azade1992
17th August 2013, 02:40 PM
جوانی عاشق دختر کشاورز می شود کشاوربرای ازدواج یک شرط می گذارد که برو در آن قطعه زمین وایسا و من سه تا گاو نر را آزاد خواهم کرد اگر تو موفق شدی که تنها دم یکی از گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد و مرد جوان به خاطر علاقه ای که به دختر داشت قبول کرد در اولین طویله که باز شد به طور خیلی باورنکردنی یک گاو خشمگین و بزرگ را که در تمام طول عمرش ندیده بود جلوی خودش مشاهده کرد گاو با سمش به زمین می کوبید و به طرف آن جوان حمله کرد مرد جوان خودش را کنار کشید تا از مرتع گذشت. در طویله ی دوم که به نسبت کوچکتر بود باز شد گاوکوچکتری با سرعت زیاد به سمتش حرکت کرد خوب منطق جوان می گفت که این گاو را ول کند چون گاو سوم کوچکتر خواهد بود و ارزش جنگیدن نخواهد داشت. در طویله ی سوم نیز باز شد درست همانطور که فهمیده بود گاو سوم کوچکتر و ضعیفتر بود به خاطر همین خوشحال شد و در یک موقعیت مناسب بر روی گاو پرید و دست خودش را دراز کرد تا دم گاو ضعیف را بگیرد........ ولی ........ گاو اصلا دم نداشت!!!!!!
زندگی ما پر از ارزشهای دست یافتنی هست اما اگر به آنها اجازه بدهیم که از ما گذر کنند امکان دارد که دیگر هیچ فرصتی نصیب ما نشود، به خاطر همین باید سعی کنیم فرصتها را از دست ندهیم. [negaran]
زندگی ما پر از ارزشهای دست یافتنی هست اما اگر به آنها اجازه بدهیم که از ما گذر کنند امکان دارد که دیگر هیچ فرصتی نصیب ما نشود، به خاطر همین باید سعی کنیم فرصتها را از دست ندهیم. [negaran]