312
21st August 2013, 11:24 PM
بسیجی خمینی از تیر خلاص نمیترسد
دلم می خواست پهلویم را با نیزه بشکافند، حمزه شدن را تجربه کنم، گلویم را بشکافند حسین شدن، دستهایم را جدا کنند، عباس شدن، که این همه را خدا بر من بخشید و من از خدا خواستم زینب بشوم تا پیام استکبارستیزیام را در تاریخ جاری کنم.
http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/03/28/13920328000616_PhotoA.jpg
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13920530000408
به گزارش گروه «حماسه ومقاومت» خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، صدای هلهله و خوشحالی عراقیها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانکها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و میدانستم صحنههای هولناکتری در پیش دارم. سایه شوم یک بعثی عراقی، برای لحظاتی، روی رملها مقابل دیدگانم نقش بست. خودم را برای هر شکنجهای آماده کرده بودم. چنگالهایش را پشت گردنم انداخت و مرا از جا کند. همینطور مرا میکشید.
پاهایم دیگر رمقی نداشت و کشاله رانم از هم گسسته بود. خون همه جای بدنم را گرفته بود. کمی بعد مرا در جمع یاران اسیرم، روی زمین پرت کرد.
بچهها با حالتی غریبانه روی رملها افتاده بودند و هیچ نمیگفتند. دشمن آرزو به دل مانده بود که یکی از بچهها بنالد و بگرید یا آب طلب کند. یکییکی دستها را از پشت، به هم گره زدند و به هم وصل کردند. آنها نمیدانستند که با بستن بچهها به یکدیگر چه خدمت بزرگی به ما میکنند. حالا دیگر ما همه یکی شده بودیم. امدادگرها آمدند و زخمها را مچاله کردند و رفتند. سرباز عراقی با ترس از افسران بعثی، با عجله، تکهای باند را دور رانم پیچید، اما نه جای زخم گلوله که ده سانت دورتر از جای گلولهها. هر بار که باند را میپیچاند، سر میچرخاند و از ترس چیزی میگفت و با چشمانش به افسرهای کلاه قرمز اشاره میکرد. انگار از آنها میترسید. کمی بعد، متوجه موضوع مهمی شدیم. سربازانی که در خط اول جنگ قرار داشتند، بعضیشان از شیعیان عراقی بودند که با زور و تهدید آمده بودند.
همه آنهایی که شیعه بودند را از رفتارشان میشد، شناخت. ردیفبهردیف روی رملها افتاده بودیم.
تابش مستقیم آفتاب سوزان شلمچه، حکایت از رسیدن ظهر داشت. اولین نماز اسارت را با دستان بسته و صورت روی خاک، با اشک خواندیم. گریهمان از ترس نبود، که از عبودیت خالصانه بود. یک ساعتی از اسارت گذشت و ما همچنان روی رملها، زیر آفتاب گرم تابستان شلمچه افتاده بودیم. از دور، چند ماشین جنگی بهسوی ما آمدند. فرماندههای بعثی آمده بودند تا اسرا را ببینند و به مافوقهایشان گزارش پیروزی بدهند. ماشینی ایستاد و فرماندهشان که هیبت زشت و صورت پفکردهای داشت و عینک دودی زده بود، به اسرا نزدیک شد. سربازان عراقی، اطراف فرمانده بعثی جمع شده بودند و هلهله و شادی میکردند، تفنگهایشان را به هم میزدند، پوتین به خاک میکوبیدند و هورا میکشیدند. اسیر بسیجی برای آنها یک برگ برنده بود؛ یک فرصت بود؛ یک غنیمت بود؛ تانک و تفنگ که بهدردشان نمیخورد.+↓
دلم می خواست پهلویم را با نیزه بشکافند، حمزه شدن را تجربه کنم، گلویم را بشکافند حسین شدن، دستهایم را جدا کنند، عباس شدن، که این همه را خدا بر من بخشید و من از خدا خواستم زینب بشوم تا پیام استکبارستیزیام را در تاریخ جاری کنم.
http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/03/28/13920328000616_PhotoA.jpg
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13920530000408
به گزارش گروه «حماسه ومقاومت» خبرگزاری فارس (http://www.farsnews.com)، صدای هلهله و خوشحالی عراقیها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانکها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و میدانستم صحنههای هولناکتری در پیش دارم. سایه شوم یک بعثی عراقی، برای لحظاتی، روی رملها مقابل دیدگانم نقش بست. خودم را برای هر شکنجهای آماده کرده بودم. چنگالهایش را پشت گردنم انداخت و مرا از جا کند. همینطور مرا میکشید.
پاهایم دیگر رمقی نداشت و کشاله رانم از هم گسسته بود. خون همه جای بدنم را گرفته بود. کمی بعد مرا در جمع یاران اسیرم، روی زمین پرت کرد.
بچهها با حالتی غریبانه روی رملها افتاده بودند و هیچ نمیگفتند. دشمن آرزو به دل مانده بود که یکی از بچهها بنالد و بگرید یا آب طلب کند. یکییکی دستها را از پشت، به هم گره زدند و به هم وصل کردند. آنها نمیدانستند که با بستن بچهها به یکدیگر چه خدمت بزرگی به ما میکنند. حالا دیگر ما همه یکی شده بودیم. امدادگرها آمدند و زخمها را مچاله کردند و رفتند. سرباز عراقی با ترس از افسران بعثی، با عجله، تکهای باند را دور رانم پیچید، اما نه جای زخم گلوله که ده سانت دورتر از جای گلولهها. هر بار که باند را میپیچاند، سر میچرخاند و از ترس چیزی میگفت و با چشمانش به افسرهای کلاه قرمز اشاره میکرد. انگار از آنها میترسید. کمی بعد، متوجه موضوع مهمی شدیم. سربازانی که در خط اول جنگ قرار داشتند، بعضیشان از شیعیان عراقی بودند که با زور و تهدید آمده بودند.
همه آنهایی که شیعه بودند را از رفتارشان میشد، شناخت. ردیفبهردیف روی رملها افتاده بودیم.
تابش مستقیم آفتاب سوزان شلمچه، حکایت از رسیدن ظهر داشت. اولین نماز اسارت را با دستان بسته و صورت روی خاک، با اشک خواندیم. گریهمان از ترس نبود، که از عبودیت خالصانه بود. یک ساعتی از اسارت گذشت و ما همچنان روی رملها، زیر آفتاب گرم تابستان شلمچه افتاده بودیم. از دور، چند ماشین جنگی بهسوی ما آمدند. فرماندههای بعثی آمده بودند تا اسرا را ببینند و به مافوقهایشان گزارش پیروزی بدهند. ماشینی ایستاد و فرماندهشان که هیبت زشت و صورت پفکردهای داشت و عینک دودی زده بود، به اسرا نزدیک شد. سربازان عراقی، اطراف فرمانده بعثی جمع شده بودند و هلهله و شادی میکردند، تفنگهایشان را به هم میزدند، پوتین به خاک میکوبیدند و هورا میکشیدند. اسیر بسیجی برای آنها یک برگ برنده بود؛ یک فرصت بود؛ یک غنیمت بود؛ تانک و تفنگ که بهدردشان نمیخورد.+↓