PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان عشق



fly in the sky
16th July 2013, 04:03 PM
امروز هوا ابری است.دوست دارم باران بیاید و من که عاشق راه رفتن روی ریل قطار هستم،دست هایم را باز کنم و سرم را رو به اسمان بلند کنم و قطره های زیبای باران به صورتم بخورد و من ان چنان هیجان زده شوم که داد بزنم و بخندم ،چنان شوقی به من دست میدهد که نگو و نپرس!

اما اگر باران ببارد،من زنبیل در دست دارم ان را چکارکنم!؟هوا واقعا ابری است و به اسمان نگاه میکنم.هوا تاریک شده.ابرهای سیاه اسمان را پوشانده اند و من صدای سوت قطار را نمی شنوم و به ارامی از روی ریل ها حرکت میکنم و از بودن و دیدنشان سرشوق می ایم.زنبیل سنگین است .می نشینم وسط ریل قطار،سرم را به ریل نزدیک میکنم، صدایی به گوش نمی رسد.انگار امروز خبری از قطار و مسافرانش نیست.دراز می کشم وسط ریل.کاش باران ببارد.چقدر اسمان دلش گرفته.چند قطره باران را روی صورتم حس میکنم.دستم را به سوی صورتم می برم.واقعا دارد باران میبارد!انگار زمین می لرزد.بلند می شوم و زنیبل را دستم میگیرم ،شروع به راه رفتن میکنم.وسط ریل قطار از ان دور دارد نزدیک می شود.باران هم دارد می بارد،کم کم می بارد.کاش مجبور نبودم زنبیل را ببرم.کمی تندتر راه میروم.صدای بچه ها هم دارد نزدیکتر میشود.شروع می کنم باز با سنگ به قطار زدن.یاد حرف های مادر می افتم.باصدای مادرم از خواب پریدم.پسر مگه نمی خواهی بیدار شی،میدونی ساعت چنده ،پاشو مگه قرار نیست امروز تو زنبیل را ببری؟پاشو تو که از خداته.اگه حالاهم راه بیوفتی ،سر ظهر هم برسی خیلیه.وای مامان چقدر حرف میزنی،باشه بیدار میشم.مادر میگه،خدارو شکر خوب هر روز بسپارم که زنبیل را توباید ببری.درس که نمی گیری هرچه من میگم تو باز کار خودتو می کنی.دیدی سنگ خورد تو چشم پسر همسایه،هنوز که هنوزهم دوا درمون میکنه.وای باشه مامان باشه سنگ نمی زنم.
گام هایم را تندتر می کنم. دوست دارم با قطارمسابقه بدم اما او حتمامسابقه را میبرد!نزدیک ایستگاه می شوم.قطار رد می شود و مسافران داخل ان برایم دست تکان می دهندو من هم انگار انها را می شناسم،برایشان دست تکان می دهم.زنبیل را زمین میگذارم و از باران که تندتر شده و وسط ریل قطار ایستادم ،لذت میبرم که پدرم صدایم میکند،بچه سرما میخوری،بیا داخل.بر میگردم زنبیل را پدرم برمیداردومیرود و من دستهایم را باز میکنم،سرم را بالا میگیرم و پشت سر پدرم حرکت میکنم.

1=1+1
16th July 2013, 04:38 PM
الن کجاش داستان عشق بود [nishkhand]

نه ازدواجی[nishkhand]

نه شکست عشقی [nishkhand]

zaza72
16th July 2013, 05:38 PM
راس میگه این کجاش داستان عشق ​ بوددددددددددددددددددددددد ددد

fly in the sky
17th July 2013, 12:18 AM
ممنون ازاین که داستان را خوندید .خواستم اسمش را تغییر بدم نشد.ببخشید

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد