PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان داستان " دشمنی کارساز "



بلدرچین
9th July 2013, 04:37 PM
دشمنیه کارساز
دررستورانی،به یک کارگرساده نیاز داشتند.این درخواست را باکاغذتایپ شده،به شیشه در رستوران چسپانده بودند؛جلوی چشمان همه رهگذران بود.
پسرک شانزده هفده ساله ایی بود،به صورت اتفاقی،ان درخواست را دید.نزدیک تر رفت تا بتواند متنش را بخواند.
وقتی متنش را خواند معطلی نکرد،در را بازکرد و به داخل رفت.
میز منشی کنار در،چسبیده به دیوار بود.
حرفهایی که به زبان می آورد،لغزان بود.منشی کاملا متوجه شده بود،به اوگفت 1روزبه صورت ازمایشی کارکند اگر توانایی اش را داشت بماند وگرنه بهتراست جای دیگری برود،پسرک در را ارام بست و عازم خانه شد تاهرچه زودتر خبرخوش یافتن کار را به مادرش اطلاع دهد...
صبح شد.تکه نانی به مربای البالو اغشته کرد و خورد و درکسر ثانیه اماده ی رفتن شد.
باقدم هایی لرزان مسیر را طی کرد و به رستوران رسید.
هنوز کسی گرسنه نشده بود تا راهش را به سمت ان رستوران کج کند.
میزها روی صندلی ها گذاشته شده بود تا کف تمیزشود.
یکی ازکارگران پسرک را به اشپزخانه هدایت کرد،کوهی ازبشقاب ها و قاشق های دهان خورده و کثیف استقبال پسرک را میکشید.
پسرک تا غروب،نقش کارگر داشت.خستگی درمقام عرق هایی تمامی صورت اورا پوشانده بود،خسته و بی روح ظرفهارا نیم شور میکرد..
منشی کارش را زیر نظرداشت و این دلیلی شد تافردا دنبال کارگر دیگری بگردند و ان کارگر کسی جز پسرخاله ی پسرک نبود.

20.24
8تیر92

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد