چکامه91
27th August 2013, 10:57 PM
بزرگترین افتخار ده ما این بود که نادرشاه افشار در راه فتح هند، از نزدیکی ده ما می گذشته و از قضا، الاغی که همسر نادرشاه سوارش بوده، در همان حول و حوش
پنچر می شود و همین باعث می شودنادر و عیال محترمه اش شبی را در انجا بگذرانند.
شاید بگویید این موضوع از پایه و اساس دروغ است؛ چرا که اولا نادر در فتح هند زنانش را به همراه نداشته؛ دوم اینکه اصولا نادر یک لشگر عیال داشته و اگر می خواسته
عیالات را همراه ببرد، انگار یک لشگر پیادهرا به لشگر مکانیزه اش اضافه می کرده. البته لشگر پیاده ای که به جای انکه به قلب دشمن بزند،انگیزه ی ان هارا برای جنگ
و رسیدن به این لشگر بیشتر می کرد. سوم اینکه هرکس دوتا فیلم هندی دیده باشد،می فهمد که همراه بردن عیال در فتح هندوستان، مانعی است برای شادمانی بعد از فتح!
چهارم اینکه بر فرض که نادر زنانش (یا یکی از زن هایش) را همراه ببرد، امکان ندارد عیالش را سوار الاغ کند!
پنجم اینکه اگر هم سوار الاغ می کرده، همه میدانیم که الاغ مثل قطار است و پنچر نمی شود....بلاخره اینکه اصلا ده ما سر راه نادر نبوده است!!
پیران ده ما سال ها با این افتخار زندگی کرده اند، چندین و چند نسل با این افتخار به دنیا امد و از دنیا رفته است؛ پس طبیعی است که جواب همه این اشکالات
و ایراداتی از این دست داده شده است.
مردم ده ما با چنگ و دندان از این افتخار حفظ و حراست کرده اند. بارها ده های همسایه سعی کرده اند با تحریف تاریخ این افتخار را به نام خود کرده یا بر اصل ماجرا
شبهاتی وارد کنند؛ اما افتخاری چنین بزرگخود شاهنامه دیگری است که از باد و باران نیابد گزند.
اگر می خواهید جواب این سوالات را بگیرید و به ده ما و افتخار بزرگش ایمان بیاورید کل داستان را به روایت سالخوردگان ده برایتان نقل میی کنم:
نادرشاه از نوادر روزگار است. ان قدر بزرگ است که در روزگاری که سنگ قبر ناصرالدین شاه هم کنده شده، مجسمه اش هنوز در باغ نادری وجود دارد که سوار بر اسب،
بر سر و رو ی دشمنان این مرز و بوم،تبرزین می زند.
اصلا ((برید و درید و شکست و ببست )) را فردوسی برای نادر سروده است و بعدا دشمنان نادر و نامردهایی مثل اغا محمد خان تحریفش کردند و به دیگری نسبتش دادند!
یک روز نادر در اوج اقتدار، به سردارانش گفت: (( وقتش است که لشگر کشی کنیم و انتقام ایرانیان را از همشهری های محمود افغان و اشرف افغان بگیریم.))
سردارانش گفتند هرچه نادر بگوید!
نادر گفت: ((پس بلند شوید لشگرها را اماده کنید تا راه بیفتیم.))
کریم بیک یکی از سرداران نادر بود گفت: ((حضرت اشرف سلامت باشند. دیروز کبوتران نامه بر از شهر ما نامه ای سفارشی و تلگرافی برایمان اوردند که پدر منتظر است، زود بیا.
اگر اجازه بفرمایید من یک سر به پدر بزنم و بعد برویم.))
نادر خیلی مرد بود ، گفت: ((نه کریم! پدر تو پدر همه ی ماست. همه با هم با لشگریان سری به پدر تو میزنیم و از انجا می رویم هندوستان. راهمان کمی دور می شود،
اما ثوابی می بریم.))
کریم و سایر سرداران زمین ادب بوسیدند و رفتند. فردا صبح، هفت تا لشگر راه افتادند به طرف هندوستان، منتها از طرف شهر کریم بیک!
لحظه اخر یکباره دیدند صدای ضعیفه ای می اید که نادر را صدا می زند. هرچه خواجه های حرمسرا سعی کردند ساکتش کنند و مانع از خروجش از اندرونیشوند،
نشد که نشد.نادر سپاه را نگه داشت، از اسب پیاده شد و رفت که ببیند چه خبر است.
ضعیفه، سوگلی تازه نادر بود! ان قدر جیغ زد و چنگ به صورتش انداخت و گیس هایش را کشید تا نادر با همه اقتدارش دلش به رحم امد و گفت: ((باشه ، تو هم بیا!))
اما در ان لحظه اسبی برای او وجود نداشت. هرچه سپاهیان گفتند که افتخار بدهید علیا حضرت سوار اسب ما شوندو ما پیاده بیاییم، نادر قبول نکرد
و گفت برای من ننگ است لشگریانم بدون اسب باشند. اخر الاغی اوردند و سوگلی نادر سوار الاغ شد.
یکی از شاعران دربار همان جا فی البداهه این شعر را سرود و خواند:
ان الاغی که مرکب ماه است
شاه الاغ است، برتر از هر اسب
اسب ها، جمله کمترند ز خر
لیک گشته است ناگهان خر، اسب!
نادر خیلی از این شعر خوشش می اید و دستور می دهد هم وزن خری که برایش شعر سروده شده، طلا به شاعر بدهند؛ منتها نود درصد طلا ها را به عنوانمالیات از او پس گرفت!
خلاصه لشگر راه می افتد و می روند به پدر کریم بیکسر می زنند. پدر کریم در بستر مرگ بوده که چشم وامی کند و می بیند نادر امده ملاقاتش، بلند می شودو مثل جوان
بیست ساله خدمت نادر را می کند و تا شب مثل پروانه دور نادر می چرخد و فردایش از خستگی می میرد.
نادر و کریم و همه سپاهیان سه روز عزاداری می کنند و با دلی پر از خون راه می افتند به سمت هندوستان. اتفاقا می گویند یکی از دلایلی که سپاهیان نادر ان همه در
هند ادم کشتند و فتوحات کردند، همین داغی بوده که بر دلشان بوده است.
خری که عیال نادر سوارش بوده به خاطر غروری که داشته و همچنین شعری که برایش سروده شده بود، پا به پای ان همه اسب جنگی راه می رفته و از ان ها کم
نمی اورده است اما ناگهان پایش روی سنگ تیزی می رود و اسیب می بیند؛ اما مثل زانتیا تعادلش را با سه چرخ حفظ می کند و نمی گذارد اسیبی به همسر محترمه نادر وارد اید.
شاعر نادر همان جا فی البداهه می گوید:
شاه دست خداست بر سر ما
سگ درگاه نادریم، اما
قدر او را چرا نمی دانیم؟
قدر یک خر وفا نمی دانیم
نادر به قدری از این شعر دوم خر کیف شد که دو نفر از سپاهیان را کشت تا اسب های ان ها را به شاعر به عنوان صله بدهد!
بعد از اینکه شاعر مزدش را گرفت، همه به فکر افتادند که حالا چه باید کرد؟ نمی شود خری که این همه بزرگ شده و برایش شعرهای درباری سروده شده رارها کنند و بروند.
تصمیم گرفتند که در نزدیک ترین محل به ان جا اتراق کنند و شب را بمانند تا پای خر ارجمندشان خوب شود.
ان شب را نادر و عیال محترمه و خر ارجمند و بقیه همراهان در ده ما می مانند و مردم ده مجبور می شوند همه بیرون خانه هایشان بخوابند چون اتاق ها و
رختخواب هایشان در اختیار میهمان های ناخوانده ولی عزیز بوده است.
نقل است که در ان شب چهارده کودک و یازده زن و مرد از سرما می میرند. نور به قبرشان ببارد، رفتند و ندیدند دقیقا شبی که فوت کردند ده ما صاحب افتخاری بزرگ شد که
تا همیشه تاریخ می ماند و ده ما را بزرگی می بخشد.
!!!
محمد حسین روانبخش
منبع: دوهفته نامه موفقیت- شماره 263
*** ذکر الفاظی مانند "ضعیفه" به دلیل مرسوم و رایج بودن در زمان های مرتبط با حوادث متن است و فقط جنبه حفظ زمان و طنز دارد.
پنچر می شود و همین باعث می شودنادر و عیال محترمه اش شبی را در انجا بگذرانند.
شاید بگویید این موضوع از پایه و اساس دروغ است؛ چرا که اولا نادر در فتح هند زنانش را به همراه نداشته؛ دوم اینکه اصولا نادر یک لشگر عیال داشته و اگر می خواسته
عیالات را همراه ببرد، انگار یک لشگر پیادهرا به لشگر مکانیزه اش اضافه می کرده. البته لشگر پیاده ای که به جای انکه به قلب دشمن بزند،انگیزه ی ان هارا برای جنگ
و رسیدن به این لشگر بیشتر می کرد. سوم اینکه هرکس دوتا فیلم هندی دیده باشد،می فهمد که همراه بردن عیال در فتح هندوستان، مانعی است برای شادمانی بعد از فتح!
چهارم اینکه بر فرض که نادر زنانش (یا یکی از زن هایش) را همراه ببرد، امکان ندارد عیالش را سوار الاغ کند!
پنجم اینکه اگر هم سوار الاغ می کرده، همه میدانیم که الاغ مثل قطار است و پنچر نمی شود....بلاخره اینکه اصلا ده ما سر راه نادر نبوده است!!
پیران ده ما سال ها با این افتخار زندگی کرده اند، چندین و چند نسل با این افتخار به دنیا امد و از دنیا رفته است؛ پس طبیعی است که جواب همه این اشکالات
و ایراداتی از این دست داده شده است.
مردم ده ما با چنگ و دندان از این افتخار حفظ و حراست کرده اند. بارها ده های همسایه سعی کرده اند با تحریف تاریخ این افتخار را به نام خود کرده یا بر اصل ماجرا
شبهاتی وارد کنند؛ اما افتخاری چنین بزرگخود شاهنامه دیگری است که از باد و باران نیابد گزند.
اگر می خواهید جواب این سوالات را بگیرید و به ده ما و افتخار بزرگش ایمان بیاورید کل داستان را به روایت سالخوردگان ده برایتان نقل میی کنم:
نادرشاه از نوادر روزگار است. ان قدر بزرگ است که در روزگاری که سنگ قبر ناصرالدین شاه هم کنده شده، مجسمه اش هنوز در باغ نادری وجود دارد که سوار بر اسب،
بر سر و رو ی دشمنان این مرز و بوم،تبرزین می زند.
اصلا ((برید و درید و شکست و ببست )) را فردوسی برای نادر سروده است و بعدا دشمنان نادر و نامردهایی مثل اغا محمد خان تحریفش کردند و به دیگری نسبتش دادند!
یک روز نادر در اوج اقتدار، به سردارانش گفت: (( وقتش است که لشگر کشی کنیم و انتقام ایرانیان را از همشهری های محمود افغان و اشرف افغان بگیریم.))
سردارانش گفتند هرچه نادر بگوید!
نادر گفت: ((پس بلند شوید لشگرها را اماده کنید تا راه بیفتیم.))
کریم بیک یکی از سرداران نادر بود گفت: ((حضرت اشرف سلامت باشند. دیروز کبوتران نامه بر از شهر ما نامه ای سفارشی و تلگرافی برایمان اوردند که پدر منتظر است، زود بیا.
اگر اجازه بفرمایید من یک سر به پدر بزنم و بعد برویم.))
نادر خیلی مرد بود ، گفت: ((نه کریم! پدر تو پدر همه ی ماست. همه با هم با لشگریان سری به پدر تو میزنیم و از انجا می رویم هندوستان. راهمان کمی دور می شود،
اما ثوابی می بریم.))
کریم و سایر سرداران زمین ادب بوسیدند و رفتند. فردا صبح، هفت تا لشگر راه افتادند به طرف هندوستان، منتها از طرف شهر کریم بیک!
لحظه اخر یکباره دیدند صدای ضعیفه ای می اید که نادر را صدا می زند. هرچه خواجه های حرمسرا سعی کردند ساکتش کنند و مانع از خروجش از اندرونیشوند،
نشد که نشد.نادر سپاه را نگه داشت، از اسب پیاده شد و رفت که ببیند چه خبر است.
ضعیفه، سوگلی تازه نادر بود! ان قدر جیغ زد و چنگ به صورتش انداخت و گیس هایش را کشید تا نادر با همه اقتدارش دلش به رحم امد و گفت: ((باشه ، تو هم بیا!))
اما در ان لحظه اسبی برای او وجود نداشت. هرچه سپاهیان گفتند که افتخار بدهید علیا حضرت سوار اسب ما شوندو ما پیاده بیاییم، نادر قبول نکرد
و گفت برای من ننگ است لشگریانم بدون اسب باشند. اخر الاغی اوردند و سوگلی نادر سوار الاغ شد.
یکی از شاعران دربار همان جا فی البداهه این شعر را سرود و خواند:
ان الاغی که مرکب ماه است
شاه الاغ است، برتر از هر اسب
اسب ها، جمله کمترند ز خر
لیک گشته است ناگهان خر، اسب!
نادر خیلی از این شعر خوشش می اید و دستور می دهد هم وزن خری که برایش شعر سروده شده، طلا به شاعر بدهند؛ منتها نود درصد طلا ها را به عنوانمالیات از او پس گرفت!
خلاصه لشگر راه می افتد و می روند به پدر کریم بیکسر می زنند. پدر کریم در بستر مرگ بوده که چشم وامی کند و می بیند نادر امده ملاقاتش، بلند می شودو مثل جوان
بیست ساله خدمت نادر را می کند و تا شب مثل پروانه دور نادر می چرخد و فردایش از خستگی می میرد.
نادر و کریم و همه سپاهیان سه روز عزاداری می کنند و با دلی پر از خون راه می افتند به سمت هندوستان. اتفاقا می گویند یکی از دلایلی که سپاهیان نادر ان همه در
هند ادم کشتند و فتوحات کردند، همین داغی بوده که بر دلشان بوده است.
خری که عیال نادر سوارش بوده به خاطر غروری که داشته و همچنین شعری که برایش سروده شده بود، پا به پای ان همه اسب جنگی راه می رفته و از ان ها کم
نمی اورده است اما ناگهان پایش روی سنگ تیزی می رود و اسیب می بیند؛ اما مثل زانتیا تعادلش را با سه چرخ حفظ می کند و نمی گذارد اسیبی به همسر محترمه نادر وارد اید.
شاعر نادر همان جا فی البداهه می گوید:
شاه دست خداست بر سر ما
سگ درگاه نادریم، اما
قدر او را چرا نمی دانیم؟
قدر یک خر وفا نمی دانیم
نادر به قدری از این شعر دوم خر کیف شد که دو نفر از سپاهیان را کشت تا اسب های ان ها را به شاعر به عنوان صله بدهد!
بعد از اینکه شاعر مزدش را گرفت، همه به فکر افتادند که حالا چه باید کرد؟ نمی شود خری که این همه بزرگ شده و برایش شعرهای درباری سروده شده رارها کنند و بروند.
تصمیم گرفتند که در نزدیک ترین محل به ان جا اتراق کنند و شب را بمانند تا پای خر ارجمندشان خوب شود.
ان شب را نادر و عیال محترمه و خر ارجمند و بقیه همراهان در ده ما می مانند و مردم ده مجبور می شوند همه بیرون خانه هایشان بخوابند چون اتاق ها و
رختخواب هایشان در اختیار میهمان های ناخوانده ولی عزیز بوده است.
نقل است که در ان شب چهارده کودک و یازده زن و مرد از سرما می میرند. نور به قبرشان ببارد، رفتند و ندیدند دقیقا شبی که فوت کردند ده ما صاحب افتخاری بزرگ شد که
تا همیشه تاریخ می ماند و ده ما را بزرگی می بخشد.
!!!
محمد حسین روانبخش
منبع: دوهفته نامه موفقیت- شماره 263
*** ذکر الفاظی مانند "ضعیفه" به دلیل مرسوم و رایج بودن در زمان های مرتبط با حوادث متن است و فقط جنبه حفظ زمان و طنز دارد.