PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دفتر اشعار امیرخسرو دهلوی



solinaz
25th August 2013, 04:06 PM
امیرخسرو دهلوی عارف و شاعر بزرگ پارسیگوی هند در سال ۶۵۱ هجری قمری در دهلی
متولد شد. پس از کسب معلومات به شاعری پرداخت و در دربار پادشاهان هند تقرب حاصل
کرد. وی از موسیقی نیز بهرمند بوده و از موسیقیدانان مشهور زمان خود به شمار میرفته
است. وی در نظم و نثر استاد بود و آثار بسیاری از خود باقی گذاشته که ازجملهٔ آنها
دیوان قصاید و غزلیات اوست. علاوه بر آن خمسهٔ نظامی گنجوی را نیز استقبال کرده و
آن را جواب گفته است. وی سرانجام در سن هفتاد و پنج سالگی در سال ۷۲۵ هجری قمری در
دهلی وفات یافت.
آثار امیرخسرو در گنجور:
گزیدهٔ
اشعار

غزلیات
قصاید
مثنویات
مطلعالانوار
خسرو و
شیرین
مجنون و لیلی
آیینه سکندری
هشت بهشت

solinaz
25th August 2013, 04:08 PM
غزلیات

1
چو خاک بر سر راه
امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک
بیتقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی
نیست
چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا ؟
خوش آنکسی که درین دور میدهد
دستش
حریف جنس و می صاف و گوشهٔ تنه

solinaz
25th August 2013, 04:10 PM
2
رخ برفروز و زلف مسلسل گره بزن
تا بشکند جمال تو به آزرم و هر
مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد
ای رویت آفتاب و لبت ش و ک ور
شکر شد
از خجالت لعل تو آب ور
برش و ک و ر چو کشیدی تو رخ وط
خط معنبر تو چود و قمر
گرفت
کردند عاشقان تو تررو و وح
روح مجسمی تو نه عقل مصوری
ای روح عقل مثل
تو نادیده ب و ت
بنگر چو دید پیش رخ و قامت توکرد
از شرم کار خانهٔ صد ساله ط
و ی
طی کن حدیث دور زمان جام می بیار
تا باغ روح را دهم آبی ز م وی
می خور
مخور غم دل و دین خسروا دگر
بگشا به مدح خسروا فاق ل و ب

solinaz
25th August 2013, 04:13 PM
3
بشگفت گل در بوستان آن غنچهٔ خندان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را
تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان
سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من
امان
من می برم فرمان بجان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم : تویی اندر تنم ما هست
جان روشنم
گفتی که : آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن
مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد
از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با
تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان
کجا؟

solinaz
25th August 2013, 05:23 PM
4
چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر
خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان بکوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند چه جای پند آنجا
به خانهٔ تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
بشانه
شست تو میبافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه یی است چند آنجا
کجا روم که
ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمد یای باد حال
دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا
برآستان تو هرکس به رحمتی
مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا

solinaz
25th August 2013, 05:25 PM
5
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره
تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره
تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خارهست و بهر کشتن من
خاره تر بادا
گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو
که آن آوارهٔ از کوی بتان
آواره تر بادا
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهرجان
من خون خواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر
جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم
تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا

solinaz
25th August 2013, 05:28 PM
6
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!
سخنی بگوی و از لب شکری نمای
مارا
سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن گهری نمای مارا
منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی
چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا
ز خیال طرهٔ تو چو شب ! ست روز عمرم
بکر شمه خندهای زن سحرنمای مارا
بزبان خویش گفتی که
گذر کنم بکویت
مگذر ز گفتهٔ خود گذری مای ما را
چو منت هزار عاشق بودای صنم
ولیکن
بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا

solinaz
25th August 2013, 05:37 PM
7
گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد
ای مست محتسب کش حدیست این ستم
را
گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن
ای گنج شادمانی اندازه ییست غم
را
آن روی نازنین را یکدم بسوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را

solinaz
25th August 2013, 05:40 PM
8
چه اقبالست این یارب که دولت دادهای ما را
که در کوی فراموشان
گذرشد یار زیبا را
بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
بدیدم خفته در آغوش
خود آن سرو بالا را
تماشا میکنم این قد قیامت میکند یا رب
که خواهم تا قیامت
یاد کردن این تماشا را

solinaz
25th August 2013, 05:45 PM
9
گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را
سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را
تو میروی و زهر سو کرشمه میچکد از تو
که داد این روش و شکل سر و سبز
قبا را
برون خبر لم دمی تا برآورند شهادت
چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا
را
چو در جفات بمیرم بخوانی آنچه نوشتم
بر آستان تو از خون دیده حرف وفا
را
فلک که میبرد از تیغ بند بند عزیزان
گمان مبر که رساند بهم دویار جدا
را
در آن مبین تو که شور است آب دیده عاشق
که پرورش جز از ین آب نیست مهر گیا
را
صبا نسیم تو آورده و تازه شد دل خسرو
چنین گلی نشگفتست هیچگاه صبا
را

solinaz
25th August 2013, 06:09 PM
10
رفت آنکه چشم راحت خوش میغنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود
ما را

solinaz
25th August 2013, 08:14 PM
11
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما
را

solinaz
25th August 2013, 08:15 PM
12
دیوانه میکنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسلهٔ مشک ناب را
آفت
جمال شاهد و ساقیست بیهده
بد نام کردهاند به مستی شراب را
خونابه میچکاندم از گریه سوز دل
خوش گریهای است بر سرآتش کباب را
خسرو ز سوز گریه نیارد
نگاهداشت
آری سفال گرم به جوش آرد آب را

solinaz
25th August 2013, 08:16 PM
13
از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر
چاشنیی نمیکنی گوشهٔ این کباب را

solinaz
25th August 2013, 08:19 PM
14
یارب که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد
دست را
دیوانهٔ بتان کند رو به کعبه زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست
را
چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صید توزنده نیست مکن رنجه شست
را

solinaz
25th August 2013, 08:30 PM
15
شفاعت آمدم ای دوست دیدهٔ خود را
کزو مپوش گل نو دمیدهٔ خود
را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیدهٔ خود را
بگوش ره
ندهی نالهٔ مرا چه کنم
چه ناشنیده کند کس شنیدهٔ خود را
چنین که من ز تولب
میگزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیدهٔ خود را
به چاه شوق فرو ماندهام
خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریدهٔ خود را

solinaz
25th August 2013, 08:32 PM
16
پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن
کین توز را
چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر
جمله فرامش کنند، یادکن آنروز
را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را

solinaz
25th August 2013, 08:36 PM
17
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزهٔ
کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسلهٔ رموز
را
قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی
نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را

solinaz
25th August 2013, 08:37 PM
18
برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را
تا کلک صورت بشکند این
عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچگه زاندم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن
زلف عنبر بیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن
لیکن تمنا میکنم
فتراک صید آویز را
بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش
بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید
سوختن خاشاک دود انگیز را؟
چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت
باری چو بر
ما بگذری آهسته ران شبدیز را
بوکز زکوه حسن خود بینی به خسرو یک نظر
اینک
شفیع آوردهام این دیده خون ریز را

solinaz
25th August 2013, 08:49 PM
19
آوردهام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش
را
ایدوستی که هست خراش دلم از تو
مرهم نمیدهی دل افکار خویش را
آزاد بندهای که به پایت فتاد و مرد
وآزاد کرد جان گرفتار خویش را
بنمای قد خویش که
از بهردیدنت
تربر کنیم بخت نگونساز خویش را
سرها بسی زدی سر من هم زن از
طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را
دشنام از زبان توام میکند هوس
تعظیم
کن به این قدری یار خویش را

solinaz
25th August 2013, 08:52 PM
20
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی
بزن این خاک را
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان
که آلوده دیده چون
توان آن آستان پاک را
زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن
تاراج دین
تلقین مکن آن هندوی بی باک را
تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی
پرده دری
آموختی آن امن صد چاک را
جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون
این
زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را
گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب
آفتاب
آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را
خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از
پس بود
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را

solinaz
25th August 2013, 08:55 PM
21
دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من
شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ
را
در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند
هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را

solinaz
25th August 2013, 09:01 PM
22
بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را
چشم ز رخسان مکن عارض
همچو سیم را
من نه بخود شدم چنین شهرهٔ کویها ولی
شد رخ نیکوان بلاعقل و دل
سلیم را
شیفتهٔ رخ بتان باز کی آید از سخن
مست بگوش کی کند کن مکن حکیم
را

solinaz
25th August 2013, 09:13 PM
23

برو ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را
مرا بگذار تا
می بینم آن سرو خرامان را
به این مقدار هم رنجی برای خاطر نمیخواهم
که از
خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
مپرس ای دل که چون میباشد آخر جان غمناکت
که
من دیریست کز یادت فراموش کردهام جان را
ورت بدنامی است از من به یک غمزه بکش
زارم
چرا برخویش مشکل می کنی این کار آسان را؟

solinaz
25th August 2013, 09:36 PM
24

از درونم نمیروی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی بر آید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم بخنده بگشا دی
لب
شکر فشان میگون را
بیش شد از لب تو گریهٔ من
شهد هر چند کم کند خون را
هر
دم الحمد میزنم به رخت
زانکه خوانند برگل افسون را

solinaz
25th August 2013, 09:38 PM
25
مهر بگشای لعل میگون را
مست کن عاشقان محزون را
رخ نمودی
و جان من بر دی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته شد بقای تو باد
چه
توان کرد حکم بیچون را
از درونم نمیروی بیرون
در گرفتی درون و بیرون
را
نام لیلی براید اندر نقش
گر بریزند خون مجنون را
گفت خسرو نگیردت ما
ناک
خاصیت سلب گشت افسون را

solinaz
25th August 2013, 09:49 PM
26
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو
را
یکی در ابر بهاری نگر ز رشتهٔ صبح
چگونه میگسلد دانههای لولو را
سفر
چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقهٔ
خون است لاله دانی چیست
ز تیغ کوه بریده است روزگار او را
بیا که تا به چمن
در رویم و بنشینیم
ببوی گل بکف آریم جام گلبو را

solinaz
25th August 2013, 09:52 PM
27
سری دارم که سامان نیست او را
به دل دردی که درمان نیست او
را
به راه انتظارم هست چشمی
که خوابی هم پریشان نیست او را
به عشق از گریه هم ماندم چه جویم
باران از کشتی که یاران نیست او را
فرامش کرد عمرم روز را ز
اینک
شبی دارم که پایان نیست او را
خط نو خیز و لب ساده از آنست
خوش آن
مضمون که عنوان نیست او را
ز خسرو رخ مپیچ ار گشت ناچیز
خیالی هست گرجان نیست
او را

solinaz
25th August 2013, 09:57 PM
28
ای صبا بوسه زن ز من در او را
ور نرنجد لب چو شکر او
را
چون کسی قلب بشکند که همه کس
دل دهد طرهٔ دلاور او را
رو سوی سر و تا
فرو بنشیند
زانکه بادیست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن
خلقی
حاجت سنگ نیست خنجر او را
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد
ای دل اکنون
بجو برادر او را

solinaz
25th August 2013, 10:02 PM
29
جانا به پرسش یاد کن رو زی من گم بوده را
آخر پرحمت باز کن
آن چشم خواب آلوده را
نا خوانده سویت آمدم ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این
بود فرمان نافرموده را

solinaz
25th August 2013, 10:05 PM
30
سوختهٔ رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان کند شعله گرم
لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم
حق لبم همی دهی از لب خود
پیاله را

solinaz
25th August 2013, 10:17 PM
31
سوختهٔ رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان کند شعله گرم
لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم
حق لبم همی دهی از لب خود
پیاله را

solinaz
25th August 2013, 10:19 PM
32
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش
ما به بویی مست
وساقی پر دهد پیمانه را
حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام
زان که رسوایی
نیاموزد کسی دیوانه را
خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بیخبر
مرغ آتش خواره
کی لذت شناسد دانه را

solinaz
25th August 2013, 10:28 PM
33
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را
دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را

solinaz
25th August 2013, 10:32 PM
34
رخ بنما برمراد ارنه به خون منی
آب به سیری مده تشنهٔ دیرینه را

solinaz
25th August 2013, 10:40 PM
35
جان برلب است عاشق بخت آزمای را
دستوریی خنده لب جانفزای
را
مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک
بر سبحهٔ نست شرف چنگ و نای را
نازک
مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازروی زور آزمای را
ای دوست عشق چون
همه چشم است گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را

solinaz
25th August 2013, 10:44 PM
36
مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را

solinaz
25th August 2013, 10:46 PM
37
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری
نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست
ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست
ترا

solinaz
25th August 2013, 10:51 PM
38
که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا
که در کشید به بر سرو لاله
رنگ ترا
چه گویمت که دل تنگ من کرا ماند
اگر تو خورده نگیری دهان تنگ
ترا

solinaz
25th August 2013, 10:56 PM
39
دلبرا عمریست تا من دوست میدارم ترا
در غمت میسوزم و گفتن
نمییارم ترا

solinaz
25th August 2013, 11:03 PM
40
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر
نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست
مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

solinaz
26th August 2013, 12:18 AM
41
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر
نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست
مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

solinaz
26th August 2013, 01:52 AM
42
نازنینا زین هوس مردم که خلق
با تو روزی در سخن بیند
مرا

solinaz
26th August 2013, 01:55 AM
43
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود
مرا
جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا
مایهٔ عمر بجز جان دگری بود مرا
باری
از دیده مریزید گلابی که به عمر
لذت از عشق همین درد سری بود مرا
هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش
عاشق سوختهٔ دربدری بود مرا
خواستم دی که نمازی
بکنم پیش خیال
لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا

solinaz
26th August 2013, 01:58 AM
44
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید
مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید
مرا
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا

solinaz
26th August 2013, 02:17 AM
45
دی غمزهٔ تو کرد اشارت به سوی لب
تا بوسهای دهد ز شکر خوب تر
مرا
رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست
جز دردسر به حاصل از آن گل شکر
مرا
چون من ترا درون دل خویش داشتم
آخر چه دشنه داشتهای در جگر مرا

solinaz
26th August 2013, 02:19 AM
46

سیم خیال تو بس با قمر چکار مرا؟
من و چون کوه شبی با
سحر چکار مرا؟
نبینم آن لب خندان ز بیم جان یکسره
ز دور سنگ خورم با گهر چه
کار مرا؟
اگر قضاست که میرم به عشق تو آری
بکارهای قضا و قدر چکار مرا
؟
به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو به کار دگر چکار مرا؟

solinaz
26th August 2013, 02:22 AM
47
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته دار بمن بوی دلستان
مرا

solinaz
26th August 2013, 02:23 AM
48
گر چه بربود عقل و دین مرا
بد مگویید نازنین مرا
گوشش از
بار درد گران گشتست
نشنود نالهٔ حزین مرا
آخر ای باغبان یکی بنمای
به من
آن سرو راستین مرا
دست در گل همی زنم لیکن
خار میگیرد آستین مرا

solinaz
26th August 2013, 02:24 AM
49
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا

solinaz
26th August 2013, 03:44 PM
50
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در
همه بستان ما

solinaz
26th August 2013, 06:51 PM
51
ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی
تاکند جانان ما از لطف
خود درمان ما

solinaz
26th August 2013, 07:00 PM
52
بتا نامسلمانیی میکنی
که در کافرستان نباشد روا

solinaz
26th August 2013, 07:08 PM
53
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب لیکن
سیاه از دود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش
جهانم میشود
تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
چو طفلان
سورهٔ نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای
تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه میکند تنها
بیا ای جان هر قالب که تا زنده
شوند از سر
بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
مرنج از بهر جان خسرو اگر
چه میکشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها

solinaz
26th August 2013, 07:27 PM
54
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسبد کسی کش میخلد
در سینه عقربها؟
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی
چنین کز
یاربم میخیزد از هر خانه یا ربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به
خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها
ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی
او
بود عشاق را آری بسی زینگونه مذهبها
بناله آن نوای باربد برمیکشد
خسرو
که جانها پایکوبان میجهد بیرون ز قالبها

solinaz
26th August 2013, 07:34 PM
55
زین سان که بکشتی بشکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از
لعل تو کینها

solinaz
26th August 2013, 07:46 PM
56
دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون
بین که چه خوش میکشد هجر
از وکینهها

solinaz
26th August 2013, 08:00 PM
57
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
که از آن جام شود
تازهام این جان خراب
جان من از هوس آن به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان
نهم اندر شکر آب
روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک
این زمان در دهنش نیست
مگر بوی شراب
می حلالست کنون خاصه که از دست حریف
در قدح میچکد آب نمک آلود
کباب
هر که رابوی گل و می بدماغ است او را
آن دماغی است که دیگر ندهد بوی
گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب
اطناب

solinaz
26th August 2013, 08:13 PM
58
هست ما را نازنین می پرست
گو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم
شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی
تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم
رویش بد و هم ماهتاب
زلف برکف شب همی پنداشتم
کز بنا گوشش برآمد آفتاب
ای
چشمه زلال مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
زین پیشتر پدیدهٔ من
جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب

solinaz
26th August 2013, 09:04 PM
59
تاب زلفت سر به سر آلودهٔ خون من است
گرنخواهی ریخت خونم زلف
را چندین متاب
گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر
خرمنی ازگل بسوزی قطرهای
ندهد گلاب
خط تو نارسته میبنماید اندر زیر پوست
بر مثاب سبزهٔ نورسته اندر
زیر آب
مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک
مست چون گشتم ندانم چون تنک بود
آن شراب
گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو
نیمهای در سایه ماندو نیمهای
در آفتاب
چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب
سگ زبان بیرون کند چون گرم
گردد آفتاب
شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید
خواست بر خسرو و زندگی در
میان بگرفت خواب

solinaz
26th August 2013, 11:45 PM
60
تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل
خود در جهان کجا بینی
که در آیینه بنگری و در آب
آرزو میکند مرا با
تو
گوشه خلوت و شراب و کباب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع
کذاب

solinaz
27th August 2013, 12:12 AM
61
منم و قامت آن لب بر وای خواجه مؤذن
تو درمسجد خود زن والی
ربک فارغب
به کرشمه ترا برو مکن از بهر خدا خم
که زمحراب تو برشد به فلک
نعرهٔ یارب
اگر این سوخته گوید سخن از بوس و کناری
مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب

solinaz
27th August 2013, 01:02 PM
62
مرا ز ابروی تو شبهه میرود به نماز
که سجده میکنم و صورتست
در محراب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت
از آن لب اربتوانی به شربتی دریاب

solinaz
27th August 2013, 01:16 PM
63
زلف تو کژ پیچ پیچ هرسر موی کژت
کژ بنشیند و لیک راست نگوید
جواب
بستهٔ زلف تو گشت روی دل من سیاه
گور من آباد کرد خانهٔ چشمم
خراب
چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی
کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب ؟

solinaz
27th August 2013, 02:39 PM
64
با خیال زلف و رویت چشم من
نیمهای ابر است و نیمی
آفتاب
زان لب میگون که هوش ازمن ببرد
خون همی گریم چو برآتش کباب

solinaz
27th August 2013, 06:41 PM
65

زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب
یکی سواد و دوم
نقطه و سیم مکتوب
سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل من
یکی بلاو دوم فتنه و سیم
آشوب
بلا رفته و آشوب او بود ما را
یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب
مراد
و مونس و مطلوب هر سه از من شد
یکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب
جدا و غالب و
مغلوب هر سه باز آید
یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب
غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است
یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب
حضور و شادی و محبوب من بود
خسرو
یکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب

solinaz
27th August 2013, 06:53 PM
66
بلای مردم اهل نظر بود چشمش
بناز اگر بدر آید ز مکتب آن
محبوب

solinaz
28th August 2013, 05:10 PM
67
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد
زغبارت
ای قبلهٔ صاحب نظران روی چو ماهت
سر فتنهٔ خوبان جهان چشم سیاهت
هر
گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام
چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت
خسرو چکنی ناله و هردم چه
کشی آه
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت

solinaz
29th August 2013, 12:35 AM
68
تمنای دلم کردی و دادم
بفرما گر تمنای دگر هست !
اشارت
کردی از ابرو به خونم
مرا باری مبارک شد جمالت
چو زنبور سیه گرد سر
گل
بگردم بر سرت بیخود ز بویت

solinaz
29th August 2013, 12:40 AM
69

هست سر بردوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در
پای خوبان عاقبت
رای آن دادم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با
رای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان لیک دل
گشت از جان بنده و
مولای خوبان عاقبت
با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر
خون من میخور
حلالست آن چو شیر مادرت
چشم من دور ار بگویم مردم چشم منی
زانکه هرساعت همی
بینم برآب دیگرت

solinaz
29th August 2013, 12:45 AM
70
صد دوست بیش کشت منش نیز دوستم
آخر چه شد که این کرم از من
دریغ داشت
کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس
از نوک خامه یک رقم از من دریغ
داشت
اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن
اندیشهٔ من از دل نااستوار اوست
بادا
بقای زلف و رخ و قامت و لبش
یک جان من که سوختهٔ هر چهار اوست

solinaz
29th August 2013, 12:52 AM
71
چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را
به دست خود به گلو بسته
ریسمان انداخت
کمال حسن تو جایی رسید در عالم
که خلق را بدو خورشید در گمان
انداخت

solinaz
29th August 2013, 01:05 AM
72
جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟
ز غمزه پرس که این شوخی از کجا
آموخت؟

solinaz
29th August 2013, 01:09 AM
73
دل رقیب نسوزد ز آه من چه کنم
نمیتوان سگ دیوانه را وفا
آموخت ؟

solinaz
29th August 2013, 01:10 AM
74
عشق آمد و گرد فتنه بر جایم ریخت
عقلم شد و صبررفت و دانش
بگریخت
این واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت درپایم
ریخت

solinaz
29th August 2013, 01:22 AM
75
صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت
اثری است جان شیرین ز
لبان همچو قندت
به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند دردل هوس قد
بلندت
منم و هزار پیچش زخیال زلف در دل
به کجا روم که جانم دهد از خم
کمندت؟
ز تودور چند سوزم بمیان آتش غم ؟
همه غیرتم زعودت همه رشکم از
سپندت

solinaz
29th August 2013, 12:41 PM
76
ای ابر گه گاهی بگو آن چشمهٔ خورشید را
در قعر دریا خشک شد
از تشنگی نیلوفرت

solinaz
29th August 2013, 12:48 PM
77
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است
عالم به مراد دل و
اقبال غلام است
صیدی که دل خلق جهان بود بدامش
المنته لله که امروز
بدامست
ازطاق دو ابروی تو ای کعبهٔ مقصود
خلقی بگمانند که محراب
کدامست
چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست
او را چه توان گفت که او مست
مدامست
خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش
عاشق که ترا دید چه پروای سلامست

solinaz
31st August 2013, 12:34 PM
78
نسیما آن گل شبگیر چون است؟
چسانش بینم و تدبیر چون
است؟
دل من ماند در زلفش که داند
که آن دیوانه از زنجیر چونست؟
نگویی این
چنین بهر دل من
که آن بالای همچون تیر چون است؟
ز لب آید همی بوی
شرابش
دهانش داد بوی شیر چون است؟
من ازوی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به
سر تدبیر چون است؟
اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چون
است؟
نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توبهٔ آن پیر چونست؟
ز زلفش سوخت جان
مردم آری
بگو آن دام مردم گیر چون است؟

solinaz
31st August 2013, 04:11 PM
79
بیا کز رفتنت جانم خراب است
دل از شور نمکدانت
کبابست
درنگ آمدن ای عمر کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتاب است

solinaz
31st August 2013, 04:19 PM
80
ندارد چشمهٔ خورشید آبی
کزان چشمه تو بردی هر چه
است
نباشد هیچ بوی نافه از مشک
ولی موی تو یکسر مشک نابست
چو بر شیرین لبت
از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گریک سوا لی از لب تست
ز چشمت
ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزهٔ حاضر
جوابست

solinaz
31st August 2013, 05:23 PM
81
آنجاست دل من و هم آنجاست
کان کج کله بلند بالا ست
خوابش
دیدیم دوش و مستیم
کان خواب هنوز در سرماست
آهسته رو ای صبا بدان بام
کان مست شبانهٔ من آنجاست
از دوزخ اگر نشان بپرسند
من گویم : خوابگاه
تنهاست

solinaz
31st August 2013, 10:13 PM
82
شربت و صلت نجویم کار من خون خوردنست
من خوشم تو مرهم آنجاها
رسان که آزردنست
جان من از مایهٔ غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده
جان پروردنست
کشتن من بر رقیب انداز وخود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق
آن گردن است
چاک دامن مژدهٔ بد نامیم داد ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند
رسوا کردن است

solinaz
1st September 2013, 01:13 AM
83
شربت و صلت نجویم کار من خون خوردنست
من خوشم تو مرهم آنجاها
رسان که آزردنست
جان من از مایهٔ غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده
جان پروردنست
کشتن من بر رقیب انداز وخود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق
آن گردن است
چاک دامن مژدهٔ بد نامیم داد ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند
رسوا کردن است

solinaz
1st September 2013, 01:16 AM
84
نرگس مست تو خواب آلودست
لب لعلت به شراب آلودست
آگه از
ناله من کی گردد
چشم مست تو که خواب آلودست
لب تو دردل من بنشسته است
نمکی را به کباب آلوده است
از تری خواست چکیدن آری
لب تو کز می ناب آلودست
بنده
خسرو چه گنه کرد امروز ؟
که حدیثت به عتاب آلودست

solinaz
1st September 2013, 01:17 AM
85
چه نقش بندی از اندیشهای که بی عشق است
چه روی بینی از آیینه یی که در زنگ است
هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد
که چشم خوبان همچون
دهانشان تنگ ست
شگوفه غالیه بو گشت و باغ گلرنگ است
هوای بادهٔ صافی و نغمهٔ
چنگ است
مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین
که آخر این دل مسکین دل است نی سنگ
است

solinaz
1st September 2013, 01:25 AM
86
بلای خفته سر برداشت از خواب
هر آن مویی کز آن زلف دو تا
خاست
گر یبان میدرم هر صبح چون گل
همه رسوایی من از صبا خاست
تو تار زلف
بستی بند در بند
ز هر بندی مرا دردی جدا خاست
گل امشب آخر شب مست
برخاست
بجام لاله گون مجلس بیاراست
نشسته سبزه زین سو پای دربند
ستاره سرو
از آن سو جانب راست
صبا میرفت و نرگس از غنودن
به هر سویی همی افتاد و
میخاست

solinaz
1st September 2013, 04:04 PM
87
جعد مرغولت که در هربند او صد حلقه است
دام دلهای اسیران
گرفتار بلاست
هر که در کوی تو بویی برد از عالم گذشت
هر که از دردت نصیبی
یافت فارغ از دواست

solinaz
1st September 2013, 04:09 PM
88
درین غم که مبادا گره به تار بود
دران حریر که آن یار بیوفا
خفته است
هلال عید جهان را به نور خویش آراست
شراب چون شفق و جام چون هلال
کجاست؟
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در
صحراست

solinaz
1st September 2013, 04:13 PM
89
جان ببردی خوش هنوز نه ای
دست بر دل نه این زمان که
تراست
بر رخ زرد من بخند و بگو
خنده انگیز ز غفران که تر است

solinaz
1st September 2013, 09:14 PM
90
تلخی نشنیدم از لبت هیچ
یا خود می تو هنوز قند است؟
خامان
پنهان دهند پندم
با سوختهای چه جای پند است؟
جان در خم زلف تست بنمای
تا
بنگرمش که در چه بند است؟
تا خط تو نودمید گل را
بر سبزه هزار ریشخند
است؟
خواهم سر سرو را ببرم
گر قد تو یک سری بلند است؟

solinaz
4th September 2013, 12:33 AM
91
در شب هجر که از روز قیامت بتر است
مردم دیدهٔ من غرقه بخون
جگر است
به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است
به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر
است
ای صبا گر گذری برسرآن کو برسان
خبر ما بر آنکس که ز ما بیخبر
است
مردمان منکر عشقند و منم کشتهٔ او
شیوهٔ ما دگر و شیوهٔ مردم دگر است

solinaz
4th September 2013, 01:02 AM
92
سر اندازیم به که رانی ز در
که سر بی در دوست درد سر
است
زهی طعن جاوید خورشید را
که گویند معشوق نیلوفر است
مگس قند و پروانه
آتش گزید
هوس دیگر و عاشقی دیگر است

solinaz
4th September 2013, 01:14 AM
93
مرا داغ تو بر جان یادگار است
فدایش باد جان چون داغ یار
است
اگر جان میرود گو رو غمی نیست
تو باقی مان که مارا با تو کار است

solinaz
4th September 2013, 12:07 PM
94
هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است
مشنو از وی سخن عشق که
او هشیار است

solinaz
4th September 2013, 12:53 PM
95
شاخ گل از نسیم جلوه گر است
وقت گل بانگ بلبل سحر است

solinaz
4th September 2013, 01:01 PM
96
نظری کن کزان دو چشم سیاه
دیده در انتظار یک نظر است

solinaz
4th September 2013, 10:30 PM
97
به تشنگی بیابان عشق شد معلوم
که سایه شین سلامت نه مرد این
سفر است

solinaz
5th September 2013, 02:29 PM
98
عاشق سوخته دل زنده به جان دگر است
زین جهانش چه خبر کو به
جهان دگر است
بس که از خون دلم لالهٔ خونین بشگفت
هر کجا مینگرم لاله ستان
دگر است

solinaz
6th September 2013, 12:04 AM
99

پندم مده که نشنوم ای نیکخواه از انک
من با توأم ولی دل و جان جای دیگر است

solinaz
6th September 2013, 12:06 AM
100

گر چه بدمستی است عیب حریف

کندن ریش محتسب هنر است

solinaz
6th September 2013, 02:35 PM
101

باغمت شادی جهان هوس است

شادی من همین غم تو بس است

از سرخشم اگر بخایی لب

بر لبت بوسه دادنم هوس است

solinaz
6th September 2013, 02:36 PM
102


گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل

لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است

اندک اندک گه گهی بایار بودن خوش بود

ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است

solinaz
6th September 2013, 02:38 PM
103

میگدازد لبت از بوسه زدن

چه توان کرد از آن نمک است

چشم من بین ز خیال لب تو

که شب و روز میان نمک است

solinaz
6th September 2013, 03:01 PM
104

گرفته در بر اندام تو سیم است

برادر خواندهٔ زلفت نسیم است

solinaz
6th September 2013, 05:44 PM
105

تن پاکت که زیر پیرهن است

وحده لاشریک له چه تن است

هست پیراهنت چو قطرهٔ آب

که تنگ گشته برگل و سمن است

با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است

تازیم در غم تو جامه درم

وز پس مرگ نوبت کفن است

دل بسی بردهای نکو بشناس
آنکه خسته تر است ازان من است

اندرا و میان جان بنشین

که تو جانی و جان ترا بدن است

solinaz
6th September 2013, 05:46 PM
106


در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد

من زیستن خلق ندانم که چسان است

ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها

قربانش هزارست اگر چش دو کمان است

solinaz
6th September 2013, 09:11 PM
107

به سرو باغ که بیند کنون که در هرباغ

هزار سرو بهر گوشهای خرامان است

solinaz
6th September 2013, 09:15 PM
108

گفتهای ترک تو نخواهم گفت

ترک من گوچه جای این سخن است

solinaz
6th September 2013, 09:18 PM
109

خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟

آن گل تازه و آن غنچهٔ خندان چون است؟

رخ و زلفش را میدانم باری که خوشند

دل دیوانهٔ من پهلوی ایشان چون است؟

هم به جان و سرجانان که گمانیش مگوی

گو همین یک سخن راست که جانان چون است؟

با که میخورد آن ظالم و در خوردن می

آن رخ پرخوی و آن زلف پریشان چون است؟

چشم بد خوش که هشیار نباشد مست است

لب می گونش که دیوانه کند آن چون است؟

روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند

یارب آن یوسف گمگشته بزندان چون است؟

خشک سالی است درین عهد وفا را ای اشک

زان حوالی که تومیآیی یاران چون است؟

پست شد خسرو مسکین به لگد کوب فراق

مور در خاک فرو رفت سلیمان چون است

solinaz
6th September 2013, 10:01 PM
110


این جفا کاریت نو به نو است

مگر این جان کشته را در و است

چون ترا نیست نیم کنجد شرم

گفت من نزد تو به نیم جو است

solinaz
6th September 2013, 10:08 PM
111

کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نیست دل که اگر بست کودک دینه است

solinaz
7th September 2013, 12:57 PM
112


در چمن جان من سرو خرامان یکی است
نرگس رعناش دو غنچهٔ خندان یکی است
گفت به غمزه لبش جان ده و بوسی ستان

کاش دو صد جان بدی وه که مرا جان یکی است

من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک

ابر درین واقعه با من گریان یکی است

solinaz
7th September 2013, 01:39 PM
113


هر مژه از غمزهٔ خون ریز تو ناوک زنی است

کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی است

چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست

آشنایی با چنین خصمان نه حد چون منی است

جان که زارم میکشد از یاد چون تو دوستی

جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی است

solinaz
7th September 2013, 01:44 PM
114

چشمم ار بیتو جهان بیند بگیرش عیب ازانک

خیرهٔ بیدیدهٔ آلودهٔ تر دامنی است
ساقیا گر می خورم بی تو نگویی کان می است

مردنم را شربتی و آتشم را روغنی است
اندران مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق

ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است

عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آنکه عاشق برجو و بر ارزنی است

هر شبی خسرو که گوید سینهٔ در کویت بدرد

زیر دیوار تو سلطان پاسبان چوبک زنی است

solinaz
7th September 2013, 01:49 PM
115


لحظهای با بنده بنشین کاینقدر

زندگانی را عجب سرمایهای است

solinaz
7th September 2013, 04:28 PM
116

ای نسیم صبحدم یارم کجاست؟

غم ز حد بگذشت غمخوارم کجاست؟

خواب در چشمم نمیآید به شب

آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟

دوست گفت آشفته گرد و زار باش

دوستان آشفته و زارم کجاست؟

نیستم آسوده از کارش دمی

یارب آسوده از کارم کجاست؟

تا به گوش او رسانم حال خویش

نالههای خسرو زارم کجاست؟

solinaz
7th September 2013, 04:42 PM
117


هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست

من همانجا که دل گمشدهٔ من آنجاست

هر شب ای غم چه رسی در طلب دل اینجا

آخر آن سوختهٔ سوخته خرمن آنجاست

گفتی ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی

چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست

solinaz
7th September 2013, 05:06 PM
118

صبر و دل و نام و ننگ ما بود

عشق آمد و هر چهار برخاست

solinaz
7th September 2013, 07:45 PM
119

پامال گشت در رهٔ ما خسرو ودیت

او را همین بس است که او پایمال ماست

solinaz
7th September 2013, 07:51 PM
120

ما و مجنون در ازل نوشیدهایم از یک شراب

در میان ما از آن دو اتحاد مشربست

solinaz
7th September 2013, 07:53 PM
121

جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت

کاین چیست موی بافته ؟ گویی که دام تست

solinaz
7th September 2013, 07:57 PM
122

.سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست

نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست

من نه تنها گشتهام شیدای دردت جان من

هرکرا جان و دل و دینی بود شیدای تست

در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت

هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست

جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک

سرو را گویند مانند قد رعنای تست

وعده دیدار خود کردی به فردا از آن سبب

جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست

برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک

شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست

solinaz
7th September 2013, 08:02 PM
123

ما جان فدای خنجر تسلیم کردهایم

خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

solinaz
7th September 2013, 08:04 PM
124

سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست
نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست

من نه تنها گشتهام شیدای دردت جان من

هرکرا جان و دل و دینی بود شیدای تست

در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت

هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست

جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک

سرو را گویند مانند قد رعنای تست

وعده دیدار خود کردی به فردا از آن سبب

جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست

برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک

شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست

solinaz
7th September 2013, 08:07 PM
125

ما جان فدای خنجر تسلیم کردهایم

خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

solinaz
7th September 2013, 08:27 PM
126

دل من به جانانی آویختست

چو دزدی کز ایوانی آویختست

فدا باد جانها بدان زلف کش

بهر تار مو جانی آویختست

چه زنار کفر است هر موی او
که در هر یک ایمانی آویختست

بتان رامزن سنگ ای پارسا

به هر بت مسلمانی آویختست

solinaz
7th September 2013, 11:41 PM
127

زلف تو سیه چرا است ؟ ما ناک

بسیار در آفتاب گشتست

solinaz
7th September 2013, 11:45 PM
128

زلفت سرو پا شکسته زان است

کز سرو بلند اوفتادست

solinaz
8th September 2013, 12:59 AM
129

تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو

از باد لالهزار کله بر زمین زدست

از بهر آنکه لاف جمال تو میزند

صد بار باد بر دهن یاسمین زدست

گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا

سوی تو کرد اشارت پنهان که این زدست !

solinaz
8th September 2013, 03:22 PM
130

به می سوگند خوردم جرعهای بخش

که ما را در گلو سوگند ماندست

solinaz
27th September 2013, 11:59 AM
131
گواهی میده ای شب زا ریم را
که از من بدگمانی دور ماندست

solinaz
3rd October 2013, 03:22 PM
132
دل ندارم غم جانان زچه بتوانم خورد
پیش از ین گرچه غمی بود دلی هم بودست

solinaz
3rd October 2013, 03:48 PM
133

هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ماکم نتوان کرد که ذاتی است
چون مایهٔ آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من مست
کز آب دگر کهنه مارا نتوان شست

solinaz
3rd October 2013, 04:04 PM
134
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلت به صبر گفت بپوشان
حال دل غرقه زان ره ندانست
خال بناگوش او ز گوشه نشینان
برد چنان دل که گوشواره ندانست

solinaz
3rd October 2013, 04:09 PM
135
خون من در گردنم کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان منست

solinaz
23rd October 2013, 06:23 PM
136

آنکه دلم شیفتهٔ روی اوست
شیفتهٔ تر میکندم این چه خوست؟
دوش بگفتم که دهانیت نیست
گفت که بسیاردرین گفتگوست
به که رخ از خلق بپوشد از انک
دیدهٔ بد آفت روی نکوست
هستی من رفت وخیالش نماند
این که تو بینی نه منم بلکه اوست

solinaz
23rd October 2013, 06:26 PM
137

عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
برگ صبوری کراست؟ بی رخ نیکوی دوست؟
گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید
دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست ؟
قبله اسلامیان کعبه بود در جهان
قبلهٔ عشاق نیست جز خم ابروی دوست
ای نفس صبحدم گر نهی آنجا قدم
خسته دلم رابجو در شکن موی دوست
جان بفشانم زشوق در ره باد صبا
گربرساند بما صبح دمی بوی دوست
روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند
خسرو مسکین نکرد میل بجز سوی دوست

solinaz
24th October 2013, 01:31 PM
138
یکایک تلخی دوران چشیدم
زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی
ز دور چرخ گفتا رایگان نیست

solinaz
24th October 2013, 01:34 PM
139
تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل برو که برده و بران خراج نیست
مشنو حدیث بیخبران در بیان عشق
دانی که احسن القصص اندر فسانه نیست

solinaz
24th October 2013, 01:38 PM
140
بیدار شو دلا که جهان جای خواب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خاک چه پرسی که حال چیست
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشهٔ دلیل امید صواب نیست

solinaz
24th October 2013, 01:40 PM
141
عطار گو ببند دکان را که من ز دوست
بویی شنیدهام که به مشک و عبیر نیست

solinaz
27th October 2013, 03:30 PM
142
روی نیکوی تو ز مه کم نیست
جز ترا نیکویی مسلم نیست
دهنت ذره و کم از ذره است
رخ ز خورشید ذرهای کم نیست
گر جهانی غم است در دل من
چون تو اندر دل منی غم نیست
تازه کن جان خسرو از غم خویش
کین جراحت سزای مرهم نیست

solinaz
27th October 2013, 03:32 PM
143
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست

solinaz
31st October 2013, 10:39 PM
144
مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان
کاین کار دلست ای پسر و کار زبان نیست

solinaz
31st October 2013, 11:21 PM
145
شب دوشینه جان سویش چنان رفت
که زان اوست گویی زان من نیست

solinaz
31st October 2013, 11:22 PM
146
بیش رفتارت بیاید راه کبکم در نظر
گر رونده هست لیکن همچو تو آینده نیست
چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن
هر که در عهدت به مرگ خویش میرد زنده نیست

solinaz
31st October 2013, 11:24 PM
147

سرو را با قد تو هستی نیست
میلش الا به سوی پستی نیست
در دهان و میانت می بینم
نیستی هست لیک هستی نیست
گاهگاهم قبله بودی روی
تا تو در پیش من نشستی نیست

solinaz
3rd November 2013, 10:48 PM
148
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت؟
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صحبت یارانش جدا داشت
داغ دگر این است که از گریه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت

solinaz
3rd November 2013, 11:13 PM
149
امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت
وز گریهٔ شادی جگرم آب دگر داشت
هنگام سحر خلق به محراب و دل من
ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
قربان شوم و چون نشوم وای که آن چشم
بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس
خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت

solinaz
5th November 2013, 10:25 PM
150
سوزش سینهٔ من دید و کنارم نگرفت
دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت
نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید
کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت

solinaz
6th November 2013, 11:10 PM
151
چون بگیتی هر چه میآید روان خواهد گذشت
خرم آنکس کونکو نام از جهان خواهد گذشت
مهر جانی وبهاری کایدت خوش باش ازانک
چند بعد از تو بهار و مهر جان خواهد گذشت
خسرو بستان متاعی در دکان روزگار
کین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت

solinaz
7th November 2013, 11:28 PM
152

با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت
یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت

solinaz
9th November 2013, 12:09 AM
153
مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشگفت
چو گلبنی که بر او هیچگه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بیوفا نگذشت
مسیح من چو مرا دم نداد جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامهٔ من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت خسروا به سخن
که هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت

solinaz
9th November 2013, 10:14 PM
154
سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت
خاک آن سلسلهٔ مشکفشان خواهم گشت
بنده عشقم و آنانکه درین غم مردند
تازیم گرد سر تربتشان خواهم گشت

solinaz
10th November 2013, 10:38 PM
155
درین هوس که ببیند به خواب چشم ترا
بخفت نرگس و بیدار گشت و باز بخفت
بباغ با تو همی کرد سرو پای دراز
به یک طپانچه که بادش بزد دراز بخفت

solinaz
12th November 2013, 11:15 PM
156

بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی لیک
همره تو شو ای دوست که تنها نتوان رفت
مائیم و سر کوی تو گر پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و از اینجا نتوان رفت
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتی بتوان جان من اما نتوان رفت
ای قافله در بادیهام پای فرو ماند
بگذر تو که در کعبه به این پا نتوان رفت
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
نازیسته از پیش مسیحا نتوان رفت

solinaz
12th November 2013, 11:27 PM
157
مرگ فرهاد نه آن بود و هلاک شیرین
که برایشان زجدایی غم و درد افزون رفت
کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت
مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت

solinaz
13th November 2013, 01:06 PM
158
برگ زیرآمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رویی رخ لاله وگلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گوبرو از بر من این همه چون یار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد وگفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفتهٔ خویش
یادم آمد رخ او پای من از کار برفت
در دوید اشک چو بازآمد ز خویش ندید
دل بینداخت هم اندوه و خونبار برفت
خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت
باد خاری ز ره گلرخ من میآورد
جانم آویخت در آن خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جوجو
اندرین غارت غم جمله به یک بار برفت

solinaz
13th November 2013, 05:00 PM
159
برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ روئی ز رخ لاله و گلنار برفت
سرو بشکست و سمن زرد شد و نرگس خفت
گو برو این همه چون از بر من یار برفت
نزد من ، باد خزان، دوش ، غبار آلوده
آمد و گفت که سر و تو ز گلزار برفت
خواستم تا روم اندر طلب رفتهٔ خویش
یادم آمد رخ او ،پای من از کار برفت
خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت

solinaz
13th November 2013, 07:50 PM
160
من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت

solinaz
14th November 2013, 07:09 PM
161

شوق توأم باز گریبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
سهل بود ترک دو عالم ولی
ترک رخ وزلف تو نتوان گرفت
جان منی ! بی تو نفس چون زنم ؟
زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت
هر که چنین فرصتی از دست داد
بس سر انگشت به دندان گرفت
عارض او تا بدر آورد خط
خرده بسی برمه تابان گرفت
خال تو برلعل لب دست یافت
مورچهای ملک سیلمان گرفت
دل طلب کعبهٔ روی تو کرد
حلقهٔ آن زلف پریشان گرفت
ما و می و طرف گلستان و یار
باد صبا طرف گلستان گرفت
بی مه رخسار و شب زلف او
خاطرم از شمع شبستان گرفت

solinaz
15th November 2013, 10:25 PM
162
ساقی بیار می که چنان سوخت دل زعشق
کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت
ای پردهپوش قصهٔ من بگذر از سرم
کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت

fatfarsh
15th November 2013, 11:09 PM
خوب بود

solinaz
16th November 2013, 09:16 PM
163
مشکلست آزاد بودن دل که با دلبر نشست
مردنست از تن جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد زمن پرسیدمش کاین چیست ؟ گفت :
ما که هشیاریم ! با دیوانه نتوان خو گرفت

solinaz
20th November 2013, 08:36 PM
164
هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام
خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت

solinaz
24th November 2013, 10:03 PM
165
خصم بسی طعنه زد دوست بسی پند داد
چشم به سوی تو بود گوش بدیشان نرفت

solinaz
24th November 2013, 10:05 PM
166
تر کن من دی سخن به ره می گفت
هر که رویش بدید مه می گفت
او همی رفت وخلق در عقبش
وحده لا شرک له می گفت
دل خطش را زوال جان میخواند
نیم شب را زوالگه می گفت
گفتمش تیر میزنی بردل
خنده می زد به ناز و نه می گفت
خسرو از دور همچو مدهوشان
نظری می فکند دوه می گفت

solinaz
30th November 2013, 08:21 PM
167
ای بر سر خوبان جهان سر چشمت
درد از چه فتادست بگو در چشمت
از بس که به چشم تو درمد دل من
درد دل من کرد اثر در چشمت

solinaz
8th December 2013, 09:51 PM
168
پیش تو بگو کای بت سوزنده چو هندویم
برآینه ریز آنکه خاکستر هندویت

solinaz
12th December 2013, 02:32 PM
169
در نیک کوش کت بد و نیک اربه طینتست
کز خاک راست راست براید گیاه کج

solinaz
26th January 2014, 08:37 PM
170
ساقی بیا که موسم عیشست و موی
می ده که لاله گون شده از باده روخ

solinaz
26th January 2014, 08:41 PM
171
کار حسن تو رسیدست به جایی که سزد
که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود
باوصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر کرا باغچهای هست به بستان نرود
خسرو خسته که ماندست به دهلی دربند
آه گر زو خبری سوی خراسان نرود
لذت وصل نداند مگر آن سوختهای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
چه کند دل که جفای تو تحمل نکند
که اگر جان طلبی بنده تأمل نکند
وا جبست از دهن غنچه بدوزند بخار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند

solinaz
26th January 2014, 08:50 PM
172
نارسته می توان دید از زیر پوست خطت
چون نامه یی که کاتب سوی برون بخواند
ای دل سپاس دار که گردوست جور کرد
از بخت نامساعد من بود ازو نبود

solinaz
31st January 2014, 04:41 PM
173
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمیرسد
هرگز ترا چنان که تو بی کس نشان نداد
پای گمان به صد یقینت نمیرسید

solinaz
16th February 2014, 08:53 PM
174
کسی تلخی من داند که بیند خندهٔ شیرین
کسی خون خوردنم داند که بیند گریهٔ فرهاد
مرا تا کی غم هجر تو پامال جفا دارد
بخواهم داد جان بر باد ازین غم هر چه باداباد

solinaz
2nd March 2014, 10:24 PM
175
تغافل کردنت بیفتنهای نیست
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سران چشم بیمار
به گردان لیک قربان کن نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمیدارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشقبازی میشناسم
من از تو جور خواهم دیگران داد
دلا وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد

solinaz
2nd March 2014, 10:27 PM
176
ای که عمر از پیسودای تو دادیم بباد
یاد میدارد که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و میداشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
هر چه دارند ز آئین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشتهٔ بی نام ونشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
کام خسرو بده ای خسرو خوبان که شده است
لعلی جانبخش تو شیرین و دل او فرهاد

solinaz
3rd March 2014, 11:11 PM
177

گفتم چگونه می کشی و زنده میکنی
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد
گویند منگرش مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نایستاد

solinaz
6th March 2014, 12:29 AM
گفتم چگونه می کشی و زنده میکنی
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد
گویند منگرش مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نایستاد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد