PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پیرمرد با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :



mahnaz174
23rd August 2013, 12:10 PM
https://lh5.googleusercontent.com/-q9a5mJ8sK9Q/Tm2N5wCItbI/AAAAAAAAOTI/VOWBTwGWafg/w300/5zyd.gif
پیرمرد با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت
(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .


پیرمرد از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .


پیر مرد با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیرزن فقیری بود .
پیرزن از او خواست تا به او غذا بدهد
پیرمرد با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرمرد دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر مرد با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرمرد نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرمرد با ناراحتی کفت:
(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))
خدا جواب داد :
(( بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی))

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد