AvAstiN
4th June 2009, 08:20 PM
فردي از خدا درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد و خدا پذيرفت
او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند هر کدام قاشقي داشتند که به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر ار بازوي آنها بود به طوري که نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آنها وحشتناک بود!
انگاه خداوند گفت:اکنون بهشت را به تو نشان خواهم داد آنها به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شدند ديگ غذا"جمعي از مردم"همان قاشقهاي دسته بلند"ولي در آنجا همه شاد و سير بودند!
آن مرد گفت نمي فهمم چرا مردم در اينجا شادند در حالي که در اتاق ديگر بدبخت هستند با آنکه همه چيزشان يکي است؟
خداوند تبسمي کرد و گفت:خيلي ساده است در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنندهر کس با قاشق غذا در دهان ديگري ميگذارد چون ايمان دارد که کسي هست در دهانش غذايي بگذارد
محبت از درخت آموز که حتي سايه از هيزم شکن هم بر نمي دارد.
او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند هر کدام قاشقي داشتند که به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر ار بازوي آنها بود به طوري که نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آنها وحشتناک بود!
انگاه خداوند گفت:اکنون بهشت را به تو نشان خواهم داد آنها به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شدند ديگ غذا"جمعي از مردم"همان قاشقهاي دسته بلند"ولي در آنجا همه شاد و سير بودند!
آن مرد گفت نمي فهمم چرا مردم در اينجا شادند در حالي که در اتاق ديگر بدبخت هستند با آنکه همه چيزشان يکي است؟
خداوند تبسمي کرد و گفت:خيلي ساده است در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنندهر کس با قاشق غذا در دهان ديگري ميگذارد چون ايمان دارد که کسي هست در دهانش غذايي بگذارد
محبت از درخت آموز که حتي سايه از هيزم شکن هم بر نمي دارد.