PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان دلتنگی های شبانه



maryam kia
3rd September 2013, 07:07 AM
مینشینی در اتافت.درب را میبندی.روی صندلی چوبی مینشینی.احساسی داری که نمیدانی کجای قلبت را گرفته؟ و تو میگردی , اما چیزی پیدا نمیکنی.جای اشغال شده در قلبت , دلت را تنگ میکند. دلتنگ میشوی. دلتنگ کسی که نمیدانی برای کیست.اصلا نمیدانی برای کسی است یا برای چیزی؟!
انتطار صبح را میکشی.اما امان از این بی خوابی های شبانه.دوست داری با کسی هم کلان شوی. اما که؟ چه کسی این موقع شب انتظار تو را میکشید؟با خود میگویی بی خیال.روز روشن هم انتظارت را نمیکشند! حالا که اصلا حاظر نیستند بستر نرم خود را رها کنند و دل به حرف های بی سر و ته تو دهند. میدانی چرا بی سر و ته؟ جون فقط خود میدانی چه میگویی! نمی فهمند دردت را. نمیفهمند احساسی که قلبت را گرفته و تو را که به نفس عمیق وا دارت میکند. نهایت هم دردیشان هم چند کلمه است : میفهمم , میدونم چی میگی. یا خیلی که بخواهند هم دردت شوند به کلماتی چون الهی بمیرم متوسل میشوند. آری درکت نمیکنند. بلکه به درک حواله ات میکنند.

راستی میدانی اوج این داستان بلند شبانه کجاست؟! داستان دلتنگی های شبانه ات! میدانی؟! آن جاست که کسی که میگوید درکت میکند , همان کسی باشد که همه ی دلتنگیت از او باشید. آخر کار میفهمی این جای گرفته شده در قلبت احساس نیست! کسی است! انسان است! آدم است! لعنتی عشق توست!؟!
با خود میگویی اگر در او دل توست چرا دلتنگ میشوی؟ جوابت این است که عشقت , دیواره ی قلبت را فشار میدهد تا جایی برای فرار خود پیدا کند.
این است قصه ی دلتنگی که نیمه شب به فکرت میرسد!
http://sepidnameh.ir/wp-content/uploads/%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1.jpg

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد