توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)
mamadshumakher
4th August 2013, 12:26 PM
سلام دوستان
بالاخره ما هم افتادیم تو چاه.یکی از دوستای عزیزم منو فریب داد.گفت برو تاپیک بزن.برو برو [nishkhand] گفتم من؟چرا اخه؟گفت تو تاپیک بزن گهگاهی چیزی به زبونت میاد بنویس.چیزی به ذهنمون که نمیاد حداقل زبونیارو بنویسیم[tafakor]
خلاصه من که میدونستم چیزی از داستان نویسی بلد نیستم اما دیگه با روی زیاد اومدم و تاپیک زدم.شاید انگیزه ای بشه واسه داستان نویسای خوب این سایت که قدر خودشونو نمیدونن.
من داستانای کوتاهمو مینویسم.
فقط از دوستان تقاضا دارم از نوشتن جملاتی چون:
چقدر بد مینویسی
چقدر ضایع بود
کجا درس خوندی
کی گفت بیای تاپیک بزنی
حالمو خراب کردی ...
و اینجور جملات ننویسن .که اسپم محسوب میشه [nishkhand] خودم میدونم وضعیتم چجوریه[nadidan]
mamadshumakher
4th August 2013, 07:17 PM
از وقتی به دنیا امد همه چیز در اتاقش وجود داشت.دوچرخه،لباس،کفش،ماشی های کنترلی بزرگ و کوچیک،حتی عروسک،کوله پشتی و کتاب داستن و دفتر و انواع ماژیک...
این هارو به مناسبت به دنیا امدنش خریده بودند و اتاقشو مجهز کرده بودند.بچه ای 1 روزه بود که حتی چشماشم به زور باز میکرد...
اتاقشو کاغذ دیواری رنگی زده بودند انواع اویز ها و شب تاب ها و زنگوله ها هم بود....
وقتی بزرگ تر شد و میتونست با دست و اشاره کردن و سر و صدا بگه که چی میخواد و اونو به بازار بردند و اون بچه با دست به عروسکی زشت و کچل و کوچیک اشاره کرد.پدر و مادرش توجه نکردن و رفتند داخل مغازه یه عروسک گرون و شکیل رو انتخاب کردند اما اون بچه زد زیر گریه و بیخیال هم نمیشد.خلاصه همونی رو که بچه خواست خریدند.ازون روز به بعد اون عروسک شد همدم اون کودک....صبح تا شب بازی.شب ها هم پیش خودش میزاشت و میخوابید.هر کسی هم که به خونشون میومد میگفت ببینید بابا واسم چی خریده.....
http://www.niniweblog.com/upl/nazkoochooloo/13427700625.jpg?9
"golbarg"
4th August 2013, 09:10 PM
این عکس بچه رو خودت گرفتی
داستان قشنگ مینویسی اما بنظرمن اگه نعنا داغشو زیاد کنی حرف نداره جدی میگم[tashvigh]
mamadshumakher
4th August 2013, 09:33 PM
این عکس بچه رو خودت گرفتی
داستان قشنگ مینویسی اما بنظرمن اگه نعنا داغشو زیاد کنی حرف نداره جدی میگم[tashvigh]
نه عکس رو تو گوگل جان پیدا کردم و گذاشتم.
شما لطف دارید.حالا حالا ها زمان میبره تا من بتونم نعناع داغ کنم اما یه ضرب المثل شوماخری هست که میگه : در نبود گوشت چغندر، سویا است...
فعلا سعیمونو میکنیم تا داستان نویسای حرفه ای ترغیب و جذب بشن.
mamadshumakher
13th August 2013, 01:40 PM
پسر جوانی بود که ثروت بسیار هنگفتی از پدرش به ارث برده بود ، او پسر لایقی بود شرکت های پدرش را اداره میکرد و روز به روز بر دارایی خودش می افزود.او تک فرزند بود.دیگر سن ازدواجش رسیده بود و مادرش هر روز به او گوشزد میکرد.او هم قبول کرد فقط کمی از مادرش فرصت خواست تا دختر مورد علاقه اش را پیدا کند...
او هر طرف میپرخید دخترانی بودند که پذیرای درخواست ازدواجش باشند.افرادی که اورا از روی ثروتش میشناختند.از منشی شرکت گرفته که هر روز برایش شربت اابالو میبرد تا دختر همسایش که هر روز به بهانه پروژه ای جدید با او قرار ملاقات میگذاشت...
ولی هیچکدام نتوانستند دل پسر را بدزدند.
صبح دوشنبه بود و با کلی مشغله فکری به دفتر کارش آمد و چند تا نامه خواند و اماده رفتن به محل پروژه شد.خودرو خود را جلوی درب شرکت پارک کرده بود.وقتی خواست درب خودرو را باز کند صدایی آهنگین و لطیف صدایش کرد:آقا...
سرش را برگرداند دید دختری زیبا با قدی متوسط و موهای بلوند کوتاه و چشمهای درشت آبی با یک کلاه فانتزی رنگی صدایش میکند.وضعیت ظاهری معمولی و حتی رو به پایینی داشت معلوم بود از نظر مالی در سطح خوبی نیست.پسر جلو رفت و گفت بله؟کمکی از دستم بر میاد؟
دختر گفت:من دانشجوی معماری هستم برای تامین خرج دانشگاهم برای دانشجویان دیگه پروژه کلاسی و کارگاهی شونو انجام مدیم.اما پروژه ها به حدی نیستند که خرجمو در بیاره.پدر و مادرم هم فقیرند و در روستا زندگی میکنند...
پسر حرفش دختر را قطع کرد و گفت: زندگی سختی های خاص خودشو داره شما از من چی میخواید؟اگر من به شما پول بدهم امروز مشکلی نداری فردا چی؟
دختر کمی عصبانی شد و گفت:از شما تعریفات دیگه ای همچون روشنفکری و ... شنیده بودم..انتظار نداشتم انقدر زود قضاوت کنید
پسر از حرف خودش خجالت کشید و معذرت خواست
دختر گفت:من میخواستم از شما تقاضا کنم یکی از اتاق های شرکتت رو در اختیار من قرار بدی تا من کلاس اموزش نرم افزارها و بقیه مسائل مربوط به کارگاه های رشته معماری رو اموزش بدم.قول میدم بعد از چند ماه اجاره دفترتون رو هم بدم...ممنون میشم روی این موضوع فکر کنید.فردا همین موقع میام که جوابتونو بشنوم.پسر هم سوار خودرو شد و رفت دنبال کارهایش
شب موقع خواب یاد حرف اون دختر جوان افتاد.با مادرش در میون گذاشت و مادرش گفت اگه اتاق خالی داری خب چه عیبی داره اجازه بده تدریس کنه باز هم اموزشگاه به اسم شرکت تو شناخته میشه...پسر قبول کرد..
فردا صبح رفت شرکت و مشغول فعالیت شد تا اینکه اون دختر اومد.منشی به اتاق پسر زنگ زد و اون رو از امدن دختر مطلع کرد.پسر اتاق کار دختر را معرفی کرد و گفت هر وسیله ای لازم است بگو تا خریداری شود و امکانات کامل باشد.
بعد از 1 هفته تدریس دختر در اموزشگاه ،پسر به دختر گفت:جسارت منو ببخشید ولی کاش کمی لباستان شیک تر بود...دختر مخالفت کرد و گفت من در سطح مالی خودم لباسم خوب است و شاگردانم همه هم سطح من هستند...
کم کم رفتارهای دختر ،پسر را متعجب و مجذوب کرد.هر روز گوشه ای از رفتار دختر برای پسر خاطره میشد.و او را با دخترانی که هر روز به عمد خودشان را جلوی پسر لوس میکردند مقایسه کرد و متوجه شد دیگر کار به جایی رسیده که اگر روزی با او هم کلام نشود صبحش شب نمیشود.
موضوع را اول با مادرش در میان گذاشت و مادرش گفت چه چیزی بهتر از اخلاق و فهم خوب.مهم نیست وضع مالی بدی داره.هر کی از فامیل هر چی میخواد بگه بگه تو به فکر خودت باش....
پسر تصمیم گرفت با دختر موضوع ازدواج را در میان بگذارد.اورا به دفترش دعوت کرد و شروع به بیان حقیقت کرد و گفت دوست دارم نظرتونو درباره ازدواج با من بدونم.....
دختر از خجالت سرخ شد و با من من کردن گفت راستش باید فکر کنم من حقیقتش فقط منتظر شخصی هستم که از نظر مالی و اجتماعی و تجربه زندگی مثل خودم باشه.خودم اینجوری راحت ترم.
از فردای اون روز دیگر پسر تو حال و هوای خودش بود [nishkhand] اصلا اینجاها نبود
خلاصه هفته ای یکبار با دختر صحبت میکرد و دختر قبول نمیکرد تا اینکه بعد از 3ماه دختر گفت اگر میخواهی با من ازدواج کنی باید از نظر مالی همسطح من باشی.اموال و داراییهایت را بفروشی و خرج امور خیریه کنی و مقدار کمی را نگه داری...
بقیشو به زودی مینویسم...
sokara
13th August 2013, 01:59 PM
سلام
اگه اشکال نداره نظر میدم
:
اولی که خیلی ناقصه و خب، بهتره یکم ادامه میدادیش!
دومی هم که یکم هندیه[nishkhand]میدونین که چی میگم!!!!
باید یکم درگیر فراز و نشیبش میکردین.زود داستان تموم شد.مادر داستان هم زیادی روشنفکر بود بعید میدونم هیچ کس اینطوری باشه[tafakor]
mamadshumakher
13th August 2013, 02:52 PM
سلام
اگه اشکال نداره نظر میدم
:
اولی که خیلی ناقصه و خب، بهتره یکم ادامه میدادیش!
دومی هم که یکم هندیه[nishkhand]میدونین که چی میگم!!!!
باید یکم درگیر فراز و نشیبش میکردین.زود داستان تموم شد.مادر داستان هم زیادی روشنفکر بود بعید میدونم هیچ کس اینطوری باشه[tafakor]
بسیار بسیار سپاس گذارم ازینکه نظر دادی.واقعا ممنونم.از تمامی دوستانی که حوصله به خرج میدهند و داستان رو میخونند ممنون میشم هر نقدی که میتونند رو دریغ نفرمایند[golrooz]
mamadshumakher
13th August 2013, 05:49 PM
اول بگم این داستان رو زودتر و خلاصه تر ازینکه هست جمع و جور میکنم چون خودم رضایت کافی ندارم.و بهتر بگم الان وقت مناسبی برای نوشتن داستان اینچنینی نبود.
خلاصه هفته ای یکبار با دختر صحبت میکرد و دختر قبول نمیکرد تا اینکه بعد از 3ماه دختر گفت اگر میخواهی با من ازدواج کنی باید از نظر مالی همسطح من باشی.اموال و داراییهایت را بفروشی و خرج امور خیریه کنی و مقدار کمی را نگه داری...
خلاصه اینکه پسر کلی فکر کرد و با خودش گفت با تمام ثروتم دنبال ارامشم حالا که پیداش کردم دیگه ثروت میخوام چه کار...کلی خرج امور خیریه کرد و اون شرکت رو فروخت به فرد دیگری و در همون شرکت در کنار همسرش شروع به تدریس کرد ...
بعد از مدتی دختر گفت من باید رازی را بگویم....
حقیقت این که من دنبال فردی ساده میگشتم.فردی که برای بدست اوردن ثروت هر کاری نکند.فردی از جنس مردم عادی.تا بتونم با خیال راحت عشق رو تجربه کنم.و بدونم منو برای خودم میخواد.تو این کار رو کردی.با اینکه اونی که میخواستم نبودی ولی حالا شدی.از ثروت گذشتی به خاطر من حالا وقتشه بریم سر زندگی واقعیمون...
پسر گیج شده بود.گفت کدوم زندگی؟
دختر گفت :پولدارترین مرد شهر را حتما میشناسی.من دختر او هستم.من هم خواهان زیادی داشتم به خاطر پول پدرم.تصمیم گرفتم از ان خانه بزنم بیرون و مثل مردم عادی زندگی کنم و خرج خودمو در بیارم تا فرد مورد علاقمو پیدا کنم....
بازم منو ببخشید [nishkhand]
mamadshumakher
13th August 2013, 06:17 PM
این داستان رو در جای دیگه نوشته بودم...کپی میکنم که اینجا باشه
این داستان هم بدون شاخ و برگ دادن و خلاصه تموم شد.
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...
که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...
خیلی تو فکر بودم.هنوز چند ساعتی تا ساعت قرار مهلت داشتم.یعنی نرم؟چرا نرم؟به حرف 2نفر که نمیشناسم.ولی چرا همچین اتفاقی افتاد.اونا کی بودن؟چرا امروز...
فقط با خودم کلنجار میرفتم.زنگ زدم به شریکم.قضیه رو براش تعریف کردم زیر پامو خالی کرد.گفت اعتقاد نداری؟حتما خدا داره راهنماییت میکنه....
خیلی سست شدم...قرار به این مهمی.جابهجایی مبلغی هنگفت معامله به این عظمت...ترس داشت واقعا...گفتم یه چرتی بزنم و تا قبل از ظهر باید میرفتم دنبال همسرم....
کمی خوابیدم دیدم صدای فریاد امروز نه امروز نه بلند شد.فکر کردم خواب میبینم کمی هوشیار تر شدم دیدم صدای زنگ موبایلمه.یا خدا.این زنگ موبایلم از کجا اومد.امروز نه امروز نه.چه بلایی داره سرم میاد...با دلهره ای عجیب لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم برم دنبال همسرم...
به شریکم زنگ زدم که باهاش صحبت کنم اون رو هم سر راه سوار کردم.نزدیک محل کار همسرم بودم و مشغول صحبت با شریکم دیدم یه موتوری خلاف داره میاد سمت من و قبل از اینکه بتونم کاری کنم اون ترمز زد و سر خورد موتورش رفت زیر ماشین و خودش خورد به موتورش.پیاده شدیم داشت از حال میرفت میگفت امروز نه ه ه ه آی آی ...امروز نه من دیگه داشتم دیوانه میشدم.شریکم گفت کار نداشته باش.تو برو دنبال همسرت من میبرمش بیمارستان...
ساعت شد 2 بعد از ظهر و 2 ساعت به تا زمان ملاقات مهلت داشتم فکر کنم.اخه این همه اتفاق اونم امروز عادی نیست.بین اعتقاد و اعتماد به نفسم مونده بودم...ایا نشونه ها راست میگن یا مغز خودم؟
از ته دل پشیمون شده بودم و یه جورایی قضیه رو تموم شده میدونستم...اینقدر توی اتاق راه رفتم نفهمید کی ساعت شد 3:30
خواستم برم بخوابم که نبینم عقربه های ساعت به 4 میرسن....ناگهان موبایلم زنگ خورد.پسر 18 ساله شریکم بود...
گفتم سلام سعید جان چیزی شده؟گفت همه چیو بعدا واست میگم فقط بدو به قرار برس و کار و تموم کن...من گفتم اخه سعید جان تو نمیدونی.....حرفمو قطع کرد و گفت:امروز نه امروز نه همش ساختگی پدرمه.اون ادم اجیر کرده بود که اینجوری شمارو پشیمون کنه....همه چیو میگم....فقط برو...
نمیدونم چرا ناگهان امید تمام وجودمو پر کرد.دیگه هیچ نشونه ای نمیتونست جلومو بگیره.به همین یه ذره امید نیاز داشتم ....رفتم و کار به خیر و خوشی تمام شد و یکی از بزرگترین موفقیت های زندگیم نصیبم شد...
اما شریکم...داشت مدارکی جعل میکرد که تمام سرمایمو بالا بکشه به این منظور که من سهممو بهش فروختم...و برای این کار فقط به 1 روز دیگه زمان نیاز داشت....اما پسرش نتونست وجدان خودشو زیر پا بزاره و نجاتم داد...
saamaaneh
13th August 2013, 06:35 PM
با سلامات فراوان [nishkhand]
داستان اولت منو یاده جوجه اردک زشت انداخت[nishkhand]
در مورد داستان دوم محتوای داستان خوب بود ولی خب اینجوری که شما تعریف کردین در یک کشور غیر ایران اتفاق میافته ولی برخورد افراد بیشتر بر اساس اصول آداب و معاشرت و عقاید ایرانی بوده، بعضی جاها متن و فعل نوشته تون عامیانه بود بعضی جاهاش رسمی، مثل اینجا "
سرش را برگرداند دید دختری زیبا با قدی متوسط و موهای بلوند کوتاه و چشمهای درشت آبی با یک کلاه فانتزی رنگی
صدایش میکند
.وضعیت ظاهری معمولی و حتی رو به پایینی داشت معلوم بود از نظر مالی در سطح خوبی نیست.پسر جلو رفت و گفت بله؟کمکی از دستم بر میاد؟
دختر گفت:من دانشجوی معماری هستم برای تامین خرج دانشگاهم برای دانشجویان دیگه پروژه کلاسی و کارگاهی شونو
انجام مدیم
.اما پروژه ها به حدی نیستند که خرجمو
در بیاره
.پدر و مادرم هم فقیرند و در روستا زندگی میکنند..."
بعضی جاهای داستان باور ناپذیره، مثل اینکه قبول کرد کل ثروت صرف امور خیریه کنه، به همین راحتی تو چند جمله باور پذیر نیس، بعد دختره برای پیدا کردن یک فرد ساده و عادی میره شرکت یه پسره پولدار![sootzadan]
غلط املایی هم داشتین، یکیش تو همین مثال بالام هس![cheshmak]
به قول دوستمون مادرم خیلی روشنفکره![khanderiz]
اونجایی که دختره گفت از لحاظ تجربه زندگی مثل خودم باشه بی ربط نیس؟ اگه منظورش سبک زندگی و سختی هایی هس که کشیده میشه همون مالی دیگه!
ببخشید البته نظرات شخصی خودم بودم، نمیدونم تا چه حد درس یا غلطه!
بازم نقد خواستین در خدمتم![nishkhand]
mamadshumakher
13th August 2013, 08:39 PM
با سلامات فراوان [nishkhand]
داستان اولت منو یاده جوجه اردک زشت انداخت[nishkhand]
در مورد داستان دوم محتوای داستان خوب بود ولی خب اینجوری که شما تعریف کردین در یک کشور غیر ایران اتفاق میافته ولی برخورد افراد بیشتر بر اساس اصول آداب و معاشرت و عقاید ایرانی بوده، بعضی جاها متن و فعل نوشته تون عامیانه بود بعضی جاهاش رسمی، مثل اینجا "
سرش را برگرداند دید دختری زیبا با قدی متوسط و موهای بلوند کوتاه و چشمهای درشت آبی با یک کلاه فانتزی رنگی
صدایش میکند
.وضعیت ظاهری معمولی و حتی رو به پایینی داشت معلوم بود از نظر مالی در سطح خوبی نیست.پسر جلو رفت و گفت بله؟کمکی از دستم بر میاد؟
دختر گفت:من دانشجوی معماری هستم برای تامین خرج دانشگاهم برای دانشجویان دیگه پروژه کلاسی و کارگاهی شونو
انجام مدیم
.اما پروژه ها به حدی نیستند که خرجمو
در بیاره
.پدر و مادرم هم فقیرند و در روستا زندگی میکنند..."
بعضی جاهای داستان باور ناپذیره، مثل اینکه قبول کرد کل ثروت صرف امور خیریه کنه، به همین راحتی تو چند جمله باور پذیر نیس، بعد دختره برای پیدا کردن یک فرد ساده و عادی میره شرکت یه پسره پولدار![sootzadan]
غلط املایی هم داشتین، یکیش تو همین مثال بالام هس![cheshmak]
به قول دوستمون مادرم خیلی روشنفکره![khanderiz]
اونجایی که دختره گفت از لحاظ تجربه زندگی مثل خودم باشه بی ربط نیس؟ اگه منظورش سبک زندگی و سختی هایی هس که کشیده میشه همون مالی دیگه!
ببخشید البته نظرات شخصی خودم بودم، نمیدونم تا چه حد درس یا غلطه!
بازم نقد خواستین در خدمتم![nishkhand]
سلام ابجی.یه دنیا ممنون.نه اینکه حواسم نبود اما تنبلی کردم.اینکه بین لفظ عامیانه و رسمی گیج شدم نمیدونستم با کدوم برم جلو.هر دوشو استفاده کردم [nishkhand] حالا کدوم بهتره؟
در مورد اینکه همه چی خیلی زود اتفاق افتاد حق داری.به قول یکی از دوستان حداقل 60 صفحه باید باشه همچین داستانی....
خیلی ایراد داره هدفم مضمون داستان بود شاید رو 4تا سرمایه دار تاثیر بزاره [nishkhand]
درباره مادره هم خب هر چندصد 1000نفر یکی اینجوری پیدا میشه دیگه.ببینید چقد کمک کرد به روال داستان[nadidan]
ولی یه نکته رو خیلی خوب اومدی.اولش داستان تو ذهنم از یک پسر ایرانی بود.وقتی که دختره صداش کرد و چهره ی دختره رو دید داستان خارجی شد .دیگه منم ویرایش نکردم...[khejalat] ممنون.
*alien*
13th August 2013, 08:45 PM
خوشحالم بالاخره اعتماد به نفس به خرج دادی[labkhand]
میتونی بهتر از اینا بنویسی مطمئنم
تا اینجاهم کارت خوب بود[tashvigh]
موفق باشی[golrooz]
mamadshumakher
4th September 2013, 12:54 PM
سلام دوستان همونطور که در تاپیک ابتدایی گفتم بعد از خوندن داستانم ننویسید خندیدیم بدمون اومد حالمون گرفته شد و ... [nishkhand]
فقط مثل دیگر دوستان نظرات نقدانتون رو ارائه بدید.
این یکی داستان دیگه نمیدونم از کجا خورد تو سرم اما احساس میکنم خیلی معنی دارهوهرچی سعی میکنم نمیتونم بفهمم از چه جریانی میتونیم نشات بگیریم واسه این داستان
4نفر دور هم نشسته بودند داشتند از حماقت های خودشون میگفتن و به چشم ارزش بهشون نگاه میکردند.بحثشون سر این بود که کئومشون بیشترین سرعت رو رفتند.3نفرشون لبخندی زدنو یکیشون اول از همه گفت 185 [nishkhand] نفر دوم گفت خیلی خوبه با اون ماشین داغونت 185 تا رفتی.من با ماکسیمایی که پارسال داشتم 240 تا رفتم تو اتوبان خلوت بود منم تا تونستم گاز دادم.نفر سوم گفت من یه بی ام و داشتم هیچوقت تو اتوبان زیر 200تا باهاش نرفتم.بعد دیدن نفر چهارم ساکته.بهش گفتند چرا ساکتی؟نمیگی چندتا رفتی؟گفت 110تا....ناگهان اون 3 نفر پوزخندی زدند و مسخرش کردند گفتند مارو باش با کی رفتیم 13 بدر :)) اما اون پسر سرشو بالاتر اورد و گفت 110تا تو یه کوچه ی باریک 2 طرفه رفتم[shaad] که در این لحظه دیگه اون 3 نفر چیزی نگفتند [bihes][bihes][bihes]
(دوستان ببخشید اگه وقتتون گرفته شد فقط به نظرتون مفهوم این داستان چیه؟درسته؟داریم همچین مصداقی رو؟)[golrooz]
سونای
4th September 2013, 01:25 PM
سلام
اگه اشکال نداره نظر میدم
:
اولی که خیلی ناقصه و خب، بهتره یکم ادامه میدادیش!
دومی هم که یکم هندیه[nishkhand]میدونین که چی میگم!!!!
باید یکم درگیر فراز و نشیبش میکردین.زود داستان تموم شد.مادر داستان هم زیادی روشنفکر بود بعید میدونم هیچ کس اینطوری باشه[tafakor]
سلام عزیزم چرا اتفاقا هستن اینجور آدم ها....
حداقلش اینکه من خودم دیدم همچین آدمهایی رو.....که این داستانوخوندم یاد اونا و مخصوصا یکیشون افتادم....
خوش بحالشون که مث یه پر سبک هستن...تعلقات سنگینشون نکرده....
[golrooz]
چکامه91
4th September 2013, 02:02 PM
سلام دوستان همونطور که در تاپیک ابتدایی گفتم بعد از خوندن داستانم ننویسید خندیدیم بدمون اومد حالمون گرفته شد و ... [nishkhand]
فقط مثل دیگر دوستان نظرات نقدانتون رو ارائه بدید.
این یکی داستان دیگه نمیدونم از کجا خورد تو سرم اما احساس میکنم خیلی معنی دارهوهرچی سعی میکنم نمیتونم بفهمم از چه جریانی میتونیم نشات بگیریم واسه این داستان
4نفر دور هم نشسته بودند داشتند از حماقت های خودشون میگفتن و به چشم ارزش بهشون نگاه میکردند.بحثشون سر این بود که کئومشون بیشترین سرعت رو رفتند.3نفرشون لبخندی زدنو یکیشون اول از همه گفت 185 [nishkhand] نفر دوم گفت خیلی خوبه با اون ماشین داغونت 185 تا رفتی.من با ماکسیمایی که پارسال داشتم 240 تا رفتم تو اتوبان خلوت بود منم تا تونستم گاز دادم.نفر سوم گفت من یه بی ام و داشتم هیچوقت تو اتوبان زیر 200تا باهاش نرفتم.بعد دیدن نفر چهارم ساکته.بهش گفتند چرا ساکتی؟نمیگی چندتا رفتی؟گفت 110تا....ناگهان اون 3 نفر پوزخندی زدند و مسخرش کردند گفتند مارو باش با کی رفتیم 13 بدر :)) اما اون پسر سرشو بالاتر اورد و گفت 110تا تو یه کوچه ی باریک 2 طرفه رفتم[shaad] که در این لحظه دیگه اون 3 نفر چیزی نگفتند [bihes][bihes][bihes]
(دوستان ببخشید اگه وقتتون گرفته شد فقط به نظرتون مفهوم این داستان چیه؟درسته؟داریم همچین مصداقی رو؟)[golrooz]
سلام
تبریک میگم به خاطر جراتی که دارین و مینویسین، به نظر من نوشتن خیلی جرات میخواد جدا از استعداد.
ببخشید یک سوال در مورد داستان....من دقیقا نفهمیدم چی شد!![nishkhand]
یعنی شخصیت چهارمو نمیتونم بشناسم ...این شخصیت یه فردیه که به زبون عامیانه به دست فرمونش نمینازه ( به خاطر نوع برخوردش، البته اونجوری که من فهمیدم،) یا یه فردی که حماقتش بالاست( به خاطر رانندگیش)؟[nishkhand]
mamadshumakher
4th September 2013, 02:29 PM
سلام
تبریک میگم به خاطر جراتی که دارین و مینویسین، به نظر من نوشتن خیلی جرات میخواد جدا از استعداد.
ببخشید یک سوال در مورد داستان....من دقیقا نفهمیدم چی شد!![nishkhand]
یعنی شخصیت چهارمو نمیتونم بشناسم ...این شخصیت یه فردیه که به زبون عامیانه به دست فرمونش نمینازه ( به خاطر نوع برخوردش، البته اونجوری که من فهمیدم،) یا یه فردی که حماقتش بالاست( به خاطر رانندگیش)؟[nishkhand]
سلام.ممنون که خوندید.خب ببینید چیزی که تو این داستان شخصیت چهارم رو نشون میده اینه که درسته در نگاه اول نتونست به سرعتی که دوستاش رفتن برسه اما مثلا همین 110تارو تو یه کوچه تنگ و خطرناک رفته ...این یعنی اون 3 نفر باقیمونده که بالای 180 سرعت رفتن در یه جای خلوت رفتن.جایی که میشد بره و قطعا این 3نفر جرات ندارن در یه کوچه خلوت همچین کاری کنند ..و همین باعث شد که اون 3 نفر ساکت شدند و نتونستن دیگه به کار خودشون بنازند.
میتونم مثلا به این ربط بدم که فردی در با تمام امکانات تونست هواپیمای جنگنده بسازه و به این مینازه اما فردی در دل کویر بدون هیچ امکاناتی بتونه گلایدر بسازه...به نظر من ارزش اونی که گلایدر ساخته خیلی بیشتره[tafakor]
چکامه91
4th September 2013, 02:53 PM
سلام.ممنون که خوندید.خب ببینید چیزی که تو این داستان شخصیت چهارم رو نشون میده اینه که درسته در نگاه اول نتونست به سرعتی که دوستاش رفتن برسه اما مثلا همین 110تارو تو یه کوچه تنگ و خطرناک رفته ...این یعنی اون 3 نفر باقیمونده که بالای 180 سرعت رفتن در یه جای خلوت رفتن.جایی که میشد بره و قطعا این 3نفر جرات ندارن در یه کوچه خلوت همچین کاری کنند ..و همین باعث شد که اون 3 نفر ساکت شدند و نتونستن دیگه به کار خودشون بنازند.
میتونم مثلا به این ربط بدم که فردی در با تمام امکانات تونست هواپیمای جنگنده بسازه و به این مینازه اما فردی در دل کویر بدون هیچ امکاناتی بتونه گلایدر بسازه...به نظر من ارزش اونی که گلایدر ساخته خیلی بیشتره[tafakor]
مثالی که زدینو میتونم درک کنم اما نمیتونم ربطشو با داستانتون حس کنم
اگه قابل بدونین به نظر من داستان شما داره یه روند خاصو طی میکنه که تو این نوشته شخصیت محوری داستان از یک حرکت غلط به یه نتیجه مثبت میرسه. واضح تر اینکه تو مثالتون ابزار اولیتون بودن در کویر هست، تو داستان کوچه تنگ و بارک . شرح مثالتون اینه که فرد از هیچ به گلایدر میرسه ، تو داستانتون اونجوری که من میفهمم این روند وجود نداره . نهایت اینکه در عوام گلایدر ساختن یه عمل مثبته اما اون رانندگی یه حرکت مثبت در ذهن همه تلقی نمیشه. و این نوعی ابهام هست به نظر من . فکر میکنم اگه یه مقدار بیشتر توضیح بدین و یه کم بسط بدین داستانو خیلی بهتر میشه و این ابهام رفع میشه . نظرتون چیه؟
البته ببخشید این فکر من بود و صد در صد یه نظر کاملا فنی و تخصصی نیست .حتی ممکنه در نظر بقیه اصلا این مورد وجود نداشته باشه .
*مهدی*
4th September 2013, 03:50 PM
سلام.ممنون که خوندید.خب ببینید چیزی که تو این داستان شخصیت چهارم رو نشون میده اینه که درسته در نگاه اول نتونست به سرعتی که دوستاش رفتن برسه اما مثلا همین 110تارو تو یه کوچه تنگ و خطرناک رفته ...این یعنی اون 3 نفر باقیمونده که بالای 180 سرعت رفتن در یه جای خلوت رفتن.جایی که میشد بره و قطعا این 3نفر جرات ندارن در یه کوچه خلوت همچین کاری کنند ..و همین باعث شد که اون 3 نفر ساکت شدند و نتونستن دیگه به کار خودشون بنازند.
میتونم مثلا به این ربط بدم که فردی در با تمام امکانات تونست هواپیمای جنگنده بسازه و به این مینازه اما فردی در دل کویر بدون هیچ امکاناتی بتونه گلایدر بسازه...به نظر من ارزش اونی که گلایدر ساخته خیلی بیشتره[tafakor]
خوب بود
منم هر شب یه صفحه داستان میگم البته یه جای دیگه
اگه توضیح نمی دادی فک می کردم طنز نوشتی فقط برای خنده
داستان رو خواننده در کنار طنز باید بفهمه که یه هدف داره
mamadshumakher
4th September 2013, 06:14 PM
مثالی که زدینو میتونم درک کنم اما نمیتونم ربطشو با داستانتون حس کنم
اگه قابل بدونین به نظر من داستان شما داره یه روند خاصو طی میکنه که تو این نوشته شخصیت محوری داستان از یک حرکت غلط به یه نتیجه مثبت میرسه. واضح تر اینکه تو مثالتون ابزار اولیتون بودن در کویر هست، تو داستان کوچه تنگ و بارک . شرح مثالتون اینه که فرد از هیچ به گلایدر میرسه ، تو داستانتون اونجوری که من میفهمم این روند وجود نداره . نهایت اینکه در عوام گلایدر ساختن یه عمل مثبته اما اون رانندگی یه حرکت مثبت در ذهن همه تلقی نمیشه. و این نوعی ابهام هست به نظر من . فکر میکنم اگه یه مقدار بیشتر توضیح بدین و یه کم بسط بدین داستانو خیلی بهتر میشه و این ابهام رفع میشه . نظرتون چیه؟
البته ببخشید این فکر من بود و صد در صد یه نظر کاملا فنی و تخصصی نیست .حتی ممکنه در نظر بقیه اصلا این مورد وجود نداشته باشه .
ربطش با داستان اینه که همونطور حدس زدین نفر چهارم هم به حماقتش مینازه.
اون مثال رو زدم که بگم فردی با وجود امکانات هواپیما بسازه با ارزش تره یا فردی بدون امکانات گلایدر بسازه؟
حالا بر گردیم به داستان
فردی توی اتوبان خلوت 200کیلومتر در ساعت سرعت بره حماقت بیشتری داره یا فردی در یک کوچه باریک 100کیلومتر در ساعت سرعت بره؟
قطعا یه روز میفهمم که چرا همچین موضوعی به مغزم اومد و حس میکنم یه مفهوم خاصی داره.
! (l- l l \-/ \/\/
4th September 2013, 06:28 PM
اول بگم این داستان رو زودتر و خلاصه تر ازینکه هست جمع و جور میکنم چون خودم رضایت کافی ندارم.و بهتر بگم الان وقت مناسبی برای نوشتن داستان اینچنینی نبود.
خلاصه هفته ای یکبار با دختر صحبت میکرد و دختر قبول نمیکرد تا اینکه بعد از 3ماه دختر گفت اگر میخواهی با من ازدواج کنی باید از نظر مالی همسطح من باشی.اموال و داراییهایت را بفروشی و خرج امور خیریه کنی و مقدار کمی را نگه داری...
خلاصه اینکه پسر کلی فکر کرد و با خودش گفت با تمام ثروتم دنبال ارامشم حالا که پیداش کردم دیگه ثروت میخوام چه کار...کلی خرج امور خیریه کرد و اون شرکت رو فروخت به فرد دیگری و در همون شرکت در کنار همسرش شروع به تدریس کرد ...
بعد از مدتی دختر گفت من باید رازی را بگویم....
حقیقت این که من دنبال فردی ساده میگشتم.فردی که برای بدست اوردن ثروت هر کاری نکند.فردی از جنس مردم عادی.تا بتونم با خیال راحت عشق رو تجربه کنم.و بدونم منو برای خودم میخواد.تو این کار رو کردی.با اینکه اونی که میخواستم نبودی ولی حالا شدی.از ثروت گذشتی به خاطر من حالا وقتشه بریم سر زندگی واقعیمون...
پسر گیج شده بود.گفت کدوم زندگی؟
دختر گفت :پولدارترین مرد شهر را حتما میشناسی.من دختر او هستم.من هم خواهان زیادی داشتم به خاطر پول پدرم.تصمیم گرفتم از ان خانه بزنم بیرون و مثل مردم عادی زندگی کنم و خرج خودمو در بیارم تا فرد مورد علاقمو پیدا کنم....
بازم منو ببخشید [nishkhand]
داستانتون عالي بود
mamadshumakher
4th September 2013, 06:32 PM
داستانتون عالي بود
سلام دوست عزیز ممنونم ازت.شما لطف داری ولی نقد کن راحت باش.هر چی که به نظرت میاد.[golrooz][golrooz]
! (l- l l \-/ \/\/
4th September 2013, 06:36 PM
سلام دوست عزیز ممنونم ازت.شما لطف داری ولی نقد کن راحت باش.هر چی که به نظرت میاد.[golrooz][golrooz]
واقعا مي گم خيلي عالي بود
حرف نداشت
shiny7
4th September 2013, 07:17 PM
سلام داداش محمد دست به قلم!!!!
آفرین خوب بودن.
البته اولی و دومی زیاد نه!
ولی این 2 تا شریکا و قضیه نه امروز باحال بود.
بذار نقداشو بعدا بگم.
mamadshumakher
16th December 2014, 11:50 PM
قطره چکان عشق 1
ظهر شده بود و هوا حسابی گرم بود,دیگه حوصله ام سر رفته بود بس که منتظر تاکسی بودم.با خود میگفتم عجب اشتباهی کردم که با ماشین خودم نیامدم,ولی خب نمیخوام به عنوان یک بچه پولدار انگشت نما بشم ولی خب اینجور هم سخت هست باید یک ماشین ارزانتر تهیه کنم و اینجوری علاف نشم.یک بنی بشری هم رد نمیشه ....همین جور با خودم در حال غر غر کردن بودم که دیدم 2تا دختر با لباس های مارک و پر زرق و برق دارن میان این طرف خیابون.درست پشت سر اونها یک دختر ساده پوش با چهره ای جذاب اومد و هر 3 در چند متری من ایستادند و منتظر تاکسی بودند...
اون 2تا دختر با هم بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند و به نظرم یه حرفایی هم میزدند برای تمسخر اون دختر تنها.ولی اون اهمیت نمیداد دقایقی بعد یه تاکسی اومد تا ترمز زد یکی ازون 2تا مثل پلنگ پرید جلوم نزاشت از راننده تاکسی بپرسم اصلا مسیری که من میخوام میره یا نه... دختره گفت اقا دربست میریم و راننده هم دید من و یک دختر دیگه موندیم , ازون 2تا اجازه گرفت که ما هم سوار شیم تا سر میدون حداقل مارو برسونه اما اون 2تا گفتند نه دربست گرفتیم پولشو میدیم منم حرصم در اومد گرما داشت اذیتم میکرد از طرفی هم دلم میخواست روی اون 2تا رو کم کنم گفتم اقا ما دربست میریم و ماشین رو هم برای چند ساعت در اختیار میخوایم پول خوبی هم میدم...فقط نمیدوم چرا گفتم ما؟؟؟ اون دختر تنها هم همینجوری هاج و واج داشت منو نگاه میکرد...راننده هم از پیشنهاد من خوشحال شد و خنده اش هم گرفته بود و رو به اون 2تا دختر کرد و گفت خانما لطفا پیاده شید دربست نمیرم.اون 2تا هم با قیافه های در حد انفجار پیاده شدند و من و اون دختر تنها نشستیم تو تاکسی.راننده که ادم شوخی بود از ما سوال کرد حالا این خانما رو تا سر میدون نرسونیم؟؟؟ منم گفتم نه.این خانما پولدارن الان با یه تاکسی دیگه دربست میرن دم درب خونشون اینو گفتمو راننده خنده کنان حرکت کرد....
یکم که جلوتر رفتیم اون دختر گفت اقا من مزاحمتون نمیشم شما دربست گرفتید من سر میدون پیاده میشم
منم گفتم نه خانم مراحمید من فقط میخواستم روی اونهارو کم کنم البته دربست گرفتم ولی اول شما رو تو مقصدتون پیاده میکنیم بعد من و اقای راننده واسه خودمون یواش یواش میریم سمت مقصد من که دیگه ازگرما حال پیاده روی ندارم...
(امشب یکم فکرم مشغول بود واسه اینکه حواسم کمی پرت بشه و اروم بشم با خودم گفتم یه چیزی بنویسم.ببخشید دیگه در همین حد بلدیم.اگر دوست داشتید بقیشو مینویسم)
saamaaneh
17th December 2014, 01:12 PM
قطره چکان عشق 1
ظهر شده بود و هوا حسابی گرم بود,دیگه حوصله ام سر رفته بود بس که منتظر تاکسی بودم.با خود میگفتم عجب اشتباهی کردم که با ماشین خودم نیامدم,ولی خب نمیخوام به عنوان یک بچه پولدار انگشت نما بشم ولی خب اینجور هم سخت هست باید یک ماشین ارزانتر تهیه کنم و اینجوری علاف نشم.یک بنی بشری هم رد نمیشه ....همین جور با خودم در حال غر غر کردن بودم که دیدم 2تا دختر با لباس های مارک و پر زرق و برق دارن میان این طرف خیابون.درست پشت سر اونها یک دختر ساده پوش با چهره ای جذاب اومد و هر 3 در چند متری من ایستادند و منتظر تاکسی بودند...
اون 2تا دختر با هم بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند و به نظرم یه حرفایی هم میزدند برای تمسخر اون دختر تنها.ولی اون اهمیت نمیداد دقایقی بعد یه تاکسی اومد تا ترمز زد یکی ازون 2تا مثل پلنگ پرید جلوم نزاشت از راننده تاکسی بپرسم اصلا مسیری که من میخوام میره یا نه... دختره گفت اقا دربست میریم و راننده هم دید من و یک دختر دیگه موندیم , ازون 2تا اجازه گرفت که ما هم سوار شیم تا سر میدون حداقل مارو برسونه اما اون 2تا گفتند نه دربست گرفتیم پولشو میدیم منم حرصم در اومد گرما داشت اذیتم میکرد از طرفی هم دلم میخواست روی اون 2تا رو کم کنم گفتم اقا ما دربست میریم و ماشین رو هم برای چند ساعت در اختیار میخوایم پول خوبی هم میدم...فقط نمیدوم چرا گفتم ما؟؟؟ اون دختر تنها هم همینجوری هاج و واج داشت منو نگاه میکرد...راننده هم از پیشنهاد من خوشحال شد و خنده اش هم گرفته بود و رو به اون 2تا دختر کرد و گفت خانما لطفا پیاده شید دربست نمیرم.اون 2تا هم با قیافه های در حد انفجار پیاده شدند و من و اون دختر تنها نشستیم تو تاکسی.راننده که ادم شوخی بود از ما سوال کرد حالا این خانما رو تا سر میدون نرسونیم؟؟؟ منم گفتم نه.این خانما پولدارن الان با یه تاکسی دیگه دربست میرن دم درب خونشون اینو گفتمو راننده خنده کنان حرکت کرد....
یکم که جلوتر رفتیم اون دختر گفت اقا من مزاحمتون نمیشم شما دربست گرفتید من سر میدون پیاده میشم
منم گفتم نه خانم مراحمید من فقط میخواستم روی اونهارو کم کنم البته دربست گرفتم ولی اول شما رو تو مقصدتون پیاده میکنیم بعد من و اقای راننده واسه خودمون یواش یواش میریم سمت مقصد من که دیگه ازگرما حال پیاده روی ندارم...
(امشب یکم فکرم مشغول بود واسه اینکه حواسم کمی پرت بشه و اروم بشم با خودم گفتم یه چیزی بنویسم.ببخشید دیگه در همین حد بلدیم.اگر دوست داشتید بقیشو مینویسم)
یعنی نمیگفتی هم معلوم بود ذهنت بدجوررررر شلوغ پلوغه؛ چه خبرااااااا[nishkhand]
مضمون نوشتت طنز بود؛ اجتماعی بود؛ الان خواستی مرفهین بی درد رو خوب جلوه بدی؛ چی بود !![taajob2]
در حدی نیستم که بخوام اشکالات رو بگم ولی دیگه خودت خواستی[sootzadan]
جمله بندی هات مشکل داره؛ پاراگراف اول رو دوباره بخون؛ با خود میگفتم!!! ولی خب؛ ولی اینجوری!!!!!!
نوشتت نصفه رسمی نصفه عامیانه نصفه کوچه بازاری هست؛ مثل پلنگگگگگگگگ[khande]
حالا چرا با آقای راننده یواش یواش برین سمت مقصد؛ اونم تو گرما[nishkhand]
وقت کردی کل متن رو یه ویرایش کن!
موضوعش تا حد زیادی تکراریه؛ یعنی عشق و عاشقی؛ راحت میتونی بفهمی آخرسر قراره این دختر و پسر به هم برسن؛ جناییش کن؛ هیجان بگیره[nishkhand]
در کل روش کار کن؛ نیاز به تغییر داره؛ البته از نظر من!!
mamadshumakher
17th December 2014, 09:46 PM
یعنی نمیگفتی هم معلوم بود ذهنت بدجوررررر شلوغ پلوغه؛ چه خبرااااااا[nishkhand]
مضمون نوشتت طنز بود؛ اجتماعی بود؛ الان خواستی مرفهین بی درد رو خوب جلوه بدی؛ چی بود !![taajob2]
در حدی نیستم که بخوام اشکالات رو بگم ولی دیگه خودت خواستی[sootzadan]
جمله بندی هات مشکل داره؛ پاراگراف اول رو دوباره بخون؛ با خود میگفتم!!! ولی خب؛ ولی اینجوری!!!!!!
نوشتت نصفه رسمی نصفه عامیانه نصفه کوچه بازاری هست؛ مثل پلنگگگگگگگگ[khande]
حالا چرا با آقای راننده یواش یواش برین سمت مقصد؛ اونم تو گرما[nishkhand]
وقت کردی کل متن رو یه ویرایش کن!
موضوعش تا حد زیادی تکراریه؛ یعنی عشق و عاشقی؛ راحت میتونی بفهمی آخرسر قراره این دختر و پسر به هم برسن؛ جناییش کن؛ هیجان بگیره[nishkhand]
در کل روش کار کن؛ نیاز به تغییر داره؛ البته از نظر من!!
[nishkhand][nishkhand]
خبر سلامتی.کتابو خریدی؟:))[sootzadan]
مضمون نوشته که از اسم داستان معلومه.قطره چکان عشق 1 .داستانهایی کوتاه از بهانه ها و اتفاقات تصادفی برای اشنایی و وصال [khande]
کوچه بازاری با عامیانه باز فرق داره؟[nishkhand] خواستم راحت بنویسم[sootzadan][nadidan]
حالا چرا با آقای راننده یواش یواش برین سمت مقصد؛ اونم تو گرما[nishkhand]
این پسره ازوناست که زود پسر خاله میشه.یواش یواش یجور اصطلاحه به معنی تفریح تفریح [khanderiz]
موضوعش تا حد زیادی تکراریه؛
وصال تکراریه؟؟؟؟ تو دوست نداری 2نفر سروسامون بگیرن؟[taajob]
راحت میتونی بفهمی آخرسر قراره این دختر و پسر به هم برسن؛ جناییش کن؛ هیجان بگیره[nishkhand]
باشه[nadanestan] اینا داشتن میرفتن دختره رو برسونن که بالای پل یکی از لاستیک های تاکسی میترکه و با برخورد به گارد ریل و شکستن اون از ارتفاع زیادی پرت میشن و هر3 جان به جان افرین تسلیم مرگ میشن[narahatish] خیالت راحت شد؟[nishkhand]
باشه هیجانی و ترسناک و جنایی هم تست میکنم[taajob2]
علی اصغر فخری
23rd December 2014, 05:09 PM
در داستان اول باید اعتراف کنم که اولش یکم بده ولی آخرشو انصافا خراب کردی.البته خیلی بد نشد لااقل باعث شدی صفحه ی آشپزی مهمتر جلوه کنه و آمار بازدیدشو واقعا بالا بردی و این طوری کلی کار مفید انجام دادی(لااقل مردم از غذاهای سالمتری استفاده میکنند).به نظر من از زبان چینی در نوشته هات استفاده کن شاید بیشتر متوجه منظورت بشیم.[bamazegi][khande]
البته شوخی میکنما به دل نگیر موفق باشی[golrooz]
mamadshumakher
23rd December 2014, 08:30 PM
در داستان اول باید اعتراف کنم که اولش یکم بده ولی آخرشو انصافا خراب کردی.البته خیلی بد نشد لااقل باعث شدی صفحه ی آشپزی مهمتر جلوه کنه و آمار بازدیدشو واقعا بالا بردی و این طوری کلی کار مفید انجام دادی(لااقل مردم از غذاهای سالمتری استفاده میکنند).به نظر من از زبان چینی در نوشته هات استفاده کن شاید بیشتر متوجه منظورت بشیم.[bamazegi][khande]
البته شوخی میکنما به دل نگیر موفق باشی[golrooz]
ممنون که منو از گمراهی در اوردی باشد که رستگار شوم [tashvigh]
یادم باشه با همین قلم دست و پا شکسته یه داستان درباره غرور بنویسم [bamazegi][khande]
البته شوخی میکنما به دل نگیر موفق باشی [golrooz]
علی اصغر فخری
25th December 2014, 11:36 AM
ممنون که منو از گمراهی در اوردی باشد که رستگار شوم [tashvigh]
یادم باشه با همین قلم دست و پا شکسته یه داستان درباره غرور بنویسم [bamazegi][khande]
البته شوخی میکنما به دل نگیر موفق باشی [golrooz]
حتما بنویس .منم قول میدم اصلاحش کنم. و فقظ با اصلاح99٪ از مطلب کاری کنم که مردم داستان رو بخونند و متوجه شوند.[bamazegi][khande]
البته خودت هم میدونی که شوخی میکنم.مگه نه؟[nadanestan][golrooz]
p.s:در ضمن رستگاریتم تبریک میگم امیدوارم از دستگاری و گارگاری و مستگاری و شستگاری هم بهره مند باشی.
mamadshumakher
19th April 2015, 09:30 AM
در سال های نه چندان دور پسری به نام حامد در کنار مکتب رفتن و اموختن سواد به پدرش هم در دکان اهنگری کمک میکرد.ولی میدید که در قبال کار بسیار طاقت فرسا و زمان بر پدرش چیز زیادی عاید خانواده شان نمیشود و همیشه این موضوع را با پدرش مطرح میکرد و با برخورد تند پدر مواجه میشد و جمله های تکراری: خب چکار کنم؟زندگی همینه.خدارو شکر کن.ما همین کارو بلدیم.و... رو میشنید.
حامد ازین کار اصلا خوشش نمیامد و اصلا رغبتی هم در این کار نداشت و توانایی خوب انجام دادنش را هم نداشت و اکثر اوقات با سرزنش های پدرش روبه رو میشد که چرا درست کار نمیکنی و یا حتی چقد خنگی پسر ...همه پسر دارن منم پسر دارم....فلانی را نگاه کن از تو دیر تر امد دکان اما نصف کارهارا تنها انجام میدهدو...
این رویه برای حامد که تقریبا داشت وارد مرحله جوانی میشد بسیار طاقت فرسا بود.سوالات بسیاری در ذهنش بدون جواب مانده بود و شغلی که اصلا توانایی انجامش را نداشت و این دو در کنار هم حامد را تا مرز افسردگی کشانده بود
حامد تفکراتی در مورد چگونگی خارج شدن ازین وضع تنگدستی داشت ولی هیچوقت برای پدرش اصلا جالب نبود در حالی که سوالات حامد بی جواب میماند.سوالاتی از قبیل چرا باید 15 ساعت در روز کار کنیم اما هیچ پس اندازی نداشته باشیم.چرا نباید به فکر تغییر این رویه باشیم؟تا کی میخواهیم به این رویه ادامه بدیم؟اگر یکی از ما دچار مشکل جسمانی شویم چگونه پول در بیاوریم؟
این سوالات حامد را به کلی دگرگون میکرد.و از طرفی ناتوانی انجام دادن کار اهنگری اورا بیشتر میازرد و همه این فشار ها کار را به جایی رساند که حامد با خود تصمیم گرفت ازین شهر برود.میخواهد هر چه بشود اما فکرش ازاد باشد.این موضوع را با پدرش مطرح کرد و با برخورد تند پدرش مواجه شد.پدرش سر حرف هایش بود که تو یک تکه اهن را نمیتوانی به خوبی صاف کنی انوقت میخواهی به تنهایی زندگی کنی؟دیوانه شدی؟تو فکر مرا نمیکنی که با رفتن تو باید شاگردی بگیرم و دستمزدی به او بدهم و باز هزینه ای بر دوش من و کشیدن از شکم خانواده است؟
حامد میدانست با رفتنش پدرش دست تنها میشود و زندگی سخت تر اما او به حد کافی برای بهتر شدن زندگی خانواده اش تلاش کرده بود.تلاشی متفاوت با تلاش پدرش.او اعتقاد به فکر زیربنایی داشت.نه اینکه بخواهد تا اخر عمر شغل پدر را ادامه دهد.ولی پدر هیچوقت حاضر به شنیدن حرفها و اعتماد به پسرش نشد.
و حامد با دست خالی به شهری دیگر رفت.او میدانست که باید دنبال شغلی بگردد که ظرافت و کار دست در ان دخیل نباشد که از پس ان بر نیاید.او دنبال شغلی میگشت که تفکر و سخن وری برای ان کافی باشد در همین افکار بود که احساس گرسنگی و تشنگی کرد و به خوار و بار فروشی بزرگی که کنارش بود رفت و مقداری خوراکی و اب خرید و ....
"VICTOR"
24th April 2015, 01:58 AM
......
در همین افکار بود که احساس گرسنگی و تشنگی کرد و به خوار و بار فروشی بزرگی که کنارش بود رفت و مقداری خوراکی و اب خرید و ....
انتهای داستان چرا اینجوری شد؟! [bihes]
mamadshumakher
24th April 2015, 09:03 AM
انتهای داستان چرا اینجوری شد؟! [bihes]
[nishkhand] انتهاش نیست.از نوشتنش صرفنظر کردم.علتشو تو خصوصی میگم.
"VICTOR"
24th April 2015, 05:37 PM
دختر گفت :پولدارترین مرد شهر را حتما میشناسی.من دختر او هستم.من هم خواهان زیادی داشتم به خاطر پول پدرم.تصمیم گرفتم از ان خانه بزنم بیرون و مثل مردم عادی زندگی کنم و خرج خودمو در بیارم تا فرد مورد علاقمو پیدا کنم....
[khande][nishkhand]
این ازدواج از بیخ و بن اشکال داره ، البته هر دو در سطح هم هستن از نظر فکری [sootzadan][khande] چون فهم دختر خانم رو سمانه خانم ذکر کردن و پسر هم خانواده ی دختر رو ندیده و نشناخته با دختر ازدواج کرده [naomidi][nishkhand]
نکنین از این کارا ، خانواده عنصر مهمی هست ...[eynaki]
مادر هم که طبق ګفته ی دوستان یه هو در داستان جلوه می کنه با چه سخن متدبرانه ای ! [khanderiz]
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.