوابی شاید ،
پی نوری ، ریگی ، لبخندی .
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدایم میزد .
پای نیزاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
چه کسی با من ، حرف میزد ؟
سوسماری لغزید .
راه افتادم .
یونجه زاری سر راه ،
بعد جالیز خیار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک .
لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است !
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ ، میچرد گاوی در کرد .
ظهر تابستان است .
سایه ها میدانند ، که چه تابستانی است .
سایه هایی بی لک ،
گوشه ای روشن و پاک ،
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست .
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه .
دورها آوایی است ، که مرا میخواند ."

*FATIMA*
27th June 2011, 12:02 AM
خراب
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود .
دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود ،
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود .
چشمم نخورد آب از این عمر پرشکست :
این خانه را تمامی پی روی آب بود .
پایم خلیده خار بیابان .
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه .
لیکن کسی ، ز راه مددکاری ،
دستم اگر گرفت ، فریب سراب بود .
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید :
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل ،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود .
آبادی ام ملول شد از صبحت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد ، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود .

*FATIMA*
10th July 2011, 12:59 AM
بی تار و پود
در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید .
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود .
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .

*FATIMA*
24th November 2011, 07:35 PM
آب
آب را گل نکنیم :
در فرودست انگار ، کفتری میخورد آب .
یا که در بیشه دور ، سیره ای پر میشوید .
یا در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .
آب را گل نکنیم :
شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمد لب رود ،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است .
چه گوارا این آب !
چه زلال این رود !
مردم بالادست ، چه صفایی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیرافشان باد !
من ندیدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست .
ماهتاب آنجا ، میکند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالادست ، چینه ها کوتاه است .
مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .
بی گمان آنجا آبی ، آبی است .
غنچه ای میشکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی باید باشد !
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود ، آب را میفهمن .
گل نکردندش ، ما نیز
آب را گل نکنیم .

طلیعه طلا
24th November 2011, 08:07 PM
شعر زیبای غمی غمناک از عارف آب سهراب سپهری که آوازش را هم توسط خواننده محبوب کشورمان آقای محمد اصفهانی هم خوانده شده است .

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است

*FATIMA*
4th June 2012, 06:27 PM
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت .
سیب خواهد افتاد ،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت .
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت .
چشم
هوش محزونی نباتی را خواهد دید .
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید .
راز ، سر خواهد رفت .
ریشه زهد زمان خواهد پوسید .
سر راه ظلمات
لبه صحبت اب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید .
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد ،
بهت پرپر خواهد شد .
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد .
داخل وازه صبح
صبح خواهد شد .

*FATIMA*
25th July 2012, 09:05 PM
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند
ابری در اتاقم می گرید
گل های چشم پشیمانی می شکفد
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
مغرب جان می کند ،
می میرد .
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد .
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم

*FATIMA*
5th December 2012, 02:36 PM
جان گرفته
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب :
مرده ای را جان به رگ ها ریخت ،
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد بر من : مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند .
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است .
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم .
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم .
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رگ خود نابود .
درد را با لذت آمیزد ،
در تپش هایت فرو ریزد .
نقش های رفته را باز آورد با خود غبارآلود .
مرده لب بر بسته بود .
چشم می لغزید بر یک طرح شوم .
می تراوید از تن من درد .
نغمه می آورد بر مغزم هجوم .

*FATIMA*
11th January 2013, 12:59 AM
پرده
پنجره ام به تهر باز شد
و من ویران شدم
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود !
از میان برخیز
پایان تلخ صداهای هوش ربا !
فرو ریز
لذت خوابم می فشارد
فراموشی می بارد
پرده نفس می کشد :
شکوفه خوابم می پژمرد
تا دوزخ ها بشکافند ،
تا سایه ها بی پایان شوند ،
تا نگاهم رها گردد ،
درهم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !

*FATIMA*
14th April 2013, 12:57 AM
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش آید صدایی خشک :
استخوان مرده می لغزد درون گور .
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور
خواب دربان را به راهی برد
بی صدا آمد کسی از در ،
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش :
آتشی روشن درون شب

*FATIMA*
14th April 2013, 01:01 AM
سراب
آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت .
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه :
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی هست که می پوید راه
تنش از خستگی افتاده ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب

*FATIMA*
14th April 2013, 01:06 AM
آن برتر
به کنار تپه شب رسید .
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست .
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را ،
و او
پیکره اش خاموشی بود .
لالایی اندوهی بر ما وزید .
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت
و ناگاه
از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت
و من ،،،
در شکوه تماشا ، فراموشی صدا بودم

*FATIMA*
14th April 2013, 01:10 AM
روزنه ای به رنگ
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا ؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب :
من کجا ، خاک فراموشی کجا .
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب
پرتویی آیینه را لبریز کرد :
طرح من آلوده شد با آفتاب
اندهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب می بیند مرا
سایه ترسی به ره لغزیر و رفت
جویباری خواب می بیند مرا
در نسیم لغزشی رفتم به راه ،
راه ، نقش پای من از یاد برد .
سرگذشت من به لب ها ره نیافت :
ریگ باد آورده ای را باد برد

*FATIMA*
14th April 2013, 01:14 AM
ای نزدیک
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید .
و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن .
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است
درخشش میوه ! درخشان تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من ، شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم ،
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب - آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی ، به پای تو مانده ام .
خم شو ، شاخه نزدیک !

*FATIMA*
14th April 2013, 01:19 AM
غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد ،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده .
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت -
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را در شیار باد ریخت :
" جلوه اش با بوی خاک آمیخته "
رود ، تابان بود و او موج صدا :
" خیره شد چشمان ما در رود وهم "
پرده روشن بود ، او تاریک خواند :
" طرح ها در دست دارد دود وهم "
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت :
"افت پژمردگی نزدیک او "
دشت : دریای تپش ، آهنگ ، نور
سایه میزد خنده تاریک او

*FATIMA*
14th April 2013, 01:26 AM
شکست کرانه
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد
درخت ، نقشی در ابدیت ریخت .
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
- این تو بودی که هر ورزشی ، هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت ؟
- و اینک هر هدیه ابدیتی است
- و این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
- و اینک چشمه نزدیک ، نقش عطش در خود می شکند .
- گفتی نهال از طوفان می هراسد
- و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان !
که تهاجم بر باد رفت .
- سیاه ترین ماران می رقصند
- و برهنه شوید ، زیباترین پیکرها !
که گزیدن نوازش شد .

maryam kia
5th September 2013, 03:49 AM
خوابی در هیاهو

آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را
ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام
تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود
دشمنی کو
تا مرا از من بر کند ؟
نفرین به زیست : تپش کور
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین
هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم
نیزه من مرمر بس تا را شکافت
و چه سود که این غم را نتواند سینه درید
نفرین به زیست دلهره شیرین
نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم
صدای شکست در تهی حادثه می پیچد نی ها به هم می ساید
ترنم سبز می کشافد
نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند
من نیزه دار کهن آتش می شوم
او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما دو مردم روزگاران کهن می
گذریم
به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان گهواره روان را نوسان می دهیم
آبی بلند خلوت ما را می آراید

*FATIMA*
6th September 2013, 02:20 AM
دیاری دیگر

میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست .
همراه ! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم .
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار :
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست .
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت .
در صدای پرنده فروشو .
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند .
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد .
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد .
و فراتر :
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید .
میان لبخند و لب
خنجر زمان درهم شکست .

maryam kia
6th September 2013, 02:38 AM
"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي

خانه دوست كجاست."

Sa.n
13th September 2013, 01:04 PM
دیوان اشعار سهراب سپهری

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

Sa.n
13th September 2013, 01:07 PM
خواب تلخ
مرغ مهتاب مي خواند
ابري در اتاقم ميگريد
گلهاي چشم پشيماني مي شكفد
درتابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد
مغرب جان مي كند
مي ميرد
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويد كم كم
بيدارم
نپنداريم درخواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهاي چشم پشيماني را پر پر مي كنم

Sa.n
13th September 2013, 01:09 PM
فانوس خيس

روي علف ها چكيده ام
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريكي چكيده ام
جايم اينجا نبود
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجاميرود اين فانوس
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود
و او چون نسيمي به درون وزيد
اكنون روي علفها هستم
و نسيمي از كنارم مي گذرد
تپش ها خاكستذ شده اند
آي پوشان نمي رقصند
فانوس آهسته پايين و بالا مي رود
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود
جاده نفس مفس مي زد
صخره ها چه هوسناكش بوييدند
فانوس پر شتاب
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه هاي شب پژمرد
رقص پريان پايانن يافت
كاش اينجا نچكيده بودم
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل به راه افتاد
كاش اينجا در بستر علف تاريكي نچكيده بودم
فانوس از من مي گريزد
چگونه برخيزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دريا شست و شو مي كند


جهنم سرگردان

شب را نوشيده ام
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم
مگذار ازبالش تاريك تنهايي سر بر دارم
و به دامن بي تار و پود رويا ها بياويزم
سپيدي هاي فريب
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته
او را بگو
تپش جهنمي مست
او را بگو : نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم
جهنم سرگردان مرا تنها گذار

Sa.n
13th September 2013, 01:10 PM
ياد بود

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و من روي شن هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي ام آب شد
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم ذسيدم
من تصوير خوابم را مي كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود
چگونه مي شد در رگ هاي بي فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت ؟
تصوير را كشيدم
چيزي گم شده بود
روزي خودم خم شدم
حفره اي در هستي من دهان گشود
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم
تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد
و ريشه نگاهم درتار و پودش مي سوخت
اين بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود
فرياد زدم
تصوير را بازده
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و نگاه انساني به دنبالش مي دويد

Sa.n
13th September 2013, 01:12 PM
پرده

پنجره ام به تهي باز شد
و من ويران شدم
پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود
از ميان برخيز
پايان تلخ صداههاي هوش ربا
فرو ريز
لذت خوابم مي فشارد
فراموشي مي بارد
پرده نفس مي كشد
شكوفه خوابم مي پژمرد
تا دوزخ ها بشكافند
تا سايه ها بي پايان شوند
تا نگاهم رها گردد
در هم شكن بي جنبشي ات را
و از مرز هستي من بگذر
سياه سرد بي تپش گنگ



گل كاشي

باران نور
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت
روي ديوار كاشي گلي را مي شست
مار سياه ساقه اين گل
در رقص نرم و لطيفي زنده بود
گفتي جوهر سوزان رقص
در گلوي اين مار سيه چكيده بود
گل كاشي زنده بود
در دنيايي رازدار
دنياي به ته نرسيدني آبي
هنگام كودكي
در انحناي سقف ايوانها
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها
ميان لك هاي ديوار ها
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود
شبيه اين گل كاشي را ديدم
و هربار رفتم بچينم
رويايم پر پر شد
نگاهم به تارو پود سياه ساقه گل چسبيد
و گرمي رگ هايش را جس كرد
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود
گل كاشي زندگي ديگر داشت
آيا اين گل
كه در خاك همه روياهايم روييده بود
كودك ديرين را مي شناخت
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تارو پود شكننده ساقه چسبيده بود
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد
چگونه مي شد چيد
گليرا كه خيالي مي پژمراند ؟
دست سايه ام بالا خيزد
قلب آبي كاشي ها تپيد
باران نور ايستاد
رويايم پرپر شد

Sa.n
13th September 2013, 01:14 PM
مرز گمشده

ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت
از مرزي گذشته بود
در پي مرز گمشده مي گشت
كوهي سنگين نگاهش را بريد
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
و كوه از خوابي سنگين پر بود
خوابش طرحي رها شده داشت
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد
برگشت
فضا را از خود گذرداد
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد
كوه از خوابي سنگين پر بود
ديري گذشت
خوابش بخار شد
طنين گمشده اي به رگهايش وزيد
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت
خواب خطاكارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد
انتظاري نوسان داشت
نگاهي در راه مانده بود
و صدايي در تنهايي مي گريست

Sa.n
13th September 2013, 01:17 PM
لحظه گمشده

داب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم
زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت
اين تاريكي طرح وجودم را روشن مي كرد
در باز شد و او با فانوسش به درون وزيد
زيبايي رها شده اي بود
و من ديده به راهش بودم
روياي بي شكل زندگي ام بود
عطري در چشمم زمزمه كرد
رگ هايم ازتپش افتاد
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمي گذشت
شور برهنه اي بودم
او فانوسش را به فضا آويخت
مرا در روشن ها مي جست
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من ره نيافت
نسيمي شعله فانوسش را نوشيد
ئزشي گذشت
ئ من در طرحي جا مي گرفتم
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم
پيدا براي كه ؟
او ديگر نبود
آيا باروح تاريك اتاق آميخت ؟
عطري در گرمي رگ هايم جا به جا مي شد
حس كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد
من چه بيهوده مكان را مي كاوم
آني گم شده بود

Sa.n
13th September 2013, 01:19 PM
باغي در صدا

در باغي رها شده بودم
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
اخ و برگش در وجودم م يلغزيد
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد
صدايي كه به هيچ شباهت داشت
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد
هميشه از روزنه اي نا پيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگي در من نبود
راهي پيموده نشد
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
ناگهان رنگي دميد
پيكري روي علفها افتاده بود
انشاني كه شباهت دوري با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپشهايش
زندگي اش آهسته بود
وجودش بي خبري شفافم را آشفته بود
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود
روشني تندي به باغ آمد
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم

Sa.n
13th September 2013, 01:21 PM
نيلوفر

از مرز خواي مي گذشتم
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
در پس درهاي شيشه اي روياها
در مرداب بي ته آيينهها
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بود م
يك نيلوفر روييده بود
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم
بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر بر گرد همه ستونها مي پيچد
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
نيلوفر روييد
ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد
من به رويا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه مي دويدم
هستي اش درمن ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟



مرغ افسانه

پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
رغ افسانه از آن بيرون پريد
ميان بيداري و خواب
پرتاب شده بود
بيراهه فضا راپيمود
چرخي زد
و كنار مردابي به زمين نشست
تپشهايش با مرداب آميخت
مرداب كم كم زيبا شد
گياهي در آن روييد
گياهي تاريك و زيبا
مرغ افسانه سينه خود را شكافت
تهي درونش شبيه گياهي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش كدر شده بود
چرا آمد ؟
از روي زمين پر كشيد
بيراهه اي را پيمود
و از پنجره اي به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سينه او را شكافت
و به درون رفت
او از شكاف سينه اش نگريست
درونش تاريك و زيبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود
وزشي بر تار و پودش گذشت
گياهي در خلوت درونش روييد
از شكاف سينه اش سر بيرون كشيد
و برگهايش را در ته آسمان گم كرد
زندگي اش در رگهاي گياه بالا مي رفت
اوجي صدايش مي زد
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند
بالهايش را گشود
و خود را به بيراهه فضا سپرد
گنبدي زير نگاهش جان گرفت
چرخي زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشني بيرنگي پر بود
برابر محراب
وهمي نوسان يافت
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
و همه رويا هايش در محرابي خاموش شده بود
خودش رادر مرز يك رويا ديد
به خاك افتاد
لحظه اي در فراموشي ريخت
سر بر داشت
محراب زيبا شده بود
پرتويي در مرمر محراب ديد
تاريك و زيبا
ناشناسي خود را آشفته ديد
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و محراب را در خاموشي معبد رها كرد
زن در جاده اي مي رفت
پيامي در سر راهش بود
مرغي بر فراز سرش فرود آمد
زن ميان دو رويا عريان شد
مرغ افسانه سينه او را شكافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاري دررگهايش صدا مي كرد
و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد
زني از پنجره فرود آمد
تاريك و زيبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگريست
همه خوابهايش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
و نگاهش به سايه آنها افتاد
گفتي سايه پرده توري بود
كه روي وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد
مردتنها بود
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود
وزشي ناپيدا مي گذشت
تصوير كم كم زيبا مي شد
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالي ديد
و خودش را در جاي ديگر يافت
آيا تصوير
دامي نبود
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد
مرد در بستر خود خوابيده بود
وجودش به مردابي شباهت داشت
درختي در چشمانش روييده بود
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد
رگهاي درخت
از زندگي گمشده اي پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شكاف سينه اش به درون نگريست
تهي درونش شبيه درختي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
بالهايش را گشود
و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت
درختي ميان دو لحظه مي پژمرد
تاقي به آستانه خود مي رسيد
مرغي بيراهه فضا را مي پيمود
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود

Sa.n
13th September 2013, 01:22 PM
نشاني

خانه دوست كجاست ؟ در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد و به اگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيد به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد
در صميميت سيال فضا خش خشي مي شنوي
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست

Sa.n
13th September 2013, 01:25 PM
شب تنهايي خوب

گوش كن دورترين مرغ جهان مي خواند
شب سليس است و يكدست و باز
شمعداني ها
و صدا دار ترين شاخه فصل ماه را مي شنوند
پلكان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسيم
گوش كن جاده صدا مي زند از دور قدمهاي تو را
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلكها را بتكان كفش به پا كن وبيا
و بيا تا جايي كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايي است در آن جا كه تو را خواهد گفت :ـ
بهترين چيز رسيدنم به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است

- - - به روز رسانی شده - - -


در قير شب

دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است

Sa.n
13th September 2013, 01:44 PM
دود مي خيزد

دود مي خيزد ز خلوتگاه من
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر
خويش را از ساحل افكندم در آب
ليك از ژرفاي درياي بي خبر
بر تن ديوارها طرح شكست
كس دگر رنگي در اين سامان نديد
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد
تا بدين منزل پا نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام
تيرگي پا مي كشد از بام ها
صبح مي خندد به راه شهرمن
دود مي خيزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن

سپيده

در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لبهاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد
خطي ز نور روي سياهي است
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد
ديوار سايه ها شده ويران
دست نگاه درافق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد

- - - به روز رسانی شده - - -


مرغ معما

دير زماني است روي شاخه اين بيد
مرغي بنشسته كو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي ‚ رنگي
چون من دراين ديار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش هميشه پر ز هياهوست
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش
روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف
بام و دراين سراي ميرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدايي گوياست
مي گذرد لحظه ها به چشمش بيدار
پيكر او ليك سايه روشن روياست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگي دور مانده : موج سرابي
سايه اش افسرده بر درازي ديوار
پرده ديوار و سايه : پرده خوابي
خيره نگاهش به طرح هاي خيالي
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نيست
دارد خاموشي اش چو با من پيوند
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست
ره به درون مي برد حكايت اين مرغ
آنچه نيايد به دل ‚ خيال فريب است
دارد با شهرهاي گمشده پيوند
مرغ معما دراين ديار غريب است

Sa.n
13th September 2013, 01:46 PM
روشن شب

روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشك
استخوان مرده مي لغزد درون گور
ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور
خواب درمان را به راهي برد
بي صدا آمد كسي از در
در سياهي آتشي افروخت
بي خبر اما
كه نگاهي درتماشا سوخت
گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد به افسون شب
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش
آتشي روشن درون شب

- - - به روز رسانی شده - - -


سراب

آفتاب است و بيابان چه فراغ
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي درخت
در پس پرنده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه
چشم اگر پيش رود مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه
تنش از خستگي افتاده ز كار
بر سر و رويش بنشسته غبار
شده از تشنگي اش خشك گلو
پاي عريانش مجروح ز خار
هر قدم پيش رود پاي افق
چشم او بيند دريايي آب
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب

Sa.n
13th September 2013, 01:47 PM
رو به غروب

ريخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ
كوه خاموش است
مي خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود
سايه آميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته پيوند
روز فرسوده به ره مي گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند
جغد بر كنگره ها مي خواند
لاشخورها سنگين
از هوا تك تك آيند فرود
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود
تيرگي مي آيد
دشت مي گيرد آرام
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مي نالد
جغد مي خواند
غم بياميخته با رنگ غروب
مي ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب

Sa.n
13th September 2013, 01:50 PM
خراب

فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود
دل را به رنج هجر سپردم ولي چه سود
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از اين عمر پرشكست
اين خانه را تمامي پي روي آب بود
پايم خليده خار بيابان
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه
ليكن كسي ز راه مددكاري
دستم اگر گرفت فريب سراب بود
خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به كار روز نشاطم شتاب بود
آبادي ام ملول شد از صحبت زوال
بانگ سرور دردلم افسرد كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود



جان گرفته

ازهجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب
مرده اي را جان به رگ ها ريخت
پا شد از جا در ميان سايه و روشن
بانگ زد برمن :‌ مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟
ليك پندار تو بيهوده است
پيكر من مرگ را از خويش مي راند
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آميزد
در تپش هايت فرو ريزد
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم
مي تراويد از تن من درد
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم

Sa.n
13th September 2013, 01:52 PM
دلسرد

قصه ام ديگر زنگار گرفت
با نفس هاي شبم پيوندي است
پرتويي لغزد اگر بر لب او
گويدم دل : هوس لبخندي است
خيره چشمانش با من گويد
كو چراغي كه فروزد دل ما ؟
هر كه افسرد به جان با من گفت
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
خشت مي افتد ازاين ديوار
رنج بيهوده نگهبانش برد
دست بايد نرود سوي كلنگ
سيل اگر آمد آسانش برد
باد نمناك زمان مي گذرد
رنگ مي ريزد از پيكر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه مي لرزد با روي سكوت
غولها سر به زمين مي سايند
پاي در پيش مبادا بنهيد
چشم ها در ره شب مي پايند
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد
بايدم دست به ديوار گرفت
با نفس هاي شبم پيوندي است
قصه ام ديگر زنگار گرفت

Sa.n
13th September 2013, 01:54 PM
دره خاموش

سكوت ‚ بند گسسته است
كنار دره درخت شكوه پيكر بيدي
در آسمان شفق رنگ
عبور ابرسپيدي
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر
به راه مي نگرد سرد ‚ خشك ‚ تلخ ‚ غمين
چو ماري روي تن كوه مي خزد راهي
به راه رهگذري
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري
غروب پر زده از كوه
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر
غمي بزرگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون دره تاريك
سكوت ‚ بند گسسته است

- - - به روز رسانی شده - - -


دنگ

دنگ .... دنگ
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي درپي زنگ
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است
ليك چون بايد اين دم گذرد
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها مي گذرد
آنچه بگذشت نمي آيد باز
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است
تند بر مي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتي از كف رفت
قصه اي گشت تمام
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر
وارهانيده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال
پرده اي مي گذرد
پرده اي مي آيد
مي رود نقش پي نقش دگر
رنگ مي لغزد بر رنگ
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...

Sa.n
13th September 2013, 01:55 PM
ناياب

شب ايستاده است
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
سر تا به پاي پرسش اما
انديشناك مانده و خاموش
شايد از هيچ سو جواب نيايد
ديري است مانده يك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گويي كه قطعه ‚ قطعه ديگر را
از خويش رانده است
از ياد رفته در تن او وحدت
بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن
سه حفره كبود كه خالي است
از تابش زمان
بويي فساد پرور و زهرآلود
تا مرز هاي دور خيالم دويده است
نقش زوال را
بر هر چه هست روشن و خوانا كشيده است
در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
كه روزهاي رفته در آن بود نا پديد
با ناخن اين جسد را
از هم شكافتم
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پي آن بودم
رنگي نيافتم
شب ايستاده است
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
با جنبش است پيكر او گرم يك جدال
بسته است نقش بر تن لبهايش
تصوير يك سوال

Sa.n
13th September 2013, 01:58 PM
ديوار

زخم شب مي شد كبود
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي بر ضربه مي افزود
تا بسازم گرد خود ديواره اي سرسخت و پا برجاي
با خود آوردم ز راهي دور
سنگهاي سخت و سنگين را برهنه پاي
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست
روز و شب ها رفت
من به جا ماندم دراين سو شسته ديگر دست از كارم
نه مرا حسرت به رگها مي دوانيد آرزوي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم
ليك پندارم پس ديوار
نقشهاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت
تا شبي مانند شبهاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكر ديوار
حسرتي با حيرتي آميخت



مرگ رنگ

رنگي كنار شب
بي حرف مرده است
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته ي هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ‚ بي تكان
لغزانده چشم را
بر شكل هاي در هم پندارش
خوابي شگفت مي دهد آزارش
گلهاي رنگ سرزده از خاك هاي شب
در جاده اي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار
هر دم پي فريبي اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار
بندي گسسته است
خوابي شكسته است
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است


دريا و مرد

تنها و روي ساحل
مردي به راه مي گذرد
نزديك پاي او
دريا همه صدا
شب ‚ گيج درتلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و درچشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ ميكند
انگار
هي مي زند كه : مرد! كجا ميروي كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش
و باد سرگردان
هي مي زند دوباره : كجا مي روي؟
و مرد مي رود و باد همچنان
امواج ‚ بي امان
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم
موجي پر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب
دريا همه صدا
شب گيج در تلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و .....




نقش

در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخنهاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچ كس ديگر
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد
از ميان برده است طوفان نقشهايي را
كه به جا ماند از كف پايش
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش
آن شب
هيچ كس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود
كوه : سنگين ‚ سرگردان ‚ خونسرد
باد مي آمد ولي خاموش
ابر پر ميزد ولي آرام
ليك آن لحظه كه ناخنهاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز
رعد غريد
كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند
امشب
باد وباران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفرسوده است
كوشش هر چيز بيهوده است
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك

Sa.n
13th September 2013, 01:59 PM
سرگذشت

مي خروشد دريا
هيچ كس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك
مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او
پيكرش را ز رهي ناروشن
برده درتلخي ادراك فرو
هيچ كس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش
و در اين وقت كه هر كوهه ي آب
حرف با گوش نهان مي زندش
موجي آشفته فرا مي رسد
از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوندي داشت
با خيالي درخواب
صبح آن شب كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك به جا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا ميرسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز

Sa.n
13th September 2013, 04:44 PM
غمي غمناك

شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است

sr hesabi
17th September 2013, 12:35 AM
و پیامی در راه



روزی



خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .



در رگ ها ، نور خواهم ریخت .



و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب !



سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .



خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .



زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .



کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ !



دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار



خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .



رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ،



کهکشانی خواهم دادش .



روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را برگردن او



خواهم آویخت .



هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچید .



هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند .



رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !



ابر را ، پاره خواهم کرد .



من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ،



دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد .



و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمۀ زنجره ها



بادبادک ها ، به هوا خواهم برد .



گلدان ها ، آب خواهم داد .



خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش



خواهم ریخت .



مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .



خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد .



خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت .



پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .



هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد .



مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !



آشتی خواهم داد .



آشنا خواهم کرد .



راه خواهم رفت .



دور خواهم خورد .



دوست خواهم داشت .

maryam kia
22nd September 2013, 08:17 PM
http://artcollection.ir/wp-content/uploads/2013/08/Sohrab-Sepehri.jpg

*FATIMA*
23rd September 2013, 11:36 PM
سرود زهر

می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پرخاکسترش را با نگاه خویش می کاوم
از پی نابودی ام ، دیری است
زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم ،
می کند رفتار با من نرم .
لیک چه غافل !
نقشه های او چه بی حاصل !
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش .
او نمی داند که روییده است
هستی پربار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه ، هر خنده ،
در نم زهر است کرم فکر من زنده ،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من .

*FATIMA*
23rd September 2013, 11:43 PM
پاداش

گیاه تلخ افسونی !
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم .
در چشمانم چه تابش ها که نریخت !
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت !
امدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه رهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود .
چه رؤیاها که پاره نشد !
و چه نزدیک ها که دور نرفت !
و من بر رشته صدایی ره سپردم
کا پایانش در تو بود .
امدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که امدم .
دیار من آن سوی بیابان هاست .
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود .
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم .
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت !
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد !
آمدم تا تو را بویم ،
و تو : گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که امدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی ،
به پاس این همه راهی که امدم .

*FATIMA*
24th September 2013, 11:14 PM
لولوی شیشه ها

در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه ی کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها می تراود :
گل های قالی می لرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود !
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید .
تصویری به شاخه ی بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد ،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود !
ترا در همه ی شب های تنهایی
توی همه ی شیشه ها دیده ام .
مادر مرا می ترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها ترا می دیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت :
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود .

*FATIMA*
24th September 2013, 11:24 PM
برخورد

نوری به زمین فرود آمد :
دو جاپا بر شن های بیابان دیدم .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
ناگهان جاپاها براه افتادند .
روشنی همراهشان می خزید .
جاپاها گم شدند ،
خود را از روبرو تماشا کردم :
گودالی از مرگ پر شده بود
و من در مرده خود براه افتادم
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم ،
شاید از بیابانی می گذشتم .
انتظاری گمشده با من بود .
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اصطرابی زنده شدم :
دو جا پا هستی ام را پر کرد .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .

*FATIMA*
24th September 2013, 11:30 PM
سفر

پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رؤیاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم .

*FATIMA*
24th September 2013, 11:37 PM
بی پاسخ

در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید .
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم :
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد .
سایه ای در من فرود آمد
و همه ی شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد .
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
و در پایان همه ی رؤیاها در سایه بهتی فرو می رفت .
من در پس در تنها مانده بودم .
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام .
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود ،
در گنگی آن ریشه داشت .
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود .
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود .
آیا این هشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود .
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم .
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم :
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم ؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود

Amir-Azad
1st November 2013, 07:48 PM
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

سهراب سپهری

*FATIMA*
2nd January 2014, 07:54 PM
طنین



به روی شط وحشت برگی لرزانم ،

ریشه ات را بیاویز .

من از صداها گذشتم .

روشنی را رها کردم .

رؤیای کلید از دستم افتاد .

کنار راه زمان دراز کشیدم .

ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند .

خاک تپید .

هوا موجی زد .

علف ها ریزش رؤیا را در چشمانم شنیدند :

میان دو دست تمنایم روییدی ،

در من تراویدی .

آهنگ تاریک اندامت را شنیدم :

" نه صدایم

و نه روشنی .

طنین تنهایی تو هستم ،

طنین تاریکی تو .

سکوتم را شنیدی :

" بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ،

درها را خواهم گشود ،

در شب جاویدان خواهم وزید . "

چشمانت را گشودی :

شب در من فرود آمد .

*FATIMA*
2nd January 2014, 08:02 PM
همراه



تنها در بی چراغی شب ها می رفتم .

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود .

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود .

مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد .

لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود .

تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها .

من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم .

آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند ،

درها عبور غمناک مرا می جستند .

و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم .

ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی .

صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت :

همه تپش هایم از آن تو باد ، چهره ی به شب پیوسته !

همه تپش هایم .

من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام

تا در خط های عصیانی پیکرت صعله گمشده را بربایم .

دستم را به سراسر شب کشیدم ،

زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید .

خوشه فضا را فشردم ،

قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید .

و سرانجام

در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم .

میان ما سرگردانی بیابان هاست .

بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست .

میان ما " هزار و یک شب " جست و جوهاست .

*FATIMA*
17th January 2014, 01:19 PM
فراتر


می تازی ، همزاد عصیان !

به شکار ستاره ها رهسپاری ،

دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار .

اینجا که من هستم

آسمان ، خوشه ی کهکشان می آویزد ،

کو چشمی آرزومند ؟

با ترس و شیفتگی ، در برکه ی فیروزه گون ، گل های سپید می کنی

و هر آن ، به مار سیاهی می نگری ، گلچین بی تاب !

و اینجا _ افسانه نمی گویم _

نیش مار ، نوشابه ی گل ارمغان آورد .

بیداری ات را جادو می زند ،

سیب باغ ترا پنجه ی دیوی می رباید .

و _ قصه نمی پردازم _

در باغستان من ، شاخه ی بارور خم می شود ،

بی نیازی دست ها پاسخ می دهد .

در بیشه ی تو ، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد .

در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .

در سایه _ آفتاب دیدارت ، قصه ی " خیر و شر " می شنوی .

من شکفتن ها را می شنوم .

و جویبار از آن سوی زمان می گذرد .

تو در راهی .

من رسیده ام .

اندوهی در چشمانت نشست ، هرو نازک دل !

میان ما راه درازی نیست : لرزش یک برگ .

*FATIMA*
17th January 2014, 01:31 PM
سایبان آرامش ما ، ماییم

در هوای دو گانگی ، تازگی چهره ها پژمرد .

بیایید از سایه _ روشن برویم .

بر لب شبنم بایستیم ، در برگ فرود آییم .

و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کهن را از پی برویم .

برگردیم ، و نهراسیم ، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سرکشیم .

شب بوی ترانه ببوییم ، چهره ی خود گم کنیم .

از روزن آن سوها بنگریم ، در به نوازش خطر بگشاییم .

خود روی دلهره پرپر کنیم .

نیاویزیم ، نه به بند گریز ، نه به دامان پناه .

نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبهم دور .

عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم .

دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم .

ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز مادر را نشکنیم .

برخیزیم ، و دعا کنیم :

لب ما شیار عطر خاموشی باد !

نزدیک ما شب بی دردی است ، دوری کنیم .

کنار ما ریشه ی بی شوری است ، بر کنیم .

و نلرزیم ، پا در لجن نهیم ، مرداب را به تپش درآییم .

آتش را بشویم ، نی زار همهمه را خاکستر کنیم .

قطره را بشویم ، دریا را در نوسان آییم .

و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم .

و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم .

و این گودال ، فرود آییم ، و بی پروا فرود اییم .

بر خود خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم .

ما وزش صخره ایم ، ما صخره ی وزنده ایم

ما شب گامیم ، ماگام شبانه ایم .

پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم .

تراوش آبیم ، و در انتظار سبوییم .

در میوه چینی بیگاه ، رؤیا را نارس چیدند ، و تردید از رسیدگی پوسید .

بیایید از شوره زار خوب و بد برویم .

چون جویبار ، آیینه ی روان باشیم : به درخت ، درخت را پاسخ دهیم .

و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم ، هر لحظه رها سازیم .

برویم ، برویم ، و بیکرانی را زمزمه کنیم .

*FATIMA*
17th January 2014, 01:41 PM
پرچین راز


بیراهه ها رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ،

مسافر میان سنگینی پلک و جوی سجر !

در باغ ناتمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید .

در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود .

فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست را .

و آن روز ، و ان لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم .

در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟

ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .

همیشه _ بهار غم را آب دادی ،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز !

و چه از این گویاتر ، خوشه ی شک پروردی .

و ان شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .

و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به اوج .

گریستی ، " من " بیخبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت .

وای " من " کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست ؟

چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نور .

و تو تنهاترین " من " بودی .

و تو نزدیک ترین " من " بودی .

و تو رساترین " من " بودی ، ای " من " سحرگاهی ، پنجره ای بر خیرگی دنیاها سرانگیز !

*FATIMA*
17th January 2014, 01:47 PM
آوای گیاه

از شب ریشه سرچشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم .

بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم .

مغاک جنبش را زیستم .

هشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد :

من ترا زیستم ، شبتاب دوردست !

رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند .

بیداری ام سربسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم .

و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد .

و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید .

و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتاب .

و از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام :

سایه تر شده ام

و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام .

شب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شود .

صبح از سفال آسمان می تراود

و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود

*FATIMA*
17th January 2014, 01:51 PM
میوه ی تاریک

باغ باران خورده می نوشید نور .

لرزشی در سبزه های تر دوید :

او به باغ آمد ، درونش تابناک ،

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید .

شاخه خم می شد به راهش مست بار ،

او فراتر از جهان برگ و بر .

باغ ، سرشار از تراوش های سبز ،

او ، درونش سبزتر ، سرشارتر .

در سر راهش درختی جان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس .

پرتویی افتاد در پنهان او :

دیده بود آن را به خوبی ناشناس .

در جنون چیدن از خود دور شد .

دست او لرزید ، ترسید از درخت .

شور چیدن ترس را از ریشه کند :

دست آمد ، میوه را چید از درخت

*FATIMA*
17th January 2014, 01:58 PM
شب هم آهنگی

لب ها می لرزند . شب می تپد . جنگل نفس می کشد .

پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده .

انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند .

به سقف جنگل می نگری : ستارگان در خیسی چشمانت می دوند .

بی اشک ، چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست .

دستانت را می گشایی ، گره ی تاریکی می گشاید .

لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد .

می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند .

بیا با جاده ی پیوستگی برویم .

خزندگان در خوابند . دروازه ی ابدیت باز است . افتابی شویم .

چشمان را بسپاریم ، که مهتاب اشنایی فرود امد .

لبان را گم کنیم ، که صدا نابهنگام است .

در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد .

باد می شکند . شب راکد می ماند . جنگل از تپش می افتد .

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود .

*FATIMA*
17th January 2014, 02:03 PM
دروگران پگاه

پنجره را به پهنای جهان می گشایم :

جاده تهی است . درخت گرانبار شب است .

ساقه نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست .

تو نیستی ، و تپیدن گردابی است .

تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست .

می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد .

می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می شکند .

چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد .

سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود .

می گذری ، و آیینه نفس می کشد .

جاده تهی است . تو باز نخواهی گشت ، و چشمم به راه تو نیست .

پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند : رسیدگی خوشه هایم را به رؤیا دیده اند .

*FATIMA*
13th February 2014, 01:11 PM
گردش سایه ها

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد .

زمین باران را صدا می زند .

گردش ماهی آب را می شیارد .

باد می گذرد . چلچله می چرخد و نگاه من گم می شود .

ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج .

نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنی است .

سایه را بر تو فرو افکنده ام ، تا بت من شوی .

نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم : به تو می رسم ، تنها می شوم .

کنار تو تنهاتر شده ام .

از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .

از من تا من ، تو گسترده ای .

با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم .

از تو براه افتادم ، به جلوه ی رنج رسیدم .

و با این همه ای شفاف !

و با این همه ای شگرف !

مرا راهی از تو بدر نیست .

زمین باران را صدا می زند ، من ترا .

پیکرت را زنجیری دستانم می سازم ، تا زمان را زندانی کنم .

باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .

چلچله می چرخد . گردش ماهی آب را می شیارد . فواره می جهد : لحظه ی من پر می شود .

*FATIMA*
13th February 2014, 01:17 PM
برتر از پرواز

دریچه ی باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است .

اما ، بال از جنبش رسته است .

وسوسه ی چمن ها بیهوده است .

میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است .

در چشم پرنده قطره ی بینایی است :

ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد . دگرگونی غمناک است .

نور ، آلودگی است . نوسان ، آلودگی است . رفتن ، آلودگی .

پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است .

چشمانش پرتو میوه ها را می راند .

سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است .

سرشاری اش قفس را می لرزاند .

نسیم ، هوا را می شکند : دریچه ی قفس بی تاب است

*FATIMA*
13th February 2014, 01:34 PM
نیایش

نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم .

افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم .

کنار شن زار ، آفتابی سایه بار ، ما را نواخت . درنگی کردیم .

بر لب رود پهناور رمز ، رؤیاها را سر بریدیم .

ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم .

ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ برآمدیم .

آذرخشی فرود آمد ، و ما را در نیایش فرو دید .

لرزان ، گریستیم . خندان ، گریستیم .

رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم .

سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان سودیم ، درخور آسمان ها شدیم .

سایه را به دره رها کردیم . لبخند را به فرخنای تهی فشاندیم .

سکوت ما بهم پیوست ، و ما ، " ما" شدیم .

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید .

آفتاب از چهره ی ما ترسید .

دریافتیم ، و خنده زدیم .

نهفتیم و سوختیم .

هرچه بهم تر ، تنهاتر ،

از ستیغ جدا شدیم :

من به خاک آمدم ، و بنده شدم .

تو بالا رفتی ، و خدا شدی .

*FATIMA*
13th February 2014, 02:01 PM
نزدیک آی

بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست .

بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم هسته ی این بار سیاه .

اندوه مرا بچین ، که رسیده است ، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است .

مرا بدان سو بر ، به صخره ی برتر من رسان ، که جدا مانده ام .

به سرچشمه ی " ناب " هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم .

فرسوده ی راهم ، چادری کو میان شعله و باد ، دور از همهمه ی خوابستان ؟

و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است .

و مبادا غم فرو ریزد ، که بلند آسمانه ی زیبای من است .

صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد ، پرنده هوای فراموشی کند .

ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت .

و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم .

دوست من ، هستی ترس انگیز است .

به صخره ی من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه ی نامم .

بروی ، که تری تو ، چهره ی خواب اندود مرا خوش است .

غوغای چشم و ستاره فرو نشست ، بمان ، تا شنوده ی آسمان ها شویم .

بدرآ ، بی خدایی مرا بیاگن ، محراب بی آغازم شو .

نزدیک آی ، تا من سراسر " من " شوم .

*FATIMA*
13th February 2014, 02:05 PM
...

رؤیازدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود .

زمان پرپر می شد .

از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست .

کنار مکان بودیم . شبنم دیگر سپیده همی بارید .

کاسه ی فضا شکست . در سایه _ باران گریستم ، و از چشمه ی غم برامدم .

آلایش روانم رفته بود . جهان دیگر شده بود .

در شادی لرزیدم ، و ان سو را به درودی لرزاندم .

لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم .

فرجامی خوش بود : اندیشه نبود .

حورشید را ریشه کن دیدم .

و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد