عبدالله91
31st July 2013, 11:18 AM
بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای جالبیه تا آخرش بخونین
میگن یه استادی بوده که ایشون یه شاگردی داشته. شاگردش یه روز به استاد میگه :استاد میشه فرق ازدواج و دوست شدن رو برام بگین
استاد می فرمایند: میری به مزرعۀ گندم و بزرگترین خوشه رو میچینی برام میاری اما به شرطی که هر قدم که جلو گذاشتی حق نداری برگردی عقبی رو بچینی بیاری.به هر خوشه رسیدی حق برگشت به عقب رو نداری که بگی عقبی بزرگ بوده و برگردی بچینی.
شاگرد تعجب میکنه و میره وارد مزرعه میشه به اولین خوشه که میرسه میبینه بزرگه میخواد بچینه میگه شاید جلوتر از این بزرگتر باشه میره جلو و همین طور ادامه میده و میگه شاید جلویی بزرگتره تا اینکه میرسه به آخرین خوشه که از قضا یه خوشۀ کوچیکی بود{خوشه های کوچیک معمولا در اخر مزعه پیدا میشن} چون اجازه نداشته به عقب برگرده همونو میچینه و میاره و به استاد میده.
استاد این بار میگه باز برمیگردی به مزرعه و این بار کوچکترین خوشه رو میچینی میاری با همون قانون.
شاگرد برمیگرده اما این بار که به اولین خوشه میرسه میچینه. میگه شاید جلویی بزرگتر باشه. همونو میاره میده به استاد. استاد میگه چرا این دفعه زود برگشتی؟چرا خوشۀ این دفع از قبلی بزرگتره؟ قرار بود کوچکتر بیاری؟
شاگرد گفت دفعۀ اول که رفتم به امید خوشۀ بزرگتر هی جلوتر میرفتم تا اینکه به آخرخط( مزرعه) رسیدم که از قضا خوشه اش از همه کوچکتر بود اما این دفعه که رفتم چون ترسیدم که برم جلو و خوشه ای گیرم بیاد که منظور و هدف شما نبوده همون اولی رو چیدم و آوردم.
استاد برگشت بهش گفت: فرق ازدواج با رابطۀ دوستی در این است. وقتی تصمیم به ازدواج داری دیگه به امید یکی بهتر جلوتر نمیری. همونو که پیدا کردی رو میسنجی و انتخاب میکنی اما وقتی تصمیمت ازدواج نیست به امید خوشۀ بهتر هی میری جلو و جلوتر و اخرش هم مجبوری کسی رو انتخاب کنی که چاره ای نداری.
منبعی نداره منبعش همون شنیده هامون هست، اگه هم باشه بیخبرم
ماجرای جالبیه تا آخرش بخونین
میگن یه استادی بوده که ایشون یه شاگردی داشته. شاگردش یه روز به استاد میگه :استاد میشه فرق ازدواج و دوست شدن رو برام بگین
استاد می فرمایند: میری به مزرعۀ گندم و بزرگترین خوشه رو میچینی برام میاری اما به شرطی که هر قدم که جلو گذاشتی حق نداری برگردی عقبی رو بچینی بیاری.به هر خوشه رسیدی حق برگشت به عقب رو نداری که بگی عقبی بزرگ بوده و برگردی بچینی.
شاگرد تعجب میکنه و میره وارد مزرعه میشه به اولین خوشه که میرسه میبینه بزرگه میخواد بچینه میگه شاید جلوتر از این بزرگتر باشه میره جلو و همین طور ادامه میده و میگه شاید جلویی بزرگتره تا اینکه میرسه به آخرین خوشه که از قضا یه خوشۀ کوچیکی بود{خوشه های کوچیک معمولا در اخر مزعه پیدا میشن} چون اجازه نداشته به عقب برگرده همونو میچینه و میاره و به استاد میده.
استاد این بار میگه باز برمیگردی به مزرعه و این بار کوچکترین خوشه رو میچینی میاری با همون قانون.
شاگرد برمیگرده اما این بار که به اولین خوشه میرسه میچینه. میگه شاید جلویی بزرگتر باشه. همونو میاره میده به استاد. استاد میگه چرا این دفعه زود برگشتی؟چرا خوشۀ این دفع از قبلی بزرگتره؟ قرار بود کوچکتر بیاری؟
شاگرد گفت دفعۀ اول که رفتم به امید خوشۀ بزرگتر هی جلوتر میرفتم تا اینکه به آخرخط( مزرعه) رسیدم که از قضا خوشه اش از همه کوچکتر بود اما این دفعه که رفتم چون ترسیدم که برم جلو و خوشه ای گیرم بیاد که منظور و هدف شما نبوده همون اولی رو چیدم و آوردم.
استاد برگشت بهش گفت: فرق ازدواج با رابطۀ دوستی در این است. وقتی تصمیم به ازدواج داری دیگه به امید یکی بهتر جلوتر نمیری. همونو که پیدا کردی رو میسنجی و انتخاب میکنی اما وقتی تصمیمت ازدواج نیست به امید خوشۀ بهتر هی میری جلو و جلوتر و اخرش هم مجبوری کسی رو انتخاب کنی که چاره ای نداری.
منبعی نداره منبعش همون شنیده هامون هست، اگه هم باشه بیخبرم