توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعاري از هفت اورنگ جامي
م.محسن
28th August 2013, 09:56 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
تقديس حضرت حق سبحانه تعالی
لله الحمد قبل کل کلام / به صفات الجلال و الاکرام
هر چه مفهوم عقل و ادراک است / ساحت قدس او از آن پاک است
به هوا و هوس در او نرسی / تا ز لا نگذری به هو نرسی
ای همه قدسيان قدوسی / گرد کوی تو در زمين بوسی!
پرتو روی توست از همه سو / همه را رو به توست از همه رو
قطع اين ره به را هپيمايی / کی توان گر تو راه ننمايی ؟
بنما ره! که طالب راهيم ره / به سوی تو از تو می خواهيم
احدی، ليک مرجع اعداد / واحدی، ليک مجمع اضداد
اولی و تو را بدايت نی / آخری و تو را نهايت نی
ذات تو در سرادقات جلال / از ازل تا ابد به يک منوال
بر تو کس نيست آمر و ناهی / همه آن می کنی که م یخواهی
ای جهانی به کام، از در تو! / کام خواهم نه دام از در تو
به جوار خودم رهی بنمای! / در حريم دلم دری بگشای!
غايب از من، مرا حضوری بخش! / به سروری رسان و نوری بخش!
هر چه غير از تو، ز آن نفورم کن! / پای تا فرق غرق نورم کن!
چند باشم ز خودپرستی خويش بند، / در تنگنای هستی خويش؟
وارهانم ز ننگ اين تنگی! / برسانم به رنگ بیرنگی!
می پرد مرغ همتم گستاخ / در رياض اميد، شاخ به شاخ
که ز بام تو دانه ای چينم / يا ز نامت نشان های بينم
ای که پيش تو راز پنهانم / آشکارست! تا به کی خوانم
بر تو اين نام هی پريشانی؟ / چون تو حرفا به حرف میدانی
چون کند دست قهرمان اجل / طی اين نام هی خطا و خلل،
ز آب عفوش ورق بشوی نخست! / پس به کلک کرم که در کف توست،
بهر آزادی ام برات نويس! / وز خطاها خط نجات نويس!
م.محسن
28th August 2013, 10:17 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در نعمت سيدالمرسلين و خاتم النبيين (ص)
جامی از گفت و گو ببند زبان! / هيچ سودی نديده، چند زيان؟
پای کش در گليم گوشه ی خويش! / دست بگشا به کسب توش هی خويش!
روی دل در بقای سرمد باش! / نقد جان زير پای احمد پاش!
فيض ا مالکتاب پروردش لقب / امی خدای از آن کردش
لوح تعليم ناگرفته به بر / همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت / ز آن نفر سودش از قلم انگشت
از گنه شست دفتر همه پاک / ورقی گر سيه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر / گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جان او موج خيز علم و يقين / سر لاريب فيه اينست، اين!
قم فانذر ، حديث قامت او / فاستقم، شرح استقامت او
جعبه ی تير مارميت، کفش / چشم تنگ سيه دلان، هدفش
وصف خلق کسی که قرآن است / خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور / می فرستم تحيتی از دور
م.محسن
30th August 2013, 01:51 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
گفتار در ترغيب مستر شدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله
ای کشيده به کلک وهم و خيال / حرف زايد به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون / تخته ی نقش های گوناگون!
چند باشد ز نقش های تباه / لوح تو تيره، تخت هی تو سياه؟
حرف خوان صحيفه ی خود باش! / هر چه زائد، بشوی يا بتراش!
دلت آيين هی خدای نماست / روی آيين هی تو تيره چراست؟
صيقلی وار صيقلی میزن! / باشد آيين هات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود / وآنچه باقی، در او نموده شود
صيقل آن اگر نه ای آگاه / نيست جز لا اله الا الله
لا نهنگ یست کاينات آشام / عرش تا فرش درکشيده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ / از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم گرد / اعيان کشيده خط عدم
نقطه ای زين دواير پرکار / نيست بيرون ز دور اين پرگار
چه مرکب، درين فضا، چه بسيط / هست حکم فنا به جمله محيط
گر برون آيی از حجاب تويی / مرتفع گردد از ميانه، دويی
در زمين و زمان و کون و مکان / همه او بينی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل / که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی / پرده ی نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی، / مهبط فيض نور خاص شوی
جذب آن فيض، يابد استيلا / هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند / خاطرت زير بار نپسندند
گام بيرون نهی ز دام غرور / بهره ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنيدن و گفتن / هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غايب و به حق حاضر / چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشيار یات يکی گردد / خواب و بيداری ات يکی گردد
ديده ی ظاهر تو بر دگران / ديده ی باطنت به حق نگران
م.محسن
30th August 2013, 01:53 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در مراقبت حال
سر مقصود را مراقبه کن! / نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور! / که به غفلت گذشته يا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش! / بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطه ی جان کش / بر رخ غير، خط نسيان کش!
در همه شغل باش واقف دل! / تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بيض های ست ناسوتی / حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربيت نگيری باز / آيد آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربيت کنی تقصير / گردد از اين و آن فسادپذير
تربيت چيست؟ آنکه بی گه و گاه / داری اش از نظر به غير نگاه
بگسلی خويش از هوا و هوس / روی او در خدای داری و بس!
م.محسن
30th August 2013, 01:57 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در تحقيق معنی اختيار و جبر
آن بود اختيار در هر کار / که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختيار فاعل چيست؟ / آنکه فاعل چو فعل را نگريست،
ايزد اندر دلش به فضل و رشاد / درک خيريت وجود نهاد
يعنی آ ناش به ديده خير نمود، / کيد آن علم از عدم به وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست / کرد ايجاد فعل، بی کم و کاست
درک خيريت، اختيار بود / و آن به تعليم کردگار بود
هر چه اين علم و خواست، شد سبب اش / اختياری نهد خرد لقب اش
وآنچه باشد بدون اين اسباب / اضطراری ست نام آن، درياب!
باشد از اختيار قدرت دور / فاعل آن بود بر آن مجبور
هر که در فعل خود بود مختار / فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر، فعل او دورست / اندر آن اختيار مجبورست
ورچه بی اختيار کارش نيست / اختيار اندر اختيارش نيست
م.محسن
30th August 2013, 02:03 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در بيان به عيب خود پرداختن و نظر به عيب ديگران نينداختن
شيوه ی واعظ آن بود که نخست / فعل خود را کند به قول، درست
چون شود کار او موافق گفت / گرد دهد پند غير، نيست شگفت
زشت باشد که عيب خودپوشی / واندر افشای ديگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسيد / صبح شيب از شب شباب دميد
چرخ گردان جز اين نمی داند / کسيا بر سر تو گرداند
به طبيبان ميار روی و، مجوی! / دارويی کان سياه سازد موی
هست عيبی به هر سر مو،شيب / اينت يک پيری و هزاران عيب!
می کنی از بياض شعر اعراض / روز و شب شعر م یبری به بياض
گاه می خواهی از مداد، امداد / می کنی شعر را چو شعر، سواد
چون زمانه سواد شعر ربود / خود بگو از سواد شعر چه سود؟
چه زنی در رديف قافيه چنگ؟ / کار بر خود کنی چو قافيه تنگ؟
هست نظمی لطيف، عمر شريف / که ش مرض قافي هست و مرگ رديف
دل گرو کرد های به نظم سخن / فکر کار رديف و قافيه کن
کاملان چون در سخن سفتند / اعذب الشعر کذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ / پيش اهل بصيرتش چه فروغ؟
م.محسن
31st August 2013, 10:50 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در مذمت شعرای روزگار
« شعر در نفس خويشتن بد نيست » / پيش اهل دل اين سخن رد نيست
« ناله ی من ز خست شرکاست » / تن چو نال ام ز شر ايشان کاست
پيش از اين فاضلان شعر / شعار کسب کردی فضايل بسيار
مستمر بر مکارم اخلاق / مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی / از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ايشان بجز فسانه نماند / جز سخن هيچ در ميانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست / جامع صد هزار شين و شرست
نيست يک خلق و سيرت مذموم / که نگردد ازين لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذيرم نيست / طرفه حالی کز آن گزيرم نيست
می کنم عيب شعر و، می گويم! / می زنم طعن مشک و، مي بويم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم / قيمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اينست! / وز ازل سرنوشت من اينست!
م.محسن
31st August 2013, 10:56 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان
ترک آزار کردن خواجه / دفتر کفر راست ديباجه
منکر آمد به پيش او معروف / شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گريز راحت جوی / داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجريد / گه گزافش ز مشرب توحيد
از علامات عقل و دين عاری / مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحيان کهن: / کس ميازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درويشان / دم زند از ارادت ايشان
هر که درويش، از او بود بيزار / کی ز درويش آيد اين کردار؟
نيست درويشی اين، که زندقه است / نيست جمعيت اين، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه / معرفت بی شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نمايد نغز / ليک چون بشکنی، نيابی مغز
لفظ ها پاک و معن یاش گرگين / نافه ی چين ، لفافه ی سرگين
نافه نگشاده، مشک افشاند / ور گشايی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه / نيست گويا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار / شرع و دين را بهانه ی آزار
کار باطل کند به صورت حق / برد از شرع مصطفی رونق
می کند پايه ی شريعت پست / تا دهد دايه ی طبيعت، دست
مير بازار و شحن هی شهر است / شرع از او، او ز شرع، بی بهره ست
فی المثل گر يکی ز عام الناس / بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا، / در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند / زو سال نماز و روزه کند
بعد از آ ن اش سوی عسس خانه / بفرستد برای جرمانه
خصم دين شد به حيله و دستان / ای خدا داد دين از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن! / شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
م.محسن
31st August 2013, 11:00 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
در بيان عشق و رهايی از خودپرستی
قصه ی عاشقان خوش است بسی / سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش / هست، ازين قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد! / هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بيان گويا / تا کنم قصه های عشق املا
آنکه عشاق پيش او ميرند، / سبق زندگی از او گيرند،
تا نميری نباشی ارزنده / که به انفاس او شوی زنده
هست ازين مردگی مراد مرا / آنکه خواهند صوفيان به فنا
نه فنايی که جان ز تن برود / بل فنايی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف / نشود با تو هيچ چيز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم / از اضافت کنی چون تنوين رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن / نگذرد بر زبانت گاه سخن:
کفش من، تاج من، عمام هی من / رکوه ی من، عصا و جام هی من
زآنکه هر کس که از منی وارست / يک من او را هزار من بارست
صد م ناش بار بر سر و گردن، / به که يک بار بر زبانش من!
م.محسن
1st September 2013, 11:06 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
خرسی از حرص طعمه بر لب رود / بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماه یای برجست / برد حالی به صيد ماهی دست
پايش از جای شد، در آب افتاد / پوستين ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تيز بود و پهناور / خرس مسکين در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت / عاقبت خويش را به آب گذاشت
از بلا چون به حيله نتوان رست / بايد آنجا ز حيله شستن دست
بر سر آب چر خزن می رفت / دست شسته ز جان و تن می رفت
دو شناور ز دور بر لب آب / بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن / از تحير شدند خيره در آن
کن چه چيز است، مرده يا زنده ست؟ / پوستی از قماش آگنده ست؟
آن يکی بر کناره منزل ساخت / و آن دگر خويش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسيد / خرس خود مخلصی همی طلبيد
در شناور دو دست زد محکم / باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سير / گاه بالا همی شد و، گه زير
يار چون ديد حال او ز کنار / بانگ برداشت کای گرامی يار!
گر گران است پوست، بگذارش! / هم بدان موج آب بسپارش!
: گفت« من پوست را گذشته ام / دست از پوست بازداشت هام »
«پوست از من همی ندارد دست / بلکه پشتم به زور پنجه شکست!
جهد کن جهد، ای برادر! بوک / پوست دانی ز خرس و خيک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان / پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خيال / خيکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گويی: « ستوده نيست بسی / که نهی خرس و خوک نام کسی »
گويم : آری، ولی بدانديشی / که ش نباشد بجز بدی کيشی، »
جز بدی و ددی نداند هيچ / مرکب بخردی نراند، هيچ،
«! خرس يا خوک اگر نهندش نام / باشد آن خرس و خوک را دشنام
ای خدا دل گرفت ازين سخن ام! / چند بيهود گفت و گوی کنم؟
زين سخن مهر بر زبانم نه! / هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم! / وز بدان و ددان رهان بازم!
م.محسن
1st September 2013, 11:11 PM
اورنگ اول: "سلسلةالذهب"
گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلةالذهب
چون شد اين اعتقادنامه درست / باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است / حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشيده بود به عشق / دل و جان آرميده بود به عشق
به سر رشته ی خود آيم باز / سخن عاشقی کنم آغاز
آن نه رشته، سلاسل ذهب است / نام رشته بر آن نه از ادب است
اين مسلسل سخن که می خوانی / هم از آن سلسل هست، تا، دانی!
تا نجوشد ز سينه عشق سخن / نتوان داد شرح عشق کهن
می زند جوش، عش قام از سينه / تا دهم شرح عشق ديرينه
گر مددگار من شود توفيق / که کنم درس عشق را تحقيق،
بهر آن دفتری ز نو سازم / داستانی دگر بپردازم
م.محسن
1st September 2013, 11:14 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
در خلق اسماء باری و پيداش عشق
بشنو، ای گوش بر فسان هی عشق! / از صرير قلم تران هی عشق!
قلم اينک چو نی به لحن صرير / قصه ی عشق م یکند تقرير
عشق، مفتاح معدن جودست / هر چه بينی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما ديد / آنچنان اش نهفته نپسنديد
خواست اظهار آن کمال کند / عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعيان / سر مستور او رسد به عيان
چون ز حق يافت انبعاث اين خواست / فتنه ی عشق و عاشقی برخاست
هست با نيست، عشق در پيوست نيست، / ز آن عشق، نقش هستی بست
سايه و آفتاب را با هم / نسبت جذب عشق شد محکم
م.محسن
2nd September 2013, 06:17 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
تمثيل
قطره چون آب شد به تابستان / گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسيد / خويشتن را ورای بحر نديد
هستی خويش را در او گم ساخت / هيچ چيزی به غير آن نشناخت
گاه او را عيان به صورت موج ديد، / هم در حضيض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و، از آن / متکاون شد ابر در نيسان
متقاطر شد ابر و باران گشت / رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره ها چون به يکدگر پيوست / سيل شد بر رونده راه ببست
سيل هم ک فزنان، خرو شکنان / تافت يکسر به سوی بحر، عنان
چون به دريا رسيد، کرد آرام / شد درين دوره سير بحر، تمام
قطره اين را چو ديد، نتوانست / کردن انکار ديده و، دانست
کوست موج و بخار و سيل و سحاب / اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هيچ جز بحر در جهان نشناخت / عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چب و راست چون گشاد نظر / غير دريا نديد چيز دگر
همچنين عارفان عشق آيين / در جهان نيستند جز حق بين
ديده ی جمله مانده بر يک جاست / ليکن اندر نظر تفاوتهاست
م.محسن
2nd September 2013, 06:23 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
حکايت آن زن که سی سال در مقام حيرت بر يک جای بماند
در نواحی مصر شيرزنی / همچو مردان مرد خودشکنی
به چنين دولتی مشرف شد / نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست / نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای / که نجنبيد چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال / گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران / شانه کرده صبا چو غمخواران
هيچ گه ز آفتاب عالمتاب / سايه بانش نگشته غير سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام / چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی / دام و دد گرد او کشيده صفی
او خوش اندر ميانه واله و مست / ايستاده به پا، نه نيست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق / جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی / گوش بر رازهای پنهانی
زن مگو یاش! که در کشاکش درد / يک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پيکر خاک / جان روشن بود از اينها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان! / وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی ای ده! که رادمرد شوم / وز مريد و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه ی راز / هرگز از خود نشان نيابم باز
م.محسن
2nd September 2013, 06:27 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
معتمر نام، مهتری ز عرب / رفت تا روض هی نبی يک شب
رو در آن قبل هی دعا / آورد ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی / که همی گفت غصه پردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟ / وين چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشيد / بر تو داغی بسان لاله کشيد،
واندرين تيره شب ز نال هی زار / ساخت از خواب خوش تو را بيدار؟
يا نه، ياری درين شب تاريک / از برون دور و از درون نزديک
بر تو درهای امتحان بگشود / خوابت از چشم خو نفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کينه تو را / سنگ غم زد بر آبگينه تو را؟
چه شب است اين چو زلف يار دراز؟ / چشم من ناشده به خواب فراز؟
قير شب قيد پای انجم شد / مهر را راه آمدن گم شد
اين نه شب، هست اژدهای سياه / که کند با هزار ديده نگاه
تا به دم درکشد غريبی را / يا زند زخم بی نصيبی را
منم اکنون و جان آزرده /زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد / گر کنم ناله، جای آن دارد
ادامه دارد ...
م.محسن
3rd September 2013, 10:39 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
زخم او، جا درون جان دارد / گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفيقی که بشنود رازم؟ / واندرين شب شود هم آوازم؟
کو شفيقی که بنگرد حالم / کز جدايی چگونه مینالم؟
هرگزم اين گمان نبود به خويش / کيدم اينچنين بلايی پيش
ريخت بر سر بلای دهر، مرا / داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد / چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدين جا رساند نال هی خويش / کرد با خامشی حوال هی خويش
آتش او درين ترانه فسرد / شد خموش آنچنان که گويی مرد
معتمر چون بديد صورت حال / بر ضميرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟ / و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چيست اين ناله، کيست نالنده؟ / باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ يا نه آدمی ست، پر یست / کدمی وار گرد نوحه گری ست؟
کاش چون خاست از دلش ناله / ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه يافتمی پرده ی راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره گری / دست بگشادمی به چاره گری
چون بدين حال يک دو لحظه گذشت / حال آن دل رميده باز بگشت
تيز برداشت همچو چنگ آواز / غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سين هسوز و دردآميز / غزلی صبرکاه و شوق انگيز
حرف حرفش همه فسان هی درد / نغمه ی محنت و تران هی درد
اولش نور عشق را مطلع / و آخرش روز وصل را مقطع
در قواف یش شرح سين هی تنگ / بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر يار و منزل او / وصف شيرينی شمايل او
گه در او عجز و خواری عاشق / قصه ی خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب / عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق / حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنيد / جانب او شدن غنيمت ديد
ادامه دارد ...
م.محسن
3rd September 2013, 10:49 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
آن بزرگ عرب چو آن بشنيد / جانب او شدن غنيمت ديد
تا شود واقف از حقيقت راز / رفت آهسته از پی آواز
ديد موزون جوانی افتاده / روی زيبا به خاک بنهاده
لعل او غيرت عقيق يمن / شکر مصر را روا ج شکن
جبهه رخشنده در ميان ظلام / همچو پر نور آبگين هی شام
بر رخش از دو چشم اشک فشان / مانده از رشح هی جگر دو نشان
داد بر وی سلام و يافت جواب / کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدين رخ که قبل هی طلب است / به کدامين قبيله ات نسب است؟
بر زبان قبيله نام تو چيست؟ / آرزويت کدام و کام تو چيست؟
دلت اين گونه بیقرار چراست؟ / همدمت ناله های زار چراست؟
چيست چندين غز لسرايی تو؟ وز مژه خون دل گشايی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد / پدرم نام من، عتيبه نهاد
وآنچه از من شنيدی و ديدی / موجب آن ز من بپرسيدی،
بنشين دير! تا بگويم باز / زآنکه افسانه ای ست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب / رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبل هی وفا کردم / حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام / کردم اندر مقام صدق قيام
به دعا دست بر فلک بردم / پا به راه اجابت افشردم
عفوجويان شدم به استغفار / از همه کارها و، آخر کار
از ميان با کناره پيوستم / به هوای نظاره بنشستم
ديدم از دور يک گروه زنان / سوی آن جلوه گاه، گام زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه ای / هر يکی را ز ناز زمزمه ای
از پی رقصشان به ربع و دمن / بانگ خلخا لها جلاجلزن
بود يک تن از آن ميان ممتاز / پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و ديگران انجم / او پری بود و ديگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد / بر سرم ايستاد و لب بگشاد
ادامه دارد...
م.محسن
3rd September 2013, 10:55 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
قصه ی عتيبه و ريا
پای از آن جمع بر کناره نهاد / بر سرم ايستاد و لب بگشاد
کای عتيبه! دل تو می خواهد / وصل آن کز غم تو مي کاهد؟
هيچ داری سر گرفتاری / کز غمت بر دلش بود باری؟
با من اين نکته گفت و زود برفت / در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم / نه وقوف از مقام او دارم
يک زمان هي چجا قرارم نيست / ميل خاطر به هيچ کارم نيست
« نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای / می روم کوبه کوی و جای به جای
اين سخن گفت و زد يکی فرياد / يک زمانی به روی خاک افتاد
بعد ديری به خويش باز آمد / رخ به خون تر، ترانه ساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز / غزلی سينه سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل! / کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق می سپری، / سوی خوني ندلان نمی گذری
خواهشم بين، مباش ناخواه ام! / کز دو عالم همين تو را خواهم
بی تو بر من بلای جان باشد / گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بديد آن حال / به ملامت کشيد تير مقال
کای پسر، زين ره خطا بازآی! / جای گم کرد های، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خويش / شرم دار از نه شرم داری خويش!
نه مبارک بود هوس بر مرد / مردی ای کن، ازين هوس برگرد!
گفت کای بي خبر ز ماتم عشق! / غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بيخ محکم کرد / شاخ از اندوه و ميوه از غم کرد
به ملامت نشايدش کندن / به نصيحت ز پايش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ / فلک از جنبش و، زمين ز درنگ،
ليک حاشا که يار د لگسلم / رخت بربندد از حريم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است / همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شيشه بر سنگ ام / به ملامت مزن به سر سنگ ام!
ادامه دارد...
م.محسن
4th September 2013, 10:44 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
رفتن معتمر و عتيبه به جستجوی ريا
خسرو صبح چو علم برزد / لشکر شام را به هم برزد
هر دو کردند از آن حرم بشتاب / چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پيشين، قدم بيفشردند / در طلب روز را به سربردند
ناگه از ره نسيم يار رسيد / آن گروه زن آمدند پديد
ليک مقصود کار همره نی / خيل انجم رسيد و آن مه نی
با عتيبه سخ نگزار شدند / قصه پرداز آن نگار شدند
که : « برون برد رخت ازين منزل / راند تا منزل دگر، محمل
روی خورشيد قرب، غيم گرفت / راه حی بنی سليم گرفت
گرچه بار رحيل ازين جا بست / طالب وصل توست هر جا هست
چون سمن تازه و چون گل بوياست / نام او از معطری رياست »
نام ريا چو آمدش در گوش / از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهر هی حيا برداشت / شرم بگذاشت وين نوا برداشت
کای دريغا! که يار محمل بست / بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر اميد ديدارش / تافت از من زمانه رخسارش
معتمر گفت با وی از دل پاک / کای عتيبه، مباش اندهناک!
کنچه دارم از ملک و مال به کف / گرچه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو م یکنم امروز / تا شوی بر مراد خود فيروز
دست او را گرفت مشف قوار / برد يکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ايشان / کای به ملک صفا وفا کيشان!
اين جوان کيست در ميان شما؟ / چيست در حق او گمان شما؟
همه گفتند : « با جمال نسب / هست شمعی ز دودمان عرب »
گفت کاو را بلايی افتاده ست / در کمند هوايی افتاد هست
چشم م یدارم از شما ياری / و از سر مرحمت مددگاری
بهر مطلوبش اختيار سفر / بر ديار بنی سليم گذر
ادامه دارد...
م.محسن
4th September 2013, 11:00 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
رفتن معتمر و عتيبه به جستجوی ريا
بهر مطلوبش اختيار سفر / بر ديار بنی سليم گذر
همه سمعا و طاعة گويان / معتمر را به جان رضا جويان
بر نجي باشتران سوار شدند / متوجه بدان ديار شدند
می بريدند کوه و صحرا / را پرس پرسان ديار ريا را
تا به منزلگهش پی آوردند / پدرش را از آن خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال / با کسان گفت تا به استعجال
فرش های نفيس افگندند / نطع های عجب پراگندند
هر کسی را به جای وی بنشاند / وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه / کشت و پخت و کشيد پيش، همه
معتمر گفت کای جمال غرب! / همه کار تو در کمال ادب!
نخورد کس ز سفره و خوانت، / تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی، / آرزوی همه عطا نکنی!
گفت کای روی صدق، روی شما / چيست از بنده آرزوی شما؟
گفت: « هست آنکه گوهر صدفت / اختر برج عزت و شرفت
با عتيبه که فخر انصارست / نيک کردار و راست گفتارست،
گوهر سلک اتصال شود / رازدار شب وصال شود »
گفت: «تدبير کار و بار او راست / واندرين کار، اختيار او راست
با وی اين را بگويم از آغاز / آنچه گويد، به مجلس آرم باز »
اين سخن گفت و از زمين برخاست / غضب آميز و خشمگين برخاست
چون درآمد به خانه، ريا گفت / کز چه رو خاطرت چنين آشفت؟
گفت: «آن رو که جمعی از انصار / به هوايت کشيده اند قطار
همه يکدل به دوستداری تو / يک زبان بهر خواستگاری تو»
گفت: «انصاريان کريمان اند / در حريم کرم مقيمان اند
از برای چه دوستدار من اند؟ / وز هوای که خواستگار من اند؟»
گفت: «هر يگانه ای ز کرام / عالی اندر نسب، عتيبه به نام »
گفت: «من هم شنيده ام خبرش / نسبتی نيست با کسی دگرش
ادامه دارد...
م.محسن
4th September 2013, 11:17 PM
اورنگ دوم: "سلسلةالذهب"
رفتن معتمر و عتيبه به جستجوی ريا
گفت: «من هم شنيده ام خبرش / نسبتی نيست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کوشد/ وز جفای زمانه نخروشد»
پدرش گفت: «مي خورم سوگند / به خدايی که نبودش مانند
که تو را هي چگه به وی ندهم / نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانه ی تو و او / وآنچه بوده ميانه ی تو و او»
گفت: «وی مرا چه بازارست، / که از آن خاطر تو دربارست؟
نه خيالی ز روی من ديد هست / نه گياهی ز باغ من چيد هست
ليک چون سبق يافت سوگندت / به اجابت نم یکنم بندت
قوم انصار پاک دينان اند / در زمان و زمين امينان اند
بر مقالاتشان مگردان پشت! / رد ايشان مکن به قول درشت!
مکن از منع، کامشان پر زهر! / گر نم یبايدت، گران کن مهر!
نرخ کالا ز حد چون در گذرد / رغبت از جان مشتری ببرد»
گفت: «! احسنت ، خوب گفتی، / خوب کم فتد نکته اينچنين مرغوب »
آنگه آمد برون و با ايشان / گفت کای زمر هی وفاکيشان!
کرد ريا قبول اين پيوند / ليک او گوهر یست بی مانند
مهر او، هم به قدر او بايد / تا سر او به آن فرو آيد
باشد او گوهری جهان افروز / کيست قائم به قيمتش امروز؟»
معتمر گفت: «! آن منم، اينک! / هر چه خواهی ضمان منم، اينک »
خواست چندان زر تما معيار / که مثاقيل آن رسد به هزار
بعد از آن نيز ده هزار درم / سيم خالص، نه بيش از آن و نه کم
جامگی صد ز بردهای يمن / صد ديگر از آن فزون به ثمن
نافه ها مشک و طلبه هاعنبر / عقدهای مرصع از گوهر
معتمر گفت با سه چار نفر / زود کردند بر مدينه گذر
هر چه جستند حاضر آوردند / مجلس عقد منعقد کردند
عقد بستند آن دو مفتون را / شاد کردند آن دو محزون را
بعد چل روز کز نشاط و سرور / حال بگذشتشان بدين دستور
ادامه دارد...
نارون1
22nd July 2014, 06:59 PM
بعد چل روز کز نشاط و سرور / حال بگذشتشان بدين دستور
داد اجازت پدر که ریا را / ماه شهر و غزال صحرا را،
به عروسی سوی مدینه برند / وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریای پرداخت / برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
با دو صد عز و حشمت و جاهش / کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عتیبه و ریا / شاد و خرم شدند رهپیما
معتمر با جماعت انصار / تیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند / دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آن که آخر کار / بر چه خواهد گرفت کار، قرار
ماند چون با مدینه یک فرسنگ / جمعی از رهزنان بیفرهنگ
بر میان تیغ و، در بغل نیزه / وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونینلباس و دزدشعار / همه تیغآزمای و نیزه گذار
غافل از گوشهای کمین کردند / رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عتیبه هجوم ایشان دید / غیرت عاشقی در او پیچید
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر / گاه با نیزه، گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افگند / چون سگانشان به خون و خاک افگند
آخر از زخم تیغ صاعقهبار / داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری / ضربتی زد به سینهاش، کاری
قفسآسا، به تن فتادش چاک / مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه، چو میغ / که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»
گوش ریا چو آن خروش شنید، / موکنان بر سر عتیبه دوید
دید نقش زمین، نگارش را / غرق خون، نازنین شکارش را
گشته از چشمهسار سینهی تنگ، / خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد / چهره گلگونه، جامه گلگون کرد
چهر بر خون و خاک میمالید / وز دل دردناک مینالید
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد / کفتاب تو را زوال افتاد؟
سیرم از عمر، بیلقای تو، من / کاشکی بودمی بجای تو، من!
عقل بر عشق من زند خنده / که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه / رفت با آه، جان او همراه
زندگی بیوی از وفا نشمرد / روی با روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد / روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری / برگرفتند نوحه و زاری
لیکن از نوحه، در کشاکش درد / هر چه کردند، هیچ سود نکرد
چون کند طوطی از قفس پرواز / به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند / بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب / پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند / در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه / تا قیامت شدند همخوابه
نارون1
23rd July 2014, 12:43 AM
رسیدن معتمر بعداز چند گاه بر سر قبر ایشان
بعد شش سال، معتمر، یا هفت / به سر روضهی نبی میرفت
راه عمدا بر آن دیار افگند/ بر سر قبرشان گذار افگند
دید بر خاک آن دو اندهمند / سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن / دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری / سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ز آن زمین بشگفت: / «چه درختست این» به حیرت ؟ گفت
که: << درختیست این سرشتهی عشق / رسته از تربت دو کشتهی عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست / بر وی از شرح حالشان رقمیست
ز اهل دل هر که آن رقم خواند، / حال آن کشتگان غم داند >>
جانشان غرق فیض رحمت باد! / کس چو ایشان ازین جهان مرواد!
نارون1
23rd July 2014, 12:50 AM
حکایت بر سبیل تمثیل
زنگیای روی چون در دوزخ / بینیای همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت / لاف کافوری ار زدی انگشت
دو لبش طبعکوب و دل رنجان / همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه / فرجهای در کدوی پردانه
دید آیینهای به ره، برداشت / بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید / همه را از صفات آینه دید
گفت: «اگر روی بودیات چون من، / صد کرامت فزودیات چون من
خواری تو ز بدسرشتی توست! / بر ره افگندنت ز زشتی توست!»
اگرش چشم تیزبین بودی / گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیبها را همه ز خود دیدی / طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه درنگرد / عیب بگذارد و هنر نگرد
نارون1
23rd July 2014, 01:00 AM
در ختم دفتر دوم سلسله الذهب
بود در دل چنان، که این دفتر / نبود از نصف اولین کمتر
لیک خامه از جنبش پیوست / چون بدین جا رسید سر بشکست
چرخ اگر باز بگذرد ز ستیز / سازدم گزلک عزیمت تیز،
دهم از سر، تراش آن خامه / برسانم به مقطع، این نامه
ورنه آن را که خاطر صافیست / اینقدر هم که گفته شد کافیست
هم برین حرف، این خجسته کلام / ختم شد، والسلام والاکرام!
نارون1
23rd July 2014, 01:13 AM
از دفتر سوم سلسله الذهب در حمد ایزد
حمد ایزد نه کار توست، ای دل! / هر چه کار تو، بار توست، ای دل!
پشت طاقت به عاجزی خم ده! / و اعترف بالقصور عن حمده!
نارون1
23rd July 2014, 12:30 PM
بود در مرو شاه جان زالی
بود در مرو شاه جان زالی / همچون زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی / بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد / روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه میرسد سنجر / برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار / کوش خود سوی سینهریشان دار!
گوش سنجر چو آن نفیر شنید / بارگی سوی گندهپیر کشید
گفت کای پیرزن! چه افتادت / که ز گردون گذشت فریادت؟
گفت: «من رنجکش یکی زالام / کمتر از صد به اندکی سالام
خفته در خانهام سه چار یتیم / دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام / کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند / وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوریی / تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجهی مزدور / ز آبله پر، چو خوشهی انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم / پر شد از آرزویشان سبدم
با دل خرم و لب خندان / رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو / در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند / سبدم ز آرزو تهی کردند
این چه شاهی و مملکتداریست؟ / در دل خلق، تخم غم کاریست؟
دست از عدل و داد داشتهای / ظالمان بر جهان گماشتهای
گرچه امروز نیست حد کسی / که برآرد ز ظلم تو نفسی،
چون هویدا شود سرای نهفت / چه جواب خدای خواهی گرفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج / وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟ / در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبهی چتر تو گشت بلند / سایهی ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ / میوهی عیش میخوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوهبری / تو گشاده دهان به میوهخوری
چشم بگشا! چون عاقبتبینان / بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست / صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!! / گفت با خود که این چه کارگریست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!! / تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!! / شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!! / ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!
نارون1
23rd July 2014, 10:01 PM
رسیدن پیامبر ( ص ) به گروهی و سخن گفتن با ایشان
در رهی میگذشت پیغمبر / با گروهی ز دوستان، همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست / گرد سنگی بزرگ، کرده نشست
گفت کاین دست و پا خراشیدن / چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟
قوم گفتند: «ما جوانانیم / زورمندان و پهلوانانیم
چون به زورآوری کنیم آهنگ / هست میزان زور ما این سنگ»
گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟ / مرد دعوی پهلوانی کیست؟
پهلوان آن بود که گاه نبرد / خشم را زیر پا تواند کرد!
خشم اگر کوه سهمگین باشد / پیش او پشت بر زمین باشد»
نارون1
23rd July 2014, 10:16 PM
گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت جلال / نیست جز تاج جود، راسالمال
گر نه سرمایه تاج جود کنند / کی ز سودای خویش سود کنند؟
معنی جود جیست؟ بخشیدن! / عادت برق چیست؟ رخشیدن!
برق رخشان، کند جهان روشن / جود و احسان، جهان جان روشن!
پرتو برق هست تا یک دم / پرتو جود، تا بود عالم!
گرچه یک مرد در زمانه نماند، / وز جوانمرد جز فسانه نماند،
تا بود دور گنبد گردان، / ما و افسانهی جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک / ماند نامش کتابهی افلاک
هر چه داری ببخش و، نام برآر / به نکویی و نام نیک گذار!
زآنکه زیر زمردین طارم / نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی، نصیب آن باشد / وآنچه نی، حظ دیگران باشد
بهرهی خود به دیگران چه دهی؟ / مال خود بهر دیگران چه نهی؟
نارون1
23rd July 2014, 11:26 PM
حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا / روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای / دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد / خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست / بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد / بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش / اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش / چون اسیران به بند دیدندش
فدیهی او ز مال او دادند / پای او هم ز بند بگشادند
نارون1
25th July 2014, 02:43 AM
معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا / آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال / شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده / هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من / گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید! / به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود / با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی / که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر / بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا / خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند / استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه / مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب / دشنه در دست، خواجهی قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها / کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست / شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای / که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست / کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش / دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز / مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید! / یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ / نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند / خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا / همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه / شد خود او از خیال گاوی، به!
نارون1
9th August 2014, 12:49 PM
خاتــمه کتــاب
جامی! از شعر و شاعری بازآی! / با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است / بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟ / شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست / کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟ / رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ / کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود / در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهی خیر / در دو عالم بود نشانهی خیر
مدح دونان به نغز گفتاری / خردهدان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود / زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش / میکنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود / بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود / للهالحمد والعلی والجود
نارون1
28th August 2014, 09:15 PM
اورنگ دوم : سلامان و ابسال
در ستایش خداوند
ای به یادت تازه جان عاشقان! / ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایهای / خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان افتادهی آن سایهاند / مانده در سودا از آن سرمایهاند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد / عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر / آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار / دیدهی وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز / عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش / خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی / فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته / دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری / جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست / گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایام کنی / در مقامات یکی، جایام کنی
تا چو آن سادهی رمیده از دویی / «این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟ / ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
نارون1
28th August 2014, 09:22 PM
در سبب نظم کتاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست / راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند / بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم / پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی / این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟ / بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من / گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دلها دار اوست / جمله دلها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهی خود آگهی / به که داری خانهی او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را / جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست / مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم / در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست / بایدم در گفت و گوی او نشست
نارون1
26th September 2014, 12:06 AM
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب / در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز / پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش / از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد / هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره میجستم پی دفع گزند / آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه / تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن / آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامههای خسروانی در برش / بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد / بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود / بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چارهسازیهای او / شاد از آن مسکیننوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند / لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم / از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه، / بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش! / چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را / چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمهای کین خواب خاست / آید این تعبیر ازینجا نیز راست
نارون1
26th September 2014, 12:13 AM
آغاز داستان سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین / چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمتشناس / کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او / حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف / ساختاش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیمگام / جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد / قاف تا قافاش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم / یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست / کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار / عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب / چشمهسار ملک دین از وی سراب
نکتهای خوش گفته است آن دوربین: / «عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره / ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای / کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند / نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان / بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود / ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی / داشتند از عدلشان آسودگی
نارون1
26th September 2014, 12:52 AM
ظاهر شدن آرزوی فرزند بر شاه
چون به تدبیر حکیم نامدار / یافت گیتی بر شه یونان قرار
یک نگینوار از همه روی زمین / خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد / شیوهی نعمتشناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت / هر چه از اسباب دولت جست، یافت
غیر فرزندی که از عز و شرف / از پس رفتن، بود او را خلف
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست / گفت با دانای حکمتپیشه، راست
گفت: ای دستور شاهی پیشهات! / آفرین بادا! بر این اندیشهات!
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست / جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد / زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زندهای روشن بدوست / خاک تو چون مردهای، گلشن بدوست
دستت او گیرد، اگر افتی ز پای / پایت او باشد، اگر مانی به جای
پشت تو از پشتیاش گردد قوی / عمرت از دیدار او یابد نوی
دشمنت را شیوه از وی شیون است / خاصه، گویی بهر قهر دشمن است
نارون1
26th September 2014, 12:05 PM
تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند پس از نکوهش شهوت و زن
کرد چون دانا حکیم نیکخواه / شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن / ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد / د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل / کودکی بیعیب و طفلی بی خلل
غنچهای از گلبن شاهی دمید / نفحهای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند / تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک / بود آن بیمردم، این بیمردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد / چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیباش سلامت یافتند / از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او / ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهرهمند / دایهای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام / سال او از بیست کم، ابسال نام
نازکاندامی که از سر تا به پای / جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم / خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته / زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال / افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبههاش آیینه رنگ / ابروی زنگاریاش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینهوار / شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب / تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف / گوهر گفتار را سیمینصدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل / رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید / چشم نیکان را بلا بیحد کشید
رشتهی دندان او در خوشاب / حقهی در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم / گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام / خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد / وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید / غبغباش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمینلعبت از سیماش تنی / چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب / کهش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور / در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو / جز کناری زو نکردی آرزو
نارون1
26th September 2014, 12:18 PM
مخزن لطف از دو دست او دو نیم / آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او / قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان / رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب / فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف / بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته / از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید / ز آن، زبان در کام میباید کشید
زآنکه میترسم رسد جایی سخن / کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان / هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود / هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمینصدف بشکافته / گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد، / بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را / تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش / پرورد از رشحهی پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او / بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب / گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست / چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتیاش بی هیچ شک / کردیاش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد / نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش / سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی / همچو زرین لعبتاش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او / چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمتاش بیگاه و گه / تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو / سال او هم چارده، چون ماه او
پایهی حسنش بسی بالا گرفت / در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار / صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند / آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزهواری قد او چون سر کشید، / بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب، / سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود / شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان / در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند / از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجهاش داده شکست سیم ناب / دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو! / شمهای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو میشکافت / لفظ نشنیده، به معنی میشتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب / در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهی مشکین رقم / آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود / نکتههای حکمتاش محظوظ بود
نارون1
10th October 2014, 05:38 PM
صفت چوگان باختن سلامان
صبحدم چون شاه این نیلی تتق / بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان، مست و نیم خواب / پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان / خردسال و تازهروی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری / آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف، به میدان تاختی / گوی زرین در میان انداختی
یک به یک چوگانزنان جویای حال / گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گرچه بودی زخم چوگان از همه / بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب / گوی مه بود و سلامان آفتاب
آری، آن کس را که دولت یار شد / وز نهال بخت برخوردار شد،
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود / گوی نتواند ز میدانش ربود
نارون1
10th October 2014, 05:42 PM
در صفت کمانداری و تیراندازی وی
از کمانداران خاص اندر زمان / خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی / بانگ زه از گوشهها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست / تا بن گوشاش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن / رهسپر گشتی به هنجار نشان
ورگشادی تیر پرتابی ز شست / بودیاش خط افق جای نشست
گرنه مانع سختی گردون شدی / از خط دور افق بیرون شدی
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.