توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هری پاتر و تالار اسرار
ریپورتر
10th July 2013, 10:08 PM
فصل 1: بدترين روز تولد
اين اولين بار نبود كه درخانه شماره چهار خيابان پريوت
درايو، سر ميز صبحانه جر و بحث روي مي داد. آقاي ورنون
دورسلي صبح زود ، با سر و صداي وحشتناكي كه از اتاق
هري به گوش مي رسيد بيدار شده بود.
او با غرولند گفت:
- توي اين هفته بار سومه . اگه تو نمي توني از اين ج غد
مراقبت كني، او بايد از اينجا بره!
هري سعي كرد يك بار ديگر ماجرا را تعريف كند.
- او كسل شده چون عادت به پرواز داره . كاش حداقل
مي توانستم شب ها او را از قفس بيرون بياورم.
عمو ورنون كه قدري زرده تخم مرغ به سبيل پر پشتش چسبيده بود با تمسخر گفت:
- تو فكر مي كني من احمقم؟ من خوب مي دونم اگه اين جغد بياد بيرون چي م يشه.
سپس نگاه مضطربي به همسرش پتونيا انداخت.
هري سعي كرد جوابي بدهد ، اما يك آروغ بلند و پر سر و صدا صحبت هاي آنها را قطع كرد . اين صدا از
دادلي پسر دورسل يها بود. او گفت:
- من باز هم دنبه مي خواهم.
خاله پتونيا در حالي كه با نگراني به پسر چاقش نگاه مي كرد گفت:
- كمي تو ماهي تابه مونده عزيز دلم . تا وقتي كه پيش ما هستي بايد حسابي به خوراكت برسيم ، آخه
غذاي كالج تعريفي نداره.
عمو ورنون با لحن قاطعي گفت:
- پتونيا، اين چه حرفيه كه مي زني، من خودم وقتي كه در كالج اسملتينگ بودم هرگز گرسنگي نكشيدم.
و بعد رو به دادلي گفت:
- تو در آن جا به اندازه كافي غذا مي خوري، اين طور نيست، پسرم؟
دادلي كه از شدت چاقي پشتش از دو طرف صندلي بيرون زده بود ، لبخندي زد و به طرف هري برگشت و
ریپورتر
10th July 2013, 10:11 PM
گفت:
- ماهي تابه را به من بده.
هري با بدخلقي جواب داد:
- فراموش كردي كلمه جادويي را به زبان بياري.
همين جمله ساده تأثير عجيبي روي بقيه افراد خانواده گذاشت . دادلي فريادي از ته گلو كشيد و با سر و
صداي وحشتناكي از روي صندليش افتاد كه تمام آشپزخانه را لرزاند ، خانم دورسلي جيغي كشيد و دست هايش
را جلو دهانش گرفت، و آقاي دورسلي، در حالي كه ر گهاي گردنش از شدت عصبانيت بيرون زده بود ، از
جايش پريد.
هري با دستپاچگي حرفش را تصحيح كرد:
- مي خواستم بگم خواهش م يكنم. فكر نمي كردم كه...
عمو ورنون در حالي كه روي ميز خم شده بود با فرياد گفت:
- من بهت چي گفتم؟ نمي خوام كسي تو اين خونه اين كلمه را به زبون بياره!
- اما من...
عمو ورنون مشتش را روي ميز كوبيد و با عصبانيت گفت:
- تو جرأت كردي دادلي را تهديد كني!
- من فقط...
- قبلاً بهت گفته بودم! من اجازه نمي دم كسي زير اين سقف رفتار غير طبيعي داشته باشه!
هري به نوبت به چهره عم و ورنون و چهره كبود خاله پتونيا نگاه كرد ، خاله پتونيا كه داشت مي لرزيد، سعي
كرد به دادلي كمك كند تا از جايش برخيزد.
هري گفت:
- باشه موافقم...
عمو ورنون كه مثل كرگردن خسته نفس نفس مي زد، دوباره سرجايش نشست و از گوشه چشمان ريزش
به دقت مراقب هري بود . از وقتي كه هري براي تعطيلات تابستان به خانه برگشته بود ، عمو ورنون با او مثل
بمبي رفتار كرده بود كه ممكن است هر لحظه منفجر شود . در حقيقت براي هري خيلي مشكل بود كه مثل
يك پسر معمولي رفتار كند . چرا كه او يك جادوگر است . جادوگري كه اولين سال تحصيلش را در مدرسه
هاگوارتز، مدرسه جادوگره ا، به تازگي تمام كرده بود . دورسلي ها از ديدن دوباره او در مدت تعطيلات خوشحال
نبودند، و از اين جهت بدبختي آنها قابل مقايسه با بدبختي هري نبود.
هري به شدت براي هاگوارتز احساس دلتنگي مي كرد : براي قلعه و راهروهاي مخفي ، شبح هايش ،
كلاس هاي درسش (شايد به جز كلاس اسنيپ ، استاد معجون سازي )، براي بسته هاي پستي كه جغد ها
مي آوردند، مهماني هاي درون سالن بزرگ ، ملاقاتش با هاگريد ، كه درون كلب ه اي در حاشيه جنگل ممنوعه
زندگي مي كرد، و مخصوصاً كوئيديچ ، پر طرفدارترين ورزش در دنياي جادو گرها و ... حسابي دلش تنگ شده
بود.
وقتي هري به خانه بازگشت عمو ورنون فوراً كتاب هاي جادويي ، رداي جادوگري ، چوبدستي جادويي و
جاروي مدل بالاي او را كه يك نيمبوس 2000 بود درون اتاقك زير پله ها گذاشت. براي دورسلي ها مهم نبود
كه تمرين نكردن هري باعث از دست دادن پستش به عنوان جستجوگر در تيم ك وييديچ بشود . براي آنها مهم
ریپورتر
10th July 2013, 10:15 PM
نبودكه هري نتواند تكاليف تعطيلاتش را انجام دهد . دورسلي ها مشنگ بودند يعني مردماني كه قطره اي
خون جادوگري در ر گ هايشان نداشتند . براي آنها داشتن يك جادوگر در خانواده ننگي شرم آور به حساب
مي آمد. عمو ورنون در قفس هدويگ جغد هري را قف ل كرد تا نتواند از دنياي جادوگرها براي هري پيغام
بياورد.
هري هيچ شباهتي به بقيه افراد خانواده نداشت ، عمو ورنون داراي هيكلي قوي ، سبيل كلفت . گردن كوتاه
بود و خاله پتونيا چهره اي كشيده و استخواني داشت . دادلي هم با موهاي بور و صورت قرمز گوشتالو و هيكل
گنده اش مثل يك خوك چاق بود . هري برعكس كوچك و لاغر اندام بود . چشم هاي درشت سبز و موهاي
سياه داشت كه هيچ وقت مرتب نبود . او عينكي گرد به چشم مي زد و يك اثر زخم به شكل آذرخش روي
پيشانيش داشت . اين اثر زخم روي پيشاني از هري يك موجود استثنايي ساخته بود ، حتي در بين جادوگر ه ا!
اين آذرخش كوچك تنها نشانه گذشته مرموز او بود . يازده سال قبل ، وقتي روي پلكان خانه دورسلي ها پيدا
شد بچه اي بيش نبود . او دريك سالگي توانسته بود از طلسم بد وحشتناكي كه ترسنا ك ترين جادوگر زمان بر
روي او و خانواده اش اجرا كرده بود ، جان سالم به در ببرد . جادوگري به نام لرد ولدمورت كه بيش تر جادوگرها
از ترس جرأت نمي كردند نام اورا ببرند . پدر و مادر هري در حمله ولدمورت كشته شده بودند ، اما هري به
كمك اين اثر زخم زنده مانده بود . اين طور كه شايع بود ، قدرت ولدمورت در لحظه اي كه سعي كرده بود هري
را بكشد از بين رفته بود. علت اين موضوع براي هيچ كس روشن نشد.
به اين ترتيب ، هري توسط خواهر مادر مرحومش و شوهرش بزرگ شده بود و گفت ه هاي آنها را در مورد پدر
و مادرش باور كرده بو د. او فكر مي كرد پدر و مادرش در تصادف اتومبيل كشته شد ه اند. هري بدون اين كه
علتش را بداند و بدون اين كه بخواهد، شاهد اتفاقات عجيبي بود كه هميشه برايش روي مي داد.
بالاخره، درست يك سال قبل مدرسه هاگوارتز براي او يك نامه فرستاد و حقيقت براي او روشن شد . هري
به مدرسه جادوگرها ، جايي كه خودش و اثر زخم روي پيشانيش در آن جا مشهور بودند، رفت . اما حالا سال
تحصيلي تمام شده بود و او برگشته بود تا تابستان را نزد دورسلي ها بگذراند. جايي كه با او مثل يك سگ
ولگرد رفتار مي شد.
دورسلي ها حتي به خاطر نداشتند كه امروز روز تولد دوازده سالگي هري است.
البته او بيش از اين از آنها انتظار نداشت : دورسلي ها هيچ وقت يك هديه واقعي به او ن داده بودند ، به جز
مقداري شيريني كه حالا آن را هم كاملاً فراموش كرده بودند...
در اين لحظه عمو ورنون گلويش را صاف كرد و گفت:
- همان طور كه مي دونين امروز روز خيلي مهميه.
هري سرش را بلند كرد، نمي توانست چيزهايي را كه مي شنيد باور كند.
عمو ورنون گفت:
- امروز يه قرارداد پر سود مي بندم.
هري دوباره مشغول خوردن نان سوخاري اش شد. او تصور كرد ، منظور عمو ورنون م هماني شام احمقان ه اي
است كه قرار بود همان شب برگزار شود . عمو ورنون از 15 روز قبل مرتب از اين موضوع صحبت م ي كرد، يك
سرمايه دار ثروتمند و همسرش كه براي شام دعوت شده بودند و عمو ورنون اميدوار بود كه بتواند سفارش
بزرگي از آنها بگيرد.
عمو ورنون گفت:
ریپورتر
10th July 2013, 10:19 PM
- فكر مي كنم لازمه كه يك بار ديگه برنامه را مرور كنيم . همه ما سر ساعت 8 بايد سر جاي خود
باشيم. خب پتونيا اون موقع جاي تو كجاست؟
خاله پتونيا فوراً جواب داد:
- توي سالن پذيرايي. آماده استقبال محترمانه از مهمانان عزيزمان.
- خوبه، خيلي خوبه، و تو دادلي؟
- من نزديك در منتظر مي مونم تا به محض اين كه زنگ زدند در را باز كنم.
او با تقليد صدايي اضافه كرد:
- آقا و خانم ماسون، اجازه بديد پالتوهايتان را آويزان كنم.
خاله پتونيا با خوشحالي فرياد زد:
- اونا پسرمو تحسين مي كن!
عمو ورنون تصديق كرد:
- عاليه دادلي.
آن وقت به طرف هري برگشت و گفت:
- و تو؟
هري با بي تفاوتي گفت:
- من ساكت توي اتاق مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
عمو ورنون با لحن خشني گفت:
- دقيقاً، من آنها را به سالن پذيرايي راهنمايي مي كنم، و تو را به آنها معرفي مي كنم ، پتوني ا! بعد درباره
...8/ چيزهاي اشتها آور صحبت مي كنم. در ساعت 15
خاله پتونيا گفت:
- من اعلام مي كنم كه شام آماده است.
- و تو دادلي، مي گي...
دادلي در حالي كه وانمود مي كرد دست تپلش را به طرف يك خانم دراز مي كند گفت:
- خانم ماسون، مي تونم شما را تا سالن غذا خوري همراهي كنم.
خاله پتونيا با هيجان گفت:
- آقاي كوچولوي نازم!
عمو ورنون به طرف هري برگشت و با لحن موذيانه اي گفت:
- و تو؟
هري با ناراحتي گفت:
- من ساكت درون اتاقم مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
- دقيقاً، حالا ما بايد صحب تها و تعارف ها را براي سر ميز شام آماده كنيم. پتونيا تو چي مي گي؟
- آقاي ماسون ورنون به من گفته كه شما يك گلف باز حرفه اي هستيد ، خانم ماسون ، اين پيراهن زيبا و
شيك را از كجا خريديد.
- خيلي خب... دادلي؟
- من مي تونم بگم : آقاي ماسون در مد رسه به ما يك انشا راجع به شخصيت هاي محبوب هر كس گفتند و
ریپورتر
10th July 2013, 10:27 PM
من شما را انتخاب كردم...
اين جمله براي خاله پتونيا و هري بالاتر از حد انتظار بود . خانم دورسلي در حالي كه اشك مي ريخت
پسرش را در آغوش گرفت، و هري براي اين كه خنده اش را مخفي كند به زير ميز پناه برد.
- و تو پسر؟
هري در حالي كه سعي مي كرد قيافه جدي به خود بگيرد راست ايستاد و گفت:
- من ساكت درون اتاقم مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
عمو ورنون با صداي محكمي گفت:
- اميدوارم همين طور باشه ! خانواده ماسون از وجود تو اطلاعي ندارند ، اين طوري خيلي بهتره . پتونيا شام را
وقتي تمام كرديم ، تو با خانم ماسون به سالن پذيرايي برمي گردي و من سر صحبت را درباره مته ها باز
مي كنم. با اندكي شانس ، من قبل از اخبار ساعت ده شب قرارداد را مي بندم. و فردا صبح همين ساعت ما
مشغول خريد يك ويلا در ماژورك هستيم.
اين موضوع اصلاً باعث خ وشحالي هري نشد . دورسلي ها از اين كه دوباره او را در ماژورك ببينند خوشحال
نخواهند بود.
- خوب، حالا من به شهر مي رم تا براي دادلي و خودم كت و شلوار بخرم.
سپس به هري گفت:
- و تو در مدتي كه خال هات كارهاي خونه را انجام ميده مزاحمش نمي شي.
هري از در پشتي خانه ب يرون رفت . آسمان صاف بود ، نور خورشيد چشم را مي زد. از روي چم ن ها عبور كرد ،
تولدت مبارك ، تولدت مبارك ، » : خود را روي نيمكت باغ انداخت و با صدايي آهسته شروع به خواندن كرد
«... تولدت مبارك، هري عزيز
او نه كارت تبريكي داشت و نه هدي ه اي، به علاوه مجبور بود آن شب را طوري بگذراند كه كسي متوجه
وجودش نشود . او با درماندگي ، پرچين را تماشا مي كرد، هرگز اين اندازه خودش را تنها احساس نكرده بود .
هري از ميان دوستان مدرس ه اش، بيش تر دلش براي رون ويزلي و هرميون گرانجر تنگ شده بود . آنه ا هم
بيش تر از چيزهاي ديگر ، حتي بيش تر از مسا بقات كوييديچ دلتنگ هري بودند . اما هري اين طور فك ر نمي كرد
چون هيچ يك از آنها براي او حتي يك نامه هم ننوشته بودند . رون قول داده بود او را چند روزي به خانه شان
دعوت كند . چند بار ، هري تصميم گرفته بود در قفس هدويگ را با يك ورد جادويي باز كند و يك نامه براي
رون و هرميون بفرستد ، اما كار خطرناكي بود . جادوگران مبتدي حق نداشتند بيرون از محيط مدرسه جادو
انجام دهند ، اما هري چيزي در اين مورد به دورسلي ها نگفته بود . تنها ترس از تبديل شدن به سوسك باعث
شده بود كه او را هم زير راه پله ها، درون اتاقكي كه چوبدستي جادويي و جا رويش را قرار داده بودند ، زنداني
نكنند. پانزده روز قبل ، هري حسابي سرگرم بود . او كلماتي را زير لب زمزمه مي كرد و دادلي تپل با شنيدن آن
با سرعت تمام از او فرار مي كرد. اما بي خبري طولاني از رون و هرميون او را از دنياي جادوگرها دور كرده بود
و او حتي ديگر حوصله سر به سر گذاشتن با دادلي را هم نداشت . از اي ن ها گذشته ، رون و هرميون حتي روز
تولدش را هم فراموش كرده بودند.
او در آن لحظه چه كاري مي توانست بكند تا پيغامي از هاگواتز دريافت كند ؟ فرقي نمي كرد از چه كسي ،
فقط جادوگر باشد . او حتي راضي شده بود دشمن قديمي اش دراكو مالفوي را دوباره ببيند . فقط براي اين كه
مطمئن شود همه آن چيزها رويا نبوده است.
ریپورتر
10th July 2013, 10:34 PM
نه به اين دليل كه سال گذشته در هاگوارتز از اول تا آخر به او خوش گذشته باشد ، هري حتي در
پايان ترم دوم ، شخصا با لرد ولدمورت روبرو شده بود . ولدمورت با اين كه چيزي جز يك شبح درما نده نبود ،
هنوز هم تا اندازه زيادي ترسناك حيل ه گر و جسور بود و سعي داشت دوباره قدرتش را به دست بياورد . هري
براي دومين بار در زندگي از چنگال او فرار كرده بود ، اما كابوس او فكرش را مشغول و رهايش نكرده بود .
حتي بعد از گذشت چندين هفته ، هنوز هم نيمه هاي شب در حا لي كه عرق سردي بر بدنش مي نشست ، از
خواب مي پريد، و از خودش مي پرسيد ولدمورت كجاست؟
او در حالي كه چهره كبود و چشمان از حدقه در آمده ولدمورت را كه برق جنون داشت ، بخاطر مي آورد،
ناگهان روي نيمكت باغ ميخكوب شد و با نگراني پرچين را تماشا مي كرد. به نظرش مي رسيد كه پرچين هم
او را نگاه مي كند. انگار دو چشم درشت سبز رنگ ميان شاخ و بر گها خود نمايي مي كند.
هري به سرعت از جايش بلند شد . در همين لحظه ، صداي تمسخر آميزي از طرف ديگر باغ شنيد . دادلي
بود كه در حالي كه سلانه سلانه به سمت او مي آمد با صداي بلند گفت:
- مي دونم امروز چه روزيه.
چشم هاي درشت فوراً ناپديد شدند. هري بدون اين كه چشم از پرچين بردارد گفت:
- چي؟
دادلي در حالي كه مقابل او ايستاده بود تكرار كرد:
- من مي دونم امروز چه روزيه.
هري جواب داد:
- آفرين! بالاخره موفق شدي روزهاي هفته را ياد بگيري.
دادلي با لحن تحقيرآميزي گفت:
- امروز، روز تولدته ، چرا هيچ كارت تبريكي دريافت نكرده اي؟ مگر در مدرسه عجيب و غريبت دوست
نداري؟
هري با خونسردي گفت:
- بهتره مادرت نشنوه كه تو از مدرسه من صحبت مي كني.
دادلي شلوارش را كه از كمر چاقش سر مي خورد بالا كشيد و با حالت مشكوكي پرسيد:
- چرا به پرچين خيره شد هاي؟
هري پاسخ داد:
- داشتم از خودم مي پرسيدم براي آتش زدن پرچين چه ورد جادويي بهتر است.
دادلي در حالي كه ترس چهره تپلش را فرا گرفته بود تلوتلو خوران عقب رفت.
- تو... تو حق نداري ... پاپا به تو گفته كه نبايد از ... از جادو استفاده كني ، او تو را از خانه بيرون خواهد
كرد... و تو جايي نداري كه بري... تو هيچ دوستي نداري كه كمكت كنه.
هري با صداي محكمي گفت:
- آبراسا دابرا! هيك، هوك، تروس موس و كف دهان قورباغه...
دادلي با قد مهاي لرزان به طرف خانه دويد و با فرياد گفت:
- مامان مامان! اگه بدوني او چكار مي كنه!
اين كار براي هري گران تمام شد . با اين كه نه بلايي سر پرچين آمده بود و نه سر دادلي ، و خاله پتوني
ریپورتر
10th July 2013, 10:41 PM
خودش هم فهميده بود كه او واقعاً جادو نكرده است ، سعي كرد ماهي تابه كفي را به سر هري بكوبد ، اما
او جا خالي داد . خاله براي تنبيه كارهاي زيادي به او داد تا انجام دهد و به او اطمينان داد تا وقتي كارها را
تمام نكند از غذا خبري نيست.
هري مجبور بود جلوي چشمان دادلي كه اطراف او پرسه مي زد و بستني مي خورد، شيشه و پنجر ه ها را تميز
كند، اتومبيل را بشويد ، چمن هاي باغ را بزند ، بوته هاي گل را هرس كند و آب بدهد و نيمكت باغ را دوباره
رنگ كند . آفتاب داغ پوست گردنش را مي سوزاند. هري مي دانست كه نبايد به حرف هاي نيش دار دادلي توجه
كند، اما افكارش دست از سرش بر نمي داشت... شايد او واقعاً هيچ دوستي در هاگوارتز نداشت...
هري كه كمرش درد گرفته و صورتش خيس عرق شده بود ، هما نطوري كه مقداري كود كنار بوت ه هاي
گل مي پاشيد با اندوه فكر كرد:
- اگر آنها هري پاتر معروف را دراين حال مي ديدند چه فكري مي كردند؟
5 عصر در حالي كه حسابي خسته شده بود صداي خاله پتونيا را شنيد كه او را صدا كرد: / ساعت 7
- بيا اينجا! مواظب باش، روي روزنام هها راه برو.
هري با خيالي آسوده در تاريكي به آشپزخانه پناه برد ، كيك خامه اي كه خاله با زحمت تهيه كرده بود روي
يخچال بود و به او چشمك مي زد. يك كيك كرم خامه اي با گل هاي بنفشه شكري تزيين شده بود . يك ران
گوسفند هم با جلز و ولز زياد در حال كباب شدن بود.
خاله پتونيا دو تكه نان و مقداري پنير را كه روي ميز آشپزخانه بود، نشان داد و خيلي خشك گفت:
- سريع غذاتو بخور.
او پيراهن بلندش را به تن كرده بود.
هري دست هايش را شست و شام ناچيزش را خورد . به محض اين كه شامش را تمام كرد ، خاله پتونيا
بشقابش را برداشت و به او دستور داد به اتاقش برود.
هري وقتي از جلوي در سالن پذيرايي عبور مي كرد، عمو ورنون و دادلي را ديد كه كت و شلوار م هما ني را
پوشيده وپاپيون زده بودند . درست وقتي پايش به طبقه بالا رسيد زنگ در به صدا در آمد، آن وقت عمو ورنون
با چهره اي خشن پايين پله ها ظاهر شد.
- يادت باشه فقط يك سر و صدا و...
هري پاورچين پاورچين به طرف اتاقش رفت، آهسته وارد اتاق شد و در را بست.
وقتي به طرف تختش رفت تا روي آن دراز بكشد ، ناگهان متوجه شد كسي روي تخت نشسته است .
ریپورتر
10th July 2013, 10:48 PM
فصل 2: هشدار دابي
هري با اين كه خيلي سعي كرد فرياد نكشد ، اما ناخود آگاه
فرياد آهست ه اي كشيد . موجود كوچكي كه روي تختش نشسته
بود گوش هاي بزرگي مثل خفاش و چشم هاي بزرگ سبز رنگي
به اندازه توپ تنيس داشت . هري فوراً فهميد كه اين همان
چشم هايي است كه او آنها را صبح آن روز پشت پرچين باغ ديده
بود.
در حالي كه هري و موجود عجيب مشغول تماشاي يكديگر
بودند، صداي دادلي درون هال ورودي شنيده شد.
- آقا و خانم ماسون اجازه مي دهيد پالتوهايتان رو آويزان
كنم.
موجود عجيب از روي تخت سر خورد و پايين آمد ، نوك دماغش به فرش مي خورد . هري متوجه شد او
رويه يك ناز بالش را به تن كرده و با ايجاد سورا خهايي در آن دس تها و پاهايش را بيرون آورده است.
هري با دستپاچگي گفت:
- هي!... سلام!
موجود عجيب با صداي نازك و تيزي كه مطمئناً همه اهل خانه بايد آن را شنيده باشند گفت:
- هري پاتر، اوه آقا، مدت هاست كه دابي آرزو داشت با شما آشنا شد... براي او افتخار بزرگي است...
هري در حالي كه از كنار ديوار به طرف صندلي پشت ميزش كه نزديك قفس بود مي رفت، پاسخ داد:
- متش... متشكرم.
او خواست بپرسد شما چي هستيد، اما ترسيد بي ادبي باشد و فوراً سؤال كرد:
- شما كي هستين؟
- دابي، آقا. دابي. دابي، جن خانگي.
هري گفت:
- آه، واقعاً معذرت م ي خواهم، اما من فكر نمي كنم الآن زمان مناسبي براي آمدن يك جن خانگي ، به اتاق
ریپورتر
10th July 2013, 10:50 PM
صداي خنده مصنوعي و تيز خاله پتونيا درون سالن پذيرايي بلند شد. جن سرش را پايين انداخت.
هري با عجله اضافه كرد:
- من از آشنايي با شما خيلي خوشحالم ، باور كنيد ، اما از خودم مي پرسم... شما براي چي توي اتاق من
هستيد؟
جن با صداي بمي پاسخ داد:
- آه بله، آقا. دابي آمده است به شما بگويد... آه، خيلي مشكل است، آقا... دابي نمي داند از كجا شروع كند...
هري در حالي كه تخت خواب را نشان مي داد مؤدبانه گفت:
- لطفاً بشين.
او با تعجب ديد كه جن زد زير گريه، هق هق گريه اش خيلي سوزناك بود. موجود عجيب با ناله گفت:
- لطفاً بنشين. هرگز... اصلاً...
هري احساس كرد صداهاي سالن پذيرايي كمي آهسته شده است. او آهسته گفت:
- متأسفم، نمي خواستم شما را ناراحت كنم.
جن هق هق كنان گفت:
- رنجاندن دابي! تا به حال جادوگري از دابي نخواست نشست... مانند يك انسان...
هري سعي كرد او را ساكت كند و در حالي كه دلداريش مي داد او را روي تخت نشاند . دابي شروع كرد به
سكسكه كردن . او قيافه عروسكي چاق و زشت را داشت . بالاخره، جن آرام شد و با چشم هاي درشت اشك
آلودش نگاه هاي ستايش آميزي به هري انداخت.
هري براي اين كه او را خوشحال كند به شوخي گفت:
- جاوگرهايي كه با شما رفت و آمد داشتند نبايد خيلي مهربان بوده باشند.
دابي سرش را تكان داد. سپس ناگهان از جايش پريد و در حالي كه سرش را به پنجره مي كوبيد فرياد زد:
- دابي بدجنس! دابي بدجنس!
هري در حالي كه نمي دانست چطور جلوي او را بگيرد آهسته گفت:
- صبر كن داري چكار مي كني؟
هدويگ از خواب بيدار شد او در حالي كه با صداي بلند هوهو مي كرد، مرتب با ل هايش را به هم مي زد. جن
كه چشمانش چپ شده بود گفت:
- دابي بايد تنبيه شد. دابي داشت از خانواد هاش بدگويي كرد...
- خانواده ات؟
- دابي در خدمت يك خانواده جادوگر است ، آقا... دابي يك جن خانگي بود كه بايد براي هميشه در همان
خانه و خانواده خدمت كند.
هري با كنجكاوي پرسيد:
- اون ها مي دونن تو اينجا هستي؟
دابي شروع به لرزيدن كرد.
- اوه، نه، آقا، نه... دابي حسابي تنبيه خواهد شد چون آمده شما ر ا ديد ، آقا. دابي به خاطر چنين كاري بايد
گوش هاي خود را در اجاق بگذارد. اگر آنها از اين موضوع با خبر شوند، آقا...
- اما اگه گو ش هايت را در اجاق بگذاري ، اگه اونا تو را در اين حالت ببينن دلشون به حالت مي سوزه ، مگه
ریپورتر
10th July 2013, 11:02 PM
نه؟
- دابي شك داشت ، آقا. دابي هميشه بايد خودش را براي چيزي تنبيه كند ، آقا. آنها به دابي اجازه دادند
خودش اين كار را بكند. گاهي اوقات، آنها از او مي خواهند خودش را تنبيه اضافي كند.
- اما چرا سعي نكردي فرار كني؟
- يك جن خانگي وقتي آزاد مي شود كه اربابش او را رها كند ، آقا و خانواده دابي هرگز او را آزاد نخواهند
كرد... دابي بايد تا زمان مرگ به خانواد هاش خدمت كند، آقا...
هري كه از تعجب چشمانش گرد شده بود به او گفت:
- منو بگو كه فكر مي كردم گذراندن چهار هفته در اينجا خيلي سخت و غم انگيزه . دورسلي ها رفتارشون
انساني تره. پس كسي نمي تونه به شما كمك كنه؟ من مي توانم كاري برايت انجام بدهم؟
هري از حرف خود پشيمان شد و دوباره شروع كرد به ناله كردن.
هري با دست پاچگي گفت:
- خواهش مي كنم لطفاً ساكت بشين اگه دورسلي ها صداتو بشنون، و متوجه حضورت در اينجا بشن...
- هري پاتر مي پرسد كه آيا مي تواند به دابي كمك كند ... دابي تعريف شهرت شما را شنيده بود ، آق ا، اما
چيزي از بزرگواري شما نمي دانست...
هري كه گونه هايش سرخ شده بود گفت:
- تمام چيزهايي كه در مورد شهرت من به تو گفت ه ان چيزي جز يك مشت چرنديات نيس . من در هاگوارتز
حتي شاگرد اول كلاس هم نبودم، هرميون بهترين شاگرد كلاس بود، او...
اما هري حرفش را قطع كرد، فكر كردن به هرميون او را غمگين كرد.
دابي كه چشمانش از هيجان برق مي زد با لحن محترمان هاي گفت:
- هري پاتر فروتن و متواضع است. هري پاتر از پيروزي افتخار آميزش بر اسمشو نبر حرفي نمي زند.
هري گفت:
- ولدمورت.
دابي با ناله گفت:
- آه، آقا، اين اسم را تلفظ نكنيد، اين اسم را تلفظ نكنيد!
هري با عجله گفت:
- متأسفم، مي دونم كه بيش تر مردم دوست ندارن اين اسم را بشنون. دوستم، رون...
او دوباره حرفش را قطع كرد ، فكر كردن به رون او را ناراحت مي كرد. دابي كه چشمانش مثل چرا غ هاي
اتومبيل گرد شده بودند، به طرف هري خم شد. سپس با صداي گرفت هاي گفت:
- دابي شنيد كه مي گفتند، هري پاتر چند هفته قبل دوباره با اين شيطان روبرو شده است ... و موفق شده
يك بار ديگر از دست او جان سالم به در ببرد.
هري با تكان سرش تأييد كرد، ناگهان اشك در چشمان دابي حلقه زد.
او در حالي كه صورتش را با رويه نازبالش كثيفي كه به جاي لباس تن كرده بود خشك مي كرد هق هق
كنان گفت:
- آه، آقا. هري پاتر شجاع و جسور است ! او با اين همه خطر روبرو شده است ! اما دابي آمده كه از هري
پاتر حمايت نمايد ، او آمده او را آگاه كند ، حتي اگر مجبور شود براي تنبيه گوش هايش را در اجاق بگذارد
ریپورتر
10th July 2013, 11:05 PM
هري پاتر نبايد به هاگواتز برگردد.
سكوت طولاني برقرار شد ، فقط سر و صداي چاقو و چنگال و خرخر عمو ورنون از طبقه هم كف به گوش
مي رسيد.
- چ... چي؟ من بايد به مدرسه برگردم . اول سپتامبر بايد به مدرسه برگردم . من تنها اميدم رفتن به
اونجاست. شما نمي دونين زندگي كردن در اينجا چه جوريه . من توي اين خانواده هيچ جايي ندارم من به
دنياي جادوگرها تعلق دارم... به هاگوارتز.
دابي سرش را آن قدر محكم تكان داد كه گوشهايش مثل بال پرندگان به هم مي خوردند. او ادامه داد:
- نه، نه، نه، هري پاتر بايد جايي كه امنيت دارد بماند . او خيلي بزرگوار و شريف است ، نبايد او را از دست
داد. اگر هري پاتر به هاگوارتز برگردد خطر مرگ او را تهديد مي كند.
هري با تعجب گفت:
- براي چه؟
- دابي ناگهان تمام بدنش شروع به لرزيدن كرد و زمزمه كرد:
- توطئه اي وجود دارد ، هري پاتر . توطئه اي كه باعث حوادث وحشتناكي در هاگوارتز مي شود . الآن
ماه هاست كه دابي از اين موضوع خبر دارد . هري پاتر نبايد زندگيش را به خطر بيندازد . او جادوگر خيلي مهمي
است آقا!
هري فوراً پرسيد:
- اين حوادث خيلي وحشتناك چي هستن؟ كي توطئه چيني كرده؟
دابي مرتب سرش را به ديوار مي كوبيد و جيغ مي زد.
هري در حالي كه جن را در آغوش گرفته بود تا او را از ديوار دور كند با تعجب گفت:
- باشه، باشه. نمي توني اونو به من بگي من خيلي خوب فهميدم . اما چرا زحمت كشيدي تا به من هشدار
بدي؟
آن وقت يك فكر ناخوشايند به ذهنش آمد.
او كه مي ديد دابي دوباره خود را به ديوار نزديك مي كند با عجله اضافه كرد:
- صبر كن ... آيا آن ربطي به ولد... معذرت مي خواهم، اسمشو نبر داره؟ فقط با علامت سر به من جواب
بده.
دابي آهسته با سر گفت: نه.
- نه... آن به اسمشو نبر ربطي نداشت، آقا.
اما دابي به او خيره شده بود انگار سعي د اشت چيزي را به او بف هماند. با اين حال او نمي دانست جواب هري
چه خواهد بود.
- او برادري نداره؟
دابي كه همچنان به او خيره شده بود دوباره سرش را به علامت منفي تكان داد.
هري گفت:
- در اين صورت ، من كس ديگري را نمي شناسم كه قدرت ايجاد چنين حوادث وحشتناكي را در ها گوارتز
داشته باشه. مخصوصاً در مقابل دامبلدور... شما مي دونيد دامبلدور كيه، اين طور نيست؟
دابي سرش را پايين انداخت
ریپورتر
10th July 2013, 11:10 PM
- آلبوس دامبلدور بزرگ ترين مديري است كه هاگوارتز تا به حال داشته است . دابي آن را دانست آقا .
دابي شنيده است كه قدرت دامبلدور با قدرت اسمشو نبر برابري مي كند. با اين وجود، آقا...
صداي دابي به شكل يك زمزمه ترسناك درآمد.
- قدرت هاي وجود دارد كه دامبلدور نمي... قدرت هايي كه جادوگران معمولي...
دابي اين را گفت و قبل از اين كه هري بتواند كاري را انجام دهد ، روي ميز پريد ، چراغ مطالعه هري را
برداشت و در حالي كه جي غهاي كر كنند هاي مي كشيد آن را به سرش مي كوبيد.
ناگهان در طبقه هم كف سكوت برقرار ش د. لحظه اي بعد هري كه قلبش به شدت مي تپيد صداي عمو
ورنون را شنيد كه به طبقه بالا مي آمد و با خود مي گفت:
- حتماً دادلي تلويزيون را روشن گذاشته است، اي حواس پرت!
هري در حالي كه دابي را به درون كمد لباس هايش هل مي داد تا او را مخفي كند آهسته گفت:
- زود باش برو تو كمد!
او درست در لحظ هاي كه در روي پاشن هاش چرخيد خود را روي تخت خوابش انداخت.
عمو ورنون صورت ترسناكش را به هري نزديك كرد و در حالي كه دندان ه ايش را به هم فشار مي داد
گفت:
- مي تواني به من بگي داشتي چه غلطي مي كردي؟ نزديك بود دروغ من جلوي اين گلف باز ژاپني فاش
بشه... اگر يك صداي ديگه از تو بشنوم كاري مي كنم كه از زنده بودنت پشيمان بشي، متوجه شدي!
سپس با قد مهاي محكم اتاق را ترك كرد.
هري كه سر تا پايش مي لرزيد دابي را از كمد لباس بيرون آورد و گفت:
- ديدي كه وضع اين جا چه جوريه ؟ فهميدي كه چرا مجبورم به هاگواتز برگردم ؟ آن جا تنها جايي كه من
دارم. جايي كه من فكر مي كنم دوستاني داشته باشم.
دابي با لحن طعنه آميزي گفت:
- همان دوستاني كه به هري پاتر حتي نامه هم نمي نويسند؟
هري كه ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- من فكر مي كنم آنها بايد... اما در واقع... تو از كجا مي دوني كه اونا برام نامه ننوشتن؟
دابي كه قياف هاش ناراحت نشان مي داد سر جايش چرخي زد و در حالي كه پشتش را به هري مي كرد گفت:
- هري پاتر نبايد از دست دابي عصباني شد. دابي خواست...
- پس تو جلوي نام ههاي مرا گرفته بودي؟
جن گفت:
- دابي آنها را با خودش آورده است، آقا.
او سريع يك قدمي به عقب برداشت تا از دسترس هري دور شود و يك بسته بزرگ پاكت نامه را از درون
روبالشي كه به تن داشت بيرون آورد . هري خط تميز و خواناي هرميون و خط خرچنگ قورباغه رون را
شناخت. او حتي خط ناخوانايي را كه به نظر م يرسيد خط هاگريد، نگهبان هاگوارتز باشد مشاهده كرد.
دابي در حالي كه چش مهايش را مرتب به هم مي زد با نگراني به هري نگاه كرد و گفت:
- هري پاتر نبايد عصباني شد ... دابي اميدوار بود كه ... اگر هري پاتر فكر كند دوستانش او را فراموش
كرده اند... ديگر دلش نمي خواهد به مدرسه برگردد، آقا...
ریپورتر
10th July 2013, 11:15 PM
هري به حرفهاي دابي گوش نمي داد. او سعي كرد نام ه ها را از دست دابي چنگ بزند ، اما جن به
عقب پريد و از دسترس وي دور شد.
- هري پاتر نامه هايش را به دست آورد آقا ، به شرط اين كه به دابي قول دهد ديگر به هاگوارتز برنگردد . آه،
آقا، شما نبايد با چنين خطري روبرو شويد! به من قول بدهيد كه به آن جا بر نمي گرديد!
هري با عصبانيت پاسخ داد:
- من به هيچ وجه قول نمي دهم! نامه هاي دوستانم را بده!
جن با اندوه گفت:
- در اين صورت هري پاتر راه ديگري را براي دابي نمي گذارد.
و قبل از اين كه هري بتواند حركتي بكند، به طرف در اتاق رفت، آن را باز كرد و از پل هها پايين رفت.
هري كه از ترس گلويش خشك شده و دل پيچه گرفته بود پشت سر او رفت و سعي كرد سر و صدايي
نكند. او شش پله آخر را با يك جهش پريد و به نرمي يك گربه روي موكت هال ورودي فرود آمد . او در حالي
كه نگاهش به دابي بود، صداي عمو ورنون را از سالن غذاخوري شنيد كه مي گفت:
- آقاي ماسون، حالا ماجراي خند هدار آن كارگر آمريكايي را براي پتونيا تعريف كنيد. او مشتاقه بدونه...
هري با عجله به طرف آشپزخانه رفت . وقتي جلوي در آشپزخانه رسيد يكه خورد . كيك خامه اي كه
خاله اش درست كرده بود نزديك سقف در هوا معلق بود . او دابي را ديد كه روي گنجه ظرف در گوشه اي
چمباتمه زده بود.
هري با صداي گرفت هاي گفت:
- نه، خواهش مي كنم، اين كار را نكن... آنها مرا مي كشند...
- هري پاتر بايد قول بدهد كه به مدرسه بر نمي گردد...
- دابي، خواهش مي كنم...
- قول بدهيد، آقا...
- ممكن نيست.
دابي با حالت مايوسانه او را نگاه كرد.
- در اين صورت، دابي بايد به صلاح هري پاتر عمل كند، آقا.
و كيك بزرگ خام ه اي با صداي وحشتناكي كف آشپزخانه افتاد و كاملاً از هم پاشيد . تكه هاي آن همه جا
پرتاب شد ، ديوارها و پنجر ه ها پر از خامه شدند . آن وقت دابي با صداي خشكي مثل به هم خوردن شلاق
ناپديد شد.
در سالن غذاخوري فرياد هايي به هوا خوست . عمو ورنون با سرعت به طرف آشپزخانه رفت و هري را ديد
كه از ترس خشكش زده و سر تا پايش پر از خامه شده بود.
عمو ورنون ابتدا سعي كرد حادثه را بي اهميت جلوه دهد.
- چيزي نيست ، خواهرزاده خانم هستند ، او كمي خجالتيه ... از ديدن آدم هاي غريبه هراس داره ، و الآن تو
اتاقشه...
او ماسون هاي متعجب را به درون سالن غذا خوري برگرداند و به هري گفت كه به محض رفتن مهمان ه ا
پوستش را زنده زنده مي كند و يك كيسه گوني به او داد.
خاله پتونيا مقداري بستني از درون يخچال برداشت و رفت . هري كه هنوز مات و مبهوت بود مشغول تميز
ریپورتر
10th July 2013, 11:17 PM
كردن آشپزخانه شد.
آن شب عمو ورنون مي توانست به خواست هاش برسد، البته اگر جغد نامه رسان از راه نمي رسيد.
خاله پتونيا در حال تعارف شكلات نعنايي بود كه يك جغد بزرگ از پنجره سالن غذاخوري وارد شد ، نامه اي
روي سر خانم ماسون انداخت و فوراً بيرون رفت . خانم ماسون جيغي كشيد و از خانه بيرون دويد و با صداي
بلند فرياد مي كشيد كه ديگر نمي خواهد حتي يك لحظه هم در خانه ديوان ه ها بماند. آقاي ماسون چند لحظه
ديگر ماند و براي دورسلي ها توضيح داد كه همسرش از پرندگان در هر اندازه و شكلي مي ترسد و از آنه ا
«؟ مضحك است، اين طور نيست » : پرسيد
هري درون آشپزخانه بود . او كه از ترس پايش مي لرزيد به دسته جارو تكيه داد . در همين هنگام عمو
ورنون در حالي كه چشمان ريزش برق مي زد، به طرف او آمد.
او در حالي كه نامه را در دستش تكان مي داد با لحن خشني گفت: اينو بخون! زود باش... بخون!
هري آن را گرفت و خواند، نامه براي تبريك روز تولد او نبود.
- آقاي پاتر عزيز ما اطلاع يافتيم كه امشب ساعت نه و دوازده دقي قه در محل اقامت شما براي بلند كردن يك شي از
جادو اس تفاده شده است . همان طور كه مي دانيد جادوگرهاي سال اول اجازه ندارند بيرون از مدرسه جادو انجام دهند . تكرار
چنين كاري منجر به اخراج شما از مدرسه مي شود. (قانون مربوط به محدوديت استفاده از جادوتوسط جادوگران سا ل اول،
ماده 1875 ، بند سوم ) ما همچنين به شما ياد آوري مي كنيم كه هر عمل جادويي كه توجه غير جادوگرها (مشنگ ها ) را به
خود جلب كند ، طبق ماده 13 قوانين محرمانه كه توسط اتحاديه بين المللي جادوگرها تدوين گرديده است خلاف قانون است و
مجازاتي به همراه دارد.
با آرزوي تعطيلاتي خوش براي شما، آقاي پاتر عزيز.
مافالدا هوپكريك
اداره رسيدگي به امور جادو
هري سرش را بالا گرفت و آب دهانش را به زحمت قورت داد.
عمو ورنون كه چشمانش برق مي زد گفت:
- تو به ما نگفته بودي كه اجازه نداري بيرون از مدرسه جادو كني . بدون شك فراموش كردي راج ع به آن
حرف بزني...
او مثل سگي بزرگ دندان هايش را نشان مي داد.
- حالا، من براي تو خبر هايي دارم پسرم ... از اين به بعد درون اتاقت زنداني مي شي... و هرگز به آن مدرسه
بر نمي گردي، هرگز... چون در هر صورت، اگر سعي كني خودتو با جادو خلاص كني، تو را اخراج خواهند كرد!
و در حالي كه ديوانه وار مي خنديد، هري را كشان كشان به طبقه اول برد.
عمو ورنون به گفت ه اش عمل كرد . صبح روز بعد كسي را آورد و جلوي پنجره اتاق هري ميل ه هاي آهني
نصب كرد و طبق دستور او يك دريچه كوچك كنار در پايين اتاق قرار داده شد تا بتوانند سه وعده غذاي
هري را به او بدهند . هري فقط اجازه داشت يك بار صبح و يك بار شب براي رفتن به دستشويي از اتاق خارج
شود. بقيه اوقات او در اتاقش زنداني بود . سه روز گذشت و دورسلي ها هنوز هم از خود سخت گيري نشان
ریپورتر
10th July 2013, 11:24 PM
مي دادند. هري هيچ راه گريزي نمي ديد. او كه روي تختش دراز كشيده بود و غروب خورشيد را تماشا
مي كرد با اندوه از خود پرسيد سرانجام او چه خواهد شد.
آيا بهتر نبود براي رهايي از آن جا جادو به كار ببرد ، حتي اگر منجر به اخراجش از هاگوارتز شود ؟ از طرفي
زندگي در پريوت درايو هرگز تا اين حد غير قابل تحمل نشده بود . حالا كه دورسلي ها مطمئن بودند در خطر
نيستند و هري نمي تواند آنها را تبديل به خفاش كند ، او تنها سلاحش را در برابر آنها از دست داده بود . دابي
شايد او را از حوادث ترسناك نجات داده بود، اما با اين وضعي كه در پيش بود، او احتمالاً از گرسنگي مي مرد.
دريچه پايين اتاق باز شد و دست خال ه پتونيا كه يك كاسه سوپ را به درون اتاق هل مي داد، پديدار شد .
هري كه از شدت گرسنگي دل درد گرفته بود ، از تخت پايين پريد و كاسه را برداشت . سوپ سرد بود ، اما براي
او مهم نبود و تمام سوپ را يك نفس خورد . سپس هري عرض اتاق را طي كرد و تك ه هاي سبزي جات را كه
ته كاس ه مانده بود درون ظرف غذاخوري هدويگ ريخت . جغد پرهايش را از هم باز كرد و نگاه م أيوسانه اي به
غذا انداخت.
هري با ناراحتي گفت:
- بهتره ناز نكني، اين تنها چيزيه كه براي خوردن داريم.
سپس كاسه خالي را نزديك دريچه گذاشت و به طرف تخت رفت و روي آن دراز كشيد . او هنوز احساس
گرسنگي مي كرد.
او با خودش فكر كرد اگر تا چهار هفته ديگر زنده بماند و به هاگوارتز نرود چه اتفاقي خواهد افتاد . آي ا آنه ا
كسي را دنبال او خواهند فرستاد؟ آيا آنها موفق خواهند شد دورسلي را مجبور كنند كه او را رها كند؟
اتاق تاريك و تاري ك تر شد. هري از گرسن گي ضعف كرده بود و شكمش قار وقور مي كرد، سؤالات فراواني
به ذهنش مي رسيد كه براي آنها جوابي نداشت. چند لحظه بعد او به خواب عميقي فرو رفت.
هري در خواب ديد كه او را در يك باغ وحش به نمايش گذاشته اند. روي قفس او يك نوشته به چشم
مي خورد: جادوگر سال اولي . او كه ض عيف و گرسنه روي تختي كوچك از كاه دراز كشيده بود ، بازديد كنند ه ها
را مي ديد كه با تعجب به او نگاه مي كردند. او درون جمعيت دابي را شناخت و با صداي بلند از او درخواست
كمك كرد، اما او صداي دابي را شنيد كه پاسخ داد:
- هري پاتر درون قفس در امان است، آقا!
جن ناپد يد شد. سپس نوبت دورسلي ها بود كه ظاهر شدند. او دادلي را ديد كه به ميله هاي قفس مي كوبد و
او را مسخره مي كند.
در حالي كه صداي ضربه روي ميل ههاي فلزي مثل چكش به مغز رنجور هري مي خورد، آرام گفت:
- بسه، مرا راحت بذارين... بسه... مرا راحت بذارين...
او ناگهان چش م هايش را باز كرد . نور ماه از پنجره به درون اتاق تابيده بود و كسي داشت واقع اً او را از لاي
ميله ها تماشا مي كرد. يك صورت كك مكي، با موهاي قرمز و بيني دراز!
هري فوراً رون ويزلي را شناخت.
ریپورتر
10th July 2013, 11:28 PM
فصل 3: پناهگاه زيرزميني
هري در حالي كه به پنجره نزديك مي شد آهسته گفت :
«! رون »
سپس پرده كركره را بالا برد تا بتوانند از لاي ميله ها با
هم صحبت كنند.
- رون، تو چه كار كردي... چطور؟
هري وقتي ديد رون از صندلي عقب يك اتومبيل
فيروزه اي رنگ كه در هوا معلق بود به طرف پنجره خم شده
است، از تعجب دهانش باز ماند . فرد و جورج برادرهاي
دوقلوي رون كه جلوي اتومبيل نشسته بودند به او لبخند مي زدند.
- چطوري هري؟
رون پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده ؟ چرا به نامه هام جواب ندادي ؟ دوازده بار تو را به خانه مون دعوت كردم . تا اين كه يك
روز بابا به خانه آمد و گفت كه تو به خاطر اين كه عليه مشن گ ها جادو انجام دادي يك اخطاريه دريافت
كردي.
- اين كار من نبود. تازه او از كجا مي دونه؟
رون پاسخ داد:
- پدرم تو وزارت خانه كار مي كنه. تو خيلي خوب مي دوني كه ما اجازه نداريم بيرون مدرسه از جادو استفاده
كنيم...
هري در حالي كه اتومبيل پرنده را نشان مي داد با طعنه گفت:
- مي بينم كه تو هم به اين دستور عمل مي كني.
رون گفت:
- اوه، اينو به حساب نيار ، ما فقط اونو قرض گرفتيم . اين اتومبيل مال پدرمه ، ما كه اونو جادو نكرد ه ايم. اما
انجام دادن جادو جلوي چشم مشن گهاي كه با او نها زندگي مي كني...
- من بهت گفتم كار من نبود . بعداً برايت ت وضيح مي دهم. به من گوش كن ، مي تواني به هاگوارتز خبر بدي
ریپورتر
10th July 2013, 11:31 PM
كه دورسلي ها من را زنداني كرد ه اند و نمي گذراند به مدرسه برگردم ؟ من نمي توانم با جادو از اينجا
بيرون بيايم ، وگرنه وزارت جادوگري خواهد گفت كه من بعد از سه روز براي دومين بار قانون را نقض كرده ام،
اون وقت...
رون گفت:
- پرحرفي بسه. ما دنبال تو اومديم و مي خوايم تو رو به خون همون ببريم.
- تو ديگر نه، تو هم اجازه نداري مرا با جادو آزاد كني...
رون در حالي كه با اشاره سر دو برادر ديگر خود را نشان مي داد با اطمينان گفت:
- ما احتياجي به اين كار نداريم. مگه يادت رفته كيا همرام هستن.
فرد سر يك طناب را به طرف هري پرت كرد و گفت:
- اونو به ميل هها ببند.
هري در حالي كه طناب را محكم دور ميل هها گره مي زد، گفت:
- اگر دورسلي ها بيدار بشن، منو مي كشن.
فرد در حالي كه طناب را به ميل هها محكم كرد گفت:
- نگران نباش.
هري عقب ر فت تا به قفس هدويگ كه در سكوت صحنه را تماشا مي كرد، رسيد. به نظر مي رسيد هدويگ
هم فهميده بود كه قرار است اتفاق بزرگي بيفتد . اتومبيل حركت كرد ، و ناگهان صداي بلندي برخاست ، و
ميله هاي پنجره از جا كنده شد . هري با سرعت به طرف پنجره آمد و ميل ه ها را ديد كه در فا صله يك متري
زمين از طناب آويزان هستند . رون كه نفسش بند آمده بود ، ميله ها را بالا كشيد و درون اتومبيل گذاشت . هري
با نگراني گوش هايش را تيز كرد ، اما هيچ صدايي از اتاق دورسلي ها نيامد. آن وقت فرد اتومبيل را به عقب راند
و تا جاي ممكن به پنجره اتاق هري نزديك كرد.
رون گفت:
- زود باش سوار شو.
هري گفت:
- من بايد وسايلم را با خود بيارم. چوبدستي جادويي، جارويم...
- آنها كجان؟
- تو اتاقك زير پل هها و در آن هم قفل است.
جورج كه پهلوي فرد نشسته بود گفت:
- مشكلي نيست. اينو به عهده ما بذار.
فرد و جورج آن گاه با احتياط از پ نجره اتاق وارد شدند. هري وقتي ديد جورج از جيبش يك سنجاق سر
معمولي بيرون آورد و آن را درون سوراخ قفل كرد، با خود فكر كرد بهتر است اين كار به عهده آنها بگذارد.
فرد گفت:
- جادوگرها فكر مي كنن آموختن حقه هاي مشنگ ها وقت تلف كردنه ، اما آنها كلك هايي بلدند كه دا نستن
آنها به زحمتش مي ارزه، هر چند انجام اونا زمان مي خواد.
سپس صداي تيكي آمد و قفل در باز شد.
جورج آهسته گفت:
ریپورتر
10th July 2013, 11:32 PM
- خوب، ما مي ريم چمدانت را بياريم ، تو هم هر چه را كه فكر مي كني بدردت مي خوره بردار و از
پنجره بده به رون.
هري آهسته به دوقلوها كه از پله پايين مي رفتند گفت:
- مواظب پله پايين باش چون قرچ قروچ صدا مي كنه.
هري چرخي در اتاق زد و وسايلش را جمع كرد و از پنجره به رون داد . سپس به كمك فرد و جورج رفت تا
چمدان بزرگش را از پله ها بالا بياورند . هري صداي سرفه عمو ورنون را شنيد . آنها كه نفسشان بند آمده بود
بالاخره به راهروي طبقه اول رسيدند و چمدان سنگين را تا پنجره حمل كردند . فرد دوباره سوار اتومبيل شد
تا به رون كمك كند و چمدان را به درون اتومبيل بكشند. هري و جورج هم آن را به سمت بيرون هل دادند.
عمو ورنون دوباره سرفه كرد. فرد كه كاملاً از نفس افتاده بود گفت:
- يك كمه ديگه. يك هل محكم بدين.
هري و جورج با تمام وزن خود به آن فشار آوردند و بالاخره چمدان درون صندوق عقب اتومبيل افتاد.
جورج آهسته گفت:
- همه چيز رو به راهه، راه مي افتيم.
اما به محض اين كه هري رو لبه پنجره پريد، فرياد بلندي شنيد. اين صداي رعدآساي عمو ورنون بود:
- اي جغد بدجنس!
- هدويگ را فراموش كردم!
هري فوراً به درون اتاق برگشت . همان موقع چراغ راهرو روشن شد . او قفس هدويگ را برداشت و به
سمت پنجره دويد . قفس را به رون داد و دوباره از لبه پنجره بالا رفت ، در همان لحظه عمو ورنون چند ضربه
به در كوبيد... كه اتفاقاً باز شد.
عمو ورنون لحظه اي در چارچوب در مات و مبهوت ايستاد ، سپس مثل يك گاو عصباني نعره اي كشيد و
خود را به هري رساند و كمربند او را گرفت.
رون، فرد و جورج دس تهاي هري را محكم گرفته بودند و او را با تمام قدرت به سمت خود مي كشيدند.
عمو ورنون با عصبانيت گفت:
- پتونيا! او در رفت! او مي خواد فراركنه!
برادران ويزلي با يك حركت هري را آن قدر محكم كشيدند كه كمربندش از دست هاي عمو ورنون سر
خورد.
رون به محض اين كه هري سوار شد، در اتومبيل را بست و فرياد زد:
- گاز بده فرد!
اتومبيل به سمت ماه به راه افتاد.
هري به سختي ب اورش مي شد، او حالا آزاد بود ! شيشه اتومبيل را پايين كشيد ، نسيم شبانگاهي موهايش را
نوازش مي داد. او خان ه هاي پريوت درايو را ديد كه پشت سرش دور مي شدند. عمو ورنون ، خاله پتونيا و دادلي
تپل از پنجره خم شده و با چشمان گرد و دهان باز اتومبيل را كه درآسمان بالا مي رفت نگاه مي كردند.
هري خطاب به آنها فرياد زد:
- تابستان آينده مي بينمتون!
ويزلي ها شروع كردند به خنديدن و هري در حالي كه نيشش تا بنا گوش باز بود ، راحت روي صندلي
ریپورتر
10th July 2013, 11:34 PM
اتومبيل نشست.
او به رون گفت:
- هدويگ را از قفس بيرون بياريم تا پشت سرمون پرواز كنه. خيلي وقته كه پرواز نكرده.
جورج سنجاق سر را به رون داد و لحظه اي بعد، هدويگ با خوشحالي از پنجره بيرون رفت تا اتومبيل را در
پرواز همراهي كند.
رون با بي صبري گفت:
- خوب حالا... تعريف كن، چه اتفاقي افتاده بود؟
هري ماجراي دابي و هشداري كه به او داده بود و سرنوشت غ م انگيز كيك خام ه اي را براي آنه ا تعريف
كرد. به دنبال صحب تهاي او سكوت طولاني برقرار شد.
بالاخره رون گفت:
- واقعاً عجيبه.
جورج تأييد كرد:
- خيلي عجيبه. او بهت نگفت چه كسي توطئه چيده؟
هري پاسخ داد:
- من فكر مي كنم او نمي توانست چيزي بگه . هر وقت كه مي خواست چيزي بگ ه سرشو محكم به ديوار
مي كوبيد.
فرد و جورج به همديگر نگاه كردند.
او گفت:
- شما فكر مي كنيد براي من داستان سر هم كرده؟
فرد گفت:
- جن هاي خانگي قدرت جادويي زيادي دارند . اما معمولا اونا حق ندارن بدون اجازه ارباباشون از آن
استفاده كنن . من تصور مي كنم دابي از ط رف كسي فرستاده شده تا تلاش كنه تو به هاگوارتز برنگردي . كسي
كه بد تو را مي خواد. يادت نيست چه كسي در مدرسه با تو دشمني داشت؟
هري و رون يك صدا فرياد زدند:
- اوه، چرا!
هري گفت:
- دراكو مالفوي، او از من متنفره.
جورج رو به او كرد و گفت:
- دراكو مالفوي؟ اون پسر لوسيوس مالفوي نيست؟
- احتمالاً چرا، اين يك اسم معمولي نيست. براي چه؟
جورج گفت:
- من شنيد هام كه پدر در مورد او حرف مي زد او يكي از نزديك ترين افراد طرفدار اسمشو نبر بوده.
فرد سرش را برگرداند و رو به هري گفت:
- و وقتي اسمشو نبر ناپديد شد ، لوسيوس مالفوي برگش ت و گفت كه اونا مجبورش كردن . به نظر پدر ، او
يكي از دوستاي اصلي اسمشو نبر بوده
ریپورتر
10th July 2013, 11:35 PM
هري قبلاً شايعاتي را در مورد خانواده مالفوي شنيده بود و زياد تعجب نكرد . دادلي در مقايسه با
دراكو مالفوي مهربا نتر و دوست داشتن يتر به حساب مي آمد.
هري گفت:
- نمي دونم آيا خانواده مالفوي جن خانگي دارن يا نه.
فرد گفت:
- با اين حال، مطمئناً ارباب دابي از خانواد ههاي جادوگر قديمي و ثروتمنده.
جورج گفت:
- مامان هميشه آرزو داشت يك جن خانگي داشته باشيم تا اتوكشي ها را انجام بده . اما به جاي آن يك
غول پير در زير شيرواني داريم و تعداد زيادي جن خاكي كه باغ را اشغال كردن. جن هاي خانگي فقط در خانه
جادوگران قديمي و قلع هها يافت مي شوند. ما هيچ شانسي براي داشتن يك جن خانگي نداريم...
هري ساكت بود . دراكو مالفوي هميشه هر چيزي مي خواست م ي خريد . خانواده اش روي گنجي از طلا
نشسته بودند . او خيلي راحت تصو ر مي كرد كه مالفوي يك لباس شيك پوشيده و به خدمت كارش دستور
مي داد تلاش كند و مانع برگشتن هري به هاگوارتز شود. هري حر فهاي دابي را كاملاً جدي گرفته بود.
رون گفت:
- به هر حال ، خوشحالم كه دنبالت اومديم ، من وقتي ديدم كه تو به نامه هام جواب ندادي حسابي نگران
شدم. اول فكر كردم كه ارول اشتباه كرده.
- ارول؟
- جغد نامه رسان خانواد ه مان است. او خيلي پيره . اين اولين بار نبود كه در رساندن نامه دچار اشتباه مي شد.
آن وقت، سعي كردم هرمس را قرض بگيرم.
- كي؟
فرد گفت:
- جغدي كه پدر و مادر به پرسي وقتي شاگرد ممتاز شد هديه دادند.
رون گفت:
- اما پرسي اونو به من قرض نداد. مي گفت كه اونو لازم داره.
جورج ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- رفتار پرسي از اول تعطيلات خيلي عجيب بوده . او مرتب نامه مي فرسته و تقريباً تمام مدت تو اتاقشه ...
اما هيچ كس نمي تونه تمام روزشو با برق انداختن مدال لياقتش بگذرونه...
جورج در حالي كه به عقربه جهت نماي روي داشبورد اشاره مي كرد افزود:
- تو خيلي داري به سمت غرب ميري فرد.
فرد آهسته فرمان اتومبيل را چرخاند.
هري پرسيد:
- پدرتون مي دونه كه شما اتومبيلشو برداشتين؟
رون پاسخ داد:
- خب... نه. او بايد شبو در وزارتخ انه مي موند. اما خوشبختانه ، قبل از اين كه مادرم متوجه بشه اتومبيل را
به امانت برداشتيم، به خانه برم يگرديم.
ریپورتر
10th July 2013, 11:37 PM
- پدرتان در وزارت جادو چه كار مي كنه؟
رون گفت:
- او در كسل كنند هترين قسمت كار مي كنه. اداره سوء استفاده از مصنوعات مشن گها.
- چي؟
- اين مربوط مي شه به كل وسايلي كه توسط مشن گ ها ساخته شد ه ان و كساني كه اونا را جادو كرده ان.
اين اداره وظيفه داره جادوي اين وسايلو باطل كنه يا نگذاره آنها وارد مغازه و خانه هاي مشنگ ها بشن . براي
مثال، سال قبل پيرزن جادوگري مرد و سرويس چاي خوري اش به يك عتيقه فروشي فروخته ش د. يك خانم
مشنگ اونو خريد و به خان ه اش برد، او تصميم گرفت با آنها از دوستانش پذيرايي كند . اين موضوع تبديل به
يك كابوس شد . قوري عصباني شده و شروع به ريختن چاي در همه جاي خانه كرد . يك مرد مشنگ هم كه
يك قندگير جادو شده به بين ي اش چسبيده بود راهي بيمارستان شد . پدر آن روز داشت ديوانه مي شد . در دفتر
پدرم جادوگر پيري به نام پركينز كار مي كنه. آنها بيش تر شب ها را به انجام جادو روي مشنگ هايي مي گذرانند
كه چيزهاي جادويي ديد هاند. اين بخاطر آن است كه حافظه مشن گها از اين گونه چيزها كاملاً پاك شود.
- اما... اتومبيل... پدرت كه...
فرد زد زير خنده.
- پدر عاشق چيزهايي است كه مشنگ ها مي سازند. او يك انباري پر از اين وسايل دارد ، او اين وسايل را
تكه تكه مي كند، سپس آنها را جادو كرده و دوباره به هم وصل مي كند. اگر مجبور بشه خونه خودشو بازرسي
كنه بايد خودشو به زندان بندازه. اين موضوع مادر را خيلي نگران كرده.
جورج در حالي كه به پايين نگاه مي كرد گفت:
- اين هم جاده اصلي. تا ده دقيقه ديگه مي رسيم. به موقع خونه هستيم، هوا داره روشن مي شه.
پرتو ضعيفي به رنگ صورتي در افق بالا آمد . اتومبيل ارتفاعش را كم كرد و هري توانست مزارع و درختان
را ببيند.
جورج گفت:
- نزديك مزرعه مان هستيم.
اتومبيل پرنده نزديك زمين شد. پرتو طلايي خورشيد از لابلاي درختان مي تابيد.
فرد با صداي بلند گفت:
- فرود بيا!
آنها با يك تكان كوچك روي زمين فرود آمدند و نزديك يك انباري مخروبه كه وسط يك حيات كوچك
قرار داشت متوقف شدند. هري براي اولين بار خانه رون را مشاهده كرد.
اين خانه انگار قبلاً يك خوكداني بزرگ بوده كه در طول زمان بزرگ تر شده است . خانه چندين طبقه
داشت و آن قدر كج بود كه فقط جادو مي توانست آن را نگه دارد. (اين چيزي بود كه هري فكر مي كرد ) چهار
روي « پناهگاه زيرزميني » يا پنج دودكش روي سقف قرمز آن قرار داشت و يك تابلو چوبي كه نام خانه يعني
آن كنده كاري شده بود نزديك در ورودي آويزان بود . چكمه ها گوشه اي روي هم انباشته شده بودند ، يك
پاتيل كهنه و زنگ زده جلوي در خانه بود تعدادي مرغ هم درون حياط مشغول دانه خوردن بودند.
رون گفت:
- اينجا خيلي لوكس و زيبا نيس.
ریپورتر
10th July 2013, 11:39 PM
هري به پريوت درايو فكر كرد و با لحن شادي گفت:
- با شكوه ست!
آنها از اتومبيل بيرون آمدند.
فرد گفت:
- حالا، بي سرو صدا به طبقه بالا مي ريم،. منتظر مي شيم تا مادر ما را براي صبحانه صدا بزنه . رون، تو ، با
او از ديدن هري خيلي .« مامان ، ببين ديشب كي اومده » : عجله وارد آشپزخان ه م ي شي و فرياد مي زني
خوشحال مي شه و هرگز متوجه نمي شه كه ما اتومبيل پدر را به امانت برد هايم.
رون گفت:
- باشه، هري بيا، اتاق من...
رون حرفش را قطع كرد . چشمانش روي خانه خيره ماند و رنگ چهره اش عوض شد . سه نفر ديگر رويشان
را فوراً برگرداندند.
خانم ويزلي با قدم هاي بلند داشت به طرف آنها مي آمد و باعث وحشت مرغ ها شد. خانم كوتاه و چاقي كه
هميشه چهره اي مهربان داشت حالا تبديل به ببري عصباني شده بود.
فرد گفت:
- آي!
جورج گفت:
- اي واي!
خانم ويزلي كه دس ت هايش را به كمر ش زده بود مقابل آنها ايستاد و به هر سه پسرش كه سرشان را از
خجالت پايين انداخته بودند خيره خيره نگاه كرد . او پيش بندي گل دار پوشيده بود كه يك جيب داشت و از
درون آن يك چوبدستي جادويي بيرون زده بود.
او گفت:
- خوب، چه حرفي براي گفتن دارين؟
جورج در حالي كه سعي مي كرد لحن صدايش شاد و پيروزمندانه باشد گفت:
- سلام، مامان.
خانم ويزلي با ناراحتي گفت:
- شما فكر نكرديد من از ناراحتي بميرم؟
- متأسفيم مامان، اما خودت مي دوني لازم بود كه...
هر سه پسر خانم ويزلي قد و هيكل بزرگ تري از او داشتند، اما حالا با صداي بلند او كه مي گفت:
- تخت خواب ها خالي! نه يادداشتي ! اتومبيل سرجايش نبود ... ممكن بود تصادف كنين ... از نگراني داشتم
ديوانه مي شدم... منتظر مي شديد تا پدرتان برگردد ! بيل، چارلي پرسي هرگز اين قدر ما را نگران نكردند ...، هر
سه در سر جايشان ميخكوب شده بودند.
فرد زير لب گفت:
- پرسي ممتاز...
خانم ويزلي در حالي كه با انگشت به فرد اشاره مي كرد با صداي بلند گفت:
- تو، بهتره كمي از پرسي ياد بگيري ! ممكن بود كشته بشين، يا توسط مشن گ ها شناسايي بشين ، و يا
ریپورتر
10th July 2013, 11:40 PM
باعث از دست دادن شغل پدرتان بشين!...
در طول حرف زدن خانم ويزلي زمان براي بچ ه ها به كندي مي گذشت. بالاخره، وقتي حرفهايش تمام شد
به سمت هري برگشت كه باعث شد او يك قدم به عقب برود.
گفت:
- من واقعاً از ديدنت خوشحالم. بيا يه چيزي بخور بايد گرسنه ات باشه.
آن وقت برگشت و وارد خانه شد هري نگاه نگراني به رون كه داشت به علامت سر او را تشويق به رفتن
مي كرد، انداخت.
آشپزخانه كوچك بود . يك ميز و تعدادي صندلي چوبي وسط آشپزخانه را اشغال كرده بودند . هري لبه يك
صندلي نشست و اطرافش را نگاه كرد. اولين بار بود كه وارد خانه جادوگرها مي شد.
ساعت پاندولي كه مقابل او ، روي ديوار آويزان بود فقط يك عقربه داشت و ه يچ عددي روي آن به چشم
وقت غذا دادن » ،« وقت نوشيدن چاي » : نمي خورد. دور تا دور صفحه ساعت به جاي عدد جملاتي نوشته بود
سه رديف كتاب روي طاقچه بخاري ديواري قرار داشت . هري عنوان چند كتاب « دير كرده اي » يا « به مرغ ها
را خواند : چگونه پنير را جادو كنيم ، شيريني پزي جا دويي، با چوبدستي جادويي خود مي توانيد در عرض يك
دقيقه بساط يك م هماني را فراهم كنيد . يك راديوي كهنه كه كنار ظرفشويي قرار داشت پيامي را پخش كرد ،
با صداي خواننده معروف سلستينا ماگول بك. « سلام جادوگرها » ترانه
خانم ويزلي با سر وصداي زياد مشغول آماده كردن صبحانه بود. او در حالي كه سوسي سها را درون ماهي
تابه سرخ مي كرد نگاه هايي خشمگين به پسرانش مي انداخت. او گاه گاهي زير لب زمزمه مي كرد:
«. هرگز به چنين چيزي فكر نكرده بودم » يا ،« نمي دونم چي تو سرشون مي گذره » -
او در حالي كه بشقاب هري را پر از سوسيس مي كرد گفت:
- تو هيچ تقصيري نداري ، پسر خوب ، من و آرتور خيلي نگرانت بوديم ، همين ديشب ، ما صحبت كرديم كه
اگر تا جمعه به نامه رون جواب ندادي بياييم دنبالت.
او در حالي كه سه تا تخم مرغ به بشقاب هري اضافه مي كرد ادامه داد:
- اما طي كردن نيمي از كشور آن هم با يك اتومبيل پرنده ك ه ممنوع است ! هر كسي مي تونه شما را ديده
باشه...
او چوبدستي جادويي اش را مرتب در جهت ظرفشويي كه پر از ظرف كثيف بود تكان مي داد و ظرف ها به
تنهايي خود را مي شستند.
فرد گفت:
- هوا ابري بود، مامان.
خانم ويزلي به سردي جواب داد:
- با دهان پر حرف نزن!
جورج گفت:
- اما، مامان، آنها غذاي خيلي كمي به هري مي دادن.
- تو هم ساكت شو!
خانم ويزلي كه به نظر مي رسيد كمي آرام شده است مقداري كره روي نان ماليد و به هري داد . در همين
لحظه، يك دختر بچه مو قرمز كه لباس خواب به تن داشت وارد آشپزخانه شد سپس فريادي كشيد و دوباره
ریپورتر
10th July 2013, 11:42 PM
دوان دوان برگشت.
رون رو به هري كرد و با صداي آهسته گفت:
- اين جينيه، خواهرم. او تمام تابستان مرتب از تو حرف مي زد.
فرد لبخندي زد و گفت:
- او از تو امضا مي خواد.
او وقتي متوجه نگاه مادرش شد سرش را پايين انداخت و هيچ حرفي نزد.
فرد بالاخره چاقو و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و در حالي كه خميازه مي كشيد گفت:
- اي واي، خيلي خسته ام. بهتره برم بخوابم...
خانم ويزلي با سردي گفت:
- مطمئن نباش ! تقصير خودت بود كه ديشب نخوابيدي . حالا بايد بروي سراغ جن خاكي هاي باغ . تعداد
اين موجودات ترسناك خيلي زياد شده.
- اوه، مامان...
او نگاهي عصباني به رون و جورج انداخت و گفت:
- و شما دو نفر، شما هم به او كمك كنيد. سپس رو به هري اضافه كرد:
- عزيزم، تو مي توني بري بخوابي. تو كه از اونا نخواستي اين اتومبيل لعنتي را بردارن.
اما هري كه خوابش نمي آمد با عجله گفت:
- ترجيح مي دهم به رون كمك كنم من تا به حال جن خاكي نديد هام...
- عزيزم تو خيلي لطف داري، اما كار كسل كنند هايه، حالا ببينم لاكهارت نظرش چيه.
او كتاب بزرگي را از روي طاقچه برداشت. جورج شروع كرد به غر زدن.
- مامان، ما خيلي خوب مي دانيم چطور ترتيب جن خاك يهاي باغ را بديم.
هري نگاهي به جلد كتاب انداخت. روي كتاب با حروف طلايي نوشته شده بود:
راهنماي گيلدروي لاكهارت در مورد موجودات موذي . بالاي عنوان كتاب، عكس بزرگي از يك جادوگر با
موهاي طلايي موجدار و چشمان آبي روشن به چشم مي خورد. مطابق معمول دنياي جادوگرها عكس جاندار
بود: گيلدروي لاكهارت مرتب به همه چشمك مي زد. چهره خانم ويزلي شاد شد، و گفت:
- او جادوگر خيلي خوبيه، درباره تمام موجودات موذي اطلاع داره، كتاب جالبيه.
فرد طوري كه همه بشنون زير لب گفت:
- مامان خيلي طرفدار اونه.
خانم ويزلي كه گون ههايش سرخ شده بود با عصبانيت گفت:
- خوب، فرد، مسخره باز ي بسه . اگر فكر مي كنين بيش تر از لاكهارت مي دونين، زودتر برين ، مشغول كار
بشين، اما واي به حالتون اگه بيام و كوچك ترين اثري از جن خاكي در باغ ببينم.
برادران ويزلي در حالي كه خميازه مي كشيدند و غرغر مي كردند سلانه سلانه از خانه بيرون رفتند ، هري
هم به دنبال آنها رفت. باغ بزرگ و دقيقاً همان شكلي بود كه هري تصور مي كرد. دورسلي ها چنين باغي را
اصلاً دوست نداشتند - باغ پر از علف هاي هرز بود و چم ن هايش حسابي بلند شده بود - اما هري محو
تماشاي درختان گردويي كه در طول ديوار هاي باغ قرار داشتند شده بود . او تا به حال چني ن منظره اي نديده
بود، يك استخر سبز پر از قورباغه نيز آن جا وجود داشت.
- - - به روز رسانی شده - - -
هري به رون گفت:
- مشنگ ها هم درون با غهايشان جن خاكي دارن.
رون روي بوته گل ختمي خم شد و گفت:
- بله، من اونا رو ديد ه م ام ا آنها جن خاكي واقعي نيستن ، انگار بابانوئ ل هاي كوتوله چاقي هستن با چرخ
دستي و چو بهاي ماهي گيري...
درون علف ها چيزي تكان خورد و رون در حالي كه موجودي را در دستش گرفته بود راست ايستاد.
او با ناراحتي گفت:
- ايناهاش، اين هم يك جن خاكي.
جن كوتوله با صداي بلند فرياد زد:
- ولم كن! منو بذار زمين!
در حقيقت او اصلاً شبيه يك بابا نوئل نبود . او كوچك بود و پوستي مثل چرم داشت . سر بزرگ و پر
زگيلش شبيه يك سيب زميني بود . رون دس ت هاي او را گرفته بود . جن خاكي سعي مي كرد با پاهاي كوچكش
به او لگد بزند. رون مچ پاهايش را گرفت و او را وارونه نگه داشت.
او گفت:
- بايد اونا رو اين طوري نگه داشت.
و شروع كرد به چرخاندن آن. «! ولم كن » او جن خاكي رو بالاي سرش برد
رون با ديدن قيافه متعجب هري توضيح داد:
- اين كار هيچ صدمه اي به اونا نمي زنه. فقط بايد اونا را گيج كرد تا راه لان ههايشان را پيدا نكنن.
او مچ پاي جن خاكي را رها كرد ، موجود چندين متر به هوا پرت شد و با صداي محكمي درون مزرع ه اي
كه طرف ديگر پرچين باغ بود افتاد.
فرد گفت:
- خنده دارن! من شرط مي بندم پشت درخت يكي از اونا را بگيرم.
هري خيلي زود فهميد كه نبايد دلش به حال جن خاكي ها بسوزد. او تصميم داشت اولين جن خاكي كه
گرفته بود آن طرف پرچين بيندازد ، اما جن كوتوله كه احساس ضعف داشت دندان هاي تيزش را درون انگشتان
او فرو كرد و هري دستش را محكم تكان داد تا او را از دستش جدا كند تا اين كه...
- آفرين، هري! تو او را 15 متر پرت كردي.
بزودي جن خاكي ها از هر طرف پرت مي شدند. جورج كه پنج، شش جن خاكي را با هم گرفته بود گفت:
- اينا موجودات خوبي نيستن ، وقتي متوجه مي شن مشغول بيرون كردن هم نوعشان هستيم از لان ه هايشان
بيرون ميان تا ببينن چه اتفاقي افتاده، ما قبلاً فكر مي كرديم اونا خودشون را مخفي مي كنن.
وقتي همه جن خاك يها به مزرعه پشت پرچين پرتاپ شدند، پشت پسرها از خستگي خم شده بود.
رو ن در حالي كه به پرچين نگاه مي كرد گفت:
- آنها دوباره برمي گردن. اينجا را خيلي دوست دارن ... پدر ب ا آنها خيلي مهربونه ، به نظر او آنه ا موجوداتي
بامزه هستن.
در همين موقع در خانه باز شد.
جورج گفت:
ریپورتر
10th July 2013, 11:44 PM
- اين پدره كه برگشته.
آنها دوان دوان باغ را ط ي كردند و با عجله وارد خانه شدند . آقاي ويزلي روي صندلي آشپزخانه لم داده ،
عينكش را در آورده و چش م هايش را بسته بود . او مردي لاغر اندام و تقريباً طاس بود و همان تعداد موي كمي
كه در سرش مانده بود به قرمزي موهاي فرزندانش بود . آقاي ويزلي رداي بلند سبزي به تن دا شت كه پر از
گرد و خاك بود، انگار از سفري طولاني برگشته بود.
او در حالي كه كورمال كورمال دنبال قوري مي گشت زير لب گفت:
- چه شبي بود!
- نه تا بازرسي داشتيم! نه تا! ماندانگاس فلچر سعي كرد وقتي پشتم به او بود مرا جادو كنه.
او يك جرعه چاي نوشيد و آه عميقي كشيد.
فرد با اشتياق پرسيد:
- بابا، چيزي پيدا كردين؟
آقاي ويزلي در حالي كه خميازه مي كشيد جواب داد:
- اوه، تعدادي كليد كه به مرور كوتاه مي شدن و يك كتري كه خودش آب را جوش مي آورد.
جورج با تعجب پرسيد:
- كي خودشو با ساختن كليدهاي كوتاه شونده سرگرم كرده؟
آقاي ويزلي آهي كشيد و گفت:
- اوه، اين كار فقط براي اذيت كردن مشنگ هاست. اونا كليد هايي را كه در اثر كوتاه شدن تدريجي ناپديد
مي شن به مشنگ ها مي فروشن، پس از مدتي مشنگ ها ديگر كليد ها را پيدا نخواهند كرد ... البته ، محكوم
كردن فروشنده كليد ها خيلي مشكل است ، چون هيچ مشنگي باور نمي كنه كه كليد هاش كوتاه شدن .
خوشبختانه، آنها براي انكار جادو هر چيزي را باور مي كنن، حتي اگر اونو با چشم خودشون ببينن ... جادوگران
با تغيير شكل اشيا خودشونو سرگرم مي كنن...
- براي مثال اتومبيل پرنده؟
خانم ويزلي وارد آشپزخانه شد او سيخ كبابي را مثل شم شير به دست گرفته بود . آقاي ويزلي چش م هايش
گرد شد و با قياف هاي گناهكار به همسرش نگاه كرد.
- اتومبيل ها، عزيزم؟
خانم ويزلي كه چشمانش برق مي زد گفت:
- كاملاً درسته ، آرتور، اتومبيل ها. فكر كن جادوگري يك اتومبيل قديمي مي خره به همسرش مي گه كه
مي خواد قطعات مخت لف اونو در بياره تا طرز كار اونو بفهمه ، در حالي كه او واقعاً سرگرم جادو كردن آنه ا بوده
تا اتومبيلو به پرواز در بياره.
آقاي ويزلي پل كهايش را به هم زد.
- مي دوني، عزيزم، جادوگري كه چنين كاري را كرده قانون را زير پا نگذاشته ، گرچه... او بايد حقيقت را به
همسرش مي گفت. در اين قانون تبصره اي وجود داره كه همه مي دونن... تا زماني كه جادوگر قصد به پرواز در
آوردن اتومبيلو نداشته باشه، داشتن اتومبيل پرنده در خانه جرم نيست.
خانم ويزلي فرياد زد:
- آرتور ويزلي ، خودت ترتيب تصويب اين تبصره از قانون را دادي ! فقط براي اين كه بتوني به كار خودت
ریپورتر
10th July 2013, 11:47 PM
ادامه بدي و با جادو كردن وسايل مشنگ ها كه درون انباريه خودتو سرگرم كني ! محض اطلاع به شما
مي گم كه هري با اتومبيلي كه تو قصد به پرواز در آوردن اونو نداشتي به اينجا اومد!
آقاي ويزلي كه متوجه نشده بود گفت:
- هري؟ هري كيه؟
او اطرافش را نگاه كرد و بالاخره با ديدن هري از جايش پريد.
- خداي من! اين هري پاتره؟ از آشنايي با تو خوشحالم! رون خيلي راجع به تو حرف زده...
خانم ويزلي با تعجب گفت:
- پسرانت با اين اتومبيل پرنده دنبال هري رفت هان! خوب، در اين مورد چي مي گي؟
آقاي ويزلي كه خيلي هيجان زده شده بود گفت:
- واقعاً، شما با آن پرواز كردين؟ من... منظورم اينه...
او با ديدن نگا ههاي همسرش با لكنت گفت:
- كار... كار خيلي بدي كردين، بچه ها... خيلي بد...
رون در گوش هري آهسته گفت:
- بيا بريم، بهتره اونا رو به حال خودشون بذاريم. مي خوام اتاقم رو به تو نشان بدم.
خانم ويزلي مثل يك قورباغه باد كرده بود.
آنها خود را يواشكي به بيرون آشپزخانه رساندند و از راهروي باريكي گذشتند تا به راه پل ه هاي كج و معوجي
كه به شكل مار پيچ به طبقات بالا مي رفت رسيدند . در طبقه دوم ، در يكي ازاتاق ها نيمه باز بود . هري قبل از
اين كه در بسته شود چشمان براقي را ديد كه او را نگاه مي كرد.
رون گفت:
- جيني است. واقعاً عجيب است كه او اين قدر خجالتي شده، معمولاً كسي نمي تونه اونو ساكت كنه.
آنها باز هم از پله ها بالا رفتند تا بالاخره رسيدند مقابل دري كه رنگ آن ريخته بود و روي آن نوشته بود :
.« اتاق رونالد »
هري وارد اتاق شد سرش تقريباً به سقف شيب دار اتاق مي خورد. او كه چشمانش خيره شده بود ، احساس
مي كرد وارد يك كوره آتش شده است : درون اتاق رون همه چيز به رنگ نارنجي روشن بود، روتختي، ديوارها
و حتي سقف . در اين هنگام هري متوجه شد كه تقريباً تمام ديوارها با پوسترهايي از هفت جادوگر پوشيده شده
است. اين جادوگران نيز پيراهن نارنجي به تن داشتند و جاروهاي خود را با تمام قدرت در هوا تكان مي دادند.
هري پرسيد:
- اين ها اعضاي تيم كوييديچ هستن؟
و يك توپ در حال حركت روي آن گلد وزي شده « چ» و « ك» رون به روتختي نارنجي اش كه دو حرف
بود، اشاره كرد و گفت:
- تيم چادلي. آنها در رده نهم قهرماني هستند.
كتاب هاي جادويي رون به طور نامرتبي گوشه اتاق كنار تعدادي كتاب كمدي كه به نظر مي رسيد قهرمانش
مارتين ميگز، مشنگ ديوانه باشد، روي هم انباشته شده بودند.
چوبدستي جادويي رون روي آكورايم پ ر از نوزاد قورباغه كه لبه پنجره بود قرار داشت. كنار آن خال خالي
موش خاكستري چاق او جلوي آفتاب خوابيده بود.
هري پايش به تعدادي كارت بازي كه خود به خود بر مي خوردند گير كرد . او از پنجره كوچك اتاق
بيرون را نگاه كرد . آن پايين ، درون مزرعه ، تعدادي جن خاكي را ديد كه يكي پس از ديگري از پرچين
گذشتند و وارد باغ ويزل ي ها شدند. او سپس به سمت رون كه داشت با نگراني او را نگاه مي كرد برگشت ، انگار
منتظر بود هري نظرش را بگويد.
رون با عجله گفت:
- اين اتاق كمي كوچ يكه. مثل اتاقي كه تو در خانه مشنگ ها داري، نيست. اين اتاق درست زير اتاق زير
شيرواني كه غول در آن جا زندگي مي كنه قرار داره. او مرتب به لول هها ضربه مي زنه و غرغر مي كنه...
اما هري لبخند زد و گفت:
- زيباترين خونه ايه كه من تا به حال ديد هام.
ریپورتر
11th July 2013, 11:30 PM
فصل 4: مغازه فلوري و بوت
زندگي در پناهگاه زيرزميني هيچ شباهتي به زندگي در پريوت
درايو كه هري مي شناخت، نداشت. دورسلي ها دوست داشتند همه
چيز مرتب و تميز باشد ، در حالي كه ويزل ي ها مرتب با اتفاقات
عجيب و غير قابل پيش بيني روبرو بودند . هري وقتي براي اولين
بار به آينه روي طاقچه آشپزخانه نگاه كرد خيلي شگفت زده شد .
بلوزت را بكن توي شلوارت ، پسر » : آينه به سرش فرياد كش يد
«! نامرتب
غولي كه درون اتاق زير شيرواني زندگي مي كرد هر وقت كه
مي ديد خانه خيلي ساكت شده شروع مي كرد به زوزه كشيدن و
ضربه زدن به لول ه هاي آب، انفجارهاي كوچكي كه گاهي ازدرون
اتاق فرد و جورج شنيده مي شد به نظر كاملاً عادي مي آمد. آينه سخنگو و غول پر سر و صدا براي هري خيلي
عجيب بودند، اما عجي بتر آنكه همه افراد خانواده با او صحبت مي كنند.
خانم ويزلي حتي درمورد جورا ب هاي هري توجه نشان مي داد و در هر وعده غذا او را مجبور مي كرد چهار
بشقاب غذا بخورد . آقاي ويزلي هم خيلي دوست داشت س ر ميز غذا كنار او بنشيند تا بتواند از او سؤالاتي راجع
به زندگي مشن گها مخصوصاً طرز كار اداره پست بپرسد.
وقتي هري در مورد دستور كار تلفن توضيح مي داد او با تعجب مي گفت:
- فوق العاده ست! واقعاً مشنگ ها خيلي باهوش هستن كه مي تونن بدون استفاده از جادو از پس كا رهاي
خود بر بيان.
يك هفته از آمدن هري به پناهگاه زيرزميني گذشته بود كه يك روز صبح ، خبرهايي از هاگوارتز به او
رسيد. وقتي همراه رون براي صرف صبحانه پايين مي آمد، آقا و خانم ويزلي را ديد كه با جيني دور ميز
آشپزخانه نشسته بودند . در اين هنگام ، صدايي بلند شد . جيني با ديدن هري ، ناخودآگاه كاسه سوپ از دستش
به زمين افتاد.
هر دفعه هري وارد اتاق مي شد و جيني هم آن جا بود ، هر چه دستش بود زمين مي انداخت. او فوراً زير ميز
رفت تا كاسه را بردارد . وقتي بالا آمد رنگ صورتش مثل خون قرمز شده بود ، اما هري وانمود كرد كه اصلا
ریپورتر
11th July 2013, 11:49 PM
متوجه چيزي نشده است . او پشت ميز نشست و مشغول خوردن نان سوخار ي هايي شد كه خانم ويزلي
به او تعارف كرده بود.
خانم ويزلي گفت:
- شما امروز نامه دارين.
و دو پاكت نامه مهردار را كه از جنس چرم زرد رنگي بود ، به آنها داد. نام هر دو با جوهر سبز روي پاك ت ها
نوشته شده بود.
- دامبلدور مي دونه كه تو اينجا هستي، هري. انگار علم غيب داره.
وقتي فرد و جورج با لباس خواب وارد آشپزخانه شدند، او اضافه كرد:
- شما هم نامه دارين.
هر كس مشغول خواندن نامه خودش شد و چند لحظه سكوتي سنگين برقرار شد . در نامه هري آمده بود
كه او بايد طبق معمول د ر روز اول سپتامبر در ايستگاه كينگزكراس سوار قطار سريع السير هاگوارتز شود . در
نامه همچنين فهرست كتاب هاي جديدي كه او براي آن سال تحصيلي نياز داشت، آمده بود.
لازم است شاگردان سال دوم كتاب هاي زير را تهيه نمايند:
طريقه مدارا با غو لها نوشته گيلدروي لاكهارت
تعطيلات با ديوهاي افسان هاي، گيلدروي لاكهارت
پرسه زدن با س گهاي سه سر، گيلدروي لاكهارت
سفر با مردگان خون آشام، نوشته گيلدروي لاكهارت
گردش با گرگين هها، نوشته گيلدروي لاكهارت
يك سال با يتي، نوشته گيلدروي لاكهارت
فرد كه نامه اش را تمام كرده بود، نگاهي به نامه هري انداخت و گفت:
- تو هم بايد تمام كتاب هاي لاكهارت را بخري ! استاد جديد دفاع در برابر جادوي سياه بايد يكي از
دوستان لاكهارت باشد. او مطمئناً يك جادوگر زنه.
فرد آن وقت متوجه نگاه مادرش شد و ترجيح داد ديگر در اين مورد حرف نزند و مشغول خوردن مربا شد.
جورج نگاهي كوتاه به پدر و مادرش انداخت و گفت:
- قيمت همه اين كتا بها خيلي زياد مي شه. كتاب هاي لاكهارت گران هستند.
خانم ويزلي كه نگران به نظر مي رسيد گفت:
- يك كاريش مي كنيم. من فكر مي كنم بهتره وسايل جيني رو از حراجي بخريم.
هري از جيني پرسيد:
- آه درست فهميدم؟ تو امسال به هاگوارتز ميري؟
او كه كاملاً سرخ شده بود با تكان سرش تأييد كرد و آرنجش را درون ظرف كره قرار داد . خوشبختانه فقط
هري متوجه شد ، چون در همان موقع ، پرسي، برادر بزرگ تر رون ، وارد آشپزخانه شد ، او كه قبلا لباسش را
پوشيده بود و نشان افتخار هاگوارتز هم روي سينه اش خودنمايي مي كرد با لحن شادي گفت:
- صبح همگي بخير. روز خوبيه.
او روي تنها صندلي خالي نشست اما فوراً از جايش پريد و گردگير خاكستري رنگ كهن ه اي را از روي
صندلي برداشت ... هري ابتدا فكر كرد كه آن واقعاً يك گردگير است اما مشاهده كرد كه دارد نفس مي كش د.
ریپورتر
11th July 2013, 11:51 PM
رون با تعجب گفت:
- ارول!
سپس جغد بيچاره را بغل كرد و نام هاي را از زير بال او بيرون آورد و افزود:
- بالاخره هرميون جواب نامه ام را فرستاد ! من براش نوشته بودم كه تصميم دارم تو را از خانه دورسلي
فراري دهم.
او ارول را برد و روي ميله اي كه به در پشتي خانه متص ل بود قرار داد ، اما جغد بلافاصله روي زمين افتاد و
رون مجبور شد او را روي حصيري كه مخصوص پهن كردن لباس بود بگذارد. زير لب گفت:
- طفلكي.
او سپس نامه هرميون را باز كرد و آن را با صداي بلند خواند:
رون و هري عزيز (اگر آن جا هستي)،
اميدوارم كه اوضاع روبراه باشه و تو تونسته باشي هري را بدون انجام كارهاي غيرقانوني از اونجا خارج كني، در غير
اين صورت او به دردسر مي افتد. من خيلي نگران هستم، اگر هري در جاي امني است فوراً به من خبر بده. شايد بهتر باشه يك
جغد ديگه بفرستي چون يك پرواز ديگه باعث مرگ ارول م يشه.
من حسابي سرگرم انجام تكاليف مدرسه هستم، البته...
رون با دلخوري گفت:
- چه فكري ما در تعطيلاتيم!
من سه شنبه آينده به همراه پدرومادرم به لندن ميرم تا كتاب هاي جديد مدرسه روبخرم. شايد همديگررو اونجا ديديم.
دوست دارتان هرميون
خانم ويزلي در حالي كه ميز صبحانه را جمع مي كرد گفت:
- به نظرم فكر خوبيه ، ما هم همان روز براي تهيه كتاب هامون به لندن مي ريم . خب امروز چه كار
مي كنين؟
هري، رون، فرد و جورج قصد داشتند به كلبه كوچكي كه ويزلي ها بالاي تپه داشتند بروند . درختان اطراف
كلبه، آن جا را از ديد ساكنان دهكده پنهان مي كرد. آنها مي توانستند آن جا كوييديچ بازي كنند به شرط اين كه
خيلي بالا پرواز نكنند و از توپهاي واقعي كوييديچ هم استفاده نكنند چون ممكن بود توجه ساكنان دهكده را
به خود جلب كند . آنها بايد به جاي توپ واقعي كوييديچ از سيب استفاده مي كردند و به نوبت با نيمبوس 2000
هري پر واز مي كردند. اين بهترين جارويي بود كه آنها داشتند. جاروي رون اغلب به دنبال پروان ه ها م ي رفت و
از مسيرش منحرف مي شد.
پنج دقيقه بعد ، آنها در حالي كه جاروهاي خود را روي شان ه شان گذاشته بودند از تپه بالا رفتند . آنه ا از
پرسي خواسته بودند آنها را همراهي كند، اما او گفته بود خيلي كار دارد.
هري پرسي را فقط موقع صرف غذا مي ديد. او بقيه اوقات درون اتاقش بود.
ریپورتر
11th July 2013, 11:53 PM
فرد ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- من خيلي دوست دارم سر از كارش در بيارم . رفتارش خيلي عوض شده . قبل ازاومدنت ، نتايج امتحاناتش
فرستاده شد. اوبا اين كه در هر دوازده درسش نمره عالي گرفت هيچ تعجبي نكرد.
جورج وقتي نگاه متعجب هري را ديد گفت:
- بيل هم مثل او نمره عالي مي گرفت. اگر مواظب نباشيم ، يك شاگرد ارشد ديگه در خانواده خواهيم
داشت. من نميتوانم اين افتضاح را تحمل كنم.
بيل بزرگ ترين برادر ويزل ي ها بود. او وچارلي ، برادر دوم ، تحصيلاتشان را در هاگوارتز به پايان رسانده بودند ،
هري هرگ ز آنها را نديده بود ، اما مي دانست كه چارلي در روماني روي انواع اژدها مطالعه مي كند و بيل هم در
مصر براي گرينگوتز بانك جادوگرها كار مي كند.
جورج گفت:
- من نمي دونم امسال مامان و بابا چگونه از ع هده خريد وسايل مدرسه ما برخواهند آمد . پنج سري از كتاب
لاكهارت! به علاوه، جيني تعدادي ردا، يك چوبدستي جادويي و وسايل ديگر لازم داره...
هري ساكت بود . او احساس ناراحتي مي كرد. او در يكي از صندوق هاي بانك گرينگوتز مقداري پول دارد
كه پدر و مادرش براي او ارث گذا شته بودند . البته، او فقط به پول جادوگرها ثروتمند بود ، كسي نمي توانست
گاليون، سيكل و نوآز را كه پول جادوگرها بودند در مغازه مشنگ ها خرج كند . او با اين حال راجع به حساب
بانكي اش در گرينگوتز چيزي به دورسلي ها نگفته بود . به عقيده او ، ترس آنها از جادو مانع نمي شد كه نسبت
به اين همه طلا ب يتفاوت بمانند.
سه شنبه بعد خانم ويزلي بچه ها را صبح زود بيدار كرد . آنها بعد از اين كه با عجله تعدادي ساندويچ كره
خوردند، لباس هايشان را پوشيدند . خانم ويزلي گلدان خالي را كه روي طاقجه بود برداشت و در حالي كه درون
گلدان را نگاه مي كرد، آهي كشيد و گفت:
- آرتور، پودر سفر داره تمام مي شه. امروزبايد مقداري بخريم ... خوب ، اول م همان ! بفرما هري عزيز ! و
گلدان را جلوي او گرفت.
رون با لكنت گفت:
- او تا به حال از پودر سفر استفاده نكرده! متأسفم، هري، فراموش كرده بودم.
آقاي ويزلي با تعجب پرسيد:
راه پيدا كردي؟ « مسير عبور » - هرگز؟ سال گذشته، چگونه براي خريد وسايلت به
- سوار قطار زيرزميني شدم...
آقاي ويزلي با اشتياق گفت:
- واقعاً؟ آيا راه فرار هم وجود داره؟ چگونه كار مي كنه؟
خانم ويزلي حرفش را قطع كرد و گفت:
- خواهش مي كنم آرتور ، حالا وقتش نيست . سفر با اين پودر خيلي سريعتره ، عزيزم، اما اگر تا به حال از آن
استفاده نكرد هاي...
فرد گفت:
- او خيلي زود ياد مي گيره، مامان. نگران نباش، هري، فقط نگاه كن ما چه كار مي كنيم.
او مقدار كمي پودر درخشان از درون گلدان برداشت ، به طرف آتشي كه درون اجاق مي سوخت . ريخت
ریپورتر
11th July 2013, 11:56 PM
آتش غرش بلندي كرد ، سپس شعله هايش كه به رنگ سبز زمردي در آمده بودند به اندازه قد فرد بالا
« بازار تراورز » : آمد و او را به درون اجاق كشيدند. فرد قبل از اين كه ميان شعله ها ناپديد شود فرياد زد
وقتي جورج داشت از درون گلدان پودر برمي داشت، خانم ويزلي رو به هري گفت:
- بايد نام محلي را كه قصد داري بروي با صداي بلند بگويي ، عزيزم. مواظب باش كه از اجاق مناسبي
خارج بشي. تعداد اجاق هاي خانه جادوگرها زياد است، اما اگر واضح حرف بزني...
آقاي ويزلي در حالي كه مقداري پودر بر مي داشت گفت:
- او اين كار را خيلي خوب انجام مي ده، مالي، نگرانش نباش.
- اما، عزيزم، اگر او گم بشه، ما به عمو و خال هش چي بگيم؟
دادلي خيلي خوشحال خواهد شد اگر من » : هري به او اطمينان داد براي آنها اصلاً اهميت ندارد . و گفت
«. براي هميشه درون لول ههاي بخاري گم بشم
خانم ويزلي گفت:
- بسيار خوب ... در اين صورت ... تو بعد از آرتور برو . به محض اين كه درون شعله ها رفتي مقصدت را با
صداي بلند اعلام كن...
رون سفارش كرد:
- و دس تهاتو صاف پهلويت نگهدار.
خانم ويزلي اضافه كرد:
- و چش مهاتو ببند. به خاطر دوده...
رون گفت:
- و تكان نخور، و گرنه، درون يك اجاق بد فرود مي آيي.
- ترس هم به خود راه نده و فوراً خارج نشو. جايي منتظر باش تا فرد و جورج تو را ببينن.
هري در حالي كه سعي مي كرد تمام اين سفارشات را به خاطر بسپارد، مقداري پودر سفر برداشت و نزديك
آتش شد . او نفس عميقي كشيد و پودر را درون اجاق ريخت و يك قدم جلو رفت ، شعله هاي آتش گر ماي يك
نسيم ملايم را داشتند. او دهانش را باز كرد تا مقصدش را بگويد اما مقدار زيادي دوده وارد گلويش شد.
او در حالي كه سرفه مي كرد با لكنت گفت:
-... با... زار... ترا... ورز.
در اين هنگام احساس كرد درون گردبادي عظيم كشيده شده . او به نظرش رسيد درون غرش هايي كر
كننده با سرعت تمام دور خود مي چرخد. سعي كرد چشمانش را باز نگه دارد ، اما شعله هاي سبز جلوي
چشمانش مي رقصيدند و حس ناخوشايندي به او مي دادند . آرنجش محكم به چيزي برخورد كرد و فوراً
دست هايش را صاف پهلويش نگه داشت و همچنان چرخيد و چرخيد و چرخيد ...، او حس مي كرد در تمام طول
مسير نسيم خنكي به صورتش مي خورد... چشمانش را كمي باز كرد و از پشت عينكش تصوير مبهمي از
اجاق هاي خانه هاي كه نمي شناخت مشاهده كرد ... حالت تهوع داشت . نزديك بود غذايي را كه خورده بود بالا
بياورد... او دوباره چشم هايش را بست و اميد داشت هر چه سر يع تر اين وضع خاتمه پيدا كند ... بالاخره با
صورت روي زمين سرد سنگي افتاد و عينكش در اثر برخورد با سنگ شكست.
گيج و مبهوت در حالي كه سر تا پايش را دوده سياه فرا گرفته بود ، با احتياط از جايش برخاست و عينك
شكسته اش را به چشمش زد . كسي در آن اطراف نبود . نمي دانست كجا فرود آمده است . او خود را درون اجاق
ریپورتر
11th July 2013, 11:58 PM
يك مغازه بزرگ جادوگري يافت كه نور كافي نداشت ... اما هيچ كدام از وسايلي كه در فهرست هاگوارتز
بود در اين مغازه به چشم نمي خورد! درون ويترين مغازه ، يك دست چروكيده ، يك دست كارت بازي خون آلود
و يك چشم درشت شيشه اي وجود دا شت. نقاب هاي شيطاني كه به نظ ر مي رسيد به پايين خيره شده اند ، به
ديوارها آويخته شده بودند . يك اسكلت انسان روي پيشخوان مغازه قرار داشت و انواع سلا ح هاي تيز و زنگ
زده از سقف آويزان بودند . بدتر ازهمه، خيابان تنگ و تاريكي بود كه آن طرف ويترين مغازه مشاهده م ي شد و
نداشت. « مسير عبور » هيچ شباهتي به
هري بايد هر چه زودتر از آن جا خارج مي شد. او كه بيني اش بعد از سقوط هنوز درد مي كرد، بي سر و صدا
به طرف در مغازه رفت . هنوز در نيمه راه بود كه سايه دو نفر را پشت ويترين ديد كه خواستند وارد مغازه شوند .
يكي از آن دو نفر كسي بود كه هري دلش نمي خواست با قيافه دودي و عينك شكسته اش با او روبرو شود : او
كسي نبود جز دراكو مالفوي.
هري سريع نگاهي به اطراف انداخت و كمد سياه بزرگي را در سمت چپش ديد . او با عجله درون كمد پريد
و درهاي آن را روي خودش بست و لاي آن را كمي باز كرد تا بتواند آ نچه را كه در مغازه اتفاق مي افتد را
ببيند. چند لحظه بعد، زنگوله بالاي در به صدا در آمد و مالفوي وارد شد.
مردي كه همراه او بود نمي توانست كسي جز پدرش باشد . او هم چهر هاي رنگ پريده، بيني اي نوك تيز و
چشماني خاكستري و سرد داشت . آقاي مالفوي در حالي كه به اشيا داخل مغازه نگاه مي كرد به طرف
پيشخوان رفت و زنگوله كوچكي را كه روي آن بود به صدا درآورد.
سپس رو به پسرش كرد و گفت:
- به چيزي دست نزن دراكو.
مالفوي كه دستش را به طرف چشم شيش هاي دراز كرده بود پاسخ داد:
- فكر مي كردم تو مي خواي برام يك هديه بخري.
پدرش در حالي كه با انگشتانش روي پيشخوان ضربه مي زد، گفت:
- به تو گفتم كه به زودي يك جاروي مسابقه برات مي خرم.
مالفوي با بدخلقي پاسخ داد:
- چه فايده داره ، من كه عضو تيم مدرسه نيستم . هري پاتر ، پارسال يك جارو به نام نيمبوس 2000 داشت.
او با اجازه مخصوص دامبلدور توانست در تيم گريفنيندور بازي كنه . او آن قدرها هم بازيكن خوبي نيست ، فقط
چون مشهور هست... شهرت او به خاطر اثر زخم لعنتي است كه روي پيشاني دارد...
مالفوي خم شد تا قفس هاي را كه پر از جمجمه انسان بود وارسي كند.
- همه دني ا مي دونن كه او واقعاً باهوش است ، هري پاتر خارق العاده ، با آن اثر زخم روي پيشاني و
جاروي...
آقاي مالفوي نگاهي عصباني به پسرش انداخت و گفت:
- تو صد دفعه اين چيزهارا به من گفت ه اي. و بهت يادآوري مي كنم بي احترامي به هري پاتر دور از احتياطه ،
چون اكثر جادوگران او را به عنوان قهرماني شايسته مي شناسند كه باعث ناپديد شدن لرد سياه شد ... آه، آقاي
بارجو.
مردي با شانه هاي افتاده پشت پيش خوان ظاهر شد . او موهاي بلند چربش را كه روي پيشان ي اش افتاده
بود با دست عقب زد.
ریپورتر
11th July 2013, 11:59 PM
آقاي بارجو با لحن چاپلوسان هاي گفت:
- اقاي مالفوي ، چقدر از ديدن شما خوشحالم . واقعاً مرا مفتخر كرديد ... مالفوي جوان هم كه اينجا هستند
جاي بسي خوشبختي است... چه كار مي توانم برايتان انجام دهم؟
بايد اجناسي رو كه همين امروز صبح برام رسيده به شما نشان بدم، قيمت آنها خيلي مناسب...
آقاي مالفوي حرف او را قطع كرد و گفت:
- آقاي بارجو، اين دفعه، من نمي خرم، مي فروشم.
- مي فروشيد؟
لبخند آقاي بارجو محو شد.
آقاي مالفوي يك طومار چرمي از جيبش درآورد و گفت:
- مطمئناً شما خبر دارين كه وزارت تعداد بازرسي ها را زياد كرده . من در خان ه ام چيزهايي دارم كه اگر روزي
وزارت از وجود اونا آگاه بشه باعث دردسرم خواهد شد...
آقاي بارجو عينكش را نوك بين ياش گذاشت و به فهرست اجناس نگاهي انداخت.
- در هر حال وزارت به شما كاري نخواهد داشت، قربان؟
- هيچ كس تا به حال خونه منو بازرسي نكرده . نام مالفوي هنوز از احترامي خاص برخورداره ، اما وزارت
تعداد بازرسي را افزايش داده . همه از اقدامات تازه وزارت در حمايت از مشنگ ها صحبت مي كنن... بدون شك
اين هم زير سر اين آرتور ويزلي ژنده پوشه او عاشق مشن گهاست. احمق...
هري از عصبانيت خونش به جوش آمد.
-... و همان طور كه مي بينين، ممكن است اين شايعات بازرسي به حقيقت بپيونده.
آقاي بارجو گفت:
- البته قربان، مي فهمم. خوب ببينيم اين...
دراكو در حالي كه دست چروكيده اي را كه روي بالشتك بود نشان مي داد گفت:
- مي تونيد اينو به من بدين.
آقاي بارجو فهرست اجناس آقاي مالفوي را روي پيشخوان رها كرد و با عجله به سمت دراكو رفت و با
تعجب گفت:
- آه! دست روشنايي را مي گين! وقتي كسي يك شم ع روشن را كف اين دست بذاره ، فقط خودش مي تونه
از روشنايي اون بهره مند بشه . ديگران در تاريكي مي مونن ! يك وسيله سودمند براي دزد ه ا و غارتگرها .
پسرتان خيلي با سليقه است، قربان.
آقاي مالفوي با لحن سردي گفت:
- من اميدوارم او چيزديگري جز يك دزد و غارتگر بشه.
آقاي بارجو با دست پاچگي اضافه كرد:
- من نمي خواستم شما را برنجانم، قربان، باور كنيد.
آقاي مالفوي با لحن سردتري گفت:
- با اين حال، اگر اون خوب درس نخونه، اين شغل در انتظارشه.
دراكو جواب داد:
- تقصير من نيست. همه استادها براي خودشون نور چشمي دارن، مثلاً هرميون گرانجر...
ریپورتر
12th July 2013, 12:02 AM
آقاي مالفوي با تشر گفت:
- واقعاً خجالت آوره. دختري كه خانواد هاش نيز جادوگر نيست درامتحانات نمراتي بهتر از تو گرفته.
هري از ديدن قيافه عصباني دراكو آن قدر خوشحال شد كه دوست داشت فرياد بزند.
آقاي بارجو با چاپلوسي گفت:
- همه جا همين طوره. هر روز احترام و حيثيت جادوگرها كم تر و كم تر مي شه...
آقاي مالفوي با حالت مغروران هاي حرف او را قطع كرد و گفت:
- اما احترام من كم نشده.
آقاي بارجو تعظيمي كرد و اضافه كرد:
- احترام شما براي من هم كم نشده، قربان.
آقاي مالفوي با بي تفاوتي گفت:
- در اين صورت ، شايد بتونيم سراغ فهرست اجناسي كه به شما دادم بريم . بايد به شما بگم كه من كمي
عجله دارم، بارجو، كارهاي مهمي دارم كه بايد انجام بدم.
آن وقت آنها شروع كردند به چانه زدن سر قيمت اجناس . هري با نگراني دراكو را ديد كه تمام اشيا درون
مغازه را وارسي مي كرد و به مخفي گاه او نز ديك و نزديك تر مي شد. او ابتدا طناب داري را تماشا كرد ، سپس
دست نزنيد ، جادو شده است ، اين » . با نيشخند نوشته روي مقوايي را كه جلوي يك گردنبند زيبا بود خواند
«. گردنبند باعث مرگ 19 تن از صاحبان مشنگش شده است
دراكو سپس چشمش به كمدي كه مقابلش قرار داشت افتاد. جلو رفت... دستش را به طرف كمد دراز كرد...
آقاي مالفوي در همين لحظه گفت:
- معامله تمام شد دراكو بيا بريم.
هري وقتي ديد دراكو از آن جا دور شد عرق پيشانيش را با سر آستينش را پاك كرد.
- اميدوارم روز خوبي داشته باشيد ، آقاي بارجو . من فردا در قصرم منتظر شما هستم تا بياييد و اين اجناس
را ببريد.
به محض اين كه در مغازه بسته شد، آقاي بارجو رفتار چاپلوسانه اش را كنار گذاشت.
- خودت روز خوبي داشته باشي ، آقاي مالفوي ، اگر شايعاتي كه مردم مي گويند درست باشد ، چيزهايي كه
به من فروختي نصف اجناسي كه در قصرت پنهان كرد هاي نمي شه...
آقاي بارجو با قيافه اي گرفته در حالي كه كلمات نامفهومي را زمزمه مي كرد، ته مغازه ناپديد شد . هري چند
لحظه منتظر شد سپس بي سر و صدا از كمد بيرون آمد
از كنار ويترين عبور كرد و از مغازه خارج شد.
او عينك شكسته اش را به چشم زد و به اطراف نگاه كرد . خيابان باريكي بود كه تمام مغازه هايش اختصاص
به جادوي سياه داشتند . روي تابلوي مغازه اي كه درون اجاق آن فرود آمده بود نام بارجو بورك ديده مي شد و
از بقيه بزرگ تر بود . پشت ويترين مغازه روبرو سرهاي موميايي وحشت آوري قرار داشتند و كمي آن طرف تر
درون يك قفس بزرگ شيشه اي تعد اد زيادي عنكبوت زنده وجود داشت . دو جادوگر با قيافه هاي نامرتب پشت
يك در پنهان شده بودند و هري را تماشا مي كردند و در گوشي با هم حرف مي زدند.
هري هر لحظه ترسش بيش تر مي شد. او در حالي كه سعي مي كرد عينكش را روي چشمانش نگه دارد به
راه افتاد و اميدوار بود راهي براي خارج شدن از آن جا پيدا كند
ریپورتر
12th July 2013, 12:03 AM
يك تابلوي چوبي كهنه كه بالاي سردر مغاز ه اي كه شم ع هاي سمي مي فروخت آويزان بود ، به هري
فهماند كه او در خيابان آمبروم است . اما اين موضوع هيچ كمكي به او نكرد ، او تا به حال نام اين محل را
نشنيده بود . بدون شك دودهايي كه در بخار ي منزل ويزل ي ها وارد گلويش شد نگذاشت كه او نام مقصدش را
واضح تلفظ كند. او كه سعي مي كرد خونسردي خود را حفظ كند، دنبال راه چاره مي گشت.
در اين هنگام صدايي در گوشش گفت:
- گم شد هاي، عزيزم؟
هري ازجا پريد . پيرزن جادوگري جلوي او ظاهر شد كه يك سيني پر از ناخن ان سان دستش بود . پيرزن نيم
نگاهي به او انداخت و وقتي لبخند زد دندان هاي زردش ديده شدند. هري يك قدم عقب رفت و گفت:
- نه، نه، چيزي نيست. من فقط...
- هري! تو اينجا چه كار مي كني؟
قلب هري به تندي مي زد. ناگهان پيرزن جادوگر انگار كه غافل گير شده باشد ، از جا پريد ، سيني اش وارونه
شد و ناخن هايش روي پاهايش ريخت . پيرزن شروع كرد به نفرين كردن در همان حال ، هاگريد ، شكاربان
هاگوارتز، كه هيكل تنومندي داشت با گا م هاي بلند به طرف آنها آمد. چشمان سياهش بالاي ريش پرپشتش
برق مي زد.
هري كه خيالش راحت شده بود با تعجب گفت:
- هاگريد! من گم شدم... پودر سفر...
هاگريد دستش را پشت گردن هري گذاشت و در حالي كه اورا از آن جا دور مي كرد، سيني خالي جادوگر را
نيز از دستش انداخت . نعره هاي دلخراش پيرزن تا انتهاي خيابان شنيده مي شد. هري كمي آن طرف تر چشمش
به ساختماني افتاد كه برايش خيلي آشنا بود. بانك گرينگوتز. هاگريد او را به مسير عبور آورده بود.
هاگريد با غرغر گفت:
- تو در وضع خطرناكي بودي!
او لباس هاي دوده اي هري را با چنان شدتي فوت كرد كه باعث شد او درون ظرفي پر از تاپاله اژدها كه
جلوي يك مغازه دارو فروشي بود پرتاپ شود.
- چه كسي به تو گفته است در آمبروم ول بگردي ؟ اينجا محله خيلي بديه . اميدوارم كسي تو رو آن ج ا
نديده باشه.
هري در حالي كه خم مي شد تا نگذارد هاگريد دوباره او را فوت كند، پاسخ داد:
- من خودم متوجه شدم، من به شما گفتم كه گم شده بودم شما اينجا چه كار مي كردين؟
هاگريد گفت:
- من براي خريد سمي كه حلزون را نابود مي كنه اومدم . آنها تمام كل م هاي مزرعه مدرسه را از بين برد ه ان.
تو تنها اومدي؟
هري توضيح داد:
- من با خانواده ويزلي بودم، اما از هم جدا افتاديم. بايد اونا را پيدا كنم.
آنها شروع به قدم زدن در خيابان كردند.
هاگريد پرسيد: چرا به نام ههايم جواب نمي دادي؟
هري كه به زحمت گا م هاي بلند او را دنبال مي كرد ماجراي ملاقات با دابي را براي او تعريف كرد و اين كه
ریپورتر
12th July 2013, 12:07 AM
دورسلي ها او را وادار به فرار كردند.
هاگريد با عصبانيت گفت:
- اي مشنگ هاي بدجنس! اگر مي دونستم...
- هري! هري! اونجا رو نگاه كن!
هري سرش را بالا گرفت و هرميون گراجر را بالاي پل ه هاي ورودي بانك گرينگوتز ديد او با عجله از پل ه ها
پايين دويد. موهاي قهوه اي و پرپشتش در هنگام دويدن به زيبايي اين طرف و آن طرف مي رفت.
- چه اتفاقي براي عينكت افتاده ؟ سلام، هاگريد... چقدر از ديدن هر دوي شما خوشحالم ... هر ي تو هم
مي خواي به بانك گرينگوتز بري؟
- آره، وقتي ويزلي ها را پيدا كردم.
هاگريد لبخندي زد و گفت:
- مثل اين كه پيداشون كردي.
در حقيقت ، رون، فرد، جورج، پرسي و آقاي ويزلي از بين جمعيت بيرون آمده و داشتند به طرف آنه ا
مي دويدند، آقاي ويزلي كه نفسش بريده بود با تعجب گفت:
- هري! ما اميدوار بوديم كه جاي خيلي دوري فرود نيامده باشي.
سپس سر كچل و براقش را با دستمال خشك كرد.
- مالي خيلي نگران بود. آه، خودش اومد!
رون پرسيد:
- كجا فرود آمدي؟
هري با قياف هاي ناراحت پاسخ داد:
- در خيابان آمبروم.
فرد و جورج يك صدا گفتند:
- چه وحشتناك!
رون با حسرت گفت:
- ما حق نداريم به اونجا بريم.
هاگريد گفت:
- من از اين بابت خوشحالم!
خانم ويزلي بالاخره پيدايش شد. او در حالي كه دست جيني را گرفته بود دوان دوان به طرف آنها آمد.
- اوه هري عزيزم! خدا مي دونه كجا فرود آمدي.
او كه نفسش بند آمده بو د، از كيفش يك برس لباس بيرون آورد و مشغول پاك كردن لبا س هاي دوده اي
او كه هاگريد نتوانسته بود پاكش كند، شد.
آقاي ويزلي عينك هري را برداشت ، با چوبدستي جادويي اش ضربه اي به آن زد و آن را به او برگرداند .
عينك كاملاً نو شده بود.
هاگريد گفت:
- من بايد برم. در هاگوارتز مي بينمتان!
خانم ويزلي گفت:
ریپورتر
12th July 2013, 12:10 AM
- خيابان آمبروم! آه، هاگريد، خوشحالم كه اونو پيدا كردي! نمي تونم تصور كنم...
هاگريد خداحافظي كرد و با گا م هاي بلند از آنها دور شد . او در بين جمعيتي كه در خيابان رفت و آمد داشتند
يك سر و گردن بلندتر بود.
وقتي همگي از پله هاي بانك بالا مي رفتند هري به رون و هرميون گفت:
- حدس بزنين كي رو تو مغازه بارجوبورك ديدم. مالفوي وپدرش.
آقاي ويزلي كه پشت سر آنها بود، فوراً پرسيد:
- لوسيوس مالفوي چيزي خريد؟
- نه او براي فروش آمده بود.
آقاي ويزلي كه راضي به نظر مي رسيد گفت:
- پس، او نگرانه، آه، چقدر دوست دارم لوسيوس مالفوي را يكي از همين روزها دستگير كنم...
وقتي همگي وارد بانك شدند. خانم ويزلي اخطار كرد:
- مواظب باش ، آرتور. اين خانواده برايت دردسر به وجود ميارن . در افتادن با چنين شخص كله گنده اي، تو
رو به خطر مي اندازه.
آقاي ويزلي خشمگين شد و گفت:
- تو فكر مي كني من از پس او برنميام؟
اما پدر و مادر هرميون توجه او را جلب كرد . آنها جلوي راهروي درازي كه به سالن بزرگ مرمرين منتهي
مي شد ايستاده بودند. آنها كه كمي نگران شده بودند منتظر بودند هرميون آنها را معرفي كند.
آقاي ويزلي با خوشحالي گفت:
- شما مشنگ هستيد ! بهتره كه حتماً يك نوشيدني با هم بخوريم ! شما توي بانك چه داريد ؟ آه شما پول
مشنگ ها را با ما عوض مي كنيد؟ مالي، نگاه كن!
او كه كاملاً هيجان زده بود. اسكناس ده لير هاي را كه دست آقاي گرانجر بود به همسرش نشان داد.
رون به هرميون گفت:
- به زودي همديگر رو مي بينيم.
يكي از نگهبانان گرينگوتز هري و خانواده ويزلي را به طرف راهروهاي زيرزميني كه پول هايشان آن جا قرار
داشت راهنمايي كرد . آنها براي رسيدن به گاوصندو ق هاي خودسوار واگن هاي كوچكي كه روي ريل حركت
مي كردند شده و از راهروهاي زيرزميني بانك عبور كر دند. هري از اين گردش كه او را به ياد جشن مشن گ ها
مي انداخت لذت مي برد. اما وقتي نگهبان در گاوصندوق ويزلي ها را باز كرد، اوخيلي ناراحت شد ، ناراحت تر از
وقتي كه خود را درخيابان آمبروم يافت . در حقيقت، درون گاوصندوق آنها فقط يك مشت سكه نقره و يك
سكه طلا باقي م انده بود . خانم ويزلي به گوشه هاي گاوصندوق نگاه كرد تا مطمئن شود پول ديگري باقي
نمانده باشد ، سپس تمام سك ه ها را جمع كرد و درون كيفش ريخت . هري بيش تر ناراحت شد وقتي همه جلوي
گاوصندوق او رسيدند . او در حالي كه سعي مي كرد آنها محتويات درون گاوصندوقش را نبينند ب ا عجله چند
مشت سكه درون كيف چرم ياش ريخت.
آنها وقتي به در ورودي بانك رسيدند دوباره از يكديگر جدا شدند . پرسي زير لب گفت كه او يك قلم پر نو
احتياج دارد . فرد و جورج بين جمعيت ، دوستشان لي جوردن را ديده بودند . خانم ويزلي و جيني به مغاز ه اي كه
لباس هاي دست دوم م ي فروخت رفتند . و اما آقاي ويزلي اصرار داشت همراه آقاي گرانجر به كافه شودرون
ریپورتر
12th July 2013, 12:11 AM
باوور بروند و يك نوشيدني بخورند.
خانم ويزلي موقع رفتن گفت:
- ما يك ساعت ديگه براي خريد كتا بهاتون به مغازه فلوري وبوت مي ريم.
او با صداي بلند به دوقلوها كه از آنها كمي دورتر بودند گفت:
- و شما به هيچ وجه پاتونو تو خيابان آمبروم نمي ذارين!
هري، رون و هرميون از خيابان سنگفرشي عبور كردند . صداي به هم خوردن سكه هاي طلا و برنز درون
جيب هري ، او را براي خرج كردن وسوسه مي كرد. او سه تا بستني بزرگ توت فرنگي خريد و هر سه در حالي
كه ويترين مغاز ه ها را تماش ا مي كردند بستني هايشان را ليس مي زدند. آنها فرد و جورج را ديدند كه با لي
ساخت دكتر فيلي باستر بودند . آن طرف تر پرسي « ترقه هاي ضد رطوبت و بي خطر » جوردن در حال خريد
بود. « سرگذشت شاگردان ارشد معروف بود » درون مغازه سمساري محو تماشاي كتابي با عنوان
رون نوشته پشت جلد آن كتاب را با صداي بلند خواند:
- مطالعه سرگذشت زندگي ارشدهاي هاگوارتز. واقعاً جالبه...
پرسي با لحن سردي پاسخ داد:
- برو كنار.
رون آهسته توضيح داد:
- پرسي خيلي بلند پروازه. او نقشه هايي در سر داره. او دلش مي خواد وزير جادوگري بشه.
آنها به گردش خود ادامه دادند و يك ساعت بعد ، به طرف كتاب فروشي فلوري و بوت به راه افتادند . فقط
آنها نبودند كه مي خواستند به آن جا بروند ، وقتي نزديك مغازه رسيدند ، با تعجب جمعيت زيادي را جلوي در
مغازه ديدند . علت اين ازدحام ، كلماتي بود كه روي يك تكه پارچه نوشته شده و به سر در مغازه نصب شده
بود:
را كه سرگذشت خود اوست به « من جادويي » 16 كتاب / 12 تا 30 / گيلدروي لاكهارت ، امروز از ساعت 30 »
«. همه اهدا مي كند
هرميون فرياد زد:
- ما مي تونيم اونو ملاقات كنيم! او نويسنده بيش تر كتاب هاي درسيه!
جمعيت را اكثرا جادوگرهاي زن به سن وس ال خانم ويزلي تشكيل مي دادند. جادوگر كتابفروش كه به نظر
خسته مي آمد جلوي در ورودي ايستاده بود و سعي مي كرد نظم را در جمعيت ايجاد كند. او با صداي بلند گفت:
- خانم ها خواهش مي كنم آرامش خود را حفظ كنيد... هل ندين... مواظب كتاب ها باشين...
هري، رون و هرميون م وفق شدند خود را به داخل كتاب فروشي برسانند . يك صف طولاني داخل مغازه به
وجود آمده بود و در اول صف گيلدروي لاكهارت كتاب هايش را امض ا مي كرد و هديه مي داد. هر سه نفر يك
را برداشتند و در جايي كه خ انواده « سير و سياحت با ارواح » يا « سفر با مردگان خون آشام » نسخه از كتاب
ويزلي منتظرشان بودند وارد صف شدند.
خانم ويزلي گفت:
- آه، شما اومدين، بسيار خوب.
او كه نفسش بند آمده و مرتب به موهايش دست مي كشيد، گفت:
- ما به زودي اونو ملاقات مي كنيم..
ریپورتر
12th July 2013, 12:14 AM
وقتي صف جلو رفت ، آنها گيلدروي لاكهارت را مشاهده كردند كه پشت ميز نشسته بود . مي ز با
عكس هاي بزرگ خود او تزيين شده بود . او در عكسهايش با لبخندبه جمعيت چشمك مي زد. لاكهارت واقعي
يك رداي بلند جادوگري به رنگ آبي به تن داشت كه كاملاً رنگ چشمانش بود ، كلاه تيزش را كمي كج
روي موهاي حالت دارش گذاشته بود كه او را دوست داشتن يتر مي كرد.
يك مرد كوتاه قد بد اخلاق با يك دوربين بزرگ مرتب از او عكس مي گرفت. هر بار كه دوربين فلاش
كوركننده اي مي زد دود بنفش رنگي از آن خارج مي شد.
عكاس در حالي كه عقب عقب مي رفت تا زاويه بهتري داشته باشد به رون تشر زد:
- برو كنار! اين عكس براي مجله جادوگريه.
رون كه پايش توسط مرد كوتاه قد لگد شده بود جواب داد:
- اين دليل نمي شه كه پاي مردم را لگد كني!
گيلدروي لاكهارت صدايش را شنيد و سرش را بالا گرفت تا رون را ببيند كه چشمش به هري افتاد .
لحظه اي او را نگاه كرد، سپس از روي صندليش برخاست و با صداي بلند گفت:
- خداي من، تو هري پاتر نيستي؟
صداي پچ پچ جمعيت بلند شد و لاكهارت با عجله به سمت هري رفت ، دست او را گرفت و در ميان
تشويق فراوان حاضرين او را به سمت ميز برد . وقتي لاكهارت بنا به تقاضاي عكاس كه مرتب عكس
مي گرفت و دودش را نصيب ويزل يها مي كرد، دست هري را فشرد، گونه هاي هري از خجالت سرخ شدند.
لاكهارت كه دندان هاي درخشانش كمي پيدا بود گفت:
- يك لبخند زيبا بزن. من و تو با هم اين كار را مي كنيم.
او بالاخره دست هري را رها كرد . هري كه انگشتانش بي حس شده بودند خواست نزد ويزلي ها برود ، اما
لاكهارت دستش را دور شان ههاي او گرفت و او را محكم به خود فشار داد.
سپس در حالي كه با تكان دست جمعيت را به سكوت دعوت مي كرد با صداي بلند گفت:
- خانم ها و آقايان ، الآن لحظه فوق العاده ايه! مي خواهم خبري به شما بدهم ! امروز وقتي هري پاتر جوان
وارد مغازه فلوري و بوت شد ، فقط مي خواست كتاب سرگذشت منو داشته با شه و حالا خوشحال مي شوم كه
سري كامل كتا بهامو به او هديه بدم...
جمعيت دوباره شروع به تشويق كرد.
به دست خواهد آورد. « من جادويي » - هري به هيچ وجه خبر نداشت كه به زودي چيزي بيش تر از كتاب
لاكهارت هري را محكم تكان داد به طوري كه باعث شد عينكش تا نوك بين ي اش پايين بيايد. او در ادامه
گفت:
را خواهند داشت . بله خان م ها و آقايان ، من با كمال « من واقعي » - در حقيقت ، او و همكلاس ي هايش كتاب
را در مدرسه هاگوارتز « دفاع در برابر جادوي سياه » افتخار به شما اعلام مي كنم كه از اول سپتامبر ، من درس
تدريس خواهم كرد.
در ميان تشويق و فرياد هاي شاد جمعيت ، هري سري كامل كتاب هاي گيلدروي لاكهارت را به عنوان
هديه دريافت نمود . او در حالي كه زير سنگيني كتاب ها تلوتلو مي خورد، خود را به گوشه اي از مغازه كه جيني
با پاتيل جديدش منتظر ايستاده بود رساند.
هري در حالي كه كتا بها را داخل پاتيل م يانداخت زير لب گفت
ریپورتر
12th July 2013, 12:17 AM
- بگير، اين كتاب ها مال تو، من براي خودم مي خرم.
در اين هنگام هري صدايي شنيد كه فوراً شناخت، صدا گفت:
- از اين موضوع حسابي خوشحالي پاتر؟
او از جايش برخاست و روبه رويش دراكو مالفوي را ديد كه هميشه لحن تمسخرآميزي داشت.
مالفوي ادامه داد:
- هري پاتر مشهور. ممكن نيست وارد يك كتاب فروشي بشه و عكسش روي جلد مجل هها نره.
جيني در حالي كه با عصبانيت به مالفوي نگاه مي كرد جواب داد:
- راحتش بذار، او خودش نمي خواست.
اين اولين بار بود كه در حضور هري حرف مي زد.
مالفوي با طعنه گفت:
- خوب، پاتر، مي بينم كه براي خود دوست دختر پيدا كرد هاي؟
جيني از خجالت سرخ شد . در همين حال رون و هرميون در حالي كه تعداد زيادي از كتاب هاي لاكهارت را
در دست داشتند، از بين جمعيت به سمت آنها آمدند.
رون طوري به مالفوي نگاه كرد كه انگاراو يك مزاحم است. در همين حال به او گفت:
- آه، تو هستي، از ديدن هري در اينجا غافلگير شدي، نه؟
مالفوي پاسخ داد:
- ويزلي، ديدن تو در اين مغازه بيش تر مرا غافل گير كر د. فكر مي كنم پدر و مادرت به خاطر خريد
كتاب هاي تو مجبورن يك ماه گرسنه بخوابن.
رون هم مثل جيني از خجالت سرخ شد . او كتاب هايش را درون پاتيل اندا خت و به سمت مالفوي هجوم
آورد، اما هري و هرميون او را عقب كشيدند.
آقاي ويزلي كه همراه فرد و جورج بين جمعيت گير افتاده بود فرياد زد:
- رون! چكار مي كني؟ بيا، بريم، اينجا خيلي شلوغه.
- خوب، خوب، آرتور ويزلي.
اين صداي آقاي مالفوي بود . او دستش را روي شانه دراكو گذاشته و همان حالت تمسخرآميز را به خود
گرفته بود.
آقاي ويزلي سرش را تكان داد و با لحن سردي گفت:
- لوسيوس.
مالفوي با صداي بلند گفت:
- شنيده ام كه در وزارتخانه حسابي مشغول هستي . تمام اين بازرسي ها... اميدوارم حداقل اضافه كاري بهت
بدن؟
او دستش را درون پاتيل جيني فرو كرد و از ميان كتاب هاي نو گيلدروي لاكهارت ، كتاب كهنه دست دومي
بيرون آورد و گفت: « راهنماي تغيير شكل براي تازه كارها » را با نام
- ظاهراً نمي دن. چرا آبروي جادوگرها را مي بري وقتي به اندازه كافي پول بهت نمي دن تا بتواني كتاب نو
براي بچ هات بخري؟
آقاي ويزلي بيش تر از رون وجيني خجالت كشيد
ریپورتر
12th July 2013, 12:20 AM
- تصوري را كه تو از آبروي جادوگرها داري، ما نداريم.
آقاي مالفوي به آقا و خانم گرانجر كه با نگراني صحنه را تماشا مي كردند نگاهي انداخت و گفت:
- شما با آد م هاي مضحكي رفت آمد مي كنين، ويزلي... من فكر نمي كردم كه خانواده شما اين قدر تنزل
پيدا كرده باشن؟...
دراين هنگام پاتيل جيني وارونه شد و سر و صداي زيادي به وجود آورد . آقاي ويزلي خودش را روي آقاي
مالفوي انداخته و او را به طرف قفسه هاي پر از كتاب هل داد . تعداد زيادي كتاب جادو كه ضخامت زيادي
داشتند و غرغرشان به آسمان بلند شده بود، روي سرشان افتاد.
فرد و جورج فرياد زدند:
- زود باش، پدر!
خانم ويزلي با صداي بلند فرياد زد:
- نه، آرتور، نه!
جمعيت به هم ريختند و تعدادي ديگر از قفس ههاي كتاب وارونه شد.
فروشنده با تعجب گفت:
- آقايان، خواهش مي كنم... خواهش مي كنم!
همان موقع صداي بلندتري از بقيه به گوش رسيد.
- اجازه بدين، آقايان ديگر كافيست!
هاگريد از ميان كتاب هايي كه روي زمين پخش شده بود گذشت وخود را به آنها رساند . لحظه اي بعد ، او
آقاي ويزلي و آقاي مالفوي را از هم جدا كرده بود . آقاي ويزلي لبش بريده بود. و آقاي مالفوي چشمش در اثر
برخورد با كتابي به نام دايرة المعارف قارچ هاي سمي سياه شده بود . او هنوز كتاب كهنه جيني را كه درباره
تغيير شكل بود دردست داشت ، او كه از چشمانش نفرت مي باريد، كتاب را به سمت جيني پرت كرد و به جيني
گفت:
- بيا، دختر، كتابتو بگير، پدرت هرگز نمي تونه چيز بهتري بهت هديه بده.
او خودش را از دست هاگريد كه محكم او را گرفته بود به زحمت خلاص كرد و به دراكو اشاره كرد همراه
او برود و بعد با عجله از مغازه بيرون رفت.
هاگريد كه به آقاي ويزلي كمك كرد تا از زمين بلند شود و در حالي كه رداي او را مرتب مي كرد گفت:
- اين خانواده از در ون پوسيده است ، همه اينو مي دونن، هرگز نبايد به حرف هاي يك مالفوي گوش داد .
نژاد كثيف! بيا زودتر از اينجا بيرون بريم.
قيافه فروشنده نشان مي داد قصد دارد مانع بيرون رفتن آنها بشود، اما وقتي ديد قدش به كمر هاگريد هم
نمي رسد. نظرش عوض شد. آنها با عجله وارد خيابان شدند. گرانجرها از ترس مي لرزيدند.
خانم ويزلي با عصبانيت گفت:
- درس خوبي به بچه هات دادي ! دعوا كردن در يك محل عمومي ! از خودم مي پرسم گيلدروي لاكهارت
چه فكري خواهد كرد؟
فرد گفت:
- او خيلي خوشحال بود . وقتي كتاب فروشي را ترك مي كرديم مگه صداي او را نشنيدي ؟ او از خبرنگار
روزنامه پيشگويي فردا تقاضا كرد اگر مي تونه در گزارش خود اين دعوا را هم بياره ، او گفت كه اين دعوا
ریپورتر
12th July 2013, 12:23 AM
معروف مي شه.
اما آنها هيچ كدام سرحال نبودند . هري، ويزلي ها و خريد هايي كه كرده بودند بايد به وسيله پودر سفر به
پناهگاه زير زميني بر مي گشتند. وقتي به ميدان رسيدند ، گرانجرها خداحافظي كردند و به سمت خيابان
مشنگ ها به راه افتادند . آقاي ويزلي قصد داشت از آنها در مورد ايستگاه اتوبوس سؤال كند ، اما با ديدن
نگاه هاي عصباني همسرش ترجيح داد اين كار را نكند . هري قبل از اين كه پودر سفر بردارد ، عينكش را از
چشمانش برداشت و درون جيبش گذاشت. پودر سفر روش خوبي براي مسافرت نبود.
ریپورتر
16th July 2013, 04:14 PM
فصل 5: پرواز با اتومبيل پرنده
به نظر هري ، تعطيلات تابستان خيلي زود به پايان رسيد . با
وجود اين كه او خيلي عجله داشت به مدرسه هاگوارتز برگردد ، اما
گذرانده بود خوش ترين لحظات « پناهگاه زيرزميني » اين ماه كه در
زندگيش به حساب مي آمد. وقتي به حضورش در كنار دورسلي ها
فكر مي كرد نمي توانست نسبت به رون حسادت نورزد.
شَب آخر ، خانم ويزلي بوسيله جادو انواع غذاهاي خوشمز ه اي كه
هري دوست داشت ، به اضافه يك كيك لذيذ روي ميز چيد . فرد و
جورج با ترق ه هاي ضد رطوبت و بي خطر فيلي باستر يك آتش
بازي واقعي به راه انداختند . آشپزخانه به مدت نيم ساعت پر از
ستارگان قرمز و آبي بود كه روي ديوارها و سقف آويزان بودند . آنها
قبل از رفتن به تخت خواب آخرين فنجان شكلات را نيز نوش جان كردند.
صبح روز بعد ، كمي طول كشيد تا آماده رفتن شدن د. آنها صبح زود با آواز خروس از خواب بيدار شده بودند
اما هنوز خيلي كار داشتند . تمام افراد خانواده در جنب و جوش بودند . آنه ا در حالي كه لباس هايشان را
مي پوشيدند يك تكه نان تست به دهان گذاشتند و مرتب فرياد مي زدند و غرغر مي كردند. وقتي آقاي ويزلي
مي رفت تا چ مدان جيني را به درون اتومبيل بگذارد يك مرغ جلوي پايش آمد كه تعادلش را به هم زد و
نزديك بود بيفتد.
هري نمي دانست تصور كند چگونه هشت نفر آدم ، شش چمدان بزرگ ، دو جغد و يك موش درون يك
اتومبيل كوچك جاي خواهند گرفت . اما او تجهيزات مخصوصي را كه آقاي ويزلي با خود م ي آورد حساب
نكرده بود.
آقاي ويزلي در صندوق عقب اتومبيل را باز كرد و به هري نشان داد چگونه با استفاده از جادو تمام
چمدان ها را جا كرده و آهسته در گوش هري گفت:
- مالي نبايد بفهمد.
خانم ويزلي و جيني روي صندلي جلوي اتومبيل نشستند و هري ، رون، فرد، جورج و پرسي ه مگي روي
صندلي عقب جا گرفتند.
ریپورتر
16th July 2013, 04:16 PM
خانم ويزلي گفت:
- مشنگ ها زرنگ تر از آن هستند كه ما فكر مي كنيم، اين طور نيست؟ هنگامي كه اين اتومبيل را از بيرون
نگاه مي كني، به نظر نمي رسد درونش اين اندازه جا باشد.
آقاي ويزلي اتومبيل را روشن كرد و به راه افتاد . آنها در حالي كه تكان تكان مي خوردند از حياط خارج
شدند. هري نگاهي به پشت سر انداخت تا براي آخرين بار خانه را نگاه كند . وسايل ديرتر از زمان پيش بيني
شده درون اتومبيل جاسازي شدند. آقاي ويزلي نگاهي به ساعتش انداخت و رو به همسرش گفت:
- مالي عزيزم، من فكر مي كنم كه سري عتر مي رسيم اگر...
خانم ويزلي جواب داد:
- نه آرتور.
- كسي ما را نمي بينه. با فشار اين دكمه كوچك كه اينجاست نامريي مي شويم. ما مي تونيم از زمين بلند
شيم، روي ابرها پرواز كنيم و تا ده دقيقه ديگه به مقصد برسيم بدون اين كه كسي ما را ببيند...
- آرتور، گفتم نه، در روز روشن نه.
آنها ساعت ده و چهل و پنج دقيقه به ايستگاه كينزكراس رسيدند . آقاي ويزلي با عجله دنبال چرخ دستي
رفت تا چمدان ها را حمل كند و بقيه با سرعت وارد ايستگاه شدند.
هري سال قبل سوار قطار سريع السيرهاگوارتز شده بود . مشكل آنها پيدا كردن سكوي شماره نه و سه
چهارم بود كه براي مشن گ ها غير قابل ديدن بود . براي رسيدن به آن جا، آنها بايد از مانعي كه بين سكوهاي 9
و 10 بود عبور مي كردند. اين كار هيچ دردي نداشت، اما بايد مراقب بودند كه مشن گها اصلاً متوجه نشوند.
خانم ويزلي به ساعت بزرگ ايستگاه كه نشان مي داد بيش تر از پ نج دقيقه وقت ندارند ، نگاه كرد و با نگراني
گفت:
- پرسي، اول تو برو.
پرسي با قدم هاي مصمم جلو رفت و ناپديد شد. آقاي ويزلي، فرد و جورج به ترتيب بعد از او رفتند.
خانم و يزلي به هري و رون گفت:
- من با جيني مي رم و شما دو نفر هم بلافاصله بعد از ما بياين.
او دست جيني را گرفت و به طرف مانع رفت. در يك چشم به هم زدن، آن دو هم ناپديد شدند.
رون به هري گفت:
- بيا با هم بريم، كم تر از يه دقيقه وقت داريم.
هري قفس هدويگ را محكم روي چمدانش نگه داشت و سر چرخدستي را به سمت مانع چرخاند . او از
خودش كاملاً مطمئن بود . مشكل تر از بكار بردن پودر سفر نبود . او و رون كه كنار هم ايستاده بودند روي چرخ
دستي هايشان خم شدند و با قدم هاي سريع به طرف مانع حركت كردند . وقتي به يك متري مانع رسيدند
شروع كردند به دويدن و... شَ پلق!!!
چرخ دستي ها به شدت به مانع برخورد كرده و دوباره به عقب بازگشتند . چمدان رون روي زمين افتاد ، هري
به هوا پرت شد و قفس هدويگ روي زمين غلتيد و سر و صداي جغد بيچاره را در آورد . همه نگاه ها به سوي
آنها خيره شده بود، نگهبان ايستگاه با عجله به طرف آنها رفت و با صداي بلند گفت:
- شما دو نفر چه كار داريد مي كنيد؟
هري در حالي كه پهلوي دردناكش را مي ماليد به زحمت از جايش برخاست و جواب داد:
ریپورتر
16th July 2013, 04:17 PM
- من كنترل چرخ دست يام را از دست داد هام.
رون دويد و قفس هدويگ را كه هنوز سر و صدا مي كرد برداشت . او صداي بعضي از مسافرين را شنيد كه
آهسته داشتند درباره رفتاربد با حيوانات صحبت مي كردند.
هري در گوش رون گفت:
- چرا موفق نشديم عبور كنيم؟
- نمي دونم...
رون با نگراني به اطرافش نگاه كرد. هنوز تعدادي مسافر داشتند آنها را تماشا مي كردند.
او زير لب گفت:
- ما قطار را از دست مي ديم. واقعاً نمي فهمم چرا راه بسته شده...
هري كه داشت حالش به هم مي خورد به ساعت بزرگ نگاه كرد. ده ثانيه... نه ثانيه...
او با احتياط چرخ دست ي اش را به طرف مانع برد و با تمام قدرت آن را به مانع فشار داد . مانع فلزي غير قابل
عبور بود.
سه ثانيه... دو ثانيه... يك ثانيه...
رون بهت زده گفت:
- قطار حركت كرد . اگر پدر و مادرم نتونن دوباره اينجا برگ ردن ما چه كار كنيم ؟ تو پول مشنگ ها را
نداري؟
هري لبخندي زد و گفت:
- شش سالي مي شه كه دورسلي ها به من پول تو جيبي نداد هاند.
رون گوشش را به مانع فلزي سرد چسباند و با صداي بي حالي گفت:
- هيچي نمي شنوم. چكار بكنيم؟ نمي دونم چه مدت طول مي كشه تا پدر و مادرم پيش ما برگردن.
آنها به اطرافشان نگاه كردند. فريادهاي دلخراش هدويگ هنوز باعث جلب توجه مردم ساد هلوح مي شد.
هري گفت:
- بهتر است برويم و كنار اتومبيل منتظر آنها بشويم. ما اينجا خيلي جلب توجه مي كنيم.
رون در حالي كه چشمانش برق مي زد با تعجب گفت:
- هري! اتومبيل!
- چي، اتومبيل؟
- ما مي توانيم با آن تا هاگوارتز پرواز كنيم.
- اما من فكر مي كردم كه...
- ما به دردسر افتاده ايم اين طور نيست ؟ مجبوريم براي رفتن به مدرسه راهي پيدا كنيم ؟ حتي شاگردان
سال اولي در مواقع اضطراري حق دارند از جادو استفاده كنند، فصل نوزده، فكر مي كنم، قانون محدوديت...
هري ناگهان احساس ترسش تبديل به هيجان شد.
- تو بلدي اونو به پرواز در بياوري؟
رون در حالي كه سر چرخ دست ياش را به سمت در خروجي مي چرخاند با اطمينان گفت:
- اصلاً كاري نداره بريم، اگر عجله كنيم، مي تونيم قطار را تا هاگوارتز همراهي كنيم.
آنها در حالي كه جمعيت حيرت زده مشنگ ها را كنار مي زدند از ايستگاه بيرون رفتند . وقتي به اتومبيل
ریپورتر
16th July 2013, 04:19 PM
رسيدند، رون در صندوق عقب ماشين را با كمك چوبدستي جادوي ي اش باز كرد و چمدان هايشان را
درون آن گذاشتند. قفس هدويگ را هم روي صندلي عقب قرار دادند.
رون در حالي كه موتور اتومبيل را با ضربه چوبدستي جادوي ياش روشن مي كرد گفت:
- مواظب باش كسي به ما نگاه نكنه.
هري گفت:
- مي توني بري.
رون دكمه كوچك نقر ه اي را كه روي داشبورد بود فشار داد . فوراً اتومبيل ناپديد شد ... و همين طور خود آنها.
هري لرزش صندلي را زيرش حس مي كرد، صداي م وتور ر ا مي شنيد ، دست هايش را كه روي زانوهايش
گذاشته بود و عينكش را كه روي بين ي اش بود حس مي كرد، اما تنها چيزي كه مي ديد، خيابان م ه آلودي بود
كه در آن پايين از آنها دور مي شد. اتومبيل نامريي همچنان بالا مي رفت.
رون گفت:
- تخت گاز مي ريم.
ساختمان هاي اطراف از ديد آنها خارج شدند . خيلي زود ، آنها تمام شهر مه آلود و نوراني لندن را زير پاي
خود ديدند. در اين هنگام صداي ضعيفي آمد و اتومبيل، رون و هري همزمان دوباره ظاهر شدند.
رون در حالي كه دكمه نامرئي كننده را فشار مي داد گفت:
- اي واي، انگار اشكال پيدا كرده.
آنها با هم دكمه را فشار دادند. اتومبيل ناپديد شد، سپس دوباره ظاهر شد انگار داشت چشمك مي زد.
رون فرياد زد:
- خودتو محكم نگه دار.
و پدال گاز را فشار داد . اتومبيل مستقيم اً وارد ابرهايي كه در آسمان شهر وجود داشت شد و آنه ا درون مه
غليظي فرو رفتند.
هري در حالي كه به توده ابري كه آنها را محاصره كرده بود نگاه مي كرد گفت:
- حالا چكار كنيم؟
- بايد قطارو پيدا كنيم تا بفهميم به كدام جهت بريم.
- يك كم برو پايين...
آنها به پايي نترين قسمت ابر رسيدند و با گردن درازي سعي كردند زمين را ببينند.
هري با هيجان گفت:
- اونجاست، اونو مي بينم! درست روبروي ما، اون پايينه!
قطار سريع السير هاگوارتز از دور مثل مار قرمزي بود كه به جلو مي خزيد.
رون به جهت نماي روي داشبورد نگاه كرد و گفت:
- به طرف شمال، كافيه هر نيم ساعت جهت اتومبيل را كنترل كنيم.
اتومبيل دوباره بالا رفت و وارد ابرها شد ، سپس از ابرها هم بالاتر رفت و در هواي آقتابي به پرواز خود
ادامه داد.
رون گفت:
- حالا بايد مواظب هواپيماها باشيم!
ریپورتر
16th July 2013, 04:21 PM
آنها نگاهي به هم كردند وزدند زير خنده. خنده آنها تا مدت ها ادامه داشت.
هري فكر كرد هيچ كس نمي تواند اين بهترين روش مسافرت را تصور كند : تماشاي بلورهاي زيباي ابر از
درون اتومبيل ، زير آفتاب گرم ، با يك جعبه شكلات و لذت ديدن نگاه حسرت بار فرد و جورج وقتي كه آنها به
طرز با شكوهي روي چمن زار وسيع هاگوارتز فرود بيايند.
آنها مرتب ازابرها پايين مي رفتند تا مسير قطار را كنترل كنند . حالا از لندن دور شده بودند و منا ظر زير
پايشان تغيير مي كرد. دشت هاي سرسبز جايش را به زمين هاي خشك سرخ رنگ داد . آنها ابتدا دهكد ه هايي را
ديدند كه كليساهايشان از آن بالا خيلي كوچك شده بود . بين راه شهرهاي بزرگي را ديدند كه اتومبي ل هايش
هم چون حشرات رنگارنگ در خيابان ها حركت مي كردند.
هفت س اعت بعد هري مجبور شد اعتراف كند كه زمان دير مي گذرد، شكلات ها آنها را تشنه كرده بود و
آنها هيچ نوشيدني نداشتند . هوا گرم بود ، هري عرق مي ريخت و عينكش مرتب روي بيني اش سر م ي خورد. او
ديگر به اشكال مختلف ابرها توجه نمي كرد و با حسرت به شربت خنك ليمويي كه در قط ار سريع السير
هاگوارتز مي خوردند فكر مي كرد. چر ا آنها نتوانستند وارد سكوي نه و سه چهارم بشوند ؟ وقتي خورشيد از ابرها
پايين مي رفت و پرتو قرمزش به آنها مي تابيد، رون با ب يحالي گفت:
- حالا، زياد با هاگوارتز فاصله نداريم. بريم نگاهي به قطار بندازيم، آماده اي؟
قطار سريع السير هنوز آن پايين بود و بين كو ههاي پربرف، پيچ و تاب مي خورد. زير ابرها هوا تاري كتر بود.
رون پدال گاز را فشار داد و اتومبيل بالا رفت ، اما موتور آن ناگهان شروع كرد به صدا دادن. هري و رون با
نگراني به هم نگاه كردند.
رون گفت:
- اتومبيل بايد داغ كرده باشه. تا به حال مسافت به اين طولاني را طي نكرده است...
هر دو وانمود مي كردند كه توجهي به صداي موتور كه هر لحظه بلند و بلندتر مي شد ، ندارند ... آسمان
تاريك شد و ستارگان يكي يكي ظاهر شدند.
رون با حالتي عصباني گفت:
- رسيديم، چيزي نمونده.
در اين هنگام زير ابرها آمدند و سعي كردند در تاريكي، محل آشنايي براي فرود روي زمين پيدا كنند.
هري ناگهان فرياد زد:
- اونجا! درست روبرو!
رون و هدويگ با صداي او از جايشان پريدند . در تاريكي افق ، برج هاي قلعه هاگوارتز بر فراز تپه كنار
درياچه سربرافراشته بودند. اتومبيل شروع كرد به لرزيدن و مرتب سرعتش كم مي شد.
رون با لحن مهرباني به اتومبيل گفت:
- برو، الآن مي رسيم.
صداي بلندي از موتور اتومبيل بلند شد بخار از زير كاپوت آن بيرون زد . هري لبه صندليش را محكم گرفته
بود. اتومبيل به سمت درياچه سرازير شد و ناگهان به طور خطرناكي شروع كرد ب ه بالا و پايين رفتن . هري از
شيشه اتومبيل ، سطح سياه ، صاف و براق درياچه را كه زير آنها در فاصله چند صد متري قرار داشت، ديد . رون
فرمان اتومبيل را محكم چسبيده بود. اتومبيل دوباره شروع كرد به بالا و پايين رفتن.
رون زير لب گفت:
ریپورتر
16th July 2013, 04:22 PM
- آرام تر.
آنها بالاي درياچه بودند و قلعه درست مقابل آنها قرار داشت. رون پدال گاز را فشار داد.
صداي بلندي از كاپوت اتومبيل بلند شد ، موتور شروع كرد به ترق و تروق كردن ، سپس كاملا از حركت
ايستاد.
رون سكوت وحشتناكي را كه آن جا برقرار بود شكست و گفت:
- اتومبيل سقوط كرد.
آنها مستقيم به طرف قلعه رفتند و سرعت آنها هر لحظه بيش تر و بيش تر شد.
رون در حالي كه فرمان اتومبيل را با نااميدي مي چرخاند فرياد زد:
- نه!
اتومبيل به پرواز خود بر فراز گلخانه سبزي و سپس چمنزار ادامه داد و ارتفاعش هر لحظه كم تر و كم تر
شد.
رون فرمان را رها كرد و چوبدستي جادويي را از جيبش در آورد.
او فرياد زد:
- بايست! بايست!
او با چوبدستي جادويي چندين ضربه روي داشبورد و شيشه جلو زد ، اما اتومبيل به سقوط وحشتناك خود
ادامه داد. آنها هر لحظه به زمين نزديك تر مي شدند...
هري خود را روي فرمان انداخت و فرياد زد:
- مواظب درخت باش!
اما خيلي دير شده بود... بنگ!!!
از برخورد فلز و چوب صداي كر كنند ه اي ايجاد شد ، اتومبيل كه با درختي بزرگ تصادف كرده بود محكم
روي زمين افتاد . بخار از درون كاپوت اتومبيل مچاله شده بيرون آمد . هدويگ از ترس فرياد مي كشيد ، روي
پيشاني هري كه به داشبورد خورده يك برآمدگي به اندازه توپ گلف ظاهر گرديد و رون با نااميدي آه
مي كشيد.
هري با عچله پرسيد: حالت خوبه؟
رون با صداي لرزان جواب داد:
- چوبدستي جادوي يام! چوبدستي جادويي رو نگاه كن.
چوبدستي رون تقريباً از وسط نصف شده بود و انتهاي آن آويزان و به تار مويي وصل شده بود . هري
دهانش را باز كرد تا بگويد مطمئناً كسي مي تواند در مدرسه آن را تعمير كند ، اما فرصت نكرد حتي يك كلمه
بگويد. همان لحظه ، چيزي با قدرت يك گاو وحشي به پهلوي اتومبيل برخورد كرد و هري را به سمت رون
پرت كرد.
تقريبا چنين ضرب هاي هم به سقف وارد شد.
- چه اتفاقي افتاده؟
رون كه از ترس به سكسكه افتاده بود ، به جلويش خيره شد . هري ديد كه شاخه بزرگ درخت بيد به جلو
خم شده و ضربه هاي محكمي به اتومبيل مي زد. شيشه جلو در اثر ضربه هاي درخت مي لرزيد . يك شاخه
بزرگ ديگرهم به سقف مي كوبيد، سقف اتومبيل داشت به طور خطرناكي به داخل فشرده مي شد.
ریپورتر
16th July 2013, 04:24 PM
رون در حالي كه با تمام وزنش در را هل مي داد تا باز شود فرياد زد:
- بايد خودمونو نجات بديم!
اما ضربه محكم شاخ ه هاي بيد او را روي هري انداخت . او در حالي كه سقف اتومبيل پايين وپايي ن تر
مي رفت زير لب گفت:
- كارمون تمومه.
در همين لحظه، اتومبيل شروع كرد به لرزيدن. موتور آن دوباره به كارافتاده بود.
هري فرياد زد:
- دنده عقب برو.
اتومبيل فوراً عقب رفت اما درخت آرام نگرفت . آنها صداي ترق و تروق شاخ ه هاي درخت را كه از هر طرف
به اتومبيل ضربه مي زدند مي شنيدند، انگار سعي داشت از ريشه بيرون بيايد و آنها را دنبال كند . ام ا اتومبيل
بالاخره از دسترس آن دور شد.
رون نفس زنان گفت:
- يه كمي ديگه مونده. آفرين، اتومبيل!
با اين حال اتومبيل نيرويش تمام شده بود . درها با صداي قرچ و قروچي باز شدند و هري به بيرون آويزان
شد، و با شكم روي زمين مرطوب افتاد . اتومبيل چمدان هايشان را از صندوق عقب با سر و صداي زيادي
بيرون پرت كرد . قفس هدويگ هم به بيرون پرت شد و روي زمين افتاد و درش باز شد . جغد كه با عصبانيت
هوهو مي كرد، از جايش برخاست و بدون اين كه به عقب نگاه كند به طرف قلعه پرواز كرد . اتومبيل كه حسابي
داغ شده بود و از كاپوتش بخار بيرون مي زد در حالي كه چرا غ هاي عقبش از عصبانيت روشن و خاموش
مي شدند از آن جا دور شد.
رون فرياد زد:
- برگرد! اگر بري پدرم منو مي كشه!
او در حالي كه چوبدستي جادوي ي اش را در هوا تكان مي داد به دنبال آن دويد. اما اتومبيل صداي بلندي از
اگزوزش به گوش رسيد و سپس ناپديد شد.
رون در حالي كه خم مي شد تا موشش خال خالي را بردارد با عصبانيت گفت:
- چه بد شانسي! از ميان همه درختان پارك، ما بايد با درختي برخورد كنيم كه اينجوري انتقام بگيره!
او نگاهي به درخت پير كه هنوز داشت شاخ ههايش را با حالت تهديد آميزي تكان مي داد، انداخت.
هري با تنفر گفت:
- بيا بهتره به مدرسه بريم.
سپس در حالي كه بسيار خسته بودند و از سرما مي لرزيدند، دسته چمدان هايشان را گرفتند و تا در ورودي
قلعه روي چم نها به دنبال خودكشيدند.
رون چمدانش را بالاي پله هاي ورودي قلعه رها كرد و گفت:
- جشن آغاز سال تحصيلي بايد شروع شده باشه.
آنها بي سر و صدا به پنجره روشني نزديك شدند و به داخل نگاهي انداختند.
او گفت:
- هي، هري، بيا نگاه كن، الآن مراسم گروه بندي بچ ههاي سال اوليه.
ریپورتر
16th July 2013, 04:29 PM
هري به طرف او رفت و هر دو با هم به تماشاي آنچه كه در سالن بزرگ مي گذشت، ايستادند. تعداد
زيادي شمع بر فراز چهار ميز بزرگ كه دور آنها شاگردان زيادي نشسته بودند قرار داشت ، بشقاب ها و
فنجان هاي طلايي كه جلوي آنها بود در زير نور شم ع ها مي درخشيدند. بالاي سر آنه ا سقف جادويي دوباره
آسماني پرستاره ساخته بود.
درميان انبوهي از كلا ه هاي بلند كه سالن را پر كرده بود ، هري ر ديف طولاني شاگردان سال اولي را كه با
نگراني منتظر بودند را شناخت . جيني به خاطر موهاي قرمزش كه مخصوص خانواده ويزلي بود در ميان
شاگردان سريع شناخته مي شد. پروفسور مك گونگال، جادوگر زني كه عينك به چشم داشت و موهايش را
پشت سرش جمع كرده بود، كلاه معروف انتخابگر هاگوارتز را روي چهار پله گذاشت.
هر سال ، اين كلاه كهنه ، قديمي و كثيف ، شاگردان سال اولي هاگوارتز را بر اساس استعداد هايشان گروه
بندي مي كرد، و به چهار خانه مختلف گريفيندور، هافلپاف، ريونكلا و اسليترين مي فرستاد.
هري لحظه اي را كه در سال قبل كلاه را به سرش گذاشته بود، خوب به خاطرآورد . او با دلهره منتظر
ايستاده بود تا كلاه تصميمش را بگيرد . در اين لحظات دلهره آميز ، او ترسيده بود كه كلاه او را به گروه
اسليترين بفرستد . گروهي كه بيش تر جادوگرهاي طرفدار جادوي سياه در آن جا تحصيل مي كردند، اما بالاخره
او به گروه گريف يندورها فرستاده شد ، گروهي كه رون ، هرميون و ديگر ويزلي ها در آن بودند . ترم گذشته ،
گريفيندورها با كمك هري و رون براي اولين بار بعد از هفت سال اسليترين ها را شكست دادند.
يك پسر با موهاي روشن را صدا زدند تا بيايد و كلاه را روي سرش بگذارد . هري، دامبلدور، مدير م درسه را
ديد كه در مراسم حضور دارد و پشت ميز استادان نشسته است . ريش بلند نقر ه اي و عينك پروفسور زير نور
شمع ها م ي دخشيد. هري، گيلدروي لاكهارت را شناخت . او رداي جادوگري به رنگ زمردي به تن داشت و
كمي آن طرف تر نشسته بود. انتهاي ميز، هاگريد تنومند را ديد كه داشت شربت مي نوشيد.
هري در گوش رون آهسته گفت:
- نگاه كن، درميز استادها يك صندلي خاليه... اسنيپ كجاست؟
سوروس اسنيپ از استاداني بود كه هري او را چندان دوست نداشت . و البته استاد اسنيپ هم از هري متنفر
بود. اسنيپ كه استاد معجون هاي جادويي بود به جز شاگردان خاص خو دش يعني اسليترين ها نسبت به همه
بي رحم و كنايه گو بود.
رون با اميدواري گفت:
- شايد مريض شده.
هري گفت:
- شايد هم استعفا داده! چون ديگر تدريس دفاع در برابر جادوي سياه را بهش نمي دن.
رون با خوشحالي جواب داد:
- شايد هم اخراج شده! همه ازش متنفر بودن...
صداي سردي پشت سر آنها گفت:
- يا شايد منتظره بفهمه چرا شما با قطار نيومدين.
هري به عقب برگشت . سوروس اسنيپ كه رداي بلند سياهش را نسيم تكان مي داد مقابلش ايستاده بود . او
مردي لاغراندام بو د، با چهره اي زرد ، بيني دراز و موهايي چرب كه روي شانه هايش افتاده بود . لبخندي كه او
در آن لحظه به لب داشت كاملاً نشان مي داد كه هري و رون حسابي به دردسر افتاد هاند.
ریپورتر
16th July 2013, 04:30 PM
اسنيپ گفت:
- دنبال من بياين.
رون و هري بدون اين كه جرأت كنند به يكديگر نگاه كنند دنبال او از پل ه ها بالا رفتند و وارد راهروي
بزرگي شدند كه توسط مشع ل ها روشن شده بود . بوي غ ذاي لذيذي از سالن بزرگ به مشام مي رسيد ، اما
اسنيپ آنها را در جهت مخالف برد . آنها از پله ها كه به زيرزمين قلعه منتهي مي شد پايين رفتند . اسنيپ در
وسط راهروي باريكي ايستاد و در حالي كه دري را باز مي كرد به آنها دستور داد:
- برين داخل!
آنها كه سر تا پايشان مي لرزيد وارد دفتر كار اسنيپ شدند . ديوارهاي سياه و اتاق پر از قفس ه هايي بود كه
روي آنها تنگ هاي شيشه اي قرار داشت . درون اين تنگ ها چيزهايي بود كه هري حتي نمي خواست اسمشان
را بداند. اجاق سياه و خالي بود. اسنيپ دراتاق را بست و به طرف آنها آمد.
او بدون اين كه صدايش را بلند كند گفت:
- خوب، قطار وسيله مناسبي براي هري پاتر معروف و دوست فداكارش ويزلي نبود ؟ آنها رسيدن پر سرو
صدا را ترجيح مي دادند، اين طور نيست؟
- نه، آقا. اين مانع فلزي ايستگاه كينگزكراس بود كه...
اسنيپ حرفشان را قطع كرد و گفت:
- ساكت! اتومبيل را چه كار كرديد؟
رون آب دهانش را قورت داد . اين اولين بار نبود كه آنها حس مي كردند اسنيپ بلد است افكار ديگران را
را جلوي چشمان آنها باز كرد و گفت: « جادوگر شب » بخواند. اما لحظه اي بعد، استاد آخرين شماره روزنامه
- شما ديده شد هايد.
سپس اين تيتر روزنامه را به آنها نشان داد:
يك اتومبيل پرنده مشنگ ها را نگران كرده است.
او با صداي بلند شروع كرد به خواندن:
- دو نفر مشنگ در لندن تأييد كرده اند كه يك اتومبيل قديمي را بر فراز اداره پست مركزي مشاهده
كرده اند... ظهر، خانم هتي بيليس اهل نورفولك هنگام پهن كردن لباس در باغ خانه اش آن را ديده است ...
آقاي آنگوس فليت از پي بل، به پليس در اين مورد گزارش داده است...
اسنيپ خلاصه كرد و گفت:
- در مجموع، شش يا هفت مشنگ اتومبيل را ديد هاند.
او لبخند تمسخر آميزي به لب داشت و خطاب به رون اضافه كرد:
- من فكر مي كنم پدر شما در اداره استفاده صحيح از مصنوعات مشن گ ها كار مي كند، درست است ؟ خداي
من، خداي من... پسر خودش...
هري احساس مي كرد درخت بيد مجنون با شاخ ه اش دوباره ضربه اي به شكم او كوبيده است . اگر كسي
بفهمد آقاي ويزلي خودش اتومبيل را جادو كرده است... او به اين موضوع فكر نكرده بود...
اسنيپ ادامه داد:
- وقتي در باغ قد م مي زدم، متوجه شدم كه به درخت بيد كهن سال كه ارزش زيادي براي همه دارد
صدمات زيادي وارد شده است
ریپورتر
16th July 2013, 04:33 PM
رون با اعتراض گفت:
- ما بيش تر از درخت صدمه ديديم.
اسنيپ حرفش را قطع كرد و گفت:
- ساكت! متأسفانه، شما از اسليتري ن ها نيستيد و تصميم اخراج شما با من نيست . حالا مي رم كساني را
ميارم كه اين اختيار را داشته باشن. همين جا منتظر باشين!
هري و رون كه رنگشان پريده بود به هم نگاه كردند . هري ديگر احساس گرسنگي نمي كرد. او حتي داشت
بالا مي آورد. اگر اسنيپ دنبال پروفسور مك گونگال، مدير گريفيندوره ا، برود وضعشان از اين بهتر نمي شد . او
شايد كمي از اسنيپ عاد لتر بود، اما در عين حال خيلي جدي بود.
ده دقيقه بعد ، اسنيپ و همان طور كه انتظار مي رفت، پروفسور مك گونگال همراهش بود . هري تا به حال
چندين بار عصبانيت مك گونگال را ديده بود ، اما نه به اين حد . او به محض اين كه وارد شد چوبدستي
جادويي اش را بالا برد . هري و رون از ترس به هم چسبيدند . اما پروفسور اجاق را نشانه گرفت و ناگهان اجاق
پر از شعله هاي آتش شد.
او دستور داد:
- بنشينيد!
هر دو روي صندل يهاي نزديك اجاق نشستند.
او كه در عينكش برق ترسناكي به چشم مي خورد اضافه كرد:
- تعريف كنيد!
رون تمام ماجرا را از جايي كه مانع فلزي ايستگاه كينگز كراس باعث شده بود آنها عبور نكنند تعريف كرد.
-... ما چاره اي نداشتيم، پروفسور، سوار قطار شدن براي ما غيرممكن بود.
پروفسور مك گونگال با لحن خشكي از هري پرسيد:
- چرا با جغد يك نامه براي ما نفرستادي؟ تصور مي كنم تو يك جغد داشته باشي؟
هري مات و مبهوت او را نگاه كرد . حالا كه پروفسور اين را گفت به نظرش رسيد كه اين بهترين كار بوده
است.
- من... من فكر نكردم...
پروفسور مك گونگال جواب داد:
- اين كاري بود كه شما بايد انجام مي داديد.
كسي به در اتاق ز د. اسنيپ، كه خوشحا ل تر از هميشه به نظر مي رسيد، در را باز كرد ، او پروفسور دامبلدور ،
مدير مدرسه بود.
هري احساس كرد تمام بدنش بي حس شده است . دامبلدور يك حالت تشريفاتي داشت كه براي هري
عادي نبود . او مستقيم به آنها نگاه مي كرد. هري ناگهان تأسف خورد كه چرا نزدي ك درخت بيد نمانده تا كتك
بخورد، سكوت طولاني برقرار شد.
آن وقت دامبلدور گفت:
- مي تونين توضيح بدين چرا اين كار را كردين؟
بهتر بود سرشان داد مي زد، هري از لحن نااميدان ه اي كه در صداي دامبلدور شنيد متنفر بود . او قادر نبود به
چشمان دامبلدور نگاه كند و در حالي كه سرش پايين بود جواب داد . او به همه چيز اعتراف كرد، به جز اين كه
ریپورتر
16th July 2013, 04:35 PM
آقاي ويزلي صاحب اتومبيل جادويي است . آنها وانمود كردند كه اتومبيل پرنده را نزديك ايستگاه به طور
اتفاقي پيدا كردند . هري مي دانست كه دامبلدور باور نخواهد كرد ، اما او هيچ سؤا لي در مورد اتومبيل ن كرد .
وقتي هري صحبتش تمام شد، دامبلدور بدون اين كه كلمه اي حرف بزند از زير عينكش به آنها نگاه كرد.
رون با نااميدي گفت:
- ما مي ريم وسايلمونو برداريم.
هري نگاهي سريع به دامبلدور انداخت.
دامبلدور گفت:
- امروز نه ، آقاي ويزلي . اما بايد بگم كه كار خيلي خطرناكي انجام داده ايد . امشب يك نامه براي
خانواده هايتان م ي نويسم. من به شما هشدار مي دم اگه يه دفعه ديگه از اين كارهاي احمقانه انجام بدين ،
چاره اي جز اخراجتان نخواهم داشت.
از قيافه اسنيپ معلوم بود اگر او را از تعطيلات نوئل محروم مي كردند اين اندازه ناراحت نمي شد.
او در حالي كه صدايش را صاف مي كرد گفت:
- پروفسور دامبلدور ! اين پسرها قانون محدوديت استفاده از جادو براي سال اولي را زير پا گذاشته اند ، آنه ا
همچنين صدمات زيادي به يك درخت بزرگ ارزشمند وارد كرده اند... هيچ شكي نيست كه فعاليت هايي از اين
نوع...
دامبلدور با صداي آرامي جواب داد:
- تصميم گيري در مورد تنبيه اين دو شاگرد به عهده پروفسور مك گونگال است ، سوروس. آنها در گروه او
هستند و او مسئوليت آنها را به عهده دارد.
او رو كرد به سمت پروفسور مك گونگال و گفت:
- من بايد در جشن آغاز سال تحصيلي شركت داشته باشم مينروا . من صحبت هايي براي اونا دارم . بيا بريم
سوروس، اونجا شيريني هاي خامه اي است كه من خيلي دوست دارم.
اسنيپ نگاهي زهرآلود به هري و رون انداخت ، سپس از اتاق بيرون رفت و آنها را با پروفسور مك گونگال
كه هنوز داشت با عصبانيت به آنها نگاه مي كرد. تنها گذاشت.
او گفت:
- زخمي شد هايد، بهتر است به درمانگاه برويد.
رون در حالي كه خون بريدگي بالاي چشمش را با سرآستينش پاك مي كرد، جواب داد:
- چيز مهمي نيست. پروفسور، من دوست دارم ببينم خواهرم به كدام گروه فرستاده مي شه...
پروفسور مك گونگال گفت:
- مراسم گروه بندي شاگردان تمام شده. خواهرت هم به گروه گريفيندورها آمده.
رون با تعجب گفت:
- آه، خيلي خوب شد!
پروفسور با لحن خشكي گفت:
- و در مورد گريفندورها بايد بگم...
اما هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- پروفسور، وقتي ما اتومبيل را قرض گرفتيم ، ترم هنوز شروع نشده بود . بنابراين نبايد از گروه امت يازي كم
ریپورتر
16th July 2013, 04:38 PM
شود، اين طور نيست؟
پروفسور مك گونگال نگاهي نافذ به او انداخت، اما هري مطمئن بود كه او تقريباً لبخند زده است.
او گفت:
- من امتيازي از گريفندور كم نمي كنم. اما شما هر كدام يك اخطار دريافت خواهيد كرد.
پروفسور مك گونگال دوباره چوبدستي جادويي اش را با لا برد و به طرف ميز اسنيپ گرفت . خيلي زود ، يك
بشقاب پر از ساندويچ و دو جام نقر هاي و يك تنگ پر از نوشيدني خنك روي ميز ظاهر شد.
او گفت:
- شامتان را اين جا بخوريد، سپس يك راست به اتاق خوابتان بريد. من بايد به جشن برگردم.
وقتي كه پروفسور در را پشت سرش بست ، رون نفس راحتي كشيد و در حالي كه يك ساندويچ برداشت
گفت:
- من فكر كردم كه اخراج بشيم.
هري هم يك ساندويچ برداشت و گفت:
- منم همين طور.
رون با دهان پر خاطر نشان كرد:
- اما با اين حال ما هيچ شانسي نداشتيم . فرد و جورج د ه ها بار با اين اتومبيل پرواز كردند و هيچ مشنگي
اونارو نديد، من از خودم مي پرسم واقعاً چرا ما نتونستيم از مانع فلزي عبور كنيم؟
هري شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- در هر صورت ، ما بايد از اين به بعد مواظب كارهايمون باشيم . من خيلي دوست داشتم در جشن شركت
كنم...
- پروفسور نمي خواست ما جلوي ديگران خودي نشون بديم . رسيدن با اتومبيل پرنده ... ما موفقيت كوچكي
داشتيم!
آنها تا جايي كه مي توانستند ساندويچ خوردند ، به محض اين كه بشقاب خالي مي شد دوباره پر از ساندويچ
مي شد. آنها بالاخره اتاق اسنيپ را ترك كردند و به طرف برج گريفندور به راه افتادند . قلعه ساكت بود ، ظاهر اً
جشن تمام شده بود . در طول مسير تابلوي شخصي ت ها دستوراتي را به راه عبورشان دادند و زر ه ها شروع كردند
به قرچ قروچ . آنها از راه پله سنگي باريكي بالا رفتند و خود را مقابل آخرين تابلويي كه در ورود به سالن
عمومي و اتاق خواب هاي گريفندور را پنهان كرده بود ، يافتند. پرده نقاشي تصوير يك زن خيلي چاق را نشان
مي داد كه پيراهن ارغواني پوشيده بود.
وقتي آنها نزديك شدند تصوير سؤال كرد:
- كلمه عبور؟
هري با لكنت زبان گفت: ا...
آنها هنوز كلمه عبور سال جديد را نمي دانستند، در همين موقع آنها صداي قدم هاي تندي را پشت سرشان
شنيدند. او هرميون گرنجر بود كه با عجله به سمت آنها مي امد.
او با تعجب گفت:
- آه، شما اينجاييد ! كجا بوديد ؟ چيزهاي م سخره اي درباره شما مي گفتند... شايعه شده كه شما را اخراج
كردند چون سوار اتومبيل پرنده شدين و تصادف كردين
ریپورتر
16th July 2013, 04:39 PM
هري جواب داد:
- نه، ما اخراج نشديم.
هرميون با لحني جدي مثل پروفسور مك گونگال سؤال كرد:
- چرا با پرواز به اينجا اومدين؟
رون با بي صبري جواب داد:
- درس اخلاق به ما نده، كلمه عبور را بگو.
هرميون با عجله گفت:
- پرنده كاكل ي، اما منظور من اين نبود كه ... تابلوي بانوي چاق با شنيدن كلمه عبوركنار رفت و راه را باز
كرد، ناگاه صداي تشويق و كف زدن ها به هو ا خاست و هرميون حرفش را قطع كرد ، ظاهراً بچه هاي گريفندور
هنوز نخوابيده بودند . همه شاگردان دور تا دور سالن بزرگ ايستاده و منتظر هري و رون بودند . بعضي ها روي
ميز و صندلي ها ايستاده بودند . همه شاگردان به هري و رون دست دادند و خوش آمد گفتند ، هرميون هم با
ناراحتي آنها را دنبال كرد.
لي جوردن با هيجان گفت:
- آفرين! عالي بود ! چه ورودي! سوار شدن به اتومبيل پرنده و برخورد با درخت بيد! تا مدت ها در هاگوارتز
همه از اين موضوع صحبت مي كنن!
يكي از شاگردان سال پنجم كه هري تا حال با او حرف نزده بود به او گفت:
- خوش به حالتون!
يك نفر ديگر به شانه اش زد انگار كه او در يك مسابقه ماراتن اول شده است . فرد و جورج از بين جمعيت
گذشتند و به طرف آنها آمدند.
آنها گفتند:
- شما مي تونستين به ما هم بگيد تا ما هم با شما بيايم.
رون كه گونه هايش سرخ شده بود ، با زحمت لبخند زد ، اما هري در بين جمعيت يك نفر را ديد كه زياد
خوشحال به نظر نمي رسيد او پرسي بود . او كه يك سر و گردن از شاگردان سال اولي بلندتر بود ، سعي داشت
به طرف آنها برود و با توجه به ارشد بودنش آنها را سرزنش كند . هري با آرنجش به پهلوي رون ز د و با
علامت سر برادرش را نشان داد. رون فوراً متوجه شد.
او گفت:
- بهتره بريم بخوابيم، كمي خسته ايم.
آنها از بين جمعيت شاگردان به سمت راه پل ه اي كه طرف ديگر سالن قرار داشت و به اتاق هاي خواب
مي رفت، رفتند.
هري به هرميون كه مثل پرسي نگاه سرزنش آميزي داشت گفت:
- شب به خير.
رون و هري با عجله از پل ه ها بالا رفتند و در اتاق خوابشان را باز كردند . آنها وارد اتاق گرد بزرگي شدند كه
برايشان كاملاً آشنا بود ، اتاقي با تخ ت هاي سقف دار و پرد ه هاي مخملي قرمز و پنجر ه هاي باريك و بلند .
چمدان هايشان را قبلاً بالا آورده و پايين تخت هايشان گذاشته بودند.
رون با احساس گناه به هري نگاه كرد و لبخند زد.
ریپورتر
16th July 2013, 04:41 PM
- من خوب مي دونم كه نبايد خيلي به خودمان مغرور بشيم، اما...
در اتاق خواب باز شد و ديگر همكلاس ي هايشان يكي يكي وارد شدند . سيموس فينيگان ، دين توماس و
نويل لانگ باتم.
سيموس با خوشحالي گفت:
- باورم نمي شه!
دين تأييد كرد:
- واقعاً عالي بود.
نويل كه از تعجب دست و پايش را گم كرده بود گفت:
- شگفت آوره!
هري نتوانست لبخند نزند.
ریپورتر
18th July 2013, 08:04 PM
فصل 6: گيلدروي لالاكهارت
در عوض روز بعد هري ديگر فرصت لبخند زدن پيدا نكرد . از هنگام
صرف صبحانه در سالن بزرگ همه چيز ب د پيش مي رفت . روي چهار
ميز بزرگ كه هر كدام متعلق به يك گروه بود ، پر از كاسه اي سوپ ،
ماهي، نان تست و تخم مرغ بود كه مطابق اشتهاي شاگردان فراهم
شده بود ، سقف جادويي آن روز يك آسمان ابري و گرفته را نشان
مي داد. هري و رون سر ميز گريفندورها كنار هرميون نشستند . او كتاب
را به ظرف شير تكيه داده بود تا بهتر « سفر با مردگان خون آشام »
بخواند. او وقتي كه به آنها صبح به خير گفت لحنش كمي سرد بود .
ظاهراً او هنوز فرارشان را با اتومبيل پرنده نبخشيده بود . برعكس ،
نويل، با آنها احوالپرسي گرمي كرد . او صورتي گرد داشت و كمي سر
به ه وا و گيج بود . او يك چلمن بي نظير بود و هري تا به حال با كسي
كه اين اندازه كم حافظه باشد روبرو نشده بود.
او گفت:
- پست چي ها دير نكرد هان؟ مادربزرگم بايد چيزهايي رو كه در خانه جا گذاشت هام برايم بفرسته.
هري تازه قاشقش را در سوپ فرو كرده بود كه ناگهان صداي ب لند بال هايي را بالاي سرش شنيد حدود
صد تا جغد وارد سالن بزرگ شده بودند و بالاي ميزها مي چرخيدند و نام ه ها و بسته هاي سفارشي را بين
دست هاي صاحبشان مي انداختند. جعبه بزرگي روي سر نويل افتاد و لحظ ه اي بعد چيزي گنده به رنگ
خاكستري درون ظرف شير هرميون افتاد و مقداري شير و پر روي همه پاشيد . رون پاهاي جغد را كه شكلش
معلوم نبود و از پرهايش شير مي ريخت گرفت و فرياد زد:
- ارول!
ارول در حالي كه با لهايش در هوا بود، بي حال روي ميز ولو شد. او يك پاكت قرمز رنگ به نوكش داشت.
رون با لكنت گفت:
- اوه، نه...
هرميون در حالي كه پرنده را نوازش مي كرد به او اطمينان داد:
ریپورتر
18th July 2013, 08:08 PM
- نگران نباش، او هنوز زنده است.
- منظورم او نيست... نگاه كن!
رون با انگشت پاكت قرمز رنگ را نشان داد . هري چيز خاصي نفهميد اما رون و هرميون با نگراني به
پاكت نگاه مي كردند، انگار منتظر بودند پاكت هر لحظه منفجر شود.
هري پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- مادرم... يك نامه عربده كش برايم فرستاده.
نويل با خجالت زير لب گفت:
- بهتره فوراً نامه را باز كني ، و اگر نه ، بدتر ميشه . مادربزرگم يك روز برام نامه عربده كش فرستاد ، من اونو
باز نكردم و... خيلي وحشتناك بود.
هري مرتب به چهره وحشت زده آنها و پاكت قرمز رنگ نگاه مي كرد.
او پرسيد:
- نامه عربده كش چيه؟
اما رون حواسش پيش پاكت نامه بود كه از چهار گوشه آن دود بيرون مي آمد.
نويل به او توصيه كرد:
- اونو باز كن، تا چند دقيقه ديگه همه چيز تموم مي شه.
رون دست لرزانش را دراز كرد ، پاكت نامه را برداشت و آن را باز كرد . نويل گو ش هايش را فوراً گرفت .
لحظه اي بعد، هري دليل آن را فهميد . در آن لحظه ، هري فكر مي كرد كه نامه واقعاً منفجر مي شود . فريادي
بلند در سالن بزرگ پيچيد كه باعث شد گرد و غبار سقف پايين بريزد.
... دزديدن اتومبيل ! تعجب نمي كنم اگر تو رو اخراج كنن ! اگر دستم بهت برسه ! با خودت فكر نكردي من و
پدرت وقتي اتومبيل را سرجايش نبينيم چقدر نگران مي شيم!
فريادهاي خانم ويزلي كه صد بار بلندتر از معمول بود باعث لرزيدن بشقا ب ها و قاش ق ها شد و از ديوارهاي
سنگي منعكس مي شد. همه شاگر دان به طرف آنها برگشته بودند تا ببينند چه كسي نامه عربده كش دريافت
كرده است. رون از خجالت آن قدر در صندليش فرو رفته بود كه فقط پيشاني قرمزش ديده مي شد.
... ديشب از دامبلدور يك نامه دريافت كرديم ! من فكر كردم پدرت از خجالت مي ميره ! ما تو را بزرگ
نكرديم كه چنين كارهايي انچام بدي! ممكن بود كشته شين!
هري از خودش مي پرسيد كه آيا اسم او را هم خواهد برد . او سعي كرد وانمود كند صدايي نمي شنود ،
صدايي كه پرده گوش را پاره مي كرد.
واقعاً كار ناشايستي انجام دادي ! امكان داره پدرت از طرف وزارت خانه بازجويي بشه ! اين كاملاً تقصير تو
بود. اگر يك بار ديگر كوچك ترين كار احمقان هاي انجام بدي، فوراً به خانه برمي گردي!
سكوتي عميق برقرار شد . پاكت نامه كه از دست هاي رون به زمين افتاده بود ناگهان آتش گرفت و تبديل
به خاكستر شد . هري و رون بهت زده به آن نگاه مي كردند، انگار گرفتار يك طوفا ن دريايي شده بودند .
تعدادي از شاگردان شروع كردند به خنديدن و كم كم، صداي صحبت بچ هها بلند شد.
هرميون كتابش را بست و به رون كه هنوز زير ميز فرو رفته بود نگاهي كرد و گفت:
ریپورتر
18th July 2013, 08:09 PM
- نمي دونم چه انتظاري داشتي، رون، اما...
رون با لحني خشك جواب داد:
- نگو كه حق من اين بود!
هري كاسه سوپش را كنار گذاشت . احساس گناه درونش را مي سوزاند. ممكن بود آقاي ويزلي توسط وزارت
خانه بازجويي شود . بعد از آن همه زحماتي كه پدر و مادر ويزلي در طول تابستان برايش كشيدند ، او ديگر
فرصت نكرد به چيزهاي ديگر فكر كند . پروفسور مك گونگال آمده بود برنا مه هفتگي ترم جديد را به آنه ا
بدهد. هري برنامه اش را گرفت و ديد اولين كلاس آنها در سال جديد درس مشترك گياه شناسي با هافلپاف
است.
هري، رون و هرميون با هم از قلعه بيرون آمدند ، از باغچه سبزيجات گذشتند و به طرف گل خان ه هايي كه
گياهان جادويي را در آنها پرورش مي دادند. رفتند. نامه عربده كش حداقل يك فايده داشت . هرميون فكر
مي كرد آنها به اندازه كافي تنبيه شده اند و حالا دوباره با آنها مهربان شده بود.
آنها وقتي جلوي گلخانه رسيدند ، همه شاگردان منتظر پروفسور اسپروت بودند. چند لحظه بعد، اسپروت به
همراه گيلدروي لاكهارت ب ا گام هاي بلند به طرف آنها آمد. تعدادي باند در دست استاد گياه شناسي بود و
هري با ديدن درخت بيد كه تعدادي از شاخه هايش زخمي شده بود دوباره احساس گناه كرد.
پروفسور اسپروت يك جادوگر زن بود كه قدي كوتاه داشت و هميشه كلاهي روي موهاي نا مرتبش
مي گذاشت. اغلب روي لباس ها و زير ناخن هايش خاكي بود . حتماً خاله پتونيا با ديدن قيافه او بيهوش مي شد .
برعكس، گيلدروي لاكهارت در رداي جادوگري فيروزه اي رنگش معصوم به نظر مي رسيد. يك كلاه فيروز ه اي
رنگ و گلدوزي شده روي موهاي طلايي براقش مي گذاشت.
لاكهارت رو به شاگردان كرد و با لبخند فرياد زد:
- روز به خير بچه ها ! من الآن داشتم به پروفسور اسپروت نشان مي دادم كه چگونه يك درخت بيد را باند
پيچي مي كنند! فكر نكنين كه من در گياه شناسي بهتر از پروفسور اسپروت هستم ! فقط به خاطر اينه كه من
در سفرهام گياهان عجيب زياد ديد هام...
پروفسور اسپروت كه شادي هميشگي را نداشت و خيلي بداخلاق شده بود گفت:
- گلخانه شماره سه.
شاگردان با خوشحالي زمزمه مي كردند. تا به حال كلا س هاي گياه شناسي هميشه در گلخانه شماره يك
برگزار مي شد، اما گل خانه شماره سه گياهان خيلي جالب و خطرناكي داشت.
پروفسور اسپروت با كليدي كه به كمربندش آويزان بو د، در گلخانه را باز كرد . بوي مخلوطي از خاك
مرطوب و كود به مشام هري خورد . تعدادي گل بسيار بزرگ ، به اندازه چتر در خاك روييده بودند كه قدشان تا
سقف گلخانه مي رسيد. هري داشت خود را آماده مي كرد كه پشت سر رون و هرميون وارد گلخانه شود كه
لاكهارت دستش را روي شانه او گذاشت.
- هري! مي خواهم چند كلمه باهات حرف بزنم . پروفسور اسپروت ، اجازه مي دهيد كه هري كمي ديرتر
سركلاس بيايد؟
از قيافه در هم اسپروت معلوم بود كه موافق نيست، اما اجازه انتخاب به او نداد.
او گفت:
- به هر حال لازمه.
ریپورتر
18th July 2013, 08:11 PM
و در گلخانه را خودش بست.
او كه دندان هاي سفيدش درنور خورشيد برق م يزد در حالي كه سرش را تكان مي داد گفت:
- هري! آه، هري، هري، هري!
هري كه كاملاً مبهوت شده بود ساكت ماند.
- وقتي شنيدم... البته، كاملاً تقصير خودم بود. من خودمو سرزنش كردم.
هري اصلاً نمي دانست منظورش چيست. او وقتي مي خواست اين را بگويد لاكهارت ادامه داد:
- خيلي تعجب كردم . آمدن با هاگوارتز با يك اتومبيل پرنده ! البته، من فوراً فهميدم كه چرا اين كار را
كردي. خيلي واضحه. آه، هري، هري، هري!
او حتي وقتي صحبت نمي كرد، استعداد فوق العاده اي داشت كه دندان هايش را نشان بدهد.
لاكهارت گفت:
- من مزه شهرت را بهت چشاندم ، درسته؟ من تو رو مبتلا كردم . عكس تو به لطف من روي جلد مجله
رفت و تو خواستي دوباره اين كار را بكني.
- اوه، نه، پروفسور، فقط...
لاكهارت در حالي كه شان هاش را مي گرفت حرفش را قطع كرد و گفت:
- هري، هري، هري. مي دوني، من تو رو درك مي كنم. طبيعيه كه وقتي يك بار مزه اونو بچشي ، باز هم
بخواي. من مي خواستم تو فقط آرزوي شهرت داشته باشي . اين فكر مي تونست تو سرت باشه . ببين مرد جوان ،
با اين حال كسي نمي تونه براي جلب توجه اتومبي ل ها را پرواز بده ، حالا تو بايد آرا م تر باشي ، باشه ؟ وقتي
بزرگ تر شدي وقت براي انجام اين طور كارها داري . اوه، من خوب مي دونم تو به چي فكر مي كني ! اين كار
براي لاكهارت آسونه ، او يه جادوگر معروفه ! وقتي من دوازده ساله بودم ، شهرت تو رو نداشتم ! لااقل الآن
مشهور هستي، اين طور نيست؟ اينم به خاطر ماجراي اسمشو نبره.
او نگاهي به جاي زخم روي پيشاني هري انداخت و ادامه داد:
- من مي دونم، مي دونم، اين به اندازه افتخاري نيست كه من با بردن جايزه زيباترين لبخند پنج بار پشت
سرهم كسب كردم، اما هري اين تازه اول كاره، اول كار.
او چشمكي به هري زد و با گام هاي بلند از آن جا دور شد . هري چند لحظه مات و مبهوت ايستاد ، سپس به
ياد آورد كه كلاس گياه شناسي دارد، فوراً به درون گلخانه رفت و به هم كلاس يهايش پيوست.
پروفسور اسپروت پشت ميز سه پايه اي ايستاده بود روي ميز تعداد زيادي چوب پنبه رنگارنگ قرار داشت .
وقتي هري بين رون و هرميون ايستاد، پروفسور اعلام كرد:
- امروز در مورد مهر گياه صحبت مي كنيم. چه كسي مي تونه به من بگه مهر گياه چه خواصي داره؟
وقتي هرميون دستش را فوراً بالا برد هيچ كس تعجب نكرد. او تعريف كرد:
- اين گياه يك نوشداروي قويه.
مثل هميشه، انگار كتاب را قورت داده بود.
- اين دارو براي افرادي كه تغيير شكل پيدا كردن يا جادو شده به كار مي ره و اونا رو به حالت اولشان
برمي گردونه.
پروفسور اسپروت گفت:
- عالي جواب دادي . ده امتياز براي گريفندورها . مهر گياه تركيب اصلي بسياري از پادزهرها رو تشكيل
ریپورتر
18th July 2013, 08:13 PM
ميده. اما با اين حال يك گياه خطرناكه. كي مي تونه بگه چرا؟
هرميون ناگهان دستش را بالا برد و نزديك بود عينك هري را بيندازد. او فوراً گفت:
- فرياد مهر گياه براي هر كس كه آن را بشنوه، كشنده است.
- دقيقاً. ده امتياز ديگر براي گريفندورها . مهر گياه هايي كه امروز آنها را بررسي مي كنيم هنوز خيلي جوان
هستن.
او يك رديف گياه را نشان داد و همه نزديك تر رفتند تا بهتر ببينند. حدود صد گياه پرزدار با گ لهاي بنفش
كه از خاك سر برآورده بودند . آنها به نظر هري اصلاً قابل توجه نبودند و او نمي توانست منظور هرميون را از
فرياد مهر گياه بفهمد.
پروفسور اسپروت گفت:
- همه، يك جفت چوب پنبه بردارين . مواظب باشين گوش هاتون كاملا بسته بشه . وقتي با انگشت
علامت دادم ، خطري وجود نداره و مي تونين چوب پنبه ها را از گوش هاتون در بيارين . فهميديد؟ خوب ، حالا
چوب پنبه ها را در گو شهاتون فرو كنيد.
هري يك جفت چوب پنبه برداشت و آن را با دقت درون گوش ش گذاشت . او حالا ، هيچ چيز ي نمي شنيد .
پروفسور اسپروت هم چوب پنب ه هاي قرمزي را درون گوشش گذاشت ، آستين هاي پيراهنش را بالا زد، يكي از
اين گياهان كوچك را گرفت و آن را محكم از خاك بيرون كشيد.
هري از تعجب فريادي كشيد اما هيچ كس نمي توانست بشنود . گياه به جاي ريشه ، نوزادي بسيار زشت
وخاك آلود داشت . برگ هاي گياه از كله او بيرون آمده بودند. نوزاد پوستي خال خالي به رنگ سبز كم رنگ
داشت و كاملاً واضح بود كه با تمام توان دارد فرياد مي كشد.
پروفسور اسپروت يك گلدان بزرگ از زير ميز برداشت و مهر گياه را درون آن قرار داد و روي آن را با كود
نمناك پوشاند به طوري كه فقط برگ هايش ديده مي شدند. پروفسور دست هايش را خشك كرد . انگشت خود
را بالا برد و چوب پنب ههاي خودش را در آورد.
او كه انگار كار مهمي جز آب دادن گياهان انجام نداده است با خونسردي گفت:
- مهر گيا ه هاي ما هنوز در مرحله نوزاد ي هستن ، فريادشان نمي تونه كسي را بكشه . با اين حال ، آنه ا
مي تونن شما رو به مدت چند ساعت بيهوش كنه . مطمئنم بين شما ، كسي دوست نداره اولين روز مدرسه شو
بيهوش بگذرونه ، پس مراقب باشيد كه چوب پنب ه ها در مدتي كه شما كار مي كنيد سرجاشون باشن . من وقتي
درس تموم شد به تون علامت مي دم. براي هر چهار نفر يك رديف گياه داريم ، گلدان هايي را كه مي خوايد از
اين جا برداريد، كود هم آن جا درون كيسه است، مراقب خارهاي سمي اين گياهان باشيد.
او به يك مهر گياه ضربه زد و دستش را عقب كشيد، خارهاي سمي گياه فوراً سيخ شدند.
هري و رون و هرمي ون به همراه شاگردي از هافلپاف مقابل يك رديف مهر گياه قرار گرفتند . هري اين
پسر را كه موهاي فرفري داشت مي شناخت، اما تا به حال با او حرف نزده بود.
پسر در حالي كه دست هري را مي فشرد با صداي بلند گفت:
- اسم من جاستين فينچ فلتچلي است . البته تو رو مي شناسم، هري پاتر معروف ... و تو هرميون گرنجري
كه هميشه شاگرد اول هستي... (هرميون با او دست داد) و رون ويزلي تو يه اتومبيل پرنده داري؟
رون لبخندي نزد. خاطره نامه عربده كش را هنوز فراموش نكرده بود.
جاستين در حالي كه گلدان ها را از كود اژدها پر مي كرد گفت:
ریپورتر
18th July 2013, 08:16 PM
- اين لاكهارت ، عجب آدميه ، شما چي فكر مي كنين؟ يك آدم شجاع . شما كتاب هايش را خوندين ؟
اگه منو با يك آدم گرگ نما درون يك اتاق زنداني مي كردند، از ترس مي مردم. اما او كاملاً خونسرد بوده و ...
بهترين مدرسه ان گليس مي رفتم، اما من اينجا را ترجيح دادم. ابتدا، مادرم « اتون » شگفت آوره ، نه؟ من بايد به
كمي ناراحت شد ، اما از وقتي كتاب هاي لاكهارت را برايش خواندم ، فهميد داشتن يك جادوگر در خانواده
خيلي مفيده...
بعد از آن ديگر فرصتي براي حرف زدن نماند ، آنها چوب پنبه ها را درون گوش هايشان قرار دادند . كاري كه
پروفسور اسپروت انجام داد به نظر آسان مي آمد. اما در واقع ، اين كار اصلاً ساده نبود . مهر گياه ها دوست
نداشتند از خاك بيرون آورده شوند و دوباره به درون خاك قرار داده شوند . آنه ا به همه طرف پيچ و تاب
مي خوردند و دست و پا مي زدند. با مش تهاي كوچك شان ضربه مي زدند و سعي مي كردند گاز بگيرند.
در پايان كلاس ، همه خيس عرق و پرخاك بودند . شاگردان در حالي كه تمام اعضاي بدنشان درد مي كرد
به قلعه برگشتند و حمام كردند، سپس گريفندورها با عجله به كلاس درس تغيير شكل رفتند.
پروفسور مك گونگال هميشه براي شاگردان سخت گيري مي كرد، اما آن روز ، درس به طور خاصي سخت
بود. تمام چيزهايي كه هري سال قبل ياد گرفته بود به نظر مي رسيد از سرش بيرون رفته است . او قصد داشت
يك سوسك را به دكمه لباس تبديل كند ، اما حيوان آن قدر تند مي دويد كه او فرصت نمي كرد چوبدستي
جادويي اش را تكان دهد.
كار رون مشك ل تر بود. او چوبدستي جادويي شكست ه اش را چسب زده بود ، اما به نظر نم ي رسيد تعمير شده
باشد. جرقه هاي همراه با دود غليظ بدبويي بود كه پروفسور مك گونگال از آن خوشش نمي آمد . هري با
شنيدن زنگ پايان كلاس خيالش راحت شد . شاگردان از كلاس بيرون رفتند و هري با رون كه چوبدست ي اش
را با عصبانيت تكان مي داد، تنها ماند.
او فرياد زد:
- اي چوب بدرد نخور!
هري پيشنهاد كرد:
- براي خانواد هات نامه بنويس تا يك چوبدستي ديگه برات بخرن.
چوبدستي جاويي مثل آت شبازي شروع به ترق و تروق كرد.
- عجب فكري! تا برايم يك نامه عربده كش بفرسته. ...تقصير خودته كه چوبدستي جادوييت شكسته...
آنها براي صرف نهار به سالن بزرگ رفتند و هرميون را ديدند كه عجله دارد تا اين كه دكمه هاي بي نقصي
را كه سر كلاس تغيير شكل ساخته بود، به آنها نشان بدهد.
هري براي اين كه مخصوصاً صحبت را عوض كند پرسيد:
- امروز بعد از ظهر چه كلاسي داريم؟
هرميون فوراً جواب داد:
- كلاس دفاع در برابر جادوي سياه.
رون در حالي كه برنامه هفتگي هرميون را مي گرفت پرسيد:
- چرا اين قدر از كلا سهاي لاكهارت خوشت مياد؟
هرميون گون ههايش سرخ شد و كاغذ را از دستش كشيد.
آنها بعد از صرف نهار ، به حياط رفتند . آسمان گرفته و ابري بود . در مدتي كه هرميون غرق در مطالعه كتاب
ریپورتر
18th July 2013, 08:20 PM
بود، هري و رون از كوييديچ صحبت مي كردند. هري احساس كرد كسي « سفر با مردگان خون آشام »
او را زير نظر دارد . او سرش را برگرداند و چشمش به پسر بچ ه اي با موهاي روشن افتاد كه شب قبل او را
وقتي كلاه انتخابگر روي سرش بود ، ديده بود . پسر به ا و خيره نگاه مي كرد . يك دوربين عكاسي مثل
مشنگ ها در دستش بود . وقتي ديد هري به سمت او نگاه مي كند، از خجالت سرخ شد. اما بعد يك قدم جلو
آمد و در حالي كه نفسش بند آمده بود گفت:
- حالت خوبه؟ اسم من... اسم من كالين كريويه، من از شاگردان گريفندور هستم.
او با نگاهي اميدوارانه، در حالي كه دوربينش را بالا مي برد پرسيد:
- اشكالي ندارد اگر ازت عكس بگيرم؟
هري مات و مبهوت تكرار كرد:
- عكس؟
كالين در حالي كه كمي نزديك تر آمده بود با اشتياق گفت:
- براي اين كه ثابت بكنم با تو ملاقات كردم . من همه چيزو درباره تو مي دونم. از جم له اين كه ، اسمشونبر
سعي كرده تو را بكشه ، تو جان سالم به در برد ه اي و او ناپديد شده . جاي زخم روي پيشانيت و چيزهاي ديگه .
يكي از دوستانم به من گفته اگه فيلمم را درون معجون درستي ظاهر كنم ، عكس متحرك مي شه . اين جا
واقعاً خوبه ، نه؟ من هميشه كارهاي عجيبي انجام مي دادم، اما نم ي دونستم كه جادوگرم تا اين كه نامه هاگوارتز
به دستم رسيد . پدرم يك شيرفروش است ، او اينو باور نمي كرد. حالا سعي دارم تا جايي كه ممكنه عكس
بگيرم و براي او بفرستم. اگر بتونم يك عكس از تو هم بگيرم، عالي مي شه...
او با التماس به هري نگاه كرد.
- اگه دوست شما بتونه عكس بگيره، من مي خوام با شما عكس بگيرم. اونو برام امضا مي كنين؟
- يك عكس امضا شده؟ تو حالا، عكس هايت را امضا مي كني پاتر؟
صداي بلند و خشن دراكو مالفوي در تمام حياط پيچيد . او پشت سر كالين استاده بود و مثل هميشه دو
دوست گردن كلفتش نيز همراه او بودند.
مالفوي خطاب به همه فرياد زد:
- همگي صف ببنديد، هري پاتر عكس امضا شده مي دهد.
هري در حالي كه مشت هايش را گره كرده بود با عصبانيت جواب داد:
- حقيقت نداره! دهنتو ببند مالفوي!
كالين كه دور كمرش به كلفتي گردن كراب نمي رسيد با صدايي بلند گفت:
- تو حسادت مي كني، همين!
مالفوي ديگر نيازي نبود فرياد بزند چون نيمي از شاگردان حاضر در محوطه با دقت به حرف هاي او گوش
مي دادند، او گفت:
- حسادت؟ حسادت به چي ؟ من دوست ندارم اثر يك زخم صورتمو زشت كنه ! من فكر نمي كنم داشتن
يك زخم روي پيشاني براي قو يتر بودن كافي باشه.
كراب و گويل با تمسخر مي خنديدند.
رون با لحن عصباني گفت:
- بهتره بري شيرتو بخوري
ریپورتر
18th July 2013, 08:26 PM
كراب خنده اش را قطع كرد و با لحن تهديد آميزي دس تهايش را به هم ماليد.
مالفوي با لحن تمسخرآميزي گفت:
- مواظب باش، ويزلي. تو بهتره آرام باشي، و گر نه، مامانت مياد و تو رو مي بره.
او صدايش را نازك كرد و با صداي بلند گفت:
- اگر يك بار ديگر كار احمقان هاي ازت سر بزنه...
شاگردان سال پنجمي اسليترين شروع كردند به خنديدن.
مالفوي با پوزخندي ادامه داد:
- ويزلي خيلي دلش مي خواد كه تو يه عكس امضا شده بهش بدي ، پاتر . او مي تونه اونو گران تر از
خانه شون بفروشه.
رون چوبدستي جادويي تعمير شد ه اش را از جيبش بيرون كشيد . اما هرميون كتابش را محكم بست و
آهسته گفت:
- مواظب باشيد.
- چه خبره، چه مي شنوم؟
گيلدروي لاكهارت با گا م هاي بلند به آنها نزديك شد . پايين رداي فيروز ه اي رنگش پشت سرش در هوا
تاب مي خورد.
او پرسيد:
- چه كسي عكس امضا م يكنه؟
هري مي خواست چيزي بگويد، اما لاكهارت شان ههاي او را گرفت و با لحن شادي گفت:
- من نبايد مي پرسيدم! ما دوباره پيش هم هستيم، هري!
هري كه گونه هايش از خجالت سرخ شده بودند و بي حركت پهلوي لاكهارت ايستاده بود ، مالفوي را ديد ك ه
پوزخندي زد و از آن جا دور شد.
لاكهارت با لبخند گفت:
- بيا اينجا، كريوي. يك عكس دو نفري، هيچ كس توي خوابش هم نمي بينه، ما هر دو اونو امضا مي كنيم.
كالين با ناباوري دوربينش را بالا برد و عكس گرفت. در همين لحظه زنگ شروع كلا سها به صدا در آمد.
لاكهارت خطاب به شاگردان گفت:
- حالا وقتشه كه برين.
سپس همراه هري به طرف قلعه رفت . هري در آن لحظه دوست داشت يك ورد جادويي قوي بلد بود تا
بوسيله آن خودش را غيب مي كرد.
لاكهارت با لحن پدران هاي گفت:
- بهتره كه من در عك سها همراه تو باشم، و گرنه، دوستانت فكر مي كنن كه تو دنبال شهرت هستي.
لاكهارت كه اعتراض هاي هري ر ا نمي شنيد، او را جلوي چشمان بهت زده شاگردان ديگر از راهرو گذراند و
از پله ها بالا برد.
لاكهارت ادامه داد:
- يك توصيه كوچك بهت مي كنم. امضا كردن عكس در اين سن و سال اصلاً عاقلانه نيست . به عقيده
من مردم فكر مي كنند كه تو از خود راضي هستي
ریپورتر
18th July 2013, 08:29 PM
سپس خنده كوتاهي كرد و گفت:
- شايد روزي برسه كه تو هم مثل من مجبور باشي هميشه تعدادي عكس در جيبت داشته باشي ، اما من
فكر مي كنم تو هنوز به آن مرحله نرسيد هاي.
آنها جلوي در كلاس رسيده بودند ، لاكهارت بالاخره هري را رها كرد و بلافاصله او ته كلاس رفت و
نشست. آن وقت خود را با كتاب هاي لاكهارت كه جلويش انباشته بود سرگرم كرد فقط براي اين كه از نگاه
كردن به لاكهارت اجتناب كند.
به زودي شاگردان ديگر وارد كلاس شدند. رون و هرميون آمدند و كنار هري نشستند.
رون گفت:
- آدم مي تونه روي گون ه هات يك نيمر و بپزه . بايد اميدوار بود كه كريوي با جيني دوست نشه ، و گرنه با هم
نمايشگاه عكس هري پاتر راه مي اندازن.
را بشنود ، حرف او را قطع كرد و « نمايشگاه عكس هري پاتر » هري كه دلش نمي خواست لاكهارت كلمات
گفت:
- ساكت!
وقتي همه شاگردان نشستند ، لاكهارت با سر و صدا گلويش ر ا صاف كرد و سكوت برقرار شد . او دستش را
را از روي ميز نويل برداشت و عكس خودش را كه روي جلد « سفر با مردگان خون آشام » دراز كرد و كتاب
كتاب بود و مرتب چشمك مي زد به همه نشان داد.
او در حالي كه خودش هم چشمك مي زد به عكسش اشاره كرد و گفت:
- اين عكس منه . گيلدروي لاكهارت، عضو افتخاري تيم دفاع در برابر جادوي سياه و پنج بار برنده جايزه
زيباترين لبخند ، اما ما از اين موضوع صحب ت نمي كنيم. باور كنيد ، من خودمو بوسيله يك لبخند ساده از دست
مرده خون آشام خلاص نكردم.
او انتظار داشت همه بخندند، اما فقط چند نفر لبخند زدند.
- مي بينم كه همه شما سري كامل كتاب هاي مرا خريد ه ايد. خيلي خوبه . من فكر كردم در اولين جلسه
كلاسمون يك امتحان كوچك از شما بگيرم . اصلاً نگران نباشيد . فقط براي اينه كه ببينم نوشته هاي مرا
مطالعه كرده ايد و اين كه بدونم چه نمر هاي مي گيريد.
او ورقه هاي سؤال را پخش كرد، سپس برگشت و پشت ميزش نشست.
- شروع كنين. شما نيم ساعت وقت دارين تا به همه سؤالات پاسخ بدين.
هري نگاهي به برگ هاش انداخت و خواند:
1. رنگ مورد علاقه گيلدروي لاكهارت كدام است؟
2. آرزوي دروني گيلدروي لاكهارت چيست؟
3. به عقيده شما، بزرگ ترين كاري كه گيلدروي لاكهارت امروز به انجام رساند چيست؟
به اين ترتيب سه صفحه سؤال وجود داشت و آخرين سؤال اين بود:
54 . روز تولد گيلدروي لاكهارت چه روزي است و به نظرشما بهترين هديه به او چيست؟
نيم ساعت بعد، لاكهارت ورقه ها را جمع كرد و مقابل شاگردان نگاهي به آنها انداخت.
- خوب، خوب، مي بينم كه هيچ كس رنگ مورد علاقه مرا به خاطر نياورده ، اين رنگ بنفش است . من به
گردش با » به اين مسئله اشاره كردم . بعضي از شماها بهتره كتاب « يك سال با يتي » طور واضح در كتاب
ریپورتر
18th July 2013, 08:32 PM
دوباره با دقت بخونين . من در فصل دوازده اين كتاب توضيح داد م كه بهترين « گرگ هاي انسان نم ا
هديه تولدم برقراري صلح ميان انسان هاست، چه آنها كه قدرت هاي جادويي دارن و چه آنها ندارن.
هري و رون با بي اعتنايي به او نگاه كردند ، سيموس فينيگان و دين توماس يواشكي مي خنديدند. برعكس،
هرميون با دقت به حر فهاي لاكهارت گوش مي داد و وقتي نامش را صدا زد، از جايش پريد.
-... اما دوشيزه هرميون گرنجر مي دونه كه آرزوي دروني من رهايي دنيا از شر جادوي سياه و برقراري
صلح بين انسان هاست. آفرين! عالي است. همه ش صحيحه! دوشيزه هرميون گرنجر كيه؟
هرميون دست لرزانش را بالا گرفت.
لاكهارت لبخند زد و گفت:
- عاليه! واقعاً عاليه. ده امتياز براي گريفندور! حالا، درس رو شروع مي كنيم...
او خم شد و قفس بزرگي را كه با تك هاي پارچه پوشانده بود روي ميزش گذاشت.
- وظيفه منه كه دفاع در برابر ترسناك ترين موجوداتي كه در دنياي جادوگران وجود داره را به شما ياد بدم !
شايد شما در اين كلاس بزرگ ترين ترس زندگيتونو تجربه كنين . اما بدونين تا زماني كه من با شما هستم
هيچ آسيبي به شما نمي رسه. فقط از شما تقاضا مي كنم كه آرامش خودتون را حفظ كنيد.
هري، عليرغم ميلش سرش را از پشت كتاب ها بيرون آورد تا قفس را بهتر ببيند . لاكهارت دستش را روي
تكه پارچه اي كه قفس را مي پوشاند، گذاشت. دين و سيموس خنده شان را قطع كردند و نويل كه رديف اول
نشسته بود محكم به صندليش چسبيد.
لاكهارت با صداي بمي گفت:
- خواهش مي كنم فرياد نزنيد، چون اونا عصباني مي شن.
لاكهارت جلوي چشم شاگردان كه نفسشان بند آمده بود پارچه را از روي قفس برداشت و سپس گفت:
- بله، اين هم همزادهاي خوب و دوست داشتني كه به تازگي لب پرتگاه به دام افتاد هاند.
سيموس فينيگان نتوانست جلوي خودش را بگيرد و با صداي بلند شروع كرد به خنديدن كه حتي لاكهارت
هم آن را با فرياد ناشي از ترس اشتباه نگرفت.
او با لبخند از سيموس پرسيد:
- شما چيزي مي خواستين بگين؟
سيموس در حالي كه از خنده داشت خفه مي شد جواب داد:
- اونا... اونا خيلي خطرناك نيستن.
لاكهارت در حالي كه با ناراحتي دستش را در هوا تكان مي داد:
- مطمئن نباش! اين شيطان هاي كوچك گاهي واقعاً ترسناك مي شن!
همزادها كه قدشان تقريباً بيست سانتي متر بود ، رنگ آبي آسماني داشتند . سر آنها دراز و صدايشان آن قدر
تيز بود كه آدم فكر مي كرد اين صداي طوطي است كه مي شنوند. به محض اين كه لاكهارت پوشش قفس را
برداشت، آنها در حالي كه جيغ مي كشيدند به اين طرف و آن طرف پريده و خودشان را به ميل ه هاي قفس
مي كوبيدند و براي شاگرداني كه مقابل آنها نشسته بودند شكل كهاي عجيبي در مي آوردند.
لاكهارت با صداي بلند گفت:
- حالا، ببينم شما چگونه از پس آنها برمياين.
و در قفس را باز كرد.
ریپورتر
18th July 2013, 08:34 PM
يك بلبشوي واقعي بود . همزادها مثل موشك در همه جاي كلاس پراكنده شدند . دو تا ا ز آنه ا
گوش هاي نويل را گرفتند و او را بالا بردند . دو تاي ديگر شيش ه هاي پنجره را شكستند و فرار كردند و باراني
از خرده شيشه را روي شاگردان رديف آخر ريختند . و اما بقيه همزادها، آنها همچون كرگدني ديوانه عمداً تمام
كلاس را به هم ريختند : شيشه هاي جوهر را برداشتن د و به همه جا پاشيدند ، كتاب ها و كاغذها را پاره پاره
كردند، تابلوها را از ديوارها كندند ، سطل آشغال را وارونه كردند ، كيف ها و كتاب ها را از پنجره به بيرون پرت
كردند. چند دقيقه ، بعد بقيه شاگردان كلاس زير ميز مخفي شده بودند و نويل كه به لوستر كلاس آويزان بود
اين طرف و آن طرف مي رفت.
لاكهارت فرياد زد:
- زود باشيد، اونا رو بگيريد! زود، اونا رو بگيريد، فقط چند تا همزادن.
سپس آستين هايش را تا زد، چوبدستي جادوي ياش را بالا برد و فرياد زد:
- موتين لولين، مالن پستي!
اما ورد جادويي او هيچ تأثيري نداشت . يكي از همزادها چوبدستي جادويي را از دست او قاپيد و از پنجره
بيرون انداخت . گيلدوري لاكهارت از تعجب دهانش باز ماند . او براي اين كه زير نويل و لوستر كه داشتند روي
او سقوط مي كردند له نشود، زير ميزش پناه گرفت.
وقتي زنگ كلاس خورد ، همه شاگردان به بيرون كلاس هجوم بردند . وقتي او ضاع آرام شد ، لاكهارت از
زير ميز بيرون آمد. هري، رون و هرميون فقط درون كلاس بودند. او به آنها گفت:
- از شما خواهش مي كنم بقيه همزادها را بگيرين و درون قفس بندازين.
سپس از جلوي آنها گذشت، از كلاس بيرون رفت و در كلاس را پشت سرش بست.
رون در حالي كه يكي از همزادها داشت گوشش را گاز مي گرفت با عصبانيت گفت:
- نمي فهمم، پس خودش چه كار كرد؟
هرميون دو همزاد را با ورد جادويي بي حركت كرد و آنها را درون قفس انداخت و سپس گفت:
- او فقط خواست كه ما تمرينات عملي انجام بديم.
هري در حالي كه سعي مي كرد همزادي را كه زبانش را براي او در مي آورد بگيرد با تعجب پرسيد:
- تمرينات عملي؟ او اصلاً بلد نبود چه كار بايد بكنه!
هرميون جواب داد:
- حرف هاي احمقانه نزن. تو كتاب هاشو نخوندي؟ كارهاي خار قالعاده اي را كه انجام داده ديدي؟
رون زير لب گفت:
- بله، فقط ادعا مي كنه!
ریپورتر
18th July 2013, 08:36 PM
فصل 7: لجن زاده و صداي عجيب
هري روزهاي بعد ، هر وقت كه گيلدروي لاكهارت را ته
راهرو مي ديد، خود را پنهان مي كرد. اما مشكل تر از آن دوري
كردن از كالين كريوي بود كه انگار برنامه هفتگي هري را
حفظ كرده بود . به نظر مي رسيد هيچ چيزي او را به اين اندازه
خوشحال نمي كرد كه پنج يا شش مرتبه در روز تكرار كند
حتي اگر « سلام كالين » و جواب بشنود « حالت خوبه ، هري »
جواب هري با خشم و عصبانيت بود.
هدويگ هنوز به خاطر فرود نافرجام با اتومبيل پرنده از
دست هري عصباني بود و چوبدستي جادويي رون نيز درست
عمل نمي كرد. هري از اين كه تعطيلات آخر هفته رسيده بود
خوشحال به نظر مي رسيد. او به همراه رون و هرميون قصد داشتند به ديدن هاگريد بروند . آن روز صبح ، هري
ناگهان يك ساعت زودتر از خواب بيدار شد . اين اليور وود بود كه او را محكم تكان مي داد. وود كه شاگرد سال
ششم بود و قد و هيكل درشتي داشت، كاپيتان تيم كوييديچ گريفيندور بود.
هري با صداي خواب آلود گفت:
- چي شده؟
وود جواب داد:
- وقت تمرينه! زود باش، بلند شو!
هري يك چشمي به پنجره نگاه كرد. مه رقيقي در آسمان صورتي رنگ ديده مي شد.
سپس با اعتراض گفت:
- اليور تازه آفتاب زده!
وود كه چشمانش از شوق برق مي زد گفت:
- درسته! ما برنامه جديدي براي تمرين داريم ، جاروتو بردار و بيا ، ما اولين تيمي هستيم كه تمريناتشو
شروع مي كنه!
هري در حالي كه مي لرزيد و خميازه مي كشيد از تخت خوابش بيرون آمد و دنبال پيراهن كوييديچش
ریپورتر
18th July 2013, 08:38 PM
گشت.
وود گفت:
- آفرين، به تو مي گن يه پسر خوب. يه ربع ديگه توي زمين بازي مي بينيمت!
هري پيراهن قرمزش را پيدا كرد و پوشيد و كلاه بازي را بر سر گذاشت ، يادداشتي براي رون نوشت ، سپس
جارويش را كه نيمبوس 2000 بود روي شانه اش گذاشت و از پله هاي مارپيچ پايين رفت . وقتي مي خواست از
سالن عمومي خارج شود ، صداي قدم هاي تندي را پشت سرش شنيد . كالين كريوي در حالي كه دوربين دور
گردنش بود از پل هها پايين آمد. چيزي دستش داشت.
او گفت:
- شنيدم كسي اسمتو صدا مي كرد، ببين چي آورده ام! بالاخره عكستو ظاهر كردم ! دوست داشتم اونو بهت
نشون بدم...
هري با حالت شگفت زده عكسي را كه كالين جلوي چشمش گرفته بود، نگاه كرد.
اين عكس متحرك سياه و سفيد لاكهارت را نشان مي داد كه هري را با زحمت به سمت خود مي كشاند .
هري با خوشحالي ديد كه توي عكس با شهامت خود را عقب مي كشد و از بودن در عكس خودداري مي كند .
عكس لاكهارت بالاخره او را رها مي كند و خودش نفس نفس زنان به طرف حاشيه سفيد عكس پرت
مي شود.
كالين با اشتياق پرسيد:
- اونو برام امضا مي كني؟
هري به سردي جواب داد:
- نه، متأسفم، كالين، عجله دارم، تمرين كوييديچ دارم.
او از تابلوي بانوي چاق گذشت و وارد راهرو مخفي شد.
- هي، صبركن! من تا به حال بازي كوييديچ نديده ام!
كالين هم پشت سر او به راه افتاد.
هري فوراً گفت:
- بهت گفتم، تماشاي تمرين خيلي كسل كننده است.
اما كالين كه چشمانش از هيجان مي درخشيد، صداي او را نمي شنيد.
كالين كه پهلو به پهلوي هري راه مي رفت گفت:
- تو جوا ن ترين بازيكن كوييديچ در صد سال گذشته هستي ، درسته هري ؟ من تا به حال سوار جارو نشد ه م،
سخته؟ اين جارو مال توئه؟ اين بهترين جاروييه كه ممكنه پيدا بشه نه؟
هري نمي دانست براي خلاص شدن از دست او چه كار بكند. انگار سايه خودش بود كه مدام حرف مي زد.
كالين كه نفسش بند آمده بود گفت:
- من قوانين بازي كوييديچ را خوب بلد نيستم راست ه كه اين بازي چهار توپ داره؟ و دو تا از اين تو پ ها
سعي مي كنه بازيكنان را از روي جاروهايشان بيندازه؟
هري كه نمي خواست مجبور شود قوانين پيچيده كوييديچ را توضيح دهد آهي كشيد و گفت:
- بله، درسته، اسم اين توپ بازدارنده است ، در هر تيم ، دو بازيكن مدافع وجود داره كه هر كدام يك چوب
مخصوص دارن و وظيفه آنها دور كردن بازدارنده است . فرد و جورج ويزلي دو بازيكن مدافع در تيم گريفيندور
ریپورتر
18th July 2013, 08:40 PM
هستن.
كالين سؤال كرد:
- و تو پهاي ديگه به چه دردي مي خورن؟
- سرخگون توپ قرمز بزرگيه كه با آن گل مي زنن. هر تيم شامل سه بازيكن مهاجمه كه سرخ گون را به
هم پاس مي دن و بايد سعي كنن آن را به طرف درواز ه هاي تيم رقيب كه طرف ديگر زمين بازي هستن
برسونن و گل بزنن . دروازه ها تشكيل شده از دير ك هاي خيلي بلند كه روي هر كدوم يك دايره عمودي قرار
داره.
- و توپ چهارم؟
هري توضيح داد:
- توپ چهارم كه توپ طلايي نا م داره ، خيلي كوچك و سريعه و گرفتنش خيلي مشكله . بازيكن جستجوگر
تيم وظيفه داره اونو رديابي كنه و بگيره . مسابقه تا موقعي كه توپ طلايي گرفته نشه ادامه داره . اما وقتي
بازيكن جستجو گر موفق بشه اونو بگيره تيمش يك دفعه صد و پنجاه امتياز مي گيره.
كالين با تعجب گفت:
- و تو بازيكن جستجوگر تيم گريفيندور هستي، درسته؟
هري پاسخ داد:
- بله، و هر تيم يك دروازه بان هم داره، همين.
حالا آنها از قلعه خارج شده بودند و روي چمن هاي شبنم زده راه مي رفتند. اما كالين قانع نشده بود و در
تمامي طول راه مرتب سؤال مي كرد. وقتي به در ورودي رختكن رسيدند هري توانست از دست او خلاص
شود. كالين در حالي كه با عجله به سمت جايگاه تماشاچ يها مي رفت گفت:
- من مي رم تا يه جاي خوب براي تماشا پيدا كنم.
ديگر بازيكنان تيم تازه به رختكن آمده بودند . فرد و جورج با چشم هاي پف آلود و موهاي نامرتب كنار هم
نشسته بودند. آليشيا اسپينت شاگرد سال چهارم كه يكي از مهاجمان تيم بود پهلوي آنها نشسته و سرش را به
ديوار تكيه داده بود . كتي بل و آنجلينا جانسون ، دو مهاجم ديگر تيم ، مقابل آنها روي نيمكت نشسته و خميازه
مي كشيدند.
وود گفت:
- آه، بالاخره اومدي هري ! كجا بودي ؟ خوب، قبل از رفتن به زمين ، مي خوام برنامه جديد تمريناتمان را
بهتون نشان بدم. من تمام تابستانو روي آن كار كرد هام. باور كنيد با اين برنامه، ما جامو مي بريم...
وود نقشه بزرگي را كه زمين بازي كوييديچ را نشان مي داد باز كرد . روي نقشه تعداد زيادي خط و فلش و
صليب به رن گ هاي مختلف ترسيم شده بود . او چوبدستي جادويي اش را در آورد و ضربه كوچكي به نقشه زد و
خيلي زود ، فلش ها مثل كرم شروع به حركت كردند . وقتي وود شروع به توضيح دادن كرد ، فرد ويزلي سرش را
روي شانه آليشيا گذاشت و خر و پفش هوا رفت.
وود بعد از يك صحبت طولاني پرسيد:
- خوب، همه چيز روشن شد؟ سؤالي ندارين؟
جورج كه از خواب پريده بود گفت:
- من يه سؤال دارم، چرا اي نها را ديشب قبل از خواب برامون تعريف نكردي؟
ریپورتر
18th July 2013, 08:41 PM
وود خشمگين شد و جواب داد:
- همه خوب به حر ف هاي من گوش كنين . سال گذشته ، ما بايد جام كوييديچ را مي برديم. ما بهترين تيم
بوديم، بدبختانه، اتفاقاتي كه از اراده ما خارج بود...
هري با ناراحتي روي نيمكت به خود پيچيد . او سال گذشته ، هنگام برگزاري مسابقه نهايي ، در درمانگاه
بيهوش بود و در تيم حضور نداشت و به اين ترتيب ، تيم گريفيندور بزرگ تر ين شكست را در سيصد سال
گذشته متحمل شد.
وود لحظه اي حرفش را قطع كرد . كاملاً واضح بود كه خاطره آن مسابقه نهايي هنوز او را رنج م ي ده د. و
جارويش را برداشت و در حالي كه با عجله بيرون مي رفت فرياد زد:
- پس امسال بايد بيش تر از هميشه تمرين كنيم... و حالا، بريم روش جديدمونو روي زمين پياده كنيم!
افراد تيم در حالي كه خميازه مي كشيدند به دنبال او بيرون رفتند.
هري وقتي به زمين بازي رسيد، رون و هرميون را ديد كه در جايگاه تماشاچيان نشسته بودند.
رون با تعجب گفت:
- هنوز تمرين تموم نشده؟
هري پاسخ داد:
- شروع هم نشده تا تموم بشه. وود داشت تاكتيك جديدش را براي ما توضيح مي داد.
او سوار جارويش شد و لگد محكمي به زمين زد . جارو خيلي زود بالا رفت و اوج گرفت . هواي خنك صبح
كه به صورتش خورد خيلي موثرتر از سخن راني طولاني وود بود . او با آخرين سرعت بالا رفت ، دور تا دور
ورزشگاه چرخيد، و با فرد و جورج مسابقه سرعت داد.
وقتي آنها از هم سبقت مي گرفتند، فرد پرسيد:
- اين صداي تليك تليك مسخره چيه؟
هري نگاهي به جايگاه تماشاچيان انداخت . كالين روي بلندترين صندلي نشسته بود و مرتب عكس
مي گرفت. صداي تليك تليك دوربين در ورزشگاه خالي مي پيچيد و انعكاس آن صدا به آنها مي رسيد.
كالين با صداي تيزي گفت:
- هري، اينجا را نگاه كن! اينجا!
فرد گفت:
- او ديگه كيه؟
هري كه ناگهان سرعتش را زياد كرد تا حد امكان از كالين دور شود به دروغ گفت:
- نمي دونم!
وود در حالي كه اخم كرده بود با سرعت به طرف آنها آمد و پرسيد:
- چه خبره ؟ چرا اون پسره مرتب عكس مي گيره؟ خوشم نمي ياد. شايد جاسوس باشه . اسليترين ها خيلي
مايلند تكنيك تازه ما رو تو تمرينات بفهمن.
هري گفت:
- او از بچ ههاي گريفيندور است.
جورج گفت:
- اسليترين ها نيازي به جاسوس ندارن
ریپورتر
18th July 2013, 08:43 PM
وود با بدخلقي گفت:
- منظورت چيه؟
جورج با انگشت گروهي از شاگردان را كه پيراهن سبز به تن داش تند و جارو به دست وارد زمين مي شدند ،
نشان داد و گفت:
- خودشون اينجا هستن!
وود با عصبانيت گفت:
- خوب كه اين طور! اصلاً باور نكردنيه! من زمينو براي خودمون رزرو كرد هم! بريم ببينيم چه خبره!
وود مستقيم به طرف پايين رفت و با عصبانيت فرود آمد. هري، فرد و جورج هم به دنبال او فرود آمدند.
وود با صداي بلند خطاب به كاپيتان اسليتري نها گفت:
- فلينت! ما امروز صبح زمين را به طوركامل رزرو كرده ايم! براي همين صبح خيلي زود بيدار شده ايم !
خوب، حالا برين بيرون!
ماركوس فلينت از وود هم هيكل يتر بود.
او با لحن مسخره آميزي جواب داد:
- به اندازه كافي جا براي همه هست!
آنجلينا، اليشيا و كتي به آنها پيوستند. آنها شانه به شانه هم مقابل گريفيندورها كه حسابي عصباني بودند ،
ايستادند.
وود با عصبانيت اعتراض كرد:
- اما من زمين بازي را رزرو كرد هم!
فلينت گفت:
- خوب، درست! با اين حال من از پروفسور اسنيپ يك يادداشت دارم. نگاه كن:
من پروفسور اسنيپ به تيم اسليترين اجازه مي دهم امروز در زمين بازي كوييديچ تمرين كنند تا بازيكن »
«. جستجوگر جديدشان با پست خود آشنا شود
وود با حالتي مبهوت گفت:
- بازيكن جستجوگر جديد آوردين؟ كجاست؟
از پشت سر شش بازيكن تيم كه به صف ايستاده بودند ، پسري كه هيكلش كوچك تر از بقيه اعضا تيم بود
بيرون آمد. اين پسر پوزخند مي زد و صورتش پر از كك بود، دراكو مالفوي بود.
فرد در حالي كه با بي ميلي به او نگاه كرد پرسيد:
- تويي، پسر لوسيوس مالفوي؟
فلينت در حالي كه بازيكنان ديگر لبخند مي زدند گفت:
- ببين، مسخره ست كه از پدر دراكو حرف مي زني. الآن هديه فوق العاده اي را كه او به تيم اسليترين داده
را بهت نشون مي دم.
آن وقت هفت بازيكن جاروهايشان را كه برق مي زدند به آنها نشان دادند . روي دسته فلزي جارو ها با حروف
طلايي نوشته شده بود: نيمبوس 2001
فلينت در حالي كه گرد و غبار روي دسته جارويش را مي تكاند، گفت:
- آخرين مدله. يك ماهه كه وارد بازار شده. از مدل قديمي 2000 خيلي بهتره.
ریپورتر
18th July 2013, 08:46 PM
او با لبخند تمسخرآميزي خطاب به فرد و جورج كه مدل جروهايشان
- و اما جاروهاي مدل بروس دور، آنها اصلاً قابل مقايسه با مدل نيمبوس 2001 نيستن.
گريفيندورها لحظه اي ساكت ماندند . مالفوي، طوري لبخند مي زد كه چشمانش به اندازه دو دكمه كوچك
شده بودند.
فلينت گفت:
- اوه، نگاه كنيد، زمين اشغال شد.
رون و هرميون به طرف آنها آمدند تا ببينند چه خبر است.
رون از هري پرسيد:
- چرا بازي نمي كنين؟ او اينجا چه كار مي كنه؟
مالفوي در حالي كه پيراهن تيمش را مي بوسيد با لحن مغروران هاي جواب داد:
- من بازيكن جستجوگر جديد تيم اسليترين هستم ، همه دارن با تحسين جاروهايي كه پدرم به تيم هديه
كرده نگاه مي كنن.
رون با ديدن هفت جاروي مدل بالا كه جلوي چشمانش قرار داشتند دهانش از تعجب باز ماند.
مالفوي با صداي ملايمي گفت:
- بد نيست ، نه؟ اما شايد گريفيندور موفق بشه مقدار كمي طلا پيدا كنه تا با آن جاروهاي جديد بخره . شما
مي تونين جاروهاي مدل بروس دور خود را به يك موزه بدين. شايد موزه اي باشد كه از آن خوشش بياد.
اسليترين ها زدند زير خنده.
هرميون به سردي گفت:
- حداقل، هيچ يك از بازيكنان گريفيندور عضويتشو در تيم نخريده . اين به خاطر استعداد خودشونه كه
انتخاب شد هن.
مالفوي ناگهان غرورش را از دست رفته ديد.
او آروغي زد و گفت:
- كسي نظر تو را نپرسيد، لجن زاده.
هري با ديدن عك س العمل بقيه فهميد كه مالفوي چيز وحشتناكي گفته است . فلينت جلوي مالفوي ايستاد
تا نگذارد فرد و جورج به او حمله كنند.
آليشيا فرياد زد:
- چطور جرأت مي كني؟
رون دستش را درون جيب ردايش كرد و در حالي كه چوبدستي جادويي اش را بيرون مي آورد فرياد زد:
- اين دفعه سزاي حرفتو مي بيني!
و چوبدستي جادوي ياش را روي صورت مالفوي گرفت.
آن وقت صداي انفجاري در تمام ورزشگاه پيچيد و جرقه سبز رنگي از سر ديگر چوبدستي جادويي كه به
طرف رون بود بيرون پريد و به شكمش خورد و او را روي زمين پرت كرد.
هرميون فرياد زد:
- رون! رون! حالت خوبه؟
رون دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد، اما تنها صدايي كه از دهان او خارج شد صداي يك آروغ بلند بود.
ریپورتر
18th July 2013, 08:48 PM
سپس مقدار زيادي حلزون استفراغ كرد كه روي زانوهايش ريخت.
اسليترين ها با صداي بلند زدند زير خنده . فلينت كه دلش را گرفته بود به جارويش تكيه داد تا ن يفتد. مالفوي
چهار دست و پا روي زمين افتاد و با مشت روي زمين مي كوبيد. گريفيندورها اطراف رون جمع شدند ، هنوز
حلزون هاي درشت براق از دهانش بيرون مي آمد. هيچ كس جرأت نمي كرد به او نزديك شود.
هري به هرميون گفت:
- بهتره اونو نزد هاگريد ببريم، خانه او نزديك تر از درمانگاهه.
هرميون سرش را به علامت تأييد تكان داد . آنها زير بغل رون را گرفتند و به او كمك كردند تا از جايش
برخيزد.
- چه اتفاقي افتاده، هري؟ چه خبر شده؟ او مريضه؟ تو مي توني اونو معالجه كني اين طور نيست؟
كالين بقيه را كنار زده بود تا به آنها برسد و در حالي كه اطرافش جست و خيز مي كرد دنبال آنها مي رفت.
رون يك آروغ بلند زد و دوباره تعداد زيادي حلزون از دهانش بيرون پريد.
كالين كه مجذوب شده بود گفت:
- هي، اونجا رو!
او دوربينش را بالا گرفت و گفت:
- هري تو مي توني اونو بي حركت نگه داري تا ازش عكس بگيرم؟
هري با عصبانيت فرياد زد:
- برو كنار، كالين!
او و هرميون، رون را كشان كشان بيرون ورزشگاه بردند و به او كمك كردند تا خانه هاگريد راه برود.
هرميون به رون گفت:
- داريم مي رسيم. يك كمي ديگه سعي كن، حالت خوب مي شه.
آنها وقتي به چند قدمي كلبه شكاربان رسيدند ، ديدند در كلبه باز شد . اما كسي كه از آن بيرون آمد هاگريد
نبود. گيلدروي لاكهارت كه پيراهن ارغواني رنگ به تن داشت با عجله از كلبه بيرون آمد.
هري رون را پشت نزديك ترين بوته گياه كشاند و زمزمه كرد:
- زود، بياييد اينجا!
هرميون با بي ميلي دنبال آنها رفت.
لاكهارت با صداي بلند به هاگريد گفت:
- كافيه بلد باشي اين كارو انجام بدي! اگر احتياج به من داشتي، مي دوني كجا منو پيدا كني! يك نسخه از
كتابمو بهت مي دم، تعجب مي كنم كه چرا تا به حال اين كتاب را نخوندي . من امشب اونو امضا مي كنم و
مي دم برات بيارن. خوب، خدا نگه دار!
او سپس به طرف قلعه رفت.
هري منتظر شد كه لاكهارت كاملاً دور شود ، سپس به رون كمك كرد تا از جايش برخيزد ، او را كشان
كشان به سمت كلبه هاگريد برد و در كلبه را زد.
هاگريد فوراً در را باز كرد ، قيافه اش گرفته بود اما وقتي ملاقات كننده هايش را شناخت چهره اش از هم باز
شد.
او گفت:
ریپورتر
18th July 2013, 08:50 PM
- الآن داشتم از خودم مي پرسيدم شما كي به ديدن من مياين . بياين تو . فكر كردم پروفسور
لاكهارت دوباره برگشته.
هري و هرميون به رون كمك كردند تا وارد كلبه شود . كلبه هاگريد شامل يك اتاق بود ، در يك طرفش
تختي خيلي بزرگ و در طرف ديگرش اجاق قرار داشت . هاگريد از ديدن رون كه هنوز داشت حلزون استفراغ
مي كرد متعجب نشد. هري آنچه را كه اتفاق افتاده بود توضيح داد و به رون كمك كرد روي صندلي بنشيند.
هاگريد لگن مسي را جلوي رون گذاشت و گفت:
- بهتره كه بيرون بيان، زود باش! خودتو از اين جانوران كثيف خلاص كن.
هرميون وقتي ديد رون روي لگن خم شده است با نگراني گفت:
- فكر نمي كنم بشه براي اون كاري انجام داد . بايد منتظر بشيم خودش تموم بشه . انجام اين جادو در
مواقع معمولي مشكله، چه برسه با يك چوبدستي جادويي شكسته...
هاگريد مشغول درست كردن چاي براي آنها شد. فنگ سگ هاگريد ، با مهرباني زانوهاي هري را ليس
مي زد.
هري در حالي كه گو شهاي فنگ را نوازش مي كرد پرسيد:
- لاكهارت با تو چكار داشت، هاگريد؟
هاگريد خروسي را كه نصف پرهايش را كنده بود از روي اجاق برداشت و به جاي آن كتري گذاشت.
سپس با غرغر گفت:
- او براي خارج ساختن جن ها از چاه به من سفارش هايي كرد. انگار من بلد نيستم اونو انجام بدم ، او
چندين دفعه برام تعريف كرد كه چگونه موفق شده خودشو از دست فلان روح سرگردان خلاص كنه . حاضرم
اين كتري رو قورت بدم اگه تنها يه كلمه از حرف هاش راست باشه.
هري با تعجب به او نگاه كرد: او كسي نبود كه از يك پروفسور هاگوارتز انتقاد كند.
هرميون با صداي بلندتر از معمول گفت:
- فكر مي كنم شما كاملاً بي انصافيد. كاملاً واضحه كه پروفسور دامبلدور فكر كرده كه او بهترين استاد
براي تدريس اين درسه...
هاگريد در حالي كه يك بشقاب پر از كارامل جلوي آنها مي گذاشت حرفش را قطع كرد و گفت:
- او بهترين استاد نبود، تنها استاد بود.
در اين مدت رون درون لگن حلزون استفراغ مي كرد.
- او تنها كسي بود كه آنها داشتن. پيدا كردن استاد دفاع در برابر جادوي سياه خيلي مشكل شده . مردم
دوست ندارن خودشون رو به دردسر بيندازن. هيچ كس موفق نشده مدت زيادي در اين پست طاقت بياره.
هاگريد در حالي كه با علامت سر به رون اشاره مي كرد پرسيد:
- و حالا، به من بگين براي چه سعي كرد اونو جادو كنه؟
هري گفت:
- مالفوي به هرميون حرف بدي زد كه نمي دونم معني اون چيه . مطمئناً ناسزاي زشتي بود چون همه
عصباني شدن.
رون در حالي كه سرش را بالا مي گرفت با صداي خشني گفت:
- واقعاً زشت بود
ریپورتر
18th July 2013, 08:51 PM
او كه رنگش پريده و پيشانيش عرق كرده بود، گفت:
« لجن زاده » : - مالفوي به او گفت
رون دوباره سرش را درون لگن فرو برد و دوباره تعدادي حلزون بالا آورد.
هاگريد برآشفته شد. او با عصبانيت گفت:
- شايد منظورش اين نبوده!
هرميون پاسخ داد:
- چرا، اما من معني اونو نمي دونم.
رون در حالي كه سكسكه مي كرد گفت:
- اين بدترين چيزيه كه مي توان تصور كرد . لجن زاده ، يك ناسزاي زشت براي كسيه كه در يك خانواده
مشنگ متولد شده ، بعضي از جادوگرها ، براي مثال ، خانواده مالفوي ، خودشان را خيلي برتر از د يگران مي دونن
چون خون خالص دارن ، اما براي بقيه جادوگرها اين موضوع اهميتي نداره . براي مثال نويل لانگ باتم را
ببين، او از خانواد هاي است كه خون خالص داره، اما حتي نمي تونه يك پاتيل رو سرپا نگه دارد.
هاگريد مغرورانه گفت:
- و جادويي نيست كه هرميون نتونه انجام بده.
گونه هاي هرميون سرخ شدند.
رون در حالي كه با سرآستينش عرق روي پيشانيش را پاك مي كرد، گفت:
- اين يك ناسزاي نفرت انگيزه . منظور كسيه كه خونش كثيفه . چقدر احمقان ه ست! در هر صورت ، در زمان
ما، اكثر جادوگرها خون مشنگ در رگ هاشون، داره. اگر آنها با مشنگ ها ازدواج نمي كردن ، از مدت ها قبل
نسلشون منقرض شده بود.
او دوباره سكسكه كرد و سرش را دوباره در لگن فرو برد.
هاگريد گفت:
- من تو رو درك مي كنم كه چرا خواستي اونو جادو كني ، رون. اما بهتر شد كه چوبدستي جادوي ي ات
درست عمل نكرد ، چون اگر موفق مي شدي مالفوي را جادو كني ، پدرش ، لوسيوس مالفوي فوراً به اينجا
مي اومد، حداقل، اين طوري به دردسر نيفتادي.
هري خواست به او خاطر نشان كند كه دردسر استفراغ كردن حلزون خيلي بيش تر از آمدن لوسيوس
مالفوي است. اما كارامل ها دندان هايش را به هم چسبانده بود و او نتوانست دهانش را باز كند.
هاگريد كه به فكر فرو رفته بود ناگهان گفت:
- آه راستي هري ، من از تو گله دارم . شنيده ام كه عك س هاي امضا شد ه ات را بين همه پخش مي كني. چرا
من نبايد يكي از اونا رو داشته باشم؟
هري كه عصباني شده بود موفق شد دهانش را از هم باز كند و گفت:
- من هيچ عكسي امضا نكرد هام. اگر لاكهارت هنوز از اين موضوع تعريف مي كنه...
اما هاگريد زد زير خنده.
او با دست آرام به پشت هري زد كه باعث شد روي ميز پرت شود و گفت:
- شوخي كردم . من خوب مي دونم كه اين موضوع حقيقت نداره . من به لاكهارت گفتم كه تو احتياجي به
اين كارها نداري. تو بدون انجام اين كارها هم از او مشهورتري.
ریپورتر
18th July 2013, 08:53 PM
هري گفت:
- نبايد از حرفت خوشش اومده باشه.
هاگريد كه چشمانش برق مي زد تأييد كرد:
- فكر نمي كنم. وقتي به او گفتم كه تا به حال هيچ يك از كتا ب هاشو نخوندم فوراً رفت. رون، تو كارامل
نمي خوري؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- نه، متشكرم، به دردسرش نمي ارزه.
هاگريد گفت:
- بياين ببينين چي پرورش داد هام.
هاگريد در باغچه كوچكي كه پشت كلبه داشت تعدادي كدو حلوايي كاشته بود كه خيلي بزرگ شده بودند.
هاگريد با خوشحالي گفت:
- زيبا هستن، نه؟ آنها را براي جشن هالووين كاشته ام، تا آن موقع به اندازه كافي بزرگ مي شن.
هري پرسيد:
- چه كودي به اونا مي دي؟
هاگريد ابتدا به اطراف نگاه كرد تا مطمئن شود كسي در آن نزديكي نباشد.
سپس پاسخ داد:
- من... من به آنها كمي... كمي كمك مي كنم، مي دوني منظورم چيه؟
هري متوجه چتر قرمز رنگ هاگريد كه به ديوار تكيه داده شده بود ، شد. او دلايل زيادي داشت كه شك
كند اين چتر بيش تر از چيزي است كه ظاهرشان نشان مي دهد. او حتي كمي مطمئن بود هاگريد چوبدستي
جادويي اش را درون چتر مخفي كرده است . هاگريد رسم اً اجازه نداشت از جادو استفاده كند . او وقتي شاگرد
سال سوم بود ، از مدرسه هاگوارتز اخراج شده بو د، اما هري تا به حال علت آن را نفهميده بود . هر بار كسي به
اين موضوع اشاره مي كرد، هاگريد خود را به كري مي زد تا وقتي كه موضوع صحبت عوض شود.
هرميون با حالتي كه بين علاقمندي و سرزنش بود گفت:
- تصور كنم از جادوي تغذيه اجباري استفاده كرد ه اي؟ كار خوبي انجام دادي...
هاگريد رو به رون كرد و جواب داد:
- اين چيزيه كه خواهر كوچكت هم به من گفت. او ديروز به ديدن من آمده بود.
هاگريد نگاه حيله گران هاي به هري انداخت و ريش انبوهش تكان خورد.
- او گفت كه آمده سري به من بزنه ، اما من فكر مي كنم كه او با آمدن به كلبه من اميدو ار بوده كسي
ديگري را ملاقات كند.
سپس به هري چشمك زد و ادامه داد:
- اگر نظر مرا بخواهي، او از داشتن عكس امضا شده بدش نمياد...
هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- آه، بس كن هاگريد!
رون شروع كرد به خنديدن و فوراً تعداد زيادي حلزون از دهانش روي زمين ريخت.
هاگريد در حالي كه رون را از كدو حلواي يهاي با ارزشش دور مي كرد با عصبانيت گفت:
ریپورتر
18th July 2013, 08:54 PM
- مواظب باش!
تقريباً وقت ناهار بود و هري كه از صبح زود فقط چند كارامل خورده بود عجله داشت كه يك غذاي واقعي
بخورد. آنها با هاگريد خداحافظي كردند و به قلعه رفتند . رون گاه گاهي سكسكه مي كر د، و چند تا حلزون
كوچك بالا آورد.
آنها تازه وارد هال شده بودند كه صدايي به گوششان رسيد.
- آه، پاتر و ويزلي شما اينجاييد؟
پروفسور مك گونگال با قيافه اي جدي به طرف آنها آمد.
او اعلام كرد:
- شما امشب جريمه مي شين.
رون در حالي كه جلوي آروغش را مي گرفت پرسيد:
- چه كار بايد بكنيم؟
- تو همراه آقاي فليچ مدال ها و نقره ها را برق مي اندازي . استفاده از جادو ممنوعه . ويزلي ... فقط از
دست هايت كار مي كشي، همين.
رون آب دهانش را قورت داد . آرگوس فليچ ، سرايدار مدرسه ، كسي بود كه تمام شاگردان از او متنفر بودند و
از او مي ترسيدند.
- و اما شما، پاتر، پروفسور لاكهارت را در جواب دادن به نام ههايشان كمك كنيد.
هري با نااميدي گفت:
- اوه، نه! من مي تونم به سالن مدا لها برم؟
- پروفسور لاكهارت اصرار كرد شما باشيد. سر ساعت هشت هر دو سركارتان باشيد.
درون سالن بزرگ ، هري و رون با قياف ه اي نار احت روي صندلي ولو شدند . هرميون كه كنار آنها نشسته بود ،
نگاه معني داري به آنها انداخت. (خوب اين نتيجه كارهاي احمقانه خودتان است...)
رون با ناراحتي گفت:
- فليچ تمام شب مرا نگه مي داره. بدون استفاده از جادو ! تقريباً صد تا جام نقر ه اي در اين سالن وجود دارد .
من بلد نيستم به روش مشن گها نقره ها رو برق بيندازم.
هري آهي كشيد و گفت:
- اگر تو بخواهي جامو با تو عوض مي كنم. من نزد دورسلي ها بزرگ شده ام. جواب دادن به نام ه هاي
لاكهارت... يك كابوس واقعي...
بعد از ظهر مثل برق گذشت و خيلي زود ، ساعت پنج دقيقه به هشت شد . هري كه پايش كشش نداشت ،
به راهروي طبقه دوم رفت و پشت در اتاق لاكهارت ايستاد. او در حالي كه دندان هايش را به هم فشرد، در زد.
در فوراً باز شد و لاكهارت با لبخند او را پذيرفت.
او گفت:
- آه، به موقع آمدي، هري، بيا تو.
تعداد زيادي از عك س هاي لاكهارت روي ديوارهاي اتا ق بودند و زير نور شم ع ها مي درخشيدن د. او حتي
بعضي از آنها را امضا كرده بود. يك توده عكس هم روي ميزش قرار داشت.
لاكهارت به هري گفت:
ریپورتر
18th July 2013, 08:56 PM
- تو آدرس ها را روي پاكت نام هها بنويس.
انگار با اين كار لطف زيادي در حق هري انجام مي داد.
- نامه اول براي گلديز گوردونيز است، يكي از پرشورترين طرفدارانم.
دقايق به كندي مي گذشت. لاكهارت مرتب بالاي سر هري مي آمد و پرحرفي مي كرد و او فقط با كلماتي
به او جواب مي داد. او گاه گاهي با اين جملات هري را حسابي عصبي مي كرد: « خيلي خوب » ،« بله، بله » نظير
«. هميشه يادت باشد، شهرت چيز زيادي به آدم نمي ده » يا « شهرت دوست وفاداري نيست، هري »
شمع ها مرتب كوچك مي شدند و نورشان كه هر لحظه كم تر مي شد جلوي عكس هاي متحرك لاكهارت
كه به هري نگاه مي كردند. مي رقصيدند. پاكت نامه هايي كه هري با دست دردناكش نوشته بود به نظر يك
«... بايد وقت رفتن باشد » : هزارم كل پاكت نام هها بود. او كه حيرت زده شده بود فكر كرد
در اين هنگام ، صدايي شنيد ، صدايي كه هيچ شباهتي به صداي لاكهارت يا صداي سوختن شم ع ها نداشت.
اين صداي زهرآگين صدايي بود كه استخوان هر كس را مي لرزاند و نفسش را مي بريد.
- بيا... بيا... با من بيا... تا تو را بكشم تا تو را تكه تكه كنم... تا تو را بكشم...
هري محكم از جايش پريد به طوري كه جوهر قلمش روي پاكت نام ه اي كه مشغول نوشتن آن بود
ريخت. و با صداي بلند گفت:
- چي؟
لاكهارت كه فكر مي كرد جواب او را مي دهد گفت:
- آه بله، مي دونم. شش ماه قبل در فهرست پرفروش ترين كتاب ها بوده! ركورد فروش را شكسته!
هري با عصبانيت گفت:
- نه، من از كتاب حرف نمي زدم. اين صدا!
لاكهارت با تعجب پرسيد:
- ببخشيد؟ كدوم صدا؟
- اين... اين صدايي كه گفت... شما آن را نشنيديد؟
لاكهارت با حيرت به هري نگاه كرد و گفت:
- از چي حرف مي زني، هري؟ شايد وقت خوابت گذشته . اسم يك كتاب پرفروش ! تو مي دوني ساعت
چنده؟ تقريباً چهار ساعته كه ما اينجا هستيم! باورم نمي شه. زمان چقدر سريع گذشت...
هري جوابي نداد . او گوش هايش را تيز كرد تا دوباره صدا را بشنود ، اما به جز صداي لاكهارت كه به او
گفت نبايد اميدوار باشد هر بار ك ه جريمه مي شود لحظات دلپذيري بگذراند ، هيچ صدايي نشنيد . هري گيج و
مبهوت آن جا را ترك كرد.
آن قدر دير وقت بود كه در سالن عمومي گريفيندورها هيچ كس نبود . هري يك راست به اتاق خواب رفت .
رون هنوز نيامده بود، هري لباس خوابش را پوشيد و به رختخواب رفت و منتظر شد.
رون نيم ساعت بعد در حالي كه بازوي راستش ر ا مي ماليد وارد اتاق شد. بوي مايع پاك كننده همه جاي
اتاق پخش شد.
او قبل از اين كه خود را روي تختش ولو كند با غرولند گفت:
- ماهيچه هايم سفت شد هان. مجبور شدم چهارده مرتبه جام كوييديچ را برق بيندازم تا بالاخره راضي شد.
هري در حالي كه آهسته صحبت مي كرد تا نويل ، دين و سيموس بيدار نشوند ، چيزي را كه صدا به او گفته
ریپورتر
18th July 2013, 08:57 PM
بود براي رون تكرار كرد.
رون با تعجب گفت:
- لاكهارت گفت كه چيزي نشنيده؟
هري در زير نور مهتاب ديد كه ابروهايش را در هم كشيده است.
- تو فكر مي كني به تو دروغ گفته ؟ نمي فهمم چه اتفاقي افتاده . حتي يك نفر نامرئي هم مجبوره براي
ورود درو باز كنه.
هري روي تختش دراز كشيد چشمانش را به سقف دوخت و گفت:
- من هم نمي فهمم.
ریپورتر
26th July 2013, 03:29 PM
فصل 8: سالگرد مرگ
ماه اكتبر فرا رسيد و سرما و رطوبت را به قلعه هاگوارتز و اطراف آن جا
آورد. مادام پامفري ، پرستار مدرسه ، با اپيدمي سرماخوردگي بين شاگردان
ساخته بود كه به « رپيماتين » و استادان روبرو شد . او شربتي به نام
سرعت تأثير كرده و سرماخوردگي را خوب مي كرد، اما اين شربت يك
اثر ديگر هم داشت و آن اين بود كه تا چند ساعت از گوش ها دود بيرون
مي زد. جيني ويزلي كه رنگ به چهره اش نمانده بود با اصرار پرسي از آن
شربت خورد و دودي كه از گوش هايش بيرون آمد لابه لاي موهاي
براقش رفت، اين طور به نظر مي رسيد كه سرش آتش گرفته است.
به مدت چندين روز قطرات درشت باران به شيشه پنجره هاي قلعه
خورد، سطح درياچه بالا آمد ، باغچه هاي گل تبديل به مرداب شدند و
كدو حلوايي هاي هاگريد خيلي زود به اندازه يك آلونك رشد كردند . در
اين مدت اشتياق اليور وود براي جلسات تمرين كم نشد و بعد از ظهر
شنبه كه به شدت باران مي باريد، هري خيس و گل آلود به برج گريفيندورها برگشت . چند روز به جشن
هالووين نمانده بود.
علاوه بر وجود باد و باران دليل ديگري هم وجود داشت كه باعث مي شد اعضاي تيم گريفيندور اشتياقي
براي تمرين نداشته باشند . فرد و جورج كه تمرين تيم اسليترين را زير نظر گرفته بودند و سرعت بالاي
نيمبوس 2001 آنها را ديده بودند . گفتند كه تيم اسليترين با جاروهاي جدي دشان با سرعت يك هواپيما حركت
مي كنند و مثل لك ههاي دنباله دار سبز رنگ به نظر مي رسند.
هري وقتي داشت با كفش هاي گل آلودش از راهرو مخفي مي گذشت، با كسي روبرو شد كه به نظر رسيد
ناراحت تر از او است. نيك سربريده، شبح گروه گريفيندور، با قيافه اي گرفته از پنجره بيرون را نگاه م يكرد.
او زير لب گفت:
- من شرايط لازمو ندارم... براي يك سانتي متر...
هري گفت:
- سلام، نيك!
شبح از جا پريد، نگاهي به اطرافش كرد و جواب داد:
ریپورتر
26th July 2013, 03:32 PM
- سلام، سلام!
او كلاهي از پر به سرش داشت و موهاي بلندش را از پشت بسته بود و لباسي با يقه چي ن دار پوشيده بود
كه گردن بريد ه اش را كاملاً پنهان مي كرد. او مثل دود رنگ پريده بود و هري از ميان بدن او قطرات بزرگ
باران را كه به پنجره مي خوردند، به طور مبهم مي ديد.
نيك در حالي كه نام هاي را تا كرده و درون لباسش مي گذاشت گفت:
- به نظرم نگراني، پاتر جوان!
هري گفت:
- شما هم همين طور.
نيك سربريده در حالي كه با عصبانيت دستش را تكان مي داد جواب داد:
- اوه، خيلي مهم نيست . خيلي آرزو داشتم عضو بشوم . البته، من داوطلب عضويت شدم ، اما ظاهر اً شرايط
لازمو نداشتم.
عليرغم صداي بي خيالش، ناراحتي عميقي در چهر هاش ديده مي شد.
او ناگهان نامه را از جيبش در آورد و گفت:
- با اين كه پنج بار با تبر به گردنم زد ه اند، به نظر تو اين براي عضويت در باشگاه مردگان بي سر كافي
نيست؟
هري كه مي دانست او منتظر جواب مثبت است پاسخ داد:
- البته كه كافيه!
- دلم مي خواهد كه كار يكسره م ي شد و كله ام كامل بريده مي شد. اين طوري هم بيش تر درد مي كشم و
هم مسخره مي شم. با اين حال...
نيك سربريده نامه را تكان داد تا باز شود و با عصبانيت شروع به خواندن كرد:
ما فقط كساني را عضو باشگا همان مي كنيم كه سرشان به طور كامل از بدن جدا شده باشد . شما خوب مي دانيد كه در غير
اين ص ورت، براي ما ممكن نيست در فعاليت هايي نظير پرتاب كله همراه با اسب سواري ، يا مسابقه دو بي سرها شركت كنيم .
من خيلي متأسفم كه به اطلاع شما برسانم شما شرايط لازمو براي عضويت نداريد.
با تقديم احترام. سرپاتريك ولاني- پودمور
نيك سربريده با عصبانيت نامه را درون جيبش گذاشت و گفت:
- هري، سرم فقط به يه سانتي متر پوست و پي بنده ، همه فكر مي كنن كه من با سر بريده زيب ا تر شده ام.
اوه نه! اين براي آقاي پودمور كافي نيست.
نيك بي سر چند بار نفس كشيد، سپس با لحن آرا متري ادامه داد:
- و تو، هري، چه چيزي تو رو اين قدر ناراحت كرده؟ كاري از دستم برمياد؟
هري پاسخ داد:
- نه، مگر اين كه بتونين هفت عدد جاروي مدل نيمبوس 2001 براي تيم ما فراهم كنين ، براي مسابقه
مقابل تيم اسليترين...
هري با شنيدن صداي گربه كه پايين پايش بود حرفش را ناتمام گذاشت . او به زمين نگاه كرد و دو چشم
ریپورتر
26th July 2013, 03:34 PM
زرد رنگ را دي د كه مثل چراغ مي درخشيدند. اين صداي خانم نوريس ، گربه خاكستري رنگ و لاغري
بود كه نقش دستيار آرگوس فليچ سرايدار مدرسه را در جنگ بي پايانش با شاگردان هاگوارتز بازي م يكرد.
نيك با عجله گفت:
- هري، بهتره از اينجا بري ! فليچ زياد سرحال نيست . او سرما خورده . شاگردان سال سوم به طور اتفاقي
مغز قورباغه رو به سقف كلاس شماره پنج پاشيد ه اند. او تمام صبح را به نظافت مشغول بوده ، حالا، اگر ببيند
همه جا را گلي كرد هاي...
هري در حالي كه از نگاه سرزن شآميز خانم نوريس دوري مي كرد گفت:
- حق با توئه.
با اين حال ، سرعت هري كافي نبود . آرگوس فليچ كه به نظر م ي رسيد قدرت مرموزي او را به حيوان
وحشتناكش مرتبط مي كند، در حالي كه نفس نفس مي زد و چشمانش برق مي زد ناگهان از راه رسيد . او سرش
را با شال پيچيده بود و بين ياش قرمز بود.
او در حالي كه چشمانش از حدقه در آمده بود و چان هاش مي لرزيد فرياد زد:
- همه جا را كثيف كردي!
سپس با انگشت به جاپاهاي گلي كه هري به جا گذاشته بود اشاره كرد و گفت:
- بي نظمي و كثافت كاري! من به اندازه كافي كثافت تميز كرد هام! دنبال من بيا، پاتر!
هري با قياف ه اي گرفته براي نيك سربريده دست تكان داد و به دنبال فليچ از پله پايين رفت و به جاپاهاي
گليش دوباره اضافه كرد.
هري تا به حال به اتاق فليچ نرفته بود . جايي كه شاگردان سعي مي كردند از آن دوري كنند . اتاق محقر و
بدون پنجر ه اي بود كه توسط يك چراغ روغني كه از سقف آويزان بود روشن شده بود . بوي ماهي كباب شده
در اتاق پيچيده بود . ديوارهاي اتاق با قفسه هاي چوبي پوشيده بود . درون قفسه ها پرونده هايي به چشم
مي خورد كه فليچ در آنها جزئيات تنبيه شاگردان هاگوارتز را از شروع كارش نوشته بود . يك قفسه كامل به
پرونده هاي تنبيه فرد و جورج ويزلي اختصاص داشت . يك مجموعه كامل از زنجيرها و دستبند هاي گوناگون
كه با دقت برق انداخته شده بودند به ديوار پشت ميز فليچ آويزان بود . همه مي دانستند كه او هميشه از
دامبلدور تقاضا مي كند به او اجازه بدهد شاگردان را با پا از سقف آويزان كند.
فليچ يك قلم پر برداشت و يك تكه كاغذ پوستي را جلويش باز كرد.
او با عصبانيت زير لب گفت:
- خوب اول، اين فرم را پر كنيم... نام: هري پاتر. جرم:...
هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- مبالغه نكنين، فقط يك كمي گِل بود.
فليچ با تعجب گفت:
- به نظر شما ، فقط كمي گل بود . پسرم، اما به نظر من ، براي پاك كردن كثافت كار ي هاي تو يك ساعت
وقت لازمه! پس مي گيم، جرم: كثيف كردن قلعه... مجازات پيشنهادي...
فليچ قلم پرش را بالا گرفت و نگاهي حيله گرانه به هري انداخت كه نفسش را در سينه حبس كرده و
منتظر شنيدن مجازاتش بود.
اما به محض اين كه سرايدار قلمش را پايين آورد تا بنويسد ، صداي افتادن چيزي از طبقه بالا آمد ! صدا
ریپورتر
26th July 2013, 03:35 PM
درست از بالاي اتاق او آمد و باعث لرزيدن چراغ روغني كه به سقف آويزان بود شد.
فليچ با عصبانيت قلمش را پرت كرد و فرياد زد:
- بدعنق!
و بدون اين كه به هري نگاه كند از اتاق بيرون دويد، خانم نوريس هم به دنبال او رفت.
بدعنق شلو غ ترين روح در مدرسه بود ، او هميشه در مسيرش خرابكاري و بي نظمي بوجود مي آورد و هيچ
وقت آرام نبود، هري زياد از او خوشش نمي آمد، اما از حضورش در اين لحظه خيلي ممنون بود.
هري در حالي كه منتظر فليچ بود خود را روي مبل بيد زده اي كه جلوي ميز بود انداخت . هري كنار فرمي
كه هنوز كامل پر نشده بود ، يك پاكت بزرگ بنفش رنگ ديد كه روي آن با حروف نقر هاي نوشته شده بود :
« جادوي سريع، درس هاي مكاتبه اي براي جادوگران تازه كار »
هري كه وسوسه شده بود پاكت را باز كرد و كاغذ پوستي را كه درون آن بود بيرون آورد و متن آن را كه
در زير آمده خواند:
آيا احساس مي كنيد از جادوي مدرن عقب ماند هايد؟ آيا جرأت نداريد جلوي جمع جادو كنيد فقط از ترس اين كه مسخ ره
شويد؟ آيا وقتي چوبدستي جادوييتان را دست مي گيريد همه شروع مي كنند به خنديدن؟ مشكل شما يك راه حل دارد!
در ادامه نامه روش پيشنهادي همراه با شواهد هيجان انگيز مفصل توضيح داده شده ب ود. هري با
كنجكاوي به محتويات ديگر پاكت نامه نگاهي انداخت . چرا فليچ مي خواهد از طريق مكاتبه جادو ياد بگيرد ؟
آيا به اين معني است كه او يك جادوگر كامل نيست ؟ در اين هنگام ، صداي پاي سرايدار را درون راهرو شنيد ،
هري فوراً محتويات پاكت نامه را درونش گذاشت و آن را همان لحظه كه در باز شد روي ميزانداخت.
فليچ قيافه پيروزمندان هاي به خود گرفته بود.
او با خوشحالي به خانم نوريس گفت:
- آن كمد براي پنهان شدن جاي خوبي بود. گربه ملوسم، اين دفعه، بد عنق گير مي افته!
او ابتدا به هري و سپس به پاكت نامه نگاه كرد . هري فهميد كه پاكت نامه را پنجاه سانتي متر دورتر از
محلي كه قبلاً قرار داشت انداخته است، اما ديگر خيلي دير بود.
چهره بي رنگ فليچ از عصبانيت قرمز شد. هري خود را آماده شنيدن داد و فرياد او كرد.
فليچ با يك حركت سريع پاكت را از روي ميز برداشت و درون كشو گذاشت.
سپس با لكنت گفت:
- تو... تو اونو خوندي؟
هري به دروغ گفت:
- نه.
فليچ دست هايش را به هم فشرد.
- اگر فكر مي كردم تو نام ه هاي خصوصي منو مي خوني... نه فقط نامه من ... بلكه نامه دوستتو ... با اين
حال...
هري با نگراني به او نگاه مي كرد، فليچ هرگز اين اندازه عصباني نشده بود . چشما نش داشت از حدقه در
مي آمد و گون ههاي شلش از شدت عصبانيت تكان مي خوردند.
- خيلي خوب ... در اين صورت ... برو بيرون ... و يك كلمه با كسي حرف نزن ... نگو كه ... بالاخره ، اگر تو
اونو نخونده باشي... حالا برو، بايد يك گزارش درباره بدعنق بنويسم...
ریپورتر
26th July 2013, 03:37 PM
هري كه باورش نمي شد چن ين شانسي آورده باشد ، با عجله از اتاق بيرون رفت ، ازراهرو گذشت و از
پله ها دو تا يكي بالا رفت . بيرون آمدن از اتاق فليچ آن هم بدون تنبيه ، بدون شك يك اتفاق بي نظير در
تاريخ مدرسه بود.
- هري! هري! اين كار موثر بود؟
نيك سربريده از درون كلاس بيرون آمد . هري پشت سر او تكه هاي باقيمانده يك كمد بزرگ به رنگ
سياه و طلايي را ديد كه بايد از بالا به زمين افتاده و شكسته شده باشد.
نيك گفت:
- من موفق شدم بدعنق را قانع كنم كه اين كمد را بالا ببره و درست بالاي سقف اتاق فليچ رها كنه .
اميدوار بودم كه حواسش پرت بشه...
هري با قدر شناسي گفت:
- تو بودي؟ بله، خيلي موثر بود، من حتي جريمه هم نشدم، متشكرم نيك!
آنها طول راهرو را با هم طي كردند . هري متوجه شد كه نيك ب ي سر هنوز نامه سر پاتريك را در دست
دارد.
هري گفت:
- خيلي دوست داشتم كاري كنم تا عضو باشگاه...
نيك ناگهان ايستاد . هري كه فرصت ن داشت بايستد با بهت زدگي از بين او عبور كرد . او احساس كرد زير
دوش آب سرد رفته است.
نيك با هيجان گفت:
- تو مي توني يك كاري بكني. هري... به زحمت مي افتي... نه، قبول نمي كني...
- چه كاري؟
نيك بي سر در حالي كه سين هاش را جلو مي داد گفت:
- روز جشن هالووين پانصدمين سال مرگ منه.
«! آه » : هري كه نمي دانست بايد خوشحال باشد يا ناراحت گفت
- در اين فرصت ، من مقدمات يك جشن كوچك را در بزرگ ترين اتاق زيرزمين ترتيب مي دم. دوستانم از
تمام جاها ميان به من افتخار مي دهي اگه قبول كني در جشن ما شركت كني ، آقاي ويزلي و دوشيزه گرنجر
حتماً دعوت مي شن، اما من مطمئنم كه ترجيح مي دي در جشن مدرسه شركت كني؟
او با نگراني به هري نگاه كرد.
- اوه، نه، من خوشحال مي شم بيام...
- آه، دوست عزيز! هري پاتر در سالگرد مرگ من حضور داره! و...
او در حالي كه چشمانش از هيجان برق مي زد، لحظه اي فكر كرد و گفت:
- آيا مي توني به سرپاتريك بگي كه به نظر تو من خيلي وحشتناك هستم؟
- بله... البته...
آن وقت نيك بي سر لبخند زد.
وقتي هري به سالن عمومي رفت و موضوع را تعريف كرد، هرميون با اشتياق گفت:
- سالگرد مرگ ؟ براي آدم هاي زنده خيلي كم پيش مياد كه بتونن در اين نوع جشن ها شركت كنن . خيلي
ریپورتر
26th July 2013, 03:42 PM
هيجان انگيزه!
رون كه در حال انجام تكاليفش بود با غرولند گفت:
- چه فكري، جشن سالگرد مرگ! من هيچ شاد ياي در اون نم يبينم!
هواي بيرون تاريك بود و قطرات باران هنوز به شيشه پنجره ها مي خورد. در عوض ، سالن نشيمن روشن و
گرم بود . آتشي كه در اجاق شع له ور بود نور لرزانش را روي شاگرداني مي انداخت كه درون مب ل هاي راحتي
فرو رفته و مشغول مطالعه بودند و حرف مي زدند يا تكاليفشان را انجام مي دادند. فرد و جورج در حال انجام
يك آزمايش عجيب بودند . آنها تعدادي ترقه بي خطر به خورد يك سمندر داده بودند و با دقت منتظ ر نتيجه
بودند.
هري تازه داشت ماجرايي را كه در اتاق فليچ اتفاق افتاده بود (مخصوصاً پي بردن او به محتويات نامه ورد
سريع)، براي رون و هرميون تعريف كرد ، كه در اين هنگام سمندر ناگهان به هوا پريد و شروع كرد به دويدن
دور اتاق و بعد از هر انفجار كر كنند ه اي از دها نش جرقه بيرون مي پريد. صحنه سمندر كه اطرافش را باراني از
ستاره هاي درخشان فرا گرفته بود و پرسي كه با عصبانيت داد و فرياد مي كرد و به سمت فرد و جورج مي آمد
را كاملاً فراموش كند. « ورد سريع » باعث شدند كه موضوع سرايدار و روش
وقتي روز جشن هالووين فرا رسيد ، از اين كه عجولانه براي شركت در جشن نيك بي سر به او قول داده بود
احساس پشيماني كرد. شاگردان مدرسه با شور و شوق خود را براي جشن بزرگ آماده مي كردند. سالن بزرگ
با خفا ش هاي زنده تزيين شده بود ، كدو حلواي ي هاي هاگريد به حدي بزرگ شده بودند كه سه نفر مي توانستند
درون آن بنشينند، دامبلدور هم از يك گروه نمايشي براي اجراي برنامه دعوت كرده بود.
هرميون با لحن مستبدان هاي به هري گفت:
- قول، قوله. تو بهش گفتي كه به اين جشن مي ري.
به اين ترتيب ، ساعت هفت شب ، هري، رون و هرميون به جاي رفتن به سالن بزرگ ، راه زيرزمين را در
پيش گرفتند.
راهروي باريكي كه به محل برگزاري جشن نيك بي سر مي رفت توسط شمع ها چهره آنها را هم مثل اشباح
كرده بود . آنها هر چه جلوتر مي رفتند هوا سردتر مي شد. خيلي زود ، آنها صداي ترسناكي شنيدند ، انگار صدها
ناخن روي تخته سياه كشيده مي شدند.
رون زير لب گفت:
- اين صداي موسيقي اوناست، نه؟
آنها ناگهان در گوشه اي از راهرو نيك بي سر را ديدند كه در آستانه دري كه پرده اي سياه از آن آويزان بود
ايستاده بود.
شبح با لحن سوگواري گفت:
- دوستان عزيزم، خوش اومدين... خيلي خوشحالم كرديد كه اومدين...
او كلاه پرش را از سر برداشت و در حالي كه تعظيم مي كرد آنها را به داخل دعوت كرد.
آن وقت با منظره شگفت آوري روبرو شدند . صدها شبح نيمه شفاف به رنگ مرواريد سفيد به همراه ارواح
ديگر وسط اتاق در حال رقص بودند و يك گروه سي نفري موسيقي روي سكويي به رنگ سياه در حال
اجراي موزيك بودند . يك چلچراغ شامل هز اران شمع سياه از سقف آويزان بود و نور آبي به همه جا پخش
مي كرد. هري، رون و هرميون از دهانشان بخار بيرون مي آمد، انگار وارد سردخانه شده بودند!
ریپورتر
26th July 2013, 03:50 PM
هري كه مي خواست پاهايش را گرم كند، پيشنهاد كرد:
- بريم نگاهي به اطراف بيندازيم.
رون با نگراني گفت:
- مواظب باشيد از ميان كسي عبور نكنيد.
آنها آن وقت وارد اتاق شدند يك گروه از مردگان راهبه عبور كردند . مردي كه نامش مويين گراس بود و
شبح شادمان هافلپاف بود و لباس پاره به تن داشت و پر از غل و زنجير بود ، در حال صحبت با شوالي ه اي بود
كه وسط پيشانيش يك تير عبور كرده بود . هري تعجب نكرد از اين كه مي ديد بارون خونخوار شبح ترسناك
اسليترين كه هميشه پر از لكه هاي خون بود، گوشه اي تنها ايستاده و اشباح ديگر او را نمي شناختند.
هرميون سرجايش ميخكوب شد و گفت:
- اوه نه! زود، برگرديم، نمي خوام با ميرتل گريان روبرو بشم.
هري در حالي كه با عجله تغيير مسير مي داد گفت:
- كي؟
هرميون گفت:
- او در توالت دختران در طبقه دوم پرسه مي زنه.
- توالت ها؟
- بله اين توالت ها تمام مدت سال غير قابل استفاده هستن چون او مرتب گريه مي كنه و در آن جا سيل راه
مي اندازه. من اونج ا نمي رم و تا جايي كه بتونم از او دوري مي كنم. رفتن به توالت و شنيدن نال ههاي پشت سر
هم او واقعاً وحشتناكه...
رون گفت:
- نگاه كنين، آن جا چيزهايي براي خوردن وجود داره.
در گوشه ديگر اتاق ، ميز درازي قرار داشت كه با مخمل سياه پوشانده شده بود . آنه ا با اشتياق به ميز
نزديك شدند ، اما ناگهان سر جايشان ميخكوب شدند و قياف ه هايشان در هم رفت . بويي كه از غذاها بلند
مي شد كاملاً نفرت آور بود . ماهي هاي بزرگ گنديده درون بشقاب هاي نقره اي قرار داشتند ، شيريني ه ا آن قدر
سوخته بودند كه به شكل تكه هاي ذغال در آمده بودند . در وسط ميز ، يك كيك خالي بزرگ به شكل سنگ
قبر خودنمايي مي كرد كه روي آن با حروف سياه نوشته شده بود:
سر نيكلاس دوميمسي، پورپينگتون
تاريخ مرگ: 31 اكتبر سال 1942
رون گفت:
- بهتره كه خيلي نزديك ميز نمونيم. حالم بد مي شه.
تازه مي خواستند برگردند كه مردي كوچك از زير ميز بيرون پريد و جلوي آنها در هوا معلق شد.
هري با احتياط گفت:
- سلام، بدعنق.
برخلاف اشباح ديگر كه دور و بر آنها پرسه مي زدند. بدعنق شبح مزاحم اصلاً رنگ پريده و شفاف نبود . او
كلاهي نوك تيز به رنگ نارنجي روشن روي سر و يك پاپيون هم به گردنش زده بود . لبخند شيطنت آميزي
بر لب داشت.
ریپورتر
26th July 2013, 03:55 PM
او در حالي كه يك كاسه پر از گردوهاي كپك زده را به طرف آنها دراز مي كرد دوستانه گفت:
- شما چيزي نمي خوريد؟
هرميون گفت:
- نه، متشكرم.
بدعنق در حالي كه چشمانش برق مي زد گفت:
- شنيدم در مورد ميرتل بيچاره حرف مي زديد. شما درباره او حر فهاي خوبي نزديد.
سپس نفس عميقي كشيد و فرياد زد:
- ميرتل!
هرميون فوراً زير لب گفت:
- اوه، نه بدعنق به او نگو من چي گفتم ، او خيلي ناراحت مي شه. من به اين موضوع فكر نكردم ، در واقع ،
من چيزي عليه او ندارم... اوه، سلام، ميرتل...
ميرتل شبح يك دختر كوتاه قد بود و افسرد ه ترين چهره اي داشت كه هري تا به حال ديده بود. موهاي بلند
آويزانش نيمي از چهر هاش را پوشانده بود و عينكي با شيش ههاي كلفت به چشم داشت.
او با صدايي گرفته گفت:
- چي؟
هرميون با خونسردي پرسيد:
- حالت چطوره ميرتل؟ خوشحالم كه تو رو بيرون توالت مي بينم.
ميرتل حرفي نزد.
بدعنق با خجالت در گوش ميرتل گفت:
- دوشيزه گرنجر از تو برايم صحبت كرد.
هرميون با عصبانيت نگاهي به بدعنق انداخت و گفت:
- داشتم مي گفتم كه... تو امشب چقدر زيبا شد هاي.
ميرتل با ترديد به هرميون نگاه مي كرد. او در حالي كه در چشمان كوچك نافذش اشك جمع شده بود
گفت:
- تو منو مسخره مي كني.
هرميون در حالي كه با آرنجش به پهلوي رون و هري مي زد تكرار كرد:
- نه، نه، اين طور نيست! من همين الآن داشتم مي گفتم كه ميرتل چقدر زيبا شده، نه؟
- اوه، بله...
- درست همان چيزيه كه او گفت...
ميرتل شروع كرد به گريه كرد و هق هق كنان گفت:
- احتياجي به دروغ نيست!
در همين حال بدعنق پشت سر او داشت مي خنديد، ميرتل ادامه داد:
- تو فكر مي كني من نمي دونم مردم پشت سر من چه مي گن؟ ميرتل خپل ، ميرتل زشت ، ميرتل افسرده ،
ميرتل بيچاره!
بد عنق در گوشش گفت:
ریپورتر
26th July 2013, 03:57 PM
را فراموش كردي! « جوش دار » - تو
ميرتل گريان آن وقت زد زير گريه و از اتاق بيرون رفت ، بدعنق در حالي كه گردوهاي كپك زده را به طرف
او پرتاب مي كرد فرياد زد:
- ميرتل جوش دار! ميرتل جوش دار!
هرميون با ناراحتي گفت:
- اي بابا!
نيك بي سر از ميان جمعيت عبور كرد و به طرف آنها سر خورد و پرسيد:
- خوش مي گذره؟
آنها به دروغ گفتند:
- اوه، بله!
نيك مغرورانه گفت:
- جشن خوبيه. حالا وقت اونه كه سخن راني كنم. برم به گروه موسيقي اطلاع بدم موزيكو قطع كنن.
اما همان موقع ، موزيك خودش قطع شد . همه ساكت شدند و هيجان زده به اطراف نگاه مي كردند. صداي
شيپور شكار به گوش مي رسيد.
نيك با قامتي تلخ گفت:
- آه، اونا هستن. گروه مردگان بي كله!
تعداد زيادي شبح اسب ناگهان از ديوار وارد اتاق شدند كه روي هر يك از آنها يك شواليه بي كله سوار بود .
مهمان ها شروع كردند به كف زدن . هري هم شروع كرد به كف زدن . اما با ديدن نيك از كار خود منصرف
شد.
اسب ها دور اتاق چهار نعل رفتند و وسط اتاق با ز يبايي روي دو پا ايستادند . جلوي گروه يك شبح بلند
قامت قرار داشت كه سرش را در حالي كه شيپور مي زد زير بغلش گرفته بود . او از اسبش پايين آمد ، سرش را
بالا برد تا جمعيت را ببيند . جمعيت زدند زير خنده ، شبح در حالي كه سرش را روي گردنش مي گذاشت به
طرف نيك بي سر رفت.
او با عصبانيت گفت:
- نيك! حالت چطوره؟ سرت هنوز سر جاشه؟
سپس خنده اي كرد و با دست محكم روي شانه نيك زد.
نيك با ناراختي گفت:
- خوش آمدي، پاتريك!
سر پاتريك با ديدن هري، رون و هرميون با تعجب گفت:
- انگار اي نجا، زنده ها هم دعوت هستند!
او از جايش پريد و سرش روي زمين افتاد و دوباره جمعيت زدند زير خنده.
نيك با ناراحتي گفت:
- خيلي مسخره است.
كله سر پاتريك كه روي زمين افتاده بود گفت:
- نگران نباش. خوب، تو هنوز از اين كه در باشگاه پذيرفته نشدي عصباني هستي؟ اما، نگاه كن...
ریپورتر
26th July 2013, 04:05 PM
هري نگاهي معني داري به ميزبانش كرد و گفت:
- من، من فكر مي كنم كه نيك خيلي... ترسناكه و...
كله سرپاتريك با صداي بلند گفت:
- ها! ها! شرط مي بندم او از تو خواسته كه اين را بگي، مرد جوان!
نيك با صداي بلند گفت:
- لطفاً چند لحظه توجه بفرماييد، مي خوام سخنراني كنم.
او از سكويي كه غرق در نور آبي بود بالا رف ت. اما فرصت نكرد چند كلمه بيش تر حرف بزند . سرپاتريك و
همراهانش مشغول يك نوع بازي هاكي شدند كه در آن جاي توپ از كله استفاده مي شد . نيك سعي كرد
توجه م همانش را به خود جلب كند ، اما كله سرپاتريك در ميان تشويق جمعيت از جلوي دماغش رد شد و او
مجبور شد از سخنرانيش صرف نظر كند.
هري گفت:
- بياين، بريم.
او به دنبال رون و هرميون از اتاق بيرون رفت . آنها دوباره به راهرويي كه توسط شم ع هاي سياه روشن
مي شد رسيدند. رون در حالي كه با قد مهاي تند به سمت پل هها مي رفت، اميدوارانه گفت:
- شايد هنوز مقداري كيك مونده باشه.
در اين هنگام هري دوباره صدايي شنيد:
-... تكه پاره ات مي كنم... از هم مي درمت... مي كشمت...
اين همان صدايي سرد و وحشتناكي بود كه در اتاق لاكهارت شنيده بود.
او ايستاد و در حالي كه در روشني راهرو به اطراف نگاه مي كرد. گوش هايش را تيز كرد.
- هري، چي شده...؟
- اين همان صداست. ساكت باشيد...
- چقدر گرسنه ام... خيلي وقته كه...
هري گفت:
- گوش كنين!
-... كشتن... وقت كشتن است...
صدا ضعيف و ضعيف تر شد. هري مطمئن بود صدا دور مي شود. صدا داشت در قسمتي از قلعه بالا مي رفت.
احساس ترس و هيجان هري را به جلو مي راند.
او فرياد زد:
- از اين جا!
او پله ها را دو تا يكي بالا رفت و با عجله وارد سرسراي ورودي شد . اما صداي همهمه بچ ه ها كه از سالن
بزرگ، محل برگزاري جشن هالووين به گوش مي رسيد، نمي گذاشت صداي ديگري شنيده شود . هري سپس
به طبقه اول رفت، رون و هرميون هم به دنبال او رفتند.
- هري، چي شده...؟
- هيس!
هري دوباره گوش هايش را تيز كرد. او صدا را كه از طبقات بالا مي رفت و دور مي شد، مي شنيد.
ریپورتر
26th July 2013, 04:23 PM
-... من بوي خون را حس مي كنم... بوي خون!
هري كه دلش از ترس زير و رو مي شد با تعجب گفت:
- او مي خواد كسي رو بكشه.
او از پله هايي كه به طبقه دوم مي رفت دو تا يكي بالا رفت ، رون و هرميون هم به دنبال او بالا رفتند . او با
نااميدي دنبال جايي كه صدا از آن جا مي آمد مي گشت. آنها بالاخره به يك راهروي خلوت رسيدند ، هرميون
ناگهان فرياد زد:
- نگاه كنيد!
چيزي روي ديوار مقابل آنها مي درخشيد. آنها آهسته در حالي كه مواظب جلوي پايشان بودند ، به ديوار
نزديك شدند ، نوشته اي با حروف درشت روي ديوار ، بين دو پنجره ديده مي شد كه در نور مشعل هايي كه
راهرو را روشن كرده بودند، مي درخشيدند:
تالار اسرار باز شده است.
دشمانان وارث، مواظب باشيد.
رون با صدايي لرزان گفت:
- اون پايين چه خبره؟
آنها وقتي كمي نزديك تر شدند ، هري نزديك بود درون درياچ ه اي از آب سر بخورد ، اما رون و هرميون او را
به موقع گرفتند . آنها خم شدند تا چيز سياهي كه زير اين پيغام وجود داشت را ببينند اما هر سه نفر فوراً عقب
پريدند.
خانم نوريس ، گربه سرايدار از دمش به مشعل آويزان بود . او مثل يك تكه تخته خشك شده و چشمان
درشتش باز بودند. چند لحظه اي از ترس سر جايشان خشك شدند.
بالاخره رون گفت:
- از اينجا بريم.
هري با ناراحتي پيشنهاد كرد:
- ما بايد سعي كنيم...
رون پاسخ داد:
- به من اعتماد كن. نبايد كسي ما رو اين جا ببينه.
اما خيلي دير شده ب ود. سر و صدايي كه از دور شبيه رعد و برق بود نشان مي داد كه جشن تمام شده است .
از دو انتهاي راهرو صداي صحب ت هاي شاد بچ ه ها و صداي پاي آنها كه از پله ها بالا مي آمدند، به گوش آنه ا
رسيد. لحظه اي بعد، تعدادي از شاگردان وارد راهرو شدند.
وقتي شاگردان گربه آويزان شده را ديدند ، سر و صداي آنها كم كم خوابيد . هري، رون و هرميون در سكوتي
كه حالا در آن جا حاكم شده بود تنها وسط راهرو ايستاده بودند.
شاگرداني كه اطراف آنها جمع شده بودند همديگر را هل مي دادند تا منظره وحشتناك را تماشا كنند . در اين
وقت يك نفر از بين جمعيت سكوت را شكست و با صداي بلند گفت:
- دشمنان وارث، مواظب باشيد! به زودي، نوبت لجن زاد هها خواهد شد!
اين صداي دراكو مالفوي بود كه خود را به رديف اول رسانده بود . چشمان سردش برق مي زد و چهره اش
رنگ پريده اش، ارغواني شده بود . او در حالي كه لبخند مي زد مدت طولاني به گ ربه بي حركت و آويزان نگاه مي كرد.
ریپورتر
26th July 2013, 04:28 PM
فصل 9: هشدار
- اينجا چه اتفاقي افتاده؟
آرگوس فليچ با شنيدن صداي مالفوي جمعيت شاگردان را كنار زد و
جلو آمد . او وقتي خانم نوريس را ديد ، وحشت زده عقب عقب رفت ،
صورتش را با دس تهايش پوشاند و فرياد زد:
- گربه من! گربه من! چه اتفاقي براي گرب هام افتاده؟
آن وقت چشمان از حدقه در رفت هاش را به هري دوخت.
سپس با صداي گوشخراشي فرياد زد:
- تو! تو گربه منو كشتي! و حالا، اين منم كه تو رو مي كشم! من...
- آرگوس!
دامبلدور به همراه چند استاد به آن جا آمده بودند . لحظه اي بعد، او خانم
نوريس را از مشعل جدا كرد.
او به فليچ گفت:
- با من بياييد آرگوس. همين طور شما، آقاي پاتر، آقاي ويزلي و دوشيزه گرنجر.
لاكهارت با اشتياق جلو آمد.
- اتاق من همين نزديك يهاست آقاي مدير، مي تونين به اونجا برين...
دامبلدور گفت:
- متشكرم گيلدروي.
شاگردان كنار رفتند و را ه را براي آنها باز كردند . لاكهارت همراه دامبلدور رفت ، پروفسور مك گونگال و
پروفسور اسنيپ هم پشت سر آنها به راه افتادند.
وقتي وارد اتاق لاكهارت شدند ، دامبلدور جسد خانم نوريس را روي ميز گذاشت و شروع كرد به معاينه
كردن آن.
هري، رون و هرميون به همديگر نگاه كردند و روي صندل يهايي كه در گوشه تاريكي از اتاق بود نشستند.
دامبلدور در برابر نگاه هاي دقيق پروفسور مك گونگال گربه را با دقت معاينه كرد . سايه اسنيپ پشت سر
آنها در تاريكي ديده مي شد. صورتش حالت عجيبي داشت ، انگار سعي مي كرد نخندد . لاكهارت هم ، دور و بر
آنها مي چرخيد و تفسيرهاي مختلف مي كرد، وسط صحب ت هايش صداي هق هق فليچ بلند مي شد . سرايدار
ریپورتر
26th July 2013, 04:31 PM
روي صندلي ولو شده و صورتش را با دست گرفته بود چون جرأت نداشت به جسد بي جان خانم نوريس
نگاه كند . دامبلدور كلمات عجيبي را زير لب زمزمه كرد و با چوبدستي جادوي ي اش چند ضربه كوچك به بدن
خانم نوريس زد. اما اين كار هيچ تأثيري نداشت، انگار بدنش را با كاه پر كرده بودند.
بالاخره دامبلدور راست ايستاد. و با لحن ملايمي گفت:
- او نمرده، آرگوس.
فليچ از بين انگشتانش به خانم نوريس نگاه كرد و با تعجب گفت:
- نمرده؟ اما چرا، اين قدر سيخ و خشكه؟
دامبلدور گفت:
- او سنگ شده.
لاكهارت گفت:
- فكرشو مي كردم.
دامبلدور ادامه داد:
- اما به چه روشي، نمي دونم.
فليچ به سمت هري برگشت و فرياد زد:
- اينو بايد از او پرسيد!
دامبلدور تأكيد كرد:
- هيچ شاگرد سال دومي نمي تونه چنين كاري انجام بده. براي اين كار بايد در جادوي سياه مهارت داشت.
فليچ با چهر هاي برافروخته اصرار كرد:
- خودشه! خودشه! شما ديديد كه او روي ديوار چي نوشته بود ! او توي ... اتاقم بود ... او مي داند كه من يك
فشفشه هستم!
هري با عصبانيت اعتراض كرد:
- من تا به حال دستم به خانم نوريس نخورده است. من حتي نم يدونم فشفشه چيه!
فليچ دندان قروچ هاي كرد و گفت:
- دروغ مي گه! او نامه مرا خوانده!
اسنيپ دخالت كرد:
- اگر اجازه بدين آقاي مدير...
هري نگرانيش بيش تر شد، چيزي كه اسنيپ مي خواست بگويد براي دفاع از او نخواهد بود!
او با حالت تمسخر انگار كه به گفت ههاي خودش هم شك داشت گفت:
- من فكر مي كنم پاتر و دوستانش فقط از آن جا رد مي شده اند. اما چيزهايي وجود داره كه آدمو به شك
مي اندازه. اين كه آنها آن موقع آن جا چكار مي كردند؟ چرا در جشن هالووين شركت نكرد هان؟
آن وقت هري، رون و هرميون توضيح دادند كه آنها به جشن نيك سربريده دعوت شده بودند.
- صدها روح آن جا حضور داشتند، اونا مي تونن شهادت بدن كه ما اونجا بوديم...
اسنيپ كه چشمانش در نور شم عها برق مي زد پرسيد:
- چرا وقتي از زيرزمين بالا آمديد به سالن بزرگ نرفتيد؟ چرا به اين راهرو اومدين؟
هري كه قلبش به شدت مي زد با لكنت گفت:
ریپورتر
26th July 2013, 04:32 PM
- چون... چون...
او كاملاً مطمئن بود كه داستانش را در مورد صدايي كه فقط خودش مي توانست بشنود ، هيچ كس باور
نمي كند.
بالاخره گفت:
- چون خسته بوديم و مي خواستيم بريم بخوابيم.
اسنيپ لبخند پيروزمندانه اي زد و پرسيد:
- بدون اين كه غذا بخوريد ؟ من نمي دونستم اشباح در جشن هايشان غذاهاي مطابق ميل زند ه ها تدارك
مي بينند.
رون در حالي كه اميدوار بود كسي سر و صداي معد هاش را نشنود گفت:
- ما گرسنه نبوديم.
اسنيپ لبخند شومش را بيش تر كرد، و دوباره گفت:
- آقاي مدير ، به نظر من پاتر حقيقتو نمي گه. بهتره اونو از بعضي مزايا محروم كنيم تا وقتي تصميم بگيره
تمام آنچه را كه واقعاً اتفاق افتاده براي ما تعريف كنه من شخصا فكر مي كنم كه او ديگه نبايد در تيم
كوييديچ گريفيندور بازي كنه، تا زماني كه حقيقت را بگه.
پروفسور مك گونگال به سردي گفت:
- من واقعاً نمي فهمم چرا اين پسر نبايد در تيم كوييديچ بازي كنه، سوروس. اين گربه كه با ضربه دسته
جارو به اين روز نيفتاده. هيچ دليلي وجود نداره كه پاتر اين كار را كرده باشه.
دامبلدور نگاهي كنجكاوانه به هري انداخت و با لحن محكمي گفت:
- او بي گناهه تا وقتي كه جرمش ثابت بشه. سوروس.
اسنيپ خيلي عصباني شد. فليچ هم همين طور.
او كه چش مهايش از حدقه بيرون زده بود گفت:
- گربه من تبديل به سنگ شده! من تقاضاي مجازات اونو دارم!
دامبلدور با لحن صبورانه اي گفت:
- ما اونو معالجه مي كنيم. آرگوس. خانم اسپروت موفق به پرورش مهر گياه شده . به محض اين كه اين
مهر گياه ها به اندازه كافي بزرگ بشن من با آنها معجوني درست مي كنم كه خانم نوريس را دوباره به زندگي
برگردونه.
لاكهارت با دخالت گفت:
- من اين معجون را درست مي كنم. صد بار اين كار را كرد هام...
اسنيپ حرفش را قطع كرد و گفت:
- ببخشيد. اما به نظر مي رسه كه استاد معجو نها در اين جا، من هستم.
سكوت آزار دهنده اي برقرار شد.
دامبلدور به هري، رون و هرميون گفت:
- شما مي تونين برين.
آنها با سرعت تمام بيرون رفتند و از راهرو دور شدند . وقتي به طبقه بالا رسيدند وارد يك كلاس خالي شده
و با دقت در پشت سرشان را بستند.
ریپورتر
26th July 2013, 04:34 PM
هري پرسيد:
- شما فكر مي كنيد من بايد درباره صدايي كه شنيدم چيزي به اونا مي گفتم؟
رون بدون كم ترين ترديدي گفت:
- نه، شنيدن اين صداها، نشانه خوبي نيست، حتي نزد جادوگرها.
- اما حداقل تو كه حرف مرا باور مي كني؟
رون فوراً تأييد كرد:
- البته. اما بايد باور كني كه اين خيلي عجيبه.
هري گفت:
- مي دونم كه عجيبه. منظور از آن نوشته روي ديوار چه بود؟ تالار اسرار باز شده است... يعني چه؟
رون آهسته گفت:
- اين منو به ياد چيزي مي اندازه. انگار يك نفر داستاني از تالار اسرار هاگوارتز برايم تعريف كرده . شايد
بيل بود...
هري پرسيد:
- فشفشه يعني چه؟
او با تعجب ديد كه رون لبخند مي زد.
- در واقع ... چيز خنده داري نيست ... اما چون مربوط به فليچه ... فشفشه كسيه كه در يك خانواده جادوگر
متولد شده ، اما هيچ قدرت جادويي نداره . برعكس جادوگرهايي كه در خانواده مشنگ متولد مي شن و قدرت
جادويي دارن . اما فشفشه ها تعدادشون خيلي كمه. چون فليچ يك فشفشه است، تعجبي نداره كه سعي مي كنه
جادو را از روي كتاب ورد سريع بياموزه. اين خيلي چيزها را روشن مي كنه. براي مثال، نفرت او از شاگردان.
رون لبخند رضايت آميزي زد و گفت:
- او...
ساعت پاندولي از چند طرف در قلعه به صدا در آمد.
هري گفت:
- نصف شب شده . بهتره بريم بخوابيم تا دوباره گير اسنيپ نيفتيم . او سعي مي كنه يك بهانه ديگه براي
تنبيه ما پيدا كنه.
تا چند روز همه در مورد اتفاقي كه براي خانم نوريس افتاده بود حرف مي زدند. فليچ مرتب در محلي كه
گربه را پيدا كرده بودند قدم مي زد، انگار اميدوار بود مجرم دوباره به محل ارتكاب جرم برگردد . هري او را ديد
كه با پاك كننده جادويي ديوار را ساييد اما موفق نشد پيام نوشته شده روي ديوار را پاك كند . نوشته از روز
اول هم درخشا نتر شد.
جيني ويزلي از اين كه خانم نوريس را جادو كرده اند، خيلي ناراحت به نظر مي رسيد. او هم مثل رون عا شق
گربه ها بود.
رون با خوشحالي گفت:
- تو خانم نوريس را خوب نمي شناختي. ما بدون او خيلي راح تتر هستيم.
لب هاي جيني مي لرزيدند.
رون به او گفت:
ریپورتر
26th July 2013, 04:35 PM
- چنين چيزهايي خيلي كم در هاگوارتز اتفاق مي افته. آنه ا مطمئناً كسي رو كه اين كارو كرده
دستگير مي كنن. فقط اميدوارم كه فرصت كنه فليچ را هم تبديل به سنگ كنه.
رون با ديدن چهره رنگ پريده جيني گفت:
- اما نه، من خوشحال مي شم.
حمله به خانم نوريس روي هرميون هم تأثير گذاشته بود . مطالعه هميشه يكي از سرگرم ي هاي دلخواه
هرميون بود ، اما حالا ، او كاري جز مطالعه كتاب انجام نمي داد. وقتي هري و رون از او مي پرسيدند چكار
مي كند، هيچ جوابي نمي داد. چهارشنبه هفته بعد بود كه آنها فهميدند او چه چيزي در سر داشته است.
بعد از ناهار ، هري به كتاب خانه رفت تا به رون ملحق شود . او در راه كتاب خانه ، به جاستين فينچ فلتچلي ،
شاگرد هافلپاف كه قبلاً در درس گياه شناسي با او آشنا شده بود ، برخورد. اما همين كه هري خواست به او
سلام كند، جاستين برگشت و در جهت مخالف او پا به فرار گذاشت.
هري، رون را ته كتاب خانه يافت. او در حال انجام تكاليف درس تاريخ جادو بود. هري پرسيد:
- تو هرميون را نديد هاي؟
رون در حالي كه قفس هها را نشان مي داد جواب داد:
- او همين اطرافه. او سعي داره تا قبل از عيد نوئل تمام كتاب هاي كتاب خانه رو بخونه.
هري براي او تعريف كرد كه چگونه جاستين فينچ فلتچلي با ديدن او پا به فرار گذاشته است.
رون گفت:
- توجه نكن. او كمي خله. مزخرفاتي كه درباره لاكهارت بزرگ برايمان تعريف كرد به خاطر مياري؟
هرميون از بين قفس ه هاي كتاب بيرون آمد . او بداخلاق بود ، اما به نظر مي رسيد تصميم دارد ب ا آنه ا حرف
بزند.
او در حالي كه بين هري و رون مي نشست گفت:
به امانت داده شده . بايد تا دو هفته ديگر م نتظر بمونم . اي كاش كتاب « تاريخ هاگوارتز » - تمام نسخ ه هاي
خودم رو تو خونه نذاشته بودم. اما با وجود كتاب هاي لاكهارت جايي در چمدان براي آن نماند.
هري پرسيد:
- براي چه اين كتابو مي خواي؟
- به همان دليلي كه ديگران مي خوان. براي خواندن افسانه تالار اسرار.
- چي؟
هرميون در حالي كه لبش را مي گزيد پاسخ داد:
- همين، من هم چيز زيادي از آن نمي دونم. پيدا كردن اين افسانه در كتاب هاي ديگه غيرممكنه.
زنگ كلاس به صدا در آمد . هر سه نفر از كتاب خانه خارج شدند تا به كلاس درس تاريخ جادوگري بروند .
كلاس تاريخ جادوگري كسل كننده ترين كلاس براي همه بود . پروفسور بين ز كه اين درس را تدريس مي كرد
تنها استاد شبح در مدرسه بود . تنها لحظه هيجان انگيز او وقتي بود كه او با عبور از ميان تخته سياه وارد
كلاس ميشد . همه مي گفتند بينز تا به حال متوجه نشده كه مرده است . يك روز ، براي رفتن به كلاس بلند
شده و بدنش را درون يكي از مب ل هاي راحتي سالن استادها جلوي اجاق جا گذاشته است . از آن موقع به بعد او
بدون هيچ تغييري به تدريس خود ادامه داده است . مطابق معمول پروفسور در دفترش يادداشتي نوشت و با
صداي يك نواختي درس را آغاز كرد . صداي او مثل يك باد بزن برقي كهنه بود . نيم ساعت بعد ، وقتي تمام
ریپورتر
26th July 2013, 04:37 PM
بچه هاي كلاس چرت مي زدند، هرميون ناگهان دستش را بالا برد.
پروفسور سرش را بالا گرفت:
- بله، دوشيزه...
هرميون با صداي خيلي بلند گفت:
- گرنجر، پروفسور. مي خواستم از شما تقاضا كنم اگه ممكنه درباره افسانه تالار اسرار براي ما توضيحاتي
بدين.
شاگردان از خواب پريدند.
پروفسور بينز با صداي سوت مانندش گفت:
- من تاريخ جادو تدريس مي كنم. من واقعيت ها رو بيان مي كنم. دوشيزه گرنجر، نه افسان هها را.
هرميون اصرار كرد:
- آيا افسان هها ريشه در واقعيت ندارن؟
پروفسور مات و مبهوت بود . كاملاً واضح بود براي اولين بار است كه در طول سال هاي تدريسش شاگردي
از او سؤال مي كند.
او با صداي آرامي گفت:
- البته، مي توان در اين مورد بحث كرد. اما افسان هاي كه شما گفتيد واقعاً عجيب و مسخره است...
همه شاگردان حالا با دقت به حرف هاي او گوش مي دادند. بينز در مقابل ابراز علاقه ناگهاني شاگردان
متعجب شد.
او گفت:
- خوب، باشه... ببينم... چه چيزي مي تونم درباره تالار اسرار به شما بگم ؟ همان طور كه خودتون
مي دونين، مدرسه هاگوارتز تقريباً هزار سال پيش - تاريخ دقيق آن معلوم نيست - توسط چهار جادوگر و
ساحره بزرگ آن زمان تاسيس شد . چهار گروه اين مدرسه نام اين چهار نف ر را دارن . گودريك گريفيندور ، هلگا
هافلپاف، راونا ريونكلا و سالازار اسليترين . آنها اين قلعه را دور از چشم مشن گ ها ساختند، چون در آن زمان ،
مردم عادي از جادو و جادوگر ها مي ترسيدند و جادوگرها را شكنجه هاي وحشتناكي مي دادند. مؤسسان مدرسه
چندين سال با هماهنگي كا مل با هم كار كردند . آنها مي گشتن و از جواناني كه استعداد جادويي داشتن دعوت
مي كردن به قلعه بيان تا اين كه كم كم، اختلاف هايي بين اونا بوجود آمد . بين اسليترين و ديگران . اسليترين
مي خواست دقت بيش تري در انتخاب شاگردان صورت بگيره . او معتقد بود كه علم جادو باي د فقط در
خانواده هاي جادوگر و خود آنها بمونه.
او دلش نمي خواست شاگرداني كه پدر و مادرشان مشنگ بودند به مدرسه دعوت كنه چون او اعتقاد داشت
آنها قابل اعتماد نيستند . در آخر ، بحث شديدي بين اسليترين و گريفيندور در گرفت . و اسليترين مدرسه را
ترك كرد.
پروفسور بينز مكثي كرد. او شبيه يك لاكپشت پير و چروكيده بود. سپس ادامه داد:
- اين همه چيزهايي كه مي توان براساس منابع تاريخ معتبر گفت . اما اين وقايع غير قابل ترديد با افسانه
خيالي تالار اسرار قاطي شده . طبق اين افسانه ، اسليترين يك تالار مخفي در قلعه ساخته بود كه ديگران ا ز
وجودش اطلاعي نداشتند.
اسليترين در ورودي اين تالار را توسط جادو طوري مهر و موم كرده كه هيچ كس نمي تونه اونو باز كنه تا
ریپورتر
26th July 2013, 04:39 PM
وارث واقعي او به مدرسه بياد . فقط وارث و جانشين اسليترين قدرت باز كردن تالار اسرار رو داره و با
استفاده از چيز وحشتناك موجود در آن ، كساني را كه شايسته ياد گيري جادو نيستن را از مدرسه بيرون
مي كنه.
وقتي پروفسور بينز ساكت شد كلاس را سكوت فرا گرفت . اما اين سكوتي نبود كه معمولا باعث چرت
شاگردان مي شد. احساس بدي جو كلاس را فرا گرفته بود ، همه شاگردان چشمانشان را به پروفسور بينز
دوخته بودند و اميدوار بودند باز هم در اين مورد بشنوند.
پروفسور با يك حالت عصباني ادامه داد:
- البته، تمام اين حر ف ها مزخرفه. همان طور كه مي دونين، بزرگ ترين جادوگرهاي هاگوارتز همه جاي
مدرسه را جستجو كرد ه ان تا اين تالار اسرار را كشف كنن و نتيجه اين شد كه چنين تالاري اصلاً وجود نداره .
اين افسانه فقط براي ترساندن جادوگرهاي ساده لوحه.
هرميون گفت:
كه در تالار اسرار يافت مي شه چيه؟ « چيز وحشتناكي » - آقا منظور شما دقيقاً از
- نوعي هيولاست كه فقط جانشين اسليترين قدرت كنترل اونو داره.
شاگردان با نگراني به هم نگاه كردند.
- اما من به شما اطمينان مي دم كه چنين چيزي وجود نداره. نه هيولايي وجود داره. نه تالار اسراري.
سيموس فينيگان گفت:
- اما آق ا، اگه تالار اسرار فقط توسط جانشين اسليترين باز مي شه پس طبيعيه كه كس ديگري قادر نيست
اونو پيدا كنه، اين طور نيست؟
پروفسور بينز با عصبانيت پاسخ داد:
- مزخرفه! اگه مديران و مديره هاي هاگوارتز در طول قر ن ها هاگوارتز را جست وجو كرده و چيزي پيدا
نكرده ان...
پراوتي پاتيل خاطر نشان كرد:
- اما، پروفسور، بدون شك براي باز كردن آن بايد جادوي سياه بلد بود.
بينز جواب داد:
- اگر يك جادوگر از جادوي سياه استفاده نم ي كنه به اين دليل نيست كه جادوي سياه بلد نيس ، اگه
افرادي مثل دامبلدور...
دين توماس گفت:
- شايد لازمه براي موفقيت در اين كار با اسليترين نسبت فاميلي داشته باشه، بنابراين، دامبلدور...
بينز به سردي گفت:
- كافيه. تكرار مي كنم اين فقط يك افسان ه ست! چنين چيزي وج ود نداره ! شايد اسليترين فقط اتاقكي
مخفي براي جارويش در قلعه ساخته باشه . من متأسفم كه چنين داستان احمقانه اي را براتون تعريف كردم .
حالا، اگر اجازه بدين به درس تاريخ خودمان كه وقايع درست و قابل اثبات هستند، بر مي گرديم!
چند دقيقه بعد، شاگردان دوباره شروع كردن به چرت زدن.
رون، هري و هرميون با عجله راهشان را بين شاگردان درون راهرو باز مي كردند تا قبل از شام
كيف هايشان را درون اتاق خوابشان بگذراند. رون به هري و هرميون گفت:
ریپورتر
26th July 2013, 04:41 PM
- من مي دونستم كه اين سالازار اسليترين يك پير خرفت بوده . اما خبر نداشتم كه اين ماجراي
مربوط به خون خالصو او از خودش درآورده . حتي اگر به من پول هم مي دادن حاضر نبودم در گروه اسليترين
درس بخونم. اگر كلاه انتخابگر مرا به گروه اسليترين فرستاده بود، من سوار قطار شده و به خانه برمي گشتم.
هرميون با تكان دادن سر حرف او را تأييد كرد، اما هري حرفي نزد. او احساس بدي داشت.
هري هيچ وقت به رون و هرميون نگفته بود كه كلاه انتخابگر جادويي به طوري جدي در نظر داشته او را
به گروه اسليترين بفرستد . او به خاطر آورد پارسال وقتي كلاه انتخابگر را روي سرش گذاشت ، صداي ضعيفي
در گوشش گفت:
- تو لياقت زيادي داري ، مي دانستي؟ من آن را در سرت مي بينم اگر به گروه اسليترين بروي شهرت زيادي
پيدا خواهي كرد، هيچ مشكلي وجود ندارد...
اما هري ، كه مي دانست اكثر جادوگر هاي طرفدار جادوي سياه از اسليترين فارغ التحصيل شده اند با تمام
نيرو فكر كرده بود:
- نه، اسليترين نه!
و كلاه به او پاسخ داد:
- واقعاً؟ خيلي خوب، اگر به خودت مطمئن هستي، بهتره تو رو به گريفيندور بفرستم...
در بين جمعيت شاگردان كه همديگر را هل مي دادند كالين كريوي جلوي آنها ظاهر شد و گفت:
- سلام، هري!
هري به طور خودكار جواب سلام داد:
- سلام، كالين.
- هري، يكي از بچ ههاي كلاسم گفت كه تو...
اما كالين خيلي كوچك بو د. او همراه جمعيت شاگردان به سمت سالن بزرگ كشيده شد و قبل از اين كه
بين جمعيت ناپديد شود با صداي بلند فرياد زد:
- بعداً مي بينمت. هري.
هرميون پرسيد:
- يعني دوستش چه چيزي درباره تو گفته؟
هري ناگهان به خاطر آورد چگونه جاستين فينچ فلتچلي با ديدن او پا به فرار گذاشت و در حالي كه
معده اش به هم مي پيچيد پاسخ داد:
- اين كه من جانشين اسليترين هستم، البته تصور كنم.
رون با بيزاري گفت:
- مردم هر چيزي را باور مي كنن.
بالاخره جمعيت كم شد و آنها توانستند بدون هيچ مشكلي از پل هها بالا بروند. رون از هرميون پرسيد:
- تو فكر مي كني تالار اسرار وجود داره؟
او ابروهايش را در هم كشيد و پاسخ داد:
- نمي دونم! دامبلدور نتونست خانم نوريس را معالجه كنه ، براي همين فكر مي كنم چيزي كه به او حمله
كرده از نوع بشر نيست...
آنها به انتهاي راهرو جايي كه گربه مورد حم له قرار گرفته بود ، رسيدند و با دقت نگاهي به آن ج ا انداختند .
ریپورتر
26th July 2013, 04:43 PM
محل به همان صورت قبل بود ، به جز اين كه گربه اي ازمشعل آويزان نبود، يك صندلي خالي كنار ديوار
قرار داشت و هنوز آن پيغام روي ديوار ديده مي شد.
رون زمزمه كرد:
- اين جاييه كه فليچ مي نشينه و مراقبت مي كنه.
آنها نگاهي به يكديگر كردند. راهرو كاملاً خلوت بود.
هري گفت:
- خطري نداره اين اطرافو كمي بگرديم.
او كيفش را گوش هاي گذاشت، سپس چهار دست و پا روي زمين راه رفت. او در جستجوي رد پايي بود.
هرميون گفت:
- اين جا رو نگاه كنين! عجيبه...
هري از زمين برخاست و به طرف پنجر ه اي كه كنار آن روي ديوار بود رفت . هرميون شيشه بالاي پنجره را
نشان زد . تار عنكبوت دراز نقره اي رنگي مثل طناب از سقف آويزان بود . تعدادي عنكبوت با عجله از تار بالا
رفتند و به بيرون فرار كردند.
هرميون متفكرانه گفت:
- آيا تا به حال ديدي عنكبو تها اين كارو انجام بدن؟
هري جواب داد:
- نه، تو چي، رون؟ رون؟
او نگاهي به پشت سرش انداخت. رون عقب ايستاده بود، به نظر مي رسيد آماده فرار است.
هري پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- من... من عنكبوت ها را دوست ندارم.
هرميون با تعجب گفت:
- من نمي دونستم. تو كه براي ساختن معجو نها از عنكبوت ها استفاده مي كردي...
- آن عنكبوت ها مرده بودند. من از زنده اونا مي ترسم.
هرميون خنديد.
رون با لحن محكمي گفت:
- مسخره نكن . وقتي سه سالم بود ، فرد خرس عروسكيم را به يك عنكبوت بزرگ ترسناك تبديل كرد . از
آن موقع به بعد، من از عنكبو تها مي ترسم...
او از ترس مي لرزيد. هرميون خنده اش را قطع كرد و هري ترجيح داد موضوع صحبت را عوض كند.
او گفت:
- شما درياچه آبي رو كه آ ن شب آن جا راه افتاده بود به خاطر ميارين . آب از كجا اومده ؟ چه كسي اونو
خشك كرده؟
رون كه خونسرديش را به دست آورده بود گفت:
- آب تقريباً اينجا، مقابل اين در اومده بود.
ریپورتر
26th July 2013, 04:45 PM
و محلي را در چند قدمي صندلي فليچ نشان داد.
رون دستش را به طرف دستگيره دري دراز كرد، اما فوراً آن را عقب كشيد.
او گفت:
- ما نمي تونيم داخل بشيم. اين جا توالت دختران هست.
هرميون در حالي كه به آنها نزديك مي شد گفت:
- هيچ كس اونجا نيست. اين جا ميرتل گريان زندگي مي كنه. بياييد، نگاهي به آن جا بندازيم.
كه روي در بود، آن را باز كرد و وارد شد. « غير قابل استفاده » او بدون توجه به تابلوي
آن جا شوم ترين توالتي بود كه هري تا به حال به آن قدم گذاشته بود . يك رديف دستشوي ي زير يك آينه
بزرگ كه از چندين جا شكسته و زنگار بسته بود ، قرار داشت . كف مرطوب آن جا نور ضعيف تعدادي شمع را
كه درون شمعدان بود منعكس مي كرد. درهاي چوبي توال ت ها پوسيده و يكي از درها هم از جا كنده شده ، فقط
به يك لولا وصل بود . هرميون انگشتش را به نشانه سكوت ر وي لب هايش گذاشت و به طرف توالت آخر
رفت.
او در توالت را باز كرد و گفت:
- سلام، ميرتل حالت خوبه؟
هري و رون نگاهي درون توالت انداختند. ميرتل گريان بالاي سيفون توالت در هوا معلق بود.
او به هري و رون نگاه كرد و گفت:
- توالت، دخترانه ست. اين ها كه دختر نيستن.
هرميون با لكنت گفت:
- نه، من فقط مي خواستم به اونا نشون دهم كه اين جا... چقدر... قشنگه...
هري با لب خواني گفت:
- بپرس كه آيا او چيزي ديده.
ميرتل در حالي كه به او خيره شده بود گفت:
- تو چي زمزمه مي كني؟
هري فوراً جوب داد:
- هيچي، مي خواستم بدونيم كه آيا...
ميرتل با گريه گفت:
- من اصلاً دوست ندارم كسي پشت سر من حرف بزنه. با اين كه يك مرده هستم، احساس مي كنم...
هرميون گفت:
- كسي نمي خواد تو رو اذيت كنه. هري فقط مي خواست...
ميرتل با ناله گفت:
- كسي نمي خواد منو اذيت كنه ! خوبه! زندگيم در اين جا سراسر بدبختي بوده، حالا ميان مرگمو هم خرا ب
مي كنن.
هرميون گفت:
- مي خواستيم بپرسيم تو چيز عجيبي نديدي! شب هالووين يك گربه جلوي اين در مورد حمله قرار گرفته.
هري پرسيد:
ریپورتر
26th July 2013, 04:47 PM
- تو آن شب كسي را توي راهروها نديدي؟
ميرتل با لحن جدي گفت:
- متوجه نشدم . بدعنق آن قدر منو عصباني كرده بود ك ه اومدم اين جا تا خودمو بكشم . بعد به خاطر آوردم
كه من... كه من...
رون جمله اش را تمام كرد:
- قبلاً مرده ام.
ميرتل آن وقت شروع كرد به گريه كردن . او در هوا بلند شد ، چرخي زد و سرش را درون لگن توالت فرو برد
و سر تا پايش را پر از كثافت كرد.
هري و رون دهانشان از تعجب باز ماند.
هرميون شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- بر خلاف هميشه او امروز تقريباً خوش اخلاق است.
ميرتل هم چنان به گريه كردن ادامه داد . هري در حالي كه هنوز صداي هق هق گريه ميرتل مي آمد در
توالت را بست. در همين موقع صداي بلندي هر سه آنها را از جا پراند!
- رون!
پرسي جلوي پله ها ايستاده بود.
او با تعجب گفت:
- ابن توالت دختران هست! تو اين جا چكار...
رون پاسخ داد:
فقط يك نگاه به آن انداختيم. ما دنبال سر نخ هستيم...
پرسي در حالي كه به سوي آنهاهجوم مي آورد فرياد زد:
- فوراً از اين جا برين ! آيا متوجه نيستين چك ار مي كنين؟ وقتي بقيه دارن شام مي خورن شم ا مي ياين اين
جا...
رون با نگاهي عصبانيت جواب داد:
- چه كسي جلوي اومدن مارو به اينجا مي گيره؟ ما هرگز به گربه دست نزديم!
پرسي با عصبانيت گفت:
- من هم اينو به جيني گفتم . اما او هنوز فكر مي كنه شما اخراج مي شين. هرگز اونو اين قدر نگران نديده
بودم، او مرتب گريه مي كنه رون ، حداقل به او فكر كن ، تمام شاگردان سال اولي از موقعي كه اين ماجرا اتفاق
افتاده نگران هستن.
رون كه تا بناگوش قرمز شده بود گفت:
- اين تو هستي كه به جيني فكر نمي كني تو فقط مي ترسي كه من شانس تو رو براي شا گرد ارشد شدن از
بين ببرم.
پرسي در حالي كه با انگشت به نشان ارشد ياش كه حسابي براق شده بود اشاره مي كرد پاسخ داد:
- من پنج امتياز از گريفيندور كم مي كنم. اميدوارم درس عبرتي برات باشه! اگه به كارآگاه باز يهايت ادامه
بدي به مادر نامه مي نويسم!
سپس با گا مهاي بلند از آن جا دور شد، پشت گردن او هم مثل گو شهاي رون قرمز شده بود.
ریپورتر
26th July 2013, 04:50 PM
آن شب وقتي به سالن عمومي برگشتند، هري، رون و هرميون تا حد امكان دور از پرسي نشستند.
هرميون با صدايي آهسته ادامه داد:
- براي من اين سؤاله كه چه كسي مي خواد فشفشه ها و فرزندان مشن گها را از هاگوارتز اخراج كنه.
رون در حالي كه وانمود مي كرد متعجب شده است گفت:
- بله، اين براي من هم سؤاله كه... چه كسي فكر مي كنه فرزندان مشنگ ها عقب افتاده هستن؟
او به هرميون كه به نظر نمي آمد باور كرده باشد نگاهي انداخت.
هرميون گفت:
- اگر منظورت مالفويه...
رون با صداي بلند گفت:
- البته كه منظورم اونه . به زودي نوبت لجن زاده ها مي شه! اين چيزيه كه او گفت ، نه؟ ديدن قيافه زشت او
كافيه كه بفهميم كه كار اونه...
هرميون با ترديد زمزمه كرد:
- مالفوي، وارث اسليترينه؟
هري گفت:
- خانواده شو ببين. اونا همه در گروه اسليترين بود ه ان. مالفوي هميشه به اين موضوع افتخار مي كرد . اون ا
مي تونن از نوادگان اسليترين باشن. پدرش هم به اندازه كافي خرابكاره.
رون گفت:
- شايد اونا از قر نها پيش مالك كليد تالار اسرار بود هان. اين كليد بايد از پدر به پسر رسيده باشه.
هرميون با احتياط گفت:
- ممكنه.
هري با قياف هاي گرفته گفت:
- اما چگونه اين موضوع را ثابت كنيم؟
هرميون آهسته گفت:
- شايد راهي وجود داشته باشه . البته، خيلي مشكله و خطرناك ، خيلي خطرناك . مجبوريم خيلي از قوانين
مدرسه را زير پا بگذاريم.
رون با بدخلقي گفت:
- بالاخره مي خواي براي ما توضيح بدي كه چه چيزي تو سرت داري.
- خيلي خوب ، حالا به حرف هاي من گوش كنين . ما بايد وارد سالن عمومي اسليترين بشيم و بدون اين كه
مالفوي بفهمه ما هستيم از او سؤالاتي بكنيم.
هري در حالي كه رون مي خنديد گفت:
- كاملاً غيرممكنه.
هرميون پاسخ داد:
- نه، دقيقاً. ما فقط مقدار كمي معجون مركب لازم داريم.
هري و رون يكصدا پرسيدند:
- چي؟
ریپورتر
26th July 2013, 05:00 PM
- اسنيپ چند هفته قبل در مورد آن سركلاس صحبت مي كرد...
رون با غرولند گفت:
- تو فكر نمي كني كه ما سر كلاس معجو ن ها كارهاي بهتري از گوش دادن به حر ف هاي اسنيپ داشته
باشيم.
- اين معجون ها مي تونه يك نفرو به شكل كس ديگري در بياره . كمي فكر كنين ! ما مي تونيم خودمون رو
به شكل سه نفر از شاگردان اسليترين در بياريم بدون اين كه كسي بفهمه ما هستيم . مطمئناً مالفوي تمام
چيزهايي كه مي خوايم بدونيم به ما مي گه. او بايد در سالن عمومي تمام وق ت شو به تعريف كردن از خود
بپردازه.
رون ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- به نظر من اين ماجراي معجون كمي خطرناكه . و اگه ما براي هميشه به شكل آن سه نفر اسليتريني
بمونيم. چي؟
هرميون اطمينان داد:
- اثرش بعد از مدتي ازبين مي ره. اما بدست آوردن طرز تهيه اين معجون خيلي مشكله . اسنيپ گفت كه
وجود داره . اين كتاب مطمئناً در بخش ممنوعه كتاب « قوي ترين معجون ها » طرز تهي ه آن در كتابي به نام
خانه پيدا مي شه. براي گرفتن يك كتاب از قسمت ممنوعه فقط يك راه وجود داره. اجازه كتبي از استاد.
رون گفت:
- گرفتن اجازه كتبي از يك استاد خيلي مشكله.
هرميون گفت:
- اگر وانمود كنيم فقط به تئوري كتاب علاقمنديم، شايد شانس بياريم.
- هيچ يك از استادها حرف ما رو باور نمي كنن، بايد واقعاً احمق باشه!
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.