PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان سحرآمیز



solinaz
3rd August 2013, 02:17 PM
نویسنده : فردریک ون رسلو دی (۱۹۰۰)
مترجم : وامق عسکری*
داستان سحرآمیز چگونه کشف شد ؟
من به تنهایی در کافه نشسته بودم و تازه شکر را برای اینکه در قهوه ام بریزم، برداشته بودم . هوای بیرون سنگین بود برف و بوران بر زمین می بارید و باد به طرز وحشتناکی زوزه می کشید. هر بار که در بیرونی باز می شد، حجم وسیعی از هوای نامطبوع به گوشه های بالایی اتاق نفوذ می کرد. با این وجود من، هنوز احساس راحتی می کردم.
برف، بوران و باد برای من پیامی به جز یک سپاسگزاری مختصر، به خاطر بودن در جایی که نمی توانست بر من اثر بگذارد به همراه نداشت. در حالی که در رویا به سر می بردم و قهوه ام را مزه مزه می کردم، در باز و بسته شد و استرتوانت را در خود جای داد. استرتوانت یک شکست غیر قابل اجتناب بود. اما با این حال، هنرمندی با استعدادی استثنائی بود. هر چند، او در راهی پای گذاشته بود که ثروتمندان آن را طی می کنند ولی از آنها بسیار دور و محجور بود.
همین که نگاهی به استرتوانت انداختم، به خاطر تغییرات ظاهری اش، اندکی شگفت زده شدم. طرز لباس پوشیدنش عوض شده بود. او کت مندرس همیشگی اش را به تن داشت و هنوز هم، همان کلاه کهنه ی قهوه ای رنگ را برسد گذاشته بود، با این حال چیزی عجیب و تازه در ظاهرش به چشم می خورد.
هنگامی که کلاهش را به این طرف و آن طرف می زد تا آن را از حجم برفی که به خاطر طوفان شمال غربی بر رویش ته نشین شده بود، خلاص کند، چیز جدیدی در حالت دست و صورتش توجه مرا به خود جلب کرد.
یادم نمی آید، کی او را برای صرف شام با خود، دعوت کردم، اما بی اختیاراورا صدا زدم، او سری تکان داد و فوراً در مقابلم نشست از او پرسیدم، چه چیزی میل دارد و اوپس از اینکه نگاهی سرسری به لیست خوراکی ها انداخت و با آرامش سفارشش را داد و مرا هم برای صرف قهوه با خود، دعوت کرد.
من در بهت وناباوری او را تماشا می کردم، اما چون من او را دعوت کرده بودم، خود را برای پرداخت قبض آماده کردم. هر چند می دانستم پول کافی برای تسویه حساب به همراه ندارم. در این حین، متوجه ی درخشش عجیبی در چشمان همیشه بی فروغش شدم و هم چنین برق تندرستی و امیدواری حیرت آور و فزاینده ای بر روی لبانش موج می زد.
از او پرسیدم«آیا عموی ثروتمندی داشتی که به تازگی از دست داده ای ؟ به آرامی جواب داد.«نه» . اما برگ برنده ام را یافته ام.
از او پرسیدم ، به کمک سگ بریندل یا بول داگ و یا تریر؟ استرتوانت در حالیکه فنجان قهوه را به لبانش نزدیک میکرد گفت:«کاریر، دوست من، می بینم که شگفت زده ات کرده ام. چیز عجیبی نیست. چرا که من برای شخص خودم هم مایه ی حیرتم. من فرد جدیدی هستم، مردی متفاوت. و این تغییرات، همین چند ساعت پیش، در من رخ داده است.
تو قبلاً دیده بودی که من بیش تر اوقات «ورشکسته به این مکان می آمدم. وقتی که تو به من پشت می کردی که من فکر کنم مرا ندیده ای ،می دانستم چرا آن کار را می کردی. به این دلیل نبود که نمی خواستی شام را حساب کنی به این دلیل بود که پولش را نداشتی. این صورتحساب توست؟ اجازه بده من، آن را حساب کنم. متشکرم امشب، من پولی به همراه نداشتم، اما من – خوب، اخلاقم این است!». او گارسون را صدا کرد با حالتی بی نظیر، اسمش را پشت هر دو چک امضا کرد و به دست او داد.
پس از آن، او برای لحظه ای سکوت کرد، در حالی که در چشمانم نگاه می کرد و به حیرت و بهت زدگی من که با تلاشی بیهوده، سعی در پنهان کردنش داشتم لبخند می زد. در همان لحظه پرسید.« آیا هنرمندی، با استعداد تر از من را، می شناسی؟» پاسخ دادم. «خیر» «آیا تا به حال در حرفه ی من به چیزی برخورد کرده ای که من خود را وقف انجام آن کرده باشم و در انجامش ناتوان بوده باشم»؟ پاسخ دادم. «خیر». استرتوانت ادامه داد.« تو گزارشگر روزنامه بوده ای. برای چند مدت؟ هفت یا هشت سال؟ آیا تا به امشب، لحظه ای را سراغ داری که من اعتبار داشته باشم؟» باز پاسخ دادم. «نه». «آیا همین الان دست رد به سینه ام زده شد؟ تو با چشمان خود دیده ای. فردا شغل جدیدم آغاز می شود. در یک ماه آینده، یک حساب بانکی خواهم داشت، چرا؟ چون من راز موفقیت را کشف کرده ام». در حالی که من جواب نمی دادم وساکت بودم او ادامه داد. «ثروت من از قبل تضمین شده است». من داشتم یک داستان عجیب می خواندم. هنگامی که آن را خواندم، احساس کردم ثروتم از قبل مقدر شده است. آن داستان ثروت تو را هم رقم خواهد زد. همه ی آنچه که تو باید انجام دهی، این است که آن داستان را بخوانی. تو نمی دانی، آن داستان، با تو چه می کند. بعد از دانستن آن داستان، هیچ چیز برای تو غیر ممکن نخواهد بود. آن داستان همه چیز را به سادگی الف، ب، پ و… می کند. در همان آن، که معنای حقیقی آن را دریابی، موفقیتت نیزحتمی خواهد بود. امروز صبح من یک موجود به درد نخور، نا امید و بی هدف در سطل زباله شهر بودم. امشت جایگاهم را با یک میلیونر هم عوض نمی کنم. احمقانه به نظر می رسد. اما واقعیت دارد. آن میلیونر، دیگر شور و شوقی ندارد. اما من، همه ی اشتیاقم، پیش رویم است.
در حالی که نمی دانستم آیا او مشروب مصرف کرده است یا نه به او گفتم تو مرا حسابی متعجب کردی،چرا داستان را برایم باز گو نمی کنی؟ دوست دارم آن را بشنوم.
«حتماً!» می خواهم آن را برای کل دنیا بازگو کنم. خیلی جالب است که این داستان مدت ها پیش نوشته و چاپ شده ولی تا به امروز حتی یک نفر از آن قدر دانی نکرده باشد. امروز صبح من داشتم از گرسنگی می مردم. هیچ اعتبار و یا مکانی که بتوانم از آن نهاری فراهم کنم نداشتم. داشتم با جدیت به خود کشی فکر می کردم. به سه تا از روزنامه هایی که برایشان کار می کردم، سر زده بودم، هر مطلبی را که به آنها ارائه کرده بودم، به من پس داده بودند. چاره ای به جز انتخاب سریع، بین مرگ از راه خودکشی و یا مرگ تدریجی بر اثر گرسنگی نداشتم.سپس آن داستان را یافتم و خواندم. نمی توانی تصور کنی چه تغییری در من ایجاد شد. چرا که دوست عزیزم، همه چیز به یکباره تغییر کرد و اکنون هم که تو اینجا هستی».
«اما داستان چیست استرتوانت»؟
«صبر کن. اجازه بده حرفم تمام شود. آن طرح های قدیمی را نزد ویراستاران دیگر بردم، و همه آن ها در همان لحظه پذیرفته شدند. از او پرسیدم. «آیا این داستان، برای سایرین نیز، همانند آنچه که برای تو انجام داده، می تواند مفید باشد؟ مثلاً می تواند به من کمک کند؟» استرتوانت جواب داد « به تو کمک کند؟ چرا که نه؟ گوش کن. من برایت آن را تعریف می کنم. هر چند واقعاً بهتر است آن را بخوانی با این حال به بهترین شیوه ی ممکن آن را برایت باز گو می کنم.» داستان از این قرار است، می دانی…»
گارسون صحبت ما را در آن لحظه قطع کرد. او به استرتوانت اطلاع داد که پشت تلفن خواسته شده و هنرمند با کلمه ی عذر خواهی، میز را ترک کرد. پنج دقیقه بعد او را دیدم که با عجله به زیر برف و بوران رفت و سپس ناپدید شد. تا آن جا که در خاطر مشتریان آن کافه است، استرتوانت تا به حال پشت تلفن خواسته نشده بود. همین، به تنهایی، نشانه ی مهمی از تغییر شرایط او بود.
یک شب، در خیابان، به یک هم اتاقی خیلی قدیمی دانشگاه به نام” آوری” که بعد ها خبر نگار یکی از همان روزنامه های عصرشده بود، برخوردم. حدود یک ماه از گفتمان فراموش نشدنی ام با استرتوانت که تا آن زمان، تقریباً فراموش شده بود، می گذشت. دوستم گفت «سلام، مشتری قدیمی».«اوضاع چطوره؟ هنوز پا در هوا هستی؟». من به تلخی پاسخ دادم. «بله». « با این امید که مدت کوتاهی در شهر باشم». « اما تو، به نظر می رسد کارها بر وفق مرادت پیش رفته باشد. برایم تعریف کن».
« اوضاع بر وفق مرادم پیش رفته، درواقع، بسیار جالب است وقتی کل ماجرا رابرایت بگویم. استرتوانت را می شناسی، مگه نه؟ همه این ها را مدیون اوهستم. من برروی بخت خود خفته بودم وبه قبرستان می اندیشیدم . درواقع داشتم دنبال تو می گشتم تا از هم فکری و نظر تو برای پرداخت اجاره خانه ام کمک بگیرم که استرتوانت را ملاقات کردم. او این داستان را برایم تعریف کرد و حقیقتاً، مرد پیر، این جالب ترین داستانی است که تا به حال شنیده ای. این داستان، از من، انسانی جدید ساخت. در حدود ۲۴ ساعت بعد من کاملا سر پا شدم،واز آن زمان تا به حال ناراحتی یا مشکلی نداشته ام.
جمله” آوری” به آرامی ادا شد، و مانند کسی که فقط حقیقت محض را بیان کرده بود، به نظر می رسید. گفتمانم با استرتوانت در آن شب طوفانی، در آن کافه را به یاد آوردم، گفتمانی که حدود یک ماه پیش اتفاق افتاده بود. با ناباوری گفتم. «باید داستان جالبی باشد. استرتوانت یکبار به آن اشاره کرده بود. از آن زمان دیگر او را ندیدم. الان کجاست؟»
خودش پاسخ داد. «او مشغول به ساختن کشتی های جنگی در کوبا بوده است» وهفته ای دویست تا درآمد داشته است.
این یک واقعیت است، که هر کس آن داستان را شنیده است، در همان آن، به هر کاری دست زده، موفق شده است. نمونه اش کاسبرگ و فیلیپ، که دو تن از دوستان خودم هستند. تو آن ها را نمی شناسی. یکی از آنها در کار معاملات ملکی بسیار موفق است و دیگری نیز منشی یک سرمایه گزار و دلال بزرگ است. استرتوانت داستان را بر ایشان تعریف کرد و بر آن ها نیز تأثیری مشابه آن چه بر من داشت ، گذاشت.
من پرسیدم «آیا داستان را می دانی»؟. «تأثیرش را بر روی من امتحان می کنی»؟ «حتماً. با کمال میل. من مایلم، این داستان را بدهم با حروف چاپی بزرگ و تیره، چاپ کنند و بر روی بیلبردهای سراسر شهر نیویورک، اعلان کنند. این داستان مطمئناً، بسیار مفید خواهد بود. به سادگی حروف الفباست. الف، ب، پ … به سادگی زندگی کردن بر روی این کره ی خاکی است.
چند لحظه می بخشید؟ من دن فورث را، آن جا می بینم. یک دقیقه دیگر باز می گردم مشتری قدیمی»
راستش را بخواهید، من گرسنه بودم و در آن لحظه فقط پنج سنت ته جیبم داشتم. که فقط به اندازه پرداخت کرایه ام تا بالای شهر بود، اما حتی برای پر کردن شکمم هم کافی نبود.
درشکه « جغد شب» در آن حوالی ایستاده بود. دراین درشکه لذیذ ترین غذاهای مخصوص شبانه سرو میشد و من بارها صاحب آنرا دیده بودم و ازاو درخواست غذا کرده بودم . به محض اینکه به جلوی آن رسیدم، او داشت آن جا را ترک می کرد. او را صدا کردم و با نهایت صمیمیت گفتم «من باز هم بی پول هستم لطفا یک بار دیگر به من اعتماد کن و مقداری گوشت و تخم مرغ به من بده و لطفت را در حق من کامل کن. او سرفه ای کرد و پس از مکثی کوتاه با من به درون درشکه برگشت. سپس رو به مردی که درون درشکه بود کرد و گفت «هر چیز آقای کاریردوست داشت برایش آماده کن ، ایشان از مشتریان قدیمی من هستند. معرفی می کنم این آقای برایان است، آقای کاریر. او به خوبی از شما پذیرایی خواهد کرد و مثل من در خدمت شما خواهد بود. واقعیت این است که من همه این کاسبی کوچکم را یک جا فروختم والان همه چیز را به آقای برایان واگذار نموده ام ،بگذریم. آقای استرتوانت یکی از دوستان شماست. مگه نه؟» من سری به نشانه ی تأیید تکان دادم. » و او افزود« یکی از مشتریان قدیمی من هم هست ، در حدود یک ماه پیش، او یک شب به این جا آمد. و برایم جالب ترین داستانی را که تا به حال شنیده بودم، بازگو کرد. من به تازگی، مغازه ای در خیابان هشتم، خریده ام ،که قرار است در آن جا رستورانی در نزدیکی کوچه ی بیست و سوم راه اندازی کنم. برای دیدنم به آنجا بیا »
او بیرون از درشکه ایستاده بود و قبل از اینکه بتوانم او را از رفتن منصرف کنم،درب کشویی بسته شده بود. سپس، من گوشت و تخم مرغ را در سکوت کامل خوردم و تصمیم گرفتم هر طور شده آن داستان را قبل از اینکه بخوابم ،بشنوم.
درواقع، در ابتدا به چشم خرافه به آن نگاه می کردم. اگر این داستان توانسته برای سایرین خوشبختی و ثروت به همراه بیاورد، پس حتماً می تواند، خوشبختی مرا هم رقم بزند. فکر و خیال اینکه آن داستان جالب، که برای خود سحر و جادو می پنداشتمش، در هوای پیرامونم جریان دارد تمام وجود مرا گرفته بود.
راه خانه را در پیش گرفتم، در حالی که تنها پنج سنتی درون جیبم را با انگشت لمس می کردم و
به فکر گردش اول صبح در مرکز شهر بودم. احساس می کردم، چیزی دزدکی تعقیبم می کند. گویا خوشبختی هم پای من،در پشت سرم می آمد. هنوز به من نرسیده بود که من متوجه شدم در تصرف آن داستان در آمده ام.
وقتی به میدان یونیون اسکوور رسیدم، دفتر نشانی ها را، برای یافتن نشانی منزل استرتوانت زیر و رو کردم اما آدرس او در آن جا نوشته نشده بود. سپس به یاد کافه ای که در محل دانشگاه بود افتادم. هر چند دیر وقت بود، به ذهنم رسید که او باید آنجا باشد. – بود !« در گوشه ای از اتاق، توسط جمعی از آشنایان، احاطه شده بود. دیدمش! او نیز در همان لحظه متوجه حضورمن شد و با اشاره از من خواست که به جمع آن ها ملحق شوم. هر چند من دیر رسیده بودم و شانسی برای شنیدن آن داستان نداشتم. شش نفر دور میز نشسته بودند ومن در دورترین فاصله نسبت به استرتوانت بودم. اما چشمانم را به او دوختم و صبر کردم .تصمیم داشتم وقتی برای ترک کردن آنجا برخاست، با او همراه شوم. وقتی آن جا نشستم، سکوتی که نشانگر تعجب و ترس آمیخته با احترام بود، جمع را فرا گرفته بود.
همه غرق در تفکر بودند و حواس همه به استرتوانت جلب شده بود، علتش روشن بود. او در حال تعریف کردن داستان بوده است. من خیلی دیر وارد کافه شده بودم و داستان را از دست داده بودم سمت راستم یک دکتر نشسته بود و سمت چپم نیز، یک وکیل بود. در آن طرف یک رمان نویس که قبلاً با او سابقه ی آشنایی داشتم، نشسته بود. بقیه هنرمند و روزنامه نگار بودند.
دکتر گفت خیلی بد شد «آقای کاریر» کاش یک کم زودتر آمده بودید. استرتوانت داشت داستان را برایمان تعریف می کرد واقعا خیلی شگفت آور بود. من گفتم راستی استرتوانت، به خاطر آقای کاریر، داستان را دوباره باز گو نمی کنی؟»
«چرا، البته. فکر می کنم، کاریر، به طریقی، موفق به شنیدن آن داستان سحر آمیز نشد. هر چند، به واقع، فکر می کنم او اولین کسی بود که این داستان را برایش ذکر کردم. همین جا بود، در همین کافه، بر روی همین میز. به یادداری، چه شب نا آرامی بود، کاریر؟ فکر کنم مرا برای تلفن صدا کردند، یا چیزی شبیه به آن، درسته؟
راستش را بخواهید، الان دارم به یاد می آورم. دقیقاً در لحظه ای که شروع به گفتن داستان کردم، حرفم را قطع کردند. پس از آن، آن داستان را برای سه، چهار نفر تعریف کردم وداستان احساساتشان را به شدت تحریک کرد. همان طور که احساسات مرا تحت الشعاع قرار داده بود. این باور نکردنی است که یک داستان ساده، بتواند چنین تأثیر فوق العاده ای بر موفقیت افراد بسیاری که در حرفه های کاملاً متفاوت مشغول به کار هستند داشته باشد. مثل یک داروبرای همه دردها است. مثل یک شربت سرفه است که تضمین شده همه ی دردها را درمان کند، از این سرماخوردگی گرفته تا مرض سل. مثال روشنش، پرسنوز است. می دانی که، او یک دلال است و یک ماهی است که راه درست تجارت را پیش نگرفته بود. او درک و فهمش را به کل از دست داده بود و در مرز شکست خوردن بود. من به طور اتفاقی، او را در حالی که احساس حزن و افسردگی می کرد، ملاقات کردم و قبل از اینکه از هم جدا شویم ، چیزی مرا به یاد آن داستان انداخت و آن را به او انتقال دادم. تأثیری که بر او داشت، مشابه همان تأثیری بود که بر من و هر کس که تا به حال آن داستان را شنیده، داشت. فکر می کنم همه ی شما با من هم عقیده باشید که این، خود داستان نیست که ذهن خوانندگانش را دگرگون می کند، بلکه شیوه نقل و چاپ آن است که چنین عملکردی دارد. نویسنده، به گونه ای، روانشناسانه بر ذهن افراد تأثیر می گذارد که غیر قابل توصیف است. خواننده هیپنوتیزم می شود او یک نیروی معنوی و روحی دریافت می کند.

http://1pezeshk.com/wp-content/pics/2013/02/02-08-2013-09-11-04-AM.jpgدکتر شاید، شما بتوانید، در مورد تأثیراتی که این داستان اعمال می کند، توضیحاتی علمی بدهید. این نوعی معجون است که به واسطه ی کلمات ساخته می شود، درست می گویم؟ به وسیله ی آن افراد وارد بحث های کلی از نظریه ها می شوند.
هر از گاهی، اشاره هایی جزئی به داستان می شد که تنها مرا سر می دواند . من، یعنی، تنها شخص حاضری که آن داستان را نشنیده بود.
بالاخره، بلند شدم به دور میز چرخیدم و استرتوانت را از یک بازو گرفتم و توانستم او را از جمع بیرون بکشم. وحشیانه به او گفتم اگر ذره ای توجه به یک دوست قدیمی که هم اکنون به خاطر آن داستان مبهم، در حال دیوانه شدن است، داری، داستانی که سرنوشت مقدر داشته، هرگز، من آن را نشنوم، همین الان به من انتقال بده»..
استرتوانت با تعجب وحشیانه ای به من زل زد و گفت. «بسیار خوب فکر می کنم دوستان چند لحظه ای پوزش مرا پذیرا باشند. بنشین اینجا تا آن را بشنوی. من آن داستان را در حالی که در یک کتاب قدیمی شامل عکس و قطعات قدیمی چسبیده به هم بود، پیدا کردم. آن را به قیمت سه سنت در خیابان ان، خریداری کردم. هیچ اطلاعاتی، در مورد آن نوشته و اینکه در کدام نشر، نسخه ی اصلی آن چاپ شده و یا چه کسی آن را نوشته، قید نشده بود. وقتی آن را یافتم، سرسری شروع به خواندنش کردم، سپس آن را چندین بار خواندم، در نتیجه اکنون می توانم آن را کلمه به کلمه ادا کنم. این کتاب به شیوه ای عجیب مرا تحت تأثیر قرار داد و گویا با چند شخصیت قوی در ارتباط بوده ام. به نظر می رسد در این داستان یک عنصر انسانی وجود دارد که هر کس که آن را می خواند را به خود جذب می کند. خب، بعد از این که چندین بار آن را خواندم، شروع به فکر کردن درباره ی آن کردم. نمی توانستم در خانه بمانم، پس کت و کلاهم را برداشتم و بیرون آمدم. با سبک بالی چندین مایل راه رفتم، بدون توجه به اینکه همان مردی بودم که همین چند لحظه پیش، در عمق غم و اندوه بود. همان طور که به یادداری، آن دقیقاً، همان روزی بود که من تو را اینجا ملاقات کردم». در همان لحظه، توسط یک پیک صحبتمان قطع شد. تلگرافی به استرتوانت داده شد، از طرف رئیسش بود و از او خواسته بود فوراً در دفترش حضور پیدا کند. فرستنده از قبل، یک ساعت تأخیر داشت و چاره ای نبود. او باید فوراً آن جا را ترک می کرد. استرتوانت گفت. «خیلی بد شد» در حالی که دستش را بالا می برد و دراز می کرد.
«میدانی چه کار میکنیم رفیق قدیمی ، احتمالاً غیبت من بیش از یکی دو ساعت طول نمی کشد. کلیدم را بگیر و در اتاقم منتظر بمان. در کنار پنجره یک مجموعه کتاب قدیمی وجود دارد که در پوسته ی خام پیچیده شده. شک ندارم که آن ساخته ی نویسنده ی داستان سحر آمیز است. در اتاق، منتظر برگشتم، بمان».
من کتاب را به راحتی پیدا کردم. یک اثر خانگی بسیار جالب و ظریف بود. که همان طور که استرتوانت گفته بود از پوسته ی خام پوشیده و با تسمه ی چرمی بسته شده بود. صفحاتش ترکیب عجیبی از کاغذهای زرد رنگ، کاغذ پوست گوساله و پوست آهو بود.
داستان را یافتم که به طرز عجیب و غریبی روی موادی که قید کردم، چاپ شده بود. بسیار جالب و عجیب بود، ظاهراً، چاپ کننده آن را تحت نظارت نویسنده داستان تنظیم کرده بود. عبارت پردازی آن ترکیب از سبک نویسندگی قرن هفدهم و هجدهم بود. درج حروف شکسته و حروف بزرگ از ذهن هیچ کس به جز نویسنده اش، نمی توانست تراوش کند در چاپ داستان زیر ویژگی های مربوط به حروف چاپی و غیره حذف شده اند، اما از دیگر جنبه ها، دست نخورده و بدون تغییر باقی مانده است.
داستان سحر آمیز (نویسنده ی ناشناس)
از آن جایی که ازبین تجربیاتم، راز بزرگ موفقیت را در تمام امور دنیوی، استنتاج کرده ام، عاقلانه پنداشتم، اکنون که روزهای عمرم رو به پایان است، آن را در اختیار نسل های بعد قرار دهم تا از فواید دانش منحصر به فرد من بهره مند شوند. به خاطر نحوه ی کلمه بندی، یا نداشتن زیبایی ادبی عذر خواهی نمی کنم، چرا که می دانم، کلام آخر، خود جبران کننده ی تمامی این کاستی هاست.
من در زندگی با ابزاری سنگین تر از خود کار سرو کار داشته ام، به علاوه سنگینی سال های عمرم تا حدودی دستان و مغزم را لرزان کرده است. با این حال، قادر به بازگو کردن واقعیت هستم. ازدید من مغزدرون آجیل اهمیت دارد و اینکه پوسته اش چگونه شکسته شود اهمیت چندانی ندارد. به هر حال مغز آجیل به دست آورده می شود و سودمند خواهد بود. بی شک من در بیان داستانم از کلمه بندی دوران کودکی ام که ملکه ی ذهنم شده است، استفاده خواهم کرد. چرا که وقتی انسان به سن و سال من می رسد، اتفاقات جوانی را در مقایسه با اتفاقات اخیر با وضوح بیشتری درک کرده و به خاطر می آورد. حتی، از نظر من، اهمیتی ندارد که این تفکر چگونه بیان شود، همین که سالم، بی خطر و مفید باشد و برای هوش و ادراک قابل فهم، کفایت می کند.
ذهن خود را در گیر این سؤال کرده ام که چگونه می توانم به بهترین نحو ممکن، دستور العمل موفقیت را که کشف کرده ام، توضیح دهم. به نظر می رسد، صلاح در این است که آن را همان طور که برای من اتفاق افتاده بر روی کاغذ به رشته ی تحریر در آورم. درواقع اگر بخش هایی از داستان زندگی ام را نقل کنم، همانند دستور ترکیب کردن مواد غذایی و اضافه کردن چاشنی ها برای تکمیل طبخ غذا، دستورالعمل موفقیت نیزبه سادگی به دست آورده خواهد شد. اگر چنین هدفی محقق شود( دستور موفقیت به خوبی درک شود)، شاید انسان هایی که آن دستور را در می یابند نسل بعد از من باشند که بعد از مرگ و خاکستر شدن جسمم، به پاس کلماتی که برای آن ها به یادگار گذاشته ام، پیوسته برای آرامش روحم طلب رحمت و مغفرت کنند.
در آن زمان، پدرم یک دریانورد بود. او خیلی زود حرفه اش را کنار گذاشت و به کشت و زرع جرگه ی ویرجینیا همت گماشت. این همان جایی بود که من سال ها بعد، در آن متولد شدم. در سال ۱۶۴۲، چیزی در حدود ۱۰۰ سال پیش. برای پدرم، بهترین کار، گوش سپردن به نصایح هوشمندانه ی مادرم بود و این که درحرفه ای که آموزش دیده بود باقی بماند. اما او این کار را نکرده و کشتی خوبی که ناخدایش بود را با زمینی که از آن یاد کردم معاوضه کرد.
و همین اولین درس زندگی است که باید فرا گرفته شود.
انسان نباید نسبت به فرصت های خوبی که در دست دارد، غافل باشد وبایستی همواره به یاد داشته باشد که هزاران نوید و وعده ی آینده، در برابر تصاحب حتی یک تکه نقره در زمان حال، هیچ ارزشی ندارد.
چون به ده سالگی رسیدم، روح مادرم به ملکوت اعلی پیوست و دو سال بعد پدر با ارزشم را از دست دادم. من که تنها بازمانده ی آنها بودم، به شدت تنها شدم. هر چند دوستانی بودند که برای مدتی از من مراقبت می کردند، می شود گفت: به من پیشنهاد دادند که با آنها زیر یک سقف زندگی کنم ، چیزی که پنج ماهی، به من کمک کرد.
از عمارت پدری ام، هیچ سهمی به ارث نبردم. اما با عقل و ذکاوتی که با گذر زمان به دست آوردم، فهمیدم که دوست پدرم که من مدتی در زیر یک سقف با او زندگی می کردم، ابتدا از پدرم و سپس از من کلاه برداری کرده بود.
از محدوده ی زمانی بین ۵/۱۲ سالگی تا ۲۳ سالگی ام در این جا یاد نمی کنم، چرا که آن دوران، هیچ ارتباط خاصی با این داستان ندارد. اما مدتی بعد، در حالی که دارایی ام به ۱۶ شیلینگ رسیده، ۱۰ تای آن را که حاصل کار و زحمتم بود، صرف هزینه ی بلیط کشتی به بوستون کردم. جایی که در ابتدا به عنوان یک حلبی ساز مشغول به کار شدم و پس از آن به عنوان نجار کشتی، به کار و فعالیت پرداختم، اما این پیشه نیز به جایی نرسید، چرا که دریا، چندان باب میل من نبود و درواقع خواسته ی من، رسیدن به دریا نبود.
بخت و اقبال گاهی به یک قربانی مشخص، به دلیل انحرافات محض اخلاقی، لبخند می زند. یکی از تجربیات من نیز اینچنین بود وکارم حسابی رونق یافت. در ۲۷ سالگی، زمینی داشتم که برای اجاره کردنش، خیلی کمتر از ۴ سال پیش کار کرده بودم، هر چند، خوشبختی، همانند زنی هرزه است، که باید با زور و اجبار او را در بند خود نگاه داشت و نباید به نرمی با او رفتار کرد. این جاست که دومین درس زندگی گرفته می شود.
خوش بختی همواره در حال گریز است و تنها با زور می توان او را نگاه داشت. اگر با او به لطافت و نرمی رفتار کنی، او تو را به خاطر مرد دیگری تنها خواهد گذاشت و به تو خیانت خواهد کرد( به واقع، فکر می کنم او با تمام زنانی که تا به حال می شناختم، فرقی ندارد).
در همین زمان بود که مصیبت (که جارچی دل های شکسته و تصمیمات متزلزل می باشد) به سراغ من آمد. آتش زمینم را در خود سوزاند و در آن مسیر سوخته وسیاه، چیزی به جز بدهکاری، برایم باقی نگذاشت و حتی یک سکه نداشتم که با آن بدهی ام را بپردازم. با آشنایانم، کار کردم و به دنبال راهی برای شروعی دوباره بودم. اما آتشی که دارایی ام را سوزانده بود، گویی رقت و رأفت آن ها را هم به کام خود کشیده بود. پس این گونه شد که پس از مدت کوتاهی نه تنها، هر آنچه داشتم از دست دادم، که، نا امیدانه نیز به دیگران بدهکار شدم آن ها نیز به خاطر پولشان مرا روانه ی زندان کردند.
احتمال اینکه دوباره، باخته هایم را باز گردانم وجود داشت ، اما آنچه که روحم را به طور کامل در هم شکسته بود و کاملاً مرا دلسرد کرده بود، همین بی آبرویی اخیر بود. در این یک سالی که از رسیدن به هدفم دور نگاه داشته شدم و زمانی که از زندان آزاد شدم، دیگر آن مرد خوشحال و امیدوار قبل که از دارائی اش راضی بود و به دنیا و آدم هایش اعتماد داشت نبودم.
زندگی پستی و بلندی های بسیاری دارد، اما برای من، تاکنون، بیشتر مسیرها سر پایینی بودند. برخی پرشتاب و برخی نیز با شتاب کمتر اتفاق می افتد. فرقی ندارد شیب این مسیر چه قدر باشد ، چرا که در نهایت همگی به یک مقصد ختم می شوند که همان شکست است. این جاست که سومین درس زندگی گرفته می شود.
شکست تنها در قبر وجود دارد. انسان زنده هنوز شکست نخورده است. او همیشه می تواند بازگردد و از همان راهی که سقوط کرده بالا رود. ممکن است موفقیتی در راه باشد که با شتاب کمتری به وقوع بپوندد ( وبالطبع در مدت زمان طولانی تری به دست آید) و با شرایط آن فرد بیشتر وفق داشته باشد.
زمانی که از زندان بیرون آمدم، بی پول بودم. از تمام دار دنیا، چیزی، جز جامه ای که جسمم را پوشانده بود و عصایی که به علت بی ارزش بودنش، زندان بان اجازه داده بود آن را نزد خویش نگاه دارم، نداشتم. اما به دلیل اینکه کارگری حرفه ای بودم، به سرعت، کاری با درآمد خوب، پیدا کردم. اما به دلیل اینکه، زمانی مال و مکنتی داشتم، احساس نا رضایتی تمام وجودم را فرا گرفت. عبوس و کج خلج شده بودم. برای اینکه روحیه ی خود را شاد و سرحال کنم و ضرر و زیانی که در گذشته متحمل شده بودم را فراموش کنم، عصرها را در میخانه می گذراندم. البته، به استثنای بعضی مناسبت ها، در مشروب خوردن، زیاده روی نمی کردم. (چرا که من قبلاً تا حدوی زاهد مسلک بودم). اما برای اینکه بتوانم بخندم و بخوانم و از عقلم فاصله بگیرم و در میان هم نشینان متمکنم، پرچانگی و خوشمزگی کنم، مشروب می خورم. احتمالاً این درس چهارم است که باید فرا گرفته شود.
رفقا و همراهانتان را از میان افراد ساعی انتخاب کنید. چرا که افراد تنبل، انرژی و توانتان را تضعیف می کنند.
در آن زمان، یکی از خوشی های من این بود که داستان فجایع زندگی ام را با اندکی عصبانیت بازگو کنم و افرادی را که فکر می کردم به من بد کرده اند، توبیخ کنم. چرا که آنها حتی برای کمک به من نیامدند. به علاوه من هر روز، از این که دقایقی از وقت کاری ام را که به خاطرش از کارفرما حقوق می گرفتم ،به بطالت بگذرانم لذتی کودکانه می بردم. چنین کاری از دزدی در روز روشن، بدتر بود.
این عادت ادامه پیدا کرد و در من قوی و قویتر شد تا جایی که روزی چشم باز کردم و دیدم نه تنها کارم، بلکه شخصیتم را هم از دست داده ام .این بدان معنا بود که امیدی برای یافتن کار با هیچ کارفرمایی در بوستن نداشتم. این همان لحظه ای بود که احساس شکست مطلق همه ی وجودم را فرا گرفت. می توانم وضعیتم را در آن زمان، به مردی تشبیه کنم که از سراشیبی کوهستان پایین می آید و ناگهان پایش لیز میخورد ، هر چه بیشتر سر می خورد، تند تر می رود. من هم چنین شنیده ام که می شود این وضعیت را با واژه ای « جامعه ستیز» توصیف کرد.
بر اساس آنچه من شنیده ام، او مردی است که بر علیه کل دنیاست و فکر می کند، کل دنیا نیز بر علیه او دست به یکی کرده اند. و این جاست که درس پنجم گرفته می شود.
«جامعه ستیز» و بیمار جزامی هر دو مثل هم هستند. چرا که هر دو در نظر مردم کریه و پلید میباشند و البته با هم تفاوت های بسیاری نیزدارند. جامعه ستیز را میتوان درمان کرد و به حال اولیه بازگرداند ولی در فرد جزامی سم درون خون وی جای دارد.
من درباره ی به هدر رفتن تدریجی انرژی هایم در طولانی مدت سخن نمی گویم:
شایسته نیست، که زیاد از بد اقبالی ها سخن به میان آورد. ( این گفته ارزش به خاطر سپردن را نیز دارد.)
به این بسنده می کنم که اضافه کنم، روزی آمد که هیچ پولی برای خریدن غذا و لباس نداشتم و خود را گدایی یافتم که گه گاهی اگر می توانستم چند پنی و یا شاید یک شیلینگ به دست می آوردم. کار و در آمد ثابتی نداشتم و از نظر بدنی بسیار ضعیف شده بودم. در روحم نیز چیزی به جز اسکلت باقی نمانده بود. شرایطم رقت انگیز شده بود. نه به خاطر جسمم که بیشتر به خاطر روحم که به حد مرگ بیمار بود.
در خیالاتم خودرا در حالت تحریم با کل دنیا، تصور می کردم. چرا که به قعر بدبختی فرو رفته بودم و در این جاست که درس ششم و هفتم شروع می شود (چیزی که امکان گفتنش در یک جمله یا پاراگراف وجود ندارد. بلکه مستلزم اقتباس شدن از باقی مانده ی داستان است.) من بیدار شدنم را به خوبی به یاد می آورم. چرا که او در شب، هنگامی که از خواب بیدار شدم آمد. تختم، کپه ای از تراشه های پشت مغازه ی حلبی سازی که زمانی آنجا را برای کار اجاره کرده بودم، بود. سقف اتاقم هرمی از تکه های حلبی بود که خودم را زیر شان پنهان کرده بودم. شب سردی بود و من نا امید و مأیوس بودم، هر چند به طور متناقض، داشتم خواب نور و گرما و چیزهای خوب را می دیدم. وقتی تأثیر آن رؤیا را برروی خودم بررسی میکنم ، می توان گفت: این ذهنم است که بیشتر درگیر شده است. بگذار، بشود! چرا که امیدوارم ذهن دیگران را همچون ذهن من که مرا مستعد نوشتن این داستان کرده، متأثر نماید. این رؤیا بود که مرا به این باور – نه، به این دانش رسانید این که من از هویت درونی برخوردار بودم و آن وجود برتر خودم بود که می توانست به من یاری برساند و نه کمکی که من بی دلیل، از آشنایانم، در خواستش می کردم. من این وضعیت را در حالی که با واژه ی «دوگانه» توصیف می شد، شنیدم. هر چند آن واژه، منظور مرا نمی رساند. اما من موضوع را فلسفی نمی کنم، چرا که به عقیده ی من، فلسفه ی، چیزی به جز یک دست لباس برای تزئین پیکره ی یک آدمک نیست.
به علاوه، این، تنها، رؤیا نبود که مرا تحت تأثیر قرار داد، بلکه، اثر به جای مانده از آن و تأثیری که بر روی من گذاشته بود، توانست مرا از بند رها کند. در یک کلام، از آن پس، من شخصیت دیگرم را تقویت کردم.
پس از رنج کشیدن بسیار در طوفان برف و باد، به دقت به پنجره نگریستم و موجودی دیگر را دیدم، او سرشار از سلامتی و تندرستی بود. در مقابلش، هیزم ها در شومینه شعله کشیده بودند. قدرت و نیرویی آگاه در رفتارش وجود داشت. از نظر جسمی و روحی قوی به نظر می رسید. من با خجالت در را کوبیدم و او مرا به داخل دعوت کرد.
هنگامی که به من پیشنهاد داد روی صندلی کنار شومینه بنشینم، لبخندی تمسخر آمیز اما نه به نشانه ی بی مهری، در چشمانش بود. اما او اصلاً به من خوش آمد نگفت، و هنگامی که خود را گرم کردم دوباره به درون طوفان هیجان رفتم، در حالی که بار شرمی که حضوراو بر من تحمیل کرده بود، بردوشم سنگینی می کرد. این همان لحظه ای است که من بیدار شدم. و این جاست که بخش جالب داستانم آغاز می شود. چرا که، وقتی که بیدار شدم، تنها نبودم، آن جا یک «حضور» در کنار من وجود داشت که بعدها یافتم برای دیگران قابل درک نبود، اما برای من واقعی بود. آن «حضور» هم پیکر و همانند من بود ( از نظر جسمی) اما به طور قابل توجهی ( از نظر درونی) با من مغایرت داشت.
چهره اش، از چهره ی من زیبا تر نبود، اما با این حال، پرتر و گردتر، به نظر می رسید. چشمانش شفاف و روشن و سرشار از عزم و هدف بود. که شور و اشتیاق و قاطعیت در آن، موج می زد. چانه، و تمام حالت چهره و پیکرش، نافذ و مصمم بود. او آرام، ثابت قدم و متکی به نفس بود. در حالی که از ترس و فشار عصبی می لرزیدم و از آن سایه ی غیر قابل لمس هراس داشتم، از ترس دولا شده بودم. وقتی که آن «حضور» راهش را گرفت و رفت، من ، او را تعقیب کردم، در تمام روز، چهره اش، از مقابل چشمانم، دور نمی شد. به جز وقتی که برای مدت کوتاهی، در راهرویی که من جرأت نمی کردم، پای بگذارم، پنهان شده بود.( از مقابل چشمانم دور شده بود). در این مکان ها، با بیم و وحشت، منتظر بازگشتش می ماندم، چرا که، ناگزیر، مبهوت جسارت آن حضور(که از نظر ظاهری بسیار به من شبیه و از نظر درونی متفاوت بود) که چطور جرأت کرده به جاهایی که پاهایم جسارت قدم گذاشتن در آن را ندارند، وارد شود.

http://1pezeshk.com/wp-content/pics/2013/02/02-08-2013-09-10-39-AM.jpgبه نظر می رسد او عمداً مرا به جاها و نزد اشخاصی که از ظاهر شدن در مقابلشان بسیار می ترسیدم، می برد. جاهایی که زمانی در آن جا، معاملات تجاری انجام داده بودم یا افرادی که با آن ها، ارتباط مالی داشتم. من تمام روز، آن «حضور» را تعقیب می کردم و عصر او را دیدم که بالای ایوان یک مهمان سرای شبانه روزی که به خاطر امکانات خوب معیشتی اش، معروف بود، غیبش زد. من هم به دنبال کپه ی تکه های بشکه و حلبی می گشتم.
آن شب دیگر در خواب آن وجود برتر را ندیدم. (چرا که این نامی است که من بر او نهادم) هر چند زمانی که تصادفی از خواب می پریدم، او در کنارم بود و حتی همان لبخند تمسخر آمیزش را که نمی شد، آن را به پای ترحم و همدردی اش گذاشت، به همراه داشت. این خفت و خواری، همچون نیش مار، مرا به طور دردناکی می گزید.
دومین روز، بی شباهت به روز اول نبود. درواقع انجام دوباره ی کارهای خود برتر، بود و من نیز محکوم بودم در مدت زمانی که « حضور» جاهای مختلف را بازدید می کرد، بیرون منتظر بمانم. جاهایی مختلفی که من نیز دوست داشتم، در صورت داشتن شجاعت لازم به آن ها پای بگذارم. ترس، چیزی است که روح انسان را از جسمش بیرون می کشد و به او حقارت و پستی ارزانی می دارد. بارها سعی کردم با او سخن بگویم، اما صدایی نامفهوم، در گلویم می پیچید. آن روز نیز، همچون روز قبل به پایان رسید این اتفاق روزهای زیادی تکرار شد، یکی پس از دیگری، به طوری که از شمردنشان دست کشیدم. هر چند، متوجه ی تأثیر همراهی کردن آن «حضور» در خویش، شده بودم. یک شب، زمانی که در میان تکه های حلبی، از خواب بیدار شدم و او را آن جا حاضر دیدم، جسارت سخن گفتن با او را پیدا کردم، البته با ترسی غیر قابل پنهان کردن. «تو که هستی»؟ جرأت پرسیدنش را پیدا کردم. و من به یکباره به حالت عمودی از جای پریدم و با صدای خود پرسیدم. گویا سؤالم برای همنشینم، خوشایند به نظر آمد. چرا که پس از طرح آن، تمسخر کمتری در لبخند او، هنگامی که پاسخ می داد، مشاهده کردم. «من همانم که هستم» پاسخ این بود. « من همان کسی هستم که تو بوده ای» من همان کسی هستم که تو ممکن است دوباره ی باشی . برای چه مرددی؟
من همان کسی هستم که تو، بودی. همان که به خاطر همنشین دیگری دورش انداختی. من همان انسانی هستم که به تمثال خدا ساخته شدم. کسی که روزی، جسم تو مرا صاحب بود. زمانی ما هر دو در آن جسم زندگی می کردیم. نه با توازن، چرا که این هرگز امکان پذیر نیست و نه با یکی شدن، چرا که این نیز غیر ممکن است. بلکه مثل مستأجرانی که در یک خانه به طور مشترک زندگی می کنند و به ندرت نیز، در تصاحب کامل آن منزل با یکدیگر، درگیر می شوند. تو موجود پستی بودی که خود خواه شدی و به زورخانه را مطالبه کردی. تا جایی که من دیگر نمی توانستم، با تو در آن خانه زندگی کنم. بنابراین، آنجا را ترک کردم. در جسم هر انسانی یک هویت مثبت و یک هویت منفی وجود دارد که در هنگام تولد، هر دو با هم پای در این دنیا می گذارند. هر یک از این دو که توسط جسم انسان مورد توجه قرار گیرد، چیره می گردد، سپس، دیگری متمایل می شود که آن جسم را به طور موقت یا دائم ترک کند. من همان، هویت مثبت جسم تو هستم. من همه چیز را دارا هستم و تو هیچ چیز نداری، جسمی که ما هر دو به طور مشترک در آن ساکن هستیم، متعلق به من است اما آلوده است و به همین دلیل من در آن زندگی نمی کنم. آن را از آلودگی ها پاک کن تا آن را تصرف کنم. من از «حضور» پرسیدم.«چرا مرا تعقیب می کردی»؟ و او جواب داد « تو مرا تعقیب می کردی، نه من!» « تو می توانی، برای مدتی، بدون من زندگی کنی اما به سراشیبی سقوط بر می خوری و پایانی جز مرگ و نابودی نداری. اکنون که به پایان رسیده ای، به این فکر فرو می روی که این درست نیست که تو خانه ات را برای ورود من آب و جارو کنی. از مغز و اراده ات فاصله بگیر. آن را از نظر خود پاک کن، تنها در این صورت است که می توانم، آن جا را دوباره اشغال کنم.
با لکنت زبان گفتم مغزم قدرتش رااز دست داده است واکنون اراده، چیز ضعیفی است می توانی آن ها را از نو بسازی؟»
«حضور» گفت گوش کن! و هنگامی که من از ترس با حقارت بر روی دو پایش دولا شده بودم او از روی من بلند شد. «برای هویت مثبت انسان هر چیزی امکان پذیر است – تمام دنیا به او تعلق دارد. ملک اوست. او نمی ترسد. هراسان نمی شود و هرگز متوقف نمی گردد. او هرگز برای چیزی التماس نمی کند، بلکه آن را مطالبه می کند، او کوه ها را در می نوردد و وارث دنیا می شود. او بر سطح صاف و همواری حرکت می کند که در آن لغزش وجود ندارد.
پس از آن، من دوباره به خواب رفتم و چون بیدار شدم، به نظر می رسید، در دنیایی دیگر هستم، خورشید می تابید و من متوجه چهچهه زدن پرندگان در بالای سرم شدم. جسمم که دیروز می لرزید و نامطمئن بود، امروز قوی و پر انرژی شده بود.
من به کپه ی حلبی هایی که مدت ها از آن عنوان یک مکان قابل سکونت، استفاده می کردم، زل زدم. به طور تعجب آور، از این که شب قبل را آنجا سپری کرده بودم، آگاه بودم. حوادث شب دوباره برای من مرور شد و من برای یافتن «حضور» به درون خود نگاه می کردم. قابل رؤیت نبود. اما فوراً دریافتم، شخصی مرتعش، و پست و فرومایه که از چهره افتاده و شکل طبیعی بدنش را از دست داده بود، ژولیده و با ظاهری نا مرتب، در گوشه ای از محل استراحت من، از ترس دولا شده – هنگامی که راه می رفت، تلو تلو می خورد و با حالتی رقت انگیز به من نزدیک می شد، اما من با بی رحمی، و با صدای بلند می خندیدم.
به طور تصادفی، بعدها، فهمیدم که او همان هویت منفی بوده است و این که هویت مثبت در دل من است. البته من در همان لحظه متوجه این موضوع نشدم. به علاوه برای رفتن خیلی عجله داشتم، فرصتی برای فلسفه بافی نداشتم. خیلی کار داشتم که باید انجام می دادم. خیلی! بسیار شگفت آور است که من حتی، به دیروز، فکر هم نمی کردم. چرا که دیروز گذشته بود و امروز با من بود که به تازگی آغاز شده بود.
بنابر عادت همیشگی ام به سمت میخانه که قبلاً غذایم را از آن جا تهیه می کردم، حرکت کردم. همین که وارد شدم، با خوشحالی سری تکان دادم و به کسانی که سلامم را جواب می دادند، لبخند می زدم. کسانی که ماهها مرا نادیده می گرفتند، هنگامی که از کنارشان رد می شدم با مهربانی خم می شدند. به اتاق شست و شو رفتم و از آن جا به میز صبحانه: هنگامی که از بار مشروب فروشی، رد می شدم، لحظه ای تأمل کردم و به صاحب خانه ام گفتم، من همان اتاق همیشگی ام را اجاره میکنم ، البته اگر خالی باشد، وگر نه، هر جا که گیر بیاورم، خوب است.
سپس، بیرون رفتم و با عجله به سمت کارگاه حلبی سازی حرکت کردم.
یک گاری بزرگ، آنجا در حیاط بود و مردانی داشتند آن را باتکه های حلبی پر میکردند تا آنرا به جایی دیگرارسال نمایند . من هیچ سؤالی نپرسیدم، اما تکه های حلبی را گرفتم و برای افرادی که بالای بار کار می کردند، پرتاب می کردم. چون کار تمام شد وارد مغازه شدم، نیمکتی خالی، آنجا بود. زباله های روی آن نشان میداد که مدت هاست از این نیمکت استفاده نمی شود. مثل جایی بود که من زمانی در آن کار می کردم. کتم را در آوردم و گرد و خاکش را پاک کردم، یک لحظه بعد آنجا نشسته بودم ،در حالیکه پاهایم روی میله ی کثیف و خرده چوب های تراشیده شده بود. ساعتی بعد، کارفرما وارد اتاق شد و از دیدن من متعجب شد و مکث کرد. قبلاً کپه ای از چوب های به دقت تراشیده شده در کنار من بود. خوب، آن روزها من یک کارگر خوب بودم، هیچ کس از من بهتر نبود، اما افسوس! اکنون سن و سال مهارتم را کم کرده، من به سؤال او که هنوز مطرح نشده بود با جمله ی معنا دار کوتاهی پاسخ دادم. «من به کار بازگشتم، قربان». او سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و رفت. او در حالیکه میرفت بر کار سایر کارگران نظارت می کرد والبته به هیچ کدام، آن گونه که به من حقارت آمیز می نگریست، نگاه نمی کرد.
و در این جا، ششمین و آخرین درس زندگی که باید گرفته شود به پایان می رسد. هر چند نکات بیش تری برای گفتن وجود دارد. از آن لحظه به بعد من مرد موفقی شدم و تا الان صاحب کارخانه ی کشتی سازی دیگری هستم و از مال و منال دنیا به حد کفایت رسیده ام.
من از شما، کسانی که این داستان را می خوانید، خواستارم، تذکرات ذیل را به خوبی رعایت کنید، چرا که واژه ی «موفقیت» و هر آنچه که از آن استنباط می شود، بر پایه ی این نکات قرار دارد.
- هر آنچه که شما از مال و منال دنیا آرزو دارید، متعلق به شماست، تنها باید دست دراز کنید و آن را بگیرید.
بدانید که هوشیاری قدرت حاکم درون شما برابر با تصرف همه ی چیز های قابل بدست آوردن است.
- هیچ گونه ترس و وحشتی نداشته باشید، چرا که ترس همراه همیشگی هویت منفی است. اگر توانایی دارید، آن را به کار بگیرید، بنابراین این شما هستید که باید از خوبی های دنیا استفاده کنید.
- با هویت مثبت خویش، همراهی روزانه و شبانه داشته باشید. اگر توصیه هایش را گوش کنید به گمراهی نمی روید.
- به یاد داشته باشید که فلسفه یک استدلال است، دنیایی که متعلق به شماست، مملوء از واقعیت هاست.
پس حرکت کنید و هر آنچه که درون شماست و باید انجام دهید را به انجام برسانید. به ایما و اشاره هایی که ممکن است شما را از کار کردن منحرف کنند، گوش فرا ندهید. – از هیچ انسانی برای انجام کارها اجازه نگیرید.
- هویت منفی، تقاضای توجه می کند، هویت مثبت آن را اعطا می کند. – خوشبختی، در بالای هر گامی که شما بر می دارید، منتظر شماست (پا به پای شما پیش می آید) او را بقاپید، ببندید و نگاه دارید. چرا که او از آن شماست. او به شما تعلق دارد.
اکنون با دانستن این نکات در ذهنتان، آغاز کنید.
دستتان را دراز کنید و هویت مثبت تان را که شاید شما هرگز به جز در مواقع اورژانسی، از آن استفاده نکرده باشید را به چنگ آورید. زندگی میدان اتفاقات مهم است. هویت مثبت شما، اکنون در کنارتان است. ذهنتان را پاک کنید و اراده تان را قوی، او ثروت و دارایی را به دست می آورد او به شما خدمت می کند.
همین امشب شروع کن هم اکنون خود را برای این سفر جدید، آماده کن.
همواره نگاهبان خود باش – هر یک از آن دو هویت که تو را کنترل کند، دیگری در اطرافت منتظر می ماند، آگاه باش که مبادا بدی وارد جسمت شود، حتی برای لحظه ای…
مأموریت من به اتمام رسید.
من دستور العمل موفقیت را نوشته ام، اگر دنبال شود، به شکست ختم نخواهد شد. هر کجا منظور من به خوبی درک نشود، هویت مثبت کسی که این متن را می خواند، به او کمک می کند و کاستی هایش را جبران می کند. بر اساس وجود برتر خود، من، مسئولیت ابلاغ این پیام را به نسل های آینده به دوش گرفته ام.
راز بدست آوردن نعمت های همیشه حاضر دنیا و راز بودن آنچه که در درونتان دارید و باید به آن برسید. امیدوارم که از این کتاب لذت برده باشید.
پایان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد