nogol
30th August 2013, 08:25 PM
يکي از روزها ناخداي يک کشتي و سرمهندس آن در اين باره بحث مي کردند که در کار اداره و هدايت کشتي کدام يک نقش مهم تري دارند.
بحث به شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به دست بگيرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.
هنوز چند ساعتي از جابه جايي نگذشته بود که ناخدا عرق ريزان با سر و وضعي کثيف و روغن مالي بالا آمد و گفت:)مهندس سري به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش مي کنم، کشتي حرکت نمي کند.(
سرمهندس فرياد کشيد: )البته که حرکت نمي کند، کشتي به گل نشسته است(
بحث به شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به دست بگيرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.
هنوز چند ساعتي از جابه جايي نگذشته بود که ناخدا عرق ريزان با سر و وضعي کثيف و روغن مالي بالا آمد و گفت:)مهندس سري به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش مي کنم، کشتي حرکت نمي کند.(
سرمهندس فرياد کشيد: )البته که حرکت نمي کند، کشتي به گل نشسته است(