PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانی در این باره بنویسید : 5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...



مدیر تالار ادبیات
26th July 2013, 11:31 AM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

"خواجهِ تنها"
26th July 2013, 12:17 PM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که صدای تق تق شیشه چشم منو از چراغ راهنمایی به سمت شیشه سمت شاگرد برگردوند. صدایی ضعیف میگفت آقا ...آقا... گل بدم؟ . دختر لاغر اندامی با یک دسته گل در دست عین شاهزاده کوچولو ها لابلای ماشین ها گل های اندک خود رو میفروخت.
شیشه رو دادم پائین و گفتم دختر کوچولو ....آهای دختر کوچولو با بالا سوار شو. چهره اش حالت گیجی همراه با کمی ترس به خود گرفت. با خودش فکرمیکرد در این شهر شلوغ وپر دود
این مرد غریبه با من چه کار دارد. کم کم با لبخند های من آرام شد. او را به شهر بازی کوچکی که آن حوالی بود بردم . برایش بستنی چوبی و ابمیوه گرفتم. یاد دختر خودم افتادم که
چند ســـــال است خبری از او نداریم...... (اینو میتونم به رمان تبدیل کنم و بیشتر صبر کنم. ولی خب عجله ای شد)

معمار حانیه
27th July 2013, 03:25 AM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...



که دیدم یکی توی خیابون داد میزنه خانوم خانوم.وایسا. نرو کارت دارم. منم واستادم سوار شد.

گفتم چیکار داری؟؟؟ گفت برو تا بهت بگم. زیاد نترسیدم. آخه پیر بود. کاری نمیتونست بکنه. منم

رفتم. چند دقیقه بعد کنار قبرستون گفت بزن کنار، باهم بیا. من گفتم کار دارم. گفت 1دقیقه زود

میگذره. پیاده شدم اون از جلو رفت من از پشت سرش. دیدم رفت سر مزار برادرم.... گفتم شما اینجا چرا اومدی؟

گفت این پسر جون پسرم نجات داد. تعجب کردم.. گفتم چطور. گفت با پیوند قلبش به قلب پسرم.

پسرم بهم برگردوند.. گفتم توم باهام بیای تا فاتحه بخونی براش.... اما ندونست من خواهرشم

اونجا بود که فهمیدم چقدر حس خوبی داره کمک کردن به یک بیمار ونجات دادن جونش




این داستان همینطوری اومد ذهنم.... بچه ها داستان نوشتن زیاد دوست دارم. اما نمیدونم

چطوری.. شروع کنم....

mamadshumakher
27th July 2013, 11:41 PM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...

سروه74
28th July 2013, 12:26 AM
5ثانیه تاسبز شدن چراغ مونده بود ..........
دستم روسویچ ماشینم بود یهو موبایلم زنگ خوردسویچ از دستم افتادکف ماشین بعدشم 5 ثانیه تموم شد ماشین پشت سر شروع کردن به بوق زدن منم که(مثلا) ادم عصبی ام داشت عصابم خورد خواستم یه دعوا را بندازم دلم خنک شه که بعد چند دیقه(عین فیلم های ایرانی)پلیسا رسیدن
من ومیگی داشتم دیگه چندبرابرعصبی میشدم که یه قبض جریمه دستم دادن و.........
.
.
.
.
نتیجه گیری اخلاقی=هیچوقت قلدر بازی در نیاریم
[khande][khande]

معمار حانیه
28th July 2013, 01:01 AM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...



خوب اخرش چی میشه؟؟؟ برام جالب بود.... اخرش بگو[nishkhand]

Outta_Breathe1020
28th July 2013, 01:38 AM
5ثانیه تاسبز شدن چراغ مونده بود ..........
دستم روسویچ ماشینم بود یهو موبایلم زنگ خوردسویچ از دستم افتادکف ماشین بعدشم 5 ثانیه تموم شد ماشین پشت سر شروع کردن به بوق زدن منم که(مثلا) ادم عصبی ام داشت عصابم خورد خواستم یه دعوا را بندازم دلم خنک شه که بعد چند دیقه(عین فیلم های ایرانی)پلیسا رسیدن
من ومیگی داشتم دیگه چندبرابرعصبی میشدم که یه قبض جریمه دستم دادن و.........
.
.
.
.
نتیجه گیری اخلاقی=هیچوقت قلدر بازی در نیاریم
[khande][khande]

الان من یه مشکلی واسم پیش اومد [nishkhand]
چطوری سوییچ از دستت افتاد؟؟
مگه تو دستت بود؟
مگه ماشینو پشت چراغ خاموش میکنی و سوییچو بر میداری؟؟ [nadidan][nadanestan]
پارازیت بود این وسط دیگه شرمنده!!! [nishkhand]

سروه74
28th July 2013, 01:44 AM
[QUOTE=Outta_Breathe1020;498330]الان من یه مشکلی واسم پیش اومد [nishkhand]
چطوری سوییچ از دستت افتاد؟؟
مگه تو دستت بود؟
مگه ماشینو پشت چراغ خاموش میکنی و سوییچو بر میداری؟؟ [nadidan][nadanestan]
پارازیت بود این وسط دیگه شرمنده!!! [nishkhand][/QUOTE

نه بابا مگه نگفتم دستم رو سویچ بود که گاز بزنم زود برم یهو حواسم پرت شد گوشی زنگ خورد از دستم افتاد
(منم یه بار میام داستان بنویسم میزنید تو ذوقم[khande][khande][khande])

آن شرلی
28th July 2013, 09:04 AM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

توی ثانیه های آخر نگاهم افتاد به ماشین کناری...وخانم پیری که روی صندلی کنار راننده نشسته بود.ناخودآگاه یاد مادرم افتادم.لبخندی روی لبام نقش بست.آخ...مادرم!
با صدای بوق ماشین های پشت سری گاز دادم و رفتم به سمت یه گلفروشی ... ماشین رو با عجله و بدبختی پارک کردم آخه جای پارک نبود.اما باز با همون لبخند به سمت گلفروشی رفتم ...
مغازه شلوغ بود و من چند شاخه گل رز آبی به رنگ مورد علاقه ی مادرانتخاب کردم و منتظر ایستادم تا نوبتم بشه...بدون اخم از بابت معطلی و با همون لبخند...
مغازه دار شاخه های رز رو به طرز زیبایی پیچید و من به سمت ماشینم به راه افتادم.
هنگام سوار شدن متوجه ی برگه ای برروی شیشه ی ماشین شدم و برش داشتم...آه...برگه ی جریمه...اما باز هم لبخند زدم...مادرم ارزشش رو داشت...
توی اتوبان بسمت خونه ی مادرم میرفتم...
کمی بعد متوجه ی ترافیکی شدم که بدلیل تصادف بوجود اومده بود.ومن باز هم لبخند زدم و از فرصت پیش آمده استقبال کردم و به مادر زنگ زدم...
-الو بفرمایید
-سلام مادرجون
-سلام عزیزم خوبی؟
-ممنون عزیز...شما چطورید؟
-منم خوبم مادر...
-عزیزجون خونه اید؟!
-آره جانِ مادر من که جایی رو ندارم برم...(ایندفعه دلگرفتگی مادر باعث شد اخم کمرنگی روی پیشونیش جا خوش کنه!)
-قربونتون برم پس منتظرم باشید دارم میام!
...
روبروی دوربین آیفن ایستاد و لبخندی زیبا زد.
در باز شد و داخل رفت...با دیدن لبخند شیرین و چهره ی مشتاق مادرش پاسخ تمام لبخند هایی که در راه به یاد مادرش میزد رو گرفت...
...
حالا و پس از گذشت سالها هرگز حسرت لبخند زدن به روی مادرش رو نداره...وهنوز هم با یاد مادرش لبخند میزنه و در صورت امکان به آرامگاه او رفته و با محبت به سنگ قبرش خیره میشود و لبخند میزد...انگار صورت چون ماه مادرش را نظاره میکند...![golrooz]

سروه74
28th July 2013, 06:27 PM
5ثانیه مونده بود تاچراغ شبز بشه...
پسرک بایه جعبه ادامس از لابه لای ماشینهاعبور میکرد ادامسی خریدم پول خرد نداشتماسکناس درشتی بهش دادم باتعلل درحال شمارش بقیه پول بودکه چراغ سبز شدو نتونستن معطل بمونم حرکت کردم درراه باخودم فک کردم که شاید پسرک به عمد معطل کرده وبقیه پول من را نداده تاچراغ شبز شودبه4راه بعدی رسیدم انجاتصادفی دخ داده بودوترافیک بود در انتظار باز شدن راه بودم که کسی به شیشه زد باورم ند همان پسرک بود که خسته ونفس زنان خودرابه من رسانده بودومقداری پول در دستش بود وگفت ببخشیدبقیه پولتون رو اوردم

مهندس نوجوان
29th July 2013, 05:36 PM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

دیدم چراغ قرمز روی همون پنج دقیقه مونده ، اعصابم خورد شد ، حدود ده دقیقه پشت چراغ قرمز وایسادم اما مثل اینکه خیال سبز شدن نداشت . از اون طرف ماشین های پشت سرمان هم حوصله شان سر رفته بود و مرتب بوق می زدند .
از عصبانیت قرمز شده بودم . واقعا عجله داشتم و این چراغ قرمز دیلاق انگار خیال درست شدن نداشت
پایم را گذاشتم روی کلاج تا فشار بدهم و از وسط چهار راه عبور کنم ، فوقش یک پلیس مرا میدید و جریمه ام میکرد بهتر از مزحکه شدنم پشت چراغ قرمز بود
تا آمدم پایم را روی پدال فشار بدهم سمند نقره ای سمت راستم پیش دستی کرد و گازش را گرفت و رفت ولی یکهو ( نمیدانم چه شد ، اصلا خیلی غیر منتظره بود) با یک موتور سوار که بنده خدا داشت طبق چراق سبز شده از آن طرف چهار راه می آمد برخورد کرد . یعنی سرم را چرخاندم تا صحنه حادثه را نبینم
بالاخره راضی شدم تا گوشه چشمم را باز کنم
موتور که آش و لاش شده بود و راننده اش هم وسط خیابان ولو شده بود . راننده سمند هم حاج و واج از ماشینش بیرون آمد .
چراغ سبز شد ...
زیر لب ناسزایی به آن پراندم و پیاده شدم تا موتور سوار بدبخت را سوار سمند کنم تا ببردش بیمارستان
خدا خیرش بدهد ، حداقل مثل این جوان های امروزی فرار نکرد
هیچی دیگر خدا را شکر کردم که فکر رد شدن از چراغ زودتر به ذهنم نرسید وگرنه خدا می داند که چه میشد
الکی که نگفته اند دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است
ببخشید خوب نبود ها ، فی البداهه بود [nishkhand]

ساناز فرهیدوش
31st July 2013, 12:41 AM
دیدم دنده ماشین اتوامته .قبافشون دیدم با اسفالت یکیش کردم عوضی .... .

nedasoltani
31st July 2013, 01:29 AM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...



ما همچنان منتظر ادامه داستان شماییم

Capitan Totti
31st July 2013, 01:56 AM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

یه دختری با قیافه ی عجیب و غریب در ماشینو باز کرد و گفت برو![nishkhand]
گفتم ها!
گفت برو که اومدن!
منم سریع گازیدم! و ازون خیابون متواری شدم!!
در راه که می رفتیم دختر گفت چه بد کردم چه شد! از من چه دیدی؟؟ که ناگه دامن از من بر کشیدی!
منم گفتم ها!!
سپس او گفتندی که مرده شور و ضریب هوشی اتو ببره
گفتم ها!!
گفتا غمت سر آید!
گفتم ها!!
گفتا اگر برآید!
گفتم ها!
گفتا ای خدا!!!
سپس ازو پرسیدم حاجی!! خب چه خبر!
گفت ها!!
گفتم ای خدا!!
گفت چه زود گفتی ای خدا!!
گفتم اهم! پیاده شو بابام الان میاد!
گفتا ها!
گفتم بابام سر خیابونه منتظرمه
گفتا! ها!
گفتم اهم!
و درین موقع من جامه بدریده و ماشین را رها نموده و سر به بیابان نهاندم!

mamadshumakher
3rd August 2013, 06:58 PM
5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...

خیلی تو فکر بودم.هنوز چند ساعتی تا ساعت قرار مهلت داشتم.یعنی نرم؟چرا نرم؟به حرف 2نفر که نمیشناسم.ولی چرا همچین اتفاقی افتاد.اونا کی بودن؟چرا امروز...
فقط با خودم کلنجار میرفتم.زنگ زدم به شریکم.قضیه رو براش تعریف کردم زیر پامو خالی کرد.گفت اعتقاد نداری؟حتما خدا داره راهنماییت میکنه....

خیلی سست شدم...قرار به این مهمی.جابهجایی مبلغی هنگفت معامله به این عظمت...ترس داشت واقعا...گفتم یه چرتی بزنم و تا قبل از ظهر باید میرفتم دنبال همسرم....

کمی خوابیدم دیدم صدای فریاد امروز نه امروز نه بلند شد.فکر کردم خواب میبینم کمی هوشیار تر شدم دیدم صدای زنگ موبایلمه.یا خدا.این زنگ موبایلم از کجا اومد.امروز نه امروز نه.چه بلایی داره سرم میاد...با دلهره ای عجیب لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم برم دنبال همسرم...

به شریکم زنگ زدم که باهاش صحبت کنم اون رو هم سر راه سوار کردم.نزدیک محل کار همسرم بودم و مشغول صحبت با شریکم دیدم یه موتوری خلاف داره میاد سمت من و قبل از اینکه بتونم کاری کنم اون ترمز زد و سر خورد موتورش رفت زیر ماشین و خودش خورد به موتورش.پیاده شدیم داشت از حال میرفت میگفت امروز نه ه ه ه آی آی ...امروز نه من دیگه داشتم دیوانه میشدم.شریکم گفت کار نداشته باش.تو برو دنبال همسرت من میبرمش بیمارستان...

ساعت شد 2 بعد از ظهر و 2 ساعت به تا زمان ملاقات مهلت داشتم فکر کنم.اخه این همه اتفاق اونم امروز عادی نیست.بین اعتقاد و اعتماد به نفسم مونده بودم...ایا نشونه ها راست میگن یا مغز خودم؟

از ته دل پشیمون شده بودم و یه جورایی قضیه رو تموم شده میدونستم...اینقدر توی اتاق راه رفتم نفهمید کی ساعت شد 3:30

خواستم برم بخوابم که نبینم عقربه های ساعت به 4 میرسن....ناگهان موبایلم زنگ خورد.پسر 18 ساله شریکم بود...

گفتم سلام سعید جان چیزی شده؟گفت همه چیو بعدا واست میگم فقط بدو به قرار برس و کار و تموم کن...من گفتم اخه سعید جان تو نمیدونی.....حرفمو قطع کرد و گفت:امروز نه امروز نه همش ساختگی پدرمه.اون ادم اجیر کرده بود که اینجوری شمارو پشیمون کنه....همه چیو میگم....فقط برو...

نمیدونم چرا ناگهان امید تمام وجودمو پر کرد.دیگه هیچ نشونه ای نمیتونست جلومو بگیره.به همین یه ذره امید نیاز داشتم ....رفتم و کار به خیر و خوشی تمام شد و یکی از بزرگترین موفقیت های زندگیم نصیبم شد...

اما شریکم...داشت مدارکی جعل میکرد که تمام سرمایمو بالا بکشه به این منظور که من سهممو بهش فروختم...و برای این کار فقط به 1 روز دیگه زمان نیاز داشت....اما پسرش نتونست وجدان خودشو زیر پا بزاره و نجاتم داد...

[khejalat] دیگه ببخشید دیگه ازین داستانای ناگهانی بود.روش کار نشده بود

چکامه91
4th August 2013, 02:11 AM
پنج ثانیه تا سبز شدن چراغ زمان داشت؛ دراین فکربود که پایش را روی پدال کلاچ بگذارد که ناگهان با صدای بوق اتومبیل پشت سر، که راننده اش به انتظار سبز شدن چراغ،
بی وقفه پایش روی پدال بود، از خواب پرید....
اری، خواب بود.
اندکی به ساعت خیره شد؛ هنوز تا شش صبح فرصت داشت.چشم هایش را بهم فشرد و سعی کرد بخوابد اما، دیگرخواب به چشمانش نمی امد.
گویی خستگی ان شب جان فرسا در بیمارستان،با ساعتی خواب، خیال رفتن داشت.
در یک لحظه، به یاد خوابی که دیده بود افتاد. با خود اندیشید: ((عجب روزهایی ست! حتی در خواب هم باید منتظر باشم!، منتظر سبز شدن چراغ!))
با این فکر خنده ی تلخی زد؛ ساعت فرا رسیدن شش صبح را گوشزد می کرد...

هنوز غرق خیالات و خواب هایش بود که خود را رو به روی ایینه یافت، شناسنامه اش سی و چند سال داشت اما شمایلش، سر رسیدن دزدِ پیری را نشان می داد
که ظاهرِجوانی را ربوده بود.
کمی در اینه نگرست. درست به خاطر نداشت که صبحانه خورده است یا نه؛ چشم هایش را بست و بعد از درنگی صدا را بالا برد و گفت: ((ای دزد! ببین...!))
در این لحظه دیده گشود؛ در ایینه به خود زل زد؛ خنده ای کرد و سری تکان داد....
صدای بسته شدن در، پرندگانی را که روی درخت حیاط خانه اواز می خواندند، ترساند.

ده ثانیه تا سبز شدن چراغ زمان داشت؛ در این فکر بود که پایش را روی پدال کلاچ بگذارد که ناگهان یادِ خوابِ شب گذشته، میهمان ذهنش شد.
با خود اندیشید اگر پنج ثانیه دیگر، راننده خودرویِ پشت سرش، به گمان این که او کور یا کر است! دست روی بوق بگذارد و به ثانیه های پایانی بی توجه باشد،
خوابش به واقعیت پیوسته است!
با این خیال، خنده ای به نشانه ی تمسخر نقش لبانش شد؛ نفس عمیقی کشید؛ سرش را بر روی فرمان خم کرد و چشم ها را بست....

با صدای تیر تفنگی دیده باز کرد. سعی داشت در ان هجوم سیاهی و یورش فریادها متمرکز شود.
به ناگاه در دیگر طرف، چهره ی اشنایی یافت که سینه خیز پیش می رفت؛ با تمام توان بلند شد و قدم به دویدن برداشت تا خود را به او برساند که با بانگی به خود امد
: ((امیر علی بخواب!))

دهانش مملو از خاک بود و از پیشانیش کمی خون می امد؛ همان طور که روی زمین افتاده بود سرش را برگرداند تا چهره ی صدا را بیابد که گرمای دستی بر شانه اش نشست
وقلبش را دگرگون ساخت.
احساس اشنایی سراپای وجودش را دربر گرفت. این احساس را خوب می شناخت....
: ((امیر علی این جا چی کار می کنی؟! دکتر! چندبار بگم بمون عقب؟!))
: ((محمد! عقب بمونم چی کار کنم؟! جنگ اینجاس، نه اون عقب!))
: ((ما کلی زخمی داریم! باید به اونا برسی!))
: ((حواسم هست!مشکلی باشه برمیگردم، جامو خالی نمی ذارم....))
صدای انفجاری گفت و گوی ان ها را پایان داد؛ و لحظه ای دیگر فریادی بلند شد: ((شیمیاییه!))

با تمام قوا تلاش کرد چشم هایش را باز کند؛ گلویش می سوخت؛ سرش گیج می رفت. از هر سو صداهایی مبهم می شنید. به درستی چیزی ازجزییات حادثه نمی یافت اما می دانست
که تعداد مجروحین زیاد است و باید به عقب برگردد اما، محمد کجا بود؟ چرا او را نمی دید؟
روی زمین پیش رفت تا وی را بیابد.

: ((امیرعلی...!))
صدای خفه ای در سمفونی تیر و تفنگ به گوش رسید.
: ((امیر علی... ماسکت کو...؟))
به سختی نفس می کشید. نمی توانست به دیدگانش اعتماد کند، شاید هم نمی خواست....، محمد در گوشه ای، با بدنی سراسر خون و ترکش، از او می خواست ماسکش را بزند.
: ((محمد...))

زمان می گذشت؛ فریادها اوج می گرفت وان دو، غرق نگاه یکدیگر، دور از این هیاهو، حرف دل می بافتند...
: ((امیرعلی... اب داری؟))
: ((اره! بیا!))
دست هایش که قمقمه ی اب را نزدیک می برد، می لرزید. تابستان گرمی بود اما تمام بدنش، در سردی موحشی فرو می رفت.

: ((محمد!...نرو!))
از پهلوی محمد خون زیادی می رفت؛ دستش را روی زخم گذاشت و با اندک نیرویی که در بدن داشت،فشار داد؛ناله ی کوتاه محمد بلند شد.
: ((محمد با توام! چشماتو نبند. خوب میشی.الان می برمت عقب.محمد نرو! خوب میشی....))
: ((امیرجان...داداش...))
گویی محمد هم دلتنگ برادر بود....از همین حالا....

پنج ثانیه از سبز شدن چراغ می گذشت. انتظار، رانندگان را کلافه کرد بود و حال....
خودرویی که در جلو قرار داشت، حرکت نمی کرد. صدای بوقِ درفضا، خبر از انتظار سختی که بر دیگران غالب بود می داد.
اما او، فارغ از دغدغه های این زمین، این خاک و خاکیان، تنها انتظارش، به سر رسیده بود....
او دیگر در اغوش محمد بود.


بچه ها ببخشیداگه به خوبی داستانای شما و ایده هاتون نیست .باید بیشتر وقت بذارم

مهندس نوجوان
4th August 2013, 01:23 PM
بچه ها ببخشیداگه به خوبی داستانای شما و ایده هاتون نیست .باید بیشتر وقت بذارم



سلام
اتفاقا به نظر من از همه بهتر نوشتی
تبریک میگم[cheshmak]

مدیر تالار ادبیات
4th August 2013, 10:20 PM
با تشکر از همراهی تمام عزیزان با موضوع

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد